تراژدیِ تحریفِ جریانِ روشنفکری دینی! /نقدی بر مقاله ” تراژدی پروتستانتیسم اسلامی”

هادی حکیم شفایی: اخیراً مقاله تراژدی پروتستانتیسم اسلامی نوشته محمد قوچانی را که در شماره ۳۶  مهرنامه  مطالعه کردم اما وسعت اشتباهات، عدم انسجام متنی، ضعف روش تحقیق، تعمیم های باطل، عدم اشراف بر تبارشناسی  روشنفکری دینی و حتی تحریف اندیشه ها به حدی بود که نتوانستم از نوشتن نقدی برآن، صرف نظر کنم   زیرا جناب قوچانی که به…

هادی حکیم شفایی: اخیراً مقاله تراژدی پروتستانتیسم اسلامی نوشته محمد قوچانی را که در شماره ۳۶  مهرنامه  مطالعه کردم اما وسعت اشتباهات، عدم انسجام متنی، ضعف روش تحقیق، تعمیم های باطل، عدم اشراف بر تبارشناسی  روشنفکری دینی و حتی تحریف اندیشه ها به حدی بود که نتوانستم از نوشتن نقدی برآن، صرف نظر کنم

 

زیرا جناب قوچانی که به خاطر نوشته های سیاسی خود، دوستداران بسیاری دارد در این مقاله، آنچنان مسائل را با هم خلط کرده و آنچنان اندیشه ها را تحریف کرده است که بیم آن داشتم که تحریفات خود را به برخی مخاطبان خود، که نه مطالعات اسلامی دارند و نه روشنفکری دینی را عمیقاً می شناسند، به عنوان حقیقت بقبولاند. نویسنده مقاله در این نوشتار، به دنبال اثبات این مسئله بوده است که جریان روشنفکری دینی یا اصلاح گری دینی، کپی برابر اصلِ پروتستانتیسم  مسیحی است و بنابراین با یک نتیجه گیری قطعی بیان داشته است که پس روشنفکری دینی نیزهمانند  اصلاح اندیشه دینی لوتر، به استبداد و بنیادگرایی منجر شده و خواهد شد پس بنابراین روشنفکری دینی را باید کنار گذاشت و به فلسفه سیاسی روی آورد. از آنجایی که نگارنده محترم با قرار دادن عکس مرحوم دکتر شریعتی بر جلد مهرنامه، بیش از هر کس، او را مد نظر داشته است قبل از خواندن مقاله، عامداً، اول به سراغ منابع و مواخذِ مورد استنادِ ایشان رفتم و همانطوری که انتظار داشتم مشاهده کردم که از میان بیش از ۳۰ جلد کتاب که از مرحوم شریعتی به چاپ رسیده است فقط یک جلد آن را مورد استفاده قرار داده است و با همان یک جلد( که شک دارم همان یک جلد را هم کامل مطالعه کرده باشد) یک چنین نتیجه گیری های جزم اندیشانه ای درباره او کرده و مطالب را با هم خلط نموده است. علاوه بر این، نگارنده آنقدر مطالب بی ارتباط به موضوع بحث را آورده و کش داده است که چیزی به نام انسجام در مقاله او دیده نمی شود. بر روش تحقیق ایشان هم ایراد اساسی وارد است. در انجام یک چنین پژوهشی،  یا باید بر روی شخصی خاص متمرکز  شد و یا بر کل جریان روشنفکری دینی. اگر بر اندیشه یک شخص خاص مثلاً مرحوم شریعتی معطوف شود باید دست کم، بخش عمده ای از آثار ایشان را مورد بررسی دقیق قرار دهد تا تمام ابعاد اندیشه و شخصیت وی را دریابد و اگر بر کل جریان روشنفکری دینی متمرکز شود بایدبخش عمده نوشته های همه این افراد را، از گذشته تا حال، بررسی نماید. نویسنده محترم  در عمل، هیچ یک از این دو روش را اتخاذ نکرده و بنابراین آنچه حاصل شده است چیزی نیست جز انشایی علمی-تخیلی که بخشی از آن علمی است و مطابق با واقع  و بخش دیگر آن تخیلی  و نتیجه آن، تراژدی!

ایرادات اساسی موجود در این نوشتار:

  1. اتخاذ شیوه گزینش گریِ جهت دار در جمع آوری داده، جهتِ اثباتِ رایِ از قبل مشخصِ نویسنده.
  2. عدم مطالعه و اشراف کافی به آراء دکتر علی شریعتی، و تحریف نظرات او
  3. پیوند زدن تاریخ اصلاح اندیشه دینی در جهان اسلام با نهضت پروتستانتسم مسیحی
  4. نادیده گرفتن رویکرد و آراء روشنفکران دینیِ پس از انقلاب و در نتیجه بی توجهی به تبارشناسی جریان روشنفکری دینی و نهایتاً، یک کاسه کردن همه آنها
  5. نادیده گرفتن مقدمات و ملزومات گذار جوامع به سوی آزادی و توسعه و در نتیجه، قرائتِ تاریخ از آخر به اول
  6. نویسنده، صرف اصل قرار دادن قرآن از سوی روشنفکران مسلمان را نشانه سلفی گری و زمینه ساز بنیادگرایی دانسته است.

نگارنده محترم پیش فرض هایی دارد به شرح زیرکه  یکی یکی بررسی خواهند شد:

  1. روشنفکران دینی ما فکر می کنند که  از درون اصلاح دینی، آزادی سیاسی بیرون خواهد آمد
  2.  روشنفکران دینی یا اصلاح گران اندیشه دینی در ایران، همه مسحور و شیفته جریان پروتستانتیسم  دینی در اروپا بودند و فجایع حاصل از آن را درک نکردند.
  3. اصلاح گران اندیشه دینی در ایران، تحت تاثیر سلفیون اهل سنت بوده اند.
  4. اصلاح گران اندیشه دینی در ایران، همگی بازگشت به اسلام اصیل و قرآن را مطرح کردند بنابراین همه سلفی هستند.
  5. از آنجایی که از نهضت پروتستانتیسم  مسیحی، استبداد بیرون آمد بنابراین از درون جریان اصلاح اندیشه دینی در ایران هم استبداد بیرون آمده یا خواهد آمد.
  6. اسلام حقیقی، اسلام حوزه علمیه سنتی است و اسلام نوگرا،اسلامی ایدئولوژیک است.

◄ در ابتدای مقاله، نویسنده، ضمن بیان ماهیت تفکر میر حسین موسوی، چنین بیان می دارد:

“… و در سیاست فرهنگی و عدالت اجتماعی که موسوی به عنوان فرزند مکتب شریعتی مخالفت مجرّب و مهذب لیبرالیسم و کاپیتالیسم بود…”.

نویسنده این سطور، بدون اینکه اسناد جامعی از آراء شریعتی در خصوص لیبرالیسم ارائه کند او را در تخیلات خود، مخالف لیبرالیسم معرفی می کند. شاید شریعتی از لیبرالیسم غربی، از جهاتی انتقاد کرده باشد ولی نه به عنوان یک قاعده مطلق بلکه به عنوان استثنائی بر قاعده. بنابراین، بار ابهام گویی نویسنده را بدوش می کشیم و ابتدا تعریفی از لیبرالیسم ارائه می دهیم و سپس این تعریف را با آراء مرحوم شریعتی مقایسه خواهیم کرد.” ایدئولوژی لیبرالیسم به مفهوم آزادی شهروندان در سایه حکومت محدود به قانون، اساس دموکراسی به شمار می رود. هدف اصلی ایدئولوژی لیبرالیسم از آغاز پیدایش خود، مبارزه با قدرت مطلقه و خودکامه و خودسر بود” (۱). به گفته بشیریه، این مکتب بر اصول زیر استوار است:

  1. اصل قانون گرایی
  2. اصل تفکیک قوا
  3. حقوق بشر
  4. جامعه مدنی
  5. نظارت مردم
  6. اولویت آزادی فردی بر عدالت اجتماعی
  7. تمایز حوزه های عمومی و خصوصی
  8. تساهل نسبت به عقاید دیگران
  9. حق مالکیت خصوصی

با این تعریف، می توان لیبرالیسم را در تضاد با انواع حکومت های توتالیتر مانند کمونیسم، فاشیسم و نازیسم و… دانست.  نویسنده مقاله، باید پاسخ گو باشد که در کدامیک از نوشته های مرحوم شریعتی، این اصول مورد مخالفت قرار گرفته است. به نمونه هایی از آراء شریعتی توجه کنید:

■ یک جامعه با قدرت سیاسی و اخلاقی نیرو می گیرد و رشد می کند اما با وحدت فکری(تک فکری) رو به سقوط و انحطاط می رود. جامعه ای که وحدت فکری دارد جامعه ای است که در آن، همه نمی اندیشند بلکه یک نفر فکر می کند … مکتب فاشیسم و نازیسم را می بینیم که در سال ۱۹۳۳ شروع می شود و در سال ۱۹۴۵ بر اثر ضربه ای از بین می رود(۲).

شریعتی نظام انحصار فکری را مردود می شمارد و حکومت های فاشیسم و نازیسم را که از مصادیق دیکتاتوری هستند محکوم می کند. کسی که با نظام انحصار اندیشه مخالف است چگونه ممکن است با اصل لیبرالیسم مخالفت داشته باشد؟ مگر نه این است که آزادی اندیشه و بیان از اصول لیبرالیسم است؟

■ … وقتی من می گویم حکومت اسلامی، مقصودم حکومت شخص محمد و دو سه تن از جانشینان اولیه اش است که تا حد زیادی از او پیروی کردند ولی تو از این اسم به یاد خلافت امپراتوری عثمانی یا اگر تاریخ را دقیق تر بدانی، خلافت اسپانیا و بغداد و سوریه می افتی، یعنی رژیم هایی که مسلمانان روشنفکر بیشتر از شما نسبت بدانها کینه می ورزند. … حکومت مذهبی رژیمی است که در آن، به جای رجال سیاسی، رجال مذهبی(روحانی) مقامات سیاسی و دولتی را اشغال می کنند و به عبارت دیگر، حکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملت. آثار طبیعی چنین حکومتی یکی استبداد است زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین می داند و در چنین صورتی مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند. یک زعیم روحانی خود را به خودی خود، زعیم می داند، به اعتبار اینکه روحانی است و عالم دین، نه به اعتبار رای و نظر و تصویب جمهور مردم، بنابراین یک حاکم غیر مسئول است و این مادر استبداد و دیکتاتوری فردی است و چون خود را سایه و نماینده خدا می داند بر جان و مال و ناموس مردم همه مسلط است و در هیچ گونه ستم و تجاوزی تردید به خود راه نمی دهد بلکه رضای خدا را در آن می پندارد. گذشته از آن، برای مخالف، برای پیروان مذاهب دیگر حتی حق حیات نیز قائل نیست…. اما در اسلام چنین بحثی اصولاً مطرح نیست زیرا عمال حکومت مذهبی در جامعه اسلامی وجود ندارد. سازمانی به نام روحانیت نیست و کسی روحانی حرفه ای نمی شود. در اسلام میان مردم و خدا واسطه نیست…(۳).

شریعتی، به صراحت، حق اظهار نظر، انتقاد و مخالفت را به رسمیت می شمارد و حکومت مذهبی را رد می کند.

■ دشمنان ما در این عصر: امپریالیسم، ماتریالیسم و سرمایه داری… فاشیسم، صهویونیسم، ارتجاع و انحطاط فکری(۴).

شریعتی در مرام نامه خود، دشمنان جامعه اسلامی را نام می برد و در این فهرست نامی از ” دموکراسی”، ” لیبرالیسم”، ” اومانیسم” و ” حقوق جهانی بشر” نیست. اگر شریعتی، نظریه پردازِ نوعی توتالیتاریسم بود قطعاً باید  دموکراسی و لیبرالیسم، اومانیسم  و حقوق بشر را نیز دشمن می دانست.

و در پایان این مبحث، شایسته است بخشی از سخنان مشهور مرحوم شریعتی را در خصوص حق آزادی بیان بیاوریم  تا درجه اعتبار سخن کسانی که او را به ضدیت با لیبرالیسم متهم می سازند را ارزیابی نماییم:

■ “اگر مخالفان خود را به پای چوبه اعدام می کشانی، بدان صاحب عقلی هستی بسان طناب.

و اگر مخالفان خود را به زندان می فرستی، بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس.

و اگر با مخالفان خود به جنگ در میوفتی، بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو.

و اما اگر با مخالفان خود به بحث و گفتگو می پردازی و آنها را متقاعد می سازی و به سخنان حق آنها قناعت می کنی، بدان صاحب عقلی هستی بسان عقل…”

■ “…در کشوری که فقط دولت حق حرف زدن دارد هیچ حرفی را باور نکنید…”.

◄ در بخش دیگری از مقاله، قوچانی مدعی می شود که نهضت اصلاح دینی با لوتر و کالون آغاز شد و روشنفکران مسلمان از آن تقلید کردند:

“… فرض روزگار ما بر این است که راه آزادی سیاسی از اصلاح دینی می گذرد و اصلاح دینی همسان نهضتی است که از مارتین لوتر و ژان کولن آغاز شد و پروتستانتیسم نام گرفت و در رویای ما جامه ی اسلام پوشید و به غنای پروتستانتیسم اسلامی بدل شد…”

نویسنده به غلط، آغاز نهضت اصلاح دینی را با لوتر و کالون می داند. این ادعا در خصوص جامعه مسیحی اروپا درست است ولی در خصوص تاریخ اسلام خطاست زیرا نهضت اصلاح اندیشه دینی در تاریخ اسلام بسیار دورتر  و به قرون اول اسلام باز می گردد. به عنوان نمونه، امام محمد غزالی یکی از این اصلاح گران بود که در کتاب ” احیاء علوم دین” نظرات جدیدی را مطرح می کند و پس از او نیز کسان دیگری این حرکت را ادامه دادند. بنابراین، تاریخ اصلاح اندیشه دینی در میان مسلمانان هیچ پیوندی با حرکت لوتر و کالون ندارد و اینکه بعدها عده ای از روشنفکران دینی تاثیراتی از نهضت لوتر گرفتند نشان دهنده وجود پیوند تاریخی نیست.

◄ قوچانی در ادامه، به زعم خود تلاش می کند میان سخنان شریعتی در ضدیت با سرمایه داری و تایید پروتستانتیسم، تناقض پیدا کند. وی این تناقض (به زعم او) را چنین بیان می کند:

“…شریعتی …با وجود آنکه خود منتقد سرمایه داری بود چنین اظهار می کرد که: «پیشرفت صنعتی و تمدن این کشورها با اکثریت پروتستان آنها رابطه ی مستقیم دارد. مثلاً می بینیم آلمان و آمریکا که اکثریت مطلقشان پروتستان است از لحاظ صنعت و تمدن جدید از همه بالاترند. فرانسه که اکثریت آن کاتولیک و اقلیتی زیاد پروتستان است در حد متوسط و اسپانیا و ایتالیا که اکثریت مطلقشان کاتولیک است از لحاظ تمدن و از لحاظ پیشرفت صنعتی از همه کمتر هستند، بنابراین دیدیم که کشورهایی که عامل مذهبی را از صورت ارتجاعی به صورت خلاقه و ارتقایی و انتقادی تبدیل کرده اند به پیشرفت نائل شده اند و کشورهایی که هنوز کاتولیسم را حفظ کرده اند در حالت قرون وسطایی مانده اند..”.

قوچانی، ضدیت شریعتی با سرمایه داری را به معنای ضدیت او با پیشرفت، ثروت، توسعه و تمدن می پندارد و با این کج فهمی، این ضدیت را با تاکید شریعتی بر پیشرفت حاصل از نهضت پروتستان، در تضاد می پندارد در حالی که ضدیت شریعتی با سرمایه داری، ضدیت با پیشرفت و ثروت و تمدن نیست بلکه ضدیت با استثمارِ طبقه محروم است؛ طبقه ای که به گفته شریعتی، کار می کند و کم می خورد برای سرمایه دارانی که کار نمی کنند و زیاد می خورند. این خطاهای نویسنده نشان می دهد که وی از حداقل آشنایی با مفاهیم و نظرات شریعتی نیز بی بهره است.

◄ قوچانی  به گونه ای شریعتی را ستایشگر پروتستانتیسم معرفی می کند که انگار شریعتی از ابعاد و پیامدهای منفی پروتستانتیسم بی خبر بوده است حال آنکه واقعیت چیز دیگری است. شریعتی در عین حال که حرکتی مشابه نهضت پروتستانتیسم را ضروری می داند از پیامدهای منفی آن در اروپا انتقاد می کند. قوچانی چنین می گوید:

اما شریعتی در ستایش پروتستانتیسم تنها نبود. قبل و بعد از او روشنفکران بسیاری از دینی و غیردینی در ستایش از پروتستانتیسم از خود هیجان نشان داده بودند…”.

