معنای زندگی

نیلوفر – ریچارد تیلور / هدایت علوی تبار: تفسیر این پرسش که آیا زندگی معنایی دارد یا نه مشکل است و هر چه انسان بیش‌تر نیروی ذهنی سنجش‌گرش را بر آن متمرکز می کند، به نظر می رسد که این پرسش بیش‌تر از او می‌گریزد، یا به عنوان پرسشی معقول محو می شود. انسان می خواهد آن را به عنوان…

نیلوفر – ریچارد تیلور / هدایت علوی تبار: تفسیر این پرسش که آیا زندگی معنایی دارد یا نه مشکل است و هر چه انسان بیش‌تر نیروی ذهنی سنجش‌گرش را بر آن متمرکز می کند، به نظر می رسد که این پرسش بیش‌تر از او می‌گریزد، یا به عنوان پرسشی معقول محو می شود. انسان می خواهد آن را به عنوان مایه‌ی دردسر کنار بگذارد، به عنوان چیزی که، اگر نمی توان آن را از میان برد، دست‌کم باید به نحو مناسبی پوشاند. با این حال فکر می کنم هر شخص فکوری تشخیص می دهد که این پرسش مهم است و باید پاسخ با‌معنایی داشته باشد.

 

——————————

معنای زندگی*

ریچارد تیلور**

ترجمه: هدایت علوی تبار***

 

تفسیر این پرسش که آیا زندگی معنایی دارد یا نه مشکل است و هر چه انسان بیش‌تر نیروی ذهنی سنجش‌گرش را بر آن متمرکز می کند، به نظر می رسد که این پرسش بیش‌تر از او می‌گریزد، یا به عنوان پرسشی معقول محو می شود. انسان می خواهد آن را به عنوان مایه‌ی دردسر کنار بگذارد، به عنوان چیزی که، اگر نمی توان آن را از میان برد، دست‌کم باید به نحو مناسبی پوشاند. با این حال فکر می کنم هر شخص فکوری تشخیص می دهد که این پرسش مهم است و باید پاسخ با‌معنایی داشته باشد.

اگر در این حوزه، درک مفهوم معناداری دشوار است، به طوری که مطمئن نیستیم که چه نوع چیزی معادل با پاسخ دادن به این پرسش است، شاید مفهوم بی‌معنایی دشواری کم تری داشته باشد. بنابراین اگر بتوانیم تصویر روشنی از وجود بی‌معنا را در برابر ذهنمان قرار دهیم، شاید با دیدن اینکه تا چه اندازه زندگی ما، آنگونه که واقعاً آن را می‌یابیم، شبیه آن تصویر است بتوانیم گامی به سوی فایق آمدن بر پرسش نخستین برداریم و از طریق مقایسه درس هایی را که می‌توانیم بگیریم.

 

وجود بی‌معنا

تصویر کاملی از بی‌معنایی، از آن نوعی که ما در جستجویش هستیم، در افسانه‌ی باستانی سیسوفوس(۱) یافت می‌شود. به یاد آوریم که سیسوفوس رازهای الهی را برای انسان ها افشا کرد و بدین سبب خدایان او را محکوم کردند که سنگی را تا نوک تپه‌ای بغلتاند، سپس سنگ بلافاصله به سمت پایین می غلتد و سیسوفوس باید دوباره آن را تا نوک تپه هل دهد و بار دیگر سنگ به پایین می غلتد و این عمل بارها تا ابد انجام می-شود. در این داستان ما تصویر کار سختِ بی‌معنای بیهوده‌، یعنی تصویر وجود بی‌معنایی را داریم که مطلقاً هرگز نمی‌توان از آن رهایی یافت. حتی با مرگ هم نمی‌توان از آن رها شد، مرگی که، اگر هیچ کار دیگری انجام ندهد، دست کم این چرخه‌ی احمقانه را به پایان می‌رساند. اگر از ما خواسته شود که سیسوفوس را در حالی تصور کنیم که برای مدتی می‌کوشد و توفیقی به دست نمی‌آورد و احتمالاً سرانجام از خستگی به زمین می‌افتد، به طوری که می توانیم فرض کنیم که در این هنگام سرانجام به چیزی روی می آورد که نوعی امید در آن هست، در این صورت، بی‌معنایی این برهه از زندگیش چندان مطلق نخواهد بود. این یک رؤیای تاریک و وحشتناک خواهد بود که او سرانجام از آن به سوی آفتاب و واقعیت بیدار می‌شود. اما او بیدار نخواهد شد، زیرا هیچ چیزی برای او وجود ندارد که به سویش بیدار شود. کار سختِ تکراری او زندگی و واقعیت او است، تا ابد ادامه دارد و هیچ گونه معنایی ندارد. از کاری که او انجام می‌دهد هرگز هیچ چیز حاصل نخواهد شد، مگر صرفاً بیش‌تر همان کار. او نه با یک گام، نه با هزار گام و نه با ده هزار گام حتی ذره ای از تاوان گناهی را که علیه خدایان انجام داد و او را به این سرنوشت رساند پس نمی‌دهد. کار او هیچ حاصلی ندارد، مطلقاً هیچ.

این افسانه ی باستانی همواره انسان ها را شیفته ی خود کرده است، زیرا معانی بی شماری را می توان از آن استنباط کرد. برخی از مردم باستان ظاهراً تصور می کردند که این افسانه نماد طلوع و غروب دایمی خورشید است، و برخی دیگر آن را نماد برخورد مکرر موج با ساحل تصور می کردند. احتمالاً متداول ترین تفسیر این است که این افسانه نماد تلاش ابدی انسان و روحیه ی سیری ناپذیر او است، یعنی عزم او برای اینکه همواره در مواجهه با ناامیدیِ شدید یک بار دیگر تلاش کند. این تفسیر را روایت دیگری از این افسانه بیش تر حمایت می کند، روایتی که بر اساس آن به سیسوفوس فرمان داده شده بود که سنگ را به بالای تپه بغلتاند به نحوی که سنگ نهایتاً از طرف دیگر تپه به پایین بغلتد، اما او هرگز نمی توانست این کار را به طور کامل انجام دهد.

امّا من مایل نیستم هیچ تفسیری از این افسانه ارایه دهم یا از هیچ تفسیری دفاع کنم. من این افسانه را فقط برای جنبه ای ذکر کردم که بی تردید در آن وجود دارد، یعنی فعالیت تکراری و چرخه ای که هرگز حاصلی ندارد. ما می توانیم تصویرهای دیگری را از این جنبه ابداع کنیم که دقیقاً به همین خوبی به کار آیند و به هیچ افسانه سرایی نیاز نیست که مواد آن را تأمین کند. برای مثال می توانیم دو نفر را تصور کنیم که سنگی – یا، فرقی نمی کند، حتی یک گوهر گران بها – را به شیوه ی مسابقه ی امدادی عقب و جلو می کنند. یکی آن را به نقطه ا ی نزدیک یا دور حمل می کند و در آنجا دیگری آن را دریافت می کند و به نقطه ی شروعش باز می-گرداند؛ در اینجا فرد نخست آن را باز پس می گیرد، و این فرآیند بارها تکرار می شود. تنها تفاوتی که این کار با مسابقه ی امدادی دارد این است که هیچ چیز برد به حساب نمی آید، هیچ چیز رقابت را به پایان نمی برد و هر مرحله فقط به تکرار خودش منجر می شود. یا می توانیم دو گروه از زندانیان را تصور کنیم که یکی از آنها مشغول حفر یک سوراخ بزرگ در زمین است و به محض اینکه کارش را به پایان می رساند گروه دیگر سوراخ را پر می کند، سپس گروه دوم سوراخ جدیدی را حفر می کند و گروه اول بی درنگ آن را پر می کند، و همینطور تا ابد.

حال آنچه در همه ی چنین تصاویری ظالمانه و غم انگیز به نظر می رسد این نیست که موجوداتی که این نقش ها را ایفا می کنند از شکنجه یا درد رنج می برند، زیرا لازم نیست که فرض کنیم آنان رنج می برند. همچنین اینطور نیست که کارهای آنان بزرگ باشد، زیرا این کارها از کارهایی که اکثر انسان ها در اکثر مواقع معمولاً انجام می دهند بزرگ تر نیست. بر اساس افسانه ی اصلی، سنگ آنقدر بزرگ است که سیسوفوس هرگز آن را کاملاً به نوک تپه نمی رساند و باید در هر گامی ناله کند، به طوری که کل کار عظیم او برای هیچ است. اما آنچه منزجرکننده است این نیست. آنچه منزجرکننده است این نیست که تلاش عظیم او حاصلی ندارد، بلکه این است که خود وجود او بی معنا است. حتی اگر ما، برای مثال، فرض کنیم که سنگ فقط یک ریگ است که به آسانی می توان آن را حمل کرد و یا سوراخ هایی که زندانیان حفر کرده اند فقط سوراخ های کوچکی هستند، کوچک ترین معنایی وارد زندگی آنان نمی شود. سنگی که سیسوفوس به بالای تپه می برد، چه آن را بزرگ تصور کنیم چه کوچک، باز هر بار به عقب می غلتد و این روند تا ابد تکرار می شود. این کار هیچ حاصلی ندارد و کاملاً بیهوده است. این جنبه ای از این افسانه است که می خواهم آن را مد نظر قرار دهم.

به علاوه، این واقعیت که کارهای سیسوفوس تا ابد ادامه می یابد نیست که کارهای او را بی معنا می کند بلکه لازمه ی این واقعیت، یعنی اینکه این کارها هیچ حاصلی ندارند، کارهای او را بی معنا می کند. این تصویر با این فرض ما که او هر بار سنگ متفاوتی را به بالا هل دهد و هر یک دوباره به پایین بغلتد، تغییر نخواهد کرد. اما اگر فرض کنیم که این سنگ ها، به جای اینکه به عقب و به مکان های خود بغلتند گویی که هرگز حرکت نکرده اند، در بالای تپه کنار هم گرد آیند و در آنجا اجزای، برای مثال، یک معبد زیبا و ماندگار را تشکیل دهند، در این صورت جنبه ی بی معنایی ناپدید خواهد شد. در این صورت کارهای او هدفی خواهد داشت و از همه ی این کارها حاصلی به دست خواهد آمد. گرچه احتمالاً هنوز می توان گفت که ارزشش را ندارد اما نمی توان گفت که زندگی سیسوفوس کاملاً عاری از معنا است. معناداری دست کم نمودی پیدا خواهد کرد و ما می توانیم بدانیم چیست.

این نکته را باید به یاد داشت. اما در این میان اجازه دهید راه دیگری را ذکر کنیم که در آن، تصویر بی-معنایی با انجام فقط یک تغییر بسیار جزیی می تواند تغییر کند. اجازه دهید فرض کنیم که خدایان گرچه سیسوفوس را به سرنوشتی که اکنون توصیف شد محکوم می کنند اما، به عنوان یک فکر بعدی، به نحو انحرافی مهربان می شوند و در او تمایلی عجیب و غیرمعقول، یعنی تمایلی مقاومت ناپذیر به غلتاندن سنگ، را قرار می دهند. اگر بخواهیم می توانیم برای گویاتر کردن داستان فرض کنیم که خدایان این کار را با قرار دادن ماده-ای در او که این اثر را بر شخصیت و انگیزه هایش دارد انجام می دهند. من این را انحرافی می دانم زیرا از دیدگاه ما روشن است که هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا کسی باید تمایل پایدار و سیری ناپذیری برای انجام کاری به این بیهودگی داشته باشد. با این حال فرض کنید وضعیت سیسوفوس اینگونه است. تنها دغدغه ی او غلتاندن سنگ است و این دغدغه ای است که در حال حاضر فقط با غلتاندن سنگ ارضا می شود – او به محض اینکه سنگی را به بالای تپه می غلتاند برای به بالا غلتاندن سنگی دیگر بی قرار می شود.

