در ستایش شور و احساس

|علی هراتی| آیا ماهیت انسان، عقلانیت بعلاوه و بهضمیمه احساس است یا اینکه درنهایت عقلانیت و احساس یک جوهر را تشکیل میدهند و به قول فیلسوف کانتی کییرکگوری معاصر، جناب یاسپرس: ((به یک معنی، خرد عشق است و نیروی خود را همانا از عشق میگیرد))
آیا ماهیت انسان، عقلانیت بعلاوه و بهضمیمه احساس است یا اینکه درنهایت عقلانیت و احساس یک جوهر را تشکیل میدهند و به قول فیلسوف کانتی کییرکگوری معاصر، جناب یاسپرس: ((به یک معنی، خرد عشق است و نیروی خود را همانا از عشق میگیرد))(۱). در سیر تاریخ تفکر متافیزیکی منطقمحورانه است که اولاً قطب عقلانیت از قطب احساس تفکیک رادیکال میشود و ثانیاً اندکاندک به نفع علم تجربی و تکنولوژی، شور و احساس و عاطفه و هیجان به کنار گذاشته میشود چراکه این عناصر و مؤلفهها هیچ به کار پیشرفت و رفاه نمیآیند. در ارتباط انضمامی و نخستین انسان با جهان، عقل معنای لوگوس داشت و لوگوس logos خود را در نسبت با جهانِ هستی تعریف میکرد اما در ارتباط انتزاعی و مشتقگونه انسان با جهان، عقل معنای لاجیک logic پیدا میکند و لاجیک و منطق خود را در نسبت با تصورات و تصدیقات انسانی تعریف میکند. در لوگوس، خود عقل دارای احساس و حالمندی است اما در لاجیک، کاملاً برعکس، عقل، اعتبار و حقانیت خود را در خالی بودن از هرگونه احساس و علاقهمندی معرفی میکند.
جناب مصطفی ملکیان از علی شریعتی انتقاد میکنند که ایشان تنها خطیب و سخنور بودند و شور و احساسات مستمعین را تحریک میکردند؛ اما اگر زاویه دید خود را عوض کنیم، میبینیم این ویژگی نه عیب و ایراد بلکه اتفاقاً حُسن و امتیاز علی شریعتی [و حسین مهدی الهی قمشهای] بوده است که جنبههای عقلانی آپولونی و جنبههای احساسی دیونیسوسی را توأمان با یکدیگر داشتند و این انحطاط و زوال روشنفکرهای نسلهای بعدی است که به خاطر بحثهای سیاسی و جناحی، روزبهروز، بر طبل جدایی این دو کوفتند. میپذیرم که چهبسا جنبههای نظری و اطلاعاتی امثال علی شریعتی نسبت به نسل ما که خوشبختانه اوضاع ترجمه و تبادل افکار خوبی دارد، کموکاستی دارد اما این انتقاد، بههیچوجه ربطی به ایده همراهی و هماهنگی عقلانیت و احساس ندارد. ازقضا پاشنه آشیل و ایراد اصلی پروژه معنویت و عقلانیت این است که از ابتدا فرض مسلم شده است که این دو قلمرو، دو قلمرو کاملاً جداگانه و مستقل هستند که بعدها قرار است با لطایفالحیل این دو را به یکدیگر بچسبانیم، بیخبر از آنکه به قول مارتین هایدگر: ((ابژهای که موضوع ماست بهگونهای ساختگی و جزمی ابتر میشود [اگر] هرآینه شخص در (وهله اول) خود را به (سوژهای نظری) محدود کند تا سپس آن را از (جنبهی عملی) در (اخلاقی) ضمیمهشده تکمیل کند))(۲). همه بحران و نیهیلیسم معاصر اینجاست که سرزمین وحدت و اتحاد عقلانیت و معنویت ازدسترفته است و هرکدام خود را فارغ و بینیاز از دیگری تعریف میکنند؛ حالا اگر ما بخواهیم فقط دو نظام فکری _ فلسفه تحلیلی و معنویت عرفانی_ را با یکدیگر داشته باشیم بدون اینکه هیچکدام ربطی و دخلی با دیگری داشته باشند درست مانند یک کولاژ و تکهچسبانی، ازلحاظ روانشناسانه چهبسا بتوانیم این کار را بکنیم؛ اما ازلحاظ فلسفی و تفکر عمیق حِکمی هیچ گرهی را نگشودهایم.
