رنج، آرامش و ایمان
یکی از عرفای شرقی میگوید: به نظر شما شبیهترین چیز به خدا در میان پدیدههای هستی چیست؟ و در جواب او هر کسی چیزی میگوید. بعد او خودش میگوید که به نظر من شبیهترین پدیدهها به خدا دو پدیده هستند: یکی سکوت و دیگری آرامش. هیچ چیزی به خدا شبیهتر از سکوت و آرامش نیست. اگر کسی تمام عمر کوشش کرد و البته با صداقت و جدیت هم کوشش کرد، به نظر من این فرد به یک آرامش میرسد و این یعنی نزدیک شدن به خدا. ما چیز دیگری نمیخواهیم و به دنبال علامت دیگری هم نیستیم. آرامش علامت نزدیکی به خدا است…
رضا خجسته رحیمی: در ابتدا بد نیست اگر نظر خود را در خصوص مفهوم رنج بیان کنید؛ رنجی که انسان در حیات خود، از وجود میکشد به چه معناست؟
استاد مصطفی ملکیان: در خصوص رنج شاید بتوان گفت که هیچ تعریف مشخص و دقیقی و تعریف مفهومی کاملاً معینی وجود ندارد. روانشناسان هم تعریفهای مشخصی در این خصوص ارائه کردهاند. اما میشود گفت که انسان هر وقت احساس کند از وضع مطلوبش دور افتاده، آرامش از او سلب میشود و به هر حال چه در ساحت جسم و بدن و چه در ساحت روان و نفس، وقتی انسان در یک وضعیت نامطلوب قرار گیرد و یا از آنها دور افتد، احساسی به انسان دست میدهد که از آن تعبیر به رنج میشود. از این بحث که بگذریم البته میتوانیم رنجها را به دو قسمت تفکیک کنیم: رنجهایی که نوع بشر از آن حیث که بشر است دارد و فرقی نمیکند که غنی باشد یا فقیر، فرهیخته باشد و یا نافرهیخته، سفید پوست باشد یا سیاه پوست. این رنجها اختصاص به هیچ شخص خاصی ندارند. مثل رنجی که از تنهایی و یا از احساس زودگذری میکشیم، یا رنجی که از فقدان عدالت میبریم. اما یک سلسه از درد و رنجها وجود دارند که ممکن است من مبتلا به آنها باشم، ولی شما آنها را احساس نکنید و بلعکس. وقتی من از درد دندان رنج میکشم مسلماً شما درد نمیبرید. چنین دردهایی عمومیت ندارد. با این تعریف میتوانیم رنجها را به عمومی و اختصاصی (یا شخصی) تقسیم کنیم. از حیث دیگری نیز میتوان رنجها را تقسیم کرد: رنجهای زوالپذیر و رنجهای زوالناپذیر. رنجهایی هست که تا انسان، انسان است و تا جهان بوده و هست، وجود دارند و قابل زوال نیستند. اگر رنجهای زوالناپذیر وجود داشته باشد، باید اعتراف کرد که زندگی دارای وجه تراژیک است. وجه تراژیک یک زندگی یعنی وجود رنجهایی در حیات که قابل التیام نیستند. به نظرم میآید که اگر بخواهیم واقعبینانه داوری کنیم، باید بگوییم که اگر چه میتوان در جهت کاهش درد در زندگی تلاش کرد، ولی نمیتوان بدون رنج زیست.
به وجه تراژیک یک زندگی اشاره کردید و این که نمیتوان بدون رنج زندگی کرد، ولی میتوان از آن کاهید. در همین جا میخواهیم نظر شما را در خصوص رابطه ایمان و رنج بدانم. آیا در طی پروسهی ایمان ورزیدن، از رنج فرد ایمانی کاسته میشود و آرامش جایگزین این رنج البته به صورت نسبی میشود؟
پاسخ به این سؤال تا حدودی به تعریف ما از ایمان بستگی دارد. اگر ایمان به معنای باورآوردن به باورهایی است که به لحاظ معرفت شناختی، آن باورها مستلزم نفی و اثبات عقلانی نباشند، لزوماً این ایمان درد و رنج را کاهش نمیدهد.
