در سودای اخلاق دیونیزوس
علی محمد اسکندریجو: آیا علم وظیفه دارد که به انسان بایدها و نبایدهای اخلاقی را دیکته کند؟ آیا باید از هنر و فلسفه انتظار داشت که هدف و معنا را در زندگی به انسان هدیه دهند و آیا چنین انتظاری از علم، هنر و فلسفه بیهوده نیست؟ مطالعه فیلولوژی یونان باستان نشان میدهد که در خلوتنشینی پیشگویان (اوراکل) با خدایان در کوه المپ و دهلیزهای دِلفی، حکم اخلاقی انشاء میشد و سپس برای اجرا به امضای اوراکل میرسید.
یونانیان دوران پیشسقراطی کوشیدند تا بهیاری هنر و آفرینش هنری، همزیستن انسان را معنادار کنند و هم مردن او را هدفدار نشان دهند. آتن باستان با سیهزار شهروند آنچنان آثار هنری در تمام زمینهها آفریده است که همه آدمیان در سراسر جهان از آغاز مدرنیته تاکنون نتوانستند بهآن حجم و به آن زیبایی آثاری بیافرینند. بیهوده نیست که فریدریش نیچه آنچنان مجنون الهه «دیونیزوسن باستانی میشود که در نوستالژی دوره تراژیک در خلوت تپههای «اوییان» در سوگ خدای پریروز آتن مینشیند. این عصیانگر آلمانی به نشانه انتقام از مرگ خدایش (دیونیزوس)، سوگنامهیی برای خدای مسیح تنظیم میکند و قلم به عصیان میکشد و نقدی بیرحمانه علیه دیانت مسیحی مینگارد. نیچه در هجوم بیامان به اخلاق دینی، میکوشد رسالهیی فراهم آورد تا نشان دهد هنر میتواند دوباره هماورد دین باشد.
او در کتابی که در غرب بهنام «میلاد تراژدی» مشهور است به بازنویسی دوران تراژیک و اهمیت ایماندوآلیستی (دیونیزوس و آپولون) در حیات روزانه یونانیها میپردازد تا شاید اروپا راه بازگشت به دوران خدایان (پریروز و پریشب) را برگزیند. نیچه به محتوای اسطورهها در یونان باستان آگاه است؛ اما این محتوای اسطورهها نیستند که اهمیت دارند بلکه نقش آنان به مثابه نیروی پویای یک خیزش ایدئولوژیک برای کسب «قدرت» سیاسی است که اهمیت دارد. جوزف گوبلز به پیروی از نیچه بر این باور است ملتی که اسطوره ندارد در واقع ملتی مرده است. در این میان، آنچه در گفتمان اخلاق بهنام «نیهیلیسم» به نیچه نسبت داده میشود، درست نیست. نگرش نیهیلیستی نخستینبار در رمان «پدران و پسران» از نویسنده غربگرای روسی ایوان تورگنیف (۱۸۱۸، ۱۸۸۳) سنجیده میشود. طرفه آنکه نیچه از نیهیلیسم روسی و تورگنیف نیز انتقاد میکند!
نیهیلیسم روسی جنبه سیاسی دارد و در یک جنبش کارگری در تقابل با قدرت تزار الکساندر در دهه ۱۸۶۰ مطرح میشود. این بیان نیهیلیستی در پلمیک اخلاقی توسط تورگنیف بهکار رفته است. اما امروز یک انسان نیهیلیست میخواهد که با مفهوم آزادی تسویهحساب کند؛ برای او نه این جهان ارزشی دارد و نه خویشتن. شاید نیچه را که همواره در سودای آن الهه همیشه مست میسرود، بیجهت «فیلسوف مجنون» خطاب نکرده باشند. حال چرا آن شبهفیلسوف شیعه ایرانی (فردید) که هیچ سنخیتی با فرهنگ نیچه و دیونیزوس او ندارد، با تقلید از این آلمانی شوریدهسر، در فراق «خدای پریروز» نیچهیی اینچنین مویه میکند؛ بدون آنکه مانند استادش هایدگر ابتدا فیلولوژی یونانی را خوانده باشد؟ نیچه و هوسرل و هایدگر در زبان فرهنگی (فیلولوژی) یونان باستان، هرچه یافتهباشند، بهیقین وجود مطلقی که مطلوب فردید باشد را نیافتند. از سوی دیگر آن آفریدگار ماورایی (Monistic) که نسبت به امور این جهان اپاتیکهم باشد آیا ارزش یافتن دارد؟ بنابراین از فردیدیهای ایران که سالهاست نهتنها در گفتمان نیچه بلکه در لابیرنت سیال قدرت نیز غوطهورند باید پرسید که همنشین هایدگر چرا در آتن باستان به بهانه «فراموشی وجود» در جستوجوی چنین خدایی نیچهگون میگشت تا به اراده او اخلاق ملکوتی را در زمین انشا کند؟ نیچه کیمیاگر، شیفته مبانی اخلاقی در دوران تراژیکاستو در بازار شهر، فانوس به دست و پریشانحال در جستوجوی دیونیزوس است و نه بهدنبال خدای پریروز و پسفردای فردید یا خدای همهکس و هیچکس. خدای نیچه، خدای فردید نیست چرا که فرهنگ او، فرهنگ ایران نیست. چنانچه آفریدگار نباشد پس اراده او نیز نیست، بنابراین آیا ارزش و اخلاق، ممکن خواهد شد؟ اگر داستایوسفکی از نقطهنظر پایبندی به ارزشهای الهی مینویسد که چنانچه خدا در زمین نباشد پس همهچیز مجاز است (اگر علت نباشد پس معلول نیز نخواهد بود)؛ اسلاووی ژیژک هم پس از حادثه ۱۱ سپتامبر امریکا در جواب داستایفسکی (برادران کارامازوف) مینویسد که اگر خدا در زمین باشد پس همهچیز مجاز است! حال تکلیف چیست آیا او باید باشد یا نباشد؟ به بیان دیگر آیا وجود آفریدگار، ضامن اخلاق است یا آنکه اخلاق، ضامن وجود خداست یا آنکه هیچکدام؟ کنایه اسلاووی ژیژک به سنتگرایان است که حال که بهباور آنان خدا در زمین هست شاهد چنین انفجار مهیب و جنایات دیگر بهنام او هستیم. از سویدیگر فریدریش نیچه کلا دیانت مسیحی را هم یک «اشتباه تاریخی» میخواند و از سقراط نیز بیزار است که بین او و الهه پریشب و شرابنوش (دیونیزوس) فاصله انداخته است. افزوده بر آن، نیچه هرگز در جستوجوی خدایی کلیمی (یهوه) نبود که در شب طور، ده فرمان به آتش افروخت. او به سوی عیسای مریم هم نرفت؛ نان و شراب نمادین که ترسایان در «عشای ربانی» بهکام میکشند، تحفه درویشی دیونیزوس یونان است. نان و شراب در مراسم عید پاک (شام آخر) در واقع به نشانه حیات خدایی و جاودانی دیونیزوس بهشمار میآمد؛ این پاره نان آغشته به شراب در شبهای تراژیک آتن در کام مستان و میپرستان مینشست. دیانتی که نیچه آن را اشتباه تاریخی خواند، از یونان و دیونیزوس بسیار گرفته است:
فغان که کاسه زرین بینیازی را گرسنهچشمی ما، کاسه گدایی کرد
نیچه در واپسین لحظات حیات فکریاش (۱۸۸۹) در جهشی اخلاقی، آن حیوان نجیب را در آغوش میکشد تا آنکه صاحبش اسب را به شلاق نکشد. طرفه آنکه پس از اسب شریف، شمع اندیشه نیچه کمنور میشود و از آن پس او به مدت ۱۰ سال خاموش فروزنده است. در همان سال مارتین هایدگر چشم بهجهان میگشاید و بعدها در فراز آلپ، مویههای نیچه در فراق دیونیزوس را میخواند. هایدگر از پیوند خویش با اندیشه نیچه در همان نزدیکی و در تپههای آلپ آگاه میشود. شگفتا! پائولوسمسیحیپس از غسل تعمید نخستین زن اروپایی (لیدیا)، نان و شراب را به حلق «لوگوس» میریزد و این عاقل مست را از آتن به اورشلیم میآورد تا نشان دهد که دیانت ترسایان همانند کیش کلیمی در آن شهر، عقلانی، منطقی و اخلاقی است! آیا این انتحال (Plagiarism) نابخشودنی که پائولوس قدیس مرتکب شد، خشم و انزجار نیچه را برانگیخته است؟ ایکاش پائولوس بهجای سفر به یونان به هند میرفت و مانند شیخ اجل، آن پیامد و هزارساله که بر سر در سنگی معبد هندویان (جینیسم) حک شده است:
بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
