مجسمه بزرگ ارسطو در حوزه باید ویران شود
سید هادی طباطبایی: دکتر عبدالکریمی در گفتگو با تقریرات کوشیده ضمن نقد صریح بنیانهای فکری و روشی روحانیت و روشنفکران دینی، به این سؤال پاسخ بگوید که درک وی از «فکر دینی» در جهان معاصر چیست. وی معتقد است که بنای تفکر دینی بر تفکر متافیزیکی متأثر از فکر یونانی، ما را ناخودآگاه به سمت سکولاریسم برده و میبرد. وی مدافع گونهای از تفکر ناب دینی است و حتی بین خود و مصطفی ملکیان نیز مرزبندی محسوسی قائل است.
****
مجسمه بزرگ ارسطو در حوزه باید ویران شود
سید هادی طباطبایی:
یکی از نخستین مرقومه هایی را که نگاشت، به عبدالکریم سروش سپرد تا استاد بر آن نوشته تأملی کند و شاگرد را تعلیمی دوباره دهد. سالهای پایانی دهه شصت که در رسید دست بر تحقیقی دگر شد. این بار استاد، زبان به تحسین شاگرد گشود و تأملات وی را ستود و آن نوشته را نخستین «نقد عاشقانه شریعتی» خواند. شاگرد اگر چه مِهر استاد را بر دل داشت، اما دل به منظومه فکری دیگری داد.
وی حُرمتِ مقامِ فلسفه را مینهاد و به پاسداشت حقیقت میاندیشید. او اینک در دهه کنونی چشم انتظار ظهور تفکری اصیل برای اندیشیدن به حقیقت است. حقیقتی که میآید، جانها را شیفته میکند و بیمعنایی ها را میزداید. او به آیندهای امید میبَرد که تفکر بر صدر مینشیند و حقیقت در ذیل هیچ نهادی در نمیآید و جانها را در خود غرق میکند.
دکتر عبدالکریمی در گفتگو با تقریرات کوشیده ضمن نقد صریح بنیانهای فکری و روشی روحانیت و روشنفکران دینی، به این سؤال پاسخ بگوید که درک وی از «فکر دینی» در جهان معاصر چیست. وی معتقد است که بنای تفکر دینی بر تفکر متافیزیکی متأثر از فکر یونانی، ما را ناخودآگاه به سمت سکولاریسم برده و میبرد. وی مدافع گونهای از تفکر ناب دینی است و حتی بین خود و مصطفی ملکیان نیز مرزبندی محسوسی قائل است. وی دغدغههای خود را اینگونه با ما در میان مینهد:
ـ آقای دکتر! ابتدا برای روشن شدن تفسیر شما از «فکر دینی»، بهتر است قدری این مفهوم را ایضاح بفرمایید. اساساً فکر دینی در نظر شما چگونه تعریف میشود؟
ـ بگذارید برای پاسخ به این پرسش، از تأمل بر «تعریف فلسفه» کمک بگیرم. این پرسش که «فلسفه چیست؟» خود پرسشی فلسفی است. وقتی کسی میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که «فلسفه چیست؟»، در واقع پاسخ او، همان فلسفه اوست. هر فیلسوفی تعریف خاصی از فلسفه دارد. تعاریف افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل از فلسفه متفاوتند. هر یک از آنان فهم خاصی از فلسفه دارند که با دیگر فهمها متفاوت است. اساساً فهم هر فیلسوف از معنا و مفهوم فلسفه همان فلسفه اوست. لذا ما فلسفه نداریم، فلسفهها داریم؛ یعنی فهمهای متفاوتی از فلسفه وجود دارد. در مورد «دین» نیز همین سخن را میتوانیم تکرار کنیم. ما نمیتوانیم یک تعریفِ کلی، یکسان و جهانشمول از دین عرضه کنیم. لذا درک هر کس از دین، همان دینِ اوست. بنابراین، ممکن است آنچه برای فردی، «دین» تلقی میشود، برای کس دیگری «نادین» تلقی شود. برای مثال در رویکردی تئولوژیک و کلامی، دین عبارت است از مجموعهای از گزارهها و باورهای نظری و اعتقادی. اما نزد فردی مثل کییرکهگور دین اساساً امری نظری و گزارهمحور نیست. لذا تعریفی کلی و مطلق از دین امری دشوار و حتی غیرممکن است. از سوی دیگر، مقوله دین با خیلی از امور و با شبکهای از مفاهیم، مثل زبان، فرهنگ، سیاست، تاریخ، سنتهای اجتماعی، رویههای حقوقی، چارچوبها و مرجعیتهای اجتماعی و … در پیوند است. به همین دلیل، در بسیاری از مواقع که از «دین» یا از «اسلام» سخن میگوییم به هیچ وجه روشن نیست راجع به چه چیزی صحبت میکنیم. برای نمونه وقتی تعابیری چون علوم دینی، معرفت دینی، علوم اسلامی، فقه یهود، فقه اسلام، حقوق اسلامی، انقلاب دینی، انقلاب اسلامی، حکومت دینی، حکومت اسلامی، ایدئولوژی اسلامی، فلسفه یهودی، فلسفه مسیحی، فلسفه اسلامی، جامعهشناسی کشورهای اسلامی، بانکداری اسلامی، مدیریت دینی، مدیریت اسلامی، پدیدارشناسی دین، اخلاق دینی، و بیشمار مفاهیم دیگر را به کار میبریم در هر یک از این تعابیر، الفاظ «دین» و «اسلام» معنای خاصی داشته و بیشتر به یک مشترک لفظی میمانند. بنابراین، ما در خیلی از مواقع به نحوی ناروشن و پرداختناشده تعبیر «دین» یا «اسلام» را به کار میبریم.
نکته دیگر این که وقتی شما از «تفکرِ دینی» صحبت میکنید و تعبیر «تفکر دینی» را به کار میبرید، کلمه «تفکر» را موصوف قرار داده، صفت «دینی» را به آن ملحق کردهاید. این نشان میدهد که موصوف مورد نظر شما، یعنی «تفکر» میتواند از اوصاف دیگری نیز برخوردار باشد. به همین دلیل است که شما از تعابیر دیگری نیز چون «تفکر غیردینی»، «تفکر سکولار»، «تفکر متافیزیکی»، «تفکر علمی»، «تفکر معنوی، «تفکر منطقی» و امثالهم بهره میگیرید. خود این امر نشانگر آن است که تفکر انحاء گوناگون دارد و ما نمیتوانیم «تفکر» را در تعریف خاصی منحصر سازیم. مشکل از جایی آغاز میشود که شما انحا و شیوههای گوناگون تفکر را خلط کرده، مرزهای میان آنها را فرو ریزید. فرضاً «تفکر دینی» و «تفکر متافیزیکی» را با یکدیگر ترکیب کرده، معجونی به نام «فلسفه مسیحی» یا «فلسفه اسلامی» بسازید. آنگاه روشن نیست که این فلسفه برساخته عقلانیت و تفکری متافیزیکی است یا نتیجه عقلانیت و تفکری دینی.
لذا بسته به این که شما چگونه مرز میان «دین» و «نادین» را مشخص کرده، چه اموری را در قلمرو دین و چه اموری را خارج از این قلمرو بدانید، دین و دینورزی هم معانی گوناگونی به خود میگیرند. بنابراین، ما با انواع مختلف و طیف بسیار گسترده و متنوعی از دینورزی و دینداری روبروییم. لذا در بسیاری از مواقع به نظر میرسد که ما از امر واحد و مشترکی به نام «دین» سخن میگوییم اما در واقع واژه دین در این میان صرفاً یک مشترک لفظی است (مثل شیر و شیر). حتی گاه فاصله معنایی یک لفظ مشترک (مثل فاصله معنایی «شیر» جنگل و «شیر» آب) از فاصله معنایی دو لفظ متفاوت (مثل سگ و گربه) بیشتر است. یکبار در خصوص شریعتی گفته بودم آنچه در لسان او «اسلام و تشیع» خوانده میشود با آنچه در جامعه امروز ما «اسلام و تشیع» نامیده میشود، صرفاً یک مشترک لفظی است، یعنی صرف یک شباهت ظاهری است (مثل شیر و شیر) اما فاصله معنایی آنها بسیار زیاد است. آنچه بنده به عنوان «دین» یا «اسلام» میفهمم یقیناً به «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» «اهل مجوس» یا «اگزیستانسیالیسم الحادی» سارتر یا حتی به ماتریالیسم فوئرباخ و مارکس نزدیکتر است تا به «دین یا اسلام»ی که جریان بنیادگرایانهای چون داعش و بوکو حرام یا دربارهای آل سعود از آن سخن میگویند. بنابراین، یکی از بزرگترین آفات تفکر، که خود را در صحنه عمل نیز مینمایاند، این است که ما در سطح ظاهری الفاظ باقی بمانیم و هرگز کوشش نکنیم تا به روح معانی آنها و آنچه در پس ظاهر واژگان نهفته است، رسوخ کنیم. این برعهده متفکران، روشنفکران و اهل نظر است که کاربرد مشترکات لفظی را در گفتمانهای موجود جامعه برملا ساخته، از واژگان رمزگشایی کنند و روح معانی را آشکار نمایند، و این دقیقاً همان چیزی است که در جامعه ما کمتر صورت میپذیرد.