حال می توان دریافت که چرا این فکر بعدیِ جزییِ خدایان، که من آن را انحرافی دانستم، در واقع مهربانانه نیز بود. زیرا آنان بدین وسیله توانستند دقیقاً چیزی را که سیسوفوس می خواهد به او بدهند – از این طریق که کاری کردند که او دقیقاً آنچه را که خدایان بر او تحمیل کردند بخواهد. سرنوشت سیسوفوس هر طور که برای ما به نظر برسد، اکنون برای او یک محکومیت به نظر نمی رسد، بلکه کاملاً برعکس است. تنها میل او در زندگی غلتاندن سنگ است و ارضای ابدی این میل برای او کاملاً ضمانت شده است. در حالی که در غیر این صورت ممکن بود عمیقاً آرزوی توقف کند و حتی از آرامش مرگ استقبال کند تا او را از کسالت و بی معنایی بی پایان رهایی بخشد، اکنون زندگی او سرشار از مأموریت و معنا است و به نظرش می رسد که اجازه ی ورود به بهشت به او داده شده است. حتی لازم نیست از مرگ بترسد، زیرا خدایان به او فرصتی ابدی را وعده داده اند تا تنها مقصودش را، بدون نگرانی یا ناکامی، برآورده کند. او قادر خواهد بود که تا ابد سنگ بغلتاند.

آنچه لازم است در اینجا به دقیق ترین نحو به آن توجه کنیم این است که تصویری که با آن شروع کردیم با افزودن این فرض واقعاً کم ترین تغییری نکرده است. دقیقاً همان کارهای قبلی روی می دهند. تنها تغییر در نگرش سیسوفوس به آنها است. تصویر قبلی تصویر فعالیت و وجود بی معنا بود. این تصویر ایجاد شد تا دقیقاً تصویری از بی معنایی باشد. این تصویر، آن بی معنایی را از دست نداده و اکنون کم ترین ذره ای از معناداری را به دست نیاورده است. سنگ ها هنوز مانند قبل به عقب می غلتند، هر مرحله از زندگی سیسوفوس هنوز دقیقاً شبیه مراحل دیگر است، کار هرگز به انجام نمی رسد، هیچ حاصلی ندارد، هیچ معبدی هرگز شروع به برپا شدن نمی کند و همه ی این چرخه ی کارهای بیهوده ی یکسان، در این تصویر همچون در تصویر دیگر، بارها تا ابد ادامه می یابد. تنها اتفاقی که افتاده از این قرار است: سیسوفوس نه تنها با آن کنار آمده بلکه در واقع واداشته شده است که آن را بپذیرد. اما نه با دلیل یا اقناع بلکه با چیزی که عقلانی تر از نیروی ماده ای جدید در رگ هایش نیست.

 

بی معنایی زندگی

به اعتقاد من آنچه گفته شد محتوای نسبتاً روشنی را برای مفهوم بی معنایی به دست می دهد و، از طریق آن، اشاره ای دارد به اینکه معناداری، به این معنا، چه ممکن است باشد. بی معنایی اساساً بیهودگی بی پایان است و، بنابراین، معناداری ضد آن است. فعالیت و حتی فعالیت طولانی، درازمدت و تکراری معنایی دارد اگر حاصل مهمی، یعنی غایت کم و بیش ماندگاری که می توان آن را جهت و مقصود آن فعالیت در نظر گرفت، داشته باشد. اما توضیحاتی که تاکنون دادیم چیز دیگری را نیز به دست می دهد، یعنی این نظر را که چگونه وجودی که به لحاظ عینی، به این معنا، بی معنا است، با این حال می تواند برای کسی که وجودش بی معنا است معنایی کسب کند.

اکنون اجازه دهید بپرسیم: زندگی در واقع شبیه کدام یک از این تصاویر است؟ و اجازه دهید که با زندگی خودمان شروع نکنیم، زیرا در اینجا هم پیش داوری ها و هم آرزوهای ما بسیار است، بلکه با زندگی به طور کلی، که ما با دیگر مخلوقات در آن شریک هستیم، شروع کنیم. من فکر می کنم درخواهیم یافت که کل زندگی یک طرح خاص دارد و این طرح تاکنون به آسانی تشخیص داده شده است.

از هر جایی می توانیم شروع کنیم، فقط وجود انسان را برای آخرین بررسی مان کنار می گذاریم. برای مثال، می توانیم با هر حیوانی شروع کنیم. اهمیتی ندارد که از کجا شروع کنیم، زیرا نتیجه دقیقاً یکسان خواهد بود.

بدین ترتیب، برای مثال، غارهای عمیق و تاریکی در نیوزیلند وجود دارد که در کف آنها حوضچه های آرام است و دیوار و سقف آنها از نور ملایم پوشیده شده است. هنگامی که انسان با حیرت به آرامش این غارها چشم می دوزد، به نظر می رسد که آفریدگار در آنجا، در مقیاس کوچک، خودِ آسمان را بازآفرینی کرده است تا وقتی که انسان به زحمت حضور محصور کننده ی دیوارها را به یاد می آورد. اما هنگامی که از نزدیک تر نگاه می کند، صحنه تبیین می شود. هر نقطه ی نور نشانه ای از یک کرم زشت است که با دم نورانیش می خواهد حشرات را از تاریکی پیرامون جلب کند. هر از گاهی، هنگامی که یکی از این حشرات به کرم نزدیک می شود در تاری چسبناک که کرم به پایین فرستاده است، گرفتار و خورده می شود. این کار ماه به ماه ادامه می یابد. کرم کور در آنجا در سکونِ بی حاصل دراز کشیده و در انتظار است تا تکه غذایی اتفاقی را به دام اندازد، تکه ای که کرم را فقط تا تکه ی دیگری از غذا زنده نگه می دارد تا . . . تا چه؟ چه چیز مهمی در انتظار همه ی این تلاش طولانی و تکراری است و آن را ارزشمند می کند؟ واقعاً هیچ. نوزاد حشره در نهایت صرفاً خودش را تبدیل به یک حشره ی بالغ بال دارِ بسیار کوچک می کند که حتی اعضای دهانی برای غذا خوردن ندارد و فقط یکی دو روز زنده می ماند. این حشرات بالغ به محض اینکه جفت گیری می کنند و تخم می گذارند، اغلب بدون اینکه وارد روز شوند، خود در تارها گرفتار می شوند و کرم های هم نوع خوار آنها را می خورند. تنها هدف وجود آنها اکنون تحقق یافته است. این روند برای میلیون ها سال ادامه داشته و هیچ غایتی جز اینکه همین چرخه ی بی معنا بتواند برای میلیون ها سال دیگر ادامه پیدا کند نداشته است.

همه ی موجودات زنده اساساً همین چشم انداز را ارایه می دهند. نوزاد نوعی جیرجیرک به مدت هفده سال، فصل به فصل، در تاریکی زمین نقب می زند تا سرانجام در روشنایی روز برای پروازی کوتاه بیرون آید، تخم بگذارد و بمیرد – همه ی این کارها در طول هفده سال بعد و همین طور تا ابد تکرار می شود. ما پیش تر، در ارتباط دیگری، به تلاش ماهی ها اشاره کردیم که بدین منظور صورت می گیرد که ماهی های دیگر پس از آنها همین کار را انجام دهند و این چرخه، که هیچ هدفی جز خودش ندارد، هرگز متوقف نشود. برخی از پرندگان هر سال کل یک طرف کره ی زمین را می پیمایند و دوباره برمی گردند فقط برای اینکه مطمئن شوند پرندگان دیگر می توانند این مسیرِ به نحو باور نکردنی طولانی را بارها دنبال کنند. انسان از خود می پرسد هدف از همه ی این کارها چیست، این تلاش بی وقفه که در طی میلیون ها سال تکرار شده است در نهایت به چه موفقیت بزرگی منتهی می شود و چرا باید برای مدتی به این طولانی ادامه یابد و به هیچ چیز نایل نشود و به جایی نرسد. اما انسان سپس درمی یابد که این کارها اصلاً هیچ هدفی ندارد، واقعاً به هیچ چیز منتهی نمی-شود و به دنبال هر یک از این چرخه های مشقت بار، فقط چیزهایی که بیش تر از همان نوع هستند می آید. آشکار است که هدف زندگی هر موجود زنده ای، چیزی جز خود زندگی نیست.

بدین ترتیب، این حیاتِ جهان، خودش را به چشم ما به عنوان یک دستگاه عظیم ارایه می دهد که از خود تغذیه می کند و تا ابد به سوی هیچ به حرکت ادامه می دهد. ما بخشی از این حیات هستیم. البته ما(۲) دقیقاً یکسان نیستیم، اما تفاوت ها آنقدر زیاد نیست که دوست داریم فکر کنیم؛ بسیاری از این تفاوت ها را صرفاً از خودمان در آورده ایم و هیچ یک از آنها واقعاً آن نوع بی معنایی را که در سیسوفوس یافتیم و در اطراف، هر جا که موجودی زندگی می کند، می یابیم منتفی نمی کند. ما از فعالیت مان آگاهیم. اهداف ما، خواه به معنایی مهم انتخاب شان کنیم یا نه، چیزهایی هستند که دست کم تا اندازه ای از آنها آگاهیم و، بنابراین، می-توانیم به معنایی آنها را ارزیابی کنیم. شاید مهم تر این باشد که انسان ها، برخلاف حیوانات دیگر، تاریخ دارند به طوری که هر نسل دقیقاً شبیه همه ی نسل های قبل نیست. با وجود این اگر بتوانیم در تخیل، اراده مان را از زندگی مان جدا کنیم و علاقه ی شدیدی را که هر انسانی به وجود خودش دارد نادیده بگیریم، درخواهیم یافت که شباهت زندگی انسان ها با وجود سیسوفوس چندان هم کم نیست. ما به دنبال اهدافی که بیش تر آنها – در واقع هر یک از آنها – اهمیت زودگذری دارند، جان می کنیم و پس از دستیابی به یکی از آنها بی درنگ به دنبال هدف بعدی می رویم گویی هدف اول هرگز نبوده است، در حالی که این هدف بعدی ذاتاً بیش تر همانگونه است. روزی به یک خیابان شلوغ بنگرید و جمعیتی را که از این طرف به آن طرف می روند مشاهده کنید، به کجا؟ اداره یا مغازه ای، جایی که همان کارهایی امروز انجام خواهند شد که دیروز انجام شدند؛ و اکنون انجام می شوند همانگونه که ممکن است فردا تکرار شوند. اگر فکر کنیم که این کارها، برخلاف کارهای سیسوفوس، هدفی دارند و به چیزی ماندگار منتهی می شوند و، مستقل از علاقه ی شدید خود ما به آنها، بسیار ارزشمندند، پس واقعاً موضوع را با دقت کافی بررسی نکرده ایم. بیش ترِ چنین تلاشی فقط به سوی تشکیل و تداوم خانه و خانواده جهت گیری کرده است؛ یعنی در جهت ایجاد افراد دیگری که از ما پیروی خواهند کرد تا بیش تر همان کارها را انجام دهند. بدین ترتیب زندگی هر انسانی شبیه یکی از صعودهای سیسوفوس به نوک تپه اش است و هر روز از این زندگی یکی از گام های او است؛ تفاوت این است که در حالی که خود سیسوفوس باز می گردد تا سنگ را بار دیگر به بالا هل دهد، ما این کار را به فرزندانمان وامی گذاریم. ما در یک مرحله تصور کردیم که کارهای سیسوفوس در نهایت به ایجاد یک معبد منجر می شود، اما برای اینکه این کار تفاوتی ایجاد کند، این معبد باید دست کم ماندگار باشد و از آن پس به زیبایی جهان بیفزاید. دستاوردهای ما گرچه اغلب زیبا هستند اما عمدتاً حباب اند؛ و آنهایی که دوام می آورند، مانند اهرامی که از زیر شن درآورده شدند، به زودی به عتیقه ی صرف تبدیل می شوند، در حالی که در اطراف آنها باقی نوع بشر به حمل دایمی سنگ ادامه می دهند و فقط می بینند که سنگ ها به پایین می غلتند. ملت ها روی استخوان های بنیانگذاران و پیشگامانشان ساخته می شوند، اما فقط رو به زوال می روند و پس از مدت کوتاهی نابود می شوند، سپس خرده سنگ های آنها به بنیانی برای ملت های دیگر تبدیل می شوند که دقیقاً به سوی همان سرنوشت جهت-گیری کرده اند. تصویر سیسوفوس تصویر وجود انسان فردی، سرشناس یا گمنام، وجود ملل، وجود نژاد بشر و وجود خود حیاتِ جهان است.

در راهی روستایی انسان گاهی با ویرانه های خانه ای و ساختمان هایی که زمانی بزرگ بوده اند مواجه می شود؛ همه ی آنها فروریخته و با علف های هرز پوشیده شده اند. نگاهی کنجکاو می تواند، در تخیل، از آنچه باقی مانده است زندگی ای را بازسازی کند که زمانی گرم و شکوفا و سرشار از هدف بود. محوطه ی جلوی بخاریِ دیواری وجود داشت که در آن، خانواده زمانی با هم صحبت می کردند، آواز می خواندند و نقشه می-کشیدند؛ اتاق هایی وجود داشتند که در آن انسان ها عشق بازی می کردند و کودکان، نزد مادری شاد، به دنیا می آمدند؛ بقایای کپک زده ی کاناپه ای وجود دارد که پر از ساس است و زمانی به قیمتی گزاف خریداری شد تا آسایش، زیبایی و صمیمیت همواره رو به افزایش را بیش تر کند. هر تکه ی کوچکی از خرت و پرت، ذهن را با چیزهایی پر می کند که زمانی، نه خیلی دور، کاملاً واقعی بودند، یعنی با سر و صدای بچه ها، نقشه های کشیده شده و کارهای در پیش گرفته شده. این سنگ های سیسوفوس اینگونه به بالا غلتانده شدند و اینگونه اجزای معبدی زیبا را تشکیل دادند و این معبد چیزی است که اکنون در برابر شما قرار دارد. در این فاصله، ساختمان ها، نهادها، ملت ها و تمدن های دیگر، در اطراف یک دفعه ظاهر و به زودی به همان سرنوشت دچار می شوند. اگر اکنون پرسش «برای چه؟» پرسیده شود، پاسخ روشن است: فقط برای اینکه این کار بتواند تا ابد ادامه یابد.

این دو تصویر – از سیسوفوس و از زندگی خود ما، اگر از دور به آنها نگاه کنیم – به طور کلی یکی هستند و به ذهن تصویر واحدی را منتقل می کنند. بنابراین شگفت آور نیست که انسان ها راه هایی را برای انکار آن ابداع می کنند: دین آنان از بهشتی خبر می دهد که از میان نمی رود، کتاب های سرود و دعای آنان حاکی از معنایی برای زندگی است که چشم ما هیچ اثری از آن به دست نمی دهد.  (۳) حتی فلسفه‌های ما خیری ماندگار و همیشگی را به تصویر می کشند که ممکن است هدف همه‌ی آنان باشد، از مُثُل تغییرناپذیری که افلاطون(۴) ابداع کرد تا رؤیت سعادت بخش(۵) قدیس توماس(۶) و آرمان های مبتنی بر ثبات که متفکران دوره ی جدید مطرح کردند. هنگامی که اینها نمی‌توانند ما را متقاعد کنند آرمان‌های زمینی، مانند عدالت و برادری همگانی، فراخوانده می‌شوند تا جایشان را بگیرند و به سلوک ظاهراً بی‌پایان ما معنا دهند، یعنی وضعیتی نهایی که زمانی آغاز می شود که آخرین مانع برداشته شده و آخرین سنگ به بالای تپه هل داده شده است. البته هیچ‌کس بر این باور نیست که چنین وضعیتی نهایی خواهد بود و هیچ کس حتی نمی‌خواهد ‌چنین باشد زیرا ممکن است معنایش این باشد که در این صورت وجود انسان دیگر تلاش و تقلا نخواهد بود؛ اما در این میان چنین تصوراتی نیازی بسیار واقعی را برآورده می‌کنند.

 

معنای زندگی

گفتیم که وجود سیسوفوس در صورتی معنا خواهد داشت که برای کارهای او هدفی وجود داشته باشد، و تلاش‌های او منجر به چیزی شود که صرفاً موقعیتی برای کارهای جدیدی از همان نوع نباشد. اما این دقیقاً معنایی ا‌ست که وجود سیسوفوس فاقد آن است. وجود انسان از این جهت شبیه وجود او است. انسان‌ها به چیزهایی دست می‌یابند – از برج‌هایشان بالا می‌روند و سنگ‌هایشان را به بالای تپه‌هایشان می برند – اما هر یک از این دستاوردها جلوه‌ی خود را از دست می‌دهد و فقط موقعیتی را برای کارهای مجددی از همان نوع فراهم می‌آورد.

اما در اینجا لازم است مطلب دیگری را ذکر کنم که به آن اشاره شد اما اهمیت آن بررسی نشده است. این مطلب، حالت ذهنی و احساسی ا‌ست که با آن‌ چنین کارهایی به عهده گرفته شده است. گفتیم که اگر سیسوفوس به انجام دقیقاً آنچه خودش را در حال انجام آن می‌یابد میل شدید و ارضانشدنی داشته باشد، گرچه زندگی او به هیچ  وجه تغییر نخواهد کرد اما این زندگی برای او معنایی خواهد داشت. بدون تردید این میلی غیرعقلانی خواهد بود زیرا خود این میل فقط محصول ماده‌ای در رگ‌های او خواهد بود و نه میلی که عقل بتواند آن را کشف کند، اما با این حال معنایی است.

در واقع آیا این معنا به نحوی غیرقابل مقایسه بهتر از معنای دیگر نخواهد بود؟ اجازه دهید بار دیگر نوع اول از معنا را بررسی کنیم که این زندگی می‌توانست داشته باشد. اجازه دهید فرض کنیم که سیسوفوس هیچ علاقه ای به خودِ عمل غلتاندن سنگ ندارد و در واقع این کار را سخت و تحقیرآمیز می داند اما علاقه‌ی شدیدی به برپا کردن معبدی زیبا و ماندگار دارد. و اجازه دهید فرض کنیم که او موفق می شود، یعنی پس از مدت ها کار سخت و سهمگین، که همه ی آن به سوی این نتیجه ی نهایی جهت گیری کرده است، سرانجام معبدش را تکمیل می کند و اکنون می‌تواند بگوید که کارش انجام شده است و می تواند برای همیشه  استراحت کند و از نتیجه لذت ببرد. حالا چه؟ چه تصویری اکنون خود را به ذهن ما عرضه خواهد کرد؟ این تصویر دقیقاً تصویر ملال بی‌پایان است! تصویری از سیسوفوس که دیگر اصلاً کاری انجام نمی‌دهد بلکه درباره‌ی آنچه قبلاً به وجود آورده است و دیگر نمی‌تواند چیزی به آن بیفزاید تأمل می‌کند و این تأمل را تا ابد ادامه می دهد! حال در این تصویر ما برای وجود سیسوفوس معنایی، یعنی هدفی برای کار عظیمش، داریم زیرا ما این هدف را آنجا قرار دادیم؛ اما در عین حال، آنچه واقعاً ارزشمند است، کاملاً از دست رفته به نظر می رسد. در حالی‌ که ما قبلاً با کابوس فعالیت ابدی و بیهوده روبرو بودیم، اکنون با جهنم فقدان ابدی آن مواجهیم.

بنابراین، تصویر دوم ما که در آن سیسوفوس را در حالی تصور کردیم که میلی غیرعقلانی برای انجام دقیقاً آنچه خود را در حال انجام آن می‌یابد بر او تحمیل شده ‌است، نباید خیلی ناگهانی کنار گذاشته می-شد. معنایی که این تصویر فاقد آن بود، معنایی نبود که او یا کسی بتواند خواهان آن باشد، و معنای عجیبی که این تصویر داشت شاید دقیقاً آن‌ چیزی بود که ما به دنبالش بودیم.

از این رو، در اینجا می‌توانیم، در تلاشی برای اینکه زندگی و وجود بشری‌مان را به طور عینی ببینیم، بار دیگر چیزی را مطرح کنیم که تاکنون عمداً کنار گذاشته‌ بودیم؛ یعنی اراده‌ی خودمان و علاقه‌ی شدیدمان را به آنچه خود را در حال انجام آن می‌یابیم. اگر این کار را انجام دهیم، درمی‌یابیم که زندگی ما در واقع هنوز شبیه زندگی سیسوفوس است، اما معناداری‌ای که به این ترتیب زندگی ما فاقد آن است، دقیقاً معناداری ملال بی‌پایان است. در عین حال معناداریِ عجیبی که زندگی ما از آن برخوردار است، معناداری اجبار درونی برای انجام ابدیِ دقیقاً آن کاری است که در اینجا ما را به انجام آن گمارده‌اند. این نزدیک‌ترین راهی‌ است که می‌توانیم امید داشته باشیم به بهشت برسیم، اما جنبه‌ی رهایی‌بخش این واقعیت این است که ما از این طریق از یک جهنم راستین اجتناب می‌کنیم.

اگر سازندگان یک تمدن باستانیِ بزرگ و شکوفا می‌توانستند اکنون به نحوی بازگردند و ببینند که باستان شناسان، بقایای ناچیز آنچه آنان زمانی با چنان تلاشی به انجام رساندند، از زیر خاک بیرون می آورند – بنگرید به تکه‌های ظروف و گلدان‌ها، چند مجسمه‌ی شکسته، و نشانه‌هایی از عصر و عظمتی دیگر- آنان در واقع می‌توانستند از خودشان بپرسند که اگر این تنها چیزی است که این تمدن سرانجام به آن منتهی شد، هدف از کل این تمدن چه بود. اما در آن زمان این تمدن این‌گونه به نظر آنان نمی‌رسید، زیرا آنچه به زندگی آنان معنا می داد فقط خودِ ساختن بود و نه آنچه نهایتاً ساخته شد. به همین ترتیب، اگر سازندگان خانه و مزرعه‌ی ویرانی‌ که کمی پیش‌تر توصیف کردم، می‌توانستند بازگردانده شوند تا ببینند که چه از آن باقی مانده است، آنان همین احساس را می‌داشتند. آنچه ما هنگام نگریستن به این قطعات پوسیده و زنگ‌زده در تخیلمان می‌سازیم خودش را، مطمئناً با اندوه وصف‌ناپذیر، در خاطرات آنان بازسازی می‌کند. تکه ای از سورتمه در زیر پای ما یک کریسمس گرم را در آنان زنده می‌کند. و چه خاطرات فراوانی در تخت‌خواب شکسته‌ی بچه وجود دارد؟ و بقایای نرده ای که از علف هرز پوشیده شده است صحنه‌ی گله‌ی بزرگی از احشام را بازسازی می‌کند که با زحمت زیاد در طول سال‌های طولانی گردآوری شده بود. اگر این نتیجه‌ی نهایی ا‌ست، همه‌ی اینها چه ارزشی داشت؟ اما، بار دیگر، در طول آن سال‌های طولانیِ تلاش و کار سخت به نظر آنان این گونه نمی‌رسید، و آنان تصور نمی‌کردند که در حال ساختن قلعه‌ای تسخیرناپذیر(۷) هستند. آن چیزهایی که آنان برای به دست آوردنش هر روز پشتشان را خم کردند، و یک به یک طرح‌های زودگذرشان را تحقق بخشیدند، دقیقاً آن چیزهایی بود که اراده‌ی آن‌ها عمیقاً درگیرشان شده بود، دقیقاً آن چیزهایی بود که علاقه‌شان به آنها تعلق گرفته بود، و بنابراین نیازی نبود سؤالی بپرسند. اکنون هم نیازی به سؤال نیست – آن روزگار و زندگی برای خودش کافی بود.

این مطمئناً راه‌ نگریستن به کل زندگی است – به زندگی خودِ انسان، و هر روز و لحظه‌ای که این زندگی دربردارد؛ به زندگی یک ملت؛ به زندگی انواع؛ به زندگی جهان؛ و به زندگی هر چیزی که نفس می‌کشد. حتی کرم‌های شب‌تابی که توصیف کردم، کرم هایی که وقتی به چرخه‌ی وجودشان طی میلیون‌ها سال می نگریم بسیار بیهوده به نظر می‌رسد، اگر بتوانیم به نحوی بکوشیم که وجود آنها را از درون ببینیم کاملاً متفاوت به نظر خواهد رسید. فعالیت بی‌پایان آنها، که به هیچ ‌جا نمی‌رسد، دقیقاً آن چیزی ا‌ست که اراده‌ی آنها به دنبال کردنِ آن تعلق گرفته است. این کلِ توجیه و معنای آن است. همچنین برای پرندگانی که هر سال کره‌ی زمین را می‌روند و برمی‌گردند داشتن خانه ای که در قفسی با مقدار فراوانِ غذا و امنیت برایشان ساخته شده باشد به نحوی که دیگر مجبور به مهاجرت نباشند رستگاری نخواهد بود. این برای آنها محکومیت خواهد بود، زیرا خود انجام عمل برای آنها اهمیت دارد، و نه چیزی که امید دارند با آن عمل بدان دست یابند. پرواز کردن در این مسافت‌های قابل ملاحظه، که هرگز پایان نمی‌پذیرد، آن چیزی ا‌ست که انجامش در رگ‌های آنها است، دقیقاً همان‌طور که غلتاندن بی پایان سنگ در رگ‌های سیسوفوس بود، البته پس از اینکه خدایان مهربان شدند و این را در او قرار دادند.

انسان به محض اینکه نفس اولش را می‌کشد به اراده‌ای که در او برای زندگی کردن هست واکنش نشان می‌دهد. او نمی‌پرسد که زندگی ارزشمند خواهد بود یا نه، یا چیز مهمی از آن حاصل خواهد شد یا نه، همان‌طور که کرم و پرنده نمی‌پرسند. هدف زندگی او صرفاً زندگی کردن است، به طوری که زندگی کردن طبیعت او است. او در طول زندگی قلعه‌هایش را می‌سازد، قلعه هایی که وقتی قلعه‌ی بعدی شروع به ساخته شدن می‌کند قلعه ی قبلی شروع به محو شدن در زمان می کند؛ اما دست کشیدن از همه ی اینها رستگاری نخواهد بود. محکومیت خواهد بود، محکومیتی که اگر او بتواند به کارهایی که انجام داده است چشم بدوزد، رهایی‌ از آن به هیچ وجه حاصل نخواهد شد، حتی اگر این کارها زیبا و کاملاً دایمی باشند، که هرگز نیستند. آنچه اهمیت دارد این است که انسان بتواند کاری جدید، قلعه ا‌ی جدید، حبابی جدید را شروع کند. اهمیت این کار فقط به این دلیل است که آن برای انجام داده شدن وجود دارد و او اراده ی انجام آن را دارد. زندگی فرزندان او و فرزندانِ فرزندان او همین خواهد بود؛ و اگر فیلسوف مایل باشد که در این زندگی الگویی مشابه با چرخه‌های بی‌پایان وجود سیسوفوس را ببیند و مأیوس شود، دلیلش در واقع این است که معنا و هدفی که او به دنبالش است، در این زندگی نیست – اما خوب است که چنین است. معنای زندگی از درون ما است، از بیرون اعطا نشده است، و این معنا، هم از لحاظ زیبایی و هم از لحاظ دوام، از هر بهشتی که انسان‌ها تاکنون خواب آن را دیده‌اند یا آرزوی آن را داشته‌اند، بسیار فراتر می‌رود.

 

  پی نوشت ها

* این مقاله ترجمه ی فصل دهم از کتاب زیر است:

Klemke E. D. (ed.) 1981. The Meaning of Life. New York: Oxford University Press.

و نخستین بار به عنوان فصلی از کتاب زیر به چاپ رسیده است:

Taylor, Richard. 1970. Good and Evil: A New Direction. New York: Macmillan.

** Richard Taylor (2003-1919)؛ فیلسوف تحلیلی آمریکایی است که در شهر شارلوت در ایالت میشیگان به دنیا آمد. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۹۴۱ از دانشگاه ایلینوی، مدرک کارشناسی ارشد را در سال ۱۹۴۷ از کالج اُبِرلین و مدرک دکتری را در سال ۱۹۵۱ از دانشگاه براون دریافت کرد. راهنمایی پایان نامه ی دکتری او فیلسوف معروف، رادریک چیزِم، بود. تیلور سپس از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۶۳ در دانشگاه براون، از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۶ در دانشگاه کلمبیا و از سال ۱۹۶۶ تا ۱۹۸۶ در دانشگاه راچِستِر تدریس کرد. مهم ترین کتاب او مابعدالطبیعه (۱۹۶۳، ویرایش چهارم ۱۹۹۲) نام دارد که به فارسی ترجمه شده است. از دیگر کتاب های او می توان به عمل و قصد (۱۹۶۶)، خیر و شر (۱۹۷۰) و اخلاق فضیلت (۱۹۹۱) اشاره کرد. تیلور در کنار فلسفه به زنبورداری علاقه مند بود و سیصد کندو داشت. او کتاب هایی در این زمینه نگاشته است که از جمله می توان از لذت های زنبورداری (۱۹۷۴) نام برد.

*** عضو هیئت علمی گروه فلسفه، دانشگاه علامه طباطبایی

 

پاورقی ها:

۱- Sisyphus؛ سیسوفوس (به فرانسوی سیزیف) در اساطیر یونان باستان پسر آیولوس و مؤسس و پادشاه کورِنت بود. او به آسوپوس خبر داد که زئوس دخترش را ربوده است. زئوس که از این عمل خشمگین شده بود مَلک مرگ، یعنی تاناتوس، را مأمور هلاک وی کرد. سیسوفوس، که بسیار حیله گر بود، مرگ را به زنجیر کشید، به طوری که تا هنگامی که آرِس او را آزاد کرد هیچ کس نمی مرد. سرانجام سیسوفوس تسلیم مرگ شد اما پیش از آن، محرمانه به زنش گفت که برای او مراسم عزاداری برگزار نکند. وقتی به جهان زیر زمین یا جهان مرده ها رسید از بی اعتنایی زن خود نسبت به شعایر دینی شکایت کرد و از هادِس، خدای جهان مرده ها، اجازه خواست به زمین بازگردد و او را تنبیه کند. سیسوفوس اجازه یافت و به زمین بازگشت اما از مراجعت به جهان زیر زمین خودداری کرد و مدت ها زنده ماند تا اینکه هرمس، پسر زئوس، شخصاً مأمور رسیدگی به این سرکشی شد و او را به جهان زیر زمین بازگرداند. هادس برای جلوگیری از فرار مجدد او مقرر کرد که سنگ بزرگی را از پایین تپه ای به بالای آن بغلتاند. سنگ زمانی که به بالای تپه می رسید دوباره به پایین می غلتید و سیسوفوس مجبور بود این کار را تکرار کند.

۲- یعنی انسان ها و حیوانات دیگر

۳- یک سرود مسیحیِ عامه­پسند، که اغلب در مراسم تشییع جنازه خوانده می­شود و نمونه­ای از سرودهای بسیار است، این فکر را بیان می­کند:

        روز کوتاه زندگی به­ سرعت به پایانش فرو می ­نشیند؛

     خوشی­های زمین کاهش می­ یابد، شکوه آن از میان می­ رود؛

     من در اطراف تغییر و زوال می­بینم:

      ای تو که تغییر نمی­پذیری، با من بمان. 

۴- Plato؛ فیلسوف بزرگ یونانی متعلق به قرن چهارم و پنجم پیش از میلاد.

۵- beatific vision؛ از نظر قدیس توماس، انسان های رستگار خدا را در بهشت بدون هیچ واسطه ای می بینند و این رؤیت، غایت نهایی انسان و متضمن سعادت و خوشبختی کامل او است.

۶- (St. Thomas (1274-1225؛ متفکر مسیحی و بزرگ ترین شخصیت فلسفه ی مدرسی.

۷- Gibraltar؛ در اصل به معنای جبل طارق است که شبه جزیره ای در جنوب اسپانیا و مستعمره ی بریتانیا است.

 

– درج نخست در مجله حکمت اسراء

 

مطالب دیگر از هدایت علوی تبار:

زیر پوست دانشگاه/ آسیب­ شناسی عملکرد اساتید در زمینه­ ی پایان­نامه

رساله‌خوارها در دانشگاه/ جایگاه نگارش پایان‌نامه در آموزش عالی

 

 

 

 

۰ ۰ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
حجت جانان
حجت جانان
اردیبهشت ۲۸, ۱۳۹۶ ۴:۳۲ ب٫ظ

جناب اقای علوی تبار عزیز اگر از دیدگاه مادی به قضیه نگاه کنیم با نظر تیلور که احتمالا نظر جنابعالی هم هست موافقم عشق وعلاقه به کاری که انسان انجام میدهد میتواند برای او معنایی هر چند موقت بیافریند اما این معنا موقتی وزودگذر بوده عمق ندارد همانطور که شما هم اشاره فرمودید قهرمان پوچ وسنگی که بی هدف بالا میبرد وبرمیگردد وباز و… بیانگر سرنوشت انسان ورنجی است که میبرد دومطلب به گمان من به ان دامن میزند یکی دین است که مدعی معنای بیرون از زندگی انسان برای اوست ودیگری جوششی درونیست که ارضا نمیشود وهمه را به… مطالعه بیشتر»

هدایت علوی تبار
هدایت علوی تبار
اردیبهشت ۲۷, ۱۳۹۶ ۱۱:۴۷ ق٫ظ

جناب آقای حجت جاناناز اظهار نظر شما تشکر می کنم اما حتما توجه دارید که آنچه در این مقاله آمده نظر نویسنده، یعنی ریچارد تیلور، است و، مانند هر مقاله ترجمه شده ی دیگری، لزوما نظر مترجم نیست. برای تشریح بیش تر نظر تیلور باید بگویم که او معنای زندگی را چیزی جز ارضای امیال نمی داند و از این جهت فرقی میان انسان و حیوان قایل نیست. انسان ها در زندگی به دنبال «تشکیل و تداوم خانه و خانواده» هستند. آنها زندگی می کنند فقط برای اینکه زندگی کرده باشند و این زندگی در نهایت حاصلی جز تولید مثل… مطالعه بیشتر»

حجت جانان
حجت جانان
اردیبهشت ۱۸, ۱۳۹۶ ۶:۰۵ ب٫ظ

جناب علوی تبار در مورد انسانها اگر نفس عمل اقناع کننده بود بشر دنبال معنای زندگی نبود شاید توجیه شما درمورد کرم وپرندگان و… درست باشد اما انسان مقوله ای دیگر است انسان بدلیل داشتن عقل وسبک وسنگین کردن وارزیابی ارزش زندگی بدین نتیجه رسیده که زندگی ارزش زیستن ندارد وصرف زنده ماندن و کار وتلاش بیهوده ورنج وعذاب پایان ناپذیر نمیتواند توجیه خوبی برای هدف ومعنای زندگی باشد البته از مقاله ی زیبای شما لذت بردیم گرچه تماما با ان موافق نبودیم

ارانی فرد
ارانی فرد
اردیبهشت ۱۷, ۱۳۹۶ ۱۱:۴۹ ق٫ظ

البته اگر حس همکاری انسانها قویتر شود مطمئنا با کمک هم سنگها را تاانتها به مقصد خواهند رساند

4
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx