فلسفه طالب رهروی یا گمگشتگی؟

محمدسعید حناییکاشانی و میلاد نوری: دیروز تصویری از کتاب حقیقت و زیبایی: درسهای فلسفۀ هنر از بابک احمدی را در جایی دیدم، یاد سخنی از او در «پیشگفتار» کتابش افتادم که از سالها پیش یادداشت کرده بودم و در فکر نوشتن کتابی در پاسخ به آن و شرحی بر تعریف هایدگر از «فلسفه» و «راه» بودم که همین طور به تعویق افتاد. نمیدانم که آیا او بعد از این همه سال در این گفته بازنگری کرده است و سرانجام فهمیده است که مراد هایدگر از «کورهراههای جنگلی» چیست یا آن را هنوز همان گونه میفهمد که در چاپ اول نوشته بود؟ باری، اکنون اشارهای میکنم به ضعفهای این ترجمه و برداشت از مفهوم مورد نظر هایدگر، هرچند بابک احمدی در این برداشت از ترجمۀ نادرست مترجمان فرانسوی و انگلیسی در آغاز نیمۀ دوم قرن بیستم پیروی کرده است و البته اشتباه بودن این برداشت در دهۀ ۱۳۷۰ نیز که بابک احمدی این درسها را میداد بر من آشکار بود. با این همه او این ترجمه و برداشت را پسندیده است و خود بر آن شرح و تفسیری افزوده است.
باری، یکی از نیندیشیدهترین و نسنجیدهترین و فلسفهستیزترین سخنانی که سالها قبل به قلم بابک احمدی دربارۀ هایدگر خواندم این بود: «… البته هراسی هم از هشدار فیلسوفان امروز در دل داریم که این کوره راه جنگلی، این Holzwege، راه به جایی نمیبرد. ولی ما دست کم از همین گام نخست روشن کردهایم که نخواستهایم به جایی برسیم. گم شدن در جنگل را خواستهایم و لذت همسفری با هنرمندان و فیلسوفان را» (بابک احمدی، حقیقت و زیبایی: درسهای فلسفۀ هنر، نشر مرکز، چ اول، ۱۳۷۴، پیشگفتار، ص ۷-۶. تأکید از من است). این برداشت از سخن هایدگر و «فلسفه» و «راه» و «رهروی» فیلسوف سه عیب بزرگ دارد که خود به معنای نفی «فلسفه» است و نخستین و مهمترین آنها «حماقت» و «بیخردی» است، چطور؟
۱) نخست، هیچ آدم عاقلی در راهی که از پیش بداند «بن بست» است و به جایی نمیرسد قدم نمیگذارد، مگر برای تفریح یا وقتگذرانی، یا اینکه در انتهای کوچهای بن بست منزل کرده باشد! زندگی انسانی هدفمند است و فیلسوف نیز «عاقل» است و به قصد «یافتن» چیزی یا «رسیدن» به چیزی قدم در راه میگذارد. فیلسوف «احمق» نیست، «دلیر» است. آزمودن آنچه از پیش «معلوم» یا «شناخته» است کار فیلسوف نیست، کار «احمق» است. کار فیلسوف رفتن به سوی «ناشناخته» و قدم گذاشتن در راهی است که معلوم نیست به کجا میرسد؟ نه اینکه قدم در راهی بگذارد که از پیش میداند به جایی نمیرسد! فیلسوف «راهیاب» و «راهگشا»ست. از همین روست که فیلسوف «دلیر» است چون به استقبال از «ناشناخته» میرود و از راههایی که همگان میروند نمیرود. او «کاشف» است. او «تنها»ست چون از راهی نمیرود که «همگان» می روند. چون به زبانی سخن نمیگوید که همگان سخن میگویند، چون آن گونه نمیاندیشد که همگان میاندیشند. «غربت» فیلسوف در زندگی از همین روست. او «بیگانه» است، هرچند تا اندک زمانی.
۲) دوم، هیچ آدم عاقلی در راهی که بداند در آن «گم» میشود و دیگر حتی به خانه نیز نمیتواند برگردد تا چنین یاوههایی را بنویسد قدم نمیگذارد. مگر اینکه دست از جان شُسته باشد و قصد گم و گور کردن خود را داشته باشد. «گم شدن در جنگل» برای انسان مساوی است با مرگ، شخص یا از تشنگی و گرسنگی میمیرد یا طعمۀ حیوانات وحشی میشود، یا در باتلاقی فرو میرود. از همین رو، انسان «عاقل» اگر به راهی «ناشناخته» رفت در راه «نشانههایی» میگذارد تا اگر «گم» شد دست کم بتواند به خانه برگردد («استاکر» تارکوفسکی را به یاد آورید!).
۳) «گمگشتگی» و «سرگشتگی» و «آوارگی»(۱) چیزی مطلوب برای زندگی انسانی نیست، چون اساساً «نابودی» است و «زندگی» نیست، و فیلسوف نمیتواند فراخوانندۀ ما به چنین حالاتی باشد. چون اگر انسان «واقعا گم» شود و «راهی» نیابد یا «سکونتگاهی» نداشته باشد یا با «دیگران» پیوندی نداشته باشد نابودیاش حتمی است. فیلسوف البته همواره از «راههای همگانی» یا «راههای رفته» و «آشنا» و «مرسوم» و «معهود» نمیرود، او «راههای نرفته» را میرود، اما نه بیباکانه و احمقانه، بلکه با احتیاط. پس مراقب است تا «گم» نشود. از همین روست که راه را «نشانهگذاری» میکند. و از «راه» خود و «سخن» خود نیز بر میگردد، اگر به «بن بست» برسد. فیلسوف خودش را فدای «عقایدش» نمیکند. «عقاید» و «اندیشهها» یافتههای او در طی «راه»اند. اگر لازم شد این «انبان اندیشهها» را نیز از دوش میافکند تا راحتتر «سفر» کند و راحتتر با چیزهای «نو» و «ناشناخته» رو به رو شود.
پس چیست مراد از «کورهراههای جنگلی» (Holzwege)؟ چرا هایدگر این استعاره را به کار میگیرد؟ چرا نام یکی دیگر از کتابهای خود را «معالم» یا «راهنماها» یا عنوانی متداول در جهان اسلام «المعالم فیالطریق» (Wegmarken) میگذارد؟ اگر قرار به «گم شدن در جنگل» بوده است، چرا باید «رهرو» یا «فیلسوف» به دنبال یافتن «نشانههایی» در «راه» باشد یا در راهروی خود «نشانه»هایی بر جای گذارد؟ مگر ما نمیخواهیم «گم» شویم؟ مگر ما قصد نداریم به «جایی» نرسیم؟ مگر ما قصد داریم به «خانه» بازگردیم!؟
«راه» یکی از قدیمیترین مفاهیم در تاریخ فرهنگ بشری است، از «تائو» یا «دائو» («راه») در حکمت چینی («تائویسم» یا «دائویسم») گرفته تا ادیان ابراهیمی که در آن از مفاهیمی چون «صراط مستقیم» و «شریعت» و «هدایت» و «ضلالت» و «آیه» («نشانه») و «ضالین» («گمراهان») و «غاوون» («گمگشتگان/سرگشتگان») سخن گفته میشود تا تصوف که در آن از «طریق» و «طریقت» و «معالم» («راهنماها» یا «راهنشانها») سخن گفته میشود. در ادیان توحیدی گاهی همواره این هشدار وجود دارد که تنها یک «راه» وجود دارد و هر «راه» دیگر «گمراهی» است (به گفتۀ انجیل یوحنا، مسیح میگفت: «من راه و حقیقت و حیات هستم» و قرآن نیز ما را به پیروی از «صراط مستقیم» و پرهیز از راه «مغضوبین» و «ضالین» فرا میخواند) و البته گاهی نیز این شعار وجود دارد، بر اساس حدیثی، که «راههای به سوی خدا به تعداد انفاس خلایق است» («الطرق الی الله بعدد أنفاس الخلائق»).
اما اگر جامعهای «راه» را از «گمراهی» مشخص کرده است و آدمی از «گم شدن» در هراس است و همه چیز از پیش معلوم و مشخص، پس چه جایی برای «دانش» یا «علم» هست؟ «دانش» یا «علم» چگونه به دست میآید اگر همه چیز را گذشتگان یافتهاند، یا خدا بر ما معلوم کرده است، و ما فقط باید از آنان پیروی کنیم؟ چه کسی یا کسانی باید قدم در راههایی بگذارند که «راههای نو» و «نارفته» و «ناشناخته» را مییابد و میگشاید؟ انسانها چگونه توانستند از «خانه» و «سرزمین» خود دور شوند و «سرزمین»های بیگانه را بیابند. مسلم است که بسیاری به جایی نرسیدند و در راه نابود شدند اما برخی نیز چیزهایی را یافتند که ما اکنون میشناسیم. و البته امروز نیز هستند کسانی که راههای ناشناختهای را میروند که ما نمیشناسیم و فردا بر همگان معلوم خواهند شد.
استعارههای «راههای جنگلی» و «راهنماها» یا «راهنشانها» برای هایدگر به این معناست که ۱) راههایی هست، کوره راهها، که «همگان» از آن راهها نمیروند، چون میترسند «گم» شوند؛ ۲) راههایی هست، کوره راهها، که ممکن است به هیچ جا نرسند. چون در جنگل وقتی به کورهراهها میرسیم نمیدانیم چه چیزی در «انتها»ی راه منتظر ماست: الف) ممکن است «کور» باشند و بنبست و برگردیم سر جای اولمان؛ ب) ممکن است از راهی دیگر برگردیم سر جای اولمان و فقط به دور خودمان چرخیده باشیم؛ ج) ممکن است ما را به جایی برسانند و چشماندازی در مقابل دیدگان ما قرار دهند که تاکنون هرگز ندیده بودیم، حتی اگر بارها و بارها به این جنگل آمده بودیم. هیچکس همۀ سوراخ سُنبههای جنگلی را نمیشناسد. پس اگر به همین یک دلیل آخر هم شده باشد «تجربۀ کوره راهها» این امکان را به ما میدهد که قدم در راهی بگذاریم که تاکنون نرفته ایم و نمیدانیم آیا کسی پیش از این رفته است یا نه؟ پس دلیرانه قدم در «راه» میگذاریم و از «گم شدن» نمیهراسیم، با این همه نشانههایی برای بازگشت خودمان یا دیگران میگذاریم تا اگر «گم شدیم» برگردیم و اگر زنده نماندیم دیگران «جسد» ما را بیابند یا بدانند که کسی از این راه رفته است و «بن بست» است. در تاریخ علم و فلسفه کشف «بن بستها» نیز به اندازۀ «راههای نو» پُر اهمیت است چون این آگاهی را به ما میدهد که بسی تجربهها ارزش تجربه کردن دوباره را ندارند و زندگی خود را با «تکرار» بیهوده هدر ندهیم.
[نوشتهی محمدسعید حناییکاشانی]
(۱) درباره برداشت آوارگی و سرگردانی و پرسهزنی و پستمدرنی از ماهیت تفکر :
مخالفان اندیشۀ متافیزیکی که مدعی مرگ آن شدهاند، بنیانهای جزمی خود را از در پشتی داخل میکنند. «جزمیت» فوکو بر همهگیری و همهجایی «قدرت»، آن را در چنان جایگاهی قرار میدهد که «مثال نیکِ» افلاطون، در سیطره و وسعت آن، سایهای بیش نیست؛ اصرارِ دریدا بر «دیفرانس» که به تعبیر خودِ او پیشینتر و بنیادینتر از «هستی» است، فربهتر از هر پیشپنداشتۀ متافیزیکی است. اما دروغگویان زیرک نیز هستند. ایشان جزمیت خود را با رنگ و نگار نسبیت و تاریخیت و تمایز بهنمایش میگذارند تا با شعارهای آرمانی و انقلابیِ «آزادی» و «مبارزه» سازگار افتد. اما ایشان خود همچون مستبدان متحکّماند.
صداقت و صراحت کسی که گفت: «همه دروغگو هستند و من هم یکی از همهام»، بسی بیشتر از مدعیان مرگ متافیزیک است که به هزار حیله و شعبده، جنس جزمی خود را با بستهبندی نسبیت و تاریخیت و مبارزه و آزادی به ما «میاندازند». یکی گفته است: «هیچگاه چیزی جز تخیلات خود را ننگاشتهام»! پس چه جای نگاشتن؟ و چه جای خواندن؟ و چه جای گفتن؟ و چه جای شنیدن؟ چرا که نهایتا «همه خیال میبافند» و خود این هم که «همه خیال میبافند»، خیالی بیش نیست. چه بهتر که سکوت کنیم و به در و دیوار بنگریم و بیاندیشهای به انسان، هستی و تاریخ، سخنان لاابالی ایشان را هم به فراموشی سپاریم. بگذریم از آن که پرسشگران از هستی نیز چنین جزمیتی نداشتهاند و همواره در مقام جستجو بودهاند. نفی بنیانها، خواهناخواه آنارشیستی است، و نقدِ عقلگرایی منطقی، به بهانۀ آزادی و مبارزه، خود زادۀ تمامیّتخواهی نیهیلیستی ارواح سرگردان است.
[نوشتهی میلاد نوری]
علی هراتی: فقط و فقط نقش تدوینکننده و ویرایشگر