جناب عبدالکریم سروش مدام در سخنرانیهایشان از جامعه مداحان انتقاد میکنند ولی هیچگاه نمیگویند خوب چرا توده، عوام، جمعیت و مردم اینچنین از مداحان استقبال میکنند؟ آیا این صرفاً نشانه بیفرهنگی و عدم فرهیختگی آنهاست یا به این خاطر است که آنها نزد مداحان کم یابیش چیزی را پیدا میکنند که نه در مغازه روحانیت و عالمان دینی یافت میشود و نه در مغازه روشنفکرهای اهل دانشگاه و آن چیز چیست بهجز شورمندی و حرارت. و آیا تفاوت بنیادی میان دیانت، دینورزی با دانش الهیات و علم کلام، چیزی بهجز شورمندی و حرارت است؟ مگر نه این است که به قول جلالالدین مولوی: چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز/ سوز خواهم سوز با آن سوز ساز. یا وقتی حافظ میگوید: دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؛ آیا در عدم وجود این شراب ناب و شور و احساس، روحانیت سنتی با روشنفکر نواندیش همداستان نیستند. فیلسوفان دیناندیش دوران روشنفکری مانند پاسکال، شلایرماخر، کییرکگور و رودلف اتو نیز همگی بر نقش تعیینکننده احساس تأکید داشتند. به عقیده شلایرماخر (( گوهر دین احساس است، نه مباحث مابعدالطبیعی و اخلاقی. خداوند نه یک مفروض عقلی، بلکه یک تجربه اصیل و حقیقتی زنده است. وی با تأکید بر مفاهیمی چون (شوق به نامتناهی) و (اتکای مطلق به خداوند)، مرز دین را از اعتقادات صرف یا عمل مبتنی بر احکام اخلاقی متمایز میسازد (مقاله ماهیت دین و تجربه دینی نزد شلایرماخر، حسین کلباسی) )). البته خود این رویکردها خالی از انتقاد نیستند، مخصوصاً اوقاتی که به شکل ایمانگرایی افراطی و جریانات ضدعقلی درمیآیند؛ اما نکته موردتوجه، نشان دادن اهمیت احساس و شورمندی و حرارت و تعلقخاطر در امر دینی است. حقیقت، امر استعلایی و متعالی است و جز با خیز برداشتن و جهش کردنهای عاشقانه و سرمستانه، نمیتوان از خودخواهی و خودمداری دست برداشت و بهسوی او حرکت کرد.
بله، باید با کسانی که از شور و احساسات مردم سوءاستفاده میکنند مبارزه کرد، اما چاره کار این نیست که ما از آنسوی بام بیفتیم و جواب افراط را با تفریط بدهیم و به اینسان دچار مباحث خشک و بیروح و انتزاعی و آکادمیسین بشویم. آیا واقعاً تفکر مساوی است با این تقسیمبندیهای بینهایت و بیشمار مفاهیم_ این مطلب، فلان قسمت دارد و هر قسمت، فلان بخش دارد؛ یا اینکه درنهایت تفکر باید موجب صیرورت و دگرگونی در جان ما بشود. تأکید میکنم در “جان”؛ تفکر جدی و خوندار چیزی است که باید از سطح آگاهی فراتر برود و به خودآگاهی دست پیدا کند و بهقولمعروف مانند پتک یخهای منجمد وجود ما را بشکند و بالاخره تغییری در شخصیت ما ایجاد کند. بگذارید از شریعتی نقلقول کنم: (( آگاهی ویژهای که در یک «روشنفکر» سراغ داریم، آگاهیای که عبارت از «اطلاع بر واقعیات» یا «حصول صورت شئ در ذهن» نیست، علم هدایت است، دانش «شدن» است، روشنبینی و روشناندیشی و حق یابی و تشخیص جهت است، و این آگاهی است که «مسئولیت انسانی و اجتماعی» ایجاد میکند. این آگاهی با تحصیل و تدریس و کتاب و مطالعه حاصل نمیشود هرچند در قدرت بخشیدن آن مؤثر است این آگاهی از «جهانبینی» ناشی میشود. وجود همین آگاهی است که متفکران و نیز پیامبران از آن سخن میگویند؛ در یونان، «سوفیا»، در مذاهب ودا، «ویدیا» و در قرآن (نه کتب اسلامی)، «حکمت» این است. این همان است که امروز متفکران اروپایی آن را «علم پرومته ای» مینامند. آتش خدایی که از آسمان آورد و به انسان بخشید، علمی که چون آتش، گرما (حرکت) و نور (بینایی) میزاید. این همان خودآگاهی انسانی است که یک عالِم ممکن است نداشته باشد؛ همانکه ابوذر صحرایی دارد و ابوعلی دانشگاهی ندارد (م. آ. ۱۶ ص ۴۱۰- ۴۱۱) )).(بگذریم از اینکه انصافاً اطلاعات و دانش وسیع جناب علی شریعتی در روزگار خودش جای شگفتی دارد و اگر سخنرانیها و کتابهای ایشان را دنبال کنیم اینچنین نیست که آنها را از تقسیمبندیهای مفهومی خالی ببینیم).
(۱)کانت، کارل یاسپرس، ترجمه میرعبدالحسین نقیبزاده، صفحه ۳۶۳
(۲)هستی و زمان، مارتین هایدگر، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، صفحه ۴۰۰
نکته: میدانم اسم استاد الهیقمشهای مناقشهانگیز است مخصوصاً در سرزمینی که اصرار دارد بزرگان فرهنگی خود را لگدمال کند. ایشان اگرچه روشنفکر به معنای دقیق کلمه به شمار نمیآید و نظام اندیشهای جدیدی عرضه نکردند، اما بهطور فوقالعادهای در گسست از تفکر خشونتبار بنیادگرایی دینی و درهمان حال دریافت تفسیر معنوی فراگیر و فراقومی، امثال مرا یاریرسان بودند. ایشان وقتی امیلی دیکنسون را دختر مولانا معرفی میکند، چهبسا خیلی از ظرایف تاریخی و هرمنوتیکی را رعایت نمیکند؛ اما در عوض چنان شرح صدر و گشودگی برای مخاطب بوجود میآورد که ناگفتنی است.