میشل در سرزمین نمیشگان!
وحید احسانی: خبر به سرعت در شهر پیچیده بود. همه ناراحت بودند، امّا در عین حال، نوعی حس رضایت و پیروزی هم داشتند؛ احساس کسی که ادّعایش ثابت و خیالش راحت شده باشد. بله، میشل مرده بود. همه سعی میکردند حس رضایت و پیروزی خود را پنهان کرده و فقط ناراحتیشان را آشکار کنند، امّا بیفایده بود؛ احساس رضایت و پیروزی از برق نگاهشان بیرون میزد. زبانشان تسلیتگو بود، امّا برق چشمانشان به یکدیگر تبریک میگفت.
میشل همیشه میگفت: «میشه؛ اگه بخوایم و تلاش کنیم، حتماً همه چیز به مرور درست میشه»، البته، تأکید هم داشت که:
تلاش ناآگاهانه فایدهای نداره، بخش عمدهای از تلاشمون باید در راستای افزایش سطح آگاهیمون باشه؛ به ویژه مطالعه. باید بفهمیم سایر جوامعی که یه زمانی مثل ما بودند، چطور اصلاح شدند؟ ما که یه زمانی متمدّنترین جوامع بودیم، چرا اینجوری شدیم؟ غرب چگونه غرب شد؟[۱] ما چگونه ما شدیم؟[۲] باید تاریخمون رو بشناسیم، جهان مدرن رو بشناسیم، تحوّلی که از رنسانس به بعد در غرب رخ داد رو بشناسیم، باید بدونیم چرا تلاشهای گذشتگانمون با شکست روبرو شد، باید سخنان اندیشمندانمون رو دنبال کنیم و …
اوایل، کسی میشل رو جدّی نمیگرفت، همه با اعتماد به نفس خدشهناپذیری بهش میگفتن:
حرفات قشنگه ولی فایده نداره. تو هنوز خیلی جوونی، مونده تا این چیزها رو بفهمی. بیخود زندگیت رو خراب نکن؛ تو هم خودت رو به یه پارتی بچسبون تا بتونی کلاه خودتو نگهداری که باد نبره. وقتی سرت به سنگ خورد، اون موقع حرف مارو میفهمی، ولی شاید اون وقت دیگه خیلی دیر شده باشه، شاید همه چیزت رو از دست داده باشی، خودتو الکی بیچاره نکن.
ولی اون دست بردار نبود، به هر دری میزد که بتونه برای اصلاح وضعیت حاکم، گام هر چند کوچکی برداره؛ مطلب مینوشت، جلسه برگزار میکرد، طرح و ایده میداد و بعضیهاشون رو هم عملی میکرد و غیره. بعد از مدّتی، «موفقیّتهای کوچکی[۳]» که در راستای اصلاح زندگی جمعی به دست آورد، خیلی از نمیشگانیها رو دچار نگرانی کرد؛ یه سیگنالهایی از طرف وجدانشون بهشون میرسید که باب میلشون نبود و آرامششون رو تهدید میکرد. اگه موفق نمیشدن اون سیگنالها رو خفه کنن، دیگه نمیتونستن هر شب با خیال راحت لم بدن پای سریالهای عمرتلفکن تلویزیونی. اگه اون سیگنالها قوی میشد، ممکن بود دیگه نتونن در آنِ واحد «هم صددرصد طلبکار باشن، هم هیچ احساس مسئولیتی نداشته باشن، هم برای اصلاح جمعی هیچ تلاشی نکنن و هم وجدانشون کاملا راحت باشه». طی قرنها مسئولیتگریزی، شونههاشون خیلی ضعیف شدهبود و تحمّل بار مسئولیت رو نداشت و لذا حتّی احساس کردن ذرّهای بار «مسئولیت در ایجاد و استمرار شرایط نامطلوب موجود» به شدّت آزارشون میداد. دیگه نمیتونستن در حالیکه با تمام توان، از طریق هر راه ممکن (شامل پارتیبازی، تقلّب، چاپلوسی، ریاکاری، سمبلکاری، دروغ، کمکاری و غیره) و بدون توجه به منافع جمعی، در هر تصمیمگیری خرد و کلان، فقط و فقط منافع شخصی، صنفی و گروهی خودشون رو دنبال میکردن، با وجدانی کاملاً آسوده، به مسئولان فحش داده و بگن «بیشرفا فقط به فکر خودشونن، همهاش دروغ میگن، ببین چه وضعیّتی برامون درست کردن، خدا …» و جالبتر آنکه در همین حال، به خاطر ادای برخی واجبات و مناسک مذهبی، این احساس دوستداشتنی و آرامشبخشِ مضاعف رو هم داشته باشن که: «خدا از ما راضیه و بهشت برین در انتظار ماست»!
فقط وقتی میشه با وجدان آسوده گوشت حرام خورد و خدا هم راضی فرض کرد که «چارۀ دیگهای نباشه، نشه کار دیگهای کرد و جستجوی لقمۀ حلال غیرممکن باشه». بنابراین، اگه بتونید برای جمعی که با تکیه به استدلالهای «نمیشه» و «درست بشو نیست»، نشستهاند پای سفرۀ پارتیبازی، دروغ، چاپلوسی، ریاکاری، کمکاری، تقلّب و غیره و دارن دلی از عزا در میارن، دلیل و مدرک بیارید که «میشه، اگه مطالعه کنیم راهشو پیدا میکنیم و اگه بخوایم، دست از تنبلی برداریم و تلاش کنیم، وضعیّت درست میشه و دیگه مجبور نخواهیم بود گوشت مردار بخوریم»، ضدّ حال سنگینی بهشون زدهاید. برای همین بود که هر کدام از نمیشگانیها، اگر چه با دلایل و استنادهای بعضاً متفاوت و گاهاً متضاد، «ناامیدی» و «غیرممکن بودن اصلاح اجتماعی» را تئوریزه میکردند. خلاصه، تکاپو و «موفقیّتهای کوچکِ» میشل، داشت «خوابِ گران»[۴] نمیشگانیها رو تهدید میکرد.
امّا حالا دیگه همه چی ختم به خیر شده بود؛ میشل زیر فشارهای ناشی از تکاپوی طولانی مدّت در «خلاف جریان»[۵]، تاب نیاورده بود و اتّفاقاً، به شاهد خیلی خوبی برای اثبات ادّعای نمیشگانیها تبدیل شده بود. از این به بعد، اگه شخص دیگهای میخواست از مسیر مقدّس «همرنگ جماعت شو» فاصله گرفته و از «امکان پذیر بودنِ اصلاح جامعه» حرف بزنه، قبل از همۀ حرفهایی که به میشل میگفتن، با اعتماد به نفسی مضاعف، داستان میشل رو براش تعریف کرده و ضمن تلاش برای متأثر نشان دادن خود –که البته نمیتوانست جلوی بروز حس غرورآفرین پیروزی، رضایت و خودحقبینیشان را بگیرد، میگفتند: «اگه شدنی بود، میشل کارش به اینجا نمیکشید. بیچاره میشل! چقدر نصیحتش کردیم، چقدر سعی کردیم حالیش کنیم که اشتباه میکنه، گوش نکرد، آدم خیرخواهی بود ولی چه فایده، تو رؤیا سیر میکرد، با خیالپردازی که نمیشه زندگی کرد». اتّفاقاً، بزرگترین نگرانی میشل هم همین بود، خودش چند بار به «امید» -صمیمیترین دوستش- گفته بود:
فقط ازین میترسم که خدای نکرده در حالت شکستخوردگی بمیرم، البته نه از شکست میترسم و نه از مردن، از این میترسم که نکنه این همه تلاش کردم که مردم رو امیدوار کرده و به مطالعه و حرکت دربیارم، ولی خودم و تلاشهای ناموفقّم به توجیه و دستمایۀ مضاعفی برای تقویت باورهای ناامیدانه و مسئولیتگریزانۀ مردم تبدیل بشیم.
به همین خاطر، حالا «امید» خیلی تحت فشار بود، جدای از غم از دست دادن یک دوست صمیمی، انگار تمامی فشارها و نگرانیهایی که طی این مدّت در نتیجۀ حرفها و تلاشهای میشل به نمیشگانیها وارد آمده بود رو یک جا جمع کنی، چند برابرش کنی و بعد همهاش را روی سر «امید» خراب کنی.
