رهباختۀ بیابان
خسرو یزدانی*: «برون ماندن» از نیهیلیزم نیازمندِ «ماندن درونِ» مجموعهای است بسیار بزرگتر و ماندگارتر از آدمی. نیهیلیزم همهچیز را از بیرون به درون آدمی میآورد و آن را با خود و در خود میفرساید و از ریخت میاندازد. آنچه در دلِ هزارهها و با رنج و شادیِ میلیونها انسان و با یاری آسمان و زمین خود را ریخت داده بود، دوباره بیریخت میگردد. استورهها و آیینها و نیز تاریخ که آسمان و زمین و زبان و خدایان و آدمیان را چونان دژی استوار در خود میگرفت و پناه میداد و چم و معنا میبخشید، از هم میپاشند، دیوارهای استوار ترک برمیدارند و بهیکباره فرومیریزند.
انسانی که در پناه این دژ استوار معنا و چم داشت اکنون در میان ویرانههای دژ چونان پرِ کنده از بالِ شاهینی با بادِ رخدادها به هر سو روان است. بااینهمه او هم دژ را بیهوده میخواند و هم پدافندِ از دژ در برابرِ دژستیزان را ریشخند میزند. آدمی که در پناهِ آسمان و زمین و چهر(طبیعت) و خدایان بود و در پناه اینهمه بود که خود را در دل معنا و چم مییافت، اکنون همهچیز وارونه گشته و آسمان و زمین و چهر و خدایان در پناهِ آدمی و زیر چتر او باید چم و معنا یابند. نخست هر آنچه در آسمان بود و با آسمان بود آسمانی میشد، هر آنچه با خدایان بود خدایی و مینوی میگشت؛ هر آنچه با چهر و در چهر بود چهری (طبیعی) میشد و آنچه در دوزخ میرفت دوزخی میشد. ولی اکنون آسمان و زمین و چهر و خدایان و دوزخ باید رنگ انسانی به خود زنند و انسانی شوند.دیگر انسان نباید هم سیمای خدایان که به وارونه خدایان باید هم سیمای آدمیان باشند و رفتار و کردار آدمی به خود دهند. انسان نباید طبیعی باشد بل طبیعت باید انسانی شود. در آغاز خدایان آدمیان را آفریده بودند تا آنها برای خدایان داستانها و قصهها روایت کنند. اکنون خدایان و استورهها برای سرگرمی آدمیان بکار گرفته میشوند و به قصه و داستان دگر میشوند. در آغاز سرایش همانا با دهانِ شاعر بود ولی آوا از آنِ خدا بود و پیوند آسمان و زمین و خدایان و آدمیان را روایت میکرد لیک اکنون زبان نیز از چنگ خدایان گریخته و در مرزهای آدمی گرفتار آمده و در سیاهچال خواستهای بیبن و بی ژرفایِ او به بند کشیده شده است. زبان شاعر از عمود خدایی بریده و به افقِ تیره و ناپیدای انسان پناه برده است. آری زبان نیز خود را باخته و هذیان میبافد.
آن انسان در زمین سُکنا داشت، یکجانشین بود و با خدایان خود و استورهها و آیینهای خود میزیست و میمرد. این انسان پا بر زمین ندارد، آواره است، سُکنا نمیگزیند، باد پیشامدها او را به هرجایی میبرد. او یکجانشین نیست. او خانه را نه بر خاک که بر دوش خود میسازد. او با خانه و در خانه نمیماند، خانه است که با او میرود. با هر تلنگری که به او میخورد خانه نیز ترک برمیدارد.
خانه سپند نیست که در برابرش سر فرود آری و از برایش نیایش کنی، به وارونه سپند آدمی است و خانه از او معنا میگیرد. خانه به او وابسته است و نه به وارونه. او در جایی نمیایستد تا دریابد جایی که ایستاده چمی دارد و معنایی. او میگذرد و چون نمیایستد و پیاپی میگذرد، همهچیز و همهجا زیر نگر و به خواست او، تنها برای یکدم، پاییده و با دستاندازی او، دگر میشوند. او که با شتاب از هر چیزی میگذرد درنمییابد که ازآنچه بهآسانی میگذرد پیشتر از آدمی بوده و به پسِ آدمی نیز خواهد بود. این انسانِ خدا باخته، دست به دامان علمِ تکنیک-سَروَر، در آسمانها هم به دنبال “خودیها” میگردد. او که استوره و آیین و تاریخِ سپند و زمان و زبانِ سپند را از کف داده، برای خودِ خسته و دلِ بیمهر خود استوره و آیینهای نوین میسازد ولی باز در کانونِ اینهمه، خود را مینهد.