یک نظریه در باب ایمان این است که ایمان اعتقاد ورزیدن به یک باور است، به شرطی که ما نه به سود آن باور یا گزاره دلیل قاطعی داشته باشیم و نه به زیان آن. یا به تعبیر دیگری نه آن گزاره را قاطعاً بتوانیم اثبات کنیم و نه نقیض آن گزاره را بتوانیم قاطعاً اثبات نماییم. گزاره الف، ب است را در نظر بگیرید. اگر شما برای درستی این گزاره هیچگونه دلیل قاطع و برهان خدشهناپذیری نداشته باشد و برای گزاره الف، ب نیست هم همینگونه دلیل قاطعی نداشته باشید، باید بگویید که این دو گزاره به لحاظ اپیستمولوژیک و معرفت شناختی در وضعیت مساوی قرار دارند. نه دلیل این یکی قویتر است و نه دلیل آن یکی. حالا اگر من به گزاره الف، ب است که خود و نقیضش در وضعیت برابری به لحاظ معرفت شناختی قرار دارند، اعتقاد بورزم، به این اعتقاد نیز عدهای ایمان میگویند. اگر مراد از ایمان این باشد، به نظر من هرگونه ایمانی رنج را کاهش نمیدهد. مثالی میزنم: فرض کنید که همه عالم و آدم دست به دست هم دادهاند تا من به اهداف خودم برسم. این گزاره مطلقاً قابل اثبات نیست. نمیشود اثبات کرد که کل نظام هستی از فراز و فرود، عالم و آدم، همگی دست به دست هم دادهاند تا کاری کنند که من به اهداف و اغراض خودم برسم. کسی که به این گزاره معتقد باشد، در حقیقت به گزارهای معتقد است که خود و نقیضش قابل اثبات نیستند. با این همه این گزاره درد و رنج آن فرد را کاهش میدهد.
اما اگر کسی بگوید حالا که این گزاره و نقیضش هر دو به لحاظ معرفت شناختی در وضعیت مساوی قرار دارند، من به نقیضش معتقد میشوم، یعنی اعتقاد پیدا میکنم که عالم و آدم دست به دست هم دادهاند که من به اهداف خود نرسم و برای من مزاحمت ایجاد کنند. این گزاره اگر چه به لحاظ معرفت شناختی در وضعیتی مشابه با گزاره قبلی دارد، ولی دردافزا ست. بنابراین، صرف ایمان به گزارههایی که خود آن گزارهها و نقیضشان هیچکدام اثبات عقلانی نشدهاند، درد و رنج را کاهش نمیدهد.
اما، اگر ایمان به معنای دومش یعنی به گزارههایی باشد که در متون مقدس ادیان و مذاهب در طول تاریخ آمده، در این صورت باید گفت اغلب این گزارهها، درد و رنج را کاهش میدهند و چون کاهش میدهند، بشر علیرغم تمام تشکیکهایی که در باب دین شده از اعتقاد خود به دین دست برنداشته است. چون بشر از این راه آرامش پیدا میکند و به شادی و امید دست مییابد. اما در عین حال باید توجه کرد که صرف این که یک گزاره درد و رنج را کاهش بدهد به این معنا نیست که آن گزاره مطابق با واقع است.
مطابقت و عدم مطابقت یک گزاره امری است منطقی و آثار روانی مترتب بر اعتقاد به یک گزاره – خواه آن آثار روانی از مقوله کاهش درد و رنج باشند و خواه از مقوله افزایش درد و رنج – موضوعی روانشناختی است و نباید مقام منطقی را با مقام روانشناختی خلط کرد. کاملاً ممکن است که گزارهای صادق باشد و افزایش رنج و درد بدهد و گزارهای دیگر که صادق هم هست کاهش درد و رنج بدهد. همچنین بعید نیست که گزاره کاذبی کاهش درد و رنج بدهد، همان طور که یک گزاره کاذب میتواند افزایش دهنده درد و رنج نیز باشد. هر چهار حالت فوق متصور است و بنابراین، ما نباید به صرف این که گزاره یا گزارههایی کاهش درد و رنج میدهند صدق آنها را نتیجه بگیریم. صدق آنها را باید در جای دیگری منطقاً مورد برسی قرارداد و آثار و نتایج روانشناختی را نیز در مقالی دیگر.
پس به این ترتیب فردی که در مسیر ایمان گام برمیدارد، نباید امید به آرامش داشته باشد. این که شما میگویید چه بسا بسیاری از کاهش دهندههای رنج اوهام باشند و مطابق با واقع نباشند، شخص را در وضعیتی قرار میدهد که ترس بر او چیره و آرامش از او سلب میشود. داستان معروفی در این زمینه نقل شده که در این جا آن را بازگو میکنم. حتماً آن را شنیدهاید. داستان از این قرار است که شما و جمعی از دوستانتان در مهمانیای که در فضای باز برگزار شده، شرکت میکنید. پس از مدتی شور مهمانی مقداری کاهش مییابد یکی از دوستان برای آنکه مجلس را به شور بیاورد به شما پیشنهاد یک شرطبندی میدهد. او با شما سر چهل دلار شرط میبندد که در تاریکی مطلق به درون استخر شنای میزبان شریجه نمیزنید. استخر هم پایین تپه در جایی است که از محل روشنی که مهمانی در آن برگزار میشود دور است. شما در شیرجه زدن مهارت دارید و لذا پیشنهاد را میپذیرید. به لب استخر میروید. کل مردم هم پشت شما میآیند. وقتی شما به بالای سکوی شیرجه میروید، در حالی که همه فریاد میزنند: «او میترسد و نخواهد پرید»، فکری ترسناک به ذهن شما میرسد. اوایل بهار است و آخرین باری که استخر را در روشنی روز دیدهاید، به خاطر زمستان خالی کرده بودند. هوا تاریک است و شما نمیتوانید درون استخر را ببینید. اگر نپرید هم مردم به شما خواهند خندید و هم توانایی پرداخت چهل دلار را ندارید. حال چه باید بکنید؟ این داستان میتواند کاملاً ترس و دلهرهای که در طی ایمانورزی واقعی نهفته است را نشان بدهد. این که نمیدانیم کجا ایستادهایم، میتواند انسان را از ترس از پا در آورد.