این بود که ناامیدانه، به امید یافتن وصیّتی، توصیهای یا متنی از جانب میشل که شاید بتواند جوّ سنگین حاکم شده را تغییر دهد، به سمت خانۀ میشل حرکت کرد[۶].
برخی از نمیشگانیها پیش از او بر سر جنازۀ میشل حاضر شده بودند. شاید قبل از رسیدن «امید»، برای محکم کاری و استفادۀ بهینه از این دستمایۀ ایدهآل، با جنازه عکس سلفی هم گرفته بودند.
«امید»، زیر برق سنگین نگاه نمیشگانیهای تسلیت گو، همه جا را زیر و رو کرد، امّا چیزی نیافت. پیش از این، «امید» هیچگاه به این اندازه تحت فشار قرار نگرفته بود، امّا جنازۀ میشل در کمال آرامش، با لبخند ملایمی بر لب -که از چشم همه به دور مانده بود- بر روی زمین آرمیده بود.
ناگهان «امید» صدایش را بلند کرد: «اونها! یک کاغذی تو دستشه» و با سرعت به طرف جنازه رفت. با این حرکت امیدوارانۀ «امید»، وجدان نمیشگانیهای حاضر، برای یک لحظۀ کوتاه تیر کشید، امّا نگرانیهایشان خیلی زود فروکش کرد؛ جای هیچ نگرانی نبود، کار دیگه تموم شده بود، از این بهتر هم نمیشد.
کاغذی مچاله شده در دست راست میشل بود؛ به نظر میرسید او اصرار داشته بعد از مرگش شخص یا اشخاصی آن کاغذ را پیدا کنند. «امید» با به خرج دادن تلاش و وسواس زیاد، موفق شد بدون اینکه به کاغذ یا انگشتان گره خوردۀ میشل آسیب برسد، کاغذ را بیرون بیاورد. میخواست ابتدا با صدای آرام برای خودش بخواند، امّا نگاه سنگین نمیشگانیهای حاضر که گویی منتظر بودند نقش برآب شدن آخرین «کور سویی ز چراغی رنجور»[۷] را ببینند، مجال نداد و لذا با امید و ناامیدی شروع به خواندن کرد:
سلام دوستان، حالم خیلی بده، شاید دیگه نتونیم همو ببینیم، مطلب مهمّی هست که باید بهتون بگم، احتمالاً این کاغذ رو وقتی پیدا میکنید که من دیگه در میان شما نیستم. بله دوستان، همون اتّفاقی افتاد که خیلی از شماها همیشه در موردش به من گوشزد میکردید: جامعه اصلاح نشد و منی هم که برای اصلاحْ پیشقدم شده بودم، زیر فشار این راه جانم را از دست دادم.
وصیتنامه که به اینجا رسید، امیدِ «امید» به حال احتضار افتاد و حال و روزی داشت که قابل وصف نبود، امّا تمام توانش را برای حفظ امیدش به کار گرفت و ادامه داد:
امّا با احترام، در این خصوص هم، مثل گذشته، درک و تفسیر من از این اتّفاق، با درک و تفسیر شما متفاوت است. احتمالاً، شما این واقعه را گواهی بر اثبات باور خود میدانید مبنی بر این که «جامعهْ درست بشو نیست، فایده ندارد و لذا چارهای نداریم جز اینکه فقط به فکر خودمان باشیم». به نظر شما احترام میگذارم امّا با آن مخالفم و دیدگاه دیگری دارم. من همچنان فکر میکنم که «اصلاح جامعه و همراستا کردن منافع شخصی با منافع اجتماعی امکان پذیر بوده و فقط نیازمند آن است که ما برای فهم مسائل و حل آنها تلاش کنیم». حتماً با خود میگویید: «اگر حق با تو بود، الان زنده بودی و جامعه هم اصلاح شده بود»؛ بله، من مردهام و جامعه هم اصلاح نشده است، امّا من فکر میکنم اینکه من توفیق اندکی پیدا کردم به خاطر این نبود که «اصولا،ً اصلاح امور امکان پذیر نیست» بلکه به خاطر «عدم همراهی شما» بود. به عبارت دیگه، من فکر میکنم اگه شما هم از باورهای امیدسوز و مسئولیتگریز خود دست برداشته و همکاری میکردید، تا حالا، یا جامعه کاملاً اصلاح شده بود و یا لااقل در این راستا گامهای قابل توجّهی پیش رفته بودیم و شرایط زندگی جمعی به شکل محسوسی بهتر شده بود. امیدوارم پس از مرگ من، به خود آمده، از ناامیدی و مسئولیتگریزی دست برداشته، اهل مطالعه شده و مصرّانه برای اصلاح جامعه تلاش کنید. مطمئن باشید اگر به طور جمعی در این راستا حرکت کنید، نه شما و نه هیچ اصلاحجوی دیگری، به سرانجام من دچار نخواهد شد. امیدوارم در نتیجۀ متحوّل شدن شما، سرنوشت کسانی که در آینده برای اصلاح جامعه میکوشند مانند من نشود. امیدوارم سختیهایی که کشیدم و جان دادنم در این راه، به عاملی برای بیدار شدن شما هموطنان عزیزم تبدیل شود.
