عارفان مصلح اجتماعی نیستند یا مصلحان اجتماعی هم عارف نیستند
علی اصغر نظری*: آقای ملکیان در یادداشتی با عنوان «عارفان مصلح اجتماعی نیستند» که در مجلۀ اندیشۀ پویا چاپ شد، به این مسئله میپردازد که خوشبختی فرد یا مشکلات او چگونه با مسائل کلان اجتماعی گره خورده است و فرد چگونه میتواند در هر جامعه یا وضعیتی که باشد از زندگی لذت ببرد. در ادامه ایشان به این مطلب میپردازد که تغییر در نهادهای اجتماعی، با تغییر از خود شروع میشود و افراد میتوانند با تذهیب و پالایش درون خود، فضای اجتماعی را برای زندگی خوب و خوش بامعنا فراهم کنند. تغییری که با طرح این ایده در تاریخ اندیشۀ روشنفکری دینی رخ داده بسیار جالب است.
روشنفکری دینی سنتی فکری است که به اندازۀ کافی برای ما شناخته شده است. چهرۀ شاخص آن هم دکتر علی شریعتی است. هم او بود که این اصطلاح را در زبان ایرانیان وارد کرد. برای دکتر شریعتی کار روشنفکر دینی تغییر جهان بود. اندیشۀ روشنفکری دینی در آن زمان دارای ویژگیهای انقلابی، جمعی، عصیانگرانه، ظلمستیز، (شاید هم غربستیز)، معطوف به ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی و عملگرایانه بود. اما دنیای امروز دیگر دنیای آرمانگرایی سیاسی و اجتماعی نیست. دنیای اتوپیاها نیست. امروز بازار عرفان داغ است. سر و کلۀ عرفا از هر شکل و هر سنخی پیدا شده. آنها را در همهجا میتوان دید. در تلویزیون، رادیو، در بزرگداشتهای مولانا، حافظ و حتی سعدی، عرفان هندی، چینی، اروپایی، آمریکایی، عرفان اسلامی و… . گفته میشود شعرای ما عارف بودهاند. موسیقی ما که اصلاً از اول عرفانی بوده است. فلاسفۀ ما هم عارف بودهاند. حتی بعضی از پادشاهان هم عارف بودهاند. به تازگی ادعاهایی شده مبنی بر ظهور جامعهشناسی و روانشناسی عرفانی! و در چنین فضایی است که آقای ملکیان روشنفکری دینی را تغییر داده یا به عبارتی اسلام را با دنیای جدید سازگار کرده است، بدون طرح این پرسش که آیا دنیای امروز (مدرن) نباید با اسلام یا هر دنیای دیگری سازگار شود؟
ناگفته پیداست دنیای امروز و اقتضائات آن برای ایشان معنایی جز لیبرالیسم ندارد. این تلاش با این مضمون توأم بوده است که از اسلام تفسیرهای گوناگونی میتوان کرد و تفسیری از اسلام وجود دارد که او اسلام تجددگرایانه مینامد که با روح لیبرایسم همخوانی دارد. در نتیجه ایشان به جای انقلاب از اصلاح، به جای امر جمعی از امر فردی، به جای عصیان از گوشهگیری، به جای ظلمستیزی از خودستیزی، و به جای توجه به ساختارهای اجتماعی و سیاسی به ساختارهای روانی و ذهنی توجه دارند. بر همین مبنا ایشان به سنخبندی خود از اخلاق میرسد: «وظیفهگرایی، نتیجهگرایی، فضیلت گرایی». فارغ از اینکه این دستهبندیها سودمند است یا نه و اینکه آیا اصلاً بر بنیادی اساسی استوار است یا نه، از نظر ایشان دیدگاه فضیلتگرایانه تنها دیدگاه قابل دفاع در تاریخ است، زیرا بقیۀ دیدگاهها امتحان خود را پس دادهاند! در ادامه نشان خواهم داد این دیدگاه پیامدهایی خواهد داشت که کمترین آن کلبی مسلکی سیاسی خواهد بود.
او میافزاید:
«درون خود را اصلاح کنید»
اما درون چیست؟
«درون یعنی بودن… بودن مهم است… عمل مهم نیست»
اما من هزاران مشکل مالی دارم. زندگی من لبریز از استرس است. برای من روزنهای برای نفس کشیدن لازم است و نه چیز دیگر.
حالا من به عنوان یک انسان بافضیلت چه کار باید بکنم؟
هیچ! «نه کارهای خاصی بکن و نه چیزهای خاصی داشته باش… باید در درون انسان خاصی باشی»
به نظر میرسد منظور این است که فکرهای قشنگی بکنی! ولی من بینوا تنها به بدبختی و مشکلاتم فکر میکنم. من دائم به این فکر میکنم که زندگی چقدر پوچ و بیمعنا است.
در ادامه نوشتۀ ایشان به این مسئله میپردازد که حال که فضیلت مهم است، انسان بافضیلت چگونه میتواند هم خرما و هم خدا را با هم داشته باشد. به عبارتی هم خوب، هم خوش، و هم بامعنا باشد. اما خوشی چیست؟
«خوشی زندگی به میزان لذتی است که شخص تو از زندگی میبری» و خوبی چیست؟ «خوبی تو به میزان رایگانبخشیای است که به دیگران داری… خوبی تو به اندازۀ اخلاقی بودنت است»
ولی من لذتی از زندگی نمیبرم. حتی آن اندازه استطاعت مالی ندارم که ازدواج کنم. چیزی هم ندارم که به دیگران ببخشم. اصلاً خودم همیشه محتاج بخشش بودهام. ولی با خودم عهد کردهام اخلاقی باشم و با آدمهای اطرافم، که بر بسیاری از آنها حیف است نام انسان گذاشت، درست برخورد کنم. متأسفانه این عهد بر من چنان گران آمده که مجبورم به ضرب قرصهای اعصاب به آن پایبند باشم.
ایشان از دو جهت از اخلاق فضیلتگرایانه عدول کردهاند. یعنی در گزارۀ اول خوبی را معطوف به جهان خارج میکند (بخشش به دیگران. اگر دیگران نبودند فضیلت در کجا تحقق مییافت؟) و دوم خوبی را به معنای اخلاقی بودن میداند. اما مگر در ابتدا بر فضیلت درونی به عنوان تنها اخلاق قابل دفاع تأکید نشد؟ مگر نه خوبی به معنای تبعیت از یک سری دستورهای اخلاقی است؟ در نهایت پس از این دستهبندی، دستهبندی دیگری از پی میآید که خوشیها را طبقهبندی میکند: ۱. اجتماعی؛ ۲. اجتماعی فردی؛ ۳. انفرادی (صلح با خود، آرامش، شادی).
به دو مورد اول کاری نداریم زیرا تأکید ایشان بر خوشیهای نوع سوم است. بیایید این سوال را از خود بپرسیم که چه کسی میپذیرد انسانی که در جنگ با جامعه است یا در جامعهای که در جنگ با فرد است میتوان در صلح با خود به سر برد؟ یا اینکه:
«آیا اخلاقی زیستن تأثیری بر آرمانهای زندگی اجتماعی دارد؟»
اگر همۀ افراد جامعه در طولانی مدت عارف شوند و عارف بمانند احتمالاً تاثیر خواهد داشت. در غیر این صورت به هیچ طریقی نمیتوان جامعه و افراد را اصلاح کرد. اما مگر همیشه بین سرشت نهادهای اجتماعی و سرشت فردی انسانها تفاوت وجود ندارد؟ مگر جز این است که ما سعادت و خوشبختی را تنها با دیگر آدمیان در جامعهای سالم تجربه خواهیم کرد؟ مگر غیر از این است که خود شما هم که تا این حد به درون و ذهن و روان و روانشناسی میپردازید، در نهایت فایدۀ همۀ آنها را به تغییرات نهادی و آرمانهای اجتماعی حواله میدهید؟ حال این عارفان برای زندگی اجتماعی ما، که زندگی فردی ما تابعی از آن است، چه میکنند؟
هیچ! «عارفان نیامدهاند که امنیت و رفاه اجتماعی را بیشتر کنند یا عدالت اجتماعی و آزادی اجتماعی را بیشتر کنند»
چرا؟
«چون دغدغۀ عارف دغدغهای فردگرایانه است» و چقدر با اخلاق سودگرایانه (نتیجهگرایانه) همخوانی دارد!
پس عارف به چه درد میخورد؟
«عارف آمده تو فرد را متعالی کند»
چگونه؟
«با دلالت به خیر نه با امر به معروف و نهی از منکر»
نظر ایشان در مورد تغییرات اجتماعی و تحلیل ایشان از وضعیت اقتصادی حالِ حاضر بسیار جالب است. به طور مثال:
«اگر آن تعالی که من عارف در درون تکتک شهروندان میخواهم ایجاد شود، ممکن است در سرنوشت نهادهای جامعه هم به صورت غیر مستقیم اثر بگذارد» یا «اگر بهترین اقتصاددانان مشاور اقتصادی کشور ما باشند و برنامهریزی اقتصادی کنند و ایران هم سرشار از تمامی منابع باشد ولی دید مردم به کار همین دیدی باشد که الآن داریم اقتصاد ما تغییری نمیکند»
در جواب حکم اول: در کجای دنیا و در کدام برهه از تاریخ، تمامی افراد جامعه توانستند خود را تعالی دهند؟ حتی در صدر اسلام هم پیغمبر از عهدۀ چنین کاری برنیامد. همواره متمردان، کارشکنان، کینهتوزان، نابهنجاران و کجروها حضور دارند. همواره عدۀ زیادی هستند که بنا به دلایل شرافتمندانه یا پست با جامعه همراهی نمیکنند. جامعه به سازوکارهای تنظیمی نیاز دارد. به قوانین و هنجارها و نهادهایی نیاز دارد که امیال و خودخواهی انسان و رفتارها و افکار آن را هدایت کند و به بلوغ برساند. در جواب حکم عارفانۀ دوم: در کجای دنیا مردم با شور و علاقه به سر کار میروند و از نظام ناعادلانۀ کار لذت میبرند؟ چه کسی میتواند با عشق به سر کار برود و غرولندهای رییس را بشنود و همچنان عاشقانه خود را وقف کار کند؟ مگر بردههای مصری نگرشی متعالی به مقولۀ کار داشتند که چنین بناهای باشکوهی خلق کردند؟ مگر در اروپای سدۀ نوزدهم افراد خیلی از کار خود راضی بودند که انقلاب صنعتی چنین جهان را در نوردید؟ امروزه اگر دولتها یک سال به سن بازنشستگی اضافه کنند تمام اروپا را شورش و اعتصاب فرامیگیرد. همانطور که درمورد فرانسه و یونان شاهد هستیم.
از سوی دیگر، دیدگاههای ایشان دچار تناقضهایی حل ناشدنی است. زیرا معتقد است در ابتدا لذات عرفانی و فردی به بهای کنارهجویی و ترک دنیا حاصل میشود، اما در مرحلۀ بعد عارف مجبور است برای ادامۀ حیات به قلمرو اجتماعی وارد شود. در واقع تضادی بین خوشیهای فردی که در آزادی استعلایی حاصل میشود و زندگی اجتماعی وجود دارد. کل این تضاد به این مسئله بازمیگردد که انسان موجودی اجتماعی است و هرکس هرقدر هم سعی در انکار آن داشته باشد نمیتواند خارج از جامعه زندگی کند. جامعه هم به نوبۀ خود بر فرد الزاماتی را تحمیل میکند که خارج از ارادۀ اوست. اشتباه بزرگی است اگر این دو را از یکدیگر جدا کنیم. به طور مثال استرس پدیدهایست اجتماعی که ناشی از سازوکارها و ضرباهنگ زندگی اجتماعی مدرن است. ازاینرو بود که فروید آسیبهای روانی را مختص دنیای امروز میدانست و معتقد بود در جوامع بدوی پدیدههایی مانند عقدههای روانی و افسردگی وجود نداشتند. جوامع هرقدر مدرنتر باشند اندازه و شدت آسیبهای روانی بیشتر خواهد شد. در نتیجه تنش اجتماعی درونی میشود و به شکل تضادهای فرد با خودش جلوه میکند. تضادهایی که حتی اگر فرد خود را تا آسمان تعالی دهد، از شر آنها خلاص نخواهد شد. حال، فرد متعالی ایشان همینکه پای مقدس خود را بر خاک چرکین میگذارد، دامنش به هزار شر و بدی آلوده میشود و نظام اندیشۀ زیبایش فرو میریزد. دنیا آن بهشتی که او تصور میکرد نیست. هرچقدر هم عارف باشی در نهایت باید از کوه پایین بیایی و کار کنی. شاید تو بتوانی خود را از دنیا کنار بکشی، ولی دنیا تو را رها نخواهد کرد. او تا دم مرگ با ماست. حتی ما را با مراسم ویژۀ خود راهی دیار باقی میکند. هیچکس را سروته درون قبر نمیگذارند و بر بالین دونترین انسانها هم مراسمی هرچند حقیرانه بر پا میکنند.
