تاملی در داستان ما و نظریههای غربی/ فیلسوفان غربی و مسائل ایران
محسن آزموده – اعتماد: در سالهای اخیر بسیاری از استادان علوم انسانی از نظریهزدگی اهالی این رشته در ایران مینالند و معتقدند که تاکید وسواسگونه محققان ایرانی بر استفاده از نظریههای غربی، هرچه جدیدتر و غریبتر بهتر، باعث شده آثاری که تحت عنوان پژوهش در ایران نوشته میشود، قبل از هر چیز ربطی به ایران نداشته باشد و تنها در حد بازنمایی کژ و کوژ اندیشههای غربی باقی بماند. در این میان آن دسته از آثاری نیز که کوشیدهاند به مسائل جامعه ما اختصاص یابند، آنقدر در استفاده از نظریهها کلیشهای رفتار کردهاند که حاصل کلاژی بیسر و ته و بیمحتواست که در آن کوشش شده به ضرب و زور تخت پریکلس واقعیتها را در چارچوب تنگ نظریه معنا کنند. اما آیا میتوان از نظریه گسست؟ آیا میتوان بر دستاوردهای فکری متفکران دیگر چشم بست؟ آیا بدون استفاده از رویکردهای نظری جدید میتوان امکانهای نو در سنت گشود؟ در تامل پیش رو میکوشیم ابعادی از این موضوع را باز اندیشیم.
چارچوب نظری؟!
همه کسانی که در دورههای تحصیلات تکمیلی رشتههای علوم اجتماعی، علوم سیاسی و تاریخ در ایران تحصیل میکنند یا به خصوص در سالهای اخیر از این رشته فارغالتحصیل شدهاند، به خوبی میدانند که یکی از دردسرها و مصیبتهای اصلی در نگارش پایان نامه بحث چارچوب نظری است، فرقی هم نمیکند که این پایاننامه قرار است در رشته جامعهشناسی نوشته شود یا تاریخ یا
علوم سیاسی. در درسهای خستهکننده و معمولا بدون حاصل روش تحقیق، یکی از اصلیترین اصولی که به دانشجو آموخته میشود این است که در هر تحقیقی شایسته و بایسته و بلکه ضروری است که چارچوب نظری و دستگاه مفهومی او مشخص شود و او دستکم در فصلی مقدماتی و جداگانه مشخص کند که چه رویکرد نظریای دارد و از چه نظریهای برای تحقیق مورد نظرش بهره میگیرد؛ به عبارت روشنتر اصلیترین آموزه درس روش تحقیق، چنان که از عنوانش برمیآید، آموختن روش (methodology) به مثابه یکی از بنیادهای فلسفه مدرن است. اینکه تحقیق باید روشمند باشد و اساسیتر آنکه اساسا تحقیق یعنی روشمندانه (methodological) نگریستن و بدون یک رویکرد مشخص و سازمند نظری، اصولا هر گونه پژوهشی غیرممکن است.
کلاژهای بیسر و ته
اینها اصولی است که بسیاری اهل فن و تحقیق درباب آنها داد سخن سر دادهاند و کتابها و مقالات سودمند و ارزشمند نگاشتهاند. اما تا جایی که به حجم انبوه «تحقیقات وطنی» و «پایاننامههای دانشگاهی» مربوط میشود، در غالب موارد (اگر نگوییم همه آنها) نتیجهای که از این تاکید موکد حاصل میشود، نه فقط مضحک و مبتذل بلکه فاجعه و دردناک است و نه فقط گرهی از مسائلی که تحقیق قصدش گشایش آنهاست، باز نمیکند که بیشتر به نوعی تکه چسبانی (کلاژ) بیسر و ته و مخلوط ناهمگن بدل میشود. یک علت عمده نیز آن است که معمولا رویکرد کسانی که قصد تحقیق دارند، به نظریهها، رویکردی ابزارگراست. یعنی کسانی که قصد تحقیق در موضوعی دارند، به صورتی مکانیکی نظریهای را انتخاب میکنند و میکوشند با هزار و یک ترفند، نظریه مذکور را با موضوع مورد بررسیشان تطبیق دهند. در نتیجه تحقیق در واقع از هدف اولیهاش که روشن کردن یک موضوع و پاسخ به مسائلی مشخص بوده منحرف میشود و تمام هم و غم محقق مصروف آن میشود که موضوع مورد بررسی را ذیل نظریه مورد بحث و در چارچوب آن بگنجاند. انتخاب ابزارگرایانه از نظریه، همچنین هدف و نتیجه تحقیق را پیشاپیش مفروض میگیرد، گویی سرانجام تحقیق به واسطه نظریهای که در بستری (context) دیگر پدید آمده و آزموده شده، روشن است و تنها کار محقق آن است که این کاربردپذیری را نشان دهد. شمار زیاد تحقیقهایی که به اصطلاح با رویکرد تحلیل گفتمان یا تبارشناسانه یا ساختارگرایانه یا… درباره موضوعات متنوعی از ادبیات و علوم سیاسی گرفته تا جامعهشناسی و تاریخ نوشته میشوند، شاهدی بر این مدعاست. در چنین حال و هوایی باهوشترین و جویاترین پژوهشگران جوان کسانی تلقی میشوند که نظریه یا نظریهپردازی جدید، یعنی برای فارسی زبانان کمتر شناخته شده را مییابند و میکوشند با استفاده از ابزارهای نظریای که از این نظریهپردازان جدید یافتهاند، موضوع مورد بحث شان را توضیح دهند.
خطای ابزارگرایی
مهمترین خطای رویکرد ابزارگرایانه به روش و نظریه و استفاده مکانیکی از نظریهها و نظریهپردازان اما آنجاست که این رویکرد بستری (context) که نظریه در آن پدید میآید و سنتی که نظریه از دل آن به منصه ظهور میرسد و بر مبنای آن بالیده میشود را فراموش میکنند یا نادیده میانگارند و نظریه را منتزع از زمینه تاریخی و جغرافیاییاش به کار میگیرند. غفلت از زمینه تاریخی و جغرافیایی در واقع به مثابه کشتن نظریه و تبدیل اندیشهای زنده به کلیشهای بدون حیات و قالبی و بلااستفاده است. برای مثال کسی که به سادگی از مجموعه آثار میشل فوکو روشی تحت عنوان تحلیل گفتمان یا تبارشناسی اخذ میکند و میخواهد با تقلید از او به بررسی نظامهای دانایی در برهه یا برهههایی از تاریخ بپردازد، اگر به بستر و سنتی که فوکو در آن پرورش یافته و اندیشیده و تحقیق کرده توجه نکند، متوجه دشواریها و فراز و نشیبهایی که این متفکر در مسیر تحقیق با آنها دست و پنجه نرم کرده نمیشود و حاصل کارش تقلیدی کاریکاتورگونه میشود که نه فقط با اصل برابری ندارد، بلکه حتی از توضیح مساله مورد بررسیاش نیز ناتوان است. در چنین کاربست مکانیکیای از روش فوکویی، چارچوبی قالبی و متصلب و مرده از نظریه او برساخته شده که هیچ ربطی به اندیشهورزی زنده و پر تنش اندیشمند فرانسوی ندارد و محقق مفروض به هیچوجه با مخاطراتی که فیلسوف غربی در جریان پژوهش با آنها مواجه شده رویارو نمیشود.
فوکو (یا هر متفکر اصیل دیگری) به دو معنا تختهبند زمان و مکانی مشخص است. نخست به این معنا که او در سنتی مشخص (tradition) پرورش یافته و از متفکرانی معین بهره گرفته است و فهم انتقادی (چه برسد به بهرهگیری) نظریه او جز با درگیر شدن در این سنت مشخص و آشنایی ژرف با آن امکانپذیر نمیشود. اما دومین معنای وابستگی یک متفکر به یک زمینه خاص بدان معناست که این اندیشمند به مسائل مبتلابه خاصی میپردازد که به تاریخ و تمدن او ارتباط دارد. در مثال مورد بحث ما مسائلی که فوکو به آنها پرداخته اعم از زندان، جنسیت، پزشکی بالینی، نظامهای دانایی، جنون و… به تاریخ و تمدن غربی تعلق دارد. تاریخ و تمدنی که آرشیو (archive) تنها یکی از ویژگیهای منحصر به فرد آن است، خصیصهای که دستکم در ارتباط با کار فوکو اهمیتی انکارناشدنی دارد. اما فراسوی آرشیو، این فرهنگ و تمدن خصایص منحصر به فرد دیگری دارد که بدون در نظر آوردن آنها نمیتوان به سادگی از نظریه فوکو استفاده کرد.
چرا نمیتوان چشم بر ارسطو و فوکو بست؟
تاکید بر زمینه در مواجهه با یک اندیشمند اصیل و آشنایی با روش او اما نباید محقق را دچار خطایی اساسی کند: اینکه ما نمیتوانیم به دلیل تخته بند زمان و مکان بودن از متفکران درجه یک استفاده کنیم و هر گونه استفادهای از این متفکران به دلیل وابستگی دیدگاههای ایشان به زمان و مکان خاص، غیرممکن و بیفایده است. خاص گرایی و نفی سویههای عام و جهانشمول اندیشهها و محصولات اندیشه ورزی متفکران پیشگام از قضا موضعی است که مورد انکار خود این متفکران است. درگیری و حتی آشنایی سطحی با هر یک از متفکران بزرگ دقیقا عکس این قضیه را نشان میدهد، یعنی گویای آن است که خود متفکران بزرگ اتفاقا در فرآیند تحقیقشان از اندیشمندانی دیگر فراوان بهره گرفتهاند، خواه خودشان به این وامداری اعتراف کنند و خواه بکوشند با زیرکی از ادای دین به ایشان طفره روند. متعاطی هوشمند آثار هر یک از متفکران بزرگ از افلاطون و ارسطو گرفته تا کانت و هگل میتواند به راحتی ردپای اندیشهها و ایدههای سایر متفکران هم دوره یا پیشین را در آثار ایشان بیابد.
مساله وامگیری و بهره گرفتن از اندیشههای سایر متفکران حتی بدان معنا نیست که آنچه ایشان گفتهاند را طابقالنعل بالنعل تکرار کنیم. موضوع حتی شرح و تفصیل ایدههای آنها نیست. ادای دین (contribute) حقیقی به اندیشههای یک متفکر در واقع تکرار آن چه او میگوید یا شرح دقیق و امانتدارانه آنها نیست. این هر دو کار اصلی مترجمان فرهیختهای است که وظیفه ارزشمند انتقال فرهنگی را به عهده گرفتهاند و میکوشند تا سر حد امکان در گزارش یک اندیشه مفروضات خود را کنار بگذارند و تصویری هرچه شفافتر و صریحتر و قابل فهمتر از آن ایدهها را برای مخاطبانی در فرهنگی دیگر عرضه کنند.
گفتوگو با اندیشمندان
مساله بهره گرفتن از یک اندیشمند در واقع به معنای وارد گفتوگو شدن با او و اندیشیدن در کنار اوست. کاری که مارتین هایدگر با افلاطون و ارسطو و هگل و نیچه میکند، به هیچوجه به معنای تفسیر و شرح آثار ایشان نیست. هایدگر در متنهایی که درباره این فیلسوفان نگاشته یا در درسگفتارهایی که درباب آنها ارایه کرده، کوشیده در فرآیند تفکر با این متفکران سهیم شود. او تلاش کرده با بازگشت به سرآغازها (آرخهها) و خاستگاه های (origins) تفکر، جایگاهی را بازسازی کند که فیلسوفان پیش از خودش تفکر را از آنها آغاز میکردند. سعی او مصروف آن بوده که معضل (problematic) ارسطو و نیچه را بیابد و گام به گام با آنها در حل این معضل همراه شود. به همین دلیل است که استفادهای که هایدگر آلمانی قرن بیستمی از افلاطون یونانی در قرن چهارم پیش از میلاد برای پرداختن به مساله حقیقت میکند، به هیچوجه کلیشهای و قالبی نیست یا در سطح شرح و تفسیر صرف نمیگنجد. هایدگر از سطح شرح و ترجمه یک متخصص فلسفه یونان فراتر میرود و گذشته از آنکه ابزارهای لازم (مثل آشنایی با زبان یونانی و فهم سنت فلسفه یونانی) برای مواجهه با افلاطون و ارسطو را دارد، به گفتوگوی انتقادی با آثار به جا مانده از این متفکران میپردازد.
غفلت از سنت خودی
اما تمام مشکل محققانی که میخواهند با استفاده از نظریههایی در بستر و تاریخی مشخص به پژوهش درباره مسائل و پرسشهایی در تاریخ و جغرافیایی دیگر بپردازند به بحث زمینهای که متفکر مورد بحث در آن پرورش یافته یا خصایص بستر جغرافیایی و تاریخی مسائلی که او به آنها پرداخته منحصر نمیشود. از قضا یکی از مهمترین دشواریهای «تحقیقاتی» که میکوشند مسائل ایران را با نظریههای غربی بررسی کنند، آن است که محقق اساسا آشنایی عمیقی با سنت خودش ندارد و به تعبیر دقیقتر زمینه و بستر خودش را نمیشناسد. برای نمونه محققی که برای مثال میخواهد از نظریه روانکاوی لکان برای تبیین سنگنبشتههای هخامنشی استفاده کند، اگرچه لازم است لکان را دقیقا بفهمد و با او وارد گفتوگوی انتقادی شود، اما همزمان ضروری است که درک دقیق و درستی از تاریخ دوره هخامنشی، منابع و پژوهشهای متعدد و عمیقی که در این زمینه شده، داشته باشد. در غیاب این شناخت، آنچه معمولا در پایاننامهها و تحقیقات صورت میگیرد، اتکا بر منابع کلی و سطحی است. ماحصل نیز کلیگویی و تکرار مکرراتی از قبیل آثاری با عنوان پرطمطراق و میانتهی تحلیل گفتمان است.
راه چاره نظریهزدگی؟
کثرت نوشتهها و تحقیقاتی از این دست در سالهای اخیر موجب شده که برخی استادان و اندیشمندان ایرانی از نظریه زدگی در علوم انسانی شکایت کنند و در گفتارها و نوشتارهایشان از کثرت آثار بیمحتوایی که میخواهند به ضرب و زور نظریههای غربی را در بستر و زمینهای دیگر به کار برند، انتقاد میکنند. این دسته از محققان بر ضرورت بازگشت به سنت تاکید میکنند و از دانشجویان میخواهند که دست از نظریه بازی صوری (فرمالیته) و بیمحتوا بردارند. غافل از اینکه عزل نظر از نظریه نه فقط نامطلوب که ناممکن است. کانت در گفتار مشهوری در نقد عقل محض، در ضرورت همکاری فاهمه و احساس در پدید آمدن ادراک میگوید: «شهود بدون مقولات فاهمه نابیناست و مقولات فاهمه بدون دادههای حسی بیمحتوا است.» تعبیر گویای کانت البته برای تبیین سازوکار شناخت انسانی است. اما میتوان در آن بصیرتی جست برای بحث کنونی.
شناخت سنت قدمایی بدون فهم انتقادی و به کارگیری اصیل و عمیق نظریهها و دیدگاههای اندیشمندان جدید نه فقط نامطلوب که غیرممکن است. در واقع نظریه و دیدگاه جدید را میتوان همچون مقولات فاهمه، دستگاههای مفهومی و نظریای خواند که به انبوه دادههای سنتی معنا میبخشند و آنها را فهمپذیر میکنند. البته میتوان همچنان در محدوده سنت و شیوه آموزشی آن باقی ماند و به بازتولید شروح و شرح شرحها و حاشیهنویسیها اکتفا کرد. اما از دل این تحقیقات سنتی، اندیشه انتقادی که به کار امروز و اینجا و اکنون بیاید و مساله نوین ما را پاسخگو باشد، درنمیآید. در واقع شناخت حقیقی سنت تنها در پرتو نگریستن به آن از پس عینک اندیشه جدید حاصل میشود. اما بخش نخست سخن کانت را نیز نباید فراموش کرد. سنت را باید دید و به جنبهها و ابعاد گوناگون آن سرک کشید. سنت موجودیتی متصلب، تکرویه، مرده و ایستا نیست که همچون ابژهای فراروی ما باشد. سنت موجودیتی زنده و سرکش و چند سویه با معناهای متکثر و گاه متضاد است که همچون هوایی است که در آن نفس میکشیم. ما در دل سنت پدید آمدهایم و در هوای آن پرورش یافتهایم. مهم آن است که نگاه نظری نو بتواند این امکان را برای ما فراهم آورد تا بتوانیم لحظاتی این تصور را کنیم که توانستهایم از سنت فراتر رویم و در آن بنگریم، نوعی خویشتننگری از موضعی بیرون از خویش. تنها در پرتو چنین نگرشی است که امکانهای نو پدید میآید و تحقیقاتی انتقادی و راهگشا میسر میشود.
با بسیاری از ایدههای شما موافقم، اما سنت که امروزه هواخواهان بسیاری در کشور ما دارد چیست؟ و اینکه مولف محترم معتقد است ما جامعهای هستیم که جدا از جهان حضور داریم؟ چکونه است که ما تمام تجربههایمان مانند دنیای غرب است اما اندیشههایمان میخواهند به شکل دیگری باشند. بدون اینکه لحظهای به این بیندیشیم که به کجا خواهیم رفت و نفی غرب(غرب مساوی با آزادی) اصلا چرا ورد زبان همه شده است. به راستی ما دنبال چه هستیم؟ آیا لازم نمیدانید به سنتی برگردیم که با آل اجمد و شریعتی ساخته شد؟ و در پرتو شعار بازگشت به خویشتن… مطالعه بیشتر»