چند نکته را باید در جواب به شما بگویم: اول آنکه اگر بنا بر این باشد که اعتقاد به هر گزارهای که برهان قاطع عقلی به نفع آن اقامه نشده، درد و رنجزا باشد پس ما باید جز در عرصه منطق و ریاضیات که سرشار از برهانهای قاطع و بیخدشه است، در باب تمام گزارهای دیگر چون احتمال کذبشان وجود دارد از اعتقاد به آنها رنج بکشیم. ما برهانی به نفع وجود جهانی عینی و خارجی و مستقل از اذهان و جهان موجود هم نداریم، اما با این همه در اعتقاد به این گزاره رنج نمیکشیم.
نکته دوم این است که انسان گاهی اوقات در خواب به سر میبرد. انسان خفته که در عالم خواب چیزهایی را میبیند – درست است که این چیزها مطابق با واقع نیست و همهاش نوعی اوهام و هذیانات است، ولی – چون توجه ندارد به این که اینها چیزهایی است که دارد در خواب میبیند و وهم هستند، چه بسا از همان خوابدیدههایش افزایش شادی یا کاهش شادی پیدا کند. چه بسا درد و رنجش افزایش پیدا کند و چه بسا درد و رنجش کاهش یابد. انسانها در طول بیداری هم در وضعیتی به همین گونه بسر میبرند. انسانها گمان نمیبرند که خیلی از باورهایشان امکان دارد مطابق با واقع نباشد و چون این احتمال به ذهنشان خطور نمیکند، کاهش درد و رنج خودشان را دارند و فقط کسی این کاهش درد و رنج را ندارد که به جای این که از موضع عامل وارد داستان بشود از موضع ناظر وارد شود و بگوید این باوری که این شخص احتمال کذبش را هم نمیدهد، احتمال کذبش منتفی نیست و اگر کاذب باشد این بیچاره با وهم سروکار دارد. اما اکثر مردم در خصوص یکان یکان اعتقاداتشان به چنین حالت ناظر بودنی نمیرسند. یعنی هیچ وقت آگاهانه نمیتوانند شک کنند در صدق باورهایشان، بنابراین، با افزایش درد و رنج روبرو نمیشوند.
یعنی کسانی که به مقام ناظر بودن دست یابند، هیچ وقت نمیتوانند روی آرامش را ببینند؟
نه آنها هیچوقت به آرامش نمیرسند، آدم تا این آگاهی و نظر از بالا را نداشته باشد، آرامش دارد و به تعبیر دیگر آرامش ناشی از حماقت کم نیست و آرامش ناشی از جهالت زیاد است. آدم وقتی حماقت و جهالت را از دست بدهد، طبعاً خیلی از آرامشها را هم از دست میدهد. شما در این واقعیت شکی نداشته باشید. تا شما چه بخواهید. یک وقت هست که میگویید من آرامش را میخواهم ولو به قیمت جهالت و حماقت. یک وقت هم میگویید که من میخواهم جاهل و احمق نباشم، ولو تمام آرامش من سلب شود. این بستگی به خواست شما دارد.
ولی این بحث اصلاً اختیاری نیست. ما با یک انتخاب آگاهانه روبرو نیستیم. ما از فضایی صحبت میکنیم که یک انسان در درون آن قرار میگیرد.
فقط هم فضایی که انسان در درون آن قرار میگیرد نیست. تیپولوژی روانی انسانها هم در این امر مؤثر است. انسانی هست که برایش حقیقت بسیار مهم است. ولو به قیمت لگدمال شدن تمام آرامشش؛ تیپ روانی او چنین است. یک تیپ هم هست که دارای دغدغه حقیقت نیست. این تیپ آرامش میخواهد، آرامش ولو از طریق وهم. فقط نباید به فضای اجتماعی توجه داشت.
شما در جایی گفته بودید که حقیقت ایمان دینی عبارت است از جستن بیقراری و یافتن قرار و در برابر بحث ایمان، بحث اعتقاد را مطرح کرده بودید و گفته بودید که فرد معتقد به دنبال امر ثابت و قرار است و نهایتاً به بیقراری و عدم آرامش میرسد. این بحث با سخنان اخیر شما به ظاهر قابل جمع نیست. شما اکنون حماقت و جهالت را با آرامش جمع کردید و دویدن به دنبال حقیقت را با سلب آرامش.