در زمانهای که دائم به ما گفته میشود به فکر خودت و منافعت باش، شاید سخنان ایشان گوش شنوایی پیدا کنند اما دردی را دوا نمیکنند. لیبرالیسم اقتصادی انسان را به عنوان موجودی خودخواه در نظر میگیرد که جز نفع شخصی به چیز دیگری نمیاندیشد و در این راه هیچ مانعی را بر نمیتابد، حتی احساسات انسانی خود را. آقای ملکیان هم از آنجا که دلبستۀ لیبرالیسم اخلاقی است، همین خودخواهی را در عرصۀ اخلاقی تجویز میکند. یکی میگوید به دنبال نفع اقتصادی خود باش دیگری میگوید به دنبال آرامش درونی خود باش. یکی میگوید سعی تو باید این باشد تا پول و ثروت خود را به نهایت برسانی و دیگری میگوید اگر دستورهای مرا بپذیری، با وجدان راحت میتوانی زندگی کنی و از پولت لذت ببری. یکی میگوید به این نگاه نکن که در فعالیت اقتصادیات به غیر از تو چند نفر سود میبرند و چند نفر زیان، تو اگر عاقل باشی به رقم حساب خود نگاه میکنی. دیگری می گوید تو نباید به این نگاه کنی که دنیا در جنگ و فقر و ظلم غرق است. تو باید درون خودت را بچسبی. این مهم است. یکی میگوید سود من در کدام معامله است، بدون اینکه لحظهای به این بیندیشد که ایا اصلاً این معامله به لحاظ اخلاقی و انسانی صحیح است یا نه. دیگری هم میگوید برو و به درون خود پناه ببر. حتی یک لحظه به این فکر نکن که جهان مشکل دارد. این تو هستی که مشکل داری. اگر دنیا در فساد و شر غوطه میخورد به این خاطر است که عارف در دنیا کم شده! هر دو این سیستمهای فکری در این فرض بیرحمانه اشتراک دارند که انسان از همنوعان خود جداست. رایگان بخشی هم در این بین مشکلی را حل نمیکند زیرا اصل قضیه را بدون تغییر نگاه میدارد.
معلوم نیست افساری که به نام رایگانبخشی، ایشان بر اسب خودخواهی انسانها زدهاند تا کجا آن را مهار کند، اما مشخص است این سخنان برای ارواح معذبی که برای تسکین خود لقمه نانی هم به فقرا میدهند کاربرد فراوانی دارد. ایشان انواع مکاتب اخلاقی را ذکر کردند و از بین آنان به اخلاق فضیلت به عنوان تنها اخلاق قابل دفاع تأکید میکنند. دیدگاهی که به انسان ارزش درون و بودن آن را نشان میدهد. اما بودنی که از زمان تهی شده و خود را به قالب عمل نمیآورد. بودنی که یخ زده است و از آن بوی مرگ میآید. هرچند این نوع نگاه اخلاقی در جای خود ارزشمند است اما وقتی به تنهایی و به عنوان تنها مکتب قابل دفاع مطرح باشد به ضد خود بدل خواهد شد. در عصری که ما بیش از هر زمان به انسانهایی نیازمندیم که در مقابل دیگران خود را مسئول بدانند، بهتر بود ایشان اخلاق مسئولیت را راهنمای جادۀ سعادت میدانستند.
*دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران
* * تمامی قسمتهایی که در گیومه قرار دارد از مطلب آقای ملکیان است.
به نظرم نقد ایشون به جاست و به سخنان آقای ملکیان وارد است. شاید یکی از علتهایی که در برخی نظریات اخلاقی آقای ملکیان چنین نقدهایی وارد است این است که ایشان همانطور که بارها تاکید کرده اند به وجود چیزی به نام جامعه قایل نیستند.
خب اگه رایگان بخشی نتونه مشکلی رو حل بکنه اخلاق مسوولیت از کجا میتونه؟ که بمراتب انتزاعی تر و پیچیده تره. در ثانی مگه حس مسوولیت در نهایت به رایگان بخشی و امر خیریه منتهی نمیشه؟ مثل همه جای دنیا که میلیونرها حداقل از باب خودشیفتگی تبلیغاتی و تحقیر هم که شده دست به جیب میشوند.شرایط اضطراری و حیاتی معاصر ایجاب میکنه که هرچه از دوست و دشمن رسد نیکوست و غنیمتی ست تا این دوران نقاهت و تب آلود سپری شود تا شاید نسلهای بعدی همدلی و همزبانی بیشتری خواهند داشت. زیرا الیگارشی نیز با زادوولد گسترش می یابد… مطالعه بیشتر»
به نظر نویسنده ی محترم نسبت به عرفانو نیز نسبت به سخنان استاد ملکیان دیدگاهی بسته و بسیار کلیشه ای داشته اند. نقد ایشان چندان ساده و بنابر برداشت های ساده ای است که هر خواننده ای که اندکی مطالعه و آگاهی در مورد عرفان و اخلاق و جامعه داشته باشد، متوجه می شود که کاستی بزرگی یا سوتفاهم بزرگی در این بین وجود دارد. که احتمالا برداشت یکسویه و تند یا مطلق گرایانه از سخنان استاد ملکیان یا به طور کل عرفان است.