را بر لوح ضمیر مینوشت و در بازگشت به اورشلیم به شیفتگان خویش هبه میداد. پائولوس اما برخلاف شیخ شیرازی به آتن میرود و گرامیترین میراث حیات یونانی (لوگوس، اتوس، میتوس) را میرباید و به بهانه دین، این مفاهیم را باژگون میکند. سعدی در این کنش اخلاقی مرتکب انتحال نشده است، بلکه آن دو بیت زیبا را بین هند و ایران فقط جابهجا (!) ساخته است تا ما امروز در گلستان بخوانیم و حظی بریم؛ اما پائولوس اضافه بر باژگون ساختن معنا و نقش این سه میراث فرهنگ یونان، آنها را بهمثابه سنگبنای دیانت جدید در اورشلیم استوار میسازد. به لحاظ دینی و حقوقی، پائولوس علاوه بر انتحال، تحریف نیز کرده است. لوگوس یونانی تا لوگوس دینی فاصلهاش از ارسطو تا خداست.نیچه نخستین پژوهشگر غربی در شهرت بخشیدن به دیونیزوس بهمثابه منشی اخلاق دوران تراژیک است. در این ساختار دوآلیستی، منشی دیگر «آپولون» حسابگر و منطقی است که نیچه میانهیی با او ندارد. این فرقه دوآلیستی در یونان عصر تراژیک میکوشد به یاری آپولون و دیونیزوس، زیستن را هدفدار و مردن را نیز معنادار سازد. مسیح و پائولوس پیامبرش، بین اروپا با فرهنگ عصر تراژیک یونان فاصله انداختند و تاریخ را به انحراف کشاندندکه انزجار نیچه از این کیش را در پی داشت. در شگفتم از آلمان! این کشور چگونه سرزمینی است که فیلسوفش و مجنونش، فریدریش نیچه است با بیست اثر خواندنی که یکی از آنها (چنین گفت زرتشت) شهرت جهانی دارد. ما ایرانیان آیا چیزی برای اندیشیدن و پرسشی منطقی برای پاسخدادن داریم که آلمانیها (جدا از نیچه!) پیشتر به آن نیندیشیده باشند یا به آن پرسش، پاسخ منطقی نیاورده باشند؟ شاید هم که پرسش نابهنگام نگارنده این جستار کوتاه، قیاس معالفارق باشد. در اینجا برای دوری جستن از هر گونه شائبه باید اشاره زد که تلقی نویسنده این جستار از مفهوم آلمان و آلمانی صرفا، یک برداشت فرهنگی است و نه یک رویکرد نژادی و شوونیستی. فریدریش نیچه بهمثابه شاعر همه فیلسوفان آلمانی، انزجار و رسنمان (Resentment) از عقلانیت افراطی را با نگارش دو کتاب نشان میدهد؛ او در دو رساله «دجال» و نیز «تبارشناسی اخلاق» به سقراط و مسیح و حتی کانت میتازد و به ویژه فرزند مریم را متهم میکند که با این دیانت ضدمنطقی که نوید اخلاق و عدالت هم میدهد، در واقع انحراف را بشارت داده است. او در گزینههای دهم و یازدهم از رساله دجال انزجار خویش از فلسفه عقل عملی (اخلاق) کانت را نشان میدهد:
«… خون الهیون فلسفه را فاسد کرده است. کشیش پروتستان [لوتر] پدربزرگ فلسفه آلمان است. پروتستانتیسم خودش همان گناه اولیه [آدم] است و در تعریف این فرقه باید گفت که پروتستانتیسم فلج قسمتی از [پیکر] مسیحیت و عقلانیت است… شعوبیها [Swabians] بهترین دروغگویان آلمانی هستند. آنها معصومانه دروغ میگویند… سهچهارم حلقه مدرسی (اسکولاستیک) که در [دانشگاه] توبینگن از حضور کانت ابراز شادمانی کردند و از وی استقبال کردند، فرزندان کشیشیان هستند… پیروزی کانت صرفا پیروزی الهیات است. کانت همانند لایبنیتس و لوتر شبیه ترمزی است که پیشرفت المان را مانع شده است. سخنی دیگر درباره کانت بهمثابه یک اخلاقگرا، فضیلت را ما باید تعیین کنیم [نه خدا]… این کانت نادان که معاصر گوته است! این عنکبوت مرگبار که هنوز هم به عنوان فیلسوف آلمانی شناخته میشود… آیا او ندید که در انقلاب فرانسه چگونه دولت از یک نهاد معدنی به یک نهاد آلی تبدیل شد؟…»
منبع: اعتماد