به هر تقدیر، آنچه میتوان به نحوی بسیار اجمالی و سلبی در خصوص «تفکر دینی» گفت این است که تفکر دینی در واقع تفکرِ علمی نیست. تفکرِ دینی، تفکرِ متافیزیکی و تاریخی هم نیست. اما به نحو ایجابی میتوان گفت که «دین یک نسبت وجودی (اگزیستانسیل) میان بشرِ متناهی با یک حقیقتِ قدسی و نامتناهی است». این نسبت، صرف یک امر نظری و در سطح فاهمه نیست. یعنی اگر این پرسش نظری را مطرح کنیم که «جهان چگونه به وجود آمد؟» و فاهمه ما این پاسخ نظری را دهد: «خداوند جهان را آفرید»، صرف دادن این پاسخ نظری، دین نیست. نمیگویم تفکر دینی و دینداری با این پاسخ نظری و با این گزاره ارتباطی ندارد، لیکن هر کس با صرف بیان این گزاره به قلمرو دین وارد نمیشود. تفکر دینی و دینداری از آنجایی آغاز میشود که فرد از سطح فاهمه و نظر ارتقا یافته، بر اساس صیرورت و تحولی درونی، جانش (اگزیستانسش) با امر بیکران و حقیقت قدسی پیوندی وثیق یابد (ایمان) تا آنجا که این حقیقت قدسی خودش را در زبان، احساس، اندیشه، کنش و رفتار فردی و اجتماعی وی متجلی سازد. لذا حقیقت دین را نه در بیان پارهای از گزارهها بلکه در همین «صیرورت درونی»، «تحول باطنی»، «ارتقاء وجودی» و به تعبیر افلاطون «در یک دیالکتیک»، که امری وجودی و نه نظری است و بیش از آن که با عقل و فاهمه نسبت داشته باشد با لایههای عمیقتری از هستی انسانــ که از آن به «جان» یا به زبان افلاطون به «روح» و به تعبیر فیلسوفان غربی دوره جدید به «اگزیستانس یا دازاین» یاد میکنیمــ پیوندی بسیار وثیق دارد. بنابراین، به صرف اینکه من معتقد باشم این جهان را خدا آفرید، نمیتوان گفت که من فردی دیندار هستم. یعنی میتوان اعتقاد داشت که این جهان را خدا آفریده است و انسان مخلوق خداست و صبح تا شب نام خدا را (مثل لقله زبان) بر زبان آورد، اما به هیچ وجه دیندار نبود؛ یعنی امر قدسی هیچ تأثیری بر جانش نگذارد. برای نمونه مقایسه کنید اثری که بر زبان آوردن تعبیر «لا اله الّا الله» بر جان برده سیاه حبشی، یعنی بلال، در هنگام شکنجه شدن توسط ابوجهل میگذاشت و به او خودآگاهی، اقتدار و آزادگیایی را در برابر قدرتهای قاهر زمانه میبخشید در قیاس با بیتأثیری کاربرد صدها باره همین عبارت توسط برخی از مؤمننمایان با هر دور تسبیح، که نه تنها هیچ تأثیری بر جانشان ندارد بلکه حتی میتواند حجاب نفاق و زشتکاریهای بسیاری نیز قرار گیرد. در قرآن، وقتی آمده است «یا اَیّها الّذینَ آمَنوا آمِنوا…» (سوره نساء/۴، آیه ۱۳۶ )، ناظر به همین لایههای وجودی در اعماق وجود انسان است. بنابراین، جوهره دین، رابطهای است وجودی میان انسان با امری متعالی، امری احاطه کننده و حقیقتی استعلایی که در همان حال قدسی نیز هست. این قدسیت وصفی روانشناسانه نیست که من به این حقیقت میبخشم. صرفِ درکِ آن حقیقتِ محض، عینِ درک قدسیّت و قدوسیت است؛ نه آن که قدسیت امری احساسی یا باوری اعتقادی و فرهنگی باشد. به بیان دیگر، قدسیّت و قدوسیت امری انتولوژیک است، نه امری سایکولوژیک؛ یعنی وصفی از خود هستی و وجود فینفسه است نه صفتی قراردادی یا تاریخی که من به پارهای از گزارهها و باورها میبخشم. با این توضیح میتوانم بگویم که دین، نسبتِ وجودیِ بشر با نفس هستی، هستی فینفسه یا همان یگانه حقیقت فراتاریخ و قدسی است.
ـ آیا این تعریف شما از «دین» با آنچه از آن به «تئولوژی» یاد میکنید تفاوت دارد؟
ـ یقیناً. این حقیقتِ قدسی یک امرِ فراتاریخی است. به تعبیری که در سنتِ تاریخیِ خودمان و در برخی از متون عرفانی آمده است، یک امرِ بیصورت است. اما وقتی این امر قدسی و فراتاریخی تفسیر میشود، به زبان و چارچوبهای زبانی درمیآید، و تفسیرها همواره امری زبانی، بشری، ناسوتی و غیرقدسی هستند. یعنی همین که پای مفهوم و زبان به میان میآیدــ و از آنجا که زبان و مفاهیم بالذات و بالضروره اموری تاریخی است، همه تفسیرها بالطبع و بالضروره امری تاریخی میگردند. نظامهای تئولوژیک مجموعهای از تفسیرها و گزارههای تاریخی هستند که از گذشتگان به ما به ارث رسیده است. این نظامها از این نظر که مجموعهای از گزارهها هستند، امری نظری و نه وجودی و اگزیستانسیل هستند. اساساً یکی از کارکردهای متکلمین آن بوده و هست که «ایمان» را که امری حضوری و اگزیستانسیل، یعنی وجودی است و با جان مؤمن نسبت دارد، به امری مفهومی، نظری، تئوریک و علمی و به پارهای از آموزهها تقلیل داده، امر دینی را به جسد مرده و بیروحِ پارهای از مفاهیم و اعتقادات تبدیل کنند. نظامهای تئولوژیک به دلیل صورت تاریخی بخشیدن به امر فراتاریخ و به دلیل تبدیل امر اگزیستانسیل به امری نظری و تبدیل امر زنده حضوری به مفهومی سرد و بیروح سرکوبگر و نابودکننده ایمان و تفکر دینی هستند. این نظامها از آن نظر که به صورت مجموعهای از باورها و اعتقادات تاریخی در جوامع به میراث رسیده و امری نهادینه شده هستند، عنصر انتخاب در آنها وجود ندارد لذا باور به این نظامها به دلیل همین فقدان عنصر «انتخاب آزادانه»، که یکی از مقوّمات اساسی ایمان است، چیزی از سنخ فرهنگ است، و نه ایمان. نظامهای تئولوژیک تبدیلکننده «ایمان» به مقوله «فرهنگ» هستند. همین جا باید خاطر نشان کنم از آنجا که تفسیر، زبان، حیث تاریخی بشر و فرهنگ مقولاتی اجتنابناپذیر از زندگی آدمی هستند و از آنجا که برای آدمی علیالاصول حضور محض امکانپذیر نیست لذا طبیعی است که امور زبانی، مفهومی، تاریخی و فرهنگیــ به زبان دیگر ظهور نظامهای تئولوژیکــ بخشی ضروری و اجتنابناپذیر از حیات بشری و حیات همه ادیان است. لیک خطر آنجاست که این وجه بر جنبه دیگر، یعنی بر وصف حضور و وجه اگزیستانسیل ایمان، که از قضا جنبه اساسیتر و حیاتیتر زندگی دینی است غلبه یافته و روح ایمان را قربانی سازد. تمام انتقادات بنده به تئولوژی در همین راستاست.
ـ آیا آنچه را شما از دین مراد میکنید در واقع بیشتر به عرفان ما نزدیک نیست؟
ـ وقتی تعبیر «عرفان» را بکار میبریم، به تَبَع آن عمدتاً «تصوف» را به یاد میآوریم. اما باید توجه داشت که خود عرفان و تصوف نیز صورتی تاریخی از تفکر هستند. یعنی عرفان و تصوف نیز که بر اساس الهیات تنزیهیاش به اندیشیدن به امری فراقومی، فراجغرافیایی، فرانژادی، فرازبانی و در یک کلمه فراتاریخ و بیصورت دعوت میکند، خود صورتی تاریخی از تفکر است. حقیقت دینی، تفکر دینی و ایمان دینی بدون عرفان و بدون معرفتِ درونی و باطنی در واقع یک جسد مرده است. روحِ تفکرِ دینی، همان معرفتِ قلبی و باطنی است. وقتی گفته میشود معرفت دینی «معرفتی آسمانی» است، در این تعبیر آسمان یک تعبیرِ مجازی است. آسمان ساحتی از وجود انسان است که فراتر از ساحتهای جسمانی، بیولوژیک، روانشناختی، اجتماعی و تاریخی است. در این ساحت بشر به امر قدسی گشوده است و میتواند قُرب وجود را تجربه کند. در همین ساحت است که آدمی با حقیقتِ قدسی و قدوسیت امری استعلایی مواجه شده، دچار خوفی شورانگیز و خشیّتی رهاییبخش میشود. اما آنچه مسیر تفکر مرا از عرفان و تصوف جدا میسازد «خودآگاهی تاریخی» به همین وصف تاریخی خود عرفان و تصوف است. یعنی بیتردید در سنت/های عرفانی و تصوف شرقیــ که یکی از عظیمترین، متعالیترین و شگفتانگیزترین دستاوردهای سراسر تاریخ حیات بشری استــ بصیرتهای بسیار بنیادینی برای پاسخگویی به مسائل و بحرانهای متافیزیکی و وجودشناختی ما وجود دارد، اما امروز دیگر نمیتوان آن/ها را در همان صور و اشکال پیشینش تکرار کرد.
ـ پس شما امور تنیده بر حول آن حقیقتِ انتولوژیک را غیردینی میدانید؟ فیالمثل شریعت و فقه را شما امر غیردینی میدانید؟
ـ این سؤالی است که سنتگرایان و اصحاب تئولوژی پیوسته مطرح میکنند. آنها همواره این دغدغه را دارند که اگر صرفاً بر وجوه قلبی و معنوی حیات دینی دست گذاریم و وجوه عملی و ظاهری و ظهورات بیرونی و اجتماعی دین را، که خود را در فقه و شریعت نمایان میسازد، نادیده بگیریم حیات دینی به تدریج تضعیف و مضمحل میشود. لذا ما برای حفظ حیات دینی ناگزیریم که به واسطه حفظ و دفاع از حوزه فقه و شریعت پاسدار حریم حیات دینی باشیم و هر گونه تضعیف این وجه از دین، یعنی وجه فقهی و شریعتمدارانه دین، نتیجهای جز سکولاریزه شدن حیات دینی، اباحهگری و در نهایت نفی خود دین و تن دادن به سکولاریسم، نیهیلیسم و مادیتپرستی نخواهد داشت. این دلنگرانی دغدغه بسیار مبارک و مغتنمی است که در طول تاریخ و در میان حافظان همه سنتهای دینی از جمله در تاریخ اسلام و تشیع وجود داشته و کماکان وجود دارد. اما آنچه بنده بر آن تأکید میورزم دعوت به اباحهگری، از بین بردن همه اشکال و فرمها و تضعیف فقه و شریعت، یعنی تضعیف دانشی که در صدد کشف حکم شارع است، نیست. برای اینکه از هر گونه سوء تعبیر ممانعت کنم و سخنم را بتوانم به درستی بیان کنم یادآور میشوم که تفکر و جان انسان همواره از دو طرف، و نه صرفاً از یک طرف در خطر است. برای مثال، خسیس بودن جان و شخصیت آدمی را به خطر میاندازد. اما این فقط بخشی از ماجراست. دستودلبازی بیمنطق و گشادهدستی افراطی نیز زندگی آدمی را از سوی دیگر تهدید میکند. جبن و زبونی و نیز تهوّر و بیباکی نابخردانه هر دو شخصیت و زندگی آدمی را به خطر میاندازند. بنابراین، ما باید همواره مراقب خطر از هر دو سو باشیم. به همین قیاس، نادیده گرفتن فقه و شریعت و تن دادن به اباحهگری و ناسوتیگری صرفاً از یکسو حیات دینی و معنوی را تهدید میکند. اما خطر دیگر آن است که تأکید بیش از اندازه بر فرمها و صورتها، یعنی فقه و شریعت، روح، محتوا، باطن و حقیقت تفکر و حیات دینی را قربانی سازد. لذا در حول و حوش تفکر و حیات دینی باید عنایت داشته باشیم که ما با دو خطر مواجهیم: یک خطر در واقع خطری است که سنتگرایان و اصحاب شریعت به خوبی آن را درک کرده، نسبت بدان حساسیت دارند و من هم برای این دغدغه و حساسیت احترام قائلم. این دغدغه به ما میگوید که اگر رابطه آسمان با زمین، باطن با ظاهر و ایمان با فقه و حیات دینی با شریعت را به کلی قطع کنیم دیگر بود و نبودِ ایمان به امرِ قدسی در واقع هیچ تأثیری در حیات اخلاقی و اجتماعی و هویت تاریخی ما نخواهد داشت و دیگر مرزی میان مؤمن بودن و غیرمؤمن بودن نخواهد بود. اما خطر دیگر آنجاست که تأکید بر این اشکال و صور، یعنی تأکید بیش از اندازه بر فقه و شریعت تا آنجا پیش رود که به قربانی شدن نسبت آدمی با امر قدسی منتهی شود. یعنی این فقه و شریعت نه فقط حافظ حیات دینی نباشد بلکه مخل و مانع حیات دینی نیز گردد. برای نمونه تأکید بر فقه، شریعت و ظواهر به اصطلاح دینی در جریانات بنیادگرای جهان اسلام، یعنی جریاناتی چون طالبانیسم، القاعده، داعش و بوکوحرام نه تنها حافظ حیات دینی نیست بلکه مخل و مانع ظهور حیات دینی و حتی در موارد بسیاری ضد اخلاق، ضد انسانیت و لذا ضد خود حیات دینی است. البته «بنیادگرایی» مثل هر مفهوم دیگری امری طیفی است و جریاناتی همچون طالبانیسم، القاعده و داعش مصادیق برجسته این مفهوم هستند. اما بنیادگرایی با شدت و ضعفهای گوناگون در میان سنتگرایان و اصحاب تئولوژی ما نیز کم و بیش دیده میشود. تأکید بیش از اندازه ما بر پارهای از صور و اشکالِ به ظاهر دینی، مثل تأکید بر حجاب به منزله یک امر دینی، تکیه بر سیاستهای تفکیک جنسیتی در دانشگاهها، مخالفت با حضور توریستهای دیگر جوامع در کشور و …، نه تنها زمینهساز رشد حیات دینی در جامعه نبودهاند بلکه از اساس بحرانآفرین و سبب سکولاریزه شدن جامعه و پشت کردن جامعه، بهخصوص جوانان به سنت دینی و تاریخی خود و روی آوردن به نیهیلیسم و سکولاریسم غربی نیز بودهاند.
در واقع تفکر و حیات دینی حاصل نوعی دیالکتیک میان فراتاریخ با امر تاریخی، امر فرازبانی با امر زبانی، امر فرامفهومی با مفاهیم است. این سخن به این معناست که اگر این نسبتِ وجودی آدمی با امر فراتاریخ و امر قدسی نباشد، همه صور و اشکال پا در هواست. اگر در فقه و حقوقی که به نام فقه و حقوق دینی و اسلامی عرضه میشود، این نسبت احساس نشود، این فقه، علیرغم ظاهر مقدسش، مقدس نیست و امری سکولار است. اگر تجلّیِ آن امر قدسی در کنش و رفتار من وجود نداشته باشد، رفتار و کنش من دینی نیست حتی اگر این رفتار و کنش نماز خواندن، روزه گرفتن یا حج رفتن باشد. بنابراین، اموری چون نماز خواندن، روزه گرفتن، حج رفتن و خمس و زکات دادن بههیچوجه فینفسه اموری دینی نیستند. اما یک سلامِ ساده من به دانشجویانم، بیل زدن یک کشاورز در کشتزارش، فروخته شدن یک جنس در یک مغازه در صورتی که آن نسبت در آن ظهور یافته باشد، و تجلّی آن نسبت باشد، میتواند امری دینی باشد. بنابراین، آنچه اینجانب بر آن تأکید میورزم به معنای سکولاریزه کردنِ اَشکال و فرمها نیست، بلکه دعوت به دوباره به یادآوردن آن یگانه حقیقت و مرجعیت اصیلِ فراموش شدهای است که بدون آن همه اشکال و صور به ظاهر دینی پا در هوا، تهی، بیمعنا، فاقد اصالت، گاه کمیک و در همان حال تراژیک، تأسفانگیز و حتی ضد حیات دینی و معنوی، یعنی امری «ناـدین» و «ضد دین» است که آن را ما به منزله امر دینی تلقی و معرفی میکنیم.
ـ آیا در چارچوب همین ایده شماست که در جایی فرمودهاید «جایگاه اسلام در میان اقشار وسیع جامعه تضعیف شده است». منظور شما کدام شکل از اسلام است؟ آیا اسلام فقاهتی را مدّ نظر داشتهاید یا اینکه انحاء دیگر اسلام را؟ به تعبیر دیگر، کدام یک از اصناف دینورزی را در نظر داشتهاید؟
ـ اسلام به هر معنایی که مورد نظر شما باشد در جامعه ما تضعیف شده است. در روزگار ما عقلانیت جدید کاملاً سیطره و غلبه یافته است. این عقل، بالذات سکولار است و با بسط عقلِ مدرن، در واقع تفکر دینی به طور عام در سراسر جهان تضعیف شده است. آنچه امروز در میان ما غالباً «دین» نامیده میشود در واقع چیزی از سنخ «فرهنگ»، «تئولوژی»، «یک ابژه برای مطالعات نظری» یا »یک ایدئولوژی برای کسب یا حفظ قدرت» است. اما دین به معنای ظهور و تجلّی امر قدسی بر ذهن، احساس، اندیشه، کنش و رفتار آدمی کمتر دیده میشود.
ـ آیا این ادعا را بر اساس نگاه و ادّله تجربی (پسینی) جامعهشناسانه بیان میکنید و برای اثبات آن مصادیقی را در جامعه یافتهاید یا اینکه صرفاً به نحو نظری و به نحو پیشینی فکر دینی را تضعیف شده میدانید؟
ـ در پسِ سؤال شما، روحی پوزیتیویستی نهفته است. پرسش شما، به بیانی ساده این است: آیا این ادعا که «فکر دینی در جامعه تضعیف شده است» مبتنی بر ادّله تجربی است؟ اگر آری، بر اساس کدامین مطالعات میدانی و تجربیِ کدام جامعه آماری یک چنین پژوهشی صورت گرفته شده و به این نتیجه منتهی شده است؟
اما توجه داشته باشید اولاً، ما نمیتوانیم به روشهای علمی، تجربی و آماری ارزش و اعتباری مطلق بخشیم و بکوشیم «تفکر» در همه حوزهها، از جمله تفکر حِکمی و متافیزیکی را تابعی از روشهای پوزیتیویستی قرار دهیم. ثانیاً، ما حق داشته، میتوانیم و باید خودِ روشهای علمی، تجربی و پوزیتیویستی را بر اساس «تفکر» مورد نقد و بررسی داده، محدودیتهای ذاتی آن را مورد تأمل و پرسشگری قرار دهیم. پس «تفکر» تابعی از «روشهای علمی و تجربی» نبوده، بلکه، برعکس، این خود روشهای علمی و تجربی است که تابعی از تفکر است. ثالثاً، وقتی بر اساس روشهای علمی، تجربی و آماری قرار است موضوعی را مورد پژوهش قرار دهیم، خود این که «موضوع» چیست و چه چیز سرشت موضوع را تعیین میکند تابعی از خود «روش» نیست. برای نمونه، در همین امر مورد بحث، جامعهشناسی که خواهان بررسی تضعیف یا تحکیم «دین» و «حیات دینی» در جامعه است چه چیز را به منزله موضوع مورد پژوهش خود، یعنی به منزلی «دین و حیات دینی» تلقی میکند؟ فرضاً آیا افزایش تعداد مساجد یا کلیساها و کنیسهها در یک جامعه یا بالا رفتن تعداد کتب و مقالات علمی تألیفی و ترجمه شده در خصوص دینــ که چیستی آن خود یک مسأله استــ امری دینی و از شاخصههای حیات دینی است؟ این پرسشی نیست که جامعهشناس بما هو جامعهشناس بتواند بدان پاسخ دهد، بلکه پاسخ این پرسش را باید در حوزه تفکر حِکمی و فلسفی (در معنای عام کلمه) روشن کرد. رابعاً، دین و حیات دینی، لااقل مطابق تلقی بنده، امری اگزیستانسیل و متعلق به حوزه جان آدمی است. به دلیل همین وصف وجودی و اگزیستانسیل بودن، امر دینی امری محسوس و ملموس مثل قد و وزن و جسم فرد نیست که مشاهدهپذیر، تجریهشدنی و با روشهای کمّی قابل اندازهگیری باشد. خامساً، حتی اگر گوش ما صرفاً به روشهای تجربه علمی و پوزیتیویستی و زبان اعداد و ارقام شنوا باشد، رشد خشونت در جامعه، بالا رفتن میزان طلاق، متلاشی شدن نظام خانواده، بالا رفتن آمار جرایم و بزهکاری، سقوط اخلاق و افزایش بیشمار تعداد پروندههای قوه قضاییه، هتک حرمت و اسائه ادبهایی که در فضاهای مجازی نسبت به شخصیتها و معتقدات دینی صورت میگیرد، فروپاشی رابطه مقدس استاد و دانشجو، افزایش تعداد پدران و مادرانی که به خانه سالمندان سپرده میشوند و… همه و همه نشانگر تحولاتی است که در عرصه جان و اگزیستانس آدمیان صورت گرفته و میگیرد و آنها را میتوان با زبان واضح و روشن اعداد و ارقام نشان داد. اما متفکر بر اساس این روشها و اعداد و ارقام به واقعیتهای موجود در جامعه، تاریخ و روزگار خودش پی نمیبرد، بلکه روند حوادث را پیشاپیش بر اساس خیره شدن به واقعیات، زندگی و پدیدارها پیشیابی میکند. آنگاه دانشمند تجربی علوم انسانی و اجتماعی میتواند بر اساس روشهای علمی و تجربی خود این پیشیابیها را به یافتههایی متکی به روشهای تجربی تبدیل کند.
اگر علیرغم همه واقعیتهای موجود، کسی ادعا کند که در چند دهه اخیر اسلام و روح و حیات دینی در جامعه ما بسط پیدا کرده است، صرفاً نشانگر عوام بودن وی یا نشانهای از این امر است که اسارت در چنگالهای تئولوژی و ایدئولوژی چشمان وی را نسبت به واقعیتها کور ساخته است.
ـ نه تنها دین در معنای فقاهتی، حتی در معنای عرفانی نیز دیگر با همان تعابیر سابق و آن رفتارها و اعمال پیشین در جامعه کمتر یاد میشود. اما شاید بتوان گفت معنای دینی بودن تغییر یافته است و یک دین، معنویت و عرفان تازهای در حال ظهور و بسط است که از آن بتوان به «عرفان مدرن» تعبیر کرد. وقتی از عرفانِ مدرن سخن میگوییم به معنای انجام دادن چلهنشینیهای طاقت فرسایی که گذشتگان انجام میدادند نیست، بلکه برخورداری از روحی لطیف، حفظ حرمت دیگری و عشق ورزی و مواجهه لطیف با طبیعت (به جای تلاش به منظور سیطره بر آن) نیز میتواند گونهای از عرفان تلقی شود. در این تلقی از عرفان و روح دینی حتی فردی چون سهراب سپهری هم میتواند جای گیرد در حالی که میدانیم او عارفمسلک به معنای سنتی کلمه نبوده است. به نظر میرسد شما در توضیحات خود، بیشتر معنای سنتی، فقاهتی و شریعتمدارانه دین را مدّ نظر داشتید.
ـ در ارتباط با این پرسش توجه به چند نکته میتواند مفید باشد. در این که با بسط عقلانیت مدرن و پسامدرن دین فقاهتی و شریعتمدارانه در سراسر جهان از جمله در جامعه ما تضعیف شده است، هیچ تردیدی نیست. حال، در برابر روند بسط عقلانیت بالذات سکولار دوره جدید و ظهور نیهیلیسم حاصل از آن سه امکان بنیادین در برابر ما وجود دارد: الف. شیفتگی نسبت به عقل مدرن و همسو شدن با سکولاریسم و تن دادن به همه نتایج و لوازم عقلانیت جدید از جمله نیهیلیسم حاصل از آن. این موضعی است که بسیاری از روشنفکران و دلبستگان به جهانبینی و ارزشهای عصر روشنگری اتخاذ کردهاند. ب. به رسمیت نشناختن زیستجهان مدرن، مقابله شکلی و صوری در برابر عقل مدرن، بازگشت به نوعی سلفیگری، دفاع از ایمان فقاهتی و شریعتمحور و مواجهه خشونتبار با جهان جدید. این مسیری است که بنیادگرایان اتخاذ کردهاند. ج. امکان دیگری که در برابر ما وجود دارد این است که ما به صُور دیگری از دینداری، غیر از دینداری شریعتمدارانه دست پیدا کنیم. این امکانی است که برخی از متفکران، هم در سطح جهان و هم در تاریخ دو قرن اخیر ما برگزیدهاند. اگر تاریخ متافیزیک غرب را در این پانصد ساله اخیر مطالعه کنیم، مقابله با دینِ شریعتمدارانه بهخوبی دیده میشود. متفکران عصر رنسانس و جنبش رفرمیسم مذهبی لوتر و کالون نیرومندترین ضربات را به دین کلیسایی وارد ساختند. بسیاری از متفکران عصر روشنگری، به خصوص در فرانسه، خشم و کینهای ضد کلیسایی را رواج دادند. اما در این میان کانت در کتابهای «نقد عقل عملی» و «عقل در محدوده عقل صرف» با انقلاب کپرنیکی خویش در حوزه اخلاق و الهیات و مبتنی ساختن الهیات بر اخلاق از امکان نوعی دیانت عقلانی، اخلاقی و غیرکلیسایی و غیرشریعتمدارانه دفاع میکند. هگل نیز میکوشد تا بر اساس تفکر تاریخی خویش، از امر مطلق و از مسیحیت تفسیری عقلانی و غیرسنتی و غیرکلیسایی ارائه دهد. کییرکهگور خواهان دفاع از ایمان مسیحی است و کلیسا را قبرستان مسیح میخواند. یاسپرس «ایمان فلسفی» را جانشین «ایمان مسیحی و ایمان کلیسایی» میکند. هایدگر برای نجات غرب از نیهیلیسم از امر قدسی و تفکر معنوی در پس مفهوم «وجود» سخن میگوید و پدیدارشناسی، هرمنوتیک فلسفی و تفکر اصیل وجودانگارانه را جانشینی برای متافیزیک و تئولوژی میداند و پروژه «گسست از متافیزیک» و «تخریب تئولوژی» و عدم به رسمیت شناختن ایمان کلیسایی را به منزله راهی برای پاسخگویی به بحرانهای جهان کنونی پا به پای یکدیگر پیش میبرد. میرچاد ایلیاده و بسیاری از پدیدارشناسان پدیدارشناسی دین را جانشین نظامهای تئولوژیک کلیسایی میکنند. بولتمان از اسطورهزدایی از مسیحیت و رهاسازی مسیحیت از جهانبینی و طبیعیات عصر کهن و پانن برگ از الهیات تاریخی و هر دو از امکان تفسیر اگزیستانسیالیستی از متون مقدس سخن میگویند. نمونههایی از اینگونه تلاشها را با شدت و ضعفهای گوناگون در میان متفکران مسلمان از جمله روشنفکران و صاحبنظران ایرانی نیز میبینیم. همه اینها نشانگر نوعی کوشش به منظور امکان دفاع از تفکر دینی و معنوی خارج از چارچوبهای تئولوژیک سنتی در روزگار سیطره عقلانیت جدید است.
اما اگر از این امکان اخیر که بدان اشاره کردم، و یقیناً در برابر ما به منزله یک امکان وجود دارد این نتیجه جامعهشناختی را بگیریم که در جهان و در جوامعی مثل جامعه ما دین و حیات دینی روز به روز در حال بسط است، نتیجهگیری صحیحی نکردهایم. لیکن این امید تاریخی را دارم که این شکل از معنویت در جهان و در جامعه خودمان بسط یافته، جانشینی برای سکولاریسم و نیهیلیسم فراگیر عصر حاضر و نیز جایگزینی برای خشونت و بنیادگرایی دینی گردد.
ـ در این چارچوبی که شما میاندیشید، حوزههای علمیه ما چه نقشی میتوانند ایفا کنند؟ آیا آنها میتوانند به رشد تفکر دینی در آن منظومهای که شما بدان میاندیشید کمکی برسانند؟
ـ حوزههای علمیه ما به چند دلیل نتوانستهاند نقش تاریخی خودشان را در روزگار کنونی بهخوبی ایفا کنند. نخستین دلیل این است که حوزههای علمیه ما به شدّت تحت تأثیر «ذاتگرایی ارسطویی» ولذا «فاقد نگاه تاریخی» هستند. یعنی حوزههای علمیه ما هنوز درنیافتهاند که جهان (مرادم تصویر جهان برای انسان است)، انسان، عقلانیت، علم، حقیقت و… از ذوات ثابت و لایتغیری (در معنای ارسطویی آن) برخوردار نیستند. به بیان سادهتر، آنها درنیافتهاند که جهان ما با جهان گذشتگان، عقلانیتِ مدرن با عقلانیت سنتی، انسان امروز با انسان دیروز و جوامع جدید با جوامع گذشته بههیچوجه یکی نیست. لذا دیگر نمیتوان با عقلانیت شیخ صدوق و شیخ مفید و غزالی به سوبژکتیویسم دوره جدید و مسائل دوره جدید جواب داد. من حضور ارسطو را در فقه، علم اصول و تفسیر خودمان بهخوبی احساس میکنم، آنچنان که گویی وجود مجسمه بزرگی از ارسطو را در وسط شبستانها و حیاطهای حوزههای علمیه خودمان میبینم. این مجسمه باید ویران شود، به این معنا که پیوند میان ذاتگرایی ارسطویی با فقه و اصول ما باید مورد نقد و بررسی و تجدید نظرهای جدی قرار گیرد. خیلی باید عوام و ناآشنا با تاریخ تفکر خودمان بود که حضور ارسطو را در فقه، علم اصول و فرهنگ و تفکر حوزوی احساس نکرد. لذا چون تفکر حوزوی با ذات گرایی ارسطویی پیوند دارد از درک نگاه تاریخی ناتوان است، و چون این تفکر فاقد نگرش تاریخی است درکی از این حقیقت ندارد که عقلانیتهای گوناگون تاریخی وجود داشته، زبان و منطق عقل مدرن بههیچوجه با زبان و منطق عقلانیتهای سنتی یکی نیست. حوزههای علمیه تمایز ژرفی را که میان عقلانیت مدرن و عقلانیتهای سنتی و ماقبل مدرن وجود دارد نادیده میگیرند. به همین دلیل، زبان و منطق حوزههای ما آنچنان که شایسته و بایسته است نمیتواند با انسانهایی که در زیستجهان مدرن نفس میکشند و زیست میکنند ارتباطی درست و تفاهمی برقرار کند. حوزههای علمیه و به تبَع آن، جامعه ما «به لحاظ عملی»، اسیر سونامی مدرنیته و عقل مدرن است لیکن «به لحاظ نظری و مفهومی» هنوز نتوانسته است زیست جهانِ مدرن را به رسمیت بشناسد. حوزویون ما سوار ماشین، کشتی و هواپیما میشوند، از موبایل، تلویزیون و همه مظاهر جوامع مدرن استفاده میکنند اما عقلانیت و منطقی را که در پس این ظواهر نهفته است درک نمیکنند یا به رسمیت نمیشناسند. ما از شبکه جهانی و اینترنت استفاده میکنیم لیکن سرعت آن را پایین نگاه میداریم یا شدیداً آن را فیلتر میکنیم. سوار بر هواپیما میشویم اما مرزهای خودمان را بر نظامِ هواپیمایی جهان بستهایم. نظام انتخاباتی را در نظام سیاسی کشور میپذیریم اما نظارت استصوابی را نیز بدان تحمیل میکنیم. ما در همه جا شاهد نوعی تعارض میان عمل و نظرئ و میان ابزار و مفهوم هستیم. حوزههای علمیه ما، در مقام رهبران فکری و سیاسی جامعه ما، با زیستجهان مدرن صرفاً مواجههای ابزاری و نه نظری، حکمی، متافیزیکی و وجودشناختی داشتهاند. لذا مهمترین انتقاد من به روحانیت این است که این نهاد به دلیل ارسطوزدگی و فقدان نگرش تاریخی تاکنون نتوانسته است به لحاظ نظری زیستجهان مدرن را به رسمیت بشناسد و در درک خویش از جهان مدرن و جهان معاصر از نوعی تأخر تاریخی رنج میبرد. لذا غرب برایش در صرف «کفر و الحاد و استعمار» خلاصه شده، مواجههاش نیز با آن به صرف گفتن «مرگ بر آمریکا» محدود میشود. نمیخواهم بگوییم در تمدن غرب کفر و الحاد و وصف استعماری و استثماری وجود ندارد، بلکه سخنم در این است که این نکات حاقّ مطلب و همهی قصه نیست. عقل مدرن و مدرنیته یک نحوه ظهور تاریخی عقل و عقلانیت و یک رویدادگی عظیم تاریخی است. این رویدادگی عظیم تاریخی باید بر اساس مبادی تصوری و تصدیفی و در کلیت و یکپارچگیاش فهم و درک شود و صرفاً به پارهای از وجوه آن تقلیل نیابد. درک حوزههای علمیه ما از غرب و دوران مدرن درکی عمیق، حکمی و فلسفی نیست. این تصور که ما با قرار دادن چند واحد زبان خارجی برای طلبهها یا با ارسال طلبهها به خارج از کشور یا با دعوت چند استاد از خارج از کشور به برخی از دانشگاههای حوزوی میتوانیم بر شکاف نظری خود با عالم مدرن قائق آییم مواجهه عمیقی با مسأله و بحرانهای کنونیمان نیست. به همین دلیل است که بسیاری از تلاشهای ما برای مبارزه با غرب نتیجه معکوس میدهد.
ـ شما در جایی فرموده بودید که اگر طلاب ما تحوّل پیدا کنند، جامعه ما نیز میتواند تحّول بیابد. به نظر شما طلاّب حوزه، عملاً چه اقدامی باید انجام دهند و به چه شیوهای میتوانند رسالت خود را به انجام رسانند؟
ـ به نظر من، اگر طلاب و حوزههای علمیه ما، همانگونه که گفتم، نگاه تاریخی را دریابند و به رسمیت شناسند گامی بزرگ برای تحول حوزههای علمیه و به تبع آن تحول کل جامعه برداشتهاند. البته برخی از تکیه بر نگرش تاریخی، که حاصل «هیستوریسیستی» یا «حیث تاریخی بشر» (Historicity) است، نوعی «جبرگرایی تاریخی» یا «هیستوریسیسم» (Historicism) را نتیجه گرفته، تفکر تاریخی را متهم به جبراندیشی یا تاریخگرایی میکنند. این مغالطهای است که معمولاً هم کانتگرایان و هم سنتگرایان مرتکب آن میشوند. درک هیستوریسیتی (حیث تاریخی) بشر به هیچوجه ضرورتاً به معنای تن دادن به هیستوریسیسم یا جبراندیشی تاریخی نیست. اگر حوزههای علمیه ما و به تبع آن طلاب جوان ما، بر اساس نگرش تاریخی زیستجهان مدرن را به رسمیت بشناسند، آن موقع متفکرانهتر و با رویکرد حکمی و پدیدارشناسانه با جهان جدید برخورد خواهند کرد و از مواجهههای صرف تئولوژیک، ایدئولوژیک و سیاسی احتراز خواهند جست. در آن صورت شاید بتوانیم مسیری را بیابیم که به تمامی در جهان مدرن مضمحل نشویم.
ـ اما در حوزههای علمیه ما نیز مباحثی که در جهان مدرن طرح میشود و روشنفکران ما به آن میپردازند، بسیار مورد توجه قرار گرفته و میگیرد و چنین نیست که آنها چشم و گوش بر نظریات جدید بسته باشند. در حوزههای ما آثار زیادی درباره مسائل و اندیشههای جدید فلسفی و الهیاتی نوشته شده و میشود و هر روز نیز شاهد تلاشهای بیشتر و گستردهتری هستیم.
ـ در خصوص این نکته بسیار درستی که فرمودید توجه به چند نکته ضروری به نظر میرسد. اولاً، این توجه به مسائل و اندیشههای جدید فلسفی، کلامی، حقوقی، فلسفه اخلاق و… در همه سطوح حوزه، به خصوص در میان لایههای گسترده و سنتی حوزه کمتر به چشم میخورد. ثانیاً، خود این جریانات جدید حوزوی به نحو دیگری زمینهساز رشد تفکر سکولاریسم و بسط عقلانیت جدید هستند. به بیان سادهتر، ما در حوزههای علمیه روزگار خود شاهد دو جریان هستیم. یک جریان عمده همان جریان سنتیای است که زیستجهان مدرن را به رسمیت نمیشناسد و اجتنابناپذیری مدرنیته را درنمییابد و دنکیشوتوار در صدد مقاومت در برابر سیطره عقل مدرنِ بالذات سکولار است. ثانیاً، این روزها جریانات نوگرایی در میان طلبهـدانشجوهای جدید در حال شکلگیری است که به دلیل تن دادن به برخی از جریانات فکری و فلسفی دوره معاصر، مثل فلسفههای تحلیلی یا فلسفه ویتگنشتاین متقدم و تلاش به منظور ترکیب فلسفه اسلامی با فلسفههای تحلیلی جدید، خود به مروّجان عقل مدرن تبدیل گشته، ناخواسته و ناآگاهانه سبب بسط عقل مدرن و سکولاریسم حاصل از آن گردیدهاند. برخی از طلبههای جوان ما بر اساس مبانی تفکر دکارتی و کانتی و با انسان متافیزیکی فروبسته در خویش و ناگشوده به امر قدسی خواهان دفاع از تفکر دینی هستند! تأکید من بر توجه به زیستجهان مدرن به این معنا نیست که ما باید به آن تن دهیم، بلکه به این معناست که ما باید اول به نحو حِکمی و فلسفی آن را بفهمیم. یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای روحانیت و حوزههای علمیه ماــ که اگر بر آن غلبه پیدا نکنند، در واقع بدون هیچ تعارفی طومارش در بستر تاریخ پیچیده خواهد شدــ این است که مواجهه حِکمی با مسائل در آن بسیار ضعیف است و مواجهه فقهی و تئولوژیک جانشین مواجهه حکمی و فلسفی گردیده است. یعنی روحانیت با فقه الاصغر اسلامی و شیعی خواهان مقابله با فقه الاکبر متافیزیک و مدرنیته غربی است. روحانیت ما باید بداند با رسالههای عملیه و فقهی نمیتوان به سراغ انسان مدرن و به جنگ دکارت، کانت، هگل، فرگه و ویتگنشتاین رفت. اگر چنین توهمی داشته باشد شکست خواهد خورد. همچنین حوزه باید بداند که با سیاست و شعارهای سیاسی نمیتوان در مقابل عقل مدرن مقاومت کرد. سیاست، خود در طوفانی از عقل مدرن غرق است. هیچ چیز خارج از عالم مدرن نیست. ما با عقل مدرن در مورد عالم مدرن میاندیشیم. فقط و فقط از طریق تفکر و مواجهه حکمی است که شاید بتوانیم راهی پیدا کرده، از امکانِ تفکرِ معنوی در جهانی که تحت سیطره عقل مدرن است دفاع کنیم.
ـ با این توضیحاتی که حضرتعالی فرمودید، به نظر میرسد نقش روشنفکران دینی خیلی برجسته میشود. چرا که آنها هستند که هم به دغدغههای عالم مدرن و هم به دین التفات میورزند. نقش آنها را در جغرافیای تفکر دینی در ایران چگونه میبینید؟
ـ جریان روشنفکری به اصطلاح دینی، برای کشور ما به یک اعتبار بسیار مهم است. آنها در قیاس با سنتگرایانِ ما، اجتناب ناپذیری عقل مدرن و ضرورت دیالوگ با آن را بیشتر دریافتهاند. به همین اعتبار این جریان برای جامعه ما مهم و مفید است. روشنفکران به اصطلاح دینی ما کسانی هستند که دردمندانه فریاد کشیدند که باید تحولی در ساختار فکر دینی (یعنی نظامهای تئولوژیک) صورت گیرد. تا اینجا بنده با آنها همدلم. اما جریان به اصطلاح روشنفکری دینی از چند مسأله رنج میبرد. یکی اینکه اینها هم عموماً با سنتگرایان، در فقدان نگاهِ تاریخی شریکاند. آنها هم تفکر و عقلانیت را به نحو دکارتی و کانتی، یعنی غیرتاریخی میفهمند. دکارت کتابی دارد با عنوان «روش هدایت (درست به کار بردن) عقل». عقلانیت و تفکری که دکارت از آن سخن میگوید تفکر و عقلانیتی جهانشمول و غیرتاریخی، یعنی امری همهجایی و همهزمانی و فرافرهنگی است. کتاب مشهور کانت نیز «نقد عقل محض» نام دارد. برای کانت نیز، همچون دکارت، تفکر و عقلانیت امری جهانی و غیرتاریخی است. اما درک غیرتاریخی دکارت و کانت از عقل و عقلانیت امر قابل قبولی نیست. عقلانیت دینی با عقلانیت متافیزیک یونانی و عقلانیت مدرن یکی نیست. اینها صور گوناگون تاریخی عقلانیت هستند. روشنفکران به اصطلاح دینی به دلیل همین فقدان نگاه تاریخی است که در واقع کوشیدهاند نااندیشیده و تأملناشده بر اساس مبانی اندیشه دکارتیـکانتی به نحوی از تفکر دینی دفاع کنند. روشنفکرانِ به اصطلاح دینی در واقع درکی از سوبژکتیویسم متافیزیکی و سوبژکتیویسم کانتی و دکارتی نداشته، خواهان تفسیر تفکر دینی بر اساس مبانی عقل مدرن هستند. در این تفسیر، عقل مدرن و سوبژکتیویسم دکارتیـکانتی، درست مثل عقلانیت ارسطویی، همچون اسب تروا است که وقتی وارد قلعه ایمان شده، موجبات تسخیر این قلعه را فراهم میآورد. به بیان سادهتر، عقلانیت متافیزیکی، چه در شکل ارسطویی و چه شکل دکارتیـکانتیاش دین را از درون سکولاریزه میکند. این سخن ممکن است به لحاظ سیاسی به مذاق علاقمندان به جریان روشنفکری دینی خوش نیاید و به نظر رسد که من آب به آسیاب وضعیت موجود میریزم. اما این نتیجهگیری به هیچوجه صحیح نیست، و این گونه نقد سیاسی از یک سخن متافیزیکی، خود حکایت از سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی میکند. آنچه میتواند افقی برای ما ایجاد کند تفکر فلسفی و مواجهه حکمی با مسائل است و اساساً آزادی و آزادگی را میتوان، علیرغم شرایط بد بیرونی، در ساحت تفکر حکمی و فلسفی بازجست. ما برای فهم درست و حل مسائل و بحرانهایمان غیر از مواجهه حکمی و مواجهه اصیل فلسفی گریز دیگری نداریم. در ساحت حکمت و تفکر فلسفی مفاهیمی چون راست، چپ، پوزیسیون و اپوزیسیون جملگی بیمعناست. به هر تقدیر، بنده در نگاه انتقادی خویش به وضعیت موجود اجتماعی و تاریخیمان به اندازه کافی شفاف و رادیکال میاندیشم که خواننده یا شنونده آگاه شائبهای از مصلحتاندیشی و نان به نرخ روزخوری را به اینجانب نسبت ندهد. به هر حال، به گمانم به لحاظ متافیزیکی جریان به اصطلاح روشنفکری دینی دولتی مستعجل بوده است و در طی دو، سه دهه گذشته همچون یک شهاب درخشید و چشمهایی را نیز به خود خیره کرد. لیکن در جهان و جامعه امروز و در دهه اخیر، با روشنفکری دینی نیز قلبها گرم نمیشود. در جهانی که میتوان از آن به «جهان نیچهای» تعبیر کرد، جهانی که نیهیلیسم در آن هر لحظه گستردهتر و عمیقتر میشود، جریان به اصطلاح روشنفکری دینی نیز هیچ وجه نخواهد توانست در برابر سونامی نیهیلیسم و فروپاشی همه نظامهای تئولوژیک و متافیزیکی مقاومت کند.
ـ پس فردی که در جامعهای چون جامعه ما دغدغههای دینی دارد، چگونه میتواند راهی برای ایمانورزی خود بیابد و کدامین مرجع فکری میتواند راهی به او نشان دهد؟ شما نه حوزههای علمیه را موفق میدانید و نه روشنفکران دینی را پاسخگو به پرسشهای امروزین دینداران برمیشمارید. پس چاره یک فرد دیندار یا جستجوگر ایمان در این جامعه چیست؟
ـ پرسش شما بسیار جدی است. پاسخ بنده هم به همان اندازه سؤال شما جدی است. اندکی «جدّیت و عزمیت در تفکر» میخواهد تا هم عمق پرسش شما و هم حقیقت اصیلی را که در پاسخ بدان نهفته است دریابد. نیهیلیسم مانند یک سونامی ویرانگر در حال ویران کردن همه معانی و ارزشهاست. در برابر این سونامی دو امکان در مقابل ما وجود دارد: یا این نیهیلیسم همه بشریت را نابود میکند، و همه انسانها به این نیهیلیسم و بیمعنایی تن داده، شاهد ظهور «مرگ انسان» خواهیم بود. یا آن که در پسِ این ویرانی و تباهی افقی جدیدی گشوده شده، بنای جدیدی ساخته خواهد شد. در پس فروپاشی همه نظامهای تئولوژیک و متافیزیکی و بیاعتباری همه مرجعیتها این امکان اصیل در برابر ما وجود دارد که حقیقتی خودش را آشکار کند، حقیقتی که فراتر از همه نهادها، والاتر و مقدستر از هر گونه مرجعیتهای دروغین و بالاتر از همه گونه تقسیمبندیهای قومی، نژادی، جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی است. یعنی این امکان هست که خودِ حقیقت، خودِ معنا یا به تعبیر هایدگر، خودِ وجود، خودش را در افق تازهای آشکار کند. به بیان دیگر، این امکان در برابر ما وجود دارد که با فروپاشی تئولوژی یعنی همه نظامهای نهادینه شده تاریخی، دین نمیرد. ممکن است به اعتقاد برخی شکلگرایان و صورتگرایان، با برچیده شدن بتخانهها احساس شود که تفکر دینی به خطر میافتد، اما در برابر جانهای آدمیان و اهل تفکر این افق نیز گشوده است که در پس فروپاشی مرجعیتهای دروغین که به جای «امر مطلق» نشستهاند، مرجعیت اصیلی، یعنی آن یگانه مرجعیت اصیل، خودش را آشکار ساخته و پس از فرو شکستن مجسمه گوساله سامری تئولوژی، که میکوشد صورتهای ذهنی بشر تاریخی را به منزله آیات الهی ارائه دهد، ندای اصیلی در جان بشر بیدار شود که رساتر از همه نداهای دروغین است. این ندا میتواند جان بشر را گرم کند. من چشم انتظار ظهور این حقیقت و این ندا در جان خویشتن و در جان مخاطبانم هستم. این امید تاریخی را دارم که تفکر آیندهمان از رهگذر زنده شدن این حقیقت اصیل و متعالی در جانهای سرد و فسرده بشر روزگار کنونی شکل گیرد.
ـ آیا نشانههایی هم از آن حقیقت اصیل در جامعه ما میبینید؟ آیا میتوان امیدی به شکلگیری این حقیقت در جامعه خود ما نیز داشت؟
ـ در برخی تکستارههای تفکر در آسمان غرب بیدار شدن این حقیقت را میتوان یافت. در جامعه ما در میان جانهای برخی از دانشجویان و طلاب مصمم و فکور این تمنا دیده میشود. اینها جوانانی هستند که در هیچکدام از چارچوبهای اجتماعی و رایج کنونی نمیگنجند. آنان نه از تیپهای سنتی رایج، آشنا و مأنوس ما هستند که تحت لوای سنتگرایی پارهای از باورها و اعتقادات و مرجعیتهای دروغین را به منزله «ندای خود حقیقت» گرفتهاند و نه از خیل انبوه کسانی هستند که به جریان عقل مدرن تن دادهاند. این گروه از جوانان، که در زمره فئهای بسیار قلیل در جامعه ما هستند، پرسشگرانی هستند که با جانهایشان راه دیگری را جستوجو میکنند. این گروه از دو سو سرکوب میشوند؛ هم از جانب شیفتگان عقل مدرن و هم از جانب سنتگرایان در معنا و مفهوم رایج ومتداول در جامعه ما.
ـ پس آیا شما میفرمایید برای تحول در فکر دینی، این نهادها باید کمرنگتر یا اساساً برچیده شوند؟
ـ من از «باید و نباید» سخن نگفتم. من صرفاً توصیفگر روندی هستم که به گمانم خود را در تاریخ حیات بشر معاصر هویدا ساخته است. ما میتوانیم برای «زندگیهای خانوادگی گسترده» یا «نهاد خانواده» بسیار ارزش قائل بوده، اینگونه زندگیها را بستاییم، اما احترام و ستایش ما تأثیری در این روند نخواهد داشت که زندگیهای خانوادگی گسترده در جهان مدرن به خانوادههای هستهای تغییر شکل یافت و اکنون در جهان و روزگار کنونی خود نهاد خانواده هر روز ضعیف و ضعیفتر میشود. در جهان پستمدرن بسیاری از نهادها و مرجعیتها در حال فروپاشیاند، یعنی از ارزش و اعتبار پیشین برخوردار نیستند و این امری اتفاقی، سیاسی یا عارضی نیست، بلکه حاصل ظهور عصر پایان فراروایتها، بیاعتبار شدن بسیاری از ارزشها و فروپاشی بسیاری از سلسلهمراتبهاست . من خواهانم به همه شیفتگان و دلبستگان به همه نهادهای سنتی و مشخصاً نهاد روحانیت تذکار دهم که در جهان پستمدرن حتی عالم مدرن به جهان کهن پیوسته است و تحولاتی بسیار گسترده و ژرف هستی فردی، اجتماعی و تاریخی ما را فراگرفته است. هیچ نهادی، از جمله روحانیت، بدون درک این تحولات و الزامات آن نمیتواند به حیات راستین خویش ادامه دهد.
ـ این نسل جدید که به تعبیر شما نادر هم هستند، چه مؤلفههایی را باید مراعات کنند؟ چون که اساساً در جامعه ما اگر فردی بخواهد حرفش در جامعه اثرگذار باشد، باید به سویههای سیاسی هم التفات بورزد و بدان ورود کند. سخن دکتر آرش نراقی هم همین است که یکی از نقاط ضعفی که نسل جدید دارند این است که نسبت به سیاست بیتفاوتند. نظر شما در این خصوص چیست؟
ـ این پرسش شما مبنی بر این که یک تفکر چگونه بسط پیدا میکند بحثی جامعهشناسانه و فرعی است. اما مسأله اصلی این است که ما با چه امکاناتی روبروییم و چه اندیشهای در جهان کنونی میتواند اصیل و راهگشا باشد. این پرسش، مسألهای اصیل و متافیزیکی است. اگر ما مسیر تفکر خویش را پیدا کنیم، آنگاه این تفکر ابزارها و مسیرهای لازم بسط خودش را نیز خواهد یافت. بنابراین، این که چگونه با جامعه ارتباط برقرار کنیم و آیا حضور در صحنه سیاست و مواجهه سیاسی با پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی شیوه مناسبی برای بسط یک تفکر است یا نه، بحثی ثانوی و فرعی است. اما آنچه در اینجا باید بدان توجه داشت این است که سیاست و جهتگیریهای سیاسی نباید تعیینکننده تفکر ما باشد، بلکه این تفکر ماست که باید نتایج و لوازم خودش را در عرصه حیات سیاسی و اجتماعی نشان دهد. نکته حائز اهمیت دیگر این است که بیتفاوتی به سیاست و غلبه اندیویدوآلیسم و فردگرایی افراطی در سراسر جهان، از جمله بر نسل جوان ایرانی، برخلاف نظر دکتر نراقی، نه نوعی نقطهضعف و ناشی از ضعف روحی و اخلاقی افراد بلکه یکی از ویژگیهای جهان نیهیلیستی روزگار ماست.
اما به هر حال، مؤلفههایی چون پرسشگری تا نهاییترین مبانی و افقهای ممکن، تعهد و وفاداری بیچون و چرا به حقیقتی مطلق و نامشروط، عدم تن دادن به باورهای تئولوژیک و ایدئولوژیک چه در جناح پوزیسیون و چه در جناح اپوزیسیون، اجتناب از هر گونه خودپرستی و خودبنیادی، خاکساری نسبت به حقیقت لایتناهی و فهم محدودیت و تناهی ذاتی بشر و لذا احتراز از هر گونه اندیشه نژادی، قومپرستانه و خودبرگزیدهساز، گشودگی به دیگری، عدم جایگزینی هیچ گونه مرجعیتی به جای آن یگانه مرجعیت اصیل و راستین، یعنی خود حقیقت و خود هستی، برخورداری از نگرش تاریخی، مواجهه پدیدارشناسانه با تاریخ، عدم کینهتوزی هم نسبت به همه سنتهای تاریخی ماقبل مدرن و هم نسبت به عقلانیت جدید، درک توأمان هم عظمتهای سنتهای تاریخی و هم محدودیتهای آنان، درک توأمان هم عظمتهای خیرهکننده عقلانیت جدید و هم ضرورت تأمل بر محدودیتها و نقصانهای بنیادین این عقلانیت، فهم پدیدارشناسانه همه سنتهای بشری و عشق و احترام به همه سنتها به منزله بخشی از تاریخ هستی و تلاش به منظور دیالوگ با همه متفکران، فیلسوفان، ادیبان و هنرمندان سراسر تاریخ بشر، فهم غنای سرشار، خوفانگیز و خشیتبرانگیز هستی، برخورداری از لطف و عشق سرشار انسانی و به دور بودن از هر گونه خشم و کینه نسبت به دیگر انسانها برخی از مهمترین مؤلفههای نسلی هستند که چشمانتظار ظهورشان هستم. تصور میکنم چنین نیست که جامعه ما به نحو مطلق فاقد چنین افراد و جوانانی باشد. این گروه بسیار نادرند اما به هر تقدیر در میان خیل انبوه جوانان ما حضور دارند، هر چند که هنوز به یک جریان نیرومند اجتماعی تبدیل نشدهاند. اما گمانم این است که آینده با این گروه قلیل نسبتی دارد و این افراد میتوانند به بسیاری از بحرانهای نظری و حتی اجتماعی جامعه ما پاسخ درخورتری دهند. برخلاف بسیاری از بسبسیاران که افقی در برابرشان گشوده نیست، افق برای این گروه اندک بس روشن است.
ـ این نحوه نگریستن به حقیقت و آن را در دل سایر مکاتب و ادیان جستوجو کردن را شاید بتوان در اندیشه های آقای ملکیان نیز سراغ گرفت. آیا به نظر شما، ایدههای ایشان به آنچه شما میاندیشید و عنوان میکنید نزدیک است؟ آیا کسانی که دل به اندیشههای آقای ملکیان دادهاند میتوانند از زمره همان نسلی باشند که شما چشمانتظار ظهورش هستید؟
ـ مفاهیم و اندیشهها طیفی هستند، یعنی اطلاق آنها بر مصادیق با شدت و ضعفهای گوناگونی صورت میپذیرد. لذا ما نمیتوانیم به نحو مطلق پدیداری جزیی را مصداق مطلق یک مفهوم یا اندیشه کلی بدانیم. فرضاً اگر پرسیده شود آیا فلان شخص «شجاع» است؟ پاسخ این است که این شخص بالنسبه شجاع است، یعنی میتوان وی را در قیاس با بسیاری شجاع و در قیاس با بسیارِ دیگری ترسو تلقی کرد. لذا مؤلفههایی را که برشمردم برخی از آنها را ممکن است بتوان در خود شخصیت نازنین آقای ملکیان یا در شخصیت علاقمندان به ایشان یافت و برخی از مؤلفهها را نیافت؛ و همین مؤلفههایی نیز که در ایشان و پیروان ایشان یافت میشود، امری نسبی بوده، به نحو نسبی بر آنان قابل اطلاق است، یعنی این مؤلفهها در قیاس با بسیاری در آنان دیده میشود و در قیاس با بسیاری دیگر در آنها کمرنگ است. به هر حال تصور میکنم نشانههایی که برشمردم میتواند با شدت و ضعفهایی گوناگون در برخی، از جمله در آقای ملکیان وجود داشته باشد. اما به باور بنده، آقای ملکیان بیش از اندازه اسیر سنت تفکر دکارتیـکانتی هستند. لذا معنویت و اگزیستانسیالیسمی که ایشان از آن سخن میگویند، به نحوی تصنّعی با سنت تفکر راسیونالیستی دکارتیـکانتی پیوند خورده، ترکیب آنها ناهمگون است. به اعتقاد بنده، آقای ملکیان نیاز به چرخشهای بنیادینی در نوع نگاهشان دارند. مشخصاً، بدون درک تاریخی عقلانیت نمیتوان از معنویت شرقی سخن گفت و معنویت شرقی و دینی را بر تفکر متافیزیکی یونانی و عقلانیت غیرتاریخی دکارتیـکانتی و فلسفههای سوبژکتویستیِ تحلیلی جدید استوار ساخت. بنابراین، معنویتی که ایشان از آن سخن میگویند در اندیشه ایشان بیریشه و بیمبناست. آقای ملکیان به اعتبار پذیرش چارچوب تفکر دکارتیـکانتی و لذا به دلیل فقدان درک تاریخی از عقلانیت تحولات را صرفاً در معقولها میدانند و نه در خودِ عقلانیت. لذا ایشان نیز در واقع اسیر همان محدودیتهایی هستند که جریان روشنفکری به اصطلاح دینی از آنها رنج میبرد.
ـ به عنوان آخرین پرسش، نظر شما در مورد این ایده دکتر آرش نراقی چیست که میگویند «جریان تازهای از طلبههای جوان رفته رفته چهره مینماید که خود محصول نفوذ فکری سروش و شبستری و ملکیان بودند… . پروژه فکری این عالمان نه عبور از دین یا برساختن دین تازه، که دفاع عقلانی، اعتقادی و مدرن از سنت دینی است»؟
ـ میتوانم با این نظر دکتر نراقی موافق باشم که امروز اندیشههای جریان به اصطلاح روشنفکری دینی به لحاظ جامعهشناسانه در جامعه ما تا حدود زیادی بسط پیدا کرده، طرفدارانی دارد تا آنجا که حتی حوزههای علمیه و برخی از طلبههای جوان ما را هم تحت تأثیر قرار داده است. این واقعیت اجتماعی را نمیتوان نادیده گرفت. اما این که به لحاظ متافیزیکی این جریان میتواند پاسخگوی بحرانهای متافیزیکی ما در جهان کنونی و مشخصاً در جهان پسامدرن باشد و میتواند ما را در مواجهه با نیهیلیسم ویرانگر عصر حاضر یاری دهد، تردیدهای بسیار جدی دارم. همچنین معتقدم این جریان بر اساس مبانی سوبژکتویستی و پذیرش چارچوب تفکر دکارتیـکانتی نهایتاً زمینهساز بسط بیشتر سیطره عقل مدرن است.
هیچ کس از تفکر آینده و آینده تفکر خبر ندارد. اساساً بشر و تفکر او امری پیشبینیناپذیر است و آینده امری تعیّنپذیر نیست چرا که هم جهان و هستی و هم اگزیستانس و جان آدمی سرشار از امکانات ناشناخته و لذا تعیّنناپذیرند. همانگونه که تجربه تاریخی بشر، بهخصوص در قرون اخیر، و بالاخص در قرن اخیر نشان داده است، تاریخ همواره برخوردار از امکاناتی ناشناخته و پیشبینیناپذیر است. هیچ کس نمیتواند به ضرس قاطع از آینده خبر بدهد. ما آینده را بر اساس امکاناتی که از گذشته داشته و در حال حاضر با آنها روبروییم و بر اساس تجربیاتمان به واسطه قوه خیال در ذهنمان ترسیم میکنیم. اما آنچه در پس همه نومیدیها، امیدوارکننده است این است که اگر چه گریز از تفکر و فلسفه بسط پیدا کرده است و تفکر برای لایههای وسیعی از جامعه جدّی نبوده، موضوعیت ندارد، اما برای اندک افرادی تفکر به نحو جدّی موضوعیت پیدا کرده است، به گمانم آینده از آنِ همین گروه اندک است.
* منتشر شده در اولین شماره نشریه “تقریرات”