این دو بحث در دو مقام هستند. یک مقام این است که اثر و نتیجه روانی مترتب بر اعتقاد به یک باور است. من در این مقام گفتم که برخی گزارهها هستند که اعتقاد به آنها، درد و رنج را کاهش میدهد. اما مقام دومی هم وجود دارد. غیر از اثر روانی مترتب بر اعتقاد به یک گزاره، یک اثر روانی دیگر هم وجود دارد، اثر روانی مترتب بر این که بخواهم دست به ترکیب گزاره مورد باور من نخورد. این دو خیلی با هم فرق میکنند. یک وقت ما میگوییم که به گزارهی «زندگی پس از مرگ هست» ایمان داریم، یک آثار روانی، مترتب بر این اعتقاد میشود. اعتقاد به این گزاره چه بسا به فرد آرامش دهد. اما اگر این فرد علاوه بر این آرامش به این مسأله نیز تأکید داشت که هیچ وقت این گزاره مورد نقد قرار نگیرد و در محفظهای مصون از نقادی بماند، در این صورت حملات به این گزاره آرامش را از آن فرد میگیرد. چون او میخواسته که دست به ترکیب این گزاره نخورد و حالا میبیند که فیلسوفان همگی دارند در این خصوص داوریها میکنند، این داوریها آرامش را از او میگیرد. پس آثار روانی مترتب بر اعتقاد به یک گزاره با این آثار روانی متفاوت است. من در آنجا به این نکته دوم توجه داشتم و اکنون در خصوص نکته اول سخن میگفتم. پس شما اگر آرامش میخواهید باید به گزارههایی باور بیاورید، اما در عین حال طالب مصونیت آن گزارهها هم نباشید.
همانطوری که میدانیم پروسه ایمانورزی همراه با شکورزی است. اگر فرد در طی این پروسه نتواند به قرار دست پیدا کند و به خاطر قرار گرفتن در موقعیت شخص ناظر که شما بدان اشاره کردید، نتواند به آرامش دست یابد، آیا هیچ تضمینی وجود دارد که در دنیای دیگری، آرامش به استقبال او بیاید. البته میدانم که جواب به این سؤال نیز قابل اثبات یا نفی عقلانی نیست، فقط میخواهم رهیافت شخصی خود شما را بدانم.
اگر بخواهیم رهیافت خود را بگوییم، من باید آن را در سه فقره طبقهبندی کنم: اول اینکه اگر کسی در این دنیا به آرامش نرسد، به نظر بنده اگر زندگی پس ازمرگ وجود داشته باشد، در آنجا هم به آرامش نخواهد رسید. زندگی پس از مرگ اگر وجود داشته باشد، کیفیت زندگی ما در آن دنیا، استمرار کاملاً طبیعی همین زندگی ما در این دنیاست. ما در آن جا همان وضعی را خواهیم داشت که روان ما در این جا دارد. اگر این جا آرامش داریم، در آنجا هم به آرامش میرسیم. اگر در این جا اضطراب و تشویش داریم، در آن جا هم اضطراب و تشویق خواهیم داشت. اگراین جا شادیم، آن جا هم شاد خواهیم بود و اگر این جا غصهدار باشیم، آن جا هم غصهدار خواهیم بود. من معتقد نیستم که انسان با مرگ تن تبدیل به موجود جدیدی میشود. کما اینکه وقتی شما این لباستان را میکنید و لباس جدیدی میپوشید، چیزی فرق نمیکند، یا باورهایتان و احساس و عواطفتان تغییر نمییابد. پس به این ترتیب اگر ما در این دنیا انسان آرامی بودهایم، در آن دنیا هم آرام خواهیم بود. بدون اینکه استشهاد به قرآن بکنم این آیه را برایتان میخوانم که هر کس در این دنیا کور است در آخرت هم کور خواهد بود. یعنی اگر قرار است چشم کسی در جایی باز شود باید در همین دنیا باز شود، اگر باز نشد، در جای دیگری باز نخواهد شد. بنابراین، زندگی پس از مرگ چیزی جز تحقیق وضع روانی ما در این دنیا نیست.
دوم اینکه انسان برای این که در دنیا به آرامش برسد و به تبع آن در آخرت هم آرامش یابد، نباید وضعش را با دنیا مشخص کرده باشد، بلکه باید وضعش را با خودش مشخص کند. خیلی چیزها هستند که پاکان روزگار آنها را نمیدانستهاند و این مانع آرامش آنها در این دنیا نبوده است. بودا ریاضیات بلد نبود، فیزیک و شیمی هم یاد نداشت. بنابراین، جواب بسیاری از سؤالات را نمیدانست، ولی آرامش از او سلب نشده بود. اما چرا؟ چون برای این که ما به آرامش برسیم نباید جواب تمام سؤالهای عالم را بدانیم. ما لازم نیست تکلیفمان را با همه چیز مشخص کنیم. دانستن یا نداستن آرامش نمیآورد.
سوم اینکه آرامش انسان در گرو جواب به این سؤال است که آیا او تعهداتی که با خودش داشته است را لگدمال کرده یا رعایت کرده است؟ اگر من تعهدات نسبت به خودم را زیر پا نگذاشته باشم، آرامش دارم و شاید هیچ اطلاعی در خصوص طبیعت یا ماوراءالطبیعت و دنیا یا قبل از دنیا و بعد از دنیا هم نداشته باشم. آرامش انسان در گرو رعایت الزامهایی است که خودمان برای خودمان تعریف میکنیم. اگر من با خودم شرط کرده باشم که در هیچ وضع و حالی دست از حقیقتطلبی یا خیرخواهی و عشقورزی بر ندارم، ولی یکبار احساس کنم که خلاف حقیقت و خیر و عشق و عدالت رفتار کردهام، این میتواند آرامش را از بین ببرد. بنابراین، به نظر من آرامش در بیرون به دست نمیآید. آرامش در این است که شما در درون خودتان نسبت به تعهداتتان ملتزم بمانید. این فرد با چنین حالی اگر نسبت به همه مسائل هم شکاک باشد، آرامش خواهد داشت.
میگویید که حقیقتطلبی به عنوان مثال میتواند به انسان آرامش دهد. ولی من یک قدم در این بحث عقبتر میروم و سؤال دیگری را مطرح میکنم. اگر انسان به راهی که گمان میکند حقیقت است شک کند و این شک در او زاییده شود که نکند من علیرغم نیت صدقی که دارم، رهرو حقیقت نباشم، در این صورت باز هم آرامش از این فرد سلب خواهد شد؛ قبل از این که او بتواند به یک مبنای محکمی برای کنار آمدن با خودش برسد. این فکر که من علیرغم این که نیت خیری که دارم حقیقتطلبم، ولی شاید قدم در راه اشتباهی گذاشته باشم و از این رو چه بسا در نهایت مغبون شوم، میتواند خواب خوش انسان را آشفته کند.
شما به حقیقت به چشم یک فراورده نگاه میکنید و من به چشم یک فرآیند. اگر کسی بگوید که حقیقت یعنی «گزاره الف ب است» و یا هر گزاره دیگری را به عنوان حقیقت هستی بداند و بعد اعلام کند که من به این گزارهها پایبندم، در این صورت سؤال شما مورد پیدا میکند و ممکن است شما پیش خودتان بگویید این گزاره که فکر میکنید یکی از حقایق هستی است، شاید حقیقت نباشد و خطا و جهل مرکب و یا وهم باشد. اینها همه در صورتی است که حقیقت را یک فرآورده ببینید و حقیقتطلبی را چسبیدن به آن گزارهها. اما اگر حقیقت را فرایند ببینیم، یعنی حقیقتطلبی را به معنای همیشه ناخنک زدن برای یک گام نزدیکتر شدن به حقیقت بدانم، در این صورت دیگر سؤال شما پیش نمیآید. من قبول میکنم که خیلی از این گزارههایی که اکنون به آنها اعتقاد دارم، ممکن است که نادرست باشد، ولی من که به آنها دل نبستهام، من به آرمانی به نام حقیقت دل بستهام. من در واقع به هیچ گزاره واحدی دل نبستهام.
ولی به نظر شما به چه علت خداوند پرده ابهامی بر تمامی سؤالات ما انداخته و تخم سر درگمی را میان انسانها پخش کرده است و رنج ناشی از آن را به انسانها هدیه داده است. همچنین بالاخره ممکن است که فردی علیرغم این که دعوی حقیقت داشته باشد، به یک آرامش نسبی دست نیابد. در این صورت آیا گزارهای دینی که خدا طی آنها میگوید شما یک قدم به سوی من بیایید و من صد قدم یا هزار قدم به سوی شما میآیم، با چنین واقعیاتی در تضاد نیست؟ آیا این عادلانه است که تکاپوی یک انسان در طی حیات مقرون به نتیجه نباشد؟
از کجا میدانید که یک فرد یک عمر تکاپو کرده و تلاش نموده و در نهایت به نتیجه نرسیده است. علامت این نتیجه و به خدا رسیدن چیست که شما نمیبینید؟ یکی از عرفای شرقی میگوید: به نظر شما شبیهترین چیز به خدا در میان پدیدههای هستی چیست؟ و در جواب او هر کسی چیزی میگوید. بعد او خودش میگوید که به نظر من شبیهترین پدیدهها به خدا دو پدیده هستند: یکی سکوت و دیگری آرامش. هیچ چیزی به خدا شبیهتر از سکوت و آرامش نیست. اگر کسی تمام عمر کوشش کرد و البته با صداقت و جدیت هم کوشش کرد، به نظر من این فرد به یک آرامش میرسد و این یعنی نزدیک شدن به خدا. ما چیز دیگری نمیخواهیم و به دنبال علامت دیگری هم نیستیم. آرامش علامت نزدیکی به خدا است. مگر خدا در مکان خاصی است که ما بگوییم به آن مکان نرسیدهایم. از این لحاظ به نظر من حقیقتطلبان صادق و جدی به آرامش و یا خدا که در حقیق همان آرامش است، خواهند رسید.
