دین در آینه ویتگنشتاین
(نیاز به ویرایش. )
دى. زد. فیلیپس – ترجمه مصطفى ملکیان:
اشاره: دى. زد. فیلیپس، استاد فلسفه در کالج دانشگاهى سْوَنسى (Swansea) و استاد فلسفه دین در دانشگاه تحصیلات تکمیلى کلیرمانت (Claremont)، در این مقاله، در ضمن پنج بخش، پنج بافت متفاوتى را که، به عقیده خودش، تقریبا یگانه بافتهایىاند که ویتگنشتاین، در سرتاسر آثارش، در آنها از ربط و نسبت فلسفه و دین بحث مىکند شرح مىدهد. در بافت اول، ویتگنشتاین فیلسوفانى را که قائلند به اینکه همه اشکال باور دینى بىمعنایند نقد مىکند. در بافت دوم، تفاسیر دستور زبانى آشفته از باور دینى را نقد مىکند.
در بافت سوم، تمایز میان دین و خرافه را مورد بحث قرار مىدهد. در بافت چهارم، از واکنشهاى گوناگون نسبت به اشکال مختلف دین بحث مىکند و بر این نکته انگشت تأکید مىنهد که اینکه کدامیک از آنها «فراتر» یا «فروتر» نامیده مىشود باید امرى شخصى باشد. و در بافت پنجم، به این مطلب توجه مىدهد که ما باید در واکنشهایمان نسبت به دین عملگرا باشیم. در هر پنج بافت، ویتگنشتاین دستور زبان اعمال ما را توضیح مىدهد. براى انجام این کار، آنچه محل حاجت است اطلاعات بیشتر نیست، بلکه وضوحى است در باب آنچه پیشاروى ماست.
در تحقیقات فلسفى ویتگنشتاین اظهارنظر مشهورى آمده است که حتّى بعضى از فیلسوفانِ همدل با آثار او نیز پذیرش آن را بسیار دشوار دیدهاند. آن نکته این است:
فلسفه، به هیچ وجه، نمىتواند مزاحم کاربرد بالفعل زبان شود؛ مآلاً فقط مىتواند آن را وصف کند.
چون نمىتواند به آن مبنایى نیز بدهد.
فلسفه هر چیز را چنانکه هست وامىنهد.)PI, I, para. 24)(1)
گفتهاند که مطمئنا در این اظهارنظر مبالغه شده است؛ و مبالغه ویتگنشتاین را باید، به عنوان یک آرایه بىضرر مربوط به سبک نگارش، معذور داشت.
این واکنش به آثار ویتگنشتاین، چه با آنها همدل باشیم و چه نباشیم، آسیبى بزرگ مىرساند و ماهیّت مسأله فلسفى به نظر ویتگنشتاین را دستخوش ابهام مىکند، یا حتّى نادیده مىگیرد. ویتگنشتاین بر این رأى بود که وقتى که از لحاظ فلسفى گیج و سرگردان مىشویم آنچه بدان نیازمندیم اطلاعات افزونتر نیست، بلکه نگرشى روشنتر به چیزى است که پیش روى ماست. نیازمندیم که آگاه شویم از اینکه چگونه در باب حوزههاى گفتارى گوناگونى که بدانها وارد شدهایم دچار سرگشتگى شدهایم. به همین جهت است که ویتگنشتاین مىگوید که سعى ندارد که ما را به باورآوردن به چیزى که به آن باور نداریم بکشاند، بلکه مىکوشد تا ما را به کردنِ کارى که نمىکنیم سَوْق دهد.(۲) وقتى طالب وضوح باشیم دشوار است که هر چیز را چنانکه هست وانهیم. ویتگنشتاین، در ۱۹۳۱، آرمان فلسفى خود را بدین صورت بیان کرد: «باید چیزى نباشم بیش از آینهاى که در آن خواننده [آثار] من بتواند تفکر خود را با همه نقص و عیبهایش ببیند تا به یارى این دیدن بتواند آن را بسامان کند.» )CV, p.18).
این آرمان تا آخر عمر همچنان آرمان ویتگنشتاین بود؛ و در هر حوزه از تحقیقات فلسفى که بدان وارد مىشد در طلب آن بود. در ۱۹۵۰، یک سال پیش از مرگ، درباره باور دینى نوشت:
در واقع، مىخواهم بگویم که در این مورد نیز کلماتى که اداء مىکنید یا آنچه به هنگام اداء آنها در ذهن دارید به اندازه تفاوتى که این کلمات در مقاطع گوناگون زندگیتان ایجاد مىکنند اهمیت ندارند. از کجا بدانم که دو شخص، وقتى که هر یک از آنان مىگوید که به خدا ایمان دارد، مراد واحدى دارند؟ و دقیقا همین نکته در مورد ایمان به تثلیث نیز صادق است. الاهیاتى که بر استعمال کلمات و عبارات خاصى پاى مىفشرد، و کلمات و عبارات دیگر را ممنوع مىکند، چیزى را روشنتر نمىسازد (کارل بارت).(۳) به تعبیرى، با کلمات [فقط] سر و دست تکان مىدهد [و سخنى نمىگوید]، زیرا مىخواهد چیزى بگوید ولى نمىداند چگونه بیانش کند. عمل به کلمات معنا مىدهد. )CV, p.85)
توسل ویتگنشتاین به عمل، در فلسفه دین روزگار ما، دستخوش سوءفهم واقع شده است. نمىتوان از آن تفسیر واحدى عرضه کرد، چرا که در بافتهاى مختلف سخنان مختلفى باید گفت. این گفته به چه معناست که، به عنوان یک فیلسوف، چیزى بیش از آینهاى نقّاد نباشیم و، از این طریق حق عمل را اداء کنیم؟ در این جستار به بررسى پنج بافتى مىپردازم که این پرسش را باید در آنها پاسخ گفت.
I
نخستین بافتى که باید بررسى شود بافتى است که در آن چه بسا به وسوسه این تصور دچار آیم که همه صُوَر باور دینى آشفتهاند. بدین جهت از اداء حق عمل دینى فرومىمانیم که تصوراتِ قبلىاى را در این باب که کلمات باید چه معانىاى داشته باشند بر عمل دینى تحمیل مىکنیم. مثلاً، چه بسا بپنداریم که همه کلمات کارکردِ نامها را دارند و از اشیاء حکایت مىکنند. از این رو، وقتى به کلمه «خدا» بر مىخوریم، در مقام جستوجو از شیئى بر مىآییم که این کلمه بر آن دلالت دارد. چه بسا حتّى گمان کنیم که مىتوانیم با تصاویرى، از قبیل نقاشىهاى میکلانژ(۴) از خدا در کار خلقت آدم، یا روز قیامت، روبهرو شویم که در آنها، در واقع، تصاویرى از مَحْکىّهاى دو نامِ «انسان» و «خدا» را در اختیار داریم. اما، البته، همه مىدانند که این پیرمردِ خلقت آدم میکلانژ حداکثر به اندازه انسان ساکن ماه از وجود بهرهمند است.
ویتگنشتاین، وقتى که درباره نقاشى میکلانژمى گوید: «ما قطعا این را خدا نمىدانیم. اگر بخواهیم این مرد را با آن پوشش عجیب و غریب «خدا» و چه و چه بدانیم باید از تصویر به نحوى کاملاً متفاوت استفاده کنیم» )LC, P.63)، بیش از حد خوشبینانه سخن مىگوید. جى. ال. مکى(۵) فیلسوف دقیقا از تصویر به همان نحو استفاده کرد که ویتگنشتاین آشکارا اشتباه مىدانست. به گمان او، اگرچه مؤمن لزوما به یکایک جزئیات و تفاصیل نقاشى روز قیامت ملتزم نیست، در عین حال اگر قرار باشد که مفهوم روز قیامت معنایى داشته باشد، پارهاى از این دست جزئیات و تفاصیل باید شباهتى با وصف یک واقعه تجربى داشته باشند. مکى مىگوید: «من فقط مىگویم که گفتوگو درباره روز قیامت را مىتوان به معناى حقیقى [و نه مجازى] اخذ کرد» (Mackie, 1982, p.3) اما اگر مراد از استعمال «حقیقى» استعمال «متعارف» است، چرا باید بپذیریم که امر حقیقى همیشه همان امر تجربى یا واقعى است؟ وقتى که از خلقت یا روز قیامت دم مىزنیم، به نحوى استعارى، یا به معنایى غیر حقیقى، سخن نمىگوییم. به نظر مکى، نقاشى میکلانژ نوعى تقرب بىحاصل به دقت تجربى تلقى مىشود؛ و به تعبیر مضحک ویتگنشتاین، نُمونهاى از «نهایت سعى» میکلانژ )LC, p.63)؛ پس، مىتوانیم بگوییم: «البته، چیز واقعى را نمىتوانم نشانتان بدهم، فقط تصویر را مىتوانم نشان دهم.» ویتگنشتاین با تندى جواب مىدهد که: «بىمعنایى این گفته به این است که من هرگز شیوه استفاده از این تصویر را به او یاد ندادهام» )LC(، شیوهاى که در مورد عمه و خاله و گیاهان کاربرد دارد. ویتگنشتاین مىگوید: «مىتوانم تصویر یک گیاه استوایى را به مور نشان دهم. شیوهاى براى مقایسه میان تصویر و گیاه وجود دارد» )LC( اما در جایى که با استعمال کلمه «خدا» سر و کار داریم به این راه و رسم نمىتوان توسل جست: «کلمه «خدا» در زمره نخستین آموختههاست ــ [از طریق] تصاویر و کتابهاى شرعیات، و امثال اینها. اما همان نتایجى که از تصاویر عمه و خاله عائد مىشود [در این مورد] حاصل نمىآید. [آنچه را تصویر ارائه مىکرد] به من نشان ندادند.» )LC,p.59).
حتّى اگر با دین همدلى داشته باشیم، مىتوانیم اظهارات ویتگنشتاین را به صورتى ویرانگر تفسیر کنیم. مىتوانیم او را کسى تلقى کنیم که نارسایىاى را در تصاویر دینى خاطرنشان مىکند؛ تو گویى این تصاویر مىکوشند که به خدا اشاره کنند، اما نمىتوانند، چرا که خدا متعالى است.(۶) این تفسیر از این واقعیت غفلت مىورزد که ویتگنشتاین سعى دارد تا روشن کند که این تصویر چه نوع تصویرى از خداست. و این در استفادهاى که از آن مىشود نشان داده مىشود؛ استفادهاى که معناى «تعالى الاهى» را تثبیت خواهد کرد. معناى «متعالى»، مثل معناى هر کلمه دیگرى، از استعمال آن فرا نمىرود. اگر ادعایى جز این معقول مىبود، که نیست، مىشد گفت که، معناى مفاهیم دینى فراتر از اعمال ماست؛ یعنى فراتر از آنچه با آنها مىکنیم. با این گمان، ما از اعمالى که لازم است که از آنها تصور روشنى داشته باشیم روى مىگردانیم. ویتگنشتاین بر این نکته بدین وجه تأکید مىکند:
دین تعلیم مىکند که هنگامى که بدن از هم پاشیده است نَفْس مىتواند وجود داشته باشد. حال آیا من این تعلیم را فهم مىکنم؟ ـ البته فهم مىکنم ــ چیزهاى فراوانى در پیوند با آن مىتوانم تصورکنم. وآیا تصویرهایى ازاین چیزها نقاشى نشدهاند؟ وچرا چنین تصویرى باید صِرْفا برگردانناقصى ازآموزه ملفوظباشد؟چراباید همانخدمتى را که کلمات مىکنند نکند؟ و خدمت است که لُبّ مطلب است. (PI, II, p.178)
اگر مىخواستیم آنچه را نقاشى میکلانژ درباره خلقت نشان مىدهد فهم کنیم، مىبایست به عریانى اشخاصى که در آن نقاشى به چشم مىخورند توجه مىکردیم: «عریان از زهدان مادرم بیرون آمدم؛ «عریان به جهان دیگر باز خواهم گشت» در روایت سقراط(۷) از داورى الاهى در [رساله [گرگیاس(۸)، هم داورىشدگان و هم داوران عریانند. به وقت زادن عریانیم، و آنچه نصیب ما مىشود از جانب خداست. به وقتِ مردن عریانیم، و وضع و حال نفسانى ماست که حاکى از پاکى یا شرمسارى است. پوشش، [یعنى [شأن و مکانت دنیوى، همان چیزى است که مىگویند که این واقعیات معنوى را پوشیده مىدارد.
اگر به تصاویر دینى به همان چشم بنگریم که مکى مىنگریست، جاى شگفتى نیست که ببینیم که توصیف به تبیین جاى مىسپرد. این دقیقا همان چیزى است که در تفکر پسا ـ روشنىیابى(۹) پیش آمد. چگونه انسانها اصلاً مىتوانستهاند به چنین امورى باورآورند؟ نظر انسانشناسان، جامعهشناسان، و روانکاوان این بود که این باور فرآورده خرافهآمیز نگرشى ابتدایى و، در آن مرحله از تطور بشرى، گریزناپذیر بوده است. ویتگنشتاین نشان داد که این قبیل متفکران، خود، گرفتار خرافهپرستى ابتدائىاند: «به عبارت دیگر، خطاى محض است که بگوییم: البتّه، این انسانهاى ابتدائى بهناچار از هر چیزى در حیرت مىشدند. هر چند شاید این سخن صواب باشد که این انسانها از همه چیزهایى که در پیرامونشان بود در حیرت مىشدند ــ [در عین حال] این پندار که بهناچار از همه چیز در حیرت مىشدند خرافهاى ابتدائى است» )CV, p.5) توسل به ضرورت، که در صدد است که تبیینگرى کند، بیهوده است. ما نیازمند آنیم که به چیزى بپردازیم که در زندگى انسانها همسنگ حیرت بوده است؛ باید به عمل بپردازیم.
به همین نحو، این ادّعاى گزافهاى است که انسانها در یک فرهنگ علمى نمىتوانند بیم و امیدهاى دینى در سر بپرورانند. ویتگنشتاین تأکید دارد که: «نمىتوانیم این امکان را منتفى بدانیم که انسانهاى بسیار متمدّن دوباره در معرض همین بیم واقع شوند؛ نه تمدّنشان مىتواند از این بیم مصونشان دارد، و نه معرفت علمى» )CV, p.5) این سخن بدین معنا نیست که علم نمىتواند دین را تهدید کند. ویتگنشتاین در ۱۹۳۰ اذعان دارد که: «با این همه، کمابیش راست است که روحیهاى که امروزه با آن روحیّه به علم مىپردازند با بیمى از این دست سازگار نیست» )CV, p.5) امّا، به طور کلّى، نمىتوان گفت که این ناسازگارى ناسازگارىاى است میان یک نحوه پیشرفته فهم و خرافهپرستى ابتدائى؛ بلکه، ناسازگارىاى است میان ارزشها، علائق، و روحیّه دو طرز تفکّر بسیار متفاوت.
اگر بگوییم که باور دینى ضرورتا آشفته است، از لحاظ فلسفى، از منعکسکردن [و نشاندادن] اعمال این باور فروماندهایم. ویتگنشتاین، با تأکید بر این نکته، این پندار روشنفکرمآبانه را که دین طرز تفکّرى از رواجافتاده است مورد مناقشه قرار مىدهد. او با پیشداورىاى که حاکى از این است که «علم فرهنگ ذاتا علماصلاحگران است» (Tylor, 1920, p.433) مىستیزد.
II
حتّى اگر باور دینى را ضرورتا آشفته ندانیم، باز چه بسا در تفسیرهاى فلسفى خود از منعکسکردن عمل این باور فرومانیم. امکان دارد که در اعمال دینى شرکت جوییم ولى باز تفسیرهایى از این اعمال عرضه کنیم که از لحاظ مفهومى و نظرى آشفته باشند. و این دومین بافتى است که باید به حساب آوریم. در ۱۹۵۰ ویتگنشتاین نوشت:
اگر کسى که به خدا ایمان دارد دَوْروبر خود را نگاه کند و بپرسد: «همه چیزهایى که مىبینم از کجا آمدهاند؟» نیازمند یک تبیین (عِلّى) نیست، و پرسشش از این طریق کسب معنا مىکند که بیان آرزویى است؛ یعنى، چنین کسى طرز تلقىاى را نسبت به همه تبیینها بیان مىکند ـ امّا این طرز تلقّى در زندگى او چه جلوهاى دارد؟
به نظر ویتگنشتاین مسأله حیاتى همین است. در ادامه، مىگوید:
طرز تلقىاى که مورد بحث است این است که مطلبى را بهجدّ بگیریم و آنگاه، از جایى به بعد، دیگر آن را جدّى نگیریم، بلکه قائل شویم که چیز دیگرى حتّى از آن نیز مهمتر است. براى مثال، چه بسا کسى بگوید: امر بسیار مهمى است که فلان کس قبل از اینکه توانسته باشد کار خاصى را به اتمام برساند از دنیا رفته است؛ و با اینهمه، به یک معناى دیگر، این امر مهمى نیست. در اینجا، از تعبیر «به معنایى عمیقتر» استفاده مىکنیم. )CV, p.85)
کسى که قواى عقلىاش، در سنین کهولت، رو به نقصان نهاده است چه بسا، به عنوان امرى مهم، افسوس کارى را بخورد که به اتمام نرسانده است. امّا چه بسا به جایى برسد که به کهولت و عوارض آن به چشم چیزى بنگرد که از جانب خداست. پذیرش این معنا بر نحوه تلقّى او از قوایى که قبلاً داشت اثرمىنهد. نرمنرمک به جایى مىرسد که آن قوا را مواهبى ناشى از فیض و لطف الاهى مىبیند که پروردگار عطا کرده و خود او نیز باز پس گرفته است.
این پرسش که «همه چیزها از کجا آمدهاند؟» چه بسا به این تأمل دینى رهنمون شود. با اینهمه، وقتى که کسى درباره این تأمل فلسفه مىورزد ممکن است این کار را در چهارچوب یک اَبَرتبیین(۱۰) انجام دهد. ممکن است احساس کند که جز با این کار نمىتواند حق باور دینى خود را اداء کند. گرایشهاى فلسفىِ غالب چه بسا بر او اثر نهند. به همین جهت است که ویتگنشتاین در ۱۹۴۷ نوشت: «بادا که خدا به فیلسوف بصیرتى دهد تا به آنچه در پیش چشم همگان است درنگرد» )CV, p.63) فیلسوف، در مقام ایضاح این بصیرت، نه بر آنچه باید درک شود چیزى مىافزاید و نه از آن چیزى مىکاهد. نظریّات خود را به جاى عمل نمىنهد. ویتگنشتاین هشدار مىدهد: «خود را مشغول چیزى مَدار که، احتمالاً، کسى جز خودت در نمىیابد» )CV, p.63) در عوض، تأکید مىکند: «هر چه را خوانندهات مىتواند خود انجام دهد به او واگذار» )CV, p.77).
با توسل ویتگنشتاین به عمل با فریاد ناشکیبایى مواجه شدهاند. در فلسفه، مناقشاتى در مىگیرد در اینباره که آیا تفاسیر فلسفى خاصى از دین اعمال دینى را قلب و تحریف مىکنند یا حقشان را اداء مىکنند. چه بسا وِفاقى حاصل نیارد. درنتیجه، بسیارى نرمنرمک به این احساس دست مىیابند که این بحثهاى فلسفى بىفایدهاند. مثلاً، استیوارت ساذرلند(۱۱) مىنویسد:
انگیزانندگى بسیارى براى ورود به بحث فلسفى راجع به باور دینى در نوشتههاى دى. زد. فیلیپس(۱۲) بهچشم مىخورد، امّا مناقشات بىثمر بسیارى نیز حاصل آمده است، زیرا هم فیلیپس و هم مخالفانش گاهى چنان استدلال کردهاند که گویى یک ملاک در خور براى مقبولیت تفسیر وى از، مثلاً، دعا(۱۳) یا ایمان به حیات ابدى این است که آیا این تفسیر همان چیزى است که مسیحیان واقعا به آن باور دارند یا نه. فیلیپس اعتبار این رأى را با تفسیر و به کارگیرى این قول ویتگنشتاین که «فلسفه هر چیز را چنانکه هست وا مىنهد» افزایش داده است. اینجا مجال بحثى مفصل راجع به نظرات فیلیپس نیست. کافى است که موضع خودم را در مقابل موضع او (و مخالفانش) بدین شیوه مشخص کنم که خاطرنشان سازم که من از تفسیر او از دعا و ایمان به حیات ابدى استقبال مىکنم؛ امّا از این تفاسیر به این عنوان استقبال مىکنم که برداشتهاى جالبى از، یا بازنگرىهاى جالبى در، سنت مسیحىاند، نه به این عنوان که توصیفهایىاند از ضرورىترین یا مستمرترین مؤلّفههاى این سنت، و حال آنکه ظاهرا به عنوان توصیف عرضه مىشوند. معلوم نیست که فیلیپس تأکید مرا بر الفاظ «برداشت» و «بازنگرى» قبول داشته باشد. (Sutherland, 1984, p.7)
باید معلوم باشد که من این تأکید را قبول ندارم، اما نه بدین جهت که مىخواهم نشان دهم که تفسیرم از این باورها درست است و تفسیرى که مخالفانم عرضه کردهاند نادرست. من بدین جهت تأکید ساذرلند را رد مىکنم که این تأکید مراد ویتگنشتاین از مسأله فلسفى را درنیافته است.
ساذرلند خود را اصلاحگر دینى مىنامد. او از خود من، و از دیگران، مىخواهد که قبول کنیم که ما نیز توصیهگریم، نه توصیفگر. من با اصلاحگرى دینى مخالفتى ندارم، اما اصلاحگرى دینى با تأمل فلسفىاى که دلمشغولى من است فرق دارد. زبانى که ما در اعمال دینى به کار مىبریم چه بسا ما را گیج و سردرگم کند. قبلاً دیدیم که چگونه امکان دارد که وسوسه شویم تا در جستوجوى شیئى برآییم که کلمه «خدا» بر آن دلالت دارد. براى رهایى از این گیجى و سردرگمىها باید گرایشهایى را که به آنها منجر مىشوند کشف کنیم؛ و این نه کارى است خُرد. بخشى از کار مستلزم کوششى است در جهت ارائه تصاویرى روشن از عملى که به قلب و تحریف آن وسوسه مىشویم. ویتگنشتاین تصریحا این نوع بحث را با میل به اصلاح عمل در تقابل مىنهد. در همان اوائل، یعنى در ۱۹۳۱، مىنویسد: «مىتوانم بگویم: اگر به جایى که مىخواهم بروم فقط از طریق نردبان مىتوان رسید. از کوشش براى رفتن به آنجا دست مىکشم. زیرا جایى که واقعا باید بروم جایى است که باید هم اکنون در آن باشم. چیزى که با بالا رفتن از نردبان به آن مىتوانم رسید چنگى به دلم نمىزند» )CV, p.7). آنچه براى رَفْع تحیّر فلسفىمان بدان نیازمندیم واقعیتهاى بیشتر یا اصلاحاتى که به ما مىگویند که چگونه باید بیندیشیم نیست، بلکه روشناندیشى درباره شیوههاى اندیشیدن بالفعل ماست. ویتگنشتاین مىنویسد: «یک حرکت افکار را در یک رشته به هم مىپیوندد؛ مقصد حرکت دیگر مدام همان نقطه است. یکى سازنده است و سنگها را یکى پس از دیگرى بر مىدارد؛ دیگرى همچنان همان چیز را در قبضه مىگیرد» (CV, p.7). ساذرلند چه بسا بخواهد اعمال را اصلاح کند. ویتگنشتاین مىخواهد دستور زبان اعمال را منعکس کند.(۱۴)
ناشکیبایى دینى ساذرلند با ناشکیبایى فلسفى دیگران دمساز است. در عین حال که او مىخواهد عمل دینى را اصلاح کند، آنان خواستار روشىاند که بهمَدَدِ آن بتوان در باب سرشت عمل دینى، یک بار براى همیشه، به توافق رسید. در مقام جواب به آثار من، گفتهاند که اگر مؤمنان تفاسیرى را که من از باورِ آنان عرضه مىکنم ردّ کنند، ردّشان فصلالخطاب است. تفسیر مؤمنان تفسیر نهایى است. ویتگنشتاین قطعا با این قول موافق نیست. مىنویسد:
مسیحیت یک آموزه نیست؛ مرادم این است که نظریهاى نیست راجع به آنچه بر نَفْسِ انسانى رفته و خواهد رفت، بلکه توصیفى است از چیزى که واقعا در حیات انسانى رخ مىدهد. زیرا «آگاهى از گناه» رویدادى واقعى است؛ نومیدى و نجات از طریق ایمان نیز رویدادهایى واقعىاند. کسانى که از چنین چیزهایى سخن مىگویند (براى نمونه بانْیِن(۱۵)) صِرْفا چیزى را توصیف مىکنند که بر آنان رفته است، فارغ از هر شرح و تفسیرى که کسى بخواهد بر آن بنویسد. (CV, p.28، تأکید از من است)
بر طبق قول فیلسوفان ناشکیبا، ما باید شرح و تفسیر مؤمنان را بپذیریم. این نظر بهتآور است. این فیلسوفان خوابش را هم نمىبینند که جایى در فلسفه از این رویّه دفاع کنند. در هر روز از روزهاى هفته امکان دارد که کسى، در پیالهفروشى محلّهام، به من بگوید که تفکر از حالات آگاهى است. آیا این گفته موضوع را فیصله مىدهد؟ نیز امکان دارد که کسى به من بگوید که تفکر از حالات مغزى است. آیا این گفته نیز موضوع را فیصله مىدهد؟ هیچ فیلسوفى این رویّهها را نمىپذیرد. پس، چرا در فلسفه دین از آنها دفاع کنیم؟ بر اساس این نظر، هیچ فیلسوفى نمىتواند نقص و عیبهاى فکرى را در آینه فلسفىاش درک کند، زیرا اگر هر شرح و تفسیرى را باید پذیرفت، در آینه هیچ عیب و نقصى نیست.
ویتگنشتاین، به عنوان نُمونهاى از شرح و تفسیر دینى گمراهکننده، به شأن تاریخى روایتهاى انجیل اشاره مىکند و مىنویسد:
خدا وامىدارد که چهار شخص حیات پسر متجسدش [= عیسى مسیح] را بازگویند، هر یک به شیوهاى متفاوت و همراه با ناسازگارىهایى ـ امّا آیا نمىتوانیم بگوییم: مهم این است که این روایت چیزى نباشد جز روایتى که به نحوى کاملاً عادى داراى اعتبار تاریخى است، درست به این جهت که چیز ضرورى و سرنوشتساز تلقى نشود؟ تا به ظاهر(۱۶) [روایت [بیش از آنچه مىسزد اعتقاد نورزند و باطن(۱۷) [روایت [حقش اداء شود. )CV, p.31)
بعضى ازالاهىدانان تفاوتهاوناسازگارىهارا نشانهچیزى مىدانند که درانجیل جنبه ضرورى دارد،و حال آنکه ویتگنشتاین آنها را نشانه چیزى غیرضرورى مىداند: «برهان تاریخى (بازىِ برهانى(۱۸) تاریخى) به ایمان ربطى ندارد. این پیام (انجیلها) را انسانها مؤمنانه (یعنى عاشقانه) درک مىکنند.این است یقینِ مخصوصِ این صادقانگاشتنِ خاصّ، نه چیزى دیگر» )CV, p.32). ما بر اساس یک گزارش دست دوم ایمان نمىآوریم. آنچه براىایمان ضرورت دارد پوشیدهنیست: «روحالقدس آنچهرا ضرورى،براى زندگى تو ضرورى، است در این کلمات مىنهد. نکته دقیقا اینجاست که فقط بنابراین است که تو آنچه را که حتّى در این تصویر به وضوح نُمایان است به وضوح ببینى» )CV, p.32)
در مقام مناقشه در شرح و تفسیرى که چه بسا الاهىدانان، مؤمنان یا فیلسوفان از باورهاى دینى عرضه کنند، تلقّى ویتگنشتاین این نیست که، به هیچ وجه، در این باورها دستکارى کرده باشد. محکّ او چیزى است که در عمل بروز مىیابد. درباره مؤمن مىگوید: «اگر مىگویم که او از تصویرى استفاده کرده است، نمىخواهم چیزى بگویم که خود او نگفته است. مىخواهم بگویم که او این نتایج را مىگیرد» (LC, p.71) این نتایج در عمل یک مؤمن به چشم مىآیند، نه در فلسفهپردازىهایى که درباره آنها دارد. ویتگنشتاین اذعان دارد که فیلسوف، اگر ببیند که مؤمنى نتایجى مىگیرد که او انتظار نداشته است، باید در تفسیر خود بازنگرى کند: «مىخواهم شیوه استفاده خاصّى را خاطرنشان کنم. اگر او [=مؤمن] از شیوهاى استفاده مىکند که من انتظار نداشتهام، ما باید مخالفت کنیم» )LC, p.71). به محض اینکه شیوهاى که انتظارش نمىرفت آفتابى شود، عمل آن فصلالخطاب است: «آنچه مىخواستم مشخص کنم چیزى نبود جز قراردادهایى که او مىخواست تنظیم کند. اگر مىخواستم چیزى بیش از این بگویم صِرْفا داراى نخوت فلسفى مىبودم» )LC, p.72). فلسفه عمل را منعکس مىکند [و نشان مىدهد]؛ تغییرش نمىدهد.
III
بر اثر نتایجى که تا به حال گرفتیم، چه بسا تصوّر شود که نمىتوانیم هیچ عمل دینىاى را نقد کنیم.(۱۹) نوعى محافظهکارى نامعقول به ویتگنشتاین نسبت دادهاند.(۲۰) ولى، در بافت سوم، مىخواهم به این نکته بپردازم که تأمل فلسفى آشفتگىهایى را در اعمال دینى برمَلا مىسازد. ممکن است سؤال شود که چگونه چنین چیزى امکانپذیر است وقتى که توسّل نهایى ویتگنشتاین به عمل است. [اما باید دانست که] فقط در صورتى که عمل را به نحوى زیاده از حدّ صورى یا محدود تصور کنیم [چنین [اشکالاتى پدید مىآیند. اگر گمان کنیم که «عمل» باید حاکى از چیزى باشد که، به اندازه آیینهاى دینى، صورى است، و بگوییم که توسل به عمل فصلالخطاب است، آنگاه به این نتیجه نامطلوب مىرسیم که هیچ آیین دینىاى نمىتواند آشفته باشد. اما استفاده ویتگنشتاین از [لفظ `practice [=«عمل»] منحصر به این معانى صورى نیست. مراد او از «practice» [=«عمل»] چیزى نیست جز «آنچه انجام مىدهیم». اگر پارهاى از چیزهایى که ما انجام مىدهیم آشفته باشند، جز با رجوع به چیزهاى دیگرى که انجام مىدهیم، چگونه مىتوان این آشفتگىها را نشان داد؟ آنچه معناى محصَّلى ندارد این نظر است که همه اعمال ما ممکن است آشفته باشند. ویتگنشتاین مىگوید: «درست است که مىتوانیم تصویرى را که در ما رسوخ تمام دارد به یک خرافه قیاس کنیم؛ امّا این نیز درست است که ما همیشه سرانجام باید به پایه استوارى دست یابیم، خواه یک تصویر باشد و خواه چیزى دیگر، به طورى که باید یک تصویر را که در بن و بنیاد کل تفکّر ما جاى دارد حرمتنهیم و با او معاملهاى را که با یک خرافه مىکنیم نکنیم» )CV, p.83). این مطالب در ۱۹۴۹ نوشته شدهاند، اما در ۱۹۳۰ نیز ویتگنشتاین به امکان وجود اعمال و آیینهاى دینى آشفته اذعان داشت: «البته بوسه نیز یک آیین است و پوسیده هم نیست، اما آیین دینى فقط تا جایى مجاز است که به اندازه یک بوسه طبیعى باشد» )CV, p.8). اینکه یک آیین دینى خرافى است یا نه در عمل آن آیین معلوم مىشود. فلسفه، از این حیث که این مطلب را آشکار مىکند، توصیهگر نیست.
ویتگنشتاین قطعا تمییز دین از خرافه را مهم مىدانست: «ایمان دینى و خرافه فرق فاحش دارند. یکى ازآنها ازترس نشأت مىپذیرد ونوعى علم کاذب است. دیگرى نوعى اعتماد است» )CV,p.72) مثلاً، اینعقیده خرافهآمیزاست که نوعىارتباط علّى ومعلولى عجیب و غریب میان گناه و کیفر دنیوى برقرار است. دور افتادگى از خدا از پیامدهاى عِلّىِ گناه نیست. گناه، عُجْب، و حسد، مثلاً، صِرْفا از این حیث که همانند هستند موجب دورى [از خدا] مىشوند. بنابراین، دعا براى اجتناب از غضب الاهى دعا براى اجتناب از پیامدها نیست، بلکه دعا براى اجتناب از این است که به یک نوع شخص خاصّ تبدیل شویم. ویتگنشتاین مىنویسد: «ممکن است خدا به من بگوید: درباره تو بر اساس آنچه خودت گفتهاى حکم مىکنم. اعمال خودت، وقتى که مىدیدهاى که دیگران مرتکبشان مىشوند، موجب شدهاند که از شدّت نفرت و انزجار به خود بلرزى». )CV,p.87) اگر فقط از پیامدهاى گناه ترسان باشیم، نفرت و انزجارى در کار نخواهد بود.
ممکن است شخصى مصیبت طبیعىاى را که برایش پیش آمده است کیفر تلقى کند. چنین شخصى به دو شیوه متفاوت مىتواند درباره این مصیبت فکر کند. «اگر بیمار است، ممکن است فکر کند: «چه کردهام که مستحق این بیمارى شدهام؟» این یک طرز تفکر درباره کیفر است. شیوه دیگر این است که هر وقت که از خودش شرمنده است به نحوى کلّى فکر مىکند که: «این را کیفر خواهند داد»» (LC, pp. 54-55)به گمان ویتگنشتاین، طرز تفکر اوّل خرافهآمیز است. این عقیده که، در واقعهاى در آینده، کیفرهایى نهایى از این دست مقرر خواهند شد، به نظر ویتگنشتاین، روایتى آشفته از ایمان به روز قیامت است. مىگوید: «شگفت آنکه، حتّى اگر چنین چیزى وجود مىداشت، و حتّى اگر متقاعدکنندهتر از آن بود که من وصف کردم، ایمان به این رویداد، به هیچ وجه، عقیدهاى دینى نمىبود» )LC, p.56) او نمىتواند بفهمد که چگونه اشکال خاصّى از مذهب قضاء و قَدَر مىخواهند این تصور از نتیجه داورى الاهى را ایضاح و تبیین کنند. در این اشکال از مذهب قضاء و قدر، انسان «چنان آفریده شده است که تأثیر و تأثر متقابل قوا او را غالب یا مغلوب خواهد کرد. و این فکرت اصلاً فکرتى دینى نیست، بلکه بیشتر به فرضیهاى علمى مىماند» )CV, p.86). این ایضاح و تبیین پیشنهاده فکرتهاى اخلاقى را بىمعنا مىکند: «به حکم خیرخواهىاش آنان را برگزیده است و تو را کیفر خواهد داد» معناى محصلى ندارد. دو نیمه این قضیه به طرز نگرشهاى متفاوتى تعلق دارند. نیمه دوم اخلاقى است، و نیمه اول نیست. و نیمه دوم، اگر منضمّ به نیمه اوّل لحاظ شود، نامعقول است» )CV, p.81).
گاهى ویتگنشتاین تمییز میان دین و خرافه را با تمییز میان دو چیزى که خود او آنها را مرتبه فراتر و مرتبه فروتر بیان مىخواند معادل مىگیرد. در ۱۹۳۷ نوشت:
در دین، هر مرتبه از تدیّن باید صورتِ بیانىِ درخورِ خود را داشته باشد، که در مرتبهاى فروتر معنایى ندارد. آموزهاى که در مرتبهاى فراتر معنایى دارد، در نظر کسى که هنوز در مرتبه فروتر است باطل و بىاعتبار است، چنین کسى فقط مىتواند چنان آموزهاى را نادرست بفهمد و، از این رو، این کلمات براى چنین شخصى اعتبار ندارند )CV, p.32).
ویتگنشتاین مذهب قضاء و قدر را مثال مىآورد و مىگوید:
در مرتبهاى که من در آنم آموزه قضاء و قدر پولس(۲۱) سخن مُهْمَل قبیحى است، بىدینى است. از این رو، براى من مناسب نیست، زیرا یگانه استفادهاى که از این تصویر، که بر من عرضه کردهاند، مىتوانم بکنم استفادهاى است نادرست. اگر این تصویر تصویرى خوب و دیندارانه باشد براى کسى چنین است که در مرتبهاى یکسره متفاوت قرار دارد و باید از آن تصویر در زندگى خود به شیوهاى استفاده کند کاملاً متفاوت با آنچه براى من امکانپذیر است )CV, p.32).
آیا بر طبق نظر ویتگنشتاین، مرتبهاى را که تصاویر دینى خاصّى بدان تعلق دارند چگونه مىشناسیم؟ پیتر وینچ(۲۲) مىنویسد:
طرز تلقى او نسبت به پذیرش تصاویرى که باور دینى حاوى آنهاست طرز تلقىاى ثابت نبود؛ و اینکه آنچه را مىگوید یک نظریه به حساب نمىآورند یک جهتش همین است. با موارد متفاوت معامله متفاوت مىکند و واکنشهایش به مواردى خاصّ، گاهى، به اقرار خودش، بسیار شخصىاند. (به یاد این گفته او، در Lecture on Ethics [=درس گفتار در باب اخلاق]، مىافتم که در باب بعضى از مطالب باید «از طرف خودش سخن بگوید».) (۲۳)
به چه اعتبار مىتوان گفت که تمییز میان دین و خرافه تمییزى شخصى است؟ پاسخ این است که یک تصویر دینى واحد، یک صورت واحد از کلمات، ممکن است در یک بافت عملى خرافهآمیز باشد، امّا در بافت عملى دیگرى خرافهآمیز نباشد. پس، اگر بپرسم که آیا یک تصویر دینى معین آشفته است یا نه، چنانکه وینچ مىگوید، «این پرسشى است که قوّت آن فقط در محدوده زندگى شخص مؤمن ظاهر خواهد شد، پرسشى نیست که فیلسوف بتواند پاسخ نظرى کلّى بدان بدهد» (۱۹۸۷, p.74). از سوى دیگر اینکه آیا یک باور دینى خرافهآمیز است یا نه فیصلهدادنش در اختیار فردى نیست که با آن سر و کار یافته است. در همان حال که خود این فرد باور خود را خرافهآمیز نمىداند، ممکن است کس دیگرى آن را خرافهآمیز تشخیص دهد. بعدا ممکن است شخصى که گرفتار خرافه بوده است به این تشخیص برسد؛ «امکان دارد که کسى که روزگارى بدون شک و دودلى تصویر را به کار مىگرفته است بعدها به این فکر بیفتد که فقط بدینجهت اینکار برایش ممکن بودهاست که نتوانسته است درباره بعضى از مطالب با باریکبینى و موشکافى کافى بیندیشد» (۱۹۸۷, p.73). بنا به این جهات، من گمان ندارم که براى درک آن دسته از واکنشها نسبت به باورهاى دینى که در آنها هر شخص باید «از طرف خودش سخن بگوید» باید به تمییز میان دین و خرافه متوسّل شویم.
IV
اگر بخواهیم معنایى را که بدانمعنا واکنشهاى نسبت به باورهاى دینى باید شخصى باشند درک کنیم باید به بافت چهارم روى آوریم. در اینجا، نیز، مىتوانیم از مراتب فراتر و فروتر بیان دم زنیم، امّا در این بافت چهارم این تمییز با تمییز میان دین و خرافه مطابقت ندارد. مثلاً، قبلاً دیدیم که در عین حال که تصویر پولس از قضاء و قدر، به نظر ویتگنشتاین، «سخن مهمل قبیحى» است، وى اذعان دارد که تصویر مذکور ممکن است در زندگىِ کس ِ دیگرى بیان فراترى داشته باشد و «تصویرى خوب و دیندارانه» باشد. پرسش بعدىاى که اکنون باید طرح شود این است: آیا، به نظر ویتگنشتاین، نوعى بیانات فروتر باور وجود دارند که او آنها را بىمعنا یا خرافهآمیز نینگارد؟ روشن است که بلى. او چه بسا این قبیل باورها را پیش پا افتاده، عامیانه، کهنه یا ملالآور تلقّى کند؛ و اگر چنین کند، ضرورتا، از طرف خودش سخن مىگوید. براى ایضاح این نکته باید به مثالهایى عطفِ توجّه کنیم.
واکنشهاى ویتگنشتاین را به معجزات در نظر بگیرید. گاهى، گزارشهایى را که شنیده است مطلقا باور نمىکند. «یک نُمونهاش این مىتواند بود که وقتى که قدّیسى سخن گفته است درختان گرداگرد او، گویى به نشانه احترام، خم شدهاند. ـ خُب، آیا من باوردارم که چنین چیزى رخ مىدهد؟ نه» p.45) )CV,. ازسوى دیگر، چه بسا به این شیوه جنبش درختان، پس از سخنگفتن آن قدّیس، واکنش نشان دهد ولى باور نداشته باشد که ارتباط علّى ـ معلولى عجیب و غریبى میان سخن قدّیس و جنبش درختان وجود داشته است: «براى من یگانه راهِ باورآوردن به یک معجزه، بدین معنا، این است که از واقعهاى به این نحو خاصّ متأثّر شوم» )CV, p.45). امّا شقّ سومى نیز در کار است: «و مىتوانم تصوّر کنم که صِرْفِ گزارش ِ سخنان و زندگى یک قدّیس مىتواند موجب شود که کسى گزارشهایى را که دلالت دارند بر اینکه درختان خم شدهاند باور کند» )CV,p.45). این باور ابهام دارد، وباورى نیست که هیچگونه ارتباط علّى ـ معلولى متبادر بهذهن کند. بهنظر مىرسد که تعمیم تأثیرى است که سخنان قدّیس بر شخص داشتهاند. ولى، ویتگنشتاین از طرف خود سخن مىگوید و مىافزاید: «امّا من تا بدین حدّ متأثر نشدهام» )CV, p.45).
مثالى از نوعى دیگر را در نظر بگیرید. به یاد دارم که بیوهزنى پابهسنّگذاشته از من پرسید که چرا خدا دو پسر او را قبل از خودش از دنیا برده است. پس از این پرسش، پاسخ خودش را ارائه کرد و گفت که اگر خودش براى چیدن گل به باغچهاى مىرفت علفهاى هرز را انتخاب نمىکرد، بلکه بهترین گلها را برمىگزید؛ خدا هم پسران او را به پیش خود برده و، با این کار، بهترین گلها را چیده است. آیا لازمه این تصویر این است که آدمى هر چه بیشتر زندگى کند در نظر خدا بىمقدارتر است؟ واضح است که نه. آن بیوهزن تصویر مذکور را به این سمت و سو نمىکشاند. پسران خود را حرمت مىنهد؛ همین و بس. عمل او تعیینکننده است؛ و لزوما آشفته یا خرافهآمیز نیست. از سوى دیگر، من این تصویر را چندان سودمند نمىبینم. او را زنده مىداشت، امّا مرا زنده نمىدارد. در اینجا، او و من باید از طرف خودمان سخن بگوییم.
در مثالهاى دیگر، تعیین اینکه آیا عملِ باور خرافهآمیز است یا نه چه بسا دشوار باشد. ویتگنشتاین مىپرسد:
اگر چیزى از مسیح نشنیده باشیم چه احساسى داریم؟
آیا باید احساس کنیم که در ظلمات تنها ماندهایم؟
آیا از این احساس تنهایى صِرْفا به همان شیوهاى رهایى مىیابیم که کودک وقتى که مىفهمد که کسى در اتاق با او هست از احساس تنهایى رهایى مىیابد؟ )CV, p.45)
وقتى که معنایى را که حضور مسیح براى شخص خاصّى دارد بررسى مىکنم، چه بسا وسوسه شوم که این باور را خرافهآمیز بخوانم: «هیچ ضَررِ عظیمى نمىتواند به من برسد. او همیشه حضور دارد، اگرچه نه خودش دیده مىشود، و نه آوایش شنیده. امّا اگر کارد به استخوانم برسد، مداخله خواهد کرد تا بتوانم مصیبت را تحمّل کنم.»(۲۴) چه اندک است وجه اشتراک این سخن با این گفته که «پروردگار عطا فرمود؛ پروردگار بازپسگرفته است. خجسته باد نام پروردگار.» از سوى دیگر، باور دینى مىتواند از کتاب ایّوب(۲۵) فاصله بسیار داشته باشد و، در عین حال، خرافهآمیز نباشد.
یک شخص چهبسا زندگى را تاب آوَرَد و فشار چندانى نبیند و تصوّر «یار باوفا»ى صمیم تسلّیش بخشد. بانویى را بهیاد مىآورم که این فکر که همیشه مىتواند در آغوش خدا بخوابد تسلّىبخش او بود. حتّى وقتى که مصائب و بلیّات رخ مىنُمایند در چهارچوب نوعى شور و احساس دینى ادراک مىشوند. این قبیل کلمات در مراسم خاکسپارى غالبا کلماتى عالى و بىنظیر تلقّى مىشوند. ممکن است این واکنشها را، پیشپا افتاده و کهنه ببینیم، امّا در زندگى کسانى که این واکنشها زندهشان مىدارند الگوهایى ثابت و سامانبخشند. این تصاویر، که فراوردههاى عامیانه و پیشپا افتاده دینند، «در آسمان ذخیره شده»اند و جایگاه دستور زبانىاى را اشغال کردهاند که دیگران آن را به خدایى کاملاً از نوعى دیگر اختصاص مىدهند. این قبیل تصاویرند که دنیس پاتر(۲۶) نمایشنامهنویس را به این سخن رهنُمون شدهاند: «رؤیاىِ بشرىِ تصوّرى از «کمال»، چیزى مانند صهیون(۲۷) یا بهشت عَدَن(۲۸) یا شهرزرّین(۲۹)، پدیدار خواهد شد و همه اوضاع و احوال موجود را قبضه خواهد کرد ـ هر چه قدر مضحک باشد گو باش. حتّى در خطّه آیندهموزک Muzak=]، موسیقىاىکه با صداىملایم درفروشگاهها وجاهاىدیگرپخش مىشود]، مونوسدیم گلوتامات(۳۰) و مواجهههاى پر از روى و ریا رؤیاهاى برگشتپذیر کهن براستعارهسازى واشراقیابى دربطن ومتنِ تفالهها وآشغالهاى محیط تأکید خواهند ورزید.پس،جایىنیستکه«خدا»نتواندبهآنجابرسد» (Potter, 1983, Introduction, p.3)اینکه چه خدایى ظهور مىکند و نیز واکنش ما نسبت به او مطالب دیگرىاند. در اینجا هر کسى باید از طرف خودش سخن بگوید.
زیربناىِ بحث راجع به همه این مثالها این پرسش ویتگنشتاین است: «چگونه باید باورها را با یکدیگر مقایسه کنیم؟ مقایسه آنها چه معنایى دارد؟… قوّت یک باور قابل قیاس با شدّت یک درد نیست» (LC, p.54)قوت یک باور را، تا اندازهاى، با چیزى که شخص حاضر است به خاطر آن باور به مخاطره افکند، و با نحوه سیطره آن باور بر زندگى او، مىسنجند. به نظر ویتگنشتاین، این ملاحظات بر آنچه او مىخواهد درباره سرشت باور بگوید تأثیر دارند.
این مَطْلَب در اشارات ویتگنشتاین در خصوص احضار ارواح به وضوح مىپیوندد: «رجوع کنید به گلهاى برچسبدار در جلسه احضار ارواح. مردم گفتند: «بله، گلها با برچسب ظاهر مىشوند.» چه نوع اوضاع و احوالى باید تحقق یابد تا این نوع ماجرا را غیر مضحک سازد؟» )LC, p.61) اگر تبیینهاى گوناگون براى شرکتکنندگان اهمیتى نداشته باشند چه کنیم؟ اگر شرکتکنندگان مساعى در جهت تبیین را کفرآمیز بدانند چه کنیم؟ به نظر ویتگنشتاین، اینکه شرکتکنندگان چنین تلقىاى داشته باشند بر سرشت عملشان تأثیر مىنهد. او اصرار ندارد بر اینکه ما باید بپذیریم که این احضارکنندگان ارواح در حالِ بازىِ ارائه تبیینند. طرز تلقّى ویتگنشتاین حتّى به مواردى تسرّى مىیابد که در آنها نیرنگى در کار است: «من مجسّمهاى دارم که در فلان روز سال از آن خون مىچکد. من جوهر قرمز دارم، و غیره. تو یک حقّهبازى؛ امّا، با این همه، خدا از تو استفاده مىکند. به یک اعتبار، جوهر قرمز است، امّا به یک اعتبار، جوهر قرمز نیست» )LC, p.61) ممکن است از این واقعیّت متأثر بشویم یا نشویم که پدیدهاى که اساسش بر حقّهبازى است به تدیّنى منجر مىشود که این قبیل حقّهبازى هرگز نمىتوانسته پیشبینى کند. بعضى ممکن است بگویند که این سادهلوحى است؛ در عین حال، دیگران مىگویند: «ببین، خدا حتّى از حقّهبازان استفاده مىکند». من در کلیساهایى بودهام که در آنها مجسّمه «خونچکان است». به نظر بعضى، در دسترسبودنِ یک تبیین تأثیر آن را از میان مىبرد، و حال آنکه به نظر دیگران از میان نمىبرد. در اوقات دیگر، واکنشها به مجسّمه مورد بحث بستگى دارند.
ویتگنشتاین باورهاى موجود در مثالهایى را که بررسى کردیم خرافهآمیز یا آشفته نمىخواند، امّا آنها را مؤثر نیز نمىداند. به زعم من، او بیشتر آنها را بیانات فروتر باور مىخواند. ولى اینکه او یا ما بیانات خاصّى از باور را عالى یا دانى بداند یا بدانیم از سنخ واکنش شخصى است؛ واکنشهایى که در آنها همه ما از طرف خودمان سخن مىگوییم. این چیزى است که فیلسوف دین باید خاطرنشان کند؛ بدینمعنا که ما، در مقام بررسى واکنشهایى که نسبت به باورهاى دینى نشان داده مىشود، نمىتوانیم آنها را به صورتى شُسته و رُفته تقسیم کنیم به واکنشها نسبت به باورهایى که آنها را از لحاظ معنوى مؤثّر مىبینیم، و واکنشها نسبت به باورهایى که آنها را خرافهآمیز یا آشفته مىیابیم. فیلسوفان باید براى قبیحها، پیش پا افتادهها، و عامیانهها نیز جایى بیابند، زیرا اینها هم چه بسا صورتهایى از باور دینى باشند.
V
در پنجمین و آخرین بافتى که مىخواهم بررسى کنم، ربط و نسبتهاى فیلسوفان با اعمالْ بسیار عملگرایانهتر از آنچه غالبا خود آنان گمان مىبرند قلمداد مىشوند. ذکر طرز تلقّى عملگرایانه به بدگمانىهایى که بسیارى از فیلسوفان قبلاً در باب نتایج حاصل از این جُستار داشتهاند دامن خواهد زد. این فیلسوفان بیم آن دارند که سخن گفتن از عملگرایى چیزى نباشد جز بهانهاى براى شلختگى یا حتّى دغلبازى فکرى. به گفته اینان، نتیجه عملگرایى این است که بگذاریم که انسانها، بدون اینکه مورد نقد واقع شوند، از مُجازات جمیع اصناف اعمال آشفته و، احتمالاً، خطرناک خود در امان بمانند. قصد من این است که نشان دهم که بدگمانىهایى از این دست مبنایى ندارند.
البته، بدگمانىهایى که ذکر کردم ناگزیر دامنگیر کسانى مىشوند که گمان مىکنند که همه صُوَرِ باور دینى ضرورتا آشفتهاند. امّا، در این صورت، چنانکه در نخستین بافتى که بررسى کردیم نشان داده شد، ویتگنشتاین این مدّعاى کلّى را از لحاظ فلسفى محل شک و شبهه مىبیند.
اتّخاذ طرز تلقىاى عملگرایانه نسبت به عمل دینى، چنانکه در دومین بافتى که بررسى کردیم دیدیم، بدین معنا نیست که ویتگنشتاین اجازه دهد که کسانى، و از جمله شرکتکنندگان، خواه فیلسوف باشند و خواه نباشند، از تَبَعاتِ تفاسیرِ آشفتهاى که از عمل دینى عرضه مىکنند در امان بمانند. مثلاً باور دینىاى را درنظرگیرید که ویتگنشتاین، به گفته خودش، آن را فهم مىکند: «فرض کنید که کسى پیش از رفتن به چین، وقتى که امکان دارد که دیگر هرگز مرا نبیند، به من بگوید: «ممکن است پس از مرگ یکدیگر را ببینیم» ـ آیا من لزوما خواهم گفت که مقصود او را فهم نمىکنم؟ ممکن است صِرْفا بگویم [بخواهم بگویم]: «بلى، مقصود او را کاملاً فهم مىکنم.» وقتى که لوى(۳۱) مىگوید که ممکن است مراد ویتگنشتاین فقط این باشد که آن مسافر طرز تلقّى خاصّى را بیان کرده است، ویتگنشتاین در پاسخ مىگوید: «من مىگویم: «نه، ا ین عین این سخن نیست که من خیلى به تو علاقه دارم» ــ و ممکن است عین هیچ سخن دیگرى هم نباشد. مفاد این سخن همان است که هست. چرا باید بتوانى چیز دیگرى را جانشین آن کنى؟» )LC( امّا در نقد تفاسیر فلسفى خاصّى از این قبیل دیدارها درنگ نمىکند: «فیلسوفانى که مىگویند: «پس از مرگ نوعى وضع و حال پایدار و جاودانى آغاز خواهد شد» یا «به وقتِ مرگ نوعى وضع و حال پایدار و جاودانى آغاز مىشود»، توجه نمىکنند که کلمات «پس از» و «به وقتِ» و «آغاز مىشود» را به معنایى زمانى استعمال کردهاند و زمانى بودن در دستور زبانشان لانه کرده است» )CV,p.22)
در سومین بافتى که بررسى کردیم، روشن است که اتّخاذ طرز تلقّىاى عملگرایانه نسبت به عمل دینى از خرافه چشم نمىپوشد، هر وقت که تأمل نشان دهد که در اعمال خرافه حضور دارد، ویتگنشتاین در خاطرنشانساختن آن خرافه درنگ نمىکند. اگرچه ویتگنشتاین دین و خرافه را از هم تمیز مىدهد، نمىتوان هر چه را که در معرض انتقاد است «خرافه» خواند و، با این کار، دین را از انتقاد مصون داشت. دلیلش هم واضح است: خرافه گاهى شکل دینىاى به خود مىگیرد. دین این استعداد را دارد که خدمت خاصّى به اعمال خرافهآمیز بکند.
اگر از طرز تلقىاى عملگرایانه نسبت به چیزى که چه بسا جلوههاى فروتر باور دینى قلمداد شود دم زنیم، بافت چهارم احتمالاً بیشترین دلنگرانى را موجب مىشود. [چرا که] ممکن است چنین به نظر آید که هرجا با این قبیل باورهاى دینى سروکار داریم، طرفداران آنها مىتوانند هر چه بخواهند بگویند. اما آیا این نظر درست است؟
اگر مؤمنى بگوید که دیدارى که پس از مرگ مشتاق آن است مانند دیدارى است که انسانها بر روى زمین با یکدیگر دارند چه مىشود؟ اشکالات بىشمارى به ذهن خطور مىکند. چگونه مىتوان پس از مرگ، علىرغم توقّف اوضاع و احوالى که به ارتباطاتى از قبیل پدرى و فرزندى و زنى و شوهرى معنا مىدهند، با پدر یا زن خود دیدار کرد؟ چگونه من که در سن نود و یک سالگى مىمیرم مىتوانم دوستى را که در دهسالگى در آب غرق شده است دوباره دیدار کنم؟ و صدها سؤال دیگر از این دست. فرض کنید که کسى جواب دهد: «حتّى اگر این اوضاع و احوال واقعى مفقود شوند مقصود خودم را مىفهمم»؛ در این صورت، چه باید گفت؟ ماجراى خندهدارى که نورمن ملکم(۳۲)، در باب ویتگنشتاین، نقل کرده است نشان مىدهد که جواب ما چه باید باشد. ملکم مىنویسد: «در طىّ یک گردش، هر درختى را که از کنارش ردّ مىشدیم به من «مىبخشید»، به این شرط که آن را قطع نکنم، با آن کارى نداشته باشم، و صاحبان قبلى را از اینکه با آن هر کارى که مىخواهند بکنند بازندارم: با این شروط آن درخت از آن به بعد مال من مىشد.» (Malcolm, 1958) بدون عملِ در خور، چنین «هدیه»اى اصلاً هدیه نیست. به همین نحو، مىتوان گفت که، بدون عملِ درخور، «امید یک دیدار» اصلاً امید یک دیدار نیست. همانطور که اِىْ.جى.ان. فلو،(۳۳) در جایى، گفته است، «امید» «فاتحهاش با هزار قید و شرط خوانده مىشود» (Flew,1955,p.96). فایدهاى ندارد که بگوییم: این یک امید عادى است، امّا شخص از جزئیّات خبر ندارد؛ زیرا جزئیّات است که امید را امیدى عادى مىکند.
اگر مؤمنى چنین ادّعاهایى مىکرد، ویتگنشتاین با اشکالات فلسفىاى که بر این قبیل ادعاها وارد کردهاند موافق مىبود. امّا چرا ما باید فرض را بر این بگذاریم که مؤمنان چنین ادّعاهایى دارند؟ عمل آنان چه بسا نشان دهد که چنین ادّعاهایى ندارند، امید به دیدار معشوق، پس از مرگ، چه بسا بر زندگىاى سایه افکنده باشد، امّا عاشقى که این امید را در دل مىپرورد غم نوع جزئیّاتى را که ما از آنها بحث کردیم نخورد. بدین اعتبار، این امید امیدى مبهم و سرگشته است. کسى مىگوید که دوست درگذشتهاش را دوباره خواهد دید. ویتگنشتاین اظهار نظر مىکند که: «همیشه همین را مىگوید، امّا جستوجویى نمىکند. تبسّم مشکوکى بر لب مىآورد. «داستان او این وضع و حال رؤیامانند را داشت» در این مورد، پاسخ من مثبت خواهد بود، به همراه توضیحى خاصّ» )LC,p.63). به نظر فلو، ابهامى که این داستان را در خود فروبرده است از آن سلب صلاحیّت مىکند. به نظر ویتگنشتاین، ابهام صلاحیّت لازم را به داستان مىدهد؛ و به ما نشان مىدهد که چه نوع داستانى است؛ داستانى است «ذخیره شده در آسمان»؛ انگارهاى ثابت که بر زندگى شخص حاکم است.
در چنین داستانى، مىتوان از تشبیهات «خواب» و «بیدارى» استفاده کرد. آیا باید بگوییم که خَلْط مبحثى پیش آمده است؟ آیا باید بگوییم که مرگ با خوابى درازمدّت خَلْط شده است؟ امّا وقتى شخصى از بیدارشدن از خواب مرگ سخن مىگوید «این سخن او را از این اعتراف وحشتناک بازنمىدارد که برادرش خفته نیست، بلکه مرده است: نمىکوشد که نعش را بیدار کند، و مىداند که سخنگفتن از بیدارکردن نعش معناى مُحَصَّلى ندارد. نیازى نیست که از او بپرسیم: «نمىدانى مرگ چیست؟ نمىدانى که وقتى کسى مىمیرد چه مىشود؟» وقتى برادرش مىخفت او را دفن نمىکرد یا نمىسوزاند. و با این همه ممکن است همچنان از این تشبیه استفاده کند.»(۳۴) چنانکه دیدیم، این بدان معنا نیست که کسى که از تشبیه استفاده مىکند امکان ندارد که دستخوش خَلْطِ مبحث شود:
مىتوانیم از کسانى که مردهاند با عنوان «درگذشتگان» یاد کنیم، چرا که در اینجا نیستند؛ و دیگر در میان ما بهسر نمىبرند. وقتى که برادر من مرده باشد واضح است ـ و پر واضح است ـ که در میان ما نیست. امّا اگر گمان کنم که دم زدن از «جایى که او در آنجاست» یا گفتن اینکه «او باید در جایى باشد» باید معناى مُحَصّلى داشته باشد این گمان حاکى از نوعى خَلْطِ دستور زبانى است. و این خَلْط چه بسا ناشى از این باشد که دستور زبان نامهاى شخصى و ضمائر شخصى بر من معلوم نیست. (ibid)
مؤمنان ممکن است از دیدار دوباره معشوقان خود در پایان زمان، یا از دیدارى که «در خارج از قلمرو زمان روى مىدهد» سخن گویند. ریز(۳۵) چنین اظهار نظر مىکند:
در این سخنان تشبیهاتى به چشم مىآیند که باید، به عنوان تشبیه، به کنارشان نهاد. مىتوانیم پارهاى از آنها را عمیق و پاره دیگر را پیش پا افتاده بدانیم؛ همین و بس. اما این بدان معنان نیست که تفکیک میان آنچه وجود دارد و آنچه وجود خواهد داشت تفکیک بىاهمّیّتى است؛ یا مىتوانیم همین باور را به صورتى بیان کنیم که همان معنا را بدهد ولى در آن تفاوت «اکنون» و «بعدا» از میان رفته باشد. (Ibid)
در جایى از درسگفتارها و گفتوگوها، نقل شده که ویتگنشتاین گفته است که خود او از دیدار دوستان، پس از مرگ، دم نمىزند (LC,p.63) امّا تلقّى او از خودش همیشه این نیست که منکر یا مخالف سخنان کسانى است که به دیدار مذکور قائلند. او طرز تلقّىاى اتخاذ مىکند بسى عملگرایانهتر از آنکه بسیارى از فیلسوفان با آن موافق باشند. وقتى عمل از خَلْطِ مبحث و خرافهپرستى پرده برمىدارد، به هر وسیلهاى که شده، متذکر شو. با اینهمه، اوقاتى هست که ما، فیلسوفان، با باورهایى مواجه مىشویم که در زندگى آدمیان اهمّیّت آشکارى دارند و چه بسا احساس مىکنیم که درباره آنها سخن چندانى نمىتوانیم گفت یا حتّى از آنها چندان سردرنمىتوانیم آورد. در این گونه موارد، اگر بخواهیم سخن بیشترى بگوییم، دستخوش نخوت فلسفى نشدهایم؟ تمثیلات دینى ممکن است موجب خَلْطِ مبحث بشوند و ممکن است نشوند. [امّا] حتّى وقتى که موجب خَلْطِ مبحث نمىشوند بعضى مىتوانند از آنها استفاده کنند و بعضى نمىتوانند. ویتگنشتاین درباره The Pilgrims Progress [= سیر و سلوک زائر [بانْیِن همین قدر مىگوید که: «اگر کسى از این تمثیل نگران شود، مىتوان به او گفت: به صورت دیگرى از آن استفاده کن، و در غیر این صورت به حال خود رهایش کن! (امّا هستند کسانى که این تمثیل، بسى بیشتر از آنکه بتواند سودشان رساند، آشفتهشان مىکند)» )CV,p.77)
فیلسوفان اکراه دارند از اینکه امور را به حال خود وانهند؛ و وسوسه دائمشان این است که امور را مرتّب و منظّمتر کنند. امّا، همانطور که در پنج بافتى که بررسى کردیم دیدیم، ربط و نسبت با عمل دینى را نمىتوان یک بار براى همیشه ارزیابى کرد. خود اعمال را نیز نمىتوان بدین نحو ارزیابى کرد. اینها همان چیزهایىاند که ویتگنشتاین در آینه فلسفى خود نشان مىدهد. اگر شیوه نشاندادن او را بفهمیم، درمىیابیم که ویتگنشتاین، در عین حال که کاربردهاى بالفعل زبان را وصف مىکند، مزاحم آنها نمىشود. نمىکوشد تا، در چهارچوبِ الگوهاىِ پیشاندیشیده عقلانیّت نیز، براى این کاربردها مبانىاى دست و پا کند. در واقع، نشان مىدهد که چگونه جستوجوى این قبیل مبانى کارى آشفته است. آینه ویتگنشتاین نشان مىدهد که او مدام در طَلَبِ آن غایتى است که نیل به آن فوقالعاده دشوار است ـ و آن وانهادن هر چیزى است در همان جایى که هست. در فرهنگ و ارزش، کلّ کار بدینصورت خلاصه شده است: «آرمان من نوعى خونسردى و آرامش است. معبدى که براى شورمندىها جایى فراهم مىآوَرَد امّا به آنها دست نمىزند» )CV, p.2)(36)
مراجع
Flew, A.G.N. (1955) “Theology and Falsification” in New Essays in Philosophical theology, ed. Flew,A. and A. MacIntyre (London: SCM Press)
Mackie, J.L. (1982) The Miracle of Theism (Oxford: Clarendon Press).
Malcolm, N. (1958) Ludwig Wittgenstein: A Memoir (London: Oxford University Press).
Phillips, D.Z. (1970) Death and Immortality (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1986) Belief, Change and Forms of Life (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1988a) Faith after Foundationalism (London: Routledge).
Phillips, D.Z. (1988b) “Grammatians and Guardians” in The Logic of the Heart, ed. Bell, R. (London, Harper and Row).
Potter, Dennis (1983) Brimstone and Treacle (London: Methuen).
Rhees (1970 Discussions of Wittgenstein (London: Routledge).
Sutherland, S. (1984) God, Jesus and Belief (Oxford: Blackwell).
Tlor, E.B. (1920) Primitive Cuture (London: Murray).
Winch, Peter (1987) Trying to Make Sense (Oxford: Blackwell).
پىنوشتها
مشخّصات کتابشناختى این مقاله چنین است:
“Religion in wittgenstein’s Mirror” in Phillips, D.Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993) , pp. 237-55.
پىنوشتهایى که از آنِ مترجماند با کوتهنوشتِ «م.» مشخّص شدهاند.
کوتهنوشتهایى که در متن اصلى مقاله آمدهاند صورت اختصارى پارهاى از آثار خود ویتگنشتاین هستند که نویسنده از آنها نقل قول و بدانها ارجاع کرده است. صورت کامل عناوین این آثار بدین قرارند:
فرهنگ و ارزشCVCulture and Value
LCLectures and Conversations On Aesthetics, Psychology and Religious Beliefs
درسگفتارها و گفتوگوها در باب زیبایىشناسى، روانشناسى، و باورهاى دینى
تحقیقات فلسفى PIPhilosophical Investigations
۱. ۲۴ نادرست است، و ۱۲۴ درست. م.
۲. Quoted in Rush Rhees, `The Philosophy of Wittgenstein’ (Rhess, 1970, p.43).
۳. Karl Barth، الاهىدان سویسى (۱۹۶۸-۱۸۸۶) که الاهیات دیالکتیکى را تأیید مىکرد و با عقلگرایى لیبرال مخالفت داشت. م.
۴. Michelangelo، پیکرتراش، نقاش، معمار، و شاعر ایتالیایى (۱۵۶۴-۱۴۷۵). م.
۵. J. L. Mackie
۶. See “On Really Believing” in Phillips, D. Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993), pp. 33-55.
۷. Socrates فیلسوف یونانى (۳۹۹ ق.م. ـ در حدود ۴۷۰ ق.م.).م.
۸. Gorgias نام یکى از گفتوگوهاى افلاطونى که در آن گرگیاس، سوفسطایى پرآوازه یونانى (در حدود ۳۸۰ ق.م. ـ در حدود ۴۸۵ ق.م.)، با سقراط بحث و گفتوگو دارد. م.
۹. Post-Enlightenment
۱۰. Super-explanation
۱۱. Stewart Sutherland
۱۲. D. Z.Phillips
۱۳. Petitionary prayer
۱۴. براى اطلاّع بر بحثى بیشتر درباره این تمایز به مقاله من بنگرید، با این مشخصات:
`Grammarians and Guardians’ (Phillips, 1988b)
در کتاب زیر، این مقاله در بافت گستردهترى قرار گرفته است:
Faith After Foundationalism (Phillips, 1988a)
۱۵. [John] Bunyan واعظ و نویسنده انگلیسى (۱۶۸۸-۱۶۲۸) و مصنّفِ قصه رمزى و دینى بسیار معروفِ Pilgrims Progress [=سیر و سلوک زائر]. م.
۱۶. Letter
۱۷. Spirit
۱۸. Proof-game
۱۹. See Wittgenstein’s Full Stop and “Primitive Reactions and the Reactions of Primitives: the 1983 Marett Lecture” in Phillips. D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 79-102 and 103-122.
۲۰. این اتّهام، همراه با اتّهاماتى دیگر، که به همین اندازه بىاساسند، چیزى را بر مىسازد که «ایمانگروى ویتگنشتاینى» نام گرفته است. من در کتاب (Phillips, Belief, Change and Forms of Life 1986)، با استناد به قرائن و شواهد متنى، به این اتّهام اعتراض کردهام. تا آنجا که من خبر دارم، منتقدانى که به مدّت بیست سال در ایراد این قبیل اتّهامات ید طولا داشتهاند به این اعتراض جواب ندادهاند. بعضى سعى دارند که فراموش کنند که اصلاً این نقدها وارد آمدهاند!
۲۱. Pauline منسوب به St. Paul (=پولس قدیس) که بزرگترین مبلّغ دینى صدر مسیحیت بود (متوفّا در فاصله میان سالهاى ۶۲ و ۶۸ میلادى). م.
۲۲. Peter Winch
۲۳. Peter Winch, `Wittgenstein, Picture and Representation’ (Winch, 1987, pp. 71-2).
۲۴. از این داستان خوشم مىآید که کوهنوردى، وقتى متوجه شد که طنابش به هنگام بالارفتن از یک قسمت پرشیب کوه دارد پاره مىشود، از شدّت استیصال، رو به آسمان فریاد زد: «آنجا کسى هست؟» صدایى جواب داد: «پسرم، من اینجا هستم. من همیشه با توام. بگذار طناب پاره شود. دستهاى فناناپذیر من زیر پاهاى توست.» کوهنورد مکثى کرد و سپس داد زد: «کس دیگرى آنجا هست؟»
۲۵. the Book of Job یکى از کُتُب عهد عتیق که راجع به ایوب است و او را مردى معرّفى مىکند که: علىرغم درد و رنجهاى فراوانى که به او رسید، ایمانش را به خدا از کف نداد. موضوع اصلى این کتاب مسأله درد و رنج بیگناهان است.
۲۶. Dennis Potter
۲۷. Zion، که در اصل نام دژى در اورشلیم بوده است که داوود آن را گشود و در کتاب مقدّس «شهر داوود» خوانده شده است، بعدها بر تپّهاى در اورشلیم اطلاع شد که هیکل سلیمان بر آن بنا گردید و، از لحاظ تاریخى، یهودیان آن را رمزى براى کانون زندگى قوم یهود تلقى کردهاند. این لفظ برخود اورشلیم، بر سرزمین بنىاسرائیل، بر قوم یهود، بر ملکوت و مدینه ملکوتى، و بر حکومت خدا نیز اطلاق شده است.
۲۸. Eden، که در کتاب مقدّس نام باغى است که آدم و حوّا نخست در آن مىزیستند، بر هر مکان یا سرزمین روحافزا و دلانگیزى نیز اطلاق مىشود.
۲۹. Golden City کنایه از هر سرزمین یا جامعه آرمانى.
۳۰. monosodium glutamate نوعى چاشنى که به صورت گستردهاى به عنوان ماده افزودنى غذا به کار مىرود.
۳۱. Lewy
۳۲. Norman Malcolm
۳۳. A. G. N. Flew
۳۴. به نقل از نامهاى که راش ریز، در پاسخ به کتاب من Death and Immortality (Phillips, 1970)، نوشته است (به تاریخ ۴ اوت ۱۹۷۰).
۳۶. Rhees
۳۶. بنگرید به:
“Authorship and Authenticity: Kierkegaard and Wittgenstein” in Phillips , D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 200-219.
روایتى قدیمتر از این مقاله در همایشى در باب «ویتگنشتاین و فلسفه فرهنگ» در «مرکز میان دانشگاهىِ» دوبرُوْنیک [Dubrovnik=]، در مه ۱۹۸۹ و براى «انجمن فلسفى» کالج دانشگاهى سْوَنْسى [Swansea=]قرائت شده است. از بحثهایى که در آن دو فرصت درگرفت سود بردهام.
منبع: مجله هفتآسمان. شماره ۱۸