از همۀ شما حلالیت میطلبم
در پناه پروردگار منّان باشید
دوستدار شما: «میشه»[۸].
…
پی نوشت ها:
[۱] اشاره به کتابی با همین عنوان از دکتر صادق زیباکلام.
[۲] اشاره به کتابی با همین عنوان از دکتر صادق زیباکلام.
[۳] اشاره به کانال تلگرامی ارزشمند «موفقیّتهای کوچک» که توسّط دکتر محمّد فاضلی راهاندازی شده و فعّالیت میکند.
[۴] اشاره به شعر و بیت معروف اقبال لاهوری: «از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز».
[۵] اشاره به کتابی با همین عنوان از دکتر سعید زیباکلام.
[۶] حقیر این مصرع از حضرت حافظ (علیهالرّحمه) که میفرماید «در ناامیدی، بسی امید است» را این گونه میفهمم که «در حرکت کردن به امید غلبه بر ناامیدی، بسی امید است».
[۷] اشاره به بیتی از ه. الف. سایه: «کورسویی ز چراغی رنجور / قصّه پرداز شب ظلمانیست».
[۸] کسی نمیدانست چرا «میشه» به «میشل» معروف شده بود و چرا خودش در خصوص این اشتباه رایج چیزی نگفته بود. نظر «امید» این بود که شاید چون نگران بوده مبادا نام «میشه» موجب شود نمیشگان -به خاطر فرار آگاهانه و ناخودآگاهِ همیشگی از هر چیز «امیدآفرین»- بیش از پیش از او دوری گزیده و حتّی مطالبش را هم نخوانند، ترجیح میداده به نام دیگری خوانده شود!
در رابطه با موضوع نوشتار بالا، همچنین رجوع کنید به:
– سکوت ملّی، امید ملّی (یادداشتی از دکتر محسن رنانی)
– قسمت دوّم از سلسله نوشتار «بحران آب، بحران نان یا بحران مطالعه؟» از نگارنده، با عنوان فرعیِ «از کدام بحران شروع کنیم؟»
– انقلاب یا اصلاحات نرم؟) یادداشتی از نگارنده، منتشر شده در سایت فرهنگی نیلوفر(
– جهت مطالعۀ یک نمونۀ موفّق از تلاشهای امیدوارانه و آگاهانه برای اصلاح، رجوع کنید به خبری با عنوان «معلّمی که مدرسۀ روستایی را جهانی کرد» – منتشر شده در خبرگزاری فارس
– جهت مشاهدۀ موفقیّتهای کوچک متعدّدِ حاصل از تلاشهای برخی از امیدواران به اصلاح، رجوع کنید به کانال تلگرامی «موفقیّتهای کوچک»، که توسّط دکتر محمّد فاضلی تأسیس شده و مدیریت میشود.
– جهت مطالعۀ نوشتاری که در آن به جنبۀ دیگری از موضوع پرداخته شده است رجوع کنید به تزریق امید به مثابه امری غیر اخلاقی (یادداشتی از رضا ایرانمنش، منتشر شده در سایت فرهنگی صدانت)
مطالب دیگر از این نویسنده:
نقش تعیین کنندۀ «اندیشه» در «وضعیّت اقتصادی-اجتماعی جامعه»
م
