اهمیت “دیگری” در اخلاقی زیستن/ گزارش سومین جلسهی «اخلاق در مسیحیت»
نیلوفر: بنیاد باران سلسله نشستهای اخلاقپژوهی با عنوان «اخلاق، زمینهای برای گفتوگوی ادیان» با حضور علما و دانشمندان زرتشتی، یهودی، مسیحی و مسلمان برگزار میکند که طی آن مشترکات میان ادیان، مورد بحث و تاکید قرار میگیرد. در پنجمین جلسه این برنامهها، که بعد از جلسات «اخلاق در یهودیت» برگزار شد، کشیش ژاک یوسف، رییس رسولی حوزه اسقفی لاتین، در ادامه جلسه نخست «اخلاق در مسیحیت» به بحث گفتمان در بطن وجدان؛ قانون و قدغنها پرداخت. در ادامه متن کامل سخنرانی وی آمده است:
اگر به یاد داشته باشید در جلسه اول گفتیم که بین اخلاق و اخلاق مسیحی، ارتباط و در عین حال تفاوت وجود دارد. اخلاق را کلا تعریف کردیم، به عنوان راهی برای خوشبختی و راهی برای انسانسازی. برای یک فرد مسیحی، هر چیزی که در این اخلاق انسانی است و خوب است و باعث انسانسازی میشود، قابل اخذ است. به همین دلیل بود که اخلاق مسیحی را به عنوان زندگی در مسیح یا زندگی در روحالقدس تعریف کردیم. همچنین در جلسه پیش، سعی کردم از طریق یک سری متون و یک سری نظرسنجیها نشان دهم که آن چیزی که امروز در اروپا باقی مانده، مساله وجدان است. چرا این کار را کردم؟ گفتم، چون بنده الان با افرادی کار میکنم که خارجی هستند و در بین آنها، افرادی هستند که خداباور نیستند. از این جهت برای من مهم است که بتوانم منافذ دیالوگ با آنها ایجاد کنم. یک روش پدیدارشناسی برای شما در جلسه پیش گفتم، مردم وقتی عملی انجام میدهند، به وجدان خودشان برمیگردند. چون وجدان برای آنها تعریف شده و از این حیث تبدیل میشود به قانون. تمام مشکل این است که چگونه بتوانیم این وجدان را به سمت حقیقتی که فرابود است، باز کنیم. حقیقتی که فراتر از وجدان شخصی من است که دچار ذهنیت نشویم. بنابراین، روش کاری ما در ایران متفاوت است. چون در جامعه ایران، تقریبا همه ما به خدا ایمان داریم. ولی بحثهای ما بیشتر ناظر در یک زمینه غربی است که در آن اصلا مساله فراطبیعی وجود ندارد و در غیر اینصورت نمیتوان منفذ دیالوگ، از طریق بحث انسانی، انسان جهانشمول باز کرد. چون ما اساسا در بحث انسان مشکل داریم. به قول نیچه که میگفت خدا مرد، هیچ، بلکه انسان هم مرد. وقتی میگوید انسان مرد یعنی ما دیدگاه خاصی روی انسان نداریم. در صورتی که من و شما در ایران، اعتقاد داریم که انسان، سرشت و طبیعتی دارد. ولی برای فردی که تحت تاثیر فلسفه نیچه است، حتی روی مساله سرشت هم مشکل دارد، یا حتی افرادی که اگزیستانسیالیست هستند. آنها میگویند وجود، قبل از سرشت است. به همین دلیل برخی از صحبتهایی که اینجا میکنم، میتواند تعجبآور باشد.
· سه سطح مختلف وجدان
حالا رجوع میکنم به تعالیم کلیسای کاتولیک که برای کلیسای کاتولیک، وجدان چیست. باتوجه به آنچه که گفتم در این محیط غربی، ما به چه شکل میتوانیم وارد دیالوگ شویم؟ برای پاسخ به این سوال به پاراگراف ۱۷۸۰ از تعالیم کلیسای کاتولیک، باز میگردم که مقداری مشکل است ولی آن را تفسیر خواهم کرد، چون فکر میکنم خیل مهم است. در این پاراگراف آمده که: کرامت انسانی، متضمن و مقتضی درستی وجدان اخلاقی است. از این جا به بعد برای من مهم است. وجدان، مشتمل است بر ادراک اصول نظام اخلاقی و به کارگیری آنها در اوضاع و احوال معین به واسطه تشخیص عملی علتها و خیرها. این مرحله دوم وجدان است و سرانجام، داوری درباره اعمال خاصی که در حال انجام هستند یا پیشتر انجام گرفتهاند. مشاهده کردید از سطحی جهانی و نظری حرکت میکنیم تا به سمت عملی برسیم. سه بخش را در این متن دیدیم. ادامه متن را میخوانم و تفسیر میکنم. حقیقت درباره خیر اخلاقی که در قانون عقل بیان شده است، عملا و واقعا به واسطه داوری سنجیده وجدان شناخته میشود. الان این موضع را کمی باز میکنم تا بیشتر تبیین شود. در آموزش کلیسای کاتولیک، وجدان به سه بخش تقسیم میشود. ولی اگر به سنت مسیحی در قرون وسطی برگردید، مخصوصا در الهیات ناب مدرسی یا همان اسکولاستیک، وجدان به دو بخش تقسیم میشد. بخش اولش همان سیندرسیس است، واژهای عجیب که البته برای خود مسیحیان هم عجیب است. فکر نکنید الان از یک کاتولیک بپرسید سیندرسیس یعنی چه، به راحتی به شما توضیح میدهد. بخش دوم وجدان را در آنجا، کانشنسیا میگفتند. کانشنس، به زبان انگلیسی، یعنی همان وجدان. در تعالیم کلیسا قسمت دوم، قسمت کانشنسیا باز به دو بخش تقسیم شده است که درکش زیاد مشکل نباشد. در واقع همان دو مرحله اصلی وجدان مهم است. اما توضیح بخشهای مختلف وجدان. اول همان سیندرسیس. آن اصول کلی که در نظام اخلاقی وجود دارد که برگرفته از فلسفه رواقیون است. این واژه از کلمه یونانی سونترین میآید. سونترین به معنای نگهداشتن و مشاهده کردن است. کسانی که بخواهند الهیات مسیحی بخوانند، باید یونانی بلد باشند. بالاترین بخش وجدان، این قسمت سونترین یا سیندرسیس اشاره دارد به آن ندا یا صدای وجدان. پس از نظر کلیسای کاتولیک، وقتی ما از ندای وجدان صحبت میکنیم، بالاترین قسمت وجدان است که ارزشهای کاملا جهانی و فراگیر در آن قرار گرفته است. هفته پیش به من انتقاد شد که فقط بحث فلسفه عملی است و متودولوژی من را کمی سخت قبول میکردید. در اینجا دقیقا در همان ساحت جهانشمول هستیم. به عنوان مثال، برای درک بهتر این موضوع به امر مطلق در فلسفه کانت اشاره میکنم که البته با موضوع اخلاق مسیحی متفاوت است. امر مطلق کانت این است که همواره باید طوری رفتار کرد که بتوان اراده کرد. قاعده عمل ما، باید یک قانون عام و کلی برای همه انسانها باشد. اینجا واقعا آن جهانشمولی و فراگیری مهم است. یا به عنوان مثال، میدانید که در کتاب مقدس، از عهد عتیق تا آخر عهد جدید، ندایی داریم که خداوند به ما خطاب میکند و میگوید با برادرت چه کردی؟ مسئولیتپذیری. مخصوصا از زمانی که فرزندان آدم، یکی، دیگری را خواهد کشت. خون ریخته خواهد شد. ندای قتل مکن است. حکمی که میخواهد نشان دهد زندگی هر انسان، مقدس و متعالی است. این حکم، قبل از این که نوشتاری باشد، دقیقا نشات گرفته از اعمال وجدان انسان است که انسان را احضار میکند تا آن را محترم بشمارد. این حکم کلی که در وجدان تمام است، در همان بخش سیندرسیس وجود دارد، نظام کلی که به شما گفتیم. باز از نظر سنت کلیسای کاتولیک، به این قسمت سندرسیس، وجدان معمولی هم گفته میشود. البته اینجا معمولی به فارسی، ترجمهاش زیاد خوب نیست ولی از کلمه هابیتوس لاتین میآید، به معنای یکی از گرایشهای اصلی انسان. یعنی نمیشود انسانی باشد که سیندرسیس را نداشته باشد. از نظر سنت کلیسای کاتولیک، چنین قابلیتی در انسان، از بین نخواهد رفت. حتی در بدترین انسانها. مجدد به این موضوع باز میگردیم. این قابلیت، همان نور خداوندی در وجود مخلوق است که باقی میماند، علیرغم تاثیری که گناه بر زندگی همه ما دارد. دقیقا همین قابلیت سیندرسیس است که کرامت بنیادین انسان و شخص انسانی را نشان میدهد. بنابراین متوجه میشوید که سیندرسیس، نقش ترغیب به نیکی و اجتناب از شر در انسان را دارد. حتما شما هم در الاهیات اسلامی، چنین کلمهای دارید. در واقع، هر بار ظلمی رخ میدهد یا انسان، نارضایتی دارد، این حکم کلی که در وجود هر انسان نوشته شده است، باعث میشود تا من مخالفتم را نشان دهم. همچنین سیندرسیس به بخشی از وجدان برمیگردد که در آن، معرفت حقیقت، بدون احتیاج به جستوجویی وجود دارد. منشا هر گونه معرفت، چه در بخش نظری و چه در بخش عملی، منتج از سیندرسیس خواهد بود. از این جهت، چنین معرفتی میبایست به شکل طبیعی در انسان موجود باشد. سیندرسیس در الاهیات مسیحی با کلمه بذر مترادف است که به زبان لاتین به آن سمیناریوم میگویند (به فارسی، سمینار میگوییم). بذری که شناخت ما، از آن نشات گرفته است و تمام اعمالی که منتج به اعمال اخلاقی ما خواهند شد. پس تکرار میکنم که از نظر آموزش کلیسای کاتولیک، چنین معرفتی میبایست، یک هابیتوس باشد یا گرایش انسان. یعنی جزء سرشت انسان است تا در زمان الزام بتواند مورد استفاده قرار گیرد. اما سوال این است که آیا سیندرسیس میتواند اشتباه کند؟ میتواند آدم، ندای خدا را نشنود؟ سنت کاتولیک تاکید میکند که برای این که عملیات انسانی، صحیح و مطمئن باشد، میبایست قبل از هر چیز، اعمال از اصولی منتج شده باشند که صحیح و دائمی باشند و از این جهت کلی که ما به عنوان یک انسان به سمت خوبی دعوت میشویم و از بدی برحذر، سیندرسیس اشتباه نخواهد کرد. ولی به کار گیری این اصول فراگیر و جهانشمول، وقتی وارد بخش عملی خواهد شد، در بخش استنتاجی وجدان که الان در مورد آن صحبت خواهیم کرد، یا در عملی که انجام میدهیم، در آنجا امکان دارد که فرد، اشتباه کند. از این جهت لازم است که وجدان مورد پرورش و تعلیم قرار گیرد. بنابراین متوجه میشوید که اگر وجدان را مطابق تعالیم کلیسای کاتولیک به سه قسمت تقسیم میکنیم، قسمت اول آن، در تمام انسانهاست. قسمت دوم و سوم باید مورد آموزش و پرورش قرار گیرد که الان در مورد آنها صحبت میکنیم. البته همانطور که برای انسانی که سانحهای به وجود میآید و متاسفانه کاربرد درست مغز را از دست میدهد، دیگر نمیتوانیم حساب کنیم، انسانی که وجداناش را از دست میدهد نیز از بحث ما خارج است و این البته جزء حالتهای خاص است. ما در رابطه با انسانی که مغزش دچار مشکل نشده صحبت میکنیم. البته برای این که این موضوع را بیشتر باز کنم، خوب است که دوباره سندرسیس را از طریق اصطلاح تذکار در فلسفه افلاطون برای شما توضیح دهد. افلاطون بر این عقیده است که انسان، در بدنی که وجود دارد، در یک زندان است. روحش قبلا وجود داشته و او در زندان بدن افتاده است. هر شناختی که ما داریم، یک یادآوری از آن زندگی قبلی است که ما داشتیم. این همان مفهوم تذکار در فلسفه افلاطون است. به این تریبت میتوانیم بگوییم مفهوم تذکار در الاهیات مسیح و در کتاب مقدس هم وجود دارد. به عنوان مثال، پولوس در رومیان باب ۱۴ میگوید: شما به ملتها نگاه کنید. قبل از این که به آنها وحی داده شده باشد، کتاب مقدسی باشد، افرادی که حتی یهودی هم نبودند، چه برسد به این که بعدا مسیحی شوند، چطور شده که آنها بر مبنای اخلاقی زندگی کردند. سوالی بود که جلسه پیش اینجا خیلی مطرح شد. مباحث به این برمیگردد که در نهایت در وجود هر انسان، حتی افرادی که وحی را نپذیرفتهاند، پولوس میگوید که آنها هم میتوانند نجات پیدا کنند، چرا که خداوند به آنها قدرت عقل داده تا بتوانند خوبی را از بدی تمیز و تشخیص دهند. بنابراین میخواهم بگویم ایده سیندرسیس یا سیندریوس به زبان لاتین که برای شما گفتم، ایدهای است که اگرچه آن را از فلسفه رواقیون گرفتیم، ولی بذرش در خود کتاب مقدس هم وجود دارد. پدران کلیسا هم مثل حضرت بازیل، این جمله را به کار میبردند. میگوید محبت خدا به عنوان امری بیرونی بر انسان تحمیل نمیشود. بلکه در جوهر عقل انسانی، بنا نهاده شده است. همینطور یک اصطلاح عرفانی دارد که کل دوران قرون وسطی را تحت تاثیر قرار داد. «او از بارقهای از محبت الاهی در ما دمیده است.» همچنین وقتی شاگردان عیسی به او میگویند که حکمی به ما بده تا بدانیم باید چه کار کنیم، میگوید به شما فقط یک حکم میدهم. کل انجیل در واقع در این است که همدیگر را دوست بدارید، همانطور که من شما را دوست داشتم. بازیل با رجوع به این جمله مسیح است که میگوید محبت کردن به دیگری، امکانپذیر نبود، اگر خود خدا این بذر محبت را در ما نگذاشته بود. چون خدا، منشا و ریشه محبت است. آگوستین هم در کتاب معروفش تحت عنوان راجع به تثلیث که به فارسی ترجمه نشده است، مینویسد ما هیچگاه نمیتوانستیم در مورد ارزشهای وابسه به دو امر قضاوت کنیم، اگر از پیش، معرفتی بنیادین در وجود ما حک نشده بود. این موضوع هم به سیندرسیس برمیگردد و عملکرد پدیده وجدان. من کلمه پدیده وجدان را به کار میبرم چون جلسه قبل، مقداری پدیدارشناسی انجام دادم که در رده هستیشناسانه قرار میگیرد، به عنوان یک خاطره اولیه از خوبی و حقیقت در ما. یعنی چون جزء ندای خداست، جایی که اتصال بین انسان و خدا، حکم تذکار را دارد که وقتی کار ناصحیحی انجام میدهیم ما را ناراحت میکند چون همان ندا به ما میگوید فلان عمل مخالف خوبی یا حقیقت در ماست. بنابراین در انسان، تمایل درونی به سوی الوهیت وجود دارد. چرا که به تصویر و شباهت خدا آفریده شده است. این هم از آیات مهم کتاب مقدس است. در بنیانش، انسان با برخی امور در توافق و با برخی دیگر در تضاد است. تذکار اولیه که به بعد الوهی وجود انسان برمیگردد، حاصل معرفت تحلیلی به کمک مفاهیم نیست. بلکه میبایست آن را به عنوان حس درونی که انسان در خود یافته و متوجه میشود که وجودش به سوی آن جهت داده شده و سوق پیدا میکند، دانست. به خاطر همین است که آگوستین در فصل اول کتاباش میگوید که خداوندا تو ما را برای خود آفریدی و وجود ما آرامی نخواهد داشت تا تو را نیابد. به عبارت دیگر، انسان موجودی است از تمایل به سمت خدا، و مساله انسان، سوال انسان، تنها توسط راز خدا متجلی خواهد شد. این دیدگاه کاملا الاهیاتی است که البته با فلسفه امروز تفاوت دارد که لائیک است. ولی ما بر این عقیده هستیم که مساله انسان، بدون جواب خواهد ماند اگر خدایی وجود نداشته باشد. به عبارت دیگر اگر بخواهم به زبان هایدگر فلسفهدان آلمانی صحبت کنم، میتوانیم بگوییم سیندرسیس در واقع نوعی اگزیستانسیال انسان است. نمیگویم اگزیستانسیِل، اگزیستانسیال. اگزیستانسیال، برای هایدگر، یعنی هر چیزی که جزء ساختار وجود انسان باشد. مثلا زمان. همه ما یک بعد زمان در وجودمان است که باعث میشود تا پیر شویم، سن ما بگذرد. میخواهم بگویم سندرسیس، یگ اگزیستانسیال انسان است. در این بخش باید توضیح بیشتری بدهم، چون فکر میکنم باعث روشن شدن مطلب میشود و میتوانیم جمله معروف کاردینال نیومن را درک کنیم. میدانید که کاردینال نیومن، اول اسقف کلیسای انگلستان بود که بعدا وارد کلیسای کاتولیک شد. ایشان کتابهای خیلی مهم و جالبی نوشتهاند و فرمول خیلی معروفی دارند که میگوید وجدان، اولین نایب مسیح در انسان است. این جمله به نوعی در اهمیت سیندرسیس است. بگذارید نقل دیگری نیز از ایشان برایتان بگویم که میگویند: پاپ نمیتواند احکام را بر کاتولیکها تحمیل کند و آن هم به این خاطر که آنها را مفید، قضاوت میکند. دلیلش چیست؟ به خاطر همین اصل سیندرسیس است که در انسان است. ظاهرا چنین جملهای در توافق با تفکر مدرن امروزی است، چرا که معاصران ما، اقتدا را در عدم وجود هر گونه ارتباطی بین سوژه و ابژه در نظر میگیرند. همان مساله ذهنیتی که قبلا گفتم. اما جمله کاردینال نیومن، مفهوم دیگری در خود دارد. تذکار درونی ما، همان سیندرسیس، احتیاج به کمکی بیرونی دارد تا بتواند خود را درک کند. در فلسفه افلاطون، وقتی من وارد مسایل حسی میشوم، این تجربه حسی باعث میشود من به یاد آورم که شناختی در من وجود داشته که این چیست؟ مثلا به این خودکار روی میز که نگاه میکنم؛ دنیای ایدهها به من کمک خواهد کرد که مفهوم این جمله حسی را درک کنم. عنصری که بیرونی است، نه تنها در تضاد با عنصر درونی ما نیست، جایی که صدای خدا را میشنویم، بل که با آن همسو هم هست.
· آموزش و پرورش وجدان
عملکرد پاپ یا مجمع اسقفان، همانطور که قبلا به شما گفتم را میتوانیم به نوعی، مایوتیک افلاطونی در نظر بگیریم. یا اگر بخواهیم ارسطویی بگوییم بدون تحمیل امری از بیرون، آنچه را به انسان تعلق دارد را یادآور میشود. به طوری که راه را جهت حقیقت برای انسان، هموارتر میکند. بنابراین، آموزشهایی که مجمع اسقفان یا حتا پاپ به کلیسای کاتولیک میدهد، به عنوان تحمیل نیست. بلکه آن چیزی که ما عقیده داریم در وجدان انسان به عنوان ندای خداست، از طریق افرادی که نقش واسطه دارند، جهت داده میشود و اینها همسو هستند، در تضاد با هم نیستند. بدیهی است که حافظه مسیحی در مسیری تاریخی قرار گرفته است، اما به خاطر هویت دوگانه آن، یعنی هویتی هم انسانی و هم خدایی، قدرت تشخیص درونی بین آنچه در گسترش این حافظه در تاریخ صورت میگیرد، و آنچه به اساساش برمیگردد، در هر انسان وجود دارد. بنابراین متوجه میشویم و اینطور میتوانیم بگوییم که نقش مجمع اسقفان یا پاپ در آموزشهای کلیسا، نوعی وکالت است. در واقع اینها وکیل مسیح هستند. بدون این که اجبار کنند، آنچه در سیندرسیس وجود دارد، با آموزش بیرونی میخواهند در ما روشن کنند. از این جهت، امروزه برای دفاع از هر گونه تخریب حافظه، میبایست عمل کنیم. چرا؟ به خاطر این که متاسفانه دنیای امروز که بر روی ذهنیتگرایی است، میخواهد حافظه را از بین ببرد و همانطور که گفتم، برای ما برگشتن به این بخش از وجدان، به ما اجازه نمیدهد که هر بدیای را انجام دهیم. در واقع میتواند مانع از یک روش ذهنیتگرایی برای جامعه امروز باشد. بدیهی است که در جوامع امروز غربی، ریشه وجدان در یک منطق بیدرنگ و بیواسطه که هیچگونه ارتباطی با جامعه انسانی ندارد، حک شده است. حتی این که انسان، احتیاج به هرمنوتیک وجود خودش هم ندارد. با این حال، نمیبایست فراموش کرد که طبق تعالیم کلیسا، وجدان انسان، امری شکننده است. شاید به نظر میرسید به خاطر جهتگیری بنیادین وجود به سوی حقیقت، همین بخش بالای وجدان که الان صحبت میکردم، امکان اشتباه و تشخیص انسان به انجام بدی، وجود نداشته باشد. اما در واقعیت، شاهد اشتباه وجدان هم میشویم. از این جهت، لازم است که به تعلیم و تربیت وجدان پرداخت ولی تکرار میکنم تعلیم و تربیت وجدان، به این قسمت فراگیر وجدان برنمیگردد. به آن قسمتی برمیگردد که اصطلاحا اسمش را کانشنسیال گذاشته بودم. الان میخواهم در مورد این بخش وجدان با شما صحبت کنم. پس سطح اول وجدان شد تمام فرایندها و ارزشهای فراگیر. سطح دومش هم شد روند شناخت نیکی خاص. یعنی خوبی وقتی وارد جامعه و تاریخ و زندگی یک فرد میشود، بیشتر عینی خواهد شد. این سطح ، همان سطح استدلال اخلاقی است. در شرایط خاص، چه خوبیهایی مهم هستند، چه ارزشهایی را بایستی برجسته ساخت، چه نزاعهای احتمالی را میبایست در نظر گرفت، چه سلسلهمراتبی را میبایست در رابطه با توقعات مختلف، لحاظ کرد؟ با توجه به شرایط خاص، آیا موضوع به یک دروغ برمیگردد یا یک بصیرت است؟ بخش دوم وجدان، به مساله تشخیص عملی برمیگردد. به عنوان مثال، اگر در بخش اول، سیندرسیس، به شما به عنوان یک قانون جهانشمول میگوید قتل نکن، در بخش دوم وجدان، سوال این است که آیا اعمالی مانند سقط جنین، مثل اتانازی، به عنوان قتل محسوب میشوند یا نه؟ یعنی در بخش عملی هستیم ولی میخواهیم در یک جامعه صحبت کنیم. میخواهیم در کلیسا فکر کنیم. یا شما در جماعت اسلامی میخواهید فکر کنید. فعلا به بخش زندگی شخصی نرسیدیم و در بخش عمومی هستیم ولی در شرایط خاص تاریخی قرار میگیریم. اما سطح سوم که پایینتر میآید، به قضاوت خاص در مورد خوبی برمیگردد که میبایست آن را در شرایط ویژهای انجام دهیم. این سطح اجازه میدهد تا از سطح استدلال و ارزشیابی اخلاقی به سمت تصمیم عینی هدایت شویم. تصمیمی که کلیت شخص من را شامل میشود. یعنی پس از در نظر گرفتن اصول کلی، سیندرسیس، و انجام استدلالات لازم، چه کاری میبایست در مقابل مشکل انجام دهیم؟ به این سطح سوم، اصطلاحا در الاهیات مسیح «قضاوت احتیاطی» میگویند. به خاطر این که میدانید از چهار فضیلت مهمی که ارسطو میگوید، هر چهار مورد را کلیسا در تعلیمات خود نگه خواهد داشت و احتیاط، مخصوصا در کلیسای کاتولیک، یکی از بحثهای خیلی مهم است. مثلا اگر یک نفر توسط پاپ، اسقف نامیده میشود، حتما در حکم اسقفی او ذکر خواهد شد که از شما خواهیم خواست تا با احتیاط و بر حسب ایمان در خدمت قوم خدا باشید. به قول ما ایرانیها، احتیاط شرط عقل است. به همین دلیل است که به این قسمت سوم، پایینترین قسمت وجدان، قسمت قضاوت احتیاطی میگویند. به طور کلی میتوانیم بگوییم که در سنت کاتولیک، سطح دو و سه، تشکیلدهنده وجدان عملی هستند. توماس آکویناس به آن خرد علمی هم میگوید. دقیقا در این سطوح است که میبایست آموزشوپرورش وجدان صورت گیرد. چراکه در این بخش وجدان است که اشتباه وارد یک تصمیم میشود، از روی نادانی یا بیتوجهی. برای مثال، طی قرون زیادی، وجدان غربیها در مورد مساله بردهداری کور شده بود. بعد از گذشت زمان زیادی، متوجه شدند که این امر، بیحرمتی بزرگی به حقوق انسانی است. در پایان باید گفت که به خاطر وجود این پیچیدگی در وجدان انسان است که وجدان همه ما مثل هم عمل نمیکند و وجدان انسان، مثل GPS نیست. به خاطر این که GPS میتواند در همه ماشینها به یک فرم عمل کند و مسیرها را نشان دهد. وجدان به خاطر دو سطح پایینتری که داشت و پیچیدگی که داشت، از این بحث بیرون میرود. اما همانطور که گفتم، اهمیت آموزش وجدان که در قسمت بعدی طرح درسی من است، به شکل خیلی خلاصه نکاتی را میآورم. مطالعه کتاب مقدس، رجوع به سنت کلیسا، یعنی قرائتها و تفسیرهایی که از کتاب مقدس که طی قرون شده است، مشارکت در تجربه مومنان برای مسیحیان خیلی مهم است. همچنین اهمیت دارد که کتاب مقدس را با هم بخوانیم و وقتی آن را تفسیر میکنیم، همه در آن مشارکت داشته باشند. گوش فرادادن به برادران و خواهران، همان مساله مشاوره یا شورا که شما هم دارید، میتواند باعث رشد وجدان باشد. در چنین روندی است که کلیسا در مورد وجدان منور صحبت میکند. وجدان منور یعنی وجدانی که قبول میکند تا وساطت برای رشد او کار کند. بنابراین، وجدان یک امر خودکفا نیست، بلکه رازی است که هیچ گاه کشف و آگاهی بیشتر آن به پایان نخواهد رسید. در عین حال حقیقتی است مستمر که میبایست مورد پرورش قرار گیرد.
· گفتمان در بطن وجدان: قانون و قدغنها
تعلیم وجدان، تعلق به روند انسان شدن دارد. چنین تعلیمی از خلال درونی نمودن قدغنها، صورت میگیرد. مثلا در رانندگی تا زمانی که ما را جریمه نمیکردند، متوجه نمیشدیم که کمربند را باید ببندیم، ولی الان شاید به ملکه ذهنمان تبدیل شده است. ولی فکر نمیکردیم این باید تبدیل شود به قانون درونی برای من. چون این موضوع برای احتیاط است. متاسفانه، با درونی کردن بعضی قدغنها، مشکل داریم. پرورش وجدان باید طوری باشد که یک سری از قوانین، مثل احترام گذاشتن به دیگری یا کرامت هر انسان و… تبدیل شود به قانون درونی در من. اگر این اتفاق بیفتد، آن موقع فکر میکنم دنیا عوض خواهد شد. توجه به دیگران، به خصوص به ضعفا و مسئولیتپذیری در اعمال شخصی، اعمالی هستند که میتوانند وجدان را به خوبی پرورش دهند. موضوع مهمی که از این بحث برمیآید آن است که وجدان از گفتمان و در تعامل، ساخته میشود و پرورش مییابد. شاید یکی از معضلات جامعه غرب، واگذاشتن سوژه به حال خود باشد. وجدان در تنهایی میتواند فاسد شود. در اینجاست که تنها شانس برای این که بتوانیم وجدانها را بیدار کنیم، آن است که همه ما به انسانیت تاکید کنیم. امروزه، به خصوص الاهیدانانی که در دنیای آنگلوساکسون هستند، به خاطر همین مشکلاتی که جامعه فایدهگرا دارد، وجدان اخلاقی را به عنوان یک مکالمه (conversation) بیان میکنند. مکالمهای که موقعیتها و بعد زمان را در نظر میگیرد و باعث میشود تا دلایل خود را واضح بیان کنیم و آنان را در برابر تیغ انتقاد دیگری قرار دهیم. به واسطه چنین عملکردی، وجدان میتواند تقویت یا تایید یا متحول شود. آن هم به یمن دیگری. چنین دیدگاهی، کاملا در راستای الاهیات مسیحی است. چرا؟ به خاطر این که مسیحیان بر این عقیده هستند که صد درصد خداوند متعالی است. بحثی در آن نداریم. ولی خداوند را باید در تاروپود زندگی پیدا کرد. از این جهت، در جایی که مشاوره است، شاید خدا با ما صحبت میکند تا به ما جهت دهد. بدون شک، این امر، باور اساسی یک مومن مسیحی است که به او اجازه میدهد تا درک کند چرا کلیسا در حالی که او را دعوت به احترام گذاشتن به کرامت وجدان میکند، همچنین او را به تشخیص و تمیز کلیسایی، یعنی در گروه هم دعوت میکند. در اینجا میگویم ما تنها در صورتی میتوانیم به خاطر اشتباه انجام گرفته پوزش بطلبیم که هر آنچه در قدرت خود برای روشن کردن عمل لازم داشتهایم، به کار انداخته باشیم. وجدان در ما، شاهد حقیقت و خوبی است. وجدان، وعده آنهاست. وجدان، هیچ گاه نمیتواند خود را از جستوجوی آنان معاف سازد. در همین راستا این بحث را تمام میکنم با جملهای از کمیسیون اسقفان در رابطه با خانواده که میگویند هیچ وجدانی بدون آموزش، مسیر تفکر، مسیری که به واسطه رویدادها به وجود آمده باشد، ملاقاتها، انتخابهای پیشین وجود ندارد. یعنی صد درصد اگر بخواهیم وجدان درست داشته باشیم، باید تمام وساطتهای اجتماعی، تاریخ و … را در نظر داشته باشیم. اینجا در پایان دوباره میخواستم به دو موضوع اشاره کنم. چون میتواند سوال مهمی برای ما باشد. میدانید که وجدان ما در نهایت روی لبه تیزی حرکت میکند که یک طرفش میتواند اطاعت کورکورانه از یک سیستم باشد و یک طرف دیگرش میتواند در نوعی ذهنیتگرایی بیافتد که فقط حرف من مهم باشد. میخواهم در این رابطه، مثالی بزنم. یکی از فلسفهدانان مهم معاصر، هانا آرنت که از یهودیان آلمانی بود، زمانی که رایش سوم قدرت پیدا کرد، به خاطر مواضعی که اتخاذ کرد و یهودی بودن به آمریکا گریخت. او در آمریکا کتابهای زیادی نوشت که به فارسی هم ترجمه شدند. سالها روی این مساله فکر میکرد که چطور امکان دارد یک انسان، برنامهریزی کند و باعث کشتار این همه انسان دیگر شود. وجدان انسان چه میشود؟ زمانی که آیشمن، دستگیر شد، خانم آرنت از آمریکا به اورشلیم رفت تا ببیند این فرد کیست و چطور آدمی است که این همه کشت و کشتار به راه انداخته است. چون آیشمن یکی از مجریان آشویتس بود که برنامه قطارهایی که میرفتند به آشویتس در لهستان، طراحی میکرد تا یهودیان را به آنجا به اتاقهای گاز ببرند که آنها را بکشند یا بسوزانند. این فلسفهدان در خاطراتش مینویسد که من فکر میکردم باید انسانی ببینم که واقعا یک هیولاست. ولی میگوید وقتی این انسان را دیدم، موقعی که قضاوت میشد، یک انسان دیدم مثل انسانهای دیگر. خیلی ساکت، خیلی محترم. از او پرسیدند آقا شما چرا این کار را کردید؟ شما این همه قطار برنامهریزی کردید. میگفت من کاری نمیکردم. من از مقاماتی که آنجا بودند، اطاعت میکردم. من کار بدی نکردم. چیز عجیبی که برای هانا آرنت وجود داشت این بود که چگونه بدی، به چیز پیشپاافتاده در برابر یک انسان، تبدیل میشود. اینجا همان مشکلی است که وجدان از سیستمی، به شکل کورکورانه پیروی میکند. در مقابل، یک الاهیدان پروتستان داریم به نام دیتریش بون هوفر که آلمانی. ایشان به خاطر این که یک زمان تصمیم میگیرد تا در قالب یک گروه، نه بصورت فردی، وارد برنامه کشتن هیتلر شود، دستگیر میشود و بعدا اعدام میشود. این کشیش کتابهای خیلی مهمی دارد که یکی از آنها «مقاومت و تسلیم» است که الاهیات قرن بیستم را خیلی تحت تاثیر قرار داد. ایشان در آنجا آورده است: ما آلمانیها در طی قانون کهن خود، ضرورت و فضیلت اطاعت را آموختهایم. یعنی آیشمن که این همه میگوید اطلاعت میکنم، میگوید ما این را آموختیم و به ما یاد دادند. ما معنا و عظمت زندگی خود را در تبعیت کلیه تمایلات و تفکرات شخصی خود از رسالت بزرگی که بر دوش داشتهایم، دیده و درک کردهایم. رسالت، همان حرفی که هیتلر میزد که من رسالت بزرگی دارم. اما وضعیتی که امروز در آن قرار داریم، انحرافی توجیهشده و طبیعتا برخلاف قلب ماست. انحرافی که میخواهد تا از رده بالا اطاعت کنیم و باور خود را کنار بگذاریم. همانطور که گفتم مشکل بین وجدان شخصی و اطاعت کورکورانه است. ما آزادی خود را حفظ میکنیم. در کجای جهان، با شور و اشتیاقی همانند آلمان در مورد آزادی صحبت شده است و آن هم از زمان لوتر تا فلسفه ایدهآلیست؟ در عین حال سعی کردهایم تا خود را از ارادههای شخصی آزاد ساخته و در خدمات دیگران باشیم. اما با چنین منظری، دنیا را فراموش کردهایم. ما انتظار این امر را نداشتیم که امکان سوءاستفاده از بدی و به خاطر گرایش ما به تسلیم به گروه به وجود آید. یعنی بخواهید وجدان خود را مقداری به سئوال بکشید، باید به تاریخ نگاه کنید که چه اتفاقاتی در زندگی عینی انسانها میافتد که شما را زیر سوال ببرد. متاسفانه، دنبالهروی از یک سیستم میتواند این مشکلات را داشته باشد. بنابراین متوجه شدید که در بحثی که اینجا پیش کشیدم، وجدان از دید ما، امری است واقعا بسیار بزرگ، در عین حال بسیار شکننده. چون به راحتی میتواند در جامعه انسانی به انحراف برود و فاجعه درست کند. آخرین موضوعی که در نتیجهگیری میخواستم برای شما بگویم، مساله شورای واتیکان دوم است که در متنی به معنای «کرامت انسانی» در رابطه آزادی انتخاب دین صحبت شده است. اگر کلیسای کاتولیک بر این عقیده است که انتخاب دین آزاد است، دقیقا به خاطر همین کرامت انسانی است که از وجدان نشات میگیرد. بخشی از این متن را میخوانم. آزادی وجدان بدان معناست که همه انسانها میبایست به دور از هر گونه فشار از جانب افراد یا گروههای اجتماعی و یا هر نوع قدرت انسانی باشند. به طوری که در مقوله دینی، هیچ انسانی مجبور به عملکردی مخالف وجدان خود نباشد. خود کلیسا هم باید به این موضوع چه از نظر مدنی و چه از نظر سیاسی و چه از نظر دینی، احترام بگذارد. یعنی اولین مدل را باید خود کلیسا نشان دهد. همچنین شورا اعلام میکند که حق آزادی در انتخاب دین، بنیان خود را در کرامت شخص انسانی یافته است. آنچنان که کلام خدا و خود عقل، آن را به ما میآموزاند.
· قانون طبیعی
قانون طبیعی، یکی از بحثهای مهم در کلیسای کاتولیک است که یکی از نقاط اختلاف با کلیسای پروتستان هم هست. ولی فکر میکنم در دنیای غرب، تنها وسیلهای که میتواند به ما اجازه دهد به عنوان کلیسای کاتولیک با عموم مردم صحبت کنیم، همین بحث قانون طبیعی است. چون گفتم که برای دیالوگ در زمینه اخلاقی، ما با ادیان دیگر هیچ مشکلی نداریم. نقاط مشترک زیاد است ولی مشکل من همیشه این است که با یک ملحد، چگونه باید وارد دیالوگ شوم؟ با توجه به تحلیلی که در جلسه پیش در مورد وضعیت کنونی جامعه غربی انجام دادم، متوجه شدیم که پدیده وجدان هنوز هم میتواند مدخل مناسبی جهت دیالوگ سازنده با معاصران ما باشد، با این تفاوت که به خاطر وضعیت فلسفی کنونی و آن هم با جوامعی که با نسبیگرایی عجین شدهاند، میبایست از هر گونه تفکری که تنها به امور جهانشمولی که با تاریخ، سر و کار ندارند، بر حذر باشیم. این اختلاف نظری بود که هفته گذشته، آن را به تفصیل بیان کردیم. اگر بخواهیم مساله وجدان را با افرادی که خداناباورند، مطرح کنیم، نمیتوانیم بحث خود را بلافاصله بر مبنای فراطبیعی شروع کنیم. ما باید مبحث وجدان را در یک روند تاریخی قرار دهیم تا بتوانیم با افرادی که خداناباور هستند، وارد دیالوگ شویم. وگرنه قافله را از همان ابتدا باختیم. بین خودمان همه چیز خوب است، ولی یک ذره با کسی که خداناباور است صحبت کنیم، میگویند که خیلی خوش آمدید ولی دوست نداریم به شما گوش دهیم. از این رو، شورای پاپی برای ایمان، همه مورالیستهای مسیحی یعنی الهیدانان اخلاقی را دعوت میکند تا از یک طرف ارزشهای جهانی را در نظر بگیرند، همان ارزشهایی که الان صحبت کردیم، مثل وجدان، و از طرف دیگر در الاهیات خود، وضعیت تاریخی و اجتماعی را نیز منظور کنند. این به آن معناست که الاهیاتی که به عنوان اخلاق خواهیم داشت، الاهیات زمینهگرا (contextual) خواهد بود. سوال اول این است که ما چه انسانهایی هستیم؟ فلسفه پل ریکور برای این سوال پاسخی درخور دارد. فلسفهای که روی روایت تاکید دارد، چون وقتی که شما شروع به روایت میکنید، میگویید که من که هستم. من مسلمان هستم، متعلق به این خانواده هستم، ایرانی هستم. یعنی بلافاصله تمام آن بعد فرهنگی و تاریخی و هویت من، بیرون میآید. همان چیزی که گفتم شورای پاپی، از الاهیدانان میخواست. نقطه شروع ما باید این باشد: ما چه کسانی هستیم؟ فکر میکنم این سوال شروع خیلی خوبی برای دیالوگ است، حتی بین مذاهب. با مطرح کردن این سوال توسط ضمیر اول شخص جمع، هدف آن است که از هر گونه فردگرایی رهایی پیدا کنیم. چون گفتم که مشکل جامعه غرب، ذهنیتگرایی است. ولی وقتی به عنوان ما، یک انسانیت واحد صحبت میکنیم، بلافاصله جهان فرد، به دیگری باز خواهد شد. و این که هر شخص و همه، خود را متعلق به یک مای کلی بدانند، تنها در صورتی که هر کس قبول کند تا خود را به عنوان بودنی با دیگران در نظر بگیرد و این که هر شخص نیز بتواند در این ما، به تعالی انسانی خود برسد. میتوان به پایه و اساس امر فراگیر انسانی عینی رسید. اینجا موضوع خیلی فرق کرد. من در دیالوگی که خواهم داشت، به هیچ عنوان نمیتوانم بحثم را روی امر فراگیر انسانی صحبت کنم. تاکید کردم، امر فراگیر انسانی عینی. یعنی از تاریخ باید بگذریم. منظور از امر فراگیر عینی، در اینجا، همان وحدت نوع بشری و انتظار اجماعی است که میتواند بین افراد یک فرهنگ و یا با فرهنگهای دیگر صورت گیرد. پس نقطه شروع، یک نقطه عینی خواهد بود. با قراردادن چنین بنیادی است که میتوان نقد فرهنگی خاصی را شروع کرد، فرهنگی که قادر نیست تا به هر انسان، امکان یک زندگی واقعی را عطا کند. یعنی وقتی ما در نظر بگیریم که متعلق به انسانیت هستیم و به دنبال این میگردیم تا بتوانیم با همدیگر، یک سری ارزشهایی پیدا کنیم که میتوانند انسانیت ما را تشکیل دهند و هر فرد هم به عنوان شخص میتواند رشد کند. در اینصورت میتوانیم وارد دیالوگ شویم. هدف، ایجاد راه جهانشمولی است که با زیر سوال بردن تواناییهای برخی از فرهنگها یا سنتها، بتوان راهی جهت تحقق انسان ایجاد کرد. چرا این موضوع را میگویم؟ چون شاید عکس آن چیزی که از غرب در ذهن داریم که همه چیز آزاد است، انسان هم آزاد است، اما فکر غربی امروز بیشتر دچار نوعی سرنوشتگرایی شده است. منظورم از این اصطلاح چیست؟ چون جوامع غربی آنقدر پیچیده شدند که طرف میگوید در این جامعه هیچ چیز را نمیتوانم عوض کنم. ببینیم چه میشود، چه بر سرم میآید. نه از آن جهت که از تعصبات دینی بگویند که سرنوشت ما از قبل نوشته شده است. بلکه جامعه آنقدر پیچیده است که شخص میگوید من هیچ کاری نمیتوانم بکنم و این جامعه را عوض کنم. با این تکنولوژی و پیشرفت و… من که هستم؟ سوژهای که فکر میکرد آزاد است، الان خودش را پیدا میکند که هیچ کاری نمیتواند انجام دهد. حالا در چنین جامعهای میخواهید به آنها بفهمانید که باید با هم کار کنیم که انسانیت خود را بسازیم. نهایت این نوع جلسات هم برای این است تا آنجا که امکان دارد بتوانیم به هم نزدیکتر شویم و شاید در پرتوی اخلاق جهانی چنین آرزویی محقق شود. با توجه به این که اخلاق، وظیفه روند انسان شدن و راه خوشبختی را دارد. یکی از الهیدانان بهنام هم میگوید برای این که اخلاق جهانی بسازیم، باید سه بعد را در نظر بگیریم که اینها سه بعد انسانیت ماست. یک، امر منفرد، دو امر جزئی و سه، امر فراگیر. امر منفرد یعنی چه؟ یعنی آن زمان گذشته است که یک نفر بیاید و فکر متافیزیک کند و بگوید این قانون برای همه انسانهاست. باید قبول کنیم که هر انسانی، منحصر به فرد است و باید منحصر به فرد بودن آن را در نظر بگیریم. دو، منظور از امر جزئی این است که هر انسان در یک مکان و یک جامعه یا فرهنگ خاصی به دنیا آمده است. باید این زمینهها را در نظر بگیریم. سه، امر فراگیر. این که انسان تعلق به بشریت دارد و از این جهت، خصوصیات انسانی همچون عقل، آزادی، اراده و… متعلق به همه نوع بشر است. یکی از این سه قطب را اگر در نظر نگیرید، قائل به هر تفکر اخلاقی که باشید،دچار مشکل خواهید شد. اما سوال مهمی که مطرح میشود این است که با توجه به فرهنگ نسبیگرایی که امروزه غرب با آن دستوپنجه نرم میکند، چگونه میتوان محتوایی برونگرا جهت انسانی زندگی کردن، یافت؟ تمام مساله اینجاست. ما میگوییم باید به شکل انسانی زندگی کنیم، مسیحیان همین حرف را میزنند. مسلمانان هم همین حرف را میزنند. مگر غیر از است؟ کسی هم که خداناباور است، همین حرف را میزند. ولی مشکل این است که چه محتوایی پشت آن هست و چگونه میتوانیم به اجماع برسیم. اگر بخواهیم محتوا را بیابیم، آن سه بعد را همیشه باید به عنوان پیشفرض در نظر بگیریم. اینجاست که کلیسای کاتولیک برای محتوا دادن به انسانی زندگی کردن با هم، به مفهومی به نام قانون طبیعی رجوع میکند، همین بحثی که امروز میخواستم برای شما بگویم، تبیین ارزشهای بنیادین و ضروری برای زندگی انسانها در اجتماع. از نظر کلیسای کاتولیک، مفهوم قانون طبیعی، اجازه میدهد تا خوبی برونگرا را برای انسان مشخص کرده و در نتیجه به مساله انسانی زندگی کردن، محتوای درستی داد. اما منظور از قانون طبیعی چیست؟ ابتدا این مفهوم را توضیح خواهم داد و بعد از آن انتقاد شدیدی که فلسفههای امروز از این مساله داشتند، بیان میشود و سپس، فرضیهای از پاپ بندیکت شانزدهم ارائه خواهم داد که به ما میگوید اگر قانون طبیعی را در نظر نگیریم، انسانیت از بین میرود.
اما منظور از قانون طبیعی چیست. لازم به ذکر است که این مفهوم از دوران باستان یونانی-رومی به عاریت گرفته شده است. کلمه و اصطلاح قانون طبیعی از فرهنگ یونانی و رومی به کلیسا رسیده است. بعدها در قرون وسطی مورد بازخوانی بسیاری قرار گرفت. از نظر یک فرد مسیحی، تشخیص آنچه اساسا برای یک انسان، نیکوست، معرف نقشه خدا است در مورد خلقت و مخلوقات. فکر میکنم شما مسلمانان هم چنین میگویید. ما خداپرستها غیر از این چیز دیگری نداریم. در عین حال، خلقت، عاری از معنا نیست. چرا که به واسطه محبت خدا آفریده شده است و روح خدا در آن سکونت دارد. از این جهت، از نظر یک مومن مسیحی، انسان میبایست بتواند در خود این خلقت که معنا داشته و جهت داده شده، اراده خدا را پیدا کند. با توجه به این امر، متوجه میشویم که از نظر کلیسای کاتولیک، نمیتوان وجود اخلاقی را که منشا عقلانی داشته و قبل از مکاشفه الاهی، وجود داشته باشد را فراموش کرد. سوالی جلسه پیش، آقای دکتر آرمین از من پرسیدند. پاسخاش را الان میتوانم بگویم. قانون طبیعی، یک قانون کاملا عقلانی است، کلیسای کاتولیک قبول دارد که حتی انسانها بدون این که برای بعضی از آنها وحی آمده باشد، یا مسلمان شده باشند یا مسیحی، میتوانند نجات پیدا کنند، چون خداوند برای آنها عقل را قرار داده است. در کتاب مقدس، واژه قانون طبیعی را نمیتوانیم پیدا کنیم. چنین واژهای نیست. اما با کمی تفحص متوجه میشویم که محتوای آن وجود دارد. من به هیچ عنوان به عهد جدید و عقد عتیق اشاره نمیکنم. فقط یک جمله از پولوس برای شما میخوانم. از رومیان، باب ۱۲ آیه ۱۴ تا ۱۵. میگوید هر گاه غیر یهودیان که دارای شریعت موسی نیستند، احکام شریعت را طبیعتا انجام میدهند، معلوم است که شریعت آنان، خودشان هستند. با وجود این که شریعت کتبی ندارند، رفتارشان نشان میدهد که مقررات شریعت در قلبهاشان نوشته شده است و وجدانهاشان نیز درستی این را تایید میکند. این در واقع، بذر قانون طبیعی، قانون عقلانی است که ما را به خوبی دعوت میکند و از بدی منع میکند و در وجود هر انسان قرار گرفته است. یا در جای دیگر، پولوس میگوید: همه آنانی که بدون داشتن شریعت موسی گناه میکنند، بدون شریعت هلاک میشوند و همه آنهایی که تحت شریعت هستند و گناه میکنند به وسیله شریعت محکوم میشوند. در نهایت همه مورد قضاوت یک عمل اخلاقی قرار میگیرند. نتیجه گیزی همین است. چرا؟ چون عقیده داریم قبل از این که قانون اخلاقی از طریق وحی به ما برسد، یک قانون اخلاقی انسانی وجود دارد که در وجود همه ما حک شده است. به این ترتیب، دو ویژگی مهم، قانون طبیعی در کلیسای کاتولیک وجود دارد. یکی این که این قانون از خلال جوهر انسانی تشخیص داده میشود و آن هم در ارتباطش با خدا. به عبارت دیگر یک ایده کاملا الاهیاتی است، فلسفی نیست. دوم، این مفهوم به واسطه عقل و وجدان شناخته میشود. یعنی پایه و اساس قانون طبیعی، عقل و وجدان انسان است. به عبارت دیگر، متوجه میشویم که برای اخلاق مسیحی، ارتباط تنگاتنگی بین الاهیات خلقت و الاهیات نجات وجود دارد. الاهیات خلقت یعنی خدا جهان را آفرید. الاهیات نجات یعنی این که این جهان برای هدفی آفریده شده و نجاتی برای همه انسانها متصور است. این دو الاهیات، جدا از هم نیستند. به عبارت دیگر میگوییم خدا، هم از طریق وحی با ما صحبت میکند و هم از طریق مخلوقاتش که در دنیا هستند. بنابراین با کشف این مخلوقات، با به کار گیری ذهن و عقل، میتوانیم خود را وارد این رده اخلاقی که بر مبنای قانون طبیعی است، قرار دهیم. اما در اینجا باز این سوال مطرح میشود که محتوای قانون طبیعی چیست. برگردیم به محتوا دادن به آن. با توجه به مطالبی که قبلا گفتم، متوجه میشویم برای این که امروز بتوانیم به قانون طبیعی محتوایی دهیم، باید از خلال تامل بر تجربههای انسانی و راههایی که به آن ختم میشوند صورت گیرد. یعنی میتوانیم از روانشناسی، روانکاوی، پزشکی، فیزیک، شیمی، جامعه شناسی یا هر چیز استفاده کنیم تا انسان را مورد مطالعه قرار دهیم. از آنجا که در حوزه اخلاق قرار داریم، تلاش عقل در جستوجوی ارزشها و اهداف نهایی خواهد بود که زندگی شخص انسانی و زندگی با هم، انسانیت را شامل میشود. البته موضوع مهمی که نباید فراموش کنیم این است که با این مشاهدات و مطالعاتی که انجام میدهیم باید دست به انتخابی بزنیم. از نظر یک مومن که پیشفرضهای الاهیاتی دارد، وقتی انسان مورد مطالعه قرار میگیرد، این گرایش وجود دارد که در انسانها، سرشت و طبیعتی وجود دارد خدا در آن قرار داده شده است. امکان دارد یک روان کاو بگوید نه، من این را قبول ندارم که این جزء گرایش کل انسانها باشد. چون ما که به عنوان یک دیندار صحبت میکنیم، در نهایت روی طبیعت خاص انسانی، پیشفرضی داریم بنابراین اگر بخواهیم تعریفی بدهیم از قانون طبیعی، میتوانیم اینطور بگوییم که معیارهای قانون طبیعی، به حقوق و وظایفی از درک خاصی از گرایشهای طبیعی انسان که بر عقل واقع میشود، برمیگردد که اصلیترینش همان چیزی است که در سیندرسیس به شما گفتم. جستوجوی نیکی و پرهیز از شر. فکر میکنم یک گرایش کلی است که در تمام انسانهاست که میتواند جزء محتوای قانون طبیعی قرار گیرد و سه چیز دیگر در کنار این قانون اساسی است. یک، انسان میخواهد همیشه زندگی خودش را حفظ کند، حفظ زندگی برای همه ما مهم است. دو، انسان میخواهد زندگیاش از طریق نسلهای بعدی، ادامه داشته باشد. بنابراین مساله ازدواج مطرح میشود. سوم، انسان میخواهد تا زندگیاش در چارچوب یک زندگی اجتماعی رشد پیدا کند. در ارتباط با حقیتی که برای زندگی خود در نظر میگیرد. با این سه معیار بنیادین است که انسان به یمن عقل خودش میتواند درک کند آن گرایشهای اساسی که میتواند برای خوب زندگی کردن نیک باشد، چیست. بنابراین متوجه میشویم که قانون طبیعی، روح تمام قوانینی است که قرون مختلف و ادوار مختلف، از طریق زندگی انسانها بیرون آمده و به شکل نوشتاری درآمده است. البته به خاطر گناهی که در انسان وجود داشته است، امکان دارد این قانون طبیعی که در انسانها وجود دارد بعضی مواقع به تاریکی رفته باشد. لذا قانون طبیعی، قانونی است که برای عقل هر انسان معیار است و ما میگوییم خدا، امکانات لازم را به هر انسان داده تا بتواند خوبی را از بدی تشخیص دهد و اهمیت زندگی را بیابد. شاید با توجه به این اصول کلی بتوانیم یک اخلاق جهانی درست کنیم. نتیجه اینها چه خواهد شد، برای انتخابهای مهمی که انجام خواهیم داد؟ مایلم همه این صحبتهایی که شد، با فلسفه غرب امروز خرابش کنم. چرا؟ به خاطر این که فلسفه امروز غرب، هم با مفهوم طبیعت و سرشت مشکل دارد و هم با مفهوم قانون. بنابراین کل مفهوم قانون طبیعی مشکلساز است. از نظر مفهوم طبیعت یا سرشت، طبق آموزشهای اگزیستانسیالیستها، انسان یک طرح است. هایدگر میگفت انسان در این دنیا به بیرون پرتاب شده. نه هدفی است و نه چیزی. با انتخابهایی که من انجام میدهم، سرشتم مشخص خواهد شد که من که هستم. به خاطر همین، این فلسفه به ما میگوید که موجودیت، قبل از طبیعت و سرشت قرار میگیرد. یعنی نمیتوانیم بگوییم همه انسانها یک سرشت دارند. انسان، موجودیتی است که با انتخابهای خودش، زندگیاش را خواهد ساخت. بنابراین نمیتوانیم در رابطه با سرشت انسانی صحبت کنیم. این یکی از مشکلاتی است که وجود دارد. دومین مشکل ما با جریانهای فایدهگرا و اثباتگرهای قضایی است. اثباتگرای قضایی، مفهومش چیست؟ این که قانون وضع شده در هر جامعه، برای خودش کفایت دارد. سازنده این قانون، انسان است و انسان، هر موقع که دوست دارد میتواند آن را کاملا از بین ببرد و از اول بسازد. بنابراین ما قانون همیشگی نداریم. قانون طبیعی به معنایی که یک قانون همیشگی باشد، وجود ندارد. برای فایدهگراها هم همین مشکل و مساله قانون وجود دارد. چراکه برای آنها، فایده، یک امر مطلوب است. یک انتخاب اخلاقی یعنی بیشترین فایده، برای بیشترین تعداد افراد. بنابراین، احتیاجی به ارجاع به قانون طبیعی نیست. باید ببینیم مورد فایده قرار میگیرد یا نه. اما برای این که بتوانیم جوابی به این دو گروه دهیم، باید بگوییم ما حرف شما را شنیدیم، نه طبیعت و سرشت برای شما معنا دارد و نه قانون، ولی به هر حال ما باید به عنوان انسان روی کره زمین با هم زندگی کنیم. چگونه با هم زندگی کنیم؟ اگر هیچ معیاری وجود نداشته باشد، میشود؟ در اینجا بود که پاپ بندیکت شانزدهم در یک سخنرانی که در دانشگاه آلمان داشت، این جمله را گفت که در زمان جنگهای مذاهب در اروپا، وقی کاتولیکها و پروتستانها درگیر بودند و فلسفه دانان دوره روشنگری با همه اینها درگیر بودند، صبحت سر این بود که ما چگونه قانونگذاری کنیم تا همه روی آن به اجماع برسند. همین مشکل امروز ماست. ایشان میگفت همه ما ایمان داریم که خدا هست. زمان روشنگری، هنوز افرادی مثل کانت و دکارت، همه به خدا ایمان دارند ولی میگویند بیاییم اینگونه فرض کنیم که خدا نیست که تمام قوانینی که ما میگذاریم مستقل از هر مذهب باشد. کاتولیک، پروتستان و… فرض کنیم خدا نیست تا به اجماع برسیم. پاپ میگوید که من فکر میکنم الان به زمانی رسیدیم که باید این فرضیه را عوض کنیم. باید فرض کنیم که خدا هست تا بتوانیم با هم و در کنار هم، روزگار بگذرانیم . نه این که بگوییم حتما هست. بگوییم فرض کنیم خدا هست تا بتوانیم به اجماعی برسیم. چون در غیر این صورت امکان این که بتوانیم انسانیت واحد را بسازیم، وجود نخواهد داشت و انسانیت از بین خواهد رفت. البته نمیگویم این راهی است که مورد قبول همه واقع میشود. ولی اگر به فرم فلسفی بخواهیم بگوییم، اگر گشایش به سمت یک حقیقت یا امر فرابود نباشد، چگونه انسانیت میتواند ادامه یابد؟ حالا یک فلسفهدان که خدا ناباور است، برای او، این حقیقت فرابود، میتوان دیگری باشد. یعنی دیگری مثل قانونی میشود کنار من که نمیگذارد من هر کاری دوست دارم با او انجام دهم. دیگری، من را از ذهنیتم بیرون میآورد. به همین دلیل است که امروزه خیلی از فلسفهدانان، بر مساله محبت و عشق ورزیدن، فکر میکنند. فنومنولوژی یا پدیدارشناسی محبت، چرا مهم است؟ چون من میفهمم که وقتی کسی عاشق دیگری میشود، دست خودش که نیست. دیگری هست که به من میفهماند که من که هستم. یک سری احساساتی درون من بروز پیدا میکند که تا آن زمان نمیشناختم، ولی دیگری است که به من یاد میدهد. بنابراین اهمیت دیگری در زندگی، بسیار مهم است. طبیعتا برای همه ما دینداران، چنین است که فکر میکنیم خارج از خدا، نمیتوان اخلاق کاملا انسانی درست کرد. امکان دارد که به توافقاتی برسیم، ولی نمیتواند کاملا انسانی باشد. چون فقط خدا میتواند به ما راه درست را نشان دهد. مقداری وارد تجرد شدیم. امیداورم شما را زیاد خسته نکرده باشم. ولی فکر میکنم به برخی از سوالات هفته پیش جواب دادم.
در این ارتباط
آرش آبائی: در اخلاق یهودی، انسان کامل نداریم، موسی هم خطا میکند و مجازاتش را میبیند
کشیش ژاک یوسف: اخلاق مسیحی ذاتا در دیالوگ است