حیات سیاسی و اجتماعی امام علی (ع) از وفات پیامبر(ص) تا شهادت
محمد مهدی جعفری: حضرت علی(ع) که به خلافت رسید، گفت که غنایم را باید در میان همه به طور مساوی تقسیم کرد و اگر شما ادعای تقوا، ایمان و جهاد، هجرت و مسلمانی دارید فقط خدا از نیت شما باخبر است و در روز قیامت عدل الهی به هر کس به میزان اندیشه، نیت و عملش اجر و پاداش میدهند. حضرت گفت که ایشان مدیر همه هستند و همه را به یک شکل نگاه میکنند و برای او مومن و غیرمومن، متقی و غیرمتقی و حتی مسلمان و غیرمسلمان و… فرقی ندارد.
****
حیات سیاسی و اجتماعی امام علی (ع) از وفات پیامبر(ص) تا شهادت در گفت و گو با محمدمهدی جعفری
علی ورامینی / بعد از وفات پیامبر (ص) حضرت علی به مدت ٢۵ سال دربرابر خلافت سه خلیفه دیگر سکوت کرد. در این زمان نهتنها به رویارویی با آنان نپرداخت بلکه برای حفظ منافع جامعه اسلامی بارها و بارها به یاری سه خلیفه رفت تا مسلمانان دچار گرفتاریهای بزرگتری نشوند. کشته شدن عثمان و آشفته شدن اوضاع و همچنین اصرار فراوان مردم باعث شد که حضرت خلافت مسلمانان را بر عهده بگیرد؛ امری که در نزد آن بزرگمرد از عطسه بزی بیارزشتر بود. در این روزها که با نام امیرالمومنین پیوند خورده است به سراغ دکتر مهدی جعفری رفتیم و با او درباب مقطع تاریخی وفات پیامبر تا شهادت امیرالمومنین(ع) به گفتوگو نشستیم. مهدی جعفری سالیان درازی است که در مورد تاریخ اسلام و نهجالبلاغه پژوهش میکند.
بعد از وفات پیامبر(ص) شاهد هستیم که حضرت علی(ع) ٢۵ سال سکوت میکنند و از صحنه سیاسی به دور میمانند. سوال اول اینکه دلایل این سکوت در این مدت طولانی چه بوده است؟ دوم اینکه دلایل این سکوت چقدر درک شد؟ و سوم هم اینکه حضرت علی(ع) در این ٢۵ سال چه فعالیتهایی از نظر سیاسی و اجتماعی داشتند؟
رسول خدا(ص) در غدیر آنچه را به مردم از جانب خداوند وصیت و ابلاغ میکنند ولایت امیرالمومنین است و میفرمایند: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» یعنی همان مساله ولایت. مسائل دیگر در حاشیه قرار میگیرند یعنی حکومت و خلافت. هر چند حضرت علی(ع) شایستگی آن را داشت و کسی که میتواند ولی امر و مولای همه باشد، مسلما صلاحیت خلافت و پیشوایی هم دارد اما یک طرف خلافت شخص خلیفه است و یک طرف دیگر آن مردم هستند. از این جهت بعد از رسول خدا (ص) بر سر خلافت و حکومت رقابت در گرفت و عدهای مدعی آن شدند و آنچه امیرالمومنین سکوت کرد در مقابل این بود و نه در مقابل ولایت که رسول خدا(ص) آن را به مردم ابلاغ کرده بود زیرا در مورد ولایت هیچ سکوتی جایز نیست و همانطور که پیامبر(ص) نمیتواند در مقابل رسالت خود سکوت کند و خواستن و نخواستن مردم در آن تاثیری ندارد، ولایت هم همینطور است. آن مدعیان هم کاری به ولایت نداشتند و حتی شاید به آن معتقد هم بودند اما دعوا بر سر قدرت و حکومت بود.
خطبه پنج نهجالبلاغه بسیار گویا و روشن است و به خوبی مساله را بیان میکند. حضرت علی(ع) بعد از فوت پیامبر به مسجد میآید، میبیند که دعوا و اختلاف فراوانی بین افراد درگرفته است و عدهای به طرفداری از حضرت علی(ع) و عدهای هم به طرفداری از ابوبکر به ایراد سخن میپردازند. حضرت در آن موقع که جوانی ٣٣ یا حداکثر ٣۶ ساله بود شروع به سخنرانی میکند و همه را به وحدت فرا میخواند. حضرت در آنجا میفرمایند: «شُقُّوا أمْواج الْفِتنِ بِسُفُنِ النّجاه» به معنی دریای پر از امواج فتنه را با کشتیهای نجات (وحدت) بشکافید و پیش بروید یا میفرمایند: «و ضعُوا تِیجان الْمُفاخرهِ» به معنی تاجهای افتخار کردن به یکدیگر را به زمین بکوبید و از بالیدن به تعداد نفرات خودتان کناره بگیرید. یا آنجا که میفرمایند: «ماءٌ آجن (آبی است گندیده) و لُقْمهٌ یغص بِها آکِلُها (و لقمهای است که گلوی خورندهاش را میگیرد)». اشاره ایشان به دعوا بر سر قدرت است یعنی حکومتی که به وسیله دعوا و به زور بخواهد قدرت را به دست بیاورد مانند آب گندیده است.
همانطور که اگر تشنهای بر سر آب گندیدهای برسد و آن را بخورد نهتنها تشنگیاش برطرف نمیشود بلکه این آب گندیده و لجن باعث مرگ او میشود یا گرسنهای که میخواهد لقمهای بخورد و آن لقمه در گلویش میگیرد، نهتنها سیر نمیشود بلکه باعث مرگ او میشود، قدرت و خلافت هم باید در خدمت مردم باشد. اگر برای رسیدن به آن با یکدیگر دعوا کنند، بر سر قدرت بجنگند و به هر وسیلهای آن را به دست بیاورند، نه تنها خدمت نخواهد شد بلکه نقض غرض است. برای حفظ چنان قدرتی هم اگر همه حقها را زیر پا بگذارد و مردم را نادیده بگیرد، نهتنها خدمت نیست بلکه خیانت هم خواهد بود. از این جهت ایشان قدرتی را که از طریق دعوا و جنگ به دست بیاید به آب گندیده و لقمه گلوگیر تشبیه میکند. به دنبال آن میفرمایند: «مُجْتنِی الثّمرهِ لِغیْرِ وقْتِ إِیناعِها کالزّارِعِ بِغیْرِ أرْضِهِ» به این معنا که چیننده میوه قبل از آنکه میوه برسد و کال باشد، مانند کشاورزی است که در زمین دیگری کشت میکند. همان طور که آن کشاورز صاحب محصول نخواهد بود، چیننده میوه کال هم نه اجازه داده میوه برسد تا قابل خوردن باشد و نه این میوه کالی را که چیده قابل خوردن است.
این سخن اشارهای است به افکار عمومی قبیلهگرای مردم آن روزگار. مردم آن روزگار هنوز تحت تاثیر فرهنگ قبیله هستند. هر که ریشسفیدتر، قدرتش بیشتر و تعداد افرادش بیشتر باشد، حق از نظر فرهنگ قبیلهای با او است. آن مردم اهل شایستهسالاری نیستند و آنچنان به رشد نرسیدهاند که شایستهترین فرد را به عنوان خلیفه و حاکم انتخاب کنند. لذا میفرمایند با این مردم با چنین افکاری که دارند نمیتوان قدرت را به دست آورد. قدرت باید به صورت طبیعی به دست بیاید.
از این جهت سکوت امیرالمومنین در مورد مساله قدرت بود برای حفظ وحدت مسلمانان. اما در اصول و عقاید و آنچه مربوط به تبیین رسالت و اصول اعتقادات بود، کوچکترین سکوتی نکرد و هر جا هم که انحراف یا خلافی از اصول میدید بیان میداشت و آنها هم حضرت علی(ع) را به عنوان امام و پیشوایی که میتواند بهتر از هر کسی رسالت و قرآن را تبیین کند، قبول داشتند و او هم از این لحاظ به هیچوجه در این ٢۵ سال سکوت نکرد. از طرف دیگر امیرالمومنین در این سالها قهر و گوشهنشینی نکرد. اینطور نبود که بگوید حال که حق خلافت و زمامداری من ضایع شده، پس کاری به کار مردم ندارم و هر اتفاقی هم میخواهد بر سرشان بیاید بلکه حضرت علی(ع) به عنوان یک شخص مسوول که احساس مسوولیت و تعهد میکند، در میدان ایستاده و نظر مشورتی خودش را در مورد مسائل اجرایی بیان میکند.
شخص خلیفه اول و به خصوص خلیفه دوم بسیار هم به نظر حضرت علی(ع) احترام میگذاشتند و با او مشورت میکردند. اینها فقط قدرت را برای خودشان میخواستند. حضرت علی(ع) هم هر جا که میخواستند به آنها مشورت میداد و اتفاقا بسیاری از آنها را هم که به اجرا درآوردند با موفقیت همراه بود. در زمان خلیفه سوم که از قوم بنیامیه بود، افراد و کارگزاران و مشاوران و اطرافیان را از بنیامیه انتخاب کرده بود و بنیامیه از دیرباز با بنیهاشم رقابت داشتند و فکر میکردند اگر حضرت علی(ع) حتی به عنوان مشاور در کنار خلیفه باشد، مردم به او بیشتر توجه و خلیفه نالایق را برکنار میکنند و حضرت علی(ع) را بر سر کار میآورند، در گوش عثمان میخواندند که با حضرت علی(ع) مشورت نکن و هر نظری که حضرت علی(ع) داد برخلافش عمل کن. در آن زمان باز هم حضرت علی(ع) قهر نکرد ولی در صحنه نبود و به ناچار به کناری مینشست.
حتی در جریان شورش علیه عثمان و محاصره خانه عثمان و اعتراضات مردمی، حضرت علی(ع) وساطت یا دخالت میکرد و هم به مردم و هم به عثمان مشورت میداد. از سر خیرخواهی به مردم میگفت که حقوقتان را به روش مسالمتآمیز مطالبه کنید زیرا روش قهرانی منجر به قتل خلیفه میشود و قتل خلیفه فتنهای را ایجاد میکند که بدخواهان خواستار آن هستند. در این فتنه حق و باطل چنان با یکدیگر آمیخته میشود که قابل تشخیص نیست و همان بدخواهان و دشمنان مردم از این وضع استفاده میکنند. به عثمان هم میگفت حقوق مردم را به آنها بده تا باعث قتلت نشود زیرا من از رسول خدا(ص) شنیدم که اگر امام و خلیفه مردم به دست مردم کشته شود چنان فتنهای در میگیرد که تا قیامت این فتنه ادامه دارد. اما متاسفانه کسانی بودند که مردم را به کارهای قهرآمیز تحریک میکردند و اطرافیان عثمان هم او را وادار میکردند که حقوق مردم را بیشتر پایمال کند و به حرف حضرت علی (ع) گوش نمیدادند. در آخر هم اتفاقی که نباید، افتاد و خلیفه را کشتند. به نظر تحلیلگران تاریخ، قتل خلیفه بیشتر به تحریک معاویه و مروان و نزدیکان عثمان صورت گرفت چون میدانستند اگر عثمان به مرگ طبیعی بمیرد یا حتی کشته شود، مردم جز حضرت علی(ع) کسی را به عنوان خلیفه انتخاب نمیکردند. از این جهت میخواستند عثمان در یک شورش کور و یک فتنه مبهم کشته شود و اتهام آن را به حضرت علی(ع) وارد کنند و حضرت علی(ع) نتواند آنطور که باید و شاید برنامههایش که در واقع برنامه قرآن و رسول خدا(ص) را اجرا کند. اتفاقا همینطور هم شد و امیرالمومنین در طول این مدت همه مردم را نصیحت میکرد، در کنار خلیفهها ایستاده بود، اصول را اجرا میکرد و حتی در مسائل اجرایی هم نظر میداد. سکوت حضرت علی (ع) فقط برای قدرت و خلافت خودش بود. در آن مورد سکوت کرده بود اما در اصول و عقاید مشارکت کامل داشت.
اشاره کردید که حضرت علی(ع) به خلیفههای اول و دوم مشورت میدادند و با موفقیتهایی هم همراه بود. نمونههای تاریخی از این مشورتها را برایمان مثال میزنید؟
در مورد خلیفه اول جنگ با رومیان بود. در زمان رسول خدا رومیان شام و مصر را تصرف کرده بودند. شام سال ۶٠ قبل از میلاد مسیح، مصر و شام را به تصرف خودشان درآورده بودند. بنابراین شام مرز جزیرهالعرب با رومیان قرار گرفت. وقتی که دیدند که در جزیرهالعرب شخصی به نام محمد در حال گرفتن قسمتهای مهم جزیره است، آنها هم تصمیم گرفتند که وارد جزیره شوند. رسول خدا سپاهی فرستاد. جعفر بن ابیطالب و عدهای دیگر هم در همانجا شهید شدند. در آخرین روزهای زندگانی رسول خدا آنها قصد ورود به جزیرهالعرب را داشتند که رسول خدا عثمانبنزید را مامور و فرمانده سپاه کرد که به آنجا برود اما به علت بیماری رسول خدا برگشتند. بعد از رحلت رسول خدا ابوبکر همان سپاه را مجهز کرد که به آنجا بروند. با وجود اینکه روزهای اول پس از رحلت رسول خدا بود، باز هم حضرت علی (ع) با اینکه در جنگ شرکت نکردند، نظر و مشورت میدادند.
بعد از شهادت فاطمه زهرا(س) باز هم امیرالمومنین برای حفظ وحدت مسلمین با ابوبکر بیعت کردند و در موارد مختلفی نظر میدادند. اما در زمان خلیفه دوم در چندین مورد به عمربنخطاب مشورت میداد که در نهجالبلاغه هم آمده است. از جمله آنکه وقتی سپاهیان مسلمانان در مقابل ایرانیان قرار گرفتند، سپاه ایران خواهان مذاکره با خلیفه شدند. فرمانده سپاه مسلمانان چنین خبر و درخواستی را به مدینه فرستاد. عمربن خطاب یاران و پیروان رسول خدا را جمع کرد و خواهان مشورت شد. حضرت علی(ع) با استدلالهایی که داشت ،گفت که خلیفه نباید برای مذاکره به آنجا برود و به جای خود فردی دیگری را بفرستد. عمر بن خطاب هم قبول کرد. بعد از اینکه سرزمین ایران به تصرف درآمد، سربازان مسلمان میخواستند زمینها را به تصرف درآورند و آنها را به عنوان غنیمت جنگی در اختیار بگیرند اما فرماندهشان قبول نکرد و باز هم موضوع برای مشورت با عمر به مدینه فرستاده شد. در اینجا باز هم امیرالمومنین بود که نظر داد نباید زمینها به عنوان غنیمت بین سربازان تقسیم شود و زمینها باید به صاحبان اصلیاش (ایرانیان) با شرایطی بهتر از دوره ساسانیان اجاره داده شود. عمر هم پذیرفت و زمینها را به همان شکل اجاره داد. در موردی دیگر عدهای معتقد بودند طلا و جواهراتی که در خانه کعبه وجود دارد باید بین اصحاب تقسیم شود. عمر مجددا در این مورد هم با امیرالمومنین مشورت کردند و حضرت فرمودند که این زیورآلات در زمان پیامبر هم در خانه کعبه وجود داشته و با اینکه نیاز رسول خدا به این تجملات نسبت به الان خیلی بیشتر بوده، نگفته که اینها را باید از کعبه بیرون آورد. لذا حضرت علی(ع) گفتند که این تجملات را به حال خودشان بگذارید و همین اتفاق هم افتاد. در مسائل قضایی چون عمر اشتباهات زیادی میکرد، حضرت علی(ع) مشورت میداد و اصلاح میکرد. عمر بارها گفت: «لولا على لهلک عمر» یعنی اگر علی نبود که این مساله را برای ما روشن و اصلاح کند، عمر هلاک میشد. یا این نقل قول از زبان احمد بنحنبل مشهور است که عمر بارها گفته است: «أعوذ بالله من معضله لیس لها أبو حسن» یعنی به خدا پناه میبرم که مشکلی برایم پیش بیاید و ابوالحسن نباشد که آن مشکل را حل کند. مشورت در امور قضایی و اجرایی به خوبی صورت میگرفت. آنها میخواستند حکومت و زمامداری در دست خودشان باشد و حضرت علی(ع) به عنوان مشاور در کنار آنها باشد و خیلی هم برایش احترام قایل بودند.
حضرت بیان میکنند که اگر پریشانی و آشفتگی مردم نبود (در آنجا که میگویند اگر دخترکان با سرهای برهنه نمیآمدند)، هرگز خلافت را قبول نمیکردم. دلیل اکراه حضرت علی(ع) از قبول کردن پیشنهاد خلافت چه بود؟ چه شرایطی پیش آمد که مجبور شدند این کار را انجام دهند؟
بعد از عصر عثمان، مردم دولت موقت تشکیل دادند. یک نفر به نام غافقی که به نمایندگی از مردم مصر آمده بود پیشنهاد شد و دولت موقتی به ریاست او تشکیل دادند و کارهای روزمره را اداره میکردند اما به هر کس که روی آوردند از جمله طلحه و زبیر و سعدبنابیوقاص و بزرگانی که عضو شورای خلافت بودند، هیچ کس نپذیرفت. اوضاع بسیار به هم ریخته و نابسامان بود. همان طور که امیرالمومنین پیشبینی کرده بود فتنهای برپا شده بود که دودش تمام افق را گرفته بود و هیچ کس جرات پذیرفتن خلافت را نداشت. بعد از یک هفته خیل جمعیت به سوی خانه حضرت علی(ع) سرازیر شدند و از حضرت علی(ع) خواستند که خلافت را بپذیرد.
حضرت علی(ع) برای مردم سخنرانی کرد و گفت که قبلا هشدار دادم. روش شما و عثمان نادرست بود. شما بیصبری کردید و متوسل به خشونت و قهرآمیز شدید و باعث قتل عثمان شدید. الان دود فتنه چنان کران تا کران اجتماع را فرا گرفته که کسی نمیتواند جامعه را اداره کند. بنابراین دنبال کسی دیگر بگردید و من هم با هر کسی که شما انتخاب و با او بیعت کردید، نهتنها او را میپذیرم بلکه فرمان او را هم بهتر از همه شما اجابت خواهم کرد. حضرت علی(ع) میخواست اوضاع مملکت و مردم درست شود و به هیچوجه داعیه قدرت و خلافت نداشت. مردم قبول نکرده و اصرار کردند. حضرت علی (ع) گفت اگر من خلیفه شوم گوش به حرف این شخص و آن شخص نمیدهم و آنچه را خود تشخیص میدهم که حق است و در سنت رسول خدا و قرآن آمده را اجرا میکنم. همه پذیرفتند و گفتند شرایط شما را میپذیریم. حتی مالک اشتر که رییس هیات نمایندگی کوفه بود و به عنوان اعتراض به عثمان به مدینه آمده بود، به امیرالمومنین رو کرد و گفت که اگر قبول نکنی ممکن است ما کسی را انتخاب کنیم و باز هم حسرتش بر دل شما بماند.
حضرت علی(ع) نگاهی به مالک کرد و مالک هم متوجه حرف اشتباه خود شد و عذرخواهی کرد و گفت که منظورش این نبوده که شما دنبال قدرت هستید، بلکه منظورش اداره امور مسلمین بوده است. بههرحال همه شرایط امیرالمومنین را پذیرفتند و ایشان با اینکه میدانستند سرانجام کار چه خواهد بود، قبول کردند. حضرت علی(ع) اجازه نداد با او بیعت کنند و گفت بیعت با کسی چون من در این شرایط درست نیست. چون همه جمعیت از روی آگاهی اینجا جمع نشدهاند و از آنها خواست که تا فردا صبح به جمعبندی افکار خود برسند و اگر باز هم بر تصمیم خودشان ماندند فردا صبح به مسجد بیایند و در آنجا من برنامه دولت خود را اعلام میکنم و اگر پذیرفتید، آنوقت با من بیعت کنید. این توصیفی که شما از آمدن دخترکان با سر برهنه ارایه میکنید همان تصویری است که حضرت علی(ع) از آمدن مردم به مسجد بیان میکند و به زیبایی میگوید که همه مردم از زن و مرد، پیر و جوان آمدند، بیماران به کناری تکیه داده بودند، پیرمردان لنگانلنگان میآمدند، همه با شادی به مسجد آمده بودند. حتی دخترکان با سر برهنه به تماشا آمده بودند.
چنان برای بیعت کردن به سمت من هجوم آوردند که من فکر کردم ممکن است «حسنین» پایمال شود. این حسنین به معنای امام حسن و حسین نیست. حسنین در عربی به معنای استخوان بازو است یعنی چنان به من فشار آورند که حتی استخوان بازویم را هم له کردند. حتی گوشه عبایم را هم پاره کردند یعنی هجوم برای بیعت کردن بود که باعث چنین اتفاقی شد و حضرت همچنین گفته بودند. ایشان در مسجد باز هم شرایط خودشان را بیان میکنند و در خطبه ١۶ نهجالبلاغه به خوبی منعکس شده است. امیرالمومنین در آنجا مشخص میکند اگر به خلافت برسد چه کارهایی انجام میدهد و مردم هم چه کارهایی باید انجام دهند. حضرت علی(ع) دو علت اصلی را برای قبول خلافت بیان میکند که در آخر خطبه سوم (شقشقیه) آمده است. حضرت میفرمایند «قسم به آن کسی که جان را آفرید و دانه را از زیر زمین بیرون آورد». میفرمایند: «لوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وقِیامُ الْحُجّهِ به وجود النّاصِر وما أخذالله على العُلماءِ ألاّ یُقارُّواعلى کِظّهِ ظالِمٍ، ولا سغبِمظْلُوم» به معنای «اگر مردم اعلام یاری و طرفداری نمیکردند و با این یاری و طرفداریشان، حجت را بر من تمام نمیکردند و اگر این پیمانی نبود که خداوند از دانشمندان آگاه گرفته که در مقابل پرخوری ستمگر و گرسنگی ستمرسیده لحظهای قرار آرام نگیرند، باز هم افسار شتر خلافت را بر گردنش میانداختم و با همان ظرفی به آن آب میدادم که قبلا داده بودم».
یعنی این دو علت باعث شد که خلافت را بپذیرم. نخستین آن آمدن مردم است. یعنی اینکه با گفتن این جمله «لوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وقِیامُ الْحُجّهِ به وجود النّاصِر» آمدن مردم را نهتنها مقبولیت مینامند که عدهای بیان میکنند بلکه مشروعیت آن را هم به خواست و یاری و طرفداری مردم اعلام میکند. یعنی «اگر مردم قادر نمیشدند برای بیعت کردن و با اعلام یاری و طرفداری کردن از من حجت بر من تمام نمیشد، من نمیپذیرفتم.» دوم هم به آگاهی برمیگردد. یعنی شخصی که آگاه است و احساس مسوولیت دارد نمیتواند در مقابل ستمگرانی که حقوق مردم را میخورند و ستمرسیدگانی که حقوقشان پایمال شده است، ساکت بنشیند و بتواند زمام امر را به دست بگیرد. حتی هر اتفاقی هم که بیفتد و اگر هم کشته شود، شرایطی نیست که فرد مسوول و آگاه شانه از زیر آن خالی کند. حضرت به آین دو دلیل است که خلافت را پذیرفتند.
حضرت علی(ع) از وقتی که حکومت را در دست میگیرند تا زمانی که به شهادت میرسند، چه ویژگیهایی داشتند که کمکم دشمنانی پیدا میکند؟ و دوم هم اینکه حوادثی که منجر به شهادت ایشان شد را برایمان شرح دهید.
خلیفه دوم به هر دلیلی که یا ناشی از حسننیت یا کجسلیقگی بود یا به هر دلیل دیگری، امتیازاتی برای برخی افراد قایل شد و اعلام کرد کسانی که سابقه در اسلام دارند، کسانی که هجرت کردهاند و کسانی که در جهادهای مختلف شرکت کردهاند، باید از غنایم به دست آمده در جنگها سهم بیشتری داشته باشند و برای سابقه در اسلام، مهاجرت و جهاد در راه اسلام سابقه تعیین کرد. از فتح مکه به بعد مردم تازه مسلمان شده از اقصی نقاط کشور و کسانی که از ایران و مصر و شام مسلمان شده بودند، ٢٠٠ درهم سهم میگرفتند و آن سابقهداران، مهاجران و مجاهدان به اضافه زنان پیامبر ١٢٠٠٠ درهم سهم میبردند. همین امر باعث یک اختلاف طبقاتی و شکاف بسیار ظالمانهای در اجتماع شد. از طرفی خلیفه دوم با وجود امتیازاتی که قایل شده بود بسیار در مصرف هم سختگیری میکرد و میگفت نباید اینها حالت انقلابی خودشان را از دست بدهند. البته باید اشاره کنم که حضرت علی(ع) با اعطای این امتیارات بهشدت مخالف بود و قبول نمیکرد. حضرت میگفت اگر اینها در راه خداوند کاری انجام دادهاند که خداوند اجر میدهد. اگر برای امتیاز گرفتن باشد که اجر نیست و فرد مجاهد و مهاجر به شمار نمیآید.
طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابیوقاص و بسیاری از این بزرگان به اضافه عایشه به عنوان زن پیغمبر این امتیازات را گرفته بودند و در وضعیت مالی بسیار خوبی بودند. لذا از حضرت علی(ع) هم همان توقع را داشتند. عثمان نهتنها آن امتیازات را داد بلکه چون غیرمنصفانه به بنیامیه که نومسلمان بودند، بیش از سابقهدارها امتیاز داد. در صورتی که باید به بنیامیه هم به اندازه تازه مسلمان شدهها امتیاز میداد. از اینرو طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف هم به عثمان اعتراض میکردند و عثمان مجبور میشد به آنها حقالسکوت بپردازد. این افراد نهتنها امتیازات میگرفتند بلکه حقالسکوت هم دریافت میکردند. حتی زمینهایی هم به عنوان قطاع و موارد اینچنینی به آنها میداد که نوعی فئودالیته در آن زمان بود. از این جهت از امتیازات فراوانی برخوردار بودند.
حضرت علی(ع) که به خلافت رسید، گفت که غنایم را باید در میان همه به طور مساوی تقسیم کرد و اگر شما ادعای تقوا، ایمان و جهاد، هجرت و مسلمانی دارید فقط خدا از نیت شما باخبر است و در روز قیامت عدل الهی به هر کس به میزان اندیشه، نیت و عملش اجر و پاداش میدهند. حضرت گفت که ایشان مدیر همه هستند و همه را به یک شکل نگاه میکنند و برای او مومن و غیرمومن، متقی و غیرمتقی و حتی مسلمان و غیرمسلمان و… فرقی ندارد.
از این جهت آن امتیازخواهها در ابتدا جنگ جمل را به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان به راه انداختند. با وجود اینکه خود آنها تحریککننده بودند و امیرالمومنین هم در نامهای که به مردم کوفه نوشت گفت که طلحه و زبیر بیش از همه مردم را تحریک میکردند و کوچکترین کار عایشه هم این بود که به مردم گفت «اقتلو نعثلا» یعنی این پیر کفتار را بکشید. اما من به عنوان یک شخص مهاجر که در کناری که نشسته بودم، مردم و عثمان را نصیحت میکردم و به هیچوجه راضی نبودم که کار به خشونت و قتل عثمان برسد. با این وجود آنها بهانه گرفتند و مردم ناآگاه را به دنبال خودشان کشاندند و زن محترم پیغمبر را سوار شتر کردند و در قالب سپاه بصره قرار دادند و جنگ به راه انداختند. جنگ هم به خاطر سوار بودن عایشه بر شتر به جنگ جمل مشهور شد.
به هر حال حضرت علی(ع) را وادار کردند که با آنها بجنگد وگرنه حضرت در ابتدا با آنها مذاکره و گفتوگو کرد که این کار را نکنند. اما در نهایت وقتی فقط زبیر کنار کشید و طلحه و دیگران خواهان جنگ شدند، با آنها جنگید و پس از پیروزی عایشه را با احترام به مدینه برگرداند. البته خودش به کوفه که شهری تازهتاسیس و چندفرهنگی و چندملیتی بود رفت تا هم اسلام راستین را تبلیغ و ترویج کند و هم از مدینه که مرکز امتیازطلبان و رانتخواران بود دور شود و از طرفی هم کوفه مرکزیتی نسبت به جهان اسلام آن روزگار داشت. در کوفه که ساکن شد مجددا به معاویه نامه نوشت و از او خواست که بیعت مردم شام را بگیرد و به کوفه بیاید. ولی معاویه باز هم مساله عثمان را بهانه کرد و حضرت علی (ع) را عامل تحریک قتل عثمان دانست و گفت که قاتلان عثمان را دستگیر کن و به ما بده.به همین دلیل حضرت ناچار شدند جنگ صفین را انجام دهد و در نهایت جنگ صفین هم به مساله خوارج انجامید.
خوارج ابتدا حضرت علی(ع) را مجبور به پذیرش صلح در جنگ صفین کردند اما بعدا پشیمان شدند و شعار «لا حکم الا لله» یعنی حکم نباید از بین انسانها انتخاب شود و درباره خلافت قضاوت کند، بلکه حکومت اختصاص به خدا دارد. حضرت علی(ع) هم به آنها گفت که اشتباه میکنند و آن حکومتی که مقصود خدا است و در قرآن آمده، قضاوت است و منظور عمارت، فرماروایی، زمامداری، مدیریت و خلافت که حق مردم است، نیست. مردم ناچار از داشتن امیر و زمامدار چه نیکوکار و چه غیرنیکوکار هستند. این بهتر از هرج و مرج و بیقانونی و قرائتهای شخصی برای اداره جامعه است. لذا با خوارج هم با زبان استدلال ایستادگی و برخورد کرد و یارانش را هم از برخورد فیزیکی با آنها منع کرد و از آنها خواست که با خوارج بحث کنند اما به خشونت و جنگ متوسل نشوند. اما باز هم کسانی خوارج را تحریک کردند و وادار به جنگ با حضرت علی(ع) کردند. امیرالمومنین هم با اکره جنگ نهروان را با آنها راه انداخت. حضرت ابتدا با آنها صحبت و مذاکره کرد به طوری که ٨٠٠٠ نفر از مجموع ١٢٠٠٠ نفر سپاهیان خوارج استدلالهای حضرت را پذیرفتند و کنار رفتند اما حضرت علی(ع) ناچارا با ۴٠٠٠ نفر باقیمانده جنگید. تمام تلاش امیرالمومنین در طول این چهار سال و ١٠ ماه خلافت، به زنده و احیا کردن قرآن و بیان ارزشهای سنت رسول خدا که چیزی از آن در جامعه آن روز باقی نمانده بود، معطوف بود و چون افراد به امتیازات عادت کرده بودند و حاضر نبودند که دست از امتیازخواهی بردارند، از این جهت در مقابلشان ایستاد.
افراد خیرخواه، امیرالمومنین را نصیحت میکردند که مردم خواهان دنیا هستند و دنیا را به آنها بده که بتوانی بیشتر حق را اجرا کنی. اما حضرت علی(ع) میگفتند این کار یعنی انتخاب وسیله پلید برای حفظ خودم. برای رسیدن به هدف مقدس، این وسیله پلید است و معلوم نیست که در این صورت بتوانم حق را اجرا کنم. اجرای ارزشهای متعالی نباید از وسیله نادرست صورت گیرد. من نیرنگ نمیزنم و فریب نمیدهم، به کسی هم دروغ نمیگویم. حق بسیار روشن است و من از راه حق حتی به اندازه یک سر مو هم منحرف نمیشوم. پذیرفتن یا نپذیرفتن مردم ملاک نیست. آنچه مهم است بیان و اجرای حق است. اتفاقا همینطور هم شد و شهادت امیرالمومنین بر اثر حقخواهی و عدالتطلبی و برای اجرای حقوق مردم به شکل عادلانه بود. حضرت علی(ع) در این راه بسیار صریح بود و اندکی هم سازش نکرد و بهخوبی مقاومت کرد و در این راه که راه حق و عدالت بود به شهادت رسیدند.
منبع: اعتماد