خشونت عشق، خشونت نفرت ـ قسمت چهارم
مصطفی ملکیان: در این قسمت از سخنم این نکته را متذکر میشوم که خشونت نفرت در هر دو حال ـ چه خشونتی که از ابتدا خشونت نفرت بوده است و چه خشونتی که در ابتدا خشونت عشق بوده و سپس به خشونت نفرت تبدیل شده است ـ هم با «آزادی» ناسازگار است و هم با «عدالت». به عبارت دیگر، خشونت نفرت، چه از قسم اول باشد و چه از قسم دوم، آثار و نتایج مخربی خواهد داشت. اما در عین حال خشونت قسم دوم، آثار و نتایج مهلکتری دارد. زیرا در خشونت نفرت قسم اول، چه بسا ما از یک راه بتوانیم طرف مقابل را از خشونت باز بداریم و آن زمانی است که توانایی غلبه بر او را داشته باشیم. مثلاً هیتلر زمانی که در زندان باشد هنوز هم خصوصیت هیتلری را دارد، اما چون زور ندارد دیگر نمیتواند خشونت بورزد. صدامی که اکنون در زندان است، همان صدام است، اما دیگر نمیتواند خشونت بورزد. بنابراین راهی برای بازداشتن طرف مقابل از خشونت وجود دارد.
ناسازگاری خشونت نفرت با آزادی و عدالت (قسمت پایانی)
در این قسمت از سخنم این نکته را متذکر میشوم که خشونت نفرت در هر دو حال ـ چه خشونتی که از ابتدا خشونت نفرت بوده است و چه خشونتی که در ابتدا خشونت عشق بوده و سپس به خشونت نفرت تبدیل شده است ـ هم با «آزادی» ناسازگار است و هم با «عدالت». به عبارت دیگر، خشونت نفرت، چه از قسم اول باشد و چه از قسم دوم، آثار و نتایج مخربی خواهد داشت. اما در عین حال خشونت قسم دوم، آثار و نتایج مهلکتری دارد. زیرا در خشونت نفرت قسم اول، چه بسا ما از یک راه بتوانیم طرف مقابل را از خشونت باز بداریم و آن زمانی است که توانایی غلبه بر او را داشته باشیم. مثلاً هیتلر زمانی که در زندان باشد هنوز هم خصوصیت هیتلری را دارد، اما چون زور ندارد دیگر نمیتواند خشونت بورزد. صدامی که اکنون در زندان است، همان صدام است، اما دیگر نمیتواند خشونت بورزد. بنابراین راهی برای بازداشتن طرف مقابل از خشونت وجود دارد.
اما در خشونت نفرت قسم دوم، شخصی که خشونت میورزد از آن جایی که نفرت او زاییده عشق است، ممکن است به راه خود اعتقاد داشته باشد و در نتیجه تا لحظه آخر هم بر مواضع خودش پافشاری خواهد کرد. به تعبیر دیگر، در قسم دوم شما با یک امر درونی سر و کار دارید و جدا کردن این امر درونی از شخصی که اهل خشونت است، به مراتب دشوارتر از موردی است که بخواهیم امکانات بیرونی را از شخص اهل خشونت بگیریم. منافات خشونت نفرت با آزادی بسیار روشن است. زیرا هر انسانی به حسب ساختار روانی خود، خواستار این است که بیجهت آزادیاش محدود نشود. نه تحدید آزادی و نه تهدید آزادی، هیچ کدام با ساختار روانی ما آدمیان سازگار نیست. به تعبیر کسانی مانند جان استوارت میل، باید گفت که ما به آزادی «رضایت درجه اول» داریم و اگر جایی هم به تحدید آزادی رضایت دهیم، «رضایت درجه دوم» است. بنابراین، ساختار روانی ما، ساختار روانی آزادیخواه است. با این فرض، هنگامی که شخصی با من خشونت میورزد و به بهانه مصلحت، مرا به این سو و آن سو میکشاند، در واقع آزادی من را محدود می کند. منافات خشونت نفرت با عدالت نیز واضح است. زیرا اگر من از فرزندم بخواهم که مسواک بزند و او از من دلیل عینی بخواهد و من دلیلی نداشته باشم، آن گاه ممکن است فرزندم به من بگویید که من هم دلیلی عینی برای مسواک زدن ندارم، پس شما و مادر نیز مسواک نزنید. یعنی نه پدر و مادر برای ادعایشان دلیل عینی دارند و نه فرزند، بنابراین به چه دلیل، فرزند، تابع پدر و مادر بشود؟ چرا پدر و مادر، تابع فرزند نشوند؟ آیا هر گونه ترجیح بلامرجحی با عدالت ناسازگار نیست؟ به عبارت دیگر، اگر هم من و هم شما حرفمان بیدلیل است، در آن صورت چرا من تابع شما شوم و شما تابع من نشوید؟
به بیان دقیقتر، زمانی که x و y به لحاظ معرفتی در وضع یکسانی هستند، یعنی، یا قوت دلیلهایشان به یک اندازه است، و یا ضعف دلیلهایشان به یک اندازه است، و یا بیدلیلیشان به یک اندازه است؛ در هر سه حالت «x باید تابعy شود» (زمانی که y رجحان معرفتی بر x ندارد) و یا «y تابع x شود» (زمانی که x رجحان معرفتی بر y ندارد)، تابعیت هر یک از این دو بر دیگری، ترجیح بلامرجح است و در تمام نظریههای مختلفی که در باب عدالت وجود دارد، این نکته نهفته است که ترجیح بلامرجح عادلانه نیست. بنابراین اگر شخصی به من بگوید که تو به خاطر مصالحی که من میفهمم، اما دلیل عینی برای آن ندارم از من تبعیت کن، من هم به او خواهم گفت که شما به جای این کار، نقیض این کار را انجام دهید. زیرا اگر بیدلیل نمیشود حرفی را پذیرفت، پس چرا من باید حرف تو را بپذیرم و اگر بیدلیل میشود حرف کسی را پذیرفت چرا تو حرف مرا نمیپذیری. این در واقع یک «برهان ذوحدین» (dilemma) است؛ یعنی، هیچ یک از طرفینش را نمیتوان توجیه کرد. بنابراین، به نظر من، نه کسانی که گرایشهای سوسیالیستی دارند و نه کسانی که گرایشهای لیبرالیستی دارند نمیتوانند خشونت نفرت بورزند. به بیان دیگر، خشونت نفرت با مبانی نظری هر دو مشرب ناسازگار است. اما، جالب این است که ما میبینیم کسانی یا به جهت اینکه از ابتدا خشونتشان، خشونت نفرت بوده است و یا به جهت اینکه ابتدا خشونت شان، خشونت عشق بوده و سپس به خشونت نفرت تبدیل شده است، بر این واقعیت روانشناختی پرده میاندازند. به این معنا که وقتی از آنها خواسته میشود که واضح سخن بگویند و سخنشان را مدلل به دلیل کنند، مقاومت میورزند. اگر میبینیم که مستبدان، در طول تاریخ، هیچگاه سخن واضح نمیگفتهاند از سر صدفه و تصادف نبوده است. سخن واضح فوراً شخص گوینده را در معرض نقد قرار میدهد. از این رو، فرد برای آنکه در معرض نقد دیگران واقع نشود، باید سخن غیر واضح بگوید. خلاصه آن که چون خشونت نفرت، هم با عدالت و هم با آزادی منافات دارد، و چون خشونت عشق در موارد فراوانی به خشونت نفرت تبدیل میشود، به هوش باشیم که نه خشونت را تقدس بخشیم و نه برای دفاع از امور مقدس خشونت ورزیم. پدیده دو جانبهای که متأسفانه سکه رایج روزگار ما شده است: «دفاع از تقدس با توسل به خشونت» و «دفاع از خشونت با توسل به تقدس».
در این ارتباط
قسمت اول :خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت دوم : خشونت عشق ، خشونت نفرت
قسمت سوم: خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت چهارم :خشونت عشق، خشونت نفرت