به نمونه هایی از انتقادات شریعتی بر نهضت پروتستانتیسم و نظرات او در خصوص بهره گیری از غرب توجه کنید:

■ …نمی توان پیش از آنکه بی نیاز شویم اصلاً غرب را نادیده بگیریم، دنیای امروز و تمدن امروز را نفی کنیم، نه. چنین دعوتی دعوت به ارتجاع است و ندیده گرفتن واقعیت های موجودی است که در برابر مان هست و خود را بر ما تحمیل می کند. باید تقلید کرد اما نه تقلید نوکر از ارباب اش، که دقیق و کورکورانه است بلکه تقلیدی که شاگرد از معلم اش می کند، که تقلیدی منطقی و مترقی است. طرقی که معلم طی کرده برای استاد شدن، شاگرد هم طی می کند. این تقلید، درست و سازنده و ضروریست و اگر نکند همیشه جاهل می ماند(۵).

■ برخلاف پروتستانتیسم اروپایی که در دستش چیزی نداشت و مجبور بود از مسیح صلح و سازش، یک مسیح آزادیخواه و مسئول و جهانگرا بسازد، یک  [پروتستانتیست] مسلمان دارای انبوهی از عناصر پر از حرکت، روشنگرایی، هیجان، مسئولیت سازی و جهان گرایی است…(۶).

■ خودگرایی در مذهب اثر می کند. هرگز یک شرقی آن طور که لوتر سخن می گوید سخن نمی گوید. لوتر می گوید: خدای آلمان، آلمان را حفظ می کند(۷). … لوتر پروتسانتیسمی می آورد که از کاتولیک ملی تر است، اصلا آلمانی است …(۸).
■ …می بینید که من هم ستایش می کنم و هم در عین حال انتقاد. برای چه؟ ستایش می کنم به خاطر این که در برابر فئودالیته، یک عامل متحرک و تغییر دهنده است که جامعه را از آن سنتهای متحجر رو به پیش برد، و تحقیر می کنم به خاطر این که در این تمدن متحرک و متحول و پیش رونده و نیرومند، انسان پست ساخت(۹).

■ کالون دو اصل بنیاد کرد: ربوبیت و حاکمیت مطلقه خدا چنان که انسان هیچ است و دیگر، مقدر بودن سرنوشت بشر (جبر) . . .تعصبات و قتل و عام های فرقه ای . . .مذهبی را از طرفی سلطنتی و حکومت پرستی کرد و از طرف دیگر مادی و غیر انسانی کرد(۱۰).

او در جای دیگر (۱۱) ضمن گفتاری نسبتا مبسوط، کاپیتالیسم، مارکسیسم، فاشسیم و پروتستانتیسم را دارای ریشه ای واحد می داند و آن هم مادیگری است:

■  و این چهار «در یک خانواده رشد کرده اند و آن غرب است».

او به طور خاص در باره پروتستانتیسم می گوید:

■ «پروتستانتیسم مذهب است اما مذهبی که از «عشق» به «قدرت» رو کرده است و از مسیحیت ایدئولوژی و اخلاق سازگار با بورژاوزی ساخت.

 

بدین ترتیب مشاهده می گردد که درک نویسنده از علی شریعتی بسیار محدود و ناقص بوده و بر خلاف ادعای او، شریعتی نسبت به پروتستانتیسم مسیحی، هم نگاهی تائیدی و هم انتقادی داشته است و نه ستایشگرانه.

 

◄ قوچانی در بخش دیگری از نوشته های خود تلاش می کند با تحریف جمله عبدالکریم سروش، حرف خود را در دهان وی قرار دهد و چنین القاء کند که سروش، نهضت پروتستانتیسم  را «لیبرالی» می داند:

“عبدالکریم سروش، دیگر روشنفکر دینی الهام بخش عصر ما، در حاشیه ی نقد شریعتی، سعی می کند از پروتستانتیسم، تصویر حرکتی لیبرالی بدهد: «حرکت پروتستانی حرکت دنیوی کردن دین مسیحیت بود… یکی از اهداف و آرمان های روشنفکری دینی در سراسر جهان اسلام دنیوی کردن دین بوده است»”.

سروش، حرکت پروتستانتیسم را «دنیوی کردن دین» می نامد یعنی مذهب کاتولیک که رهبانیت و دنیاگریزی را راه رسیدن به سعادت ابدی می دانست به دنیاگرایی و بهره مندی از دنیا بدل گشت. اما قوچانی، با یک شعبده بازی، «دنیوی کردن دین» را به «لیبرالیسم» بدل می کند تا تفسیر به رای خود را اثبات کند.

قوچانی، مجدداً با یک کج فهمی شتابزده، تحلیل سروش از پروتستانتیسم را تحریف می کند و سخنی که خود در دهان او گذاشته است را برای خدشه کردن او بکار می گیرد:

“… «[شریعتی] در تحلیل حرکت لوتر و کالون و پروتستانتیسم می گوید در این مکتب، اخلاق، عقلانی شد یعنی معطوف به مصلحت شد. یعنی اینها نمی گفتند راست می گوییم یا دروغ نمی گوییم چون ثواب یا گناه دارد بلکه این موارد را عقلانی کردند، گفتند اگر راست بگوییم یا اگر دروغ بگوییم در همین دنیا نتیجه اش را می بینیم». نتیجه آنکه، از نظر سروش به عنوان منتقد درون گفتمانی شریعتی: «چه اسلام فقاهتی و چه دین دنیوی کسانی مثل مرحوم شریعتی یک نتیجه بیشتر نخواهد داشت و آن سکولاریسم است». اما آیا واقعاً پروتستانتیسم به لیبرالیسم، سکولاریسم و کاپیتالیسم منتهی می شود؟”.

در واقع، سروش یکی از نتایج نهضت پروتستانتیسم مسیحی را «دنیوی شدن اخلاق» دانسته است یعنی سکولاریسم اخلاقی، به این معنا که اندیشه ها و انگیزه های اعمال، دنیوی می شود نه اخروی. اما محمد قوچانی، به اشتباه، سکولاریسم را به معنای «جدایی دین از دولت» گرفته و با خدشه کردن سروش و نیز قرار دادن «لیبرالیسم» در دهان سروش، می پرسد که آیا آنطور که اینان می گویند پروتستانتیسم، به لیبرالیسم و سکولاریسم منجر می شود!

◄ نویسنده محترم، بدون تبارشناسی روشنفکران دینی و بدون مطالعه و توجه به تفاوت های رویکردی و فکری میان آنها، و از همه بدتر، بدون ارائه اسناد معتبر از آثار ایشان، تمام آنها را از متقدم تا متاخر، به این متهم می کند که اینان همه گمان می کرده اند آزادی مسیحیِ پروتستانتیسم، همان لیبرالیسم عصر جدید و همان آزادی های سیاسیِ جوامعِ دموکراتیک است:

“این اجتهاد بزرگ لوتر … در نهایت به شکل گیری نظریه ی «آزادی مسیحی» منتهی شد که ظاهراً مورد توجه ترین نظریه ی پروتستانی نزد متفکران و روشنفکران مسلمان است. همان نظریه ای که سبب می شود آنان گمان کنند پروتستان ها، لیبرال یا آزادیخواه هستند و در برابر کاتولیک های محافظه کار و اقتدارگرا قیام کرده اند. اما «آزادی مسیحی» چه نسبتی با مفهوم آزادی دارد و اصولاً آزادی است یا رهایی از اقتدار پاپ و تلاش برای برپایی اقتداری دیگر؟ به نظر می رسد آزادی مسیحی موردنظر لوتر هیچ نسبتی با آزادی سیاسی در جهان جدید ندارد”.

◄ قوچانی، سپس، برخی از ویژگی های تفکر استبدادی کالون را چنین بر می شمارد:

■ او [کالون] به صورت جدی مخالف برابری مذهبی بود…

■ …خداوند هرچیز که مربوط به حکومت کامل بر حیات مقدس است در قانون خود گنجانده است تا جایی که هیچ چیز باقی نمی ماند که آدمیان بدان مجموعه بیفزایند…

■ …اثبات ضرورت حکومت برای استقرار نظم سیاسی و اجتماعی و اینکه این حکومت باید تابع قواعد اصلاح شده دینداری باشد

تبعیض مذهبی، جامع بودن کتاب مقدس و بی نیازی از هر معرفت دیگر، و ضرورت حکومت دینی، سه مورد از ویژگی هایی هستند که نویسنده برای کالون بر می شمارد تا او را بنیان گذار دیکتاتوری مذهبی معرفی کند. حال باید از نویسنده پرسید کدامیک از این ویژگی های استبدادی، در اندیشه روشنفکرانی همچون شریعتی، بازرگان، سروش، کدیور، قابل، مجتهد شبستری، یوسفی اشکوری و … یافت می شود؟  اگر این ویژگی ها یا برخی از این ویژگی ها در افرادی همچون ا… خمینی، سید قطب، اعضای مجاهدین خلق و… مشاهده شود آیا چشم بسته باید به دیگران تعمیم داده شود؟ و بر اساس چنین تعمیم باطلی، نتیجه گیری شود که جریان نو اندیشی دینی یا روشنفکری دینی راهی جز استبداد دینی نخواهد داشت؟

◄ نویسنده مقاله، بدون لحاظ کردن توالی تاریخی و رابطه علت و معلولی میان رویدادها، تاریخ را از آخر قرائت می کند و بیان می دارد که بر خلاف تصورِ روشنفکران دینی که گمان می کردند پروتستانتیسم به آزادی های سیاسی منجر می شود، این نهضت به استبداد دینی منجر شد ولی در یک دگردیسی، این استبداد کالونی، منجر به ظهور تفکر آزادی لیبرالی در میان مردم غرب شد! در واقع، نویسنده، مدعی است که پروتستانتیسم به آزادی منتهی نشد بلکه استبداد ناشی از پروتستانتیسم، موجب برانگیخته شدن اندیشه آزادی شد:

“… و از همین جاست که پارادوکس اصلی- همان متناقض نمایی که روشنفکران دینی و غیردینی ما را به اشتباه انداخته- شکل می گیرد: «در یک دگردیسی شگفت و دُرست از نظام کالونی که با خشونت بی مانند در پی محدودکردن آزادی های فردی بود، فکر آزادیِ سیاسی زاییده می شود و سربلند می کند و نخستین سرزمین هایی که از کالونیسم اثر پذیرفته بودند چون هلند، انگلستانِ کرامول و ایالات متحده امریکا، مشتاقانه به نظریه حکومتی آزادمنشانه و مردم سالارانه روی می برند و به آن میدان می دهند”.

نویسنده  محترم، بگونه ای از پروتستانتیسم و استبداد ناشی از آن سخن می گوید که گویی قرن ها سلطه مخوف و جبارانه کلیسای کاتولیک بر تمام اروپا را نمی بیند. قبل از نهضت لوتر، مخوف ترین استبداد جهان در اروپای کاتولیک حاکم بود و با رای دادگاه های تفتیش عقاید، هر نظر و اندیشه ای را به آتش می کشیدند و جهل و خرافه را بر جامعه دینی حاکم کرده بودند. حال، آیا نویسنده محترم انتظار دارد که جامعه اروپا، از یک چنین دوره تاریک و دهشتناکی، بدون طی دوران گذار و اصلاحات حداقلی، یکباره به آزادی و توسعه دست پیدا کند؟ آیا اصلاً چنین جهشی امکان پذیر است؟ آیا به لحاظ واقعیت های تاریخی، ملت ها یکباره به آرمان های بزرگ دست پیدا کرده اند یا تدریجی و با آزمون و خطا و با طی دوران گذار؟ قطعاً جهش یکباره از قرون وسطی به عصر رنسانس ممکن نبوده است و دوره نهضت پروتستانتیسم، به عنوان دوره گذار، اجتناب ناپذیر بوده. درست است که دوره پروتستانتیسم دوره آزادی های لیبرالی به مانند امروز نبوده و استبداد حاکم بوده است ولی دست کم اصلاحاتی هر چند اندک در سبک زندگی و اندیشه مردم ایجاد شده بوده است. اساساً آیا منطقی است که ما دوران های تاریخی گذشته را از متن تاریخ و دوره های قبل و بعد آن جدا کنیم و با عصر نوین که عصر دموکراسی و حقوق بشر است مقایسه کرده و آن را یکسره مردود اعلام کنیم؟ برعکس، روش علمی و منطقی تحلیل تاریخی این است که هر دوره را با دوره قبل از خود قیاس کرده و روابط علیت میان دوره های قبل و بعد را بدست آوریم. بنابراین، بر خلاف روش غیر علمی محمد قوچانی در تحلیل دوره های تاریخی، باید بگوییم که دوره پروتستانتیسم مسیحی، یک قدم رو به جلو در راه رسیدن ملت های غربی به آزادی و توسعه و پیشرفت بوده است. بنابراین به صرفِ استناد به پیامدهای منفی این دوره و نادیده گرفتن نقش مثبت ان در سیر تحول تاریخی یک ملت، نمی توان نتیجه گرفت که دوره تاریخی مشابه آن در ایران، دوره ای اشتباه و انحرافی بوده است و از اساس باطل است. هر حرکت مثبت و روبه جلویی، ممکن است تبعات منفی دیگری هم داشته باشد و این طبیعتِ حیات تاریخی ملت هاست.

◄ قوچانی، در حالی که در ابتدای مقاله، با لحن انتقادی سروش و شریعتی را زیر سوال می برد در ادامه مقاله، دچار تناقض شده و خودش را نقض می کند:

“…نتیجه آنکه از نظر سروش به عنوان منتقد درون گفتمانی شریعتی: «چه اسلام فقاهتی و چه دین دنیویِ کسانی مثل مرحوم شریعتی یک نتیجه بیشتر نخواهد داشت و آن سکولاریسم است.» اما آیا واقعاً پروتستانتیسم به لیبرالیسم، سکولاریسم و کاپیتالیسم منتهی می شود؟…در واقع کالون بنا به ضرورتِ تأسیس دولت دینی و جمهوری مسیحی، ناگریز از در نظر گرفتن مصلحت برای عبور از شریعت می شود. «زنجیرهایی محکم تر از آنچه خداوند خود می خواند» اشاره به همین عنصر مصلحت برای عبور از شریعت است. همین اجتهاد در نهایت آن را با روح سرمایه داری آشتی داد…”.

نویسنده، ابتدا کاپیتالیسم را به عنوان یکی از نتایج پروتستانتیسم، مورد تردید قرار می دهد ولی در ادامه، خودش می گوید که اجتهاد کالون، در نهایت حرکت او را با روح سرمایه داری آشتی داد!

◄ در جایی از مقاله خود، قوچانی، با یک عبارت کلی و بلادلیل، و مجدداً بدون تجزیه و تحلیل محتوای فکری علی شریعتی، یکباره، شریعتی را نمونه ایرانی سید قطب معرفی می کند و در ادامه، با یک عبارت بلادلیل دیگر، و بدون تحلیل و مقایسه آراء شریعتی و مجاهدین خلق، در ادامه می افزاید که  شریعتی، ناخوداگاه به نظریه پرداز مجاهدین تبدیل شد و سپس چند خط بعد، سخن خود را نقض کرده و با استناد به نظر محمد مهدی جعفری بیان می دارد که مجاهدین در تحلیل نهایی، او را(شریعتی) قبول نداشتند و سازمان، افراد خود را از رفتن به حسینیه ارشاد منع می کرد!:

“… اگر فرض کنیم که رشیدرضا با سیدمحمود طالقانی و حسن البنا با محمد حنیف نژاد قابل قیاس است، می توان سیدقطب را با علی شریعتی مقایسه کرد که ناخودآگاه به نظریه پرداز مجاهدین بدل شد و با وجود آنکه مجاهدین در تحلیل نهایی او را قبول نداشتند و حتی محمدمهدی جعفری می گوید: «سازمان افراد و کادرهای هوادار خویش را از رفتن به حسینیه ارشاد منع می کرد و می گفت آنجا مرکزی در شمال شهر است که برای بورژواها ساخته شده و صحبت های دکتر شریعتی لالایی است. من خودم از شهیدان ناصر صادق و سعید محسن این حرف ها را شنیدم. آنان نظر مساعدی به دکتر شریعتی نداشتند.”

بر فرض که برخی از علاقه مندان به مجاهدین خلق، پای سخنرانی های شریعتی هم نشسته باشند و یا اینکه سازمان مجاهدین از میان دانشجویان حاضر در ارشاد، عضوگیری کرده باشد هرگز نمی توان ادعا کرد که شریعتی نظریه پرداز اعضای مجاهدین شده بود. قطعاً مخاطبین شریعتی، همه در آثار و اندیشه های وی تفکر عمیق نمی کردند و با برداشتی سطحی و هیجان زده، با کج فهمی به بیراهه می رفتند و این خصلت هر شنونده سطحی و خرد گریز است.

◄ نویسنده مقاله، بدون توجه به تبارشناسی روشنفکران دینی در ایران و بدون مطالعه تفاوت های بنیادین میان اینان از لحاظ رویکرد و مبانی فکری، به صرف یافتن برخی شباهت ها یا تاثیرپذیری های برخی اصلاح گران دینی مانند مجاهدین خلق از جریانات سلفی سنی، و نیز به صرف مطرح شدن اندیشهء بازگشت به قرآن و اسلامِ اصیل از سوی برخی روشنفکران و بدون تحلیل محتوای این بازگشت، این تاثیر پذیری ها را به همه روشنفکران دینی تعمیم داده و در نهایت نتیجه گرفته است که پس پروژه اصلاح اندیشه دینی، همان سلفی گری است که به بنیادگرایی دینی منجر می شود! قوچانی، که تمامی روشنفکران معتقد به اصلاحات دینی را یکسره در مسیر خطا معرفی می کند در خصوص جمال زاده چنین می گوید:

“…جمال زاده از نجاست غیرمسلمین، اسیری زن ها، تعدد زوجات، سهولت طلاق، تکفیر و قتل و آزار پیروان مذهب خارج از اهل کتاب به عنوان نمونه های ضرورت اصلاح دینی یاد می کند…”.

حال باید از نویسنده محترم پرسید آیا اصلاحات مورد نظر جمال زاده به استبداد ختم می شود؟ آیا اصلاح شریعت به نفع برابری حقوقی، برابری مذهبی، انسان گرایی و حقوق بشر، به استبداد ختم می شود یا به آزادی؟ اگر پاسخ نویسنده محترم به این سوالات، «آزادی» است پس به چه دلیل تمام اصلاح گرایان را از یک قماش دانسته اند؟

علی شریعتی، که گرچه اندیشه دینی او شهرتِ انقلابی دارد و اسلام اش، اسلام رهایی بخش، اما نه تنها عرفانِ تساهل مدار، بخشی از شاکله هویتی اوست بلکه نوشته های صریح او نشان می دهد که با حکومت استبداد مذهبی مخالف است(مذهب علیه مذهب) و بیشترین حملات را نثار روحانیون درباری کرده است و آزادی اندیشه و بیان را در جای جای نوشته های خود فریاد زده است(به زودی مقاله ای در این باب منتشر خواهد شد) و عبدالکریم سروش که مبانی معرفتی حکومت دینی را به چالش می کشد و با مطرح ساختن «ذاتی و عرضی در دین»، قرائتی منطبق با حقوق بشر و لیبرالیسم از اسلام ارائه می کند و مفهوم سکولاریسم، شاکله اصلی نوشته های اوست، و فقهای نواندیش همچون  ا… صانعی، مرحوم ا… منتظری و شاگردانش احمد قابل و محسن کدیور، که به دنبال تولید فقهی نوین و حق-محور و متناسب با حقوق بشر هستند و محمد مجتهد شبستری که اساساً رویکردِ کلامی سنتی نسبت به قرآن را به چالش می کشد و با تاریخی دانستن قرآن، فقط سلوک توحیدی، فقه عبادی و معاملات، و اخلاقیات را ابعاد جاودانه قرآن می داند و قوانین مدنی و کیفری را در این عصر، بلا موضوع می پندارد و حکومت دموکراتیک مسلمانان را به جای حکومت اسلامی یا مردم سالاری دینی می نشاند، و یوسفی اشکوری که او نیز مجازات های خشن فقهی را بلا موضوع می داند، با جریان مسلحانه مجاهدین خلق و پیش از آن، با جریان خشونت گرای فدائیان اسلام و اسلام سیاسی- فقاهتی ا… خمینی که حکومت را حق انحصاری فقیه می داند، همه و همه در نگاه قوچانی یک کاسه شده و در مسلخ او با یک تیغ سر بریده می شوند!!

شناخت و درک نویسنده این مقاله، از تبارشناسی نو اندیشی دینی، تا این حد ضعیف و ناقص است که هر نوع ادعایی مبنی بر بازگشت به اسلام اصیل و قرآن که از سوی بسیاری از روشنفکران مطرح شده است را بدون تحلیل محتوای آن، و بدون درک قرائت ها و رویکرد های گوناگون نسبت به تعبیر «اسلام نخستین»، به منزله «بنیادگرایی» تلقی می کند و نمی فهمد که شریعتی از اسلام نخستین، آزادی، برابری و عرفان را می فهمد و طالبان و داعش و بوکوحرام، کشورگشایی، خلافت اسلامی، مجازات و تعصب را.

◄ نویسنده مقاله، اسلام سنتی را اسلام حقیقی می داند و اسلام اصلاح شده را اسلام ایدئولوژیک و یا غیر واقعی. در پاسخ به این ادعای قوچانی باید گفت که بر خلاف آنچه او می پندارد، با مطالعه تاریخ تشیع، از ابتدا تا قبل از حکومت صفویه، سنت شیعی، سنت اعتراض و شورش و جهاد بوده است. بنابراین، اگر اسلام سنتی را اسلام اصیل بدانیم، گروه هایی همچون مجاهدین خلق به تشیع سنتیِ عینیت یافته در تاریخ نزدیک تر هستند و بنابراین باید آنها را اصیل تر خواند. بنابراین، سنتی بودن یا نبودن، معیار معتبری برای تعیین اسلام اصیل نیست. به لحاظ دین شناسی، ما نمی توانیم فقط یک نوع اسلام اصیل داشته باشیم بلکه باید به «اسلام های» اصیل قائل شد اما به سه شرط:

شرط اول اینکه، این قرائت های مختلف از اسلام، از یک سو، پشتوانه نظری قدرتمندی داشته باشند و بصورت روشمند و مدلل از کتاب و سنت استخراج شوند.

شرط دوم، بتوانند نیازهای زمان را بر طرف سازند.

و شرط سوم اینکه، این قابلیت را داشته باشند تا سلوک توحیدی و تکامل اخلاقی انسان ها را فراهم کنند.

هر قرائت از اسلام، اگر این سه شرط را داشته باشد می تواند اسلام اصیل یا حقیقی نامگذاری شود؛ چه متعلق به ۱۴۰۰ سال پیش باشد، چه دوران میانه اسلامی و چه دوران مدرن.

◄ نویسنده محترم، صرف اصالت دادن به قرآن از سوی اصلاح گران دینی را تاثیر پذیری از پروتستانتیسم مسیحی می پندارد و آن را مردود می شمارد بگونه ای که انگار، اصل قرار دادن قرآن، امری ناپسند و خلاف لیبرالیسم و عین بنیادگرایی است.

اولاً اصالت قرآن، نه تنها امر جدیدی نیست بلکه در میان تمام مسلمانان از گذشته تا کنون به عنوان یک اصل اساسی مطرح است. اصالت قرآن الزاماً به معنای نادیده گرفتن سنت پیامبر و یا خاندان او نیست. هستند فرقه هایی که فقط قرآن را اصل می دانند و به کاربرد عقل در فهم قرآن قائل نیستند اما تعمیم این فرقه ها به تمام جریان اصلاح دینی خالی از منطق و خلاف واقع است. اگر بازگشت به قرآن و اسلام اصیل، با عقلانیت مدرن همراه باشد و در مبانی اصولی، اجتهاد نوین صورت گیرد و نه تنها تضادی با مفاهیم عصر جدید نخواهد داشت بلکه می تواند جامعه اسلامی را برای جذب عناصر عصر جدید آماده سازد.

دوماً، اگر بپذیریم که هر تغییری به سوی دموکراسی و جامعه مدنی، مستلزم تغییر در اندیشه و آگاهی انسان هاست، پس تغییر به سوی این آرمان ها در جوامع اسلامی، نیازمند اصلاح اندیشه دینی مردم است. اصلاح اندیشه دینی، می تواند دو سو داشته باشد: اصلاح به سوی خشونت و استبداد، و اصلاح بسوی حقوق بشر و مردم سالاری. بنابراین، تعمیم برخی جریانات اصلاح گرای خشونت گرا به کل جریان نو اندیشی دینی خطا است. باید در نظر داشت که هر تغییر اصلاحی ممکن است پیامدهای ناخواسته منفی نیز به همراه داشته باشد لذا در تحلیل جریانات اصلاحی، باید همه جوانب را سنجید و بجای تحریف واقعیات، پژوهش علمی روشمند را جایگزین کرد. جریان روشنفکری دینی در ایران از بازرگان و شریعتی گرفته تا سروش و دیگران، نه تنها خشونت گرا نبود بلکه اگر این جریان شکل نمی گرفت استبداد پساجمهوری اسلامی بسیار خشن تر و مخوف تر از آنچه بود می شد.

 

 

منابع:

 (۱) بشیریه، حسین(۱۳۸۶: ۲۴۴-۲۴۸). آموزش دانش سیاسی. تهران: نشر نگاه معاصر

(۲) شریعتی، علی. مجموعه آثار شماره ۲۷. بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی. ص ۴۲

(۳) شریعتی، علی. مجموعه آثار شماره ۲۲. مذهب علیه مذهب. صص ۲۰۶ – ۲۰۷. تهران: انتشارات چاپخش

(۴) شریعتی، علی. مجموعه آثار شماره ۱. با مخاطب های آشنا. ص ۱۷۶

(۵) شریعتی، علی. مجموعه آثار شماره ۲۰، صص ۱۱۵-۱۱۶

(۶) شریعتی، علی. مجموعه آثار، جلد ۲۰، ص ۲۹۲-۲۹۴

(۷) شریعتی، علی. مجموعه آثار جلد ۲۵، ص ۴۹

(۸) شریعتی، علی. مجموعه آثار، جلد ۳۵، قسمت دوم، ص ۹۱۶-۹۱۷٫

(۹) شریعتی، علی. مجموعه آثار، جلد ۳۱، ص ۱۰۴٫

(۱۰) شریعتی، علی. مجموعه آثار، جلد ۳۵، قسمت دوم، ص ۹۱۶-۹۱۷٫ نیز: بنگرید به: مجموعه آثار، جلد ۱۷، ۱۳۸ و ۱۴۰٫
(۱۱) شریعتی، علی. مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص ۷۶-۷۷

۰ ۰ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
هادی حکیم شفایی
هادی حکیم شفایی
تیر ۳۱, ۱۳۹۵ ۶:۰۶ ق٫ظ

سلام عزیزم. ممنوم از اینکه به یاد من بودید. دوستان با معرفتی دهمچون شما کم پیدا می شوند. امیدوارم هر کجای دنیا که هستین شاد باشین. از طریق ایمیل با من در تماس باشین. hadi _british2000@yahoo.com

شمارم برای تلگرام ۰۹۳۸۵۸۴۲۷۷۴

سید روح اله موسوی
سید روح اله موسوی
تیر ۱۱, ۱۳۹۵ ۳:۲۴ ب٫ظ

سلام استاد
بنده شاگرد شما در دانشگاه شهرضا بودم سال ۱۳۸۶؛یادش بخیر خوبی سلامتی،استاد مسلم زبان انگلیسی با لهجه بریتانیایی؛دلمون براتون تنگ شده؛و همیشه به یاده شما هستیم؛انگلیس هستم من اما یاد استاد بزرگی مثه شما همیشه در ذهن من میمونه

نیما
نیما
خرداد ۱۱, ۱۳۹۵ ۱۱:۱۰ ب٫ظ

اگر مقاله خود قوچانی هم بود قضاوت ها راحتتر میشد. لذا جا دارد که از دوستان و مدیریت و …. تقاضا شود که آرشیوی نیز به جناب قوچانی اختصاص دهند و خلاصه ای یا لینکی درج نمایند تا در کنار سایرین مورد نقد و بررسی قرار گیرد.

3
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx