محمد ذوقی: در کلام سیسرون میاندیشم که «از هر اجباری حتی از سوی حقیقت و زیبایی سر باز میزنم». اما اگر اجبارگریِ حقیقت قابل فهم باشد، الزامی که از سوی زیبایی واقع میشود – هرچند محسوس است – اما چندان بدیهی نمینماید. بهراستی زیبایی با کدام سازوکار ما را به اجبار وامیدارد؟ و دیگر اینکه آیا همچون حقیقت میتواند ملالتبار باشد، یا تلخ؟
از جبر و ملالتِ زیبایی

محمد ذوقی
برای دکتر عشرت اربابی،
روح زیبای زمان
در کلام سیسرون میاندیشم که «از هر اجباری حتی از سوی حقیقت و زیبایی سر باز میزنم». اما اگر اجبارگریِ حقیقت قابل فهم باشد، الزامی که از سوی زیبایی واقع میشود – هرچند محسوس است – اما چندان بدیهی نمینماید. بهراستی زیبایی با کدام سازوکار ما را به اجبار وامیدارد؟ و دیگر اینکه آیا همچون حقیقت میتواند ملالتبار باشد، یا تلخ؟
آبشار نیاگارا زیباست. چرا؟ چون مهیب است. در ارتفاع و حجم آب. انحنایی افسونگر دارد. کفی که از پای آن به هوا میخیزد، رازآلودهاش ساخته. اما اگر به جای آب در آن خون جاری میبود، آیا باز هم زیبا مینمود؟ و این جذابیتها برای زیبا شمردنش کافی بود؟

آلتشکافی۱ در مراسم تشرفِ قبایلِ بدوی برای ما زیبا نیست زیرا آن را عملی وحشیانه میدانیم. جالب نیست؟ زیبایی را با معیاری اخلاقی سنجیدهایم.

آیا با ایستادن در مقابل تابلوی گرنیکا – در حالی که نمیدانیم برای که بوده و موضوعش چه – آن را زیبا مییابیم؟ بیشک اولین احساس ما نه آمیخته با کیفیت زیبایی که همعنان با شگفتی و کنجکاوی است.
اما وقتی فهمیدیم این تابلو را پیکاسو در ارتباط با بمباران گرنیکا خلق کرده، آنگاه به خود اجازه میدهیم که زیبا بدانیمش. و این اسنوببازی نیست.

کشف حقیقت – حتی حقیقتی تلخ و تاریک – نیز زیباست. مثلاً کشف جنایتی هولناک؛ جنایتی که ماهرانه صورت پذیرفته اما هیچگاه نمیتوان گفت که به زیبایی انجام شده – مگر آنکه جانی باشیم – اما اینکه به زیبایی کشف شده، آری. پس در اینجا آیا کشف حقیقت به مثابهی امری نیک، با زیبایی نسبتی ندارد؟ واگر جنایت نهایتاً ماهرانه و نبوغآمیز باشد اما نه زیبا، آیا مسلم نیست که جز نیک را زیبا نمیدانیم؟ معالوصف در آبشار نیاگارا چه امر نیکی به زیباییاش راهنمون است؟
هر امر عظیمی فینفسه میتواند زیبا بنماید: چه نیاگارا، چه گراند کانیون، چه والی عظیمالجثه و چه سبزهزاری بیانتها. شاید بدان علت که هرعظمتی با القای مهابت، احتراممان را پیشاروی خود به عنوان امری ماورایی و پرستیدنی – نه لزوماً دوستداشتنی – برمیانگیزد. عظمت در ذهنِ ناتوان از تعلیلِ صحیحِ باستانیان طبیعتاً به پرستش (خضوع برای جلب رضایت) میانجامد. اما اگر آگاهی افزون شده باشد و علل امور آشکار، پرستش در پالودگی بسیار، به شکل احترام ظاهر میشود. مثلاً در مواجهه با آسمانخراشها.

اما چه پرستش و چه احترام، جذابیت نیست بلکه ناشی از جذابیتِ عظمت است و اگر به هردلیلی جذابیت نتواند به نیکی راه بَرَد، کیفیت زیبایی خلق نمیشود. اگر آسمانخراشمان را به نئون بیاراییم، علیرغم آنکه همچنان عظیم و جذاب است، اما احترامی برنمیانگیزد و زیبا نمینماید.

گاهی مهابت آنچنان قوی است که نیکی (احترام) را در خود فرومیپوشاند و راه بر زیبایی میبندد. مانند بهمن عظیمی که عنقریب ما را میبلعد و جز زشتی نمینماید.
اما به هرمیزان که مهابت خطر کمتری برانگیزد، احترام چهرهی بیشتری نشان میدهد و به تبع آن، زیبایی مجالی برای پیدایی مییابد. تا جایی که زیبایی تماماً به سطح میآید و نیکی و جذابیت را به زیر میراند. مانند نیاگارا یا لکهی سرخ مشتری. و البته مهابت وقتی زیباست که در مواجهه با دیگرسنجههای اخلاقی به زشتی نگراید. آنچنانکه لشکر خونریز چنگیز. یا دریایی توفانی و نامهربان.
اما اگر جذابیت (عظمت و بیکرانگی) از راه نیکی (احترام) به زیبایی راه میبَرَد باز هم نیکی است که جذابیتها را رتبهبندی میکند و زیبا یا زیباترشان مینماید. چنین است که بهواسطهی نیکیِ دیگری (حیاتمندی) چمنزار را از شنزار زیباتر مییابیم و بهواسطهی بخشندگی و مهربانی، گندمزار را از خلنگزار. بدینسان انسانِ استعارهایِ جهان را حقیقتاً به میزان نسبتش با نیکی زیبا مییابیم.
اما در مقابل عظمت، جذابیتی دیگر در کار است: ظرافت، که با فراخواندن نیکیِ دیگری (شفقت) احساس زیبایی را برمیانگیزد. نوزاد در چشم ما زیباست اما نه به خاطر نرمی خطوط صورتش یا تناسب اندامش، که شاید هیچکدام به تنهایی یا به اتفاق چشمنواز نباشد، بلکه پدیدار نوزاد کلاً در چشم ما زیباست. آنچه در تعبیری نادقیق «شیرین»ش میخوانیم همان زیباییای است که ظرافت به یاری شفقت برانگیخته و ما خود کاملاً آگاهانه آن را از جذابیتِ حاصل از هماهنگی و تقارن بازمیشناسیم.

گل نیز به عنوان نماد اعلای ظرافت و در نتیجه آسیبپذیری، در هرحالی شفقت ما را برمیانگیزد و زیبا مینماید حتی اگر تناسب و تقارن و رنگِ چشمنوازی نداشته باشد و پژمرده بنماید.

و حتی اگر تنها ضربهی قلممویی در تابلویی امپرسیونیستی باشد.

اما همان حیات تقطیرشده در ابعادی خرد و آسیبپذیر که شفقت را برانگیخته، با گریزش از گلی پژمرده، شفقت را بلاموضوع میکند و گل را زشت. و اگر گلی پژمرده هنوز زیبا مینماید تنها برای نان خورشی است که از امری نیک میگیرد؛ خاطرهای خوش یا حیاتی که در دانه نمود یافته و گویی بیمرگ است.

و الا صرف جذابیت زیبا نمینماید زیرا نیکی را باخته.

پس درست است که جذابیت نیکی نیست و از نیکی نمیآغازد اما اگر به نیکی راه نبرد، زیبایی برنمیانگیزد.
در چهرهای جذاب نمیتوانیم مهربانی را نبینیم و از این روست که فهم تبهکاری از سوی چنان چهرهای اینهمه دشوار است. اما با دیدن زنی جذاب، من از مهربانی به زیبایی میرسم یا از زیبایی به مهربانی؟ بیشک از مهربانی به زیبایی – هرچند که ظاهر جز این میگوید – زیرا اگر پایهی مهربانی فروریزد، زیبایی نیز تبخیر میشود و آنچه در نهایت میماند جذابیتی نازیباست؛ جذابیتی که هرچند میل را برمیانگیزد اما گویی دچار نقیصهای است و به تعبیری به دل نمینشیند. که اگر ژرف بنگریم این به دل ننشستن نتیجهی فقدان نیکی و عدم ایجاد کیفیت زیبایی است.

پس اگر این نیکی است که لازمهی زیبایی است و نه جذابیت، آیا گزاف است اگر ادعا کنیم که زیبایی میتواند جذاب نباشد؟ و نه تند یا کند؟ درخشان یا مات؟ واقعنما یا انتزاعی؟ متقارن یا معوج؟ و همهی آن چیزهای دیداری و شنیداریِ جذابِ دیگر؟
اگر بتوانیم بر چنین پایابی بایستیم، آنگاه شاید بتوانیم به حقیقت این امر راه بریم که چرا زیبایی نهتنها مجابکننده که اجبارگر است.
اتفاقاً اجبارگریِ زیبایی در مواجهه با نوزاد است که به وضوح چهره نشان میدهد؛ آنجا که ظرافت شفقت میانگیزد و او نیز ایثار، و روح را برای خدمت به نوزاد به حرکت وامیدارد.
اما اگر زیبایی و جذابیت دو چیزند و نیکی در این میان واسطهگر است، چرا – مثلاً در نوزاد – شفقت را همان «شیرینی»ای ندانیم که محرک ما برای خدمت به اوست و خود را نیازمند احساسی زیبا بدانیم که از فراز شفقت سرمیزند؟
در حقیقت نیز آنچه ما را به پرستاری نوزاد وامیدارد همان نیکی (شفقت) است اما زیبایی احساسی است که در تدقیق نسبتش با نیکی میتوان از رابطهای که داماسیو بین عاطفه و احساس برقرار میسازد، الهام گرفت و زیبایی را نیز احساسی دانست – خوشایند یا ناخوشایند – که بر فراز نیکی و از برانگیختگیاش دست میدهد و در تعبیری نادقیق و ابتدایی آن را تعالی روح میانگارند که بهواسطهی نیکی روی میدهد و البته بهروشنی از جذابیت صرف قابل تشخیص است.
اما این احساس چیزی است که به نیکی معنا میدهد. زیبایی، احساس آسودگی یا درستتر اطمینانی است که به ما دست میدهد زیرا یقین داریم آنچه را که باید کردهایم یا در مسیری هستیم که باید. گویی دمی به هماهنگیِ کیهانیای پیوستهایم که گمان داریم به لطف آن هرچیزی در جای خویش قرار دارد – اتفاقاً از آنجا که زیبایی همیشه و همهجا دست نمیدهد گزاف نیست اگر بپنداریم که جایگاه این هماهنگی جز در مغز ما نیست.
اما اینها بدین معنی نیست که سامانهی معنابخشیِ زیبایی، دستگاه پاداشدهی باشد؛ فرایندی ذهنی یا شیمیایی یا هردو که انسان را به شکلی رفتارگرایانه بابت نیکی مأجور سازد.
نیکی میتواند خوشایند باشد و میتواند نه. در هرحال زیبایی عاجز است از اینکه نیکی را خوشایند کند یا بر خوشایندیاش بیفزاید. زیبایی فقط نیکی را معنا میکند. گویی از تصادف رستهایم و دیگر همدم پوچی نیستیم. پس، از نیکیهای ملالانگیز به مفهوم ملال زیبایی میرسیم.
زنایی عاشقانه قطعاً جذاب است، جذابتر از هر امر ممکنی، و وفاداری کارمندانه در زندگیای مشترک و حقیر و بیشور، قطعاً ملالتبار؛ زندگی مشترکی که فارغ از هرجذابیتی یا بهرهمند از اقل آنها، صرفاً از نیروی ناچیز نیکیهایی نظیر شفقت و تعهد و صداقت و احسان دوام یافته است.
اما اگر زیبایی غیر از جذابیت است و قرار است نیکی را معنا کند و به انسان اطمینانی در پیوستگی به هماهنگیای غایی ببخشد، پس زنای عاشقانه زشت است و زندگی مشترک زیبا. هرچند این زیبایی در جنس خویش ذرهای تفاوت با دیگرزیباییها ندارد، اما بهغایت اندوهبار و ملالتزاست.
اما آیا آن معنا به این ملال میارزد؟ ولی زیبایی تنها چیزی نیست که حتی به ملالش تن میسپاریم تا احساسش کنیم. حقیقت نیز گاهی بهغایت ملالانگیز است. اما چرا اینهمه سرخوشانه بدو رو میکنیم؟ چرا دوست داریم ملالت کیهانی خاموش و بیانتها را به جان بخریم اما نپنداریم که خدایی قادر در آسمانی جمع و جور و احصاشده و سرشار از غلغل تسبیح فرشتگان بر عرش نشسته باشد؟ مگر این یکی جذابتر نیست؟ آری اما فریب را نمیپسندیم. در زنای عاشقانه گویی خود را به پندار خدایی بر تخت نشسته دلخوش میکنیم؛ چیزی که آنجا جذاب است اما حقیقی نیست و اینجا جذاب است اما زیبا نیست. اما ما به زیبایی احتیاج داریم، همانگونه که به حقیقت.
اگر اندوه و ملالِ حقیقتِ کیهانی خاموش و بیکران را به جان میخریم تنها از آن روست که حقیقت خود بر پایهی گرایشی اخلاقی یعنی راستخواهی ایستاده است. و اگر حقیقت، تنها بر یک پایهی اخلاقی، اینچنین نزد ما مقرب و محبوب است – هرچند ناخوشایند – پس زیبایی که گاهی بر چندین پایهی اخلاقی میایستد چه مایه و توانِ مضاعفی در اجبارگری دارد.
اما اگر زیبایی بسی از حقیقت زورمندتر است پس چرا حقیقتِ کیهانی خاموش را میپذیریم اما نمیتوانیم به زیباییِ وفاداری تن دهیم؟ شاید بدینخاطر که گرچه حقیقت بر پایهی راستخواهیمان ایستاده، اما در عین حال توانی برای نادیده انگاشتن یا تغییرش نداریم. هرچند که گاهی مذبوحانه در این راه نیز میکوشیم و نظریههای توطئه همگی تلاشی شکستخورده و تحقیرآمیز در این مسیر به شمار میآید، که البته جز به مدد عقلی زائلشده اراده نمیشود.
اما در زیبایی چنین نیست. آنچه قرار است زیبایی را برانگیزد نیکی است که تماماً در ماست. پس اگر گفتوگوی درونی را پایان بخشیم (آرنت) و خود را به خیانت قانع سازیم، گرچه زشت میانگاریمش اما بدان دست مییازیم.
اما جذابیت چه دارد که زیبایی ندارد؟ یا درستتر، زیبایی چه دارد که جذابیت ندارد؟ جز بنیادی نیکمندانه که ترجیح میدهیم حتی نظری نیز بدان نیندازیم چه رسد که بخواهیم معنایی (زیباییای) از آن دریابیم؟
اما از دیگرسو بهتر میتوان دلیل سرزدن نیکی از انسانها در مواجهه با زیبایی را توضیح داد؛ جانیانی که در برابر زیبایی سپر انداخته اند و انسانهای طبیعی و سالم و متوسطالحالی که در چنین مواجههای کوشیدهاند انسانتر باشند و از خردهشرارتهایشان دست بشویند؛ زیرا انسان پیش از درک زیبایی، در حقیقت، سامانهی مفاهیم اخلاقی را معتبر دانسته، و در این حال، البته که نمیتواند مرتکب خطایی شود.
یوسا از تأثیر پالایندهای میگوید که خواندن چندین و چندباره مصائب اما بواری روی او داشته. به تعبیر خود او: «اِما خود را میکشت تا شاید من زنده بمانم».۲
تجربهی خوانندگان برادران کارامازوف هم در تاریخ مضبوط است که داستایوسکی را پیامبر خود میخواندند و میگفتند که با خواندن این کتاب بهتر شدهاند.۳
شاید از همین روست که رابطهی عاشقانه به مثابهی رابطهای زیبا نمیتواند آغشته به امور جنسی باشد؛ امری که کوندرا را در جاودانگی و در تحلیل ادبیات غرب به حیرت انداخته است که چرا همین که قهرمانها عاشق هم میشوند، سکس را از یاد میبرند.
تنها جذابیت است که میتواند به شهوت راه برد و آن را به کار اندازد، حال آنکه زیبایی ریشهی شهوت را میخشکاند. و این نیست جز به دلیل همبستگی ذاتی و حیاتیِ زیبایی و نیکی. اما اینگونه نیست که زیبایی انسان را متوجه نیکی کند و نیکی او را از ارتکاب بدی باز دارد بلکه این اذعان به حقیقت نیکی است که به درک زیبایی راه میبرد.
پس زیبایی گرچه قاعدتاً زورمندتر و اجبارگرتر از حقیقت است اما در واقعیت، غول بزرگی است بندیِ دستی که آیا روی چراغ نیکی بکِشیم یا نه. سائقی کمتوان. بسیار کمتوان. لگدمال امیال. و با این وصف، دیگر چه ارتباطی میان سامانهی زیباشناختی ذهن و نظریات رفتارگرایانه؟ جز هیچ؟
در این میان، تقلای شکستخوردهی دوستداران هنر انتزاعی در دریافت احساس زیبایی نیز بهتر درک میشود زیرا آن را از مسیری میجویند که بدان منتهی نیست. از همین روست که به یاری ابزارهای دیگری میکوشند تا به آن محدوده راه یابند. ابزارهایی تماماً اخلاقی. با سنجههایی اخلاقی: اثر در کجا نمایش داده شده؟ خالقش کیست؟ زندگیاش چگونه بوده؟ نظراتش در عالم سیاست چیست؟ رژیمهای سفاک با او چه کردهاند؟ دیگرانسانها چگونه به او و اثرش نگریستهاند؟ و مانند اینها.
تنها در این حال است که میتوانیم از جذابیت گامی فراتر بگذاریم و به فضای زیبایی راه بریم، اما نه با اثر که ناتوان است و زبانبسته، بلکه خالق اثر.
هنر انتزاعی تنها میتواند جذاب و جالب باشد و نه زیبا، چون دیگر هیچ ارتباطی با تراز نیکخواهی انسان برقرار نمیکند.
آیندگان تابلوی سفید روی سفید را تنها آنگاه زیبا خواهند یافت که بدانند متعلق به نگارگری بزرگ موسوم به مالهویچ بوده و در سالهای آغازین انقلاب کمونیستی خلق شده. تنها از این مدخل است که میتوانند آن را تفسیر کنند و احیاناً زیبا بیابند. ولی حضور تابلوی اصل سفید روی سفید، در اتاق کار من، بدون آگاهی از این سابقه، چه تأثیری بر بیننده خواهد داشت؟ جز جلب توجه؟

ولی اینکه مخاطب هنر انتزاعی کماکان زیبایی را میجوید و نه جذابیت را و صدالبته که جذابیت را ناکافی میشمارد، نشان از تمایز واضحی است که او اگر نه در قالب مفاهیم دستکم جنس احساسیِ آن دو از هم بازمیشناسد.
ما در زیبایی با خود در صلحیم زیرا در این حال، مرجعیت نیکی را گردن نهادهایم و در هماهنگیِ پندارینِ کیهانی همان چیزی شدهایم که باید. هنر به ما کمک میکند تا احساسی را که جسته و گریخته در طبیعت حس میکنیم به صورت تقطیرشده و یکجا دریابیم. برای همین اصلاً برنمیتابیم که اثر هنری تنها برایمان جذاب باشد. ما به کمتر از زیبایی قانع نیستیم.
در حقیقت با رویکردی اخلاقی به سراغ اثر هنری میرویم و نه رویکردی هنرورانه یا چشمنوازانه. و اینجاست که به هروسیلهای میکوشیم راهی به آن احساس بیابیم و همینجاست که به اسنوبی میرسیم.
بهدقت که مینگریم، سازوکار کلیِ ذهن برای جستوجوی یک تابلوی اصیلِ هنری هیچ تفاوتی با جستوجوی یک روایت صحیح در عالم حدیث ندارد زیرا هردو به دنبال ارضای سامانهی زیباشناختیای هستند که با نیکی گره خورده و از دروغ و مظاهر متنوع آن بیزار است.
این فتیش نیست. این مبارزهای است میان زیبایی و جذابیت که البته در اینجا برای جذابیت جنگی مغلوبه است زیرا سائق نیکخواهانهای که در اینجا به زیبایی راه میبرد از قضا حقیقت است و بنیاد راستخواهانهاش. و در بالا دانستیم که انسان میتواند زیبایی را انکار کند، اما حقیقت را نه.
حال سؤالی بسیار مهم: آیا نمیتوان گفت که گرچه نیکی زیبایی را برمیانگیزد اما تنها آن نیکیای به زیبایی راه میبرد که محرکی جذاب داشته باشد؟
و اینجاست که اسنوبی گردن میافرازد و نشان میدهد که چگونه نیکی در غیاب جذابیت، کیفیت زیبایی را خلق میکند. ما از شاهکاری ساختگی و منتسب به فلان نویسنده بهسادگی رو برمیگردانیم اما دستنوشتهای اصیل از او – حتی امضایی در پای رسید خشکشویی – را بر دیده میگذاریم. البته که اسنوبی پسندیده نیست اما تماماً طبیعی است، همچون ترس و خجلت، و چه کسی است که به ترس و خجلتش ببالد؟ و اگر نه، بتواند دورشان بیندازد؟ اسنوبی نیز مانند دیگرضعفهای طبیعی بشر هماره با او بوده – آیا فیلهلنیِ اشکانیها اسنوبی نبود؟ – هرچند در عصر جدید است که به ادراک درآمده و نام یافته.
کُستلر در کنش خلاقیت از دوستی یاد میکند که تابلویی از پیکاسو را با آگاهی از اصالتش، به جای ارجمندتری در خانه منتقل کرده و برای همین او را خودنما میخوانَد.۴ ولی آن بیچاره چه گناهی کرده؟ او نه اسنوب است و نه دچار فتیش. او انسان است و برای اینکه امری را زیبا بداند به چیزی فراتر از مکعبهای پیکاسو نیاز دارد. اثری که به دلیل همراه بودنش با تقلب و تظاهر و به تعبیر رایج، کپی بودنش، با نیکی تنافر دارد، نمیتواند متعلق دوستی ما باشد و نزد ما زیبا بنماید، حتی اگر از اصل بهتر بوده باشد. این بر خلاف نظر کُستلر، دقیقاً معیاری زیباشناختی است، اما اگر زیبایی را آن احساس اجبارگری بدانیم که نیکی برمیانگیزدش، و نه صرف جذابیت و چشمنوازی و هنروری.
و بهراستی چرا خالقان آثار معمولاً متأثر از زیبایی آثارشان نیک انگاشته میشوند؟ جز آنکه زیبایی تنها از مجرای نیکی دستیافتنی است و طبیعتاً علت نیکی را نیز نیک میشماریم؟
در تاریخ هنر و ادبیات، سرخوردگیها از مواجهه با ناراستیِ خالقِ اثری زیبا فراوان است زیرا قرار است زیبایی به یاری نیکی شکل گیرد، و گرچه اثر کماکان سرپا میایستد و فرونمیریزد اما شاید که خدشه بردارد زیرا نیکی را از علتی شریر برنمیتابیم.
چه کسی میتواند بگوید سقوط کامو زیبا نیست و در زیبایی خود انسان را اعتلا نمیبخشد؟ اما وقتی میفهمیم که فرانسین، همسر او، که به خاطر خیانتهای کامو – خیانتهایی که البته هیچگاه پایان نگرفت – چندبار خودکشی کرده بوده، پس از خواندن بخشی از دستنوشتههای همین رمان به او میگوید: «تو همیشه برای همهی آدمها از همه نوع عذر موجه میآوری، اما [آیا] هیچوقت صدای فریاد آدمهایی را که میخواهند دستشان به دامنت برسد میشنوی؟»۵ آنگاه میدانیم که نمیتوانیم کامو را در لحظهلحظهی سقوط با خود همراه سازیم، اگر که نمیخواهیم کتاب را به کناری نهیم.
زیبایی سقوط پس از آگاهی از رنج فرانسین خدشه برداشته است. گویی نوعی اسنوبیسم معکوس. اگر آگاهی از تقلب در شاهکار، نهتنها اثر که صاحب اثر را – هرقدر فرهیخته و دانشور – در چشم اسنوب از زیبایی عاری میسازد، تقلبی بودن (ناراستیِ) صاحب اثر نیز از زیبایی اثر میکاهد. و این طبیعی است اگر کارکرد زیباشناسانهی ذهن انسان را طبیعی بدانیم.
اما قرار نیست فقدان یا زوال یا کاهش زیبایی از جذابیت اثر بکاهد بلکه به همان اندازه که زیبایی اثر نزد مخاطب زائل شده، تنها از مجابکنندگی یا اجبارگریاش کاسته میشود و جذابیتش دستنخورده میماند.
در این میان، «جذاب» و «جالب» بهترین تعبیر برای چیزی است که به مذاقمان خوش آمده اما «زیبا» نیست و با دستگاه مفاهیم اخلاقی ما بیارتباط است. قرار نیست هرچیز جالبی زیبا باشد، اما بنا هم نیست هرچیز زیبایی جالب باشد. در این حال دیگر بر زبان راندن ترکیباتی نظیر «زیباییِ تلخ یا ملالانگیز یا تکراری یا دلگیر»، شگفتانگیز یا نقض غرض نخواهد بود، زیرا زیبایی نیز همچون حقیقت میتواند چنین صفات ناخوشایندی به خود گیرد. در این حال شاید بتوانیم رابطهی زیبایی و هنر را بازتعریف کنیم و با نشاندن امر جالب بر صدر در این عرصه، زیبایی را از معیاری هنرشناختی به جایگاه یکّهی حقیقت برکشیم و با او همبرش سازیم.
در این حال، دیگر «این اثر زیبا نیست» ذم نخواهد بود، بلکه تنها عدم ارتباطش با نیکی را آشکار میسازد. دیگر خواهیم کوشید که بدانیم آیا اثری جالب هست و آیا ارزش صرفِ وقت را دارد یا نه. و همانگونه که نمیگوییم آیا این اثر حقیقی است (هرچند که دغدغهاش را داریم) نخواهیم گفت آیا این اثر زیباست (هرچند که دغدغهاش را داریم).
و یک سؤال: آیا اگر دریافت زیبایی نمیبود، نیکی هم نمیماند؟ این را نمیدانم اما میدانم که این سؤال به طرز ظریفی گرفتار سموم رفتارگرایی است. زیبایی پاداش نیکی نیست، معنای آن است. جزئی جداییناپذیر از آن. نیکی در جهان انسانی تنها از آن رو نیکی شده که با زیباییاش معنایی یافته و از سایر افعال و حالات متمایز گشته و انسان در مقام حیوانی با امکان رستن از بند غریزه و آداب تکامل، بدان رو میکند؛ بدان که یک فعل است: «نیکی-زیبایی»؛ هرچند فعلی رنجآور و ملالتزا.
نیکی اینجهانی نیست زیرا تصادفی نیست؛ تنها زیباییِ جهانی نازیبا؛ و شاید وحیی مدام از سوی خدایی که این سرای صدفه را نه خلق کرده و نه تمشیت میکند.
پی نوشت ها:
- معادلسازیِ باقر پرهام برای subincision
- عیش مدام؛ فلوبر و مادام بواری، ماریو بارگاس یوسا، ترجمهی عبدالله کوثری، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ۱۳۸۶، ص ۲۶
- داستایفسکی، هانری تروایا، ترجمهی حسینعلی هروی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ۱۳۶۹، ص ۵۱۱
- قانونهای خلاقیت، آرتور کُستلر، ترجمهی عباسعلی کتیرایی و غلامحسین صدری افشار، نشر آمه، چاپ اول، ۱۳۹۳، صص ۴۷۲-۴۷۰
- کاموی اخلاقپرداز، ریچارد کمبر، ترجمهی خشایار دیهیمی، مجله فردوسی، شماره ۶۸-۶۷، مرداد و شهریور ۸۷، ص ۳۰