در ابتدای بحث گفتید کسانی که در مقام ناظر بایستند، هیچ هنگام به آرامش نمیرسند. یعنی این افراد دارای صداقت و جدیت نیستند؟ آیا رسیدن به آرامش مستحق آنان نیست؟ آیا آنها حقیقت طلب نیستند؟
آن بحث در خصوص گزارهها بود و این بحث در خصوص آرمانها. وقتی کسی عدالت طلب است، به این معنی نیست که به گزاره خاصی قائل است که بعد بخواهد دغدغه داشته باشد این گزاره مطابق با واقع است یا نه. فرد حقیقت طلب چون به گزاره خاصی معتقد نیست، دغدغه مطابقت با امر واقع را هم ندارد. فرد ناظر آرامشش سلب میشود چون به گزارههای خاصی میخواهد اعتقاد پیدا کند.
کیرکهگارد جملهای دارد که ذهن مرا به خود مشغول کرده است. او میگوید: «آدمیزاد باید در چنان حالت دلهرهای بسر برد که اگر دین نداشته باشد، لحظهای در ارتکاب خودکشی تردید نکند». شخصی مثل کیرکهگارد در طی پروسه دین ورزی چه چیزی را میتواند به دست آورد که او را از خودکشی نجات بدهد؟
یک وقت سؤال شما در خصوص سورن کیرکهگارد است که در دانمارک نیمه اول قرن نوزدهم زندگی میکرد که جواب به این سؤال احتیاج به تحقیقات تاریخی دارد. شما باید در آثار بازمانده از کیرکهگاد و اطرافیان او جواب آن سؤال را بیابید.
اما اگر فقط کیرکهگارد را مثال زدید من میخواهم بگویم که اساساً انسانهایی که علیرغم این همه درد و رنجی که در زندگی وجود دارد، باز هم زندگی کردن را بر مردن ترجیح میدهند، چه چیزی در این زندگی یافتهاند که باز هم زیستن را بر مردن مرجح میدانند؟ اگر این سؤال را بکنید من میگویم به تعداد انسانها میتوان جواب مختلف به این سؤال داد. در واقع هر کسی به یک علتی زیست میکند و زیستن را بر مردن ترجیح میدهد. من خودم البته فکر میکنم که سخن نیچه در این جا خیلی کارساز است. به گفته نیچه هرکه چرایی زندگی را بداند که چرا زندگی میکند و یک هدفی برای زندگی خودش داشته باشد، با هر چگونگی هم میتواند خود را هماهنگ کند. با این سخن نیچه من قایل میشوم به همان چیزی که ویکتور کوانچل از آن به “معنا درمانی” تعبیر میکند. او میگفت انسان تا یک معنایی در زندگیش وجود داشته باشد، خودش را با هر وضعیتی هرچقدر هم این وضع اسفبار و مشکلزا باشد تطبیق میدهد. آدم تا وقتی خودکشی نمیکند که یک معنایی برای زندگیش متصور است. اما انسانها به چیزهای مختلفی متوسل میشوند برای معنادهی به زندگیشان.
این ناآرامی و امواجی که درزندگی انسانها و دین باوران میتواند وجود داشته باشد، آیا در زندگی پیامبران هم به عنوان انسانهایی خاص وجود داشته است؟ آیا پیامبران هم در طی پروسه دینداری با این فرآیند شکورزی و حرکت و رنج ناشی از شک ورزیدن مواجه بودهاند؟
در این جا نیز دو موضوع را باید از هم تفکیک کرد. من معتقدم که باید حالات روانی درجه اول را از حالات روانی درجه دوم تفکیک کنیم. مادری را در نظر بگیرید که بچهاش مریض شده و چند روز است که سر و کارش با کلینیک و بیمارستان میباشد. در تمام این مدت مادر به یک معنا آرامش ندارد. بالاخره دل نگران سلامت و زندگی بچهاش است و بنابراین، آرامش ندارد. همین آرامش نداشتن او را به هزار تکاپو و فعالیت میاندازد. این فرد در رتبه اول آرامش ندارد، ولی در مجموع فعالیتها و تکاپوهای این مادر این چند روز به او آرامش و رضایت باطن میدهد. مادر در این وضعیت از یک سو دلهره دارد و مضطرب است ولی به یک معنای دیگر او آرامش دارد. به تعبیری دیگر ناآرامی وی، او را به تکاپو وا میدارد و از این تکاپو رضایت ناشی میشود. مادر برای سلامتی فرزندش به یک سری ناملایمات رضایت درجه دوم میدهد. از ناملایمات، رضایت درجه اول کسب نمیشود. گرسنگی رضایت درجه اول را به همراه نمیآورد، ولی شما روزه گرفتن را در نظر بگیرید. در روزه گرفتن، شخص از گرسنگی کشیدن رضایت درجه دوم کسب میکند. این گرسنگی ولو رنجآور است ولی فرد را به یک هدفی میرساند و چون او را به هدفی میرساند، آرامش بخش است. آدم در زندگیاش از بسیاری از امور در رتبه اول درد و رنج میکشد، ولی در رتبه دوم از آنها لذت میبرد.
یک فوتبالیست در طی بازی آرامش ندارد، خسته میشود و درد میکشد، ولی او نسبت به این درد و رنج کشیدن رضایت درجه دوم دارد. با این تعریف میتوان گفت که پیامبران درد و رنجهای درجه اول در زندگیشان خیلی داشتهاند، اما به این درد و رنجها رضایت درجه دوم داشتهاند و از این لحاظ آرامشی در ورای این ناآرامیشان وجود داشته است. یک شادیی در ورای حزن و اندوهشان وجود داشته است. از این لحاظ انسانهای عادی هم همین گونهاند. اگر درد و رنج درجه اول دارای معنا شد، در رتبه دوم رضایت کسب خواهد شد.
من سؤالم را خاصتر میکنم. اگر بخواهیم به ارتباط پیامبران با دین ورزی بپردازیم و از رنج وجودی سخن بگوییم، سؤال من این است که آیا پیغمبران در فرآیند ایمان حرکت میکردند، یا ایمانشان تبدیل به یقین شده بود و از فراز و نشیبهای حرکت ایمانی خارج شده بودند؟
اگر بخواهم واقعاً به سؤال شما پاسخ دهم، باید بگویم که جواب این سؤال را نمیدانم. آدم تا پیامبر نباشد نمیتواند جواب این سؤال را بداند. ما هر چه هم بگوییم غیابانه سخن گفتهایم. من نمیتوانم بفهمم که جریان از چه قرار بوده است. نمیدانم که پیامبران تا آخر زندگی با ایمان زندگی کردهاند، یا ایمان برایشان تبدیل به علم و یا به تعبیر شما تبدیل به یقین شده بود، من نمیدانم.
استاد! سؤال دیگری که مطرح است نتیجه و عاقبت دینداری مصلحتاندیش و دینداری مؤمنانه است. دیندار مصلحتاندیش بسیار راحت و بیدردسر است ولی دینداری مؤمنانه سراپا حرکت و تکاپو و تلاش و قبض و بسط است. فردی که به دینداری مؤمنانه میپردازد، البته به لحاظ روانشناختی و شخصیتی دارای ویژگیهایی بوده که نمیتوانسته راحت و بیدردسر به دینداری مصلحتاندیش بسنده کند. ولی چه تفاوتی میان عاقبت یک دیندار مصلحتاندیش و یک دیندار مؤمن وجود دارد؟
مراد شما از دینداری مصلحتاندیش چیست؟
یعنی دینداریای که صرفاً مبتنی بر اعتقاد به یک سری گزارههای دینی و عمل به آن گزاره باشد. دینداریای که عدهای نام آن را دینداری معتقدانه نامیدهاند. در مقابل این دینداری، دینداری مؤمنانه را متصور میشویم که توأم با شک ورزیدن و حرکت و تلاش و سیالیت باشد.
پس دینداری را دینداری معتقدانه و مؤمنانه تقسیم میکنیم. دینداری معتقدانه به نظر من دچار شش بیماری است و دینداری مؤمنانه نیز دچار هیچکدام از این شش بیماری نیست. معتقدان دیندار ۱) خود شیفتگی دارند، ۲) پیشداوری دارند. ۳) اهل جزم و جمود هستند. ۴) متعصب هستند. ۵) بیمدارا و ۶) خرافهپرست هستند. این شش مشکل همچون روغنی که به خورد چوب برود، در کل زدگی آنها نفوذ میکند. اما کسی که دینداریاش مؤمنانه است، خود شیفتگی ندارد، بلکه حق شیفته است. پیشداوری ندارد، بلکه در خصوص همه چیز پس از تجربه سخن میگوید. جزم جمود ندارد، بلکه همیشه ذهنش نسبت به عقاید جدید باز است. تعصب و وفاداری بیقید و شرط به چیزی ندارد، بلکه وفاداریاش مشروط است. اهل تسامح و مدارا است و قبول میکند که انسانهای دیگر هم میتوانند باورهای دیگری داشته باشند و درست به اندازه او حق بگویند و برحق باشند. این فرد همچنین خرافه پرست نیست و عقلانی است.
اما اگر شما سؤال کنید که خدا چگونه با آنها رفتار میکند، من برخلاف خیلی از آقایان که خبر دارند، از نحوه مواجهه خدا با انسانها بیخبرم. نمیدانم که خدا با این آدمها چگونه رفتار خواهد کرد. فقط میدانم که اگر خدا عالم و قادر و خیرخواه مطلق باشد، مسلماً چرتکههایش با چرتکههای ما متفاوت است. خیلی از آنهایی که در چرتکههای ما رفوزهاند در نزد خدا مقبولاند و چه بسا کسانی که در چرتکههای ما قبول باشند، در چرتکهی خدا مردود تلقی شوند.
و در حقیقت این نیز جهلی است که انسان با آن روبروست و بر اساس همین جهل و نادانستگی، آن هنگامی که فرد به آینده خودش فکر میکند، ترس و دلهره بوجود آورد.
نه، به نظر من اینگونه نیست. این به سؤالی بر میگردد که شما پیش از این پرسیدید و من یادم رفت پاسخ دهم. پرسیدید که چر خدا پوششی از نادانی بر همه چیز کشیده است. هندوها میگویند که ما در عالم “مایا” به سر میبریم، یعنی عالم توهم جهانی. همه جهانیان در توهم به سر میبرند. مولانا میگفت:
استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است
اگر هم هوشیار بودند، نظام این جهان بههم میریخت. اگر میپرسید که چرا خدا این کار را کرده، من میگویم که واقعاً ما جواب این سؤال را نمیدانیم. خدا نه ما را در بیخبری محض قرار داده و نه خبر واضحی به ما داده است. همه مردم هم بیخبرند و هم خبرهایی هم دارند، کورسویی میبینند. من جوابش را نمیدانم. اما این که میگویید آدم دل نگران است که چه میشود؟ من در جواب این سؤال همیشه جواب “راسل” را میدهم و به نظر میرسد یکی از حکیمانهترین سخنانی که درعالم گفته شده، همین سخن راسل است. راسل ۹۹ سال عمر کرد. در اواخر عمرش خبرنگاری از او پرسید که شما یک عمر گفتهاید که خدا وجود ندارد و زندگی پس از مرگ هم وجود ندارد. حالا اگر پس از مرگ دیدید که هم خدا و هم زندگی پس از مرگ وجود دارد چه خواهی کرد؟ راسل به آن خبرنگار گفت که آیا این خدایی که شما میگویید، عادل هست یا نه؟ اگر عادل باشد من با او مشکلی ندارم. چون به او میگویم که یا باید ادله اثبات وجود خود و زندگی پس از مرگ و مانند آن را قویتر میکردی که طبعاً من هم قبول میکردم، یا باید ذهن مرا ساده لوحتر و زود باورتر از این خلق میکردید. ادلهای که محکم نبوده، یا ذهنی که ساده لوح نبوده تقصیر من نیست. بنابراین، من مقصر نیستم. برتراند راسل میگوید که اگر خدا عادل باشد، بر من خرده نخواهد گرفت. لایکلف الله الا وسعها. وسع هر کس را خدا باید در نظر بگیرد چون عادل است. وسع راسل هم همین بوده و او مشکلی نداشته است. مهم این است که آدم صداقت و جدیت داشته باشد.
شما در جایی از صحبتتان گفتید که چرتکههای ما انسانها متفاوت است. پس در این صورت شاید عدالت الهی با عدالت انسانها و درک ما از عدالت متفاوت باشد.
اگر چرتکههای خدا مثل بعضی آقایان باشد پس وای به حال ما. اگر قرار باشد که خدا بگوید چون شما به یک سری گزارههایی که در فلان شورا تصویب شده، معتقد نبودهاید، باید به جهنم بروید، ما هیچ زبان مشترکی با آن خدا نداریم.
یعنی رهیافت شما این است که خداوند اهل عدالت است، به همین مفهومی که ما مد نظر داریم. من میگویم که ما هیچ شناختی از عدالت نداریم.
خدا اگر عدالت داشته باشد که ما بدان معتقدیم، طبعاً از هیچ کس بیشتر از تواناییهایش چیزی نمیخواهد. هر کس در طول عمرش صادقانه و با جدیت عمل کرده، به هر نتیجهای هم که رسیده باشد، اجرش را خواهد برد.
پس به نظر شما راسل مغبون نشده است؟
نه به هیچ وجه. به نظر من نه تنها راسل بلکه هر انسانی که صداقت و جدیت داشته باشد، مغبون نخواهد شد.
منبع: مجله آبان، شهریور ۸۱، شماره ۱۳۹، صفحات ۱۳ تا ۱۹
