۱۰ پرسش انتقادی از فلسفه‌های تحلیلی

بیژن عبدالکریمی: بر پایه یک تقسیم بندی معروف و رایج ولی نه چندان دقیق، فلسفه معاصر غرب به دو شاخه اصلی فلسفه تحلیلی (فلسفه های انگلیسی یا آنگلوساکسون) و فلسفه قاره ای (اروپایی، ژرمنی یا آلمانی) تقسیم می شود. اما این تقسیم بندی به هیچ وجه دقیق نیست چرا که بسیاری از فیلسوفان تحلیلی، آلمانی یا غیرانگلیسی بوده اند و…

بیژن عبدالکریمی: بر پایه یک تقسیم بندی معروف و رایج ولی نه چندان دقیق، فلسفه معاصر غرب به دو شاخه اصلی فلسفه تحلیلی (فلسفه های انگلیسی یا آنگلوساکسون) و فلسفه قاره ای (اروپایی، ژرمنی یا آلمانی) تقسیم می شود. اما این تقسیم بندی به هیچ وجه دقیق نیست چرا که بسیاری از فیلسوفان تحلیلی، آلمانی یا غیرانگلیسی بوده اند و در مقابل در حوزه کشورهای انگلیسی زبان از جمله در خود انگلیس و امریکا نیز بسیاری به فلسفه های قاره ای (اروپایی) علاقه مندند. همچنین باید توجه داشت ما نه با «فلسفه تحلیلی» که با «فلسفه های تحلیلی» و نه با «فلسفه قاره ای» که با «فلسفه های قاره ای» روبه روییم.

لذا در بحث از فلسفه های تحلیلی ما با انبوهی از چهره ها از فرگه، راسل، وایتهد، مور و برنتانو گرفته تا ماینونگ، هوسرل و حلقه وین (رایشنباخ، شلیک و کارناپ و…) و از ویتگنشتاین، پاتنام، گودمن، پوپر، آیزایا برلین، رابرت نوزیک، برنارد ویلیامز و جان راولز گرفته تا مایکل دامِت، گیلبرت رایل، کواین، کریپکی و… مواجهیم. همچنین، سنت فلسفه های تحلیلی جریان ها، گرایش ها و حوزه های بسیار کثیری چون منتالیست ها، رفتارگرایان، کارکردگرایان، ابزارگرایان، حذف گرایان، فیزیکالیست ها، مکتب آکسفورد (معتقدان و تکیه کنندگان بر زبان متعارف، عرفی و متداول) و… را در برمی گیرد. از سوی دیگر سنت فلسفه های تحلیلی در حوزه های گوناگونی چون فلسفه علم، معرفت شناسی، فلسفه زبان، فلسفه اخلاق، فلسفه ذهن، فلسفه دین، فلسفه سیاسی، حوزه سمنتیک، زیبایی شناسی، متافیزیک تحلیلی و… بسط یافته است.

خاستگاه فلسفه های تحلیلی

بسیاری از مورخان و بر اساس دیدگاهی رایج، اندیشه های فرگه را خاستگاه ظهور فلسفه های تحلیلی برمی شمارند زیرا نخستین بار او بود که تاکید داشت تحلیل فلسفی چیزی جز تحلیل اندیشه ها از رهگذر زبان نیست و این نکته را شاید بتوان هسته مرکزی فلسفه های تحلیلی (فلسفه های زبانی) دانست. دامت معتقد است، فرگه با آثاری چون «مقدمه مبانی حساب» و «آیدیوگرافی یا تحریر اندیشه ها» موجب شد تا پرسش شناسایی در فلسفه کلاسیک، یعنی نسبت میان تفکر و اعیان، به مساله رابطه زبان و دلالت و معنا تبدیل شود.

بر مبنای این نظریه اندیشه ها از طریق «گزاره ها» انعکاس می یابند و سخن گفتن از ساختار اندیشه، سخن گفتن از پیوند معنایی اجزای جملات و گزاره هاست. این نوع رویکرد به مساله شناسایی، که از سوی فرگه ارائه شده، همان چیزی است که موجب ظهور فلسفه تحلیلی شده است. اما عموم مورخان تاریخ فلسفه معاصر، فرگه، راسل، مور و ویتگنشتاین را از آباء فلسفه های تحلیلی برشمرده اند. البته برخی نیز ریشه های فلسفه های تحلیلی را کمی دورتر و در آمپریسم انگلیسی و در اندیشه های آمپریست هایی چون هیوم، لاک و بارکلی و در فلسفه انتقادی کانت جست وجو کرده اند و گروهی نیز جوانه های فلسفه های تحلیلی را به اعتباری در افکار لایب نیتس و برخی نیز در فلسفه دکارتی و تکیه این فیلسوف فرانسوی بر روشن اندیشی و دو معیار «وضوح و تمایز» دانسته اند. برخی نیز معتقدند نخستین خاستگاه های فلسفه های تحلیلی را باید در روش دیالکتیکی خود سقراط و افلاطون و منطق ارسطو دنبال کرد.

تعریف فلسفه تحلیلی

اما درباره تعریف «فلسفه تحلیلی» همچنان که بیشتر خود فیلسوفان تحلیلی نیز اذعان کرده اند باید گفت: عرضه تعریفی دقیق از آن که جامع و مانع باشد، بسیار دشوار است؛ زیرا در این فلسفه، با یک آموزه مشخص و معین یا چارچوب متعارف مواجه نیستیم، بلکه با موضوع های گوناگون و رویکردهای متفاوت معرفت شناختی، روش شناختی و حتی پدیدار شناختی سروکار داریم. اما شاید به واسطه استحصا و نگاهی به برخی از مضامین اصلی فلسفه های تحلیلی بتوانیم به این سنت فکری نزدیک شویم؛ مباحثی چون معناداری و بی معنایی گزاره ها، حالات معنایی، ارکان بازنمایی، رابطه زبان و تفکر، رابطه زبان و حقیقت، احکام ارزشی و رابطه اش با احکام توصیفی، رابطه ذهن و بدن، معضل اذهان دیگر، زبان محض، تفکر محض، ابژه های آگاهی، بحث های مربوط به روش های علمی و مباحثی چون اثبات پذیری، تاییدپذیری، ابطال پذیری، گزاره های اجرایی آیر، اتمیسم منطقی، گزاره های پایه ای، فلسفه ذهن، بحث های سمنتیک، هوش مصنوعی، زبان طبیعی و فراطبیعی و… از جمله مهم ترین موضوع ها و مضامین فلسفه های تحلیلی هستند.

فردریش وایزمن «فلسفه تحلیلی» را به «آنالیز منطقی تفکر» تعریف می کند و معتقد است مراد از این آنالیز کالبد شکافی اندیشه به عناصر نهایی منطقی آن است. اما این تعریف اگر چه هسته مرکزی بسیاری از جریانات و گرایش های فلسفه های تحلیلی را در بر می گیرد اما نمی تواند به منزله تعریفی کامل، جامع و مانع تلقی شود.

این نشان می دهد که در فلسفه های تحلیلی، هم به تبعیت از تفکر دکارتی و هم به دلیل الگوگیری از علوم جدید، آنچه بیش از هر چیز حائز اهمیت است عنصر «روش» است. به همین دلیل است که این سنخ از فلسفه بر اساس «روش» (روش تحلیل) خود را می فهمد و تعریف می کند.

در بیانی عام و کلی می توانیم بگوییم فلسفه تحلیلی نوعی از اندیشیدن است که تعهد به برهان را لازم می داند. همچنین، این فلسفه به تبعیت از دکارت بر اوصاف «وضوح یا روشنایی و تمایز» تصورات و مفاهیم تاکید می ورزد. به دلیل همین تاکید بر تعهد و الزام بر استدلال و برهان محور بودن و تکیه بر عنصر روش و نیز واضح و متمایز بودن مفاهیم است که هم در تفکر دکارتی و هم تحت تاثیر وی در فلسفه های تحلیلی «ریاضیات» و روش تفکر ریاضیاتی و حتی زبان صوری ریاضی اهمیت و جایگاه ویژه ای می یابد، چرا که دانش ریاضی نمونه اعلاو ایده آل دانشی برهان محور و روشمند همراه با کاربرد مفاهیم روشن و متمایز است.

پاره ای تاملات انتقادی در خصوص فلسفه های تحلیلی

قبل از آن که نکات انتقادی خود را بیان کنم توجه به دو نکته ضروری است: اولاً، همان گونه که در مقدمه اشاره کردم حوزه فلسفه های تحلیلی بسیار وسیع و گسترده است. ثانیاً، فلسفه ها به طور کلی، از جمله فلسفه های تحلیلی امری ثابت نبوده، در طول بیش از یک قرن که از عمر این فلسفه ها می گذرد آن ها پیوسته تغییر کرده و می کنند. لذا همواره این امکان وجود دارد که در برابر هر نکته انتقادی ای که ناقد بیان می دارد در میان خیل انبوه شخصیت ها، حوزه ها و آموزه هایی که در این سنت وجود دارد موارد نقضی بر آن انتقاد یافت شود. برای نمونه ممکن است ناقدی فلسفه های تحلیلی را به برخورداری از گرایش های سیانتیستی، پوزیتیویستی و ضدمتافیزیکی متهم کند . اما بی تردید افراد و شخصیت هایی را بخصوص در دهه های اخیر قرن بیست و دهه های آغازین قرن بیست ویک در میان فیلسوفان تحلیلی می توان یافت که از گرایش های سیانتیستی، پوزیتیویستی و آنتی متافیزیکی پوزیتیویسم منطقی دهه های آغازین قرن بیستم دیگر جانبداری نمی کنند یا فرضاً با اوج گیری علوم ‏شناختی و توجه روزافزون به فلسفه ذهن در نیمه دوم قرن بیست، بسیاری از فیلسوفان تحلیلی دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربه‌‏گرا و شمار فراوانی از «جزمیات‏» این جریان فکری را دور انداخته‌‏اند.

با توجه به این مقدمات، برخی از مهم ترین انتقادات به فلسفه های تحلیلی را می توان چنین برشمرد:

۱. فقدان نگرش تاریخی

شاید بتوان مهم ترین انتقاد به فلسفه های تحلیلی را «فقدان نگرش تاریخی» دانست. همه فلسفه های تحلیلی به دلیل درک نکردن «حیث تاریخی» بشر در چارچوب معرفت شناسی کلاسیک و در سنت تفکرارسطویی دکارتی کانتی یعنی در چارچوب ماقبل هگلی می اندیشند.
مراد از «فقدان نگرش تاریخی» به هیچ وجه این نیست که فیلسوفان تحلیلی تاریخ نمی خوانند یا به تاریخ برخی از مفاهیم و اندیشه ها توجه ندارند، بلکه مراد این است که آنان درنمی یابند که نحوه هستی آدمی بالذات تاریخی است لذا همه فهم ها، تفسیرها و کنش های آدمی، همچون معرفت، علم، هنر، دین و سیاست اموری تاریخی اند. برای مثال آنان درنمی یابند معنایی که از «علم» در دوره جدید مستفاد می شود (Science) غیر از معنایی است که از همین مفهوم در سنت های دیگر تاریخی فرضاً علم نزد پیام آور اسلام که «نوری است که خداوند بر قلب هر کس که بخواهد می تاباند» و در دوران های تاریخی مختلف مراد می شود.

پیروان فلسفه های تحلیلی علی رغم آن که غالباً به تبعیت از نظریه «شباهت های خانوادگی» ویتگنشتاین مخالف ذات-گرایی (اسانسیالیسم) ارسطویی هستند، اما آن ها به نحوی ناخودآگاه و نامتاملانه در خصوص خود سرشت «عقل» یا «تفکر» اسیر اسانسیالیسم ارسطویی هستند و ذات، ماهیت و معنایی واحد، ثابت و لایتغیر برای مفاهیمی چون عقل، عقلانیت، تفکر، معرفت یا حقیقت قائل هستند. آنان به دلیل اسارت در چارچوب تفکر دکارتی کانتی و همچون خود دکارت و کانت از عقل معنای «عقل محض»، یعنی عقل در معنایی مطلق و فراتاریخی را مراد می کنند.

نام کتاب دکارت را به یاد آورید: «گفتار در روش به کار بردن عقل». می بینیم که دکارت از «عقل» در معنایی مطلق سخن می گوید. عنوان نقد اول کانت نیز چنین است: «نقد عقل محض». اما دیلتای در مقابل کانت خواهان تحقق طرح «نقد عقل تاریخی» بود. وی تحت تاثیر هگل و در مقابله با کانت، وجود «عقل محض» را نمی پذیرد و از «عقل تاریخی» سخن می گوید. هایدگر نیز رساله ای دارد با عنوان «درباره ذات عقل ها».

از نظر معلمان تفکر تاریخی و متفکرانی چون ویکو، هگل، نیچه، دیلتای و هایدگر، عقل، سرشتی تاریخی دارد یعنی عقل محض نداریم و عقل در طول تاریخ به صور گوناگون خود را متحقق ساخته است. این در حالی است که از نظر پیروان سنت فلسفه های تحلیلی خود عقل امری ثابت و لایتغیر است و این همان چیزی است که من از آن به اسانسیالیسم تعبیر می کنم و این صرفاً معقولات و داده های عقل است که در طول تاریخ تغییر می کند و نه خود عقل. فیلسوف تحلیلی و پیرو او درنمی یابد که برای مثال، تفاوت «تفکر مسیح» با «تفکر ارسطو» صرف تفاوت در داده ها نیست، بلکه، معنای جهان، معنای هستی، معنای واقعیت، معنای انسان و لذا معنای خود عقل و تفکر برای آن دو متفاوت است و تقلیل «تفاوت نوع عقلانیت» آن ها به «تفاوت در داده ها/ معقولات» عقل آنان به معنای درک نکردن مساله است. به بیان ساده تر، برای فیلسوف تحلیلی معنای عقل و عقلانیت کاملاً روشن است و وی در تلقی خویش از این معنا جزمی است و هر گونه پرسشی را در خصوص سرشت عقل و تفکر سرکوب می کند. این در حالی است که سرشت و معنای عقل و عقلانیت خود یک مساله است تا آنجا که می توان و باید از «معضله عقلانیت» سخن گفت و پرسید: به راستی عقل و عقلانیت چیست؟

۲. فلسفه تحلیلی و درک نکردن تخریب سوبژه دکارتی

فلسفه های تحلیلی از درک این واقعیت عاجزند که از قرن ۱۷ و ۱۸ به این سو، با ظهور تفکر تاریخی در فلسفه غرب، بخصوص بعد از هگل، سوبژه دکارتی تخریب شده است. این سخن به این معناست که برخلاف معرفت شناسی کلاسیک به طور عام و تصور دکارتی به طور خاص، در معرفت صرفاً دو قطب یا دو عنصر و رکن اساسی، یعنی فاعل شناسا (سوبژه) و متعلق شناسایی (ابژه) وجود نداشته بلکه باید پای عنصر سومی را نیز در میان کشید که نه سوبژه است و نه ابژه، بلکه امر سومی است که احاطه کننده سوبژه و ابژه و فراهم کننده شرایط و امکانات گوناگون مواجهه سوبژه با ابژه است. از این امر سوم، به زبان جامعه شناختی به منزله «موقعیت» و «فرهنگ» تعبیر شده و گفته می شود عقلانیت و تفکر امری فرهنگی یا «مقید به موقعیت» است و با زبان متافیزیکی از این امر سوم می توان به تاریخ یا امر احاطه کننده تعبیر کرد و گفت عقلانیت یا تفکر امری تاریخی است.

به زبان ساده تر، در معرفت شناسی کلاسیک و نزد فیلسوفی چون ارسطو، ذهن انسان همچون آیینه ای است که جهان یا پدیدارها در آن منعکس می شود. به همین دلیل در منطق و در سنت تاریخی خود ما نیز به تبع ارسطو گفته می شود (العلم هو صوره الحاصله عند الذهن/ عند العقل). حاج ملاهادی سبزواری خودمان نیز تفکر را نوعی حرکت ذهنی میان دانسته ها و نادانسته ها می داند. دکارت و کانت نیز به اعتبار قائل شدن به دو قطب در معرفت (سوبژه و ابژه) و توجه نکردن به عنصر سوم، یعنی فرهنگ و تاریخ در همان سنت معرفت شناسی کلاسیک قرار دارند. اما بعد از ظهور تفکر تاریخی هگلی دیگر نمی توان نقش زبان، جامعه، فرهنگ، سنت و در یک کلمه دوران تاریخی را در نحوه انعکاس جهان و پدیدارها (ابژه) در ذهن فاعل شناسا (سوبژه) نادیده گرفت.

برای مثال کوه المپ برای یک انسان یونانی ۳۰۰۰ سال پیش، به منزله جایگاه خدایان، معنا و مفهومی داشت که دیگر این مفهوم در روزگار ما وجود ندارد و زمانی که یک مهندس به همان کوه می نگرد آن را منبعی برای استخراج معدن یا تبدیل سنگ آن به سنگ های ساختمانی می فهمد. به بیان دیگر، حرکت ذهنی ما میان دانسته ها و نادانسته ها برخلاف تلقی معرفت شناسی کلاسیک نه در یک فضای اثیری، مطلق، جهانشمول و فراتاریخی بلکه در شرایط و موقعیت هایی زمانی مکانی، و در یک زبان، در یک جامعه، در یک فرهنگ، در یک سنت و در یک کلمه درون یک تاریخ صورت می پذیرد و حرکت ذهنی یا همان تفکر ما از تاریخ و از سنت فرهنگی، زبانی و اجتماعی ما تاثیر می پذیرد. این تاثیر صرفاً به معقولات یا داده ها مربوط نشده، بلکه معانی جهان، هستی، واقعیت، انسان، حقیقت، علم و معرفت و لذا خود معانی تفکر، عقل و عقلانیت را نیز در بر می گیرد.

امروزه، به واسطه تفکر تاریخی، «سوبژه» دیگر معنا و مفهوم ارسطویی، دکارتی و کانتی را نمی تواند داشته باشد و حتی سوبژه بودن