فردمحوری یا فردگرایی؟
دکتر فرهنگ ارشاد*: یکی دو هفته پیش یادداشتی از استاد غلامعباس توسلی درباره فردمحوری در روزنامه اعتماد به چاپ رسیده بود که نویسنده بنا به موضوع و به اقتضای زمان فقط به جنبه سیاسی فردمحوری پرداخته بودند. اهمیت طرح چنین موضوعی و نیز نکات دقیقی که به اختصار یادآوری شده بود شایان توجه است. بدیهی است ایشان درباره جنبههای اجتماعی و فرهنگی فردمحوری هم گفتنیهای زیادی دارند که از حوصله آن یادداشت کوتاه بیرون بود؛ به امید اینکه روزی دیگر و از زبان ایشان و دیگران به آن هم پرداخته شود و از تکرار آن هم ابایی نداشته باشیم. این گونه موضوعها هرچه از گفتمان خشک و رسمی علمی بیرون آید و با زبانی ساده بیان شود و تکرار شود، سودبخش است و همسو با اعمال مسوولیت رسانهیی نیز هست.
آیا فردمحوری با فردگرایی (ایندیویدوالیسم) یکی است؟ ایندیویدوالیسم در واقع یک گونه جهانبینی و دیدگاهی فلسفی است. در این نوشتار نمیخواهیم با بحثی نظری، ایدئولوژیک یا حتی نقادانه به این موضوع بپردازیم (که جای آن همواره باز است) بلکه بیشتر کوشش ما در جهت تعریف علمی- اجتماعی این دو اندیشه و تامل در شرایط تاریخی رشد آنهاست. بسیاری نویسندگان، توسعه فردگرایی در غرب را به سده هجدهم میلادی و رواج روشنگری و مدرنیته، در انطباق با توسعه بورژوازی و نظام سرمایهداری نسبت میدهند. ولی به نظر میرسد مبانی تفکر و جهانبینی فردگرایی تاریخی دیرینه و پیشاسرمایهداری دارد و ردپای آن در فرهنگهای غیراروپایی نیز قابل جستوجو است. شعر حافظ که سرشار از اندیشههای اجتماعی است نمونهیی از این گفته را ارائه میدهد. این بیت تاملبرانگیز از اوست که:
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد که دهان تو در این نکته، خوشاستدلالی است
بیتردید حافظ اندیشمندی بزرگ است ولی او یک نظریهپرداز اجتماعی نیست. او شاعر است و به گفته صاحبنظران زبان شاعر، رمزآلود و «آشنایی زدوده» است. ولی همین که به جوهر یا گوهر فرد و پشتوانه «استدلالی» آن تاکید دارد، این ژرف اندیشی ستودنی است. مهمتر آنکه جوهر فرد را در «تو» میجوید و نه در خودش. البته شکی نداریم که هر چارچوب فکری و بینش اجتماعی، در شرایط تاریخی معینی شکل میگیرد و احیانا پرورده و بالنده میشود. نباید انتظار داشت که برداشت حافظ از گوهر فرد (مسامحتا اصالت فرد یا فردگرایی) و پشتوانه استدلالی آن مطابق باگستره و ژرفایی همان برداشت و تعریفی باشد که امروزه از فردگرایی در علم جامعهشناسی میشود. روشن است که در ارتباط با فردگرایی، خردورزی و عقلانیت، و انسان گرایی در اروپای سده هجدهم و نوزدهم و حضور اندیشمندان بزرگی مانند دکارت، کانت، آدام فرگوسون و سرانجام کسانی چون ماکس وبر و پدیدارشناسان، دامنه فهم و خوانش ایندیویدوالیسم ژرفتر و گستردهتر شد. در تعریفی کلی، منظور از فردگرایی و جوهر و اصالت فرد – که لزوما تعارضی با اصالت و جوهر جمع و جامعه ندارد – این است که فرد به اعتبار عضویت آگاهانه در جامعه و به قول فرگوسون برای اینکه انسان موجودی گروه زی و اجتماعی زیست است، برای خود حقوق، اصالت و مسوولیتهایی دارد و تحقق حقوق اجتماعی فرد در گرو تحقق حقوق افراد دیگر در اجتماع است. البته اشاره به این نکات بنیادی حقوق فردی تازگی ندارد و همواره با کلمات و عبارات زیبا و بسیار خوشایند بیان شده است ولی نهادی شدن بینش و کردار فردگرایی موکول به عملی شدن این اصول است. به نظر میرسد در جامعه ما به دلایل مختلف، فردگرایی (به معنای نوعی جهانبینی) با فردمحوری یا تفرد، آمیخته و گاهی باهم اشتباه میشود.
ممکن است فردگرایی از سوی برخی اندیشمندان قابل نقد باشد. ولی این به شرطی است که اصول و مبانی فکری این جهانبینی شناخته شود و منتقد به دنبال جایگزینی برای آن باشد که مبانی فلسفی و منطقی استوارتری را دارد. فردمحوری را نمیتوان به عنوان نوعی آگاهی جمعی پذیرفت. از این رو، فردمحوری پایگاه علمی، منطقی و فلسفی محکمی ندارد، بلکه فقط متکی بر هیجانات و امیال محض فردی و گرایش نفسانی یک شخص است و اگر همگان در پی آن باشند نظم اجتماعی و جامعه از هم میپاشد. فردمحوری (گذشته از نقص اخلاقی) نمودی از خام اندیشی فردی است که اگر فراگیر شود، کمترین آسیب آن خام اندیشی جمعی و فرهنگی است و این خام اندیشی، هزینههای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را بر جامعه تحمیل میکند. اینکه در جامعه ما، گاهی جهانبینی فردگرایی مغلوب رفتار فرد- محوریهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بوده است، متاثر از عوامل تاریخی گوناگونی است که برخی از آنها با سیر تاریخ غرب متفاوت است. البته پرداختن به همه عوامل تاریخی نیاز به پژوهشی ژرف و کوششی گسترده دارد. در اینجا فقط به برخی جنبههای برجسته، آن هم به طور گذرا میتوان اشاره کرد. پس از فروپاشی حکومت ساسانی و نبود حکومتی ملی- ایرانی (حداقل به اسم) که دو قرن به درازا کشید، از قرن سوم حکومتهایی کوتاهمدت و کمابیش متقارن (طاهریان، سامانیان، غزنویان، صفاریان، آل بویه، آل زیار و علویان) بر سر کار آمدند و سپس از اوایل سده پنجم هجری قمری، حکومت به دست سلجوقیان افتاد و از آن پس حکومتهای مبتنی بر ساختار ایلی- طایفهیی، یکی پس از دیگری در کشور ما به قدرت رسیدند و این جریان تا هزار سال ادامه یافت و سرانجام با فروپاشی حکومت پردوام قاجاریه و در واقع در پی جنبش مشروطه خواهی ایرانیان، عمر این دوران به به پایان رسید. البته در این میان حکومت صفویه به ظاهر متکی بر ساختار درونی طایفهیی نبود، ولی به پشتیبانی ساختارهای دوازده گانه طایفهیی- ایلی (قزلباشها) تاسیس و اداره میشد؛ هرچند رفته رفته بر سر تقسیم قدرت بین قزلباشها و حکومت تعارض پیش آمد و یکی از نتایج آن تغییر پایتخت از اردبیل به قزوین و سپس به اصفهان بود و عاقبت هم به وسیله طوایف ایلی غلجایی افغان حکومت صفوی سرنگون شد و چه زیانها که به مردم ایران و به ویژه اصفهان رسید.
به طور کلی، فرهنگ مبتنی بر ساختار ایلی- طایفه، بیش از اینکه بر عقلانیت و استدلال متکی باشد، بر جهانبینی تقدیرگرایی و به قول ابن خلدون بر تعصب ایلی و همبستگی طایفهیی وابسته است. توزیع و اعمال قدرت نیز به اتکاء همین جهانبینی و تعصب طایفهیی صورت میگیرد. فردوسی شاعر بزرگ و عقلگرای ایران، شاهنامه را بر اساس همین شرایط ناخوشایند (که در واقع رویه محمود غزنوی بود) پرورانده است، چنان که در همان بخش اسطورهیی فرزندان فریدون، بر سر قدرت دسترسی به حکومت ایران، یکدیگر را میکشند و این برادرکشی و فرزندکشی تا تراژدی عظیم مرگ ناخواسته ولی اجتنابناپذیر اسفندیار به دست رستم و سپس قتل شگفت رستم به دست برادرش شغاد و مرگ شغاد به دست رستم به پایان میرسد. برادر کشی و فرزندکشی کجا و فردگرایی و تحقق حقوق خود به شرط تحقق حقوق دیگران کجا؟ بسیاری از شخصیتهای شاهنامه از قبیل کیکاووس، افراسیاب، ضحاک، گشتاسب، و. . . انسانهایی بهشدت فردمحور و خودکامه بودند.
میدانیم که فردوسی از شعرای سبک عقلگرای خراسانی است. چنان که در دوران طاهریان و سامانیان، جنبش عقلگرایی به اندازهیی برجسته بود که برخی آن را جنبش رنسانس سامانی لقب دادهاند. ولی فردوسی هنگامی که مشاهده میکند که در پی افول ستاره اقبال سامانیان، حکومت غزنویان به قدرت میرسد که به حکومت مردمی سامانی هیچ شباهتی ندارد، افق آینده ایران را روشن نمیبیند. چنان که بعد از غزنویان، جای آن را سلجوقیان میگیرند که بیشتر حکومتی از نوع غزنوی است و نه از سنخ سامانی. به قول محمد اقبال لاهوری، با قدرت گرفتن سلجوقیان در ایران، کاخ خردگرایی فرو ریخت. سلجوقیان، حکومتی طایفهگرایی و قوممدار بودند. البته در مقابل سیاست خشن و قدرت طلبانه حکام سلجوقی و نوادگان مغول و تیمور، تفکر عرفانی رشد کرد و در دامان آن در سدههای ششم تا هشتم افراد نیک نام و بزرگی پرورده شدند که تاثیر آنها در تاریخ ایران نمیتوان نادیده گرفت. ولی در مقابل حکام خودسر بیشتر موضعی انفعالی داشتند و به جای حمایت از عقلگرایی، عشق را گرامی داشتند و تا اندازهیی هم به گسترش مریدپروری همت گماشتند که بیاعتنا از کنار اصالت فرد میگذرد. این دو جریان – طایفهگرایی و سلوک عرفانی تا زمان قاجاریه نیز ادامه یافت. ناصرالدین شاه شخصیتی نمونه در این باره است. جمله معروف وی که «فی الواقع خودمان از خودمان خوشمان آمد» – که گاهی شعر هم میسرود!- به هیچوجه نمیتوانست دغدغه و اندیشهیی درباره جهانبینی فردگرایی داشته باشد. بدیهی است که غیر از استیلای خوی طایفهگرایی و توسعه جهانبینی عرفانی، عوامل قدرتمند دیگری نیز دست به هم دادهاند تا زمینه رشد فردگرایی را نابارور کنند و میدان را برای خودمحوری باز بگذارند. اگر گزافهگویی نباشد، خوی فردمحوری و غفلت از جهانبینی فردگرایی جزیی نهادی در فرهنگ ما شده است. حتی در فضای علمی، فلسفی و هنری هم خوی خود- محوری و قبول داشتن خودمان، بر پذیرش نظر دیگران میچربد. خونندگان محترم این خودانتقادی را خودزنی و تحقیر فرهنگ تاریخی و اصیل ما به حساب نمیآورند. این خوی خودمحوری در جوامع همسایه ما، اگر شدیدتر از ما نباشد ضعیفتر هم نیست. در پایان اشاره به این نکته را لازم میداند که جهانبینی فردگرایی مورد نقد بنیادی قرار گرفته است، ولی از آنجا که خواهی نخواهی نوعی جهانبینی است، در مقابل فردمحوری که نشانهیی از خامی است و هیچ پشتوانه منطقی و فلسفی ندارد، بیشتر قابل توجیه است.
*استاد جامعهشناسی دانشگاه اهواز
منبع: روزنامه اعتماد