انسان به گونۀ دهشتباری گرفتارِ خودش گشته و از خود کلافِ سردرگمی پرورده است. این انسان به یاری خود، توانِ رهایی از بند و زنجیر به خود بسته را نخواهد یافت. این انسان زیر باری که بر دوش خود نهاده و هر دم بر آن میافزاید تاب نخواهد آورد. این انسانِ آزمند و بی چم و معنا همهچیز را دریده و بلعیده و تنها مانده و بهناچار خود را دریده و خواهد بلعید. انسان نیهیلیست خطرناکترین و ویرانگرترین هستومندی است از برای جهان و از برای خود. جهان برای ماندن به او نیازی ندارد. این انسان از برای رها شدن از دستِ خود باید از خود بگذرد و جایی بایستد. و برای اینکه دوباره بایستد و سکنا گزیند به زبانی دیگرسان و سرایندگانی دیگرسان و آسمانی دیگرسان و استورهها و آیینهایی دیگرسان و خدایانی دیگرسان نیاز است. او بهتنهایی نمیتواند از خود بگذرد و دست دیگری نیاز است تا او را از شنهای روان برون آرد و در جایی استوار بنشاندش. هر سرزمینی آسمان و استورهها و آیینها و خدایان ویژۀ خود را دارد. و هر نیهیلیست بهگِلنشستهای نیازمند خدایانِ آسمانِ خودش است.
ما فرو رفتگان در شنهای روانِ زیرِ آسمان سپند ایران، باید خدایان ایران را برای رهاییِ خود فرابخوانیم. در زبانِ خود باید سُکنا گزینیم، در استورهها و آیینهای خود باید سُکنا گزینیم. بر سرزمین خود باید سُکنا گزینیم. در دل تاریخ خود باید دژ فروکوفته را بازسازی کنیم. آینده از آنِ آنانی است که دژی دارند نه از آنِ آنانی بر ویرانهها میزیند.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصـود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازیـن بیـابان وین راه بینهــایت
*دکتر فلسفه از دانشگاه سوربن پاریس
۲۷فوریه ۲۰۱۸ – فرانسه
+بازدید از کانال تلگرامی نیلوفر
+ لینک دعوت به فراگروه تلگرامی نیلوفر؛ مجمع محققان و منتقدان نواندیش
راه نجات انسان از مرجعی بیرون از انسان ولی آگاه بر زوایای درون انسان مقدور است… مشابه گسترش سیستم های استدلال در منطق است…امروزه ثابت میشود استدلال انسان ناتمام است…میتوانید به کتب منطق ریاضی مراجعه کنید… بطور خلاصه هر از گاهی برای توسعه سیستم استدلال انسان لازم است اصول آن مجددا تنظیم گردد…این اصول از درون خود سیستم نیست از خارج از سیستم فعلی و با خلاقیت انسان حاصل میشود…همان خلاقیتی که مختص انسان است و از این نتیجه میگیرند که انسان مانند ماشین نیست … حالا در مشابهت با آن برای رفع نواقص خود انسان نیز به پیام و… مطالعه بیشتر»
چگونه از بیان وضعیت انسان در کل جهان و انسان کلی به مختصات خاصی از جهان و انسانهای خاصی از جهان یعنی ایران و ایرانیان رسیدید؟
[quote]ما فرو رفتگان در شنهای روانِ زیرِ آسمان سپند ایران، باید خدایان ایران را برای رهاییِ خود فرابخوانیم.[/quote]
اگر راه نجاتی وجود دارد برای تمام انسان ها خواهد بود…
مگر اینکه معتقد باشید خدایان ایران راه نجات تمام انسان ها را میدانند…که این خود نیاز به برهان دارد…
چرا مثلا خدایان اعراب راه نجات بشریت را نمی دانند؟
نثر بسیار جالبی بود نویسنده مسئول ودردمند وضعیت کنونی انسان را به رخ میکشد ولی این واقعیتی است که ایشان باید خود را برای پذیرشش مهیا نماید حقیقتی وجود ندارد حقی وجود ندارد همه کم وبیش هم حقند وهم باطل .از جهتی حقند واز جهتی دیگر باطل .حق مطلق و معصومیت وپاکی ذهنیتی بیش نیست وکالایی است که در هیچ دکانی یافت نمیشود خلقت پوچ وبی معنا گشته چون ایدئولوژیها از هم پاشیده بنیان تفکر از درون پوسیده است ومتاسفانه راه برون شدی نیست