ترجمه و تفکر

مصطفی ملکیان : من دربارهٔ ترجمه، از چهار لحاظ، بنا دارم سخن بگویم. اما اگر وقتم اجازه نداد ممکن است از یکی از این جنبه‌ها یا دو تا از این جنبه‌ها صرف‌نظر کنم. اما گمان می‌کنم که اگر موفق شوم و هر چهار جنبه را طرح کنم، روی‌هم‌رفته سخنم کم‌اشکال‌تر خواهد بود. موضوع بحث، ارتباط دو فرایند ترجمه و تفکر…

مصطفی ملکیان : من دربارهٔ ترجمه، از چهار لحاظ، بنا دارم سخن بگویم. اما اگر وقتم اجازه نداد ممکن است از یکی از این جنبه‌ها یا دو تا از این جنبه‌ها صرف‌نظر کنم. اما گمان می‌کنم که اگر موفق شوم و هر چهار جنبه را طرح کنم، روی‌هم‌رفته سخنم کم‌اشکال‌تر خواهد بود. موضوع بحث، ارتباط دو فرایند ترجمه و تفکر در یک جامعه است که این دو فرایند چه ربط و نسبتی با یکدیگر دارند. آیا با هم سازگارند یا ناسازگارند و یا سازگاریِ جزئی و یا ناسازگاریِ جزئی دارند؟

به هرحال متصور است که دربارهٔ ارتباط میان فرایند ترجمه و تفکر در یک جامعه، سه دیدگاه داشته باشیم. یکی این‌که این دو فرایند، سازگاریِ کلی دارند؛ یکی این‌که ناسازگاریِ کلی دارند؛ و یکی این‌که سازگاریِ جزئی و ناسازگاریِ جزئی دارند. یعنی تا حدی با هم سازگارند و تاحدی هم ناسازگارند. خود من البته مدافع آن نظر هستم که بین ترجمه و تفکر، سازگاریِ کلی وجود دارد؛ نه ناسازگاری کلی و نه سازگاریِ و ناسازگاریِ جزئی. ولی به هرحال سخنرانی من ربطی به آن موضع ندارد و فارغ از آن موضع که شخصا دارم هم می‌شود در باب نکاتی که خواهم گفت دوستان تامل و احیانا نقد کنند.

برای بیان ارتباط میان ترجمه و تفکر، چهار بحث را باید از هم تفکیک کرد. اول این‌که چه ارتباطی بین ترجمه و تفکر برقرار است؟ و دوم و سوم و چهارم این که اگر این ارتباط بخواهد ارتباط مطلوبی باشد، چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟ این‌که عرض کردم سخنرانی‌ام چهار قسمت دارد، در واقع قسمت اول، ارتباط تفکر و ترجمه است و قسمت‌های دوم و سوم و چهارم، سه شرط عمدهٔ تحقق کمال مطلوب و آرمانیِ این ارتباط است.

ارتباط ترجمه و تفکر، از پنج لحاظ

به نظر من ترجمه از پنج لحاظ با تفکر ارتباط برقرار می‌کند و باید به هر پنج لحاظ توجه کرد. ممکن است کسی به یکی از این پنج لحاظ بیشتر بها بدهد و کسی به لحاظ دیگری بیشتر بها بدهد. من، به‌گمان خودم، از کم‌اهمیت‌ترین شروع می‌کنم و می‌روم به طرف آن جهاتی که اهمیت بیشتری دارد. بنابراین هر چه از طرف یک به طرف پنج خواهم رفت به‌گمان شخص خودم، اهمیت بیشتر خواهد شد. ولی ممکن شما در این تقدّم و تأخر با من موافق نباشید.

۱. آشنایی با آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری

اولین نکته در ترجمه این است که ترجمه فرایندی است که جامعهٔ ما را و اساساً هر جامعه‌ای را آشنا می‌کند با آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری در سرتاسر جهان. ما از طریق ترجمه باخبر می‌شویم که آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری در سرتاسر جهان کجاست و این آخرین دستاوردها چه ماهیتی دارند و چه صورت و سیرتی دارند. اگر فرایند ترجمه به هر دلیلی متوقف بشود اولین خسارتی که جامعه می‌بیند این است که باخبر نیست که در سرتاسر جهان در باب فلان موضوع یا فلان مسئله یا فلان مشکل، در باب یکی از این سه تا، بشر تا الان به کجا رسیده است. ما از طریق ترجمه باخبر می‌شویم که حاصل کار هفت میلیارد انسان روی زمین در باب پرداختن به یک موضوع، یا در باب حل یک مسئله و یا در باب رفع یک مشکل به کجا رسیده است. این چیزی است که خیلی واضح است. اگر این فرایند را متوقف کردیم، ما در واقع خودمان را از این امتیاز محروم کرده‌ایم. حالا چه سروکار ما با یک موضوع باشد و چه سروکار ما با یک مسئله باشد و چه سروکار ما با یک مشکل باشد. به هرحال، در هر بابی سروکار ما با یکی از این سه تا، دو تا از این سه تا و یا هر سه تای این‌ها خواهد بود. این اولین اثر فرایند ترجمه در یک کشور است. روان شدن ترجمه در یک کشور یعنی روان شدن آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری در باب هر موضوعی، در باب هر مسئله‌ای و در باب هر مشکلی به آن کشور. این خیلی واضح است.

۲. جلوگیری از پژوهش‌های تکراری

ارتباط دوم این است که وقتی ما از آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری باخبر شدیم جامعهٔ ما صرفه‌جویی عظیمی می‌کند در باب این‌که کارهای انجام گرفته را تکرار نکند. و این سرمایه‌گذاری که ما برای پرداختن به موضوعات، برای حل مسائل و برای رفع مشکلات می‌کنیم، این سرمایه‌گذاری واقعا سرمایه‌گذاری‌ای است که هم باید انجام بگیرد و هم باید کاملا صرف‌جویانه انجام بگیرد. خیلی بی‌منطق است که به‌گفتهٔ اروپاییان ما چرخ را از نو اختراع کنیم و کاری را که دیگران کرده‌اند در کشورهای دیگر، در جوامع دیگر، ما بگوییم که ما می‌خواهیم از صفر خودمان شروع کنیم. چرخ را هیچ عاقلی از نو اختراع نمی‌کند. انسان از چرخِ اختراع‌شده استفاده می‌کند و به‌اندازه‌ای که توانایی دارد این چرخ را پیشرفته‌تر می‌کند، پیچیده‌ترش می‌کند و به هر حال برای مقصود خودش متناسب‌ترش می‌کند. اما این‌که من قهر می‌کنم با چرخی که دیگران اختراع کرده‌اند و خودم ‌می‌خواهم از نو چرخ را اختراع بکنم، این کار هیچ عاقلی نیست. یعنی مطلقا صرفه‌جویانه و  economic[یا اقتصادی] نیست. منظورم از صرفه‌جویی،  فقط صرفه‌جویی مالی نیست. عدم صرفه‌جوییِ انسانی به‌مراتب خسارت‌بارتر از عدم صرفه‌جویی مالی و مادی است. اما اگر من بدانم در باب این موضوع، این مسئله و این مشکل، بشر الان تا کجا رفته، آن‌وقت به‌اندازهٔ توانم این پرداختن را، این حل را، و این رفع را، یک گام، دو گام، سه گام جلوتر می‌برم. این هنری است که ما باید داشته باشیم؛ نه اینکه بگوییم نه، ما آنچه را دیگران کرده‌اند، به جهتی از جهات قبول نداریم. البته بعد در باب این‌که با آنچه ترجمه شده است ما چه کاری باید بکنیم، سخن خواهم گفت. اما فعلا در این‌که وقتی از این آخرین دستاوردها باخبر می‌مانیم، یک نوع صرفه‌جویی عظیم در نیروی مالی و نیروی انسانی خودمان  می‌کنیم، هیچ شک و شبهه‌ای نیست.

اگر دوستان فرصت داشتند، من موارد عدیده‌ای که فقط از تجربه شخصی خودم از تدریس در دانشگاه‌ها از سال ۶۵ است، خدمت دوستان می‌گفتم که چقدر در کشور ما رساله‌های کارشناسی ارشد، رساله‌های دکتری، در پژوهش‌های پژوهشگاه‌های مختلف، چقدر کارهایی صورت می‌گیرد که اگر فقط ما کتابی یا کتاب‌هایی در این باب را ترجمه می‌کردیم، چه صرفه‌جویی عظیمی برای نیروی انسانی کشورمان و البته نیروی مالی و مادی کشورمان می‌کردیم. بنابراین، این‌که اجتناب می‌کنیم از تکرار کارهای انجام‌گرفته، و فقط کارهای انجام‌گرفته را اصلاح می‌کنیم و پیش می‌بریم و مرمت و تعمیر می‌کنیم، این کار دومی است که در ترجمه برای فرایند تفکر یک کشور، صورت می‌گیرد.

۳. تأمین مواد خام تفکر

کار سومی که انجام می‌گیرد این است که ترجمه به ما مادهٔ خام برای تفکر می‌دهد. ما باید بدانیم تفکر باید بر روی مادهٔ خامی صورت بگیرد. چیزی که قدمای ما می‌گفتند بی‌مایه فطیر است، در باب تفکر کاملا صدق می‌کند. شما باید معلوماتی داشته باشید تا روی آن فکر کنید. من بارها و بارها گفته‌ام درست مثل این‌که باید چیزی وارد معده من و شما بشود، تا شیرهٔ معده ترشح بشود و آن چیز را هضم بکند. اگر شکم شما کاملا از غذا خالی باشد، هرچه این شیره ترشح بشود، جز این‌که به ساختار و کارکرد معده‌ لطمه می‌زند کاری از پیش نمی‌برد. ما باید یک چیزی در معدهٔ فکری و اندیشگی خودمان داشته باشیم، بعد شیره‌ای بر آن اعمال بکنیم و بعد روی آن بیندیشیم و فکر بکنیم و به جای جدیدی، به موضع جدیدی، به محل نویی راه پیدا بکنیم.

ما همیشه برای فکر کردن باید مواد خام داشته باشیم. ما نمی‌توانیم در خلأ فکر بکنیم. ما باید بدانیم که در باب این موضوع، یا مسئله یا مشکل چه گفته شده است؛ حالا من تفکر می‌کنم، فکر می‌کنم. کسانی که بدون مادهٔ خام فکر می‌کنند، به‌گفتهٔ رمان‌نویس معروف انگلیسی، دیوانه‌اند. دیوانه فرقش با ما این است که ما انسان‌های عاقل روی مواد خام  فکر می‌کنیم، دیوانه روی فضای خالی فکر می‌کند. آگاتا کریستی، رمان‌نویس معروف انگلیسی در پایان یکی از رمان‌های معروفش، می‌گوید الان فهمیدم که فرق دیوانه و عاقل این است که دیوانه روی فضای خالی فکر می‌کند، انسان عاقل در یک فضای پر فکر می‌کند. ما در واقع، خیلی وقت‌ها فکر کردنمان مثل دُن‌کیشوت می‌ماند. مثل مبارزه کردن دُن‌کیشوت است. که به‌جای این‌که با یک مبارز واقعی در نبرد باشد،  با ابرها نبرد می‌کند و فکر می‌کند که این ابرها لشکریان دشمنند و دارد فتوحات می‌کند. ما باید بدانیم که می‌خواهیم در باب چه‌چیزی فکر بکنیم و این دانستن، از طریق ترجمه انجام می‌گیرد. به دلیل این‌که خیلی از آنچه که من در بابش باید فکر بکنم و شیرهٔ معدهٔ فکری و اندیشگی‌ام را رویش ترشح کنم، و آن را بتوانم هضم بکنم، و جذب بکنم و احیانا موادی از آن را دفع بکنم، من اول باید آن غذا را داشته باشم؛ و این غذا را ترجمه به ما می‌دهد. این کارکرد سوم ترجمه بود. هرچه جلوتر می‌رویم، به نظرم اهمیت مسئله بیشتر می‌شود.

۴. رهاییِ جامعه از تک‌آواییِ فرهنگی

کارکرد چهارم ترجمه این است که ترجمه جامعه را از تک‌آوایی نجات می‌دهد. بزرگترین مصیبت یک جامعه، این است که جامعه تک‌آوا بشود. مهم نیست که آن آوا چه آوایی باشد. مهم این است که تک‌آواست. اگر به تعبیر خودتان، به تشخیص خودتان، بهترین ایدئولوژی، بهترین نظام اندیشگی، بهترین آرا و انظار را منحصر به‌فردش کردید، و اجازه ندهید جامعه در معرض وزش افکار دیگر، آراء و نظرات دیگر، ایدئولوژی‌‌های دیگر، قرار بگیرد. این تک‌آوایی به جامعه‌تان زیان می‌زند. من بارها و بارها گفته‌ام همین‌طور که بوم‌شناسیِ محیط‌های زیستی، یعنی‌ محیط‌های گیاهی و جانوری، نه فقط به تکثر گیاهان و جانوران، بلکه به تنوع گیاهان و جانوران موجود، بستگی دارد، بوم‌شناخت فکری ما هم فقط به تکثر آراء و نظرات بستگی ندارد. حیاتش به این است که  نظرات تنوع داشته باشد. اگر من هزار نوع گیاه مختلف را که از هر کدام، هزار‌ فقره‌اش وجود دارد، بکَنم و بگویم به جای این یک میلیون درخت، و نهال و گیاهی که کنده‌ام، یک میلیون درخت و نهال و گیاهِ از یک نوع بکَنم، تکثرش همان یک میلیون است، اما چون تنوعش از هزار رسیده به یک، بوم‌شناخت زیستی، به من می‌گوید که تو تا سه سال دیگر، این گیاه را نخواهی داشت، این جانور را نخواهی داشت. آن چیزی که در بوم‌شناسی جانوری و در بوم‌شناسی گیاهی مهم است این است که نه تنها باید تکثر وجود داشته باشد، تنوع هم باید وجود داشته باشد و این در باب عالم انسانی به‌مراتب صادق‌تر است تا عالم گیاهان و جانوران. در عالم انسانی هم در عالم فرهنگ انسانی، از سایر عوالم و ساحت‌های زندگی انسانی مهم‌تر است که ما با تنوع سروکار داشته باشیم. این نکته خیلی اهمیت دارد. ما اگر گفتیم «هم زِ من می‌ٰروید و هم می‌خورم/ کام قندم نِیْسِتان شِکّرم»، بزرگترین مشکلی که پیدا می‌کنیم این است که بعد از مدتی دیگر چیزی نداریم که از ما بروید و چیزی نداریم که از روییدهٔ خودمان بتوانیم مصرف کنیم.

عالم انسانی، این عالم نیست؛ عالم انسانی، عالم نیاز‌های متقابل است. حالا من کاری به دیدگاه‌های فرزانگان و عرفا و بعضی از بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب و الهیدانان ندارم در این باب که چقدر بحث‌های عمیقی کرده‌اند، که عالم انسانی، عالم نیازهای متقابل است. اگر انسانی، فرداً، یا مجموعه‌ای از انسان‌ها جمعاً و اجتماعاً احساس بی‌نیازی از غیر کردند، این احساس بی‌نیازی، آغازِ پایان آن‌هاست. یعنی ناقوس مرگ خودشان را به صدا درآورده‌اند. من تا وقتی استنباط واقعی‌ام این است که به شما نیازمندم در عالم فکر و فرهنگ، تا آن وقت ریشهٔ من در آب است و امید این که زنده بمانم هست. از روزی که گمان کردم که یا من به‌عنوان یک فرد یا من به‌عنوان عضو یک جامعه، از افراد دیگر و جوامع دیگر، من بی‌نیازم در عالم فکر و فرهنگ، من دیگه باید بدانم که آغازِ پایان من است. یعنی دیگر از این به بعد من در سرازیری‌ام، حالا دیر یا زود این سرازیری من فرا می‌رسد. در باب نهضت ترجمه، بسیاری از اسلام‌شناسان، خاورشناسان، تاکید بر این نکته دارند که واقعا نهضت ترجمه، به هر انگیزه‌ای که آغاز شد، که ما به انگیزه‌ها کار نداریم که به چه انگیزه‌ای آغاز شد، ولی نتیجه‌اش شکوفایی فرهنگ و تمدن اسلامی بود. و من می‌خواهم این را عرض بکنم که این در زمان ما اهمیتش به‌مراتب بیشتر از آن زمان است. به جهاتی که در جاهای دیگر گفته‌ام، نهضت ترجمه امروز اهمیتش به‌مراتب از قرن دوم هجری برای جهان اسلام بیشتر است، و اساسا برای همهٔ جامعه‌ها، و فرهنگ‌ها و تمدن‌ها. چرا؟ برای اینکه این تک‌آوایی، خاکسترنشین می‌کند یک جامعه را. یک جامعه نباید تک‌آوا باشد. باید همهٔ آراء و انظار در این جامعه طرح بشوند و بعد در مصاف فرهنگی و استدلالی که با هم می‌کنند معلوم کنند که کدامشان قوت بیشتر دارند، کدامشان ضعفشان بیشتر است، کدامشان بیشتر حل مسئله می‌کنند، کدامشان بیشتر رفع مشکل می‌کنند و کدامشان بهترین نحوهٔ پرداخت به یک موضوعند.

تا جنگی صورت نگیرد، همه می‌توانند ادعای پهلوانی و قهرمانی بکنند، فقط وقتی جنگ صورت می‌گیرد و مغلوبه می‌شود و کارزار، کارزار بسیار جدی می‌شود، معلوم می‌شود که کی پهلوان است و کی پهلوان‌پنبه است. ما باید آماده باشیم و آمادگی را در خودمان به‌عنوان یک فرد ایجاد بکنیم که همهٔ آراء و انظار را بشنویم و در این مصافی که این آراء و انظار با یکدیگر داریم بتونیم موضع خودمان را موضع در واقع تقویت‌شده‌تر و موضع قابل دفاع‌تر بکنیم. این تک‌آوایی را فقط ترجمه از میان می برد.

این‌که من  مدت‌ها قبل در جای دیگری هم عرض کردم، که بزرگترین خدمت فرهنگی به یک جامعه ترجمه است و من این را با تمام وجودم عرض می‌کنم. بارها هم گفته‌ام، بزرگترین خدمت فرهنگی به یک جامعه ترجمه کردن است. ترجمه کردن، جامعه را از حَیَویّت و نشاط برخوردار می‌کند. به‌محض این‌که شما راه ترجمه را بستید، جامعه دیگه حَیَویّتش را از دست می‌دهد، نشاطش را از دست می‌دهد چون دائما از خودش تغذیه می‌کند. و درست مثل کرم‌هایی که به یک جسد مرده می‌افتند، آن‌قدر از هم تغذیه می‌کنند که بعد دیگر چیزی ندارند، بعد شروع می‌کنند بعضی کرم‌ها از کرم‌های دیگر تغذیه می‌کنند و بعد به‌همین‌ترتیب آخرش می‌بینید که دیگر هیچ چیزی باقی نمی‌ماند. ما نباید به این مصیبت رضا بدهیم. ما باید بپذیریم که ترجمه باید صورت بگیرد برای اینکه این تک‌آوایی از بین برود، در آواهای متعدد فرهنگی، واقعا هم عدالت و هم حقیقت، هر دو نجات پیدا می‌کنند. هم عدالت، به‌‌معنای این‌که انصاف بورزیم در حق آراء و نظرات؛ و هم حقیقت، به دلیل این‌که حقیقت هم در این برخوردها و تضارب‌هاست که از آن رونمایی می‌شود.

۵. شکل‌گیریِ نظریهٔ ناآشکارگی حقیقت

نکتهٔ پنجمی که وجود دارد، و به نظر من از همه مهم‌تر است این است که به‌دنبال این‌که تک‌آوایی فرهنگی در یک جامعه از بین رفت، یک نظریه در اذهان و نفوس همهٔ اعضای آن جامعه استقرار پیدا می‌کند. و استقرار این نظریه در اذهان و نفوس ما همان و یک صلح پایدار جهانی به تعبیر کانت پدیدآمدن همان. و آن این است که وقتی ما دیدیم که در باب هر مسئله‌ای، از طریق رفع این تک‌آوایی فرهنگی، راه‌حل‌های مختلف عرضه شده، و وقتی فهمیدیم برای رفع هر مشکلی هزاران راه رفع پیشنهاد شده و وقتی فهمیدیم برای پرداختن به هر موضوعی هزاران نحوهٔ پرداختن پیشنهاد شده، یک نظریه در ذهن ما شکل می‌گیرد و آن نظریه، نظریهٔ ناآشکارگی حقیقت است. یعنی حقیقت ناآشکاره است.

حقیقت به این درجه که ذهن‌های ایدئولوژیک گمان می‌کنند آشکار نیست. شما وقتی می‌بینید در باب یک مسئله، ده‌ها راه، صدها راه پیشنهاد شده، که شما به هرکدامش نگاه می‌کنید می‌بینید در نگاه نخست یک وجه معقولیتی در این راه هست و بعد به راه‌حل دوم که نگاه می‌کنید می‌بینید آن هم یک وجه معقولیتی در آن وجود دارد، و راه‌حل سوم و به همین ترتیب، کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که پس حقیقت آشکاره نیست. حقیقت، چیزی است که ذره‌ذره، گام‌به‌گام، آهسته‌آهسته باید به آن نزدیک شد. و این یعنی ایدئولوژیک‌اندیشی از میان می‌رود. ایدئولوژیک‌اندیشی، چیزی جز ترکیب دو تا مدعا با هم نیست. یکی این‌که در باب موضوعات، در باب مسائل و در باب مشکلات، راه پرداخت و راه‌ حل و راه رفع واحدی وجود دارد که خیلی واضح است. که باید به این موضوع این‌گونه پرداخت، این مسئله را این‌طوری باید حل کرد و این مشکل را این‌طوری باید رفع کرد؛ هر کدامشان یک راه‌حل دارد. یک راه‌رفع دارد. یک نحوهٔ پرداخت دارد. آن نحوهٔ پرداخت، آن راه‌حل و آن راه رفع هم آن است که پیش ماست. شما تصور کنید که اگر من ایدئولوژیک باشم و در ذهنم یک چنین چیزی استقرار داشته باشد، که واقعا باور کرده باشم که به هر موضوعی فقط به یک نحو می‌شود پرداخت، آن هم نحوی است که من می‌دانم، و هر مسئله‌ای را از فقط از یک راه می‌شود حل کرد، آن هم راهی که من حل می‌کنم، و هر مشکلی را فقط با یک راه می‌شود رفع کرد، و آن هم راهیست که من برای رفع آن مشکل قائلم، اگر این در ذهن من استقرار پیدا کرد، با همهٔ انسا‌ن‌هایی که با من مخالفند به چه چشمی نگاه می‌کنم؟ به چشم کسانی که با حق عریان مخالفت‌ کرده‌اند. با حق صریح مخالفت کرده‌اند. به‌گفته قدمای ما با حق صُراح، یعنی حقی که مثل بلور شفاف است، با این مخالفت کرده‌اند.

 اگر من فکر می‌کنم که شما با حق صریح مخالفت می‌کنید، دیگر می‌توانم عاطفهٔ مثبت به شما داشته باشم. آدم می‌تواند نسبت به کسانی که فکر می‌کند این‌ها با حق صریح و واضح و آشکار مخالفت می‌کنند، دیگر رابطه مثبت عاطفی برقرار کند؟ می‌تواند آن‌ها را دوست داشته باشد؟ می‌تواند به آن‌ها عشق بورزد؟ می‌تواند به آن‌ها شفقت بورزد؟ صلح پایداری که کانت آرزویش را می‌کرد و رساله در بابش می‌نوشت فقط و فقط با نظریه ناآشکارگی حقیقت معلوم می‌شود.

نظریه ناآشکارگی حقیقت دو تا اثر بسیار مثبت در ذهن و زبان هر فرد و ذهن و ضمیر هر جامعه‌ای دارد. یکی این‌که آن‌ها که با من مخالفند با حق صریح مخالف نیستند. کما این‌که من هم که با آن‌ها مخالفم با حق صریح مخالفت ندارم. آن‌ها با چیزی که من گمان می‌کنم حق است مخالفند نه با حق صریحِ واضحِ آشکارِ انکارناپذیرِ مثل خورشید در نیم‌روز؛ نه، با چنین حقی مخالفت نمی‌کنند؛ با آنچه من حق می‌دانم مخالفت می‌کنند. شما هم نسبت به من دیدتان این می‌شود که منی که با شما مخالفم با حقی که  به‌گفتهٔ عرب‌ها «کالشمس فی رائعه النهار» است، مخالفت نمی‌کنم؛ یعنی با «خورشید درست در میان آسمان» مخالفت نمی‌کنم، منم دارم با چیزی مخالفت می‌کنم که به‌گمان شما حق است. پس اولاً من شما را به چشم یک معاند با حق نگاه نمی‌کنم. چون حق، دیگر بناست آن آشکارگی را نداشته باشد. شما با چیزی مخالفت می‌کنید که به‌گمان شما باطل است. و حال این‌که به‌گمان من حق است. من هم دارم با چیزی مخالفت می‌کنم در شما که به‌گمان من باطل است اگرچه به‌گمان شما حق است. اینجا دیگر می‌توانیم همدیگر را دوست بداریم. چون می‌گویم آن‌چه به گمان من حق می‌آید به گمان او باطل است و آنچه به‌گمان من باطل می‌آید به‌گمان او حق می‌آید. نه این‌که دیگری با  آن‌چه حق صریح است مخالفت می‌کند. بنابراین اولین اثرش این است که من می‌توانم کاملا مخالفت‌های شما را هضم کنم و بپذیرم. چون می‌گویم با «دو ضرب‌‌در دو مساوی با چهار» که مخالفت نکرده است. اگر کسی با «دو ضرب‌در دو مساوی با چهار» مخالفت کند و به جای آن بگوید «مساوی با پنج یا سه»، با حق صریح مخالفت کرده است. ولی وقتی هر مسئله‌ای این همه راه‌ حل دارد، و هر موضوعی این همه راه رفع دارد و هر موضوعی این همه نحوهٔ پرداخت دارد و هرکدامش هم نقطهٔ قوتی دارد و هر کدامش هم نقطهٔ ضعفی دارد. بنابراین همهٔ ما می‌توانیم با هم موافقت عاطفی داشته باشیم.

اما نظریه ناآشکارگی حقیقت یک اثر دوم هم دارد. و آن این است که من می‌فهمم که من و شما تا دست‌به‌دست هم ندهیم این موضوع حل نهایی پیدا نمی‌کند. چرا؟ چون در قول من نقطهٔ قوتی هست که در قول تو نیست. ولی آخر در قول تو هم نقطهٔ قوتی هست که در قول من نیست. در قول تو نقطهٔ ضعفی هست که در قول من نیست ولی آخر در قول من هم یک نقطهٔ ضعفی هست که در قول تو نیست. بنابراین حاصل این نظریه ناآشکارگی حقیقت، جز تشریک مساعی، چیز دیگری نخواهد بود. من می‌فهمم که پس همه‌مان باید دست‌به‌دست هم بدهیم. درست مثل وقتی که یک جمعی از پزشکان در یک کمیسیون پزشکی بر سر یک بیمار صعب‌العلاج حاضر می‌شوند و می‌فهمند که اینجا جای همکاری است. اینجا جای رقابت نیست. جای دشمنی نیست. من به یک نکته در این بیمار توجه پیدا کردم که همکار دیگرم به آن توجه پیدا نکرده و در عوض او هم به یک نکته توجه پیدا کرده است که من به آن نکته توجه نکرده‌ام. حالا اینجا می‌فهمیم که باید دست‌به‌دست هم بدهیم تا بتوانیم این بیمار صعب‌العلاج را علاج کنیم.

صلح پایدار جهانی، به نظر من فقط با نظریه ناآشکارگی حقیقت می‌تواند پدید بیاید. با هیچ شعاری، با هیچ آیین‌نامه‌ای، با هیچ رهنمودی، با هیچ‌چیزی پدید نمی‌آید. اگر من فقط قبول کنم که حقیقت آشکاره نیست، من تصوری از حقیقت را دارم، دوست دیگرم هم یک تصور دیگری از حقیقت دارد. و هیچ‌کدام از ما در حال مخالفت با یک حق واضحِ عریان  نیستیم که بگویند این معاند با حق است یا معارض با حق است یا به گفتهٔ قدمای ما مکابرهٔ با حق می‌کند. اگر من شما را مکابر با حق بدانم که دیگر نمی‌توانم دوستتان بدارم. کما این‌که اگر شما به من گفتید دو به‌علاوه دو مساوی با پنج، و واقعا بر آن ایستادگی کردید، یا حکم می‌کنم به دیوانگی‌تان و یا حکم می‌کنم شما دیگر واقعا انسان نادوست‌داشتنی‌ای هستید. چون به یک چیز واضحی به این درجه پشت کرده‌اید. وقتی که تک‌آوایی فرهنگی که در نکته چهارم گفتم، از بین رفت، در نکته پنجم می‌خواهم بگویم نظریه ناآشکارگی حقیقت واضح می‌شود.

نظریه ناآشکارگی حقیقت، ما را به‌لحاظ عاطفی و احساسی به هم نزدیک می‌کند و به‌لحاظ معرفتی به هم محتاج می‌کند. ما به لحاظ معرفتی، شدیدا به هم احتیاج داریم؛ یعنی برای رسیدن به راه‌حلی که نقاط ضعف هیچ‌کدام از این راه‌حل‌ها را نداشته باشد و نقاط قوت همهٔ این راه‌‌حل‌ها را داشته باشد، احتیاج داریم. و به‌همین ترتیب در باب مشکلات و به همین ترتیب در باب موضوعات.

این‌ها پنج کارکرد ترجمه‌اند برای تفکر. من در جای دیگری گفته‌ام و باز شما الزامی ندارید که آن چیز دیگر را بپذیرید، من در جای دیگری هم گفته‌ام که بزرگ‌ترین خدمتی که به یک جامعه می‌شود کرد، خدمت فرهنگی است نه حتی خدمت سیاسی، و نه خدمت اقتصادی. و بعد این را ضمیمه کنید به نکته‌ای که همین الان گفتم و باز در جای دیگری تأکید کرده‌ام که بزرگ‌ترین خدمت فرهنگی هم از طریق ترجمه است. این چیزی که می‌گویم واقعا حاصل هیچ‌گونه سوگیری نیست. تا آنجا که به خودم وقوف دارم، هیچ‌گونه سوگیری نیست. به تجربه، ذره‌ذره من این نکته را متوجه شده‌ام که اگر می‌خواهیم جامعه‌مان نجات پیدا کند باید اول کار فرهنگی بکنیم و در کار فرهنگی هم باید جامعه را از تک‌آوایی نجات بدهیم. در آخرین پاراگراف کتاب فصوس‌الحکم ابن عربی تعبیری هست که در ابن عربی وقتی آخرین پیامش را می‌گوید درست در آخرین پاراگراف می‌گوید «برادر، فقط من یک چیز به تو بگویم و آن این‌که همهٔ انسان‌هایی که خدا را هم می‌پرستند، خدای متصور خود را می‌پرستند. هیچ کس خدای حقیقی را نپرستیده‌ است. چرا؟ چون او اصلا نمی‌تواند خدای حقیقی را تصور بکند. هر کس دارد خدای متصور خودش را می‌پرستد.» این را عارفی مثل ابن عربی می‌گوید. باید جامعه را برسانیم به آن‌جا که هرکسی به چنین تعبیری قائل باشد.

چیزی که در باب خدا می‌شود گفت، در باب همهٔ حقایق نظری هم می‌شود تکرار کرد. هیچ کسی نمی‌تواند بگوید من دارم خدای حقیقی را می‌پرستم و تو داری خدایی را که تصوری از او داری می‌پرستی. اشکال هم ندارد. ما وسعمان بیشتر از این نیست. فقط خطایمان در این است که یک وقتی فکر بکنیم که خودم دارم خدای واقعی را می‌پرستم بقیه دارند خداهای موهومِ متوهمِ خیالی را می‌پرستند. ولی اگر بفهمم که «ما عرفناک حق معرفتک» هیچ‌‌‌کدام از ما چنان‌که باید تو را نشناختیم و اگر پیامبر گفته باشد «ما عرفناک حق معرفتک» معنایش این است که پس ما داریم کدام خدا را می‌پرستیم؟ خدا، به میزانی که از آن شناخت داریم. پس یعنی هر کدام از ما خدای متصور خودمان را داریم می‌پرستیم. وقتی در باب خدا این نکته صادق است در باب حقایق نظری این نکته اصدق است؛ یعنی به طریق اولی صادق است که من التزام دارم به آن چیزی که آن را حق می‌دانم. اما نه آن چیزی که حق صریح است که اگر شما با آن مخالفت کردی بگویم با حق صریح مخالفت کردی.

این به نظر من تنها راه‌حل است. من واقعا و به‌جِدّ معتقدم که رؤیایی که کانت در رساله‌اش در باب صلح دائمش داشت، صلح پایدار جهانی و راه‌حل‌هایی که برای آن پیشنهاد می‌کرد، به نظر من تنها راه‌حل این است که برسیم به نظریهٔ ناآشکارگی حقیقت. برسیم به این‌که هر امری جنبه‌هایی دارد و هر ناظری هم منظری دارد. جمع جنبه‌های یک پدیده و منظرهای ناظر بر آن پدیده، تنوع در عالم معرفتی را ایجاد می‌کنند. اولا هیچ پدیده‌ای نیست که فقط یک aspect داشته باشد، یک جنبه داشته باشد. این خودکار را شما از جنبه‌های مختلف می‌توانید به آن نگاه کنید. جنبه‌های مختلف دارد. موضوع معرفت، هم ناظر به این موضوع که می‌خواهد معرفتی از این موضوع پیدا کند، منظرهای مختلف دارد. حاصل‌ضرب تکثّر منظرهایی که انسان‌ها در رسیدن به یک پدیده دارند در جنبه‌هایی که خود آن پدیده دارد، تکثر بی‌نهایتی پدید می‌آورد.

ما در واقع گمان‌مان بر این است که گویا هر موضوعی، فقط یک جهت دارد، یک جنبه دارد، یک aspect دارد و فقط هم از یک منظر می‌شود به آن نگاه کرد. از یک perspective (دیدگاه) می‌شود به آن نگاه کرد و آن هم perspective من است. ولی وقتی ما در مابعدالطبیعه فلسفی در وجودشناسی یاد گرفتیم از آن طرف هم در معرفت‌شناسی و epistomology یاد گرفتیم که هر ناظری دارد از منظری  به یک شیٔ نگاه می‌کند، آن‌وقت معنایش این است که هر ناظری از منظری دارد به جنبه‌ای از جنبه‌های معلوم و متعلق معرفت خودش نگاه می‌کند. معلوم است که ما یک تکثر بی‌نهایتی پیدا می‌کنیم. برای آن که رشد بکنیم تنها کاری که باید بکنیم این است که  آن منظرهای دیگر را نفی نکنیم ولی در عین حال نقاط قوت همهٔ این منظرها را بتوانیم هرچه بیشتر با هم جمع کنیم و نقاط منفی و نقاط ضعف این منظرها را برطرف کنیم.

حال این پنج نکته را در باب ترجمه اگر در نظر بگیرید برایتان روشن می‌شود که چقدر کار بزرگی است ترجمه کردن و چه خدمت بزرگی است به تفکر یک جامعه. و از طریق تغییر و اصلاح اندیشگی جامعه، تغییر و اصلاح جامعه در جهت خوشی یا بهروزی جامعه محقق می‌شود.

سه‌ شرط تحقق رابطهٔ مطلوب میان ترجمه و تفکر

برای این‌که رابطهٔ مطلوب میان ترجمه و تفکر برقرار شود و ترجمه بتواند این آثار را داشته باشد، سه شرط بزرگ دارد. و من این سه شرط بزرگ را در قسمت دوم و سوم و چهارم سخنم می‌خواهم عرض بکنم.

شرط اول: ویژگی‌های آثار ترجمه‌شده

۱. پرهیز از ترجمهٔ کاریکاتوری

نکته اول این است که آن‌چه ترجمه می‌شود نباید یک صورت کاریکاتور از فرهنگ جهان به‌دست بدهد. ببینید کاریکاتور، کاریکاتور‌ بودنش به این است که اجزایش با هم تناسب ندارد. در یک کاریکاتور دو تا چشم بزرگ است و چهار دست و پای خیلی کوچک، دو تا گوش خیلی بزرگ است و دو تا چشم خیلی ریز است. عدم تناسب، یک چهره‌نگاری را به کاریکاتور تبدیل می‌کند. ترجمه اگر بخواهد بتواند به تفکر یک جامعه کمک بکند، باید کاریکاتوری نباشد. یعنی چه؟ یعنی این‌طور نباشد که مترجمان ما، بر بخش‌هایی از دستاوردهای بشر تاکید بیش از حد کنند و دائما از آن بخش‌ها ترجمه انجام دهند و بخش‌های عدیده و فراوانی از تفکر بشری در جریان ترجمه مغفول واقع بشود. ترجمه باید کاملا یک عکس مطابق با واقعیت باشد. یعنی اگر دستاوردهای بشری این است ما باید با ترجمه‌ها، یک عکسی که همهٔ اجزاء را ولو در ابعاد کوچکتر شامل می‌شود، ارائه کنیم. فرهنگ بشری را تقطیع نباید کرد. ما می‌توانیم از طریق ترجمه، فرهنگ بشری را تلخیص بکنیم اما تقطیع نباید بکنیم. در تلخیص ما می‌آییم کل آن گِشتالت را، کل آن هیئت تألیفیه را حفظ می‌کنیم و ابعادش را در واقع کوچک‌تر می‌کنیم. اما در تقطیع می‌آییم یک تکه‌هایی از آن هیئت تألیفیه را قیچی می‌کنیم و بیرون می‌اندازیم و عوضش آن قسمت‌های باقی‌مانده را بیش‌ازحد در بابش مبالغه می‌کنیم، غلو می‌کنیم، اغراق می‌کنیم. به‌گفتهٔ شما جوان‌ها آگراندیسمان می‌کنیم. این یک تصویر کاریکاتوری از دستاوردهای بشری به دست می‌دهد.

اگر در یک جامعه‌ای شما دیدید در یک حوزه، دو یا سه حوزه، خیلی ترجمه صورت می‌گیرد و در حوزه‌های دیگر ترجمه یا اصلا صورت نمی‌گیرد و یا ترجمه‌های کمی صورت می‌گیرد، آن‌وقت در این صورت تصویری که از وضع فرهنگ بشر پیدا می‌کنید، به‌طور کلی، یک تصویر کاریکاتوری خواهد بود.

وقتی می‌گوییم وضع فرهنگی بشری، به‌طور کلی یعنی وضع بشر در این هفت حوزه‌ای که الان عرض می‌کنم؛ یعنی در حوزهٔ منطق و ریاضیات، حوزهٔ فلسفه (و همه شاخه‌های فلسفه)، حوزه علوم تجربی (اعم از علوم تجربی طبیعی و علوم تجربی انسانی)، حوزه تاریخ، حوزه عرفان، حوزه دین، حوزه هنر و ادبیات. این هفت حوزه که مجموع حوزه‌های فرهنگی بشر است، یعنی هفت مؤلفهٔ فرهنگ بشر این هفت تاست. این‌ها را ما نباید قسمت‌هایی از آن را به زیان قسمت‌های دیگر بزرگ بکنیم و یک قسمت‌هایی را برای این‌که این بزرگ‌شده‌ها همچنان بتوانند بزرگی‌شان را حفظ کنند، آن‌ها را به طور کلی حذف کنیم. برای اینکه این کار صورت بگیرد پیشنهادهایی که به عقل قاصر بنده می‌رسد و البته صاحب‌نظران حتما در بابش حک و اصلاح‌هایی خواهند کرد، این است که کتاب‌هایی که ما ترجمه می‌کنیم باید غیر از این‌که همهٔ حوزه‌ها را در برمی‌گیرد، در هر حوزه‌ای هم این‌کتاب‌هایی که در ادامه عرض می‌کنم، وجود داشته باشد.

اولین نکته این است که در هر حوزه‌ای از حوزه‌ها ما باید کتاب‌ یا کتاب‌هایی را داشته باشیم که از بالا نگاه کنند. نگاهِ از چشم پرنده داشته باشند به آن حوزه. یعنی کتاب‌هایی که بدون این‌که به فروع و جزئیات بپردازند اصلا یک تصور کلی از آن حوزه به‌دست بدهند. این مثل این است که شما وقتی تصور خوبی از تهران دارید که سوار یک هلی‌کوپتر و از دو کیلومتری بالا به تهران نگاه بکنید. بعد ۲۰۰ متر پایین‌تر، ۳۰۰ متر پایین‌تر. هر بار یک مقدار که ارتفاعتان را کم می‌کنید برخی چیزهایی که قبلا در تیررس دیدتان بود از تیررس دیدتان بیرون می‌رود ولی عوضش این مقدار که در تیررس دیدتان می‌ماند، واضح‌تر و متمایزتر به‌نظر می‌آیند. ما باید اول آن دید از بالا را نسبت به کل تهران داشته باشیم تا بعد بتوانیم یک خانهٔ خاصی را یا یک کوچهٔ خاصی را یا یک کوی‌ و برزن خاصی را در تهران بشناسیم.

خیلی‌ وقت‌ها دانشجویان ما در دانشگاه‌ها، به این جهت  یک موضوع  را یاد نمی‌گیرند که استاد به‌جای این‌که اول بگوید آقا ما در این ترم به این موضوع می‌خواهیم بپردازیم که این موضوع یکی از موضوعات فلان موضوع گشاده‌تر است و آن موضوعِ گشاده‌تر، یکی از موضوعات یک موضوعِ باز هم گشاده‌تر است و به‌همین ترتیب. می‌گوید کتاب را باز کنید، بسم الله الرحمن الرحیم می‌خواهیم بحث را شروع کنیم. تصویر از نگاه بالا ندارد شخص. فرض کنید که می‌خواهید فلسفهٔ اسلامی بخوانید. از بحث «الوجود و الماهیه» شروع می‌کنید به خواندن. اصلا چرا بحث وجود و ماهیت پیش کشیده شده است؟ چرا من اصلا باید بحث وجود و ماهیت بکنم؟ اگر نگاه از بالا داشته باشید به کل فلسفهٔ بشری، و از جمله فلسفهٔ غرب یعنی فلسفهٔ یونان و روم قدیم که فلسفهٔ اسلامی زیرمجموعه آن است، و باز بیایید در فلسفهٔ اسلامی نگاهی بکنید به حکمت مشّاء، یک نگاهی بکنید به حکمت متعالیه، یک نگاهی بکنید به فلسفهٔ صدرایی؛ بعد بیایید فلسفهٔ پس از صدرایی را هم با یک نگاه مضیّق‌تری ببینید. فلسفهٔ پس از صدرایی از زمان بدیع الملک، از اواخر قاجاریه به این طرف؛ آن وقت حالا می‌فهمید که چرا مرحوم طباطبایی، اول بحث وجود و ماهیت را پیش کشیده است. ولی اگر همان اول بگوییم بدایهالحکمه را باز کنید، بدون اینکه مرحوم طباطبایی هیچ قصور و تقصیری در این جهت کرده باشند، این قصور و تقصیر من معلم فلسفه است که اصلا نگاه از بالا نمی‌دهم و بعد دانشجو تعجب می‌کند که آقا، چه در ذهن این‌ها گذاشته‌ است که اولین سؤالشان این بوده است که وجود اعتباری است یا ماهیت اعتباری یا کدامشان اصلی‌اند؟ به‌خاطر این‌که این نگاه از بالا وجود ندارد. به‌همین‌ترتیب اگر یک کتاب روان‌شناسی را من باز کردم و گفتم می‌خواهیم با بحث عادت شروع کنیم. دانشجو می‌گوید چرا من باید بحث عادت را شروع کنم. اما اگر بگوییم روانشناسی چه تطوراتی پیدا کرده و در این تطورات در صد سال اخیر وضعش مخصوصا از زمان جیمز به این طرف به چه صورتی شده است و بعد روانشناسی فردی و انشقاقش از روانشناسی اجتماعی به چه صورتی انجام گرفته، آن وقت آهسته‌آهسته می‌فهمیم پس می‌شود گفت که نخستین بحث در روانشناسی فلان مبحث است.

بنابراین اولین ‌چیزی که باید در ترجمه به آن توجه کرد، کتاب‌هایی است که جغرافیانمای آن معرفتند؛ یعنی یک نگاه از بالا به کل آن معرفت ولو به‌صورت بسیار مُجمل و موجز می‌کنند، ولی لااقل تصوری به دست می‌دهند که چرا در این حوزه به این مسائل پرداخته می‌شود و چرا باید موضوع بحث قرار گیرد. یعنی درواقع یک چنین جغرافیایی لابُدّمنه است برای اینکه تصور درست پیدا کنیم از کل موضوع.

۲. ترجمهٔ کتاب‌های شرح و تفسیر و نقد اندیشه‌های اندیشمندان

نکته دومی که وجود دارد این است که ما در باب متفکران باید توجه کنیم که آثار یک متفکر باید ترجمه بشود. این شکی ندارد. بعد از آن کتاب‌های جغرافیانما، این قسم دومِ کتاب‌هایی است که باید  در هر بابی ترجمه شود؛ آثار یک متفکر البته باید ترجمه شود. مثلا آثار کانت، آثار دکارت، آثار هر متفکر، فیلسوف، عارف، هر فرزانه دیگری، هر الهیدان دیگری، روانشناس، جامعه‌شناس، و … . این درواقع آثار خود متفکران است که معمولا از آن‌ها تعبیر می‌کنیم به دست‌نامه‌ها یعنی handbookها. این‌ها باید ترجمه شود. دست‌نامه‌ها آثاری هستند که اصیل‌اند؛ یک متفکر آخرین دستاوردهای خودش را در باب یک موضوع، مسئله یا مشکل، در دست‌نامه عرضه می‌کند.

اما فقط آثار یک متفکر کفایت نمی‌کند برای فهم آن متفکر. بنابراین ما باید بپردازیم به آثار دستهٔ سومی؛ و آن آثاری است که دربارهٔ یک متفکر نوشته می‌شود. شما سنجش خرد ناب کانت را جز موارد بسیار استثنایی و  آن هم اگر از یک نبوغی برخوردار باشید، بدون شرح شارحان نمی‌توانید  فهم کنید. بله، موارد استثنایی در طول تاریخ وجود داشته‌اند که آثار یک متفکری را خودش بدون هیچ معلمی به‌صورت خودآموزانه و خودکارانه یاد گرفته ولی ما بدون آثاری که آن متفکر را  شرح می‌کنند و تفسیر می‌کنند، یاد نمی‌گیریم. بنابراین این نکته هم مهم است که در باب هر متفکری، غیر از دستنامه‌های او، کتاب‌هایی که خود نوشته است، ما شرح و تفسیر‌هایی که برای کتاب‌های او نوشته شده را هم باید حتما ترجمه کنیم. در باب این که مراد از شرح و تفسیر چیست، بعدا سخن خواهم گفت.

کتاب‌های دستهٔ چهارم کتاب‌هایی است که در نقد این متفکر نوشته شده است. اگر این کتاب‌هایی که در نقد یک متفکر نوشته شده‌، ترجمه نشوند ما فکر می‌کنیم این متفکر یک یل بی‌منازع در فرهنگ بشری است که دیگر کسی نتوانسته فوق سخن او حرف بزند. انگار این خاتم‌المتفکرین است. خاتم‌الفلاسفه است. ما وقتی کتاب‌های نقد را در باب هر متفکر منتشر می‌کنیم، چه کتاب‌هایی که نقدشان تأکید بر نقاط قوت اوست و چه کتاب‌هایی که نقدشان تأکید بر نقاط ضعف اوست، بالاخره وزن این شخص را در میان همگنان خودش، هم‌قطاران خودش می‌فهمیم. بنابراین کتاب‌های نقد یک متفکر هم باید ترجمه بشوند، نه فقط کتاب‌هایی که آثار و اندیشه‌های او را شرح و تفسیر می‌کنند.

۳. ترجمهٔ کتاب‌های ساده‌کننده اندیشه‌های اندیشمندان

یک دسته کتاب‌های دیگری که باید منتشر بشود کتاب‌هایی است که متفکر را ساده‌سازی می‌کنند آن چیزی که در دنیای امروز خیلی رایج است Simplification کردن است. معنایش این است که تو اگر به هر جهتی ـ که جهات عدیده‌ای دارد ـ نمی‌توانی تمام آن‌چه را یک متفکر گفته است، با همان اصطلاحات، با همان ترمینولوژی با همان ژارگون (jargon/ زبان صنفی) با همان زبان خاص او، فهم کنی، من می‌آیم به یک زبانی بدون آن ژارگون، بدون آن ترمینولوژی، برای تو واضح می‌کنم.

ساده‌سازی باعث می‌شود که جامعه دستخوش چیزی به نام تأخیر فرهنگی نشود. حالا در باب آن تأخیر فرهنگی هم نمی‌خواهم به‌تفصیل صحبت کنم؛ که ما  گاهی جامعه‌مان تأخیر فرهنگی دارد. تأخیر فرهنگی یعنی این‌که یک درصد بسیاربسیار ناچیزی از یک کشور یک متفکر را می‌شناسند و بقیه‌شان اصلا این متفکر را نمی‌شناسند. با این‌که یک جامعه‌ای که تأخیر فرهنگی ندارد، از هر متفکری مثل یک مربای قوام‌یافته که به‌تدریج هرچه از پایین می‌آید به طرف بالا غلظتش کمتر می‌شود و هرچه از بالا می‌رود به طرف پایین غلظتش بیشتر می‌شود. جامعه‌های دستخوش تأخیر فرهنگی، جامعه‌هایی هستند که مثل مربایی‌اند که یک آدم ناشی پخته است. یک آدم ناشی وقتی مربا می‌پزد زیر این شیشهٔ مربا خیلی سفت است و بقیه‌اش هم آبکی و شل است. یک تدریجی از رقیق به غلیظ از بالا به پایین یا یک تدریجی از غلیظ به رقیق از پایین به بالا وجود ندارد. تأخیر فرهنگی خسارت می‌زند به یک جامعه. در یک جامعه اگر چیزی بنا بر دانستنش است همه باید بدانند ولی به‌اندازه‌ای که امکانات آن‌ها به آن‌ها اجازه می‌دهد. و بنابراین نمی‌شود در غرب بگویند آقا چون تو زبان شکسپیر را نمی‌فهمی اصلا با شکسپیر کار نداشته باش. این است که می‌آیند آثار شکسپیر را  Simplification می‌کنند و می‌گویند دریغ است که کسی شکسپیر را نشناسد، حیف است که نشناسد.

بنابراین می‌آیند در رده‌های مختلف، چه رده‌های سنی، چه رده‌‌های معلوماتی و چه رده‌هایی به لحاظ قدرت تفکر، ساده‌سازی‌های متفاوت می‌کنند. ما این‌گونه نیستیم. شما دقت کنید اگر به هر پسربچه‌ای در ایران بگویند یکی از مفاخر کشورت را اسم ببر، حتما مثلا می‌گوید ابن سینا، یا می‌گوید ابوریحان بیرونی، یا می‌گوید فارابی. اما آیا واقعا یک در هزار ما، یک در هزار این جامعهٔ هشتاد میلیونی، سر سوزنی از ابن سینا می‌دانیم؟ فقط اسم ابن سینا را شنیده‌ایم. اگر ابن سینا چیزی برای گفتن داشته است حیف است که جامعه بی‌خبر بماند از آن‌چیزی که ابن سینا برای جامعه‌اش گفته است. بنابراین ما یک کار دیگری هم که باید در آثاری که از غرب ترجمه می‌کنیم ـ یا از هرجای دنیا، فرقی نمی‌کند حالا ما بیشتر توجه‌مان از غرب است ـ این است که باید این ساده‌سازی را هم در ترجمه‌ها رعایت کنیم. آثاری که برای رده‌های مختلف به لحاظ سنی یا به لحاظ معلوماتی یا به لحاظ قدرت تفکر، این‌ها هم باید ترجمه شوند.

۴. ترجمهٔ دایرهالمعارف‌ها و فرهنگ‌های توصیفی برای فرایند ترجمه

بخش دیگری از کتاب‌ها وجود دارد که باید در ترجمه بیاید و آن دایرهالمعارف‌ها و فرهنگ‌های توصیفی است. در علوم انسانی با این‌که ما ترجمه نسبتا فراوان انجام می‌دهیم ولی فرهنگ‌ها و دایرهالمعارف‌های علوم انسانی به عدد انگشتان دو دست نداریم. و این یک خساراتی دارد که در قسمت بعدی سخنم بیشتر به آن می‌پردازم.

تفاوت شرح، تفسیر، و نقد

گفتم که ما باید کتاب‌هایی در باب شرح و تفسیر و نقد هر متفکر داشته باشیم. شرح و تفسیر و نقد، در فرهنگ ما، اصطلاحات نسبتا مبهمی هستند. می‌خواهم دربارهٔ کتاب‌های شرح، تفسیر، و نقد، ولو اجمالا، اشا‌ره‌ای کرده باشم.

ما دربارهٔ هر متفکری سه نوع کار می‌توانیم انجام دهیم. یکی این‌که گزارش کنیم آراء او را؛ یکی این‌که تحلیل کنیم و یکی این‌که نقد کنیم. الان فرصت نیست که تفاوت این سه کار را و پیچیدگی‌هایی را که هر کدامشان دارند شرح دهم، اما کتاب‌هایی که امروزه ما به آن‌‌ها می‌گوییم «شرح و تفسیر»، ترکیبی از شرح و تحلیل‌اند و کتاب‌هایی که ما امروزه به آن‌ها می‌گوییم «نقد»، ترکیبی از تحلیل و نقد هستند. به این نکته باید توجه کرد. ما سه تا کار می‌توانیم با رأی یک متفکر بکنیم. یکی این‌که گزارش بکنیم آرائش را به‌صورت کاملا نظام‌مند، یکی این‌که تحلیل کنیم آرائش را و یکی هم این‌که نقد بکنیم. معمولا امروزه، اولی و دومی را با هم ترکیب می‌کنند؛ یعنی گزارش و تحلیل را، و به آن می‌گویند شرح و تفسیر. و دومی و سومی را با هم ترکیب می‌کنند یعنی تحلیل و نقد را و به آن می‌گویند نقد. ولی این‌ها سه تا است. سه حوزه است و باید کاملا حق هر کدامش جداگانه ادا بشود.

شرط دوم: ویژگی‌های مترجمان

غیر از این‌که کتاب‌ها باید تنوعی را که ‌گفتم داشته باشند، شرط دوم برای این‌که ترجمه موفق باشد این است که مترجمان ما هم باید چند تا ویژگی داشته باشند. در باب ویژگی‌های مترجمان، کتاب‌ها و مقاله‌های زیادی هست و حتما شما خوانده‌اید. کتاب‌ها و مقاله‌هایی دربارهٔ این‌که یک مترجم چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد. بنابراین من فقط اشاره‌ای کوتاه می‌کنم.

۱. تسلط بر زبان مبداء و زبان مقصد

اولین ویژگی که همه می‌گویند این است که مترجم باید زبان مبدأ را خوب بداند و زبان مقصد را هم خوب بداند. این دیگر خیلی کلیشه‌ای شده است. البته که زبان مبدأ را باید بداند و زبان مقصد را باید بداند. ولی بحث بر سر این است زبان مبدأ و مقصد را دانستن به این معنا نیست که اگر من مترجم انگلیسی‌ام، انگلیسی بلد باشم و فارسی بلد باشم. این معنایش نیست. مسلم است که هر مترجمی زبان مقصد را خوب بلد است، چون زبان خودش است. اما چرا ما این‌همه می‌گوییم بعضی از مترجمان انگار زبان مقصدشان را هم بلد نیستند. می‌گویید زبان مادریشان است. چون یاد گرفتن زبان مقصد غیر از این است که می‌توانند بروند یک کیلو پنیر با زبان فارسی بخرند. یاد گرفتن زبان مقصد یعنی بالقوگی‌های این زبان را من بدانم چیست؟ این مهم است. اگرنه اگر اینجور بود مثل آن آقایی که گفته بود من کار ازدواجم درست شده است، چون من خواستگاری که کرده‌ام، پنجاه‌درصدش درست شده و پنجاه‌درصدش هم مانده که خانواده عروس جواب مثبت بدهند. اگر اینجور باشد باید بگوییم هر مترجمی پنجاه درصد کار ترجمه‌اش فیصله پیدا کرده، چون پنجاه درصدش که زبان مادری خودش است؛ نه، این‌که می‌گویند خیلی از مترجمان زبان مادری‌شان را نمی‌دانند معنایش این نیست که زبان مادری‌شان را حرف نمی‌زنند. یعنی بالقوگی‌های این زبان را نمی‌دانند. نمی‌دانند که با این زبان چه کارهایی می‌شود کرد. غیر از گفتگو کردن و زندگی عادی کردن. همین نکته در باب زبان مبدأ هم وجود دارد یعنی مترجم باید بالقوگی‌های زبان انگلیسی را هم که زبان مبداء است بداند. این نکته‌ها را معمولا همه گفته‌ٔاند و من بر آن نمی‌خواهم تأکید بکنم.

۲. وجدانِ کاری

نکتهٔ دوم این است که مترجم باید وجدان کارش بالا باشد. خیلی از ترجمه‌ها که امروز در کشور ما وجود دارد آدم با شناختی که از مترجم دارد می‌داند که مترجم می‌توانسته ترجمه‌ای بهتر از این بکند. مشکلش در ندانستن نبوده است، مشکلش این است که وجدان کاری ندارد. برای این‌که شما نه فقط ترجمه، هر کاری اگر بخواهید خوب انجام بدهید باید این سه تا شق وجود داشته باشد. یا باید عقیده داشته باشید به یک خدای ناظرِ شاهدی که ناقد است، بصیر است، منصف است، عادل است و مو را از ماست می‌کشد و بگویید چون خدا دارد به کار من نگاه می‌کند و کلاه سرش نمی‌شود گذاشت و به تعبیر علی‌ابن‌ابی‌طالب یک ناقد بصیری است و مو را از ماست می‌کشد در عین اینکه منصف است، در عین حال عادل است؛ و بنابراین سخت‌گیر است و من باید کارم را خوب انجام بدهم که بتوانم در پیشگاه آن خدا عرضه کنم. یا اگر کسی به خدا عقیده ندارد باید وجدان اخلاقی زنده و بیداری داشته باشد که بگوید من به خدا عقیده ندارم ولی با وجدان خودم کنار نمی‌توانم بیایم. وجدانم خروپف نمی‌کند.  هنوز به خواب نرفته است. هنوز زنده است و بیدار است و من اگر یک کار شتاب‌زده و بی‌دقت انجام بدهم آن‌قدر عذابم می‌دهد که از زندگی سیرم ‌می‌کند. و برای این‌که این وجدان بیدار و زندهٔ من، من را معذب نکند من باید کار را خوب انجام بدهم. اگر وجدانتان هم در خواب رفته، وجدانمان هم در خواب رفته، وجدان من هم در خواب رفته، آن وقت باید لااقل از رسوایی پیش مردم بترسم.

در کشور ما اگر به اولی و دومی هم کاری نداشته باشیم، ولی بالاخره این سومی باید نقشی داشته باشد. اما کی رسوایی پیش مردم مؤثر است وقتی که ما نقد داشته باشیم. مجلاتی که  آثار ترجمه شده را واقعا نقد بکنند، نه اینکه نان به هم قرض بدهند. مثلا من باخبر می‌شوم که دوستم یک کتاب ترجمه کرده، اصلا ترجمه‌اش را نخوانده‌ام در بابش یک گزارش می‌نویسم که این مترجم، ترجمه‌اش بی‌سابقه ‌است. از آن طرف وقتی می‌فهمم یک رقیبم یا خصمم کتابی را ترجمه کرده است، هنوز اصلا ترجمه‌اش را ندیده می‌گویم بله آقا، یک ترجمه‌ای اخیرا به بازار آمده که آدمِ مرده را هم به خنده می‌اندازد. در واقع مافیای نقد در کشور ما وجود دارد. نقد وجود ندارد. کسی که منصفانه بدون این‌که مترجم را بشناسد بدون این‌که حب و بغضی داشته باشد، انصافا ترجمه را بگذارد و متن اصلی را بگذارد روبه‌رویش، و ببیند که مترجم ترجمه‌اش  چقدر قوت دارد و چقدر ضعف. اگر بازار نقد ترجمه به این صورت زنده و حی نباشد، در آن صورت ترجمه‌های ما به دلیل این‌که بعضی از مترجمان ما به خدا عقیده ندارند و در آن‌هایی هم که به خدا عقیده ندارند بعضی‌هاشان وجدان زنده‌ای ندارند و فقط رسوایی پیش مردم ممکن است یک کمی متنبه‌شان بکند، آن‌ها آسوده‌خاطر می‌شوند. می‌گویند این ناظر سومی هم که مثل آن دو تا ناظر دیگر نیست، و بنابراین آن وقت چیزی پیش می‌آید که آدم در این ترجمه‌ها می‌بیند و واقعا حیرت می‌کند. آدم می‌گوید خود آن تایپیست هم می‌توانست به مترجم بگوید که نمی‌تواند چنین چیزی وجود داشته باشد. من بعضی وقت‌ها ترجمه‌هایی که می‌بینم می‌گویم من اصلا کار به ناشر ندارم، کار به مترجم ندارم، کار به ویراستارش ندارم، تایپیست وقتی داشت تایپ می‌کرد باید برمی‌گشت می‌گفت آخر این چه جمله‌ای است که من دارم تایپ می‌کنم، این جمله  اصلا معنا ندارد. من فکر می‌کنم که این شرط مهم است که وجدان کاری مترجم، زنده باشد، بیدار باشد، چه به خدا عقیده داشته باشد چه نداشته باشد، و این وجدان، مهم است.

۳. تدوین مجموعه اصطلاحات تثبیت‌شده در علوم انسانی

نکتهٔ دیگر در باب مترجمان این است که ما تا در عالم ترجمهٔ علوم انسانی، مثل علوم پایه نشویم راه به جایی نمی‌بریم. در علوم پایه یعنی در ریاضیات، فیزیک، شیمی و زیست‌شناسی و تا حدی در اقتصاد و در حد کمتری در روان‌شناسی، هر لفظی یک معادل بیشتر ندارد. مثلا  Forceرا در فیزیک، یک مترجمی ترجمه نمی‌کند نیرو، یک مترجم دیگر ترجمه کند قوه و یک مترجم دیگر ترجمه کند کارمایه و یک مترجم دیگر ترجمه کند چیز دیگری. Force در هر کتاب فیزیک، ترجمه می‌شود به نیرو. به سطح شیبدار یک‌جا نمی‌گویند سطح سرازیر، یک‌جا بگویند سطح رو به پایین، این‌ها را نمی‌گویند، همه‌جا می‌گویند سطح شیب‌دار. ما در ریاضیات و منطق و در علوم تجربیِ طبیعی، در فیزیک و شیمی و زیست‌شناسی، و در علوم تجربیِ انسانی هم فقط در اقتصاد و تا حد کمتری در روان‌شناسی، یک مجموعه اصطلاحات تثبیت‌شده داریم. ولی در سایر علوم انسانی ما اصطلاحات تثبیت‌شده نداریم و خوانندهٔ اثر من نمی‌فهمد که این «آشفتگی» که من می‌گویم همان است که یک مترجم دیگر به آن گفته «هاویه» و همان است که یک مترجم دیگر به آن گفته «کِیاس (Chaos)» و همان است که یک مترجم دیگر به آن گفته «آشوبناکی اولیه» و همان است که مترجم دیگری به آن گفته «عالم آبگوشتی». این‌ها یک چیزند یا دو چیزند یا سه چیز. به دلیل این که ما هنوز کیاس فلسفی را در زبان یونانی در آثارمان ترجمه واحد نمی‌کنیم.

ترجمه‌ها باید آهسته‌آهسته برسند به یک زبان تثبیت‌شده. یعنی اصطلاحات فلسفی هم باید تثبیت بشوند، شکی نیست که وقتی که مثلا subjective و objective را کانت به کار می‌برد با وقتی که هگل به کار می‌برد دو معنا دارند و بنابراین نمی‌شود یک جور ترجمه‌شان کرد ولی لااقل سابجکتیو و آبجکتیو در همهٔ آثار هگل باید یک چیز ترجمه بشوند و سابجکتیو و آبجکتیو در همهٔ آثار کانت باید یک جور ترجمه بشود. تا ما بفهمیم که داریم دربارهٔ موضوعی مطلب می‌خوانیم که در کتاب دیگر هم می‌خواندیم. این واقعا در کشور ما وجود ندارد و انگار بر خلاف این‌که استفاده کردن از مجموعهٔ اصطلاحات، در آن علومی که اسم بردم، ارزش است، در علوم انسانی مترجمان ارزش را به این می‌دانند که بگویند نه‌خیر، من آن معادل را قبول ندارم، من برای خودم معادل‌گذاری می‌کنم. این چیزی جز آشفتگی زبانی پدید نمی‌آورد. ما باید یک نوع تسلیم علمی بشویم و بپذیریم که این اصطلاح واقعا اصطلاح جاافتاده‌ای است برای این مفهوم و همیشه از آن استفاده کنیم. من هیچ‌وقت ندیدم یک ریاضی‌دانی یک فیزیک‌دانی بگوید من به جای بُردار یک کلمه دیگر به کار می‌برم. همه می‌گویند ما اگر بخواهیم حرفمان درست باشد باید بگوییم بُردار. ولی در علوم انسانی  فراوان دیده‌ام که مترجم می‌گوید آقا من خوشم نمی‌آید از این، من غلط می‌دانم، به چه دلیلی غلط می‌دانی؟ اصلا این حرف‌ها نیست. من معتقدم این هم در باب ترجمه مهم است

۴. آموختن از دیگرمترجمان

آخرین نکته‌ در باب مترجمان این است که مترجمان از این‌که از هم چیز بیاموزند باید استقبال کنند. ما نباید فکر بکنیم زیر دِیْن دیگران رفتن، بد است. وقتی نمی‌خواهی زیر دین دیگران بروی آن وقت حاصل کارتان ضعیف در می‌آید. شما یادتان می‌آید آن جمله معروف نیوتن را که گفت من کار مهمی نکردم، من روی دوش غولان نشستم. اگر یک غولی سه متر طول دارد یک موش پنج سانتی‌متری هم که رویش بنشیند از آن غول بیشتر می‌بیند. چرا؟ چون آن غول، ارتفاع سه متر را می‌بیند و این موشی که روی دوش آن نشسته ارتفاع سه متر و پنج سانتی‌متر را می‌بیند. چه اشکالی دارد که من از دیگران استفاده کنم. چه برسد به این‌که خودم غول هم نیستم؛ تازه اگر غول بودم خوب بود که یک موشی روی دوشم بود. ولی غول هم اتفاقا نیستم. ما این را نمی‌بینیم. در علوم انسانی، مترجمان می‌خواهند زیر بار هم نروند. «هرکه گریزد ز خراجات شاه/ بارکش غول بیابان شود». نمی‌خواهی خراج بدهی به همکاران مترجمت که بگویی من این را از او یاد گرفتم، این را از او یاد گرفتم، و این را از اواو  یاد گرفتم، ترجمه‌ات همین در می‌آید که در آمده است.

شرط سوم: جامعهٔ مترجمان

نکته سوم را می‌خواستم در باب جامعه مترجمان بگویم. تا اینجا ویژگی‌های فردی مترجمان را گفتم. در باب جامعهٔ مترجمان، پنج نکته می‌خواستم بگویم که وقت تمام است و در فرصتی دیگر باید سخن گفت.

پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی /  نشست «ترجمه و تفکر» | چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶

منبع: کانال تلگرام https://t.me/soleimanipur

در این ارتباط

ترجمه کتاب، خروج از تک‎آوایی فرهنگی

۰ ۰ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx