کلام در روزگار ما
نوشتار حاضر پاسخهای استاد ملکیان به این پرسشهاست: ۱) تعریف شما از “علم کلام” چیست؟ و آیا برای این علم هویتی ممتاز و مستقل از هویت فلسفه قائلید؟ اگر بلی، ربط و نسبت این دو حوزه معرفتی را چگونه میبینید؟۲) عللِ شکوفایی و بالندگیِ علم کلام را در قرون اولیه اسلام چه میدانید؟ آیا معتقدید که در چند سده اخیر این علم دچار رکود شده است؟ اگر بلی، ماهیت و علل این رکود را چه میدانید؟ آیا عقلگرایی و نقلگرایی در پیشرفت یا عقبماندگی کلام تأثیری مثبت یا منفی دارند یا نه؟ اگر بلی، چند و چون این تأثیر را تعیین کنید. ۳) کلام چه ربط و نسبتی با الف) تفسیر قرآن، ب) علمالحدیث، ج) اخلاق، و د) فقه دارد؟ کلام به کدامیک از این علوم نیازمند است و کدامیک از اینها به کلام نیازمندند؟ ۴) به نظر شما، کلام از چه علومی تغذیه میکند؟ (مراد از “علوم” همه علوم بشری، اعم از تجربی، فلسفی، تاریخی، و شهودی است) ۵) مهمترین مسائل کلامی روزگار ما، به ترتیب اهمیت، کدامند؟
تعریف شما از “علم کلام” چیست؟ و آیا برای این علم هویتی ممتاز و مستقل از هویت فلسفه قائلید؟ اگر بلی، ربط و نسبت این دو حوزه معرفتی را چگونه میبینید؟
به نظر میرسد که این تعریف از “علم کلام” تعریف نادرستی نباشد: “علم کلام علمی است که در آن کوشش روشمندانهای میشود، برای این که گزارههای موجود در متونِ مقدسِ یک دین و مذهبِ خاص و نیز پیشفرضها و لوازم منطقی آن گزارهها ارائه منظومهوار(systematic ) ، تفسیر، و توجیه شود.”
ممکن است پارهای از الفاظی که در تعریفِ مذکور آمدهاند نیازمند ایضاح باشند؛ اما، در اینجا، فقط مُراد از سه لفظِ “ارائه منظومهوار”، “تفسیر”، و “توجیه” را توضیح میدهم. مقصود از ارائه منظومهوارِ گزارههایِ دینی و مذهبی این است که آنها را، بر طبق یک اصل یا طرح یا شاکله یا روش منطقی یا معقولی، چنان گرد هم آوریم که نظامِ سازواری بسازند که در آن، هر گزارهای برحَسبِ درجه اهمیتش یا برحسب این که بر چه گزارههایی متوقف است یا چه گزارههایی بر آن متوقفند، جایگاه خاصی داشته باشد. مقصود از تفسیر، توضیحِ معنایِ یک گزاره و تعیین مُرادِ گوینده آن گزاره است. واضح است که این کار فقط با توضیح معانی یکایک مفردات و اجزاء گزاره یا ارائه انگاره نَحویِ گزاره انجام نمییابد، بلکه، علاوه بر اینها، نیازمند توجه به اموری است نظیر: شخصیت و منشِ گوینده، سیاق و مقامی که گزاره در آن گفته شده، تأکیدی که احیاناً بر پارهای از اجزاء گزاره رفته، حالات و احساسات و عواطفی که اظهار آن گزاره پدید آورده، و کاری که اظهار آن گزاره کرده است (مانند درخواست، امر یا نهی، وعد یا وعید، پیشنهاد، توصیه، تصحیح، و ستایش یا نکوهش) .و مقصود از توجیهِ گزارههای دینی و مذهبی، دفاع از صدق یا معقولیت آنهاست، به روشی استدلالی. البته دفاع از صدق گزارههای دینی و مذهبی ـ که در نزد متکلمان قدیم کمال مطلوب محسوب میشد ـ فرق بسیار دارد با دفاع از معقولیت این گزارهها ـ که متکلمان جدید بدان قناعت میکنند، ولی، به هر تقدیر، هر دو در این جهت مشترکند که میخواهند نشان دهند که اعتقاد ورزیدن به گزارههای دینی و مذهبی از لحاظ معرفتشناختی خردپسند است، و از دیدگاه اخلاقی درست.
علم کلام، با توجه به تعریفی که از آن ارائه شد، هویتی دارد کاملاً ممتاز و مستقل از هویت فلسفه؛ خواه مرادمان از “فلسفه” کوششی نظری و عقلی در جهت ارائه دیدگاهی منظومهوار و جامع به کل عالم واقع باشد، خواه سعی در جهت توصیفِ کُنه و حاق واقعیتها و خواه پژوهش نقادانه در باب پیشفرضهای حوزههای معرفتی گونهگون. روشن است که کلام و فلسفه، هم از حیث موضوع، هم از حیث روش، و هم از حیث غایت با یکدیگر تغایر و تفاوت دارند.
در عین حال، این دو حوزه معرفتی با یکدیگر ارتباط و تعامل هم دارند. فلسفه میتواند بر کلام، هم در مقام ارائه منظومهوار گزارههای دینی و مذهبی، هم در مقام تفسیر آن گزارهها، و هم در مقام توجیه آنها، تأثیر نهد. سیر، تحول، و پیشرفت فلسفه هم پرسشهایی نو در برابر بشر مینهد و هم پاسخهایی نو به پرسشهای کهن او میدهد. پرسشهای نو میتوانند متکلم را برانگیزند تا برای پاسخگویی به آنها، به متون مقدس دین و مذهب خود رو کند. مجموعه پاسخهایی که، به گمانِ متکلم، متون مقدس دینی و مذهبی به پرسشهای نو میدهند میتواند گزارههای دینی و مذهبی را نظام جدیدی ببخشد. این که متکلمان قدیم ما گزارههای دینی و مذهبی را در نظامی مندرج میساختند که آغازش توحید بود و میانهاش نبوت و فرجامش معاد، ناشی از این بود که مجموعه خاصی از پرسشها در اذهانشان خَلَجان داشت که پاسخهای آن پرسشها وقتی که از متون مقدس استنباط میشدند جز بدین صورت انتظام نمیتوانستند یافت. اگر ذهنِ متکلمِ روزگار ما را پرسشهای دیگری بگَزَد و او، طبعاً، پاسخهای آنها را از متون مقدس طلب کند و، پس از دریافت پاسخها، درصدد برآید که آنها را سروسامان بخشد، هیچ بعید نیست که نتواند آنها را در همان نظام کلامیِ قدما جای دهد و، به همین جهت، بناگزیر به تنظیم نظام جدیدی دست زند.
پاسخهای نویی که فلسفه به پرسشهای کهن میدهد نیز میتوانند بر کلام تأثیر گذارند. پاسخهای نو در فلسفه مابعدالطبیعه، فلسفه ذهن، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، و بسیاری از شاخههایِ دیگرِ فلسفه، تفسیر متکلم را از گزارههای دینی و مذهبی دگرگون میتوانند کرد. فیالمثل، شک نیست که متکلم، بسته به این که کدام یک از نظریات فلسفی را در باب نفس و چند و چون ارتباط آن با بدن پذیرفته باشد، تفسیری از گزارههای دینی و مذهبی راجع به زندگی پس از مرگ به دست میدهد که اگر رأی فلسفیاش دگرگون شود آن تفسیر نیز باید جای خود را به تفسیر دیگری بسپرد.
پاسخهای نو در فلسفه، دفاع عقلانی و توجیه متکلم را نیز تحت تأثیر قرار میدهند. در دفاع از صدق یا معقولیت گزارههای دینی و مذهبی بناچار باید به یک سلسله گزارههای دیگر متوسل شد که، به رغم شخص مدافع، مخاطبان و حریفان او آنها را قبول دارند. این گزارهها میتوانند از پاسخهای نوِ فلسفه، که طرف مقابلِ شخص متکلم آنها را پذیرفته است، اخذ شوند. هرگونه تبدل و تحولی که در آراء فلسفی مخاطبانِ متکلم رخ دهد تبدل و تحول متناظری را در چند و چون استدلالهای مدافعهگرانه متکلم الزام میکند.
کلام هم میتواند بر فلسفه تأثیر نهد، و این تأثیر عمدتاً از این طریق صورت میپذیرد که کلام مسائل جدیدی در پیش روی فلسفه میگذارد و فیلسوفان را به تأمل و تفکر در باب آن مسائل دعوت و ترغیب میکند. حاصل تأملات و تفکرات فیلسوفان گاه ممکن است موجبات خوشنودی متکلم را هم فراهم نیاورد، اما، به هر تقدیر، سببساز پویایی و دگرگونی فلسفه میتواند بود.
عللِ شکوفایی و بالندگیِ علم کلام را در قرون اولیه اسلام چه میدانید؟ آیا معتقدید که در چند سده اخیر این علم دچار رکود شده است؟ اگر بلی، ماهیت و علل این رکود را چه میدانید؟ آیا عقلگرایی و نقلگرایی در پیشرفت یا عقبماندگی کلام تأثیری مثبت یا منفی دارند یا نه؟ اگر بلی، چند و چون این تأثیر را تعیین کنید.
این سؤال تا حد فراوانی ماهیت تاریخی دارد و، از این رو، جوابگویی درخور و درست به آن نیازمند تتبعات و استقصائات تاریخی بسیاری است که این بنده هیچگاه نداشته است. لاجرم آنچه گفته میشود باید با قید احتیاط تلقی گردد و، به احتمال قوی، از کمبودها و کژیهایی خالی نیست.
شاید بتوان گفت که نطفه علم کلام اسلامی در سالهایِ پایانیِ دهه چهارمِ سده نخست هجری، و در طی جنگ صفین و با ظهور خوارج، منعقد شد. نظریه سیاسی خوارج این بود که بر امت اسلامی رئیسی باید حکومت کند که دعوی او نسبت به این منصب مبتنی بر این باشد که وی صالحترین مسلمانان است. به عقیده آنان، کسانی که عملاً میکوشیدند تا عالیترین مناصب را احراز کنند، و نیز کسانی که از اینان پشتیبانی میکردند، تا حد زیادی گناهکار بودند. این نظریه، در آغاز، ماهیتی منحصراً سیاسی داشت، اما به نتایجی انجامید که برای تکون و تطور کلام اسلامی بیشترین اهمیت را یافت. زیرا موضع خوارج حاویِ نطفه رأیِ عمده قدریه است و قدریه، طلایهداران معتزله بودند و معتزله بر اسلامِ اولیه چنان تأثیر فراخدامنهای داشتند و در برابر آن چنان مسائل مهمی نهادند که اگر بگوییم اسلام را به بحرانی دچار کردند سخنی بگزاف نگفتهایم. تاریخ مسیرِ منطقیِ تسلسلِ این آراء و نظرات را پی گرفت … . اگر امت اسلامی را خوارج به پاسخگویی به پرسشهای خود وادار نکردند، جریان رشد تاریخی خودِ این امت، به این کار واداشت. وقتی که، در سال ۴۱ هجری، معاویه خلیفه شد و مناصب عالی را اعقاب همان کسانی که سرسختترین مخالفان حضرت محمد(ص) بودند تصدی کردند، یعنی حاکمانی که در رفتار شخصیشان تقریباً چیزی از اوصاف درخور مسلمانان راستین به چشم نمیخورد، مسألهای که خوارج طرح کرده بودند برای امت اهمیت اساسیای یافت. و پیشفرضها و لوازم این مسأله نَرم نَرمک به ظهور و رشد کلام اسلامی انجامید. (رجوع کنید به:
Wensinck, A.J., The Muslim Creed, Its Genesis and Historical Development, 2nd ed. (New Delhi: Oriental Books Reprint Corporation, 1979), PP.36FF.)
به هر حال، اختلافات و منازعات سیاسی مسلمانان خاستگاه کلام اسلامی شد؛ و به همین جهت هم هست که مسائلی از قبیل فرق میان ایمان و اسلام، ماهیت اسلام و کفر، اهل نجات و اهل هلاک، حقیقت ایمان و چند و چونِ ارتباط آن با عمل، امکان افزایش یا کاهش ایمان، وضعِ گناهکار توبهناکردهای که مؤمن است، و مسأله خلافت، از نخستین مسائلیاند که در قلمرو کلام اسلامی مورد بحث واقع شدهاند. و به گفته پارهای از محققانِ تاریخ کلام اسلامی، مانند جورج قنواتی، چون اسلام، لااقل در تلقی سنتیای که از آن وجود داشته است، “دین و دولت”
بوده است، جای شگفتی هم نیست که نطفه علم کلام آن در طی کشمکشهای سیاسی انعقاد یافته باشد.
ولی، علل دیگری هم در شکوفایی و بالندگی علم کلام، در قرون اولیه اسلام، سهم داشتهاند. قرآن کریم، به عنوان کتاب دینیای که نه تاریخِ قوم برگزیده خداست (برخلاف تصوری که یهود از کتاب دینی خود داشته و دارند)، و نه شرح احوال و اقوال حضرت محمد(ص) (برخلاف تصوری که مسیحیان از اناجیل دارند)، بلکه سخن خداست با انسانها، در این میان سهم عمدهای داشته است: به گمان این بنده، دو ویژگی این کتاب آسمانی، در این جهت، شأن انگیزانندگی قویای
داشته است. یکی دعوت، تشویق و ترغیب، و توصیه قرآن به تعقل، تفکر، تفقه، و کسب علم، که در میان کتب دینی و مذهبیِ ادیان و مذاهب جهان بینظیر است، و دیگری عدم ارائه پاسخهای صریح و قاطع به بیشتر پرسشهای کلامی و فلسفیای که برای مسلمانان پیش
میآمده است. این ویژگی دومِ قرآن کریم جای بحث و فَحص فراوان دارد، و علیالخصوص تدقیق در مقتضیات و موجبات آن بسیار بجاست، ولی، به هر تقدیر، سبب شده است که رجوع به این کتاب شریف، عملاً، فیصلهبخشِ جروبحثهای فکری و عقیدتیِ مسلمانان نباشد، و این، به نوبه خود، باعثِ داغ ماندن تنور جروبحثها، و رونق و رواجِ بازار متکلمان میشده است. اگر قرآن کریم، در هر یک از مسائل و فروع علم کلام، موضع صریح و قاطعی ارائه میکرد، نه هر مکتب و نحله کلامیای میتوانست قول خود را به این کتاب مستند و منتسب سازد و نه جروبحثهای مکاتب و نحلههای کلامی همچنان استمرار و دوام میتوانستند یافت. از نفی و رفعِ تالی این قضیه شرطیه میتوان به نفی و رفع مقدم آن پی برد.
ادیان پیش از اسلام نیز در تکون و رشد علم کلام سهم داشتهاند. در این میان، سهم عمده، البته، از آنِ ادیانی است که یا در مدت بیست وسه سال نبوت پیامبر اسلام(ص) در شبه جزیره عربستان حضور داشتهاند و یا بر اثر فتوحات بعدی مسلمانان در قلمروهای دو امپراتوری عظیم آن روزگار، یعنی امپراتوری ساسانی در شرق و امپراتوری بیزنطه (= بیزانس) در غرب، با اسلام و مسلمانان تماس و اصطکاک یافتهاند. مواجهههای رسمی یا غیررسمی، و دشمنانه یا دوستانهای که مسلمانان با یهودیان، مسیحیان، پیروان آیین مانی، پیروان کیش مزدک، و زرتشتیان داشتهاند در نحوه شکلگیری کلام، تأثیر تام داشته، و این تأثیر را در جای جایِ مباحث کلامی بخوبی میتوان دید و نشان داد.
فلسفه یونان هم، در این جریان، سهم خاص خود را داشته است. متکلمان اسلامی، به درجات و مراتب متفاوت، به فلسفه یونان به چشم مجموعه معرفتیِ منظومهوار و هماهنگی مینگریستند که میتواند مبنای استواری باشد برای دفاعیههایی که از دین خود، در برابر سایر ادیان، و از مکتب کلامیخود، در برابر دیگر مکاتب کلامی اسلامی، فراهم میآوردند این که آیا این تلقی از فلسفه یونان تلقی درستی بود یا نه، مسألهای است که در اینجا از آن بحث نمیتوان کرد (اگرچه، به عقیده من، تلقی درستی نبود)؛ ولی، به هر حال، این خادم، اگر خدمتی هم کرد، باری در مخدوم تأثیراتی نیز بر جای گذاشت که، دست کم به نظر جمعی از علما و متفکران مسلمان و غیرمسلمان، تأثیرات چندان مثبتی هم نبود.
و اما در باب بخش دوم این سؤال، باید گفت که سه مفهوم “پیشرفت”، “رکود”، و “انحطاط” ـ یا “پَسرفت” ـ وقتی که بر یک رشته علمی اطلاق میشوند، وضوح خود را از دست میدهند و ابهام مییابند. قبل از این که به پرسشِ “آیا فلان علم، در فلان مقطع تاریخی، در حال پیشرفت بوده است یا در حال رکود یا در حال انحطاط؟” پاسخ دهیم، و حتی پیش از این که پرسش مذکور را مطرح کنیم، باید بدانیم که مراد از پیشرفت یا رکود یا انحطاط یک علم چیست یا چه میتواند بود. و تعیین این مراد کاری است دشوار و، در باب بعضی از علوم، که علم کلام یکی از آنهاست، دشوارتر. من، در اینجا، بدون این که به این کار دشوار بپردازم، نکاتی چند درباره این بخش و بخشهای بعدی این سؤال میگویم و، در عین حال، اعتراف میکنم که این چند نکته، به جهت این که بدون پرداختن به آن کارِ دشوار بیان میشوند، دقیقاً جواب سؤال مذکور نیستند.
نکته نخست آن که، اگر هدف علم کلام این باشد که گزارههای دینی و مذهبی را، و نیز پیشفرضها و لوازم منطقی آنها را، ارائه منظومهوار، تفسیر، و توجیه کند، باید پذیرفت که علم کلام، به هیچ روی، تاکنون بدین هدف نائل نیامده است و، چون چنین است، باید همچنان در تکوپو و سعی و سیر باشد.
نکته دوم آن که، در علم کلام اسلامی، از قرن هشتم هجری تا همین اواخر، نه پرسش نویی طرح شده و نه پاسخی نو به پرسش کهنی ارائه شده است و، بدین معنا، این علم در این قرون، نسبت به قرنهای قبل از قرن هشتم، دچار رکود بوده است. به گمان این بنده، شاید بتوان علل این رکود را چنین برشمرد: نخست آن که، آزادی بیانِ عقیده، در درون قلمرو اسلامی، از پیروان سایر ادیان و مذاهب، روز به روز، بیشتر سَلب شد. ناگفته پیداست که طرح پرسشهای نو و یا ارائه پاسخهای نو به پرسشهای کهن، شرط لازمش این است که همگان حق و اذنِ بیان عقیده خود را داشته باشند. اگر این حق از کسانی بکلی سلب شود یا در موردشان محدودیت یابد، علیالخصوص اگر کسانی که حق بیانشان سلب یا تحدید شده از مخالفان فکری و عقیدتی ما باشند ـ که تقریباً همیشه همین طور هم هست ـ، نه پرسش نویی پرسیده میشود و نه پاسخ نویی داده میشود. این که سلب یا تحدیدِ حق بیانِ عقیده، از لحاظ اخلاقی، حقوقی، و شرعی و فقهی، درست باشد یا نباشد در این جهت هیچ تأثیری ندارد. عقیده مخالفان اگر اظهار نشود، اعم از این که این عدم اظهار، صواب باشد یا خطا، به هر حال، اثر مذکور مترتب خواهد شد. تسامح و مدارا نسبت به ظهور و بروز عقاید دیگران شرط لازم رشد علم کلام است، خواه علم فقه این ظهور و بروز را مجاز بداند و خواه نداند .دوم آن که، در ذهن و ضمیر متفکران مسلمان، دین اسلام، روز به روز، بیشتر با فلسفه یونان پیوند و گره خورد. تا زمانی که اقبال به فلسفه یونان به معنای اقبال به تفکر عقلانی بود، یعنی تا زمانی که فلسفه یونان بدین جهت که نوعی تفکر عقلانی بود مورد عنایت و اهتمام مسلمانان قرار میگرفت، کلام اسلامی، کمابیش، در حال پیشرفت بود؛ اما از زمانی که اقبال به این فلسفه، اقبال به تنها تفکر عقلانی تلقی شد، یعنی از زمانی که مسلمانان فلسفه یونان را نوع منحصر به فرد و بیبدیل تفکر عقلانی انگاشتند و طبعاً نسبت به آراء مخالف آراء افلاطون و ارسطو ـ که با کمال تأسف نسبت به اختلاف عمیق فکریِ این دو نیز جهل یا تجاهل داشتند ـ بی مِهر و سستباور شدند، کلام دچار رکود شد. سوم آن که: ارتباط علم کلام با مسائل واقعی و عینی و ملموس زندگی فرد و جامعه مسلمان نیز، روز به روز، ضعیفتر شد. علم کلام، وقتی با پرسش نو روبهرو میشود که به سرا غ زندگی واقعی و عملی فرد و جامعه برود، چرا که این زندگی است که دائماً در معرض تحول و تطور و لاجَرَم آبستن سؤالات جدید است. علم کلام در فرهنگ دینیای رشد میکند که در آن فرهنگ، متدینان باور داشته باشند که دین برای انسان است، نه انسان برای دین؛ و به تعبیر حضرت عیسی(ع): “سبت برای آدمی مقرر شده است، نه آدمی برای سبت” (انجیل مَرقُس، باب دوم، آیه۲۷). در چنین فرهنگی، شخص متدین نسبت خود را به دین نسبت بیمار به پزشک میبیند، نه نسبت باغبان به باغ؛ و چون چنین میبیند، مشکلات خود را به صورت سؤال در برابر دین مینهد و از آن جواب میخواهد؛ و در این سؤال کردنها و جواب دادنهای مستمر و مدام است که علم کلام به پیش میرود.
نکته سوم آن که، به نظر نمیرسد که بتوان گفت: عقلگرایی یا نقلگرایی در پیشرفت یا رکود کلام تأثیری مثبت یا منفی داشتهاند. البته، شک نیست که فرقِ فارقی هست میان متکلمی که معتقد است که برای حل هر مسأله و رَفع هر مشکلی باید نخست به عقل، یعنی به مجموعه معلوماتی که از غیر طریق وحی الهی حاصل آمده است یا حاصل آمدنی است، رجوع کرد و فقط در صورتی که عقل نتواند آن مسأله و مشکل را حل و رفع کند باید به متون مقدس دینی و مذهبی روی آورد (= اعتقاد به نوعی عقلگرایی)، و متکلمی که اعتقاد دارد که برای حل و رفع هر مسأله و مشکلی وظیفه ما این است که ابتداءً به متون مقدس دینی و مذهبیمان روی آوریم و فقط در صورتی باید به عقل رجوع کنیم که راه حل و رفع مسأله و مشکلمان را در آن متون نیابیم (= اعتقاد به نوعی نقلگرایی). اما فرق میان این نوع عقلگرایی و این نوع نقلگرایی، به خودی خود، هیچیک از این دو را عامل پیشرفت یا رکود کلام نمیسازد. همچنین، بیشک، فرقِ فارقی هست میان متکلمی که عقل را فقط ابزار و وسیله یا روشی میداند که به توسط آن میتوان و باید راهحل و رفع مسائل و مشکلات را از متون مقدس دینی و مذهبی استکشاف و استخراج کرد (= اعتقاد به نوعی نقلگرایی)، و متکلمی که عقل را فقط ابزار و وسیله یا روش استکشاف و استخراج جوابهای متون مقدس به سؤالات آدمیان نمیداند، بلکه منبع مستقلی نیز قلمداد میکند که جواب بسیاری از سؤالات را هم از او باید خواست و گرفت (= اعتقاد به نوعی عقلگرایی). لکن این فرق نیز، فی حد نفسه، نمیتواند نقلگرایی یا عقلگرایی را سببساز پیشرفت یا رکود کلام جلوهگر سازد. و باز فرق فارقی هست میان متکلمی که قائل است به این که اگر بین یافتههای عقل و گزارههای موجود در متون مقدس دینی و مذهبی، تعارضی واقعی ـ و نه صرفاً ظاهری ـ مکشوف افتد باید جانب عقل را گرفت (= اعتقاد به نوعی عقلگرایی) و متکلمی که قائل است به این که، در صورت کشف چنان تعارضی، باید جانب متون مقدس را گرفت (= اعتقاد به نوعی نقلگرایی). ولی این فرق هم معلوم نمیکند که نقلگرایی یا عقلگرایی عامل پیشرفت یا رکود کلام بوده است.
ناگفته نگذاریم که هریک از عقلگرایی(rationalism) و نقلگرایی(revelationism)، وقتی که با یکدیگر در تقابل میافتند، غیر از سه معنایی که ذکر کردم، معانی دیگری نیز میتوانند داشت که، چون گمان ندارم که مرادِ سؤالکننده باشند، از ذکر آنها درمیگذرم.
کلام چه ربط و نسبتی با الف) تفسیر قرآن، ب) علمالحدیث، ج) اخلاق، و د) فقه دارد؟ کلام به کدامیک از این علوم نیازمند است و کدامیک از اینها به کلام نیازمندند؟
تفسیر قرآن و بخشی از علمالحدیث که به تجزیه و تحلیل متن احادیث میپردازد و سعی در فهم و شرح احادیث دارد، جزء علم کلامند و طبعاً علم کلام به آنها نیازمند است. در جواب سؤال اول گفته شد که علم کلام کوشش روشمندانهای میکند، از جمله، در جهت تفسیر گزارههای موجود در متون مقدس دینی و مذهبی؛ و چون این متون، در مورد دین اسلام، عبارتند از قرآن و احادیث، تفسیر مذکور هم شامل تفسیر قرآن میشود و هم شامل شرح احادیث.
و اما بخش دیگر علمالحدیث، که، به اعتباری، مقدم است بر بخش پیشگفته، یعنی بخشی که بدین بحث میپردازد که آیا احادیثی که ما اکنون در اختیار داریم، واقعاً از پیامبر اسلام(ص) و سایر شخصیتهای مقدس دین و مذهب صادر شدهاند یا نه، خود جزء علم کلام نیست، ولی از علومی است که مورد حاجت علم کلام هست. متکلم نخست باید احراز کند که گزارهای از پیامبر اسلام(ص) یا شخصیت مقدس دیگری صادر شده است و، بنابراین، گزارهای دینی و مذهبی محسوب تواند شد تا آنگاه به تفسیر و شرح آن و گنجاندنِ آن در یک نظام عقیدتی و توجیه آن دست زند.
و اما ربط و نسبت کلام با اخلاق و فقه؛ اگر اخلاق و فقه را دو علمی بدانیم که، به ترتیب، بایدها و نبایدهای ناظر به افعال جوانحی و باطنی و افعال جوارحی و ظاهری را، از دیدگاه دین و مذهب، باز میگویند، میتوان گفت که هم کلام به این دو علم محتاج است و هم این دو علم به کلام حاجت دارند. در جای دیگری (مجله نقد و نظر، سال اول، شماره دوم، بهار ۱۳۷۴، ص ص۳۵ـ۳۷) گفتهام که چون علم کلام، لاقل امروزه، تقریباً همه گزارههای موجود در متون مقدس را شامل میشود، اعم از آنها که ناظر به واقعند و آنها که ناظر به ارزشند، بالطبع با گزارههای ناظر به ارزش اخلاقی و فقهی سر و کار دارد. متکلم، با فرض این که احکام ارزشی اخلاقی و فقهی، واقعاً از احکام ارزشی دین و مذهب اوست، یعنی با قبول قول فقیه و عالم اخلاق، در صدد دفاع از آنها برمیآید و، بدین جهت، به این دو علم، که اثبات میکنند که آن احکام ارزشی از دل متون مقدس برآمدهاند، محتاج است. اما، از سوی دیگر، این دو علم به کلام حاجت دارند، چرا که مبانی کلامی در چند و چون استنباطات فقیه و عالم اخلاق از متون مقدس تأثیر قاطع دارند، به تفصیلی که از حوصله این اقتراحیه بیرون است.
به نظر شما، کلام از چه علومی تغذیه میکند؟ (مراد از “علوم” همه علوم بشری، اعم از تجربی، فلسفی، تاریخی، و شهودی است)
به نظر میرسد که کلام از همه علوم بشری، اعم از تجربی، فلسفی، تاریخی، و شهودی، تغذیه میکند (در این باره، نیز رجوع کنید به همان شماره مجلّه نقد و نظر، ص۳۸)؛ اگرچه چند و چون تغذیه، در موارد مختلف، متفاوت است. فی المثل، کیفیت استفاده کلام از منطق، یکسره با کیفیت استفاده این علم از سایر علوم فرق دارد. آنچه در منطق آموخته میشود در کلام “استعمال” میشود؛ و حال آن که آنچه در علوم دیگر آموخته میشود در کلام “مصرف” میشود. و باز کمیت استفاده کلام از علوم تجربی انسانی، به مراتب، بیشتر است از کمیت استفاده این علم از علوم تجربی طبیعی.
مهمترین مسائل کلامی روزگار ما، به ترتیب اهمیت، کدامند؟
به گمان این بنده، مهمترین مسأله کلامی روزگار ما، و بلکه همه روزگاران، ربط و نسبت تدین با تعقل است، و این که چگونه میتوان هم تعقل، تفکر، و استدلال کرد و به لوازم آنها ملتزم شد، و هم، در عین حال، متدین ماند. پیشفرضی که بُنمایه این مسأله است و تقویت و تضعیف آن، به ترتیب، به صعوبت و سهولت این مسأله میانجامد این است که علوم و معارف بشری، یعنی آنها که از غیر طریق وحی الهی حاصل آمدهاند، با علوم و معارف الهی، که فرآورده وحیاند، تعارض دارند.
منبع: راهیبه رهایی؛ جستارهایی در باب عقلانیت و معنویت، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ نخست ۱۳۸۱، صص ۳۳۹-۳۵۳