پایانی برسرگردانی فلسفه
گری گوتینگ استاد فلسفه دانشگاه نوتردام و عضو هیأت تحریریه مجله نقد آثار فلسفی نوتردام است. او اخیراً کتاب «اندیشیدن به غیرممکن: فلسفه فرانسه از دهه ۱۹۶۰ تاکنون» را منتشر کرده و مرتباً مقالاتی برای وبلاگ استون (وبلاگ فلسفه نیویورکتایمز) مینویسد. گوتینگ که کتابی از او درباره فوکو به فارسی ترجمه شده، در مقاله حاضر، به نقاط اشتراک و افتراق فلسفه تحلیلی و فلسفه قارهای و امکان گفتوگو میان این دو مکتب میپردازد.
تأملی درباره امکان تقریب مکاتب فلسفه تحلیلی و قارهای
پایانی برسرگردانی فلسفه
گری گوتینگ
ترجمه : علی پیرحیاتی
بسیاری از فیلسوفان در دانشکدههای فلسفه امریکا، متخصص متافیزیک یعنی پژوهش درباره عامترین جنبههای واقعیت از جمله «هستی» و «زمان» هستند. مهمترین اثر یکی از برجستهترین فیلسوفان قرن بیستم یعنی مارتین هایدگر، کتاب «هستی و زمان» است که به بررسی بنیادی این دو موضوع میپردازد. با این حال، تقریباً هیچکدام از متافیزیکپژوهان امریکایی، توجه جدی به کتاب
هایدگر ندارند.
تبیین متعارف این نابهنجاری آن است که متافیزیکپژوهان، فیلسوفان تحلیلی هستند، حال آنکه هایدگر فیلسوف قارهای است. اگرچه این دو دسته فیلسوف به ندرت آثار یکدیگر را میخوانند، حتی هنگامی که چنین میکنند، نتایج نامطلوبی به بار میآید. مباحثه معروف میان ژاک دریدا (فیلسوف قارهای) و جان سرل (فیلسوف تحلیلی) در نهایت به اینجا ختم شد که سرل، دریدا را به «مبهماندیشی» محکوم کرد و دریدا، اندیشههای سرل را «سطحی» دانست.
تمایز میان فیلسوفان تحلیلی و قارهای، در وهله اول، از این نظر عجیب است که یک ویژگی جغرافیایی (فلسفه قاره اروپا بخصوص آلمان و فرانسه) در تقابل با یک ویژگی روشی (تفلسف با تحلیل مفاهیم) قرار گرفتهاست. چنانکه برنارد ویلیامز اشاره میکند، این تمایز شبیه طبقهبندی اتومبیلها به دو دسته «دو دیفرانسیل» و «ساخت ژاپن» است. مسأله هنگامی عجیبتر میشود که بدانیم برخی از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی (مثل فرگه و کارنپ) اروپایی بودند؛همچنین بسیاری از قطبهای برجسته فلسفه قارهای در دانشگاههای امریکا قرار دارند و بسیاری از فیلسوفان تحلیلی اساساً به تحلیل مفاهیم نمیپردازند.
تمایز فلسفه قارهای و تحلیلی چگونه شکل گرفت؟
شاید نگاهی به تاریخ بتواند در درک این تمایز به ما کمک کند. در اوایل قرن بیستم، برخی فیلسوفان در انگلستان (راسل، مور، ویتگنشتاین) و آلمان و اتریش (کارنپ، رایشنباخ، همپل که همگی با ظهور نازیها به امریکا مهاجرت کردند) مکتبی را بنیان نهادند که به زعم خودشان، رویکردی اساساً جدید به فلسفه را پی میگرفت و بر پایه تکنیکهای جدید منطق نمادین که حاصل کار فرگه و راسل بود، پیش میرفت.
ایده اصلی آن بود که مسائل فلسفی را میتوان با تحلیل منطقی اصطلاحات، مفاهیم یا گزارههای کلیدی حل (یا منحل) کرد. تحلیل راسل از توصیف مشخصِ آنچه وجود ندارد همچنان الگوی چنین رویکردی به شمار میآید. رفتهرفته، روشهای مختلف تحلیل منطقی، زبانی و مفهومی با هدف برطرف کردن آشفتگیها در اندیشه فلسفی گذشته، تدوین و به عنوان نمونه فلسفه تحلیلی معرفی شد. نهایتاً برخی فیلسوفان بویژه کواین، خودِ ایده «تحلیل» را به عنوان روش فلسفی شاخص، زیر سؤال بردند. اما رسیدن به دقت، وضوح و انتظام منطقی همچنان معیارهای تعریف آن نوع فلسفهای است که خود را تحلیلی مینامد و در کشورهای انگلیسیزبان، طرفداران بسیاری دارد.
تقریباً همان زمانی که فلسفه تحلیلی بهتدریج شکل میگرفت، ادموند هوسرل در حال تدوین رویکرد «پدیدارشناسانه» به فلسفه بود. او هم بر معیارهای اساسی دقت و وضوح تأکید میکرد و با برخی فیلسوفان تحلیلی مانند فرگه هم گفتوگوهای مؤثری داشت. با این حال، هوسرل معیارهای دقت و وضوح را عمدتاً در توصیف دقیق تجربه بیواسطه انسان (پدیدارها) به کار میبرد، نه در تحلیل منطقی مفاهیم یا زبان. او روش پدیدارشناسی خود را ناظر به سطح بنیادی معرفت میدانست که هر حقیقتِ منتج از تحلیل مفهومی یا زبانی باید بر آن مبتنی باشد. هایدگر که شاگرد هوسرل بود، در «هستی و زمان»، پدیدارشناسی را به پرسشهای وجودی درباره آزادی، دغدغه(angst) و مرگ معطوف کرد. پس از آن، متفکران فرانسوی متأثر از هوسرل و هایدگر، بویژه سارتر و مرلوپونتی، برداشتهای خاص خود از اگزیستانسیالیسم بر مبنای پدیدارشناسی را شکل دادند.
اصطلاح «فلسفه تحلیلی»، چنانکه سیمون کریچلی و سیمون گلندینینگ خاطرنشان میکنند، بیشتر حاصل تلاش فیلسوفان تحلیلی اواسط قرن بیستم بر متمایز ساختن خود از پدیدارشناسان و اگزیستانسیالیستهای اروپای قارهای بود. این فیلسوفان تحلیلی (گیلبرت رایل از پیشگامان آنها بود) توجه فلسفه قارهای به تجربه بیواسطه را منشأ ابهام و انتزاع یا ذهنیت میدانستند که دقیقاً در مقابل ایدهآلهای خودشان یعنی عینیت و وضوح منطقی قرار میگرفت. تمایز قارهای-تحلیلی در سال ۱۹۶۲ نهادینه شد، یعنی زمانی که طرفداران امریکایی فلسفه قارهای، ارگان حرفهای خود یعنی «انجمن پدیدارشناسی و فلسفه وجودی» (SPEP) را در برابر نهاد عمدتاً (و نه فقط) تحلیلی «انجمن فلسفی امریکا» (APA) پایهگذاری کردند.
طی پنجاه سال گذشته، اصطلاح «فلسفه قاره ای» به بسیاری از جنبشهای اروپایی دیگر مانند ایدهآلیسم هگلی، مارکسیسم، هرمنوتیک و بخصوص پساساختارگرایی و واسازی نیز تعمیم یافته است. این موارد عمدتاً در تقابل با پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم هستند، اما فیلسوفان تحلیلی، آنها را بسیار دور از معیارها یا وضوح و انتظام میبینند. در نتیجه، چنانکه برایان لایتر تأکید میکند، «امروز فلسفه قارهای عبارت است از یک سری سنتهای فلسفی که گاهی همپوشی دارند، اما برخی از چهرههایش اساساً هیچ نقطه مشترکی با یکدیگر ندارند.»
محدوده فلسفه تحلیلی
محدوده فلسفه تحلیلی هم بهتدریج گسترش یافته است. در دهه ۱۹۵۰، این فلسفه عمدتاً به شکل پوزیتیویسم منطقی یا فلسفه زبان متعارف، نمود مییافت که هر کدام به یک شیوه خاص تحلیل (تسامحاً روش کارنپ در برابر روش ویتگنشتاین) و نیز دیدگاههای فلسفی اصولی، متعهد بودند. از جمله این دیدگاهها، طرد بخش عمده فلسفه سنتی (بویژه متافیزیک و اخلاق) و بیمعنا دانستن آن بود. بویژه، جایی برای اعتقاد دینی یا هنجارهای اخلاقی عینی وجود نداشت. امروزه فیلسوفان تحلیلی از روشهای بسیار گستردهتری (شامل استنتاج نیمهعلمی از راه بهترین تبیین و شیوههای توصیف پدیدارشناسانه خاص خود) استفاده میکنند. همچنین در برخی آثار فلسفه تحلیلی، بسیاری از دیدگاههای فلسفی سنتی شامل وجود خدا، دوگانهانگاری ذهن-بدن و هنجارهای اخلاقی عینی، مورد بحث و دفاع قرار میگیرند.
اشکال مختلف تجربهگرایی و طبیعتگرایی همچنان دیدگاههای عمده به شمار میآیند، اما هر دیدگاه فلسفی را میتوان با استفاده از ابزار فلسفه تحلیلی، به شکلی مؤثر بیان کرد. برخی پیروان فلسفه تومیستی و هگلی، فیلسوفان تحلیلی محسوب میشوند و حتی آثار قابل ملاحظهای به شرح مفصل فیلسوفان قارهای برجسته با رویکرد تحلیلی اختصاص یافتهاست. دیگر این ادعا که کار در سنت تحلیلی، محدوده پژوهش فلسفی را محدود میکند، هیچ مبنایی ندارد.
به این ترتیب، امروزه این اعتقاد صحیح نیست که فیلسوفان تحلیلی، به قول سانتیاگو زابالا، به «مسائل بنیادی که هزاران سال است فیلسوفان را به خود مشغول کردهاند»، نمیپردازند. چنین اعتقادی در دوران پوزیتیویسم درست بود، اما دیگر صحت ندارد. ادعای زابالا مبنی بر آنکه فیلسوفان تحلیلی به «پژوهش تاریخی عمیق» نپرداختهاند، نیز به دوران گذشته مربوط میشود. این ادعا زمانی درست بود که محبوبیت کتاب «تاریخ فلسفه غرب» اثر راسل، رویگردانی سنت تحلیلی از تاریخ جدی را نشان میداد. اما امروز، گرچه بسیاری از فیلسوفان تحلیلی علاقه چندانی به تاریخ ندارند، ولی بسیاری از بهترین تاریخنگاران فلسفه از روشهای مفهومی و استدلالی فلسفه تحلیلی استفاده میکنند.
به دلیل این تحولات، لایتر معتقد است که دیگر هیچ تفاوت فلسفی عمدهای بین فلسفه تحلیلی و قارهای وجود ندارد، اگرچه گاهی تفاوتهای مهمی از نظر «سبک» به چشم میخورد. او همچنین اعتقاد دارد که تنها شکاف اصولی بین این دو مکتب، جامعهشناختی است، یعنی فیلسوفان یک مکتب، کار دیگری را فقط به خاطر اینکه سلیقهشان با منطق نمادین یا بحثهای متنی و تاریخی مفصل سازگار نیست، کمارزش میدانند.
«تجربه» و «عقل»؛ دو معیار ارزشیابی فلسفی
من با بیشتر آنچه لایتر میگوید، موافقم، اما گمان میکنم هنوز تفاوتهای فلسفی مهمی بین فلسفه تحلیلی و فلسفه قارهای در تمام شاخههای امروزیشان وجود دارد. این تفاوتها مربوط به برداشت آنها از تجربه و عقل به عنوان معیارهای ارزشیابی است. معمولاً فلسفه تحلیلی تجربه را به مثابه شهود عقل مشترک (و نیز تحولات و دگرگونیاش در علم) و عقل را به مثابه قواعد معیار استنتاج منطقی، مورد تأکید قرار میدهد. برخی رویکردهای قارهای مدعی دسترسی به یک حوزه ممتاز تجربه هستند که عمیقتر از نمای ظاهری عقل مشترک و تجربه علمی است. مثلاً پدیدارشناسانی مانند هوسرل، هایدگر متقدم، سارتر و مرلوپونتی تلاش میکنند تجربه زیسته انضمامی را توصیف کنند؛ تجربهای که عقل مشترک/تجربه علمی تنها انتزاعی بیرمق و تحریفشده از آن است، درست مانند بسامدهای عددی که در علم نورشناسی، جایگزین نورهایی میشود که در جهان میبینیم. به همین ترتیب، نحلههای گوناگون نوکانتیسم و ایدهآلیسم بر نوعی آگاهی استعلایی یا مطلق تأکید میکنند که معنا و مفهوم کاملتری از تجارب متعارف ما ارائه میدهد.
سایر شاخههای تفکر قارهای، وظیفه اساسی عقل را، نه انتظام منطقی اندیشه، بلکه کارکرد خلاقانه قوه خیال فکری است. این دیدگاه، مشخصه اصلی مهمترین فیلسوفان فرانسوی از دهه ۱۹۶۰ به بعد از جمله فوکو، دریدا و دلوز است. آنها معتقدند منطق معیار که مورد استفاده فیلسوفان تحلیلی است، فقط میتواند مؤلفههای ضمنی مفاهیمی را توضیح دهد که اتفاقاً با آنها کار را آغاز میکنیم؛ چنین منطقی برای کار فلسفی بنیادین که آنها اعتقاد دارند بهتدریج تفکر در ورای این مفاهیم را میآموزد، به کار نمیآید.
فلسفههای قارهای تجربه تلاش میکنند لایه زیرین مفاهیمِ تجربه روزمره را مورد کنکاش قرار دهند تا معانی زیربنایی آنها را کشف کنند و شرایط امکانپذیر شدنِ این مفاهیم را دریابند. از سوی دیگر، فلسفههای قارهای قوه خیال میکوشند به فراسوی این مفاهیم بیندیشند تا به تعبیری، آنچه را غیرممکن است، دریابند.
فلسفههای تجربه و فلسفههای قوه خیالهمواره درگیر تنش با یکدیگر هستند، چون قطعیتهای شهودی تجربه در واقع مرزهای قوه خیال فکری خلاق هستند و خودِ این قوه خیال، آن مرزها را به چالش میکشد. میشل فوکو، این تنش را آنگاه به خوبی شرح میدهد که از طرحهای فلسفی نقد که با یکدیگر در رقابت هستند، صحبت میکند، یعنی «دانستن آنچه شناخت را محدود میسازد، مستلزم چشمپوشی از فراروی است» و «نقدی عملی که به مثابه فراروی احتمالی است». با این حال، میتوان گفت چند فیلسوف فرانسوی متأخر مثلاً (لویناس، ریکور، بدیو و ماریون) در حال پرداختن به فلسفههایی هستند که تجربه پدیدارشناختی و خلاقیت واسازانه را با یکدیگر ترکیب میکنند.
بدیهی است فیلسوفان تحلیلی و قارهای، با توجه به تفاوتهای فلسفی مهمشان، میتوانند از طریق آشنایی بیشتر با کارهای یکدیگر، بهرهوری بیشتری داشته باشند و گفتوگو میان این دو مکتب میتواند جهان فلسفی بهتری پدید آورد. با وجود این، اکنون نوعی عدم تقارن جدی بین اندیشه قارهای و تحلیلی وجود دارد. دلیل این امر، شفافیت نسبی بخش عمده آثار تحلیلی در مقابل ابهام در بیشتر آثار
قارهای است.
ادبیات شفاف فلاسفه تحلیلی
فلسفه تحلیلی به دلیل تقید به شفافیت، یک زبان میانجی مؤثر برای تمام ایدههای فلسفی است. حتی دشوارترین نویسندگان تحلیلی مانند سلارز و دیویدسون پیروانی دارند که به شرحنویسی و شفافسازی آثار آنها میپردازند. علاوه بر این، همواره شاهد نیاز به شرحنویسی تحلیلی بر چهرههای برجسته فلسفه قارهای هستیم. از سوی دیگر، بدیهی است که چرا شرحنویسی بر کواین، رالز یا کریپکی با تعابیر و اصطلاحات هایدگر، دریدا یا دلوز، خریداری ندارد. با وجود به رسمیت شناختن محدودیتهای آنچه نمیتوان با شفافیت کامل گفت، آموختن فلسفه تحلیلی، نحوه نگارش بیشتر فیلسوفان قارهای را ارتقا خواهد داد.
البته فیلسوفان تحلیلی اغلب میتوانند از درگیر شدن با ایدههای قارهای بهره ببرند. مثلاً معرفتشناسان میتوانند درسهای زیادی از تحلیلهای پدیدارشناختی هوسرل و مرلوپونتی بیاموزند و متافیزیکپژوهان میتوانند از تأملات تاریخی هایدگر و دریدا بهرهمند شوند. اما با توجه به دشواری غیرضروری بخش عمده آثار قارهای، بیشتر فیلسوفان تحلیلی میتوانند از طریق آثار ثانویه معتبر و قابل فهم، بر آشنایی غیرمستقیم متکی باشند.
شاید گنگترین آثار قارهای (مثلاً آثار هایدگر متأخر و اکثر فیلسوفان فرانسوی از دهه ۱۹۶۰ به بعد)، در حقیقت، شکلی از بیان ادبی باشد که با دگرگونسازی خلاق مفاهیم فلسفی، نوعی شعر انتزاعی خلق میکند. این مسأله میتواند توضیح دهد که چرا پژوهش آکادمیک درباره این آثار تدریجاً به گروههای دانشگاهی زبان انگلیسی و سایر زبانها منتقل شد. به هر حال، به نظر نمیرسد با شرحنویسی تحلیلی بر آثار هایدگر، دریدا و دیگران، ارزش فلسفی جدیای در این آثار از دست رفته باشد.
اخیراً نشانههای امیدوارکنندهای وجود دارد مبنی بر آنکه فیلسوفان، صرفنظر از روش، جهتگیری یا سبک، به پیگیری مسائل فلسفی در هر جا که به نحو شایسته بحث شود، میپردازند. اما متون اصلی فیلسوفان برجسته قارهای همچنان چالشهایی غیرضروری برای کسانی است که میخواهند با آنها کنار بیایند. شکاف میان فلسفه تحلیلی و فلسفه قارهای، تنها هنگامی از بین میرود که متفکران برجسته سنت قارهای به روشننویسی رو بیاورند.
منبع: سایت اینترنتی نیویورکتایمز.
منبع: روزنامه ایران – ۱۶ تیرماه ۱۳۹۳
در این ارتباط
۱۰ پرسش انتقادی از فلسفههای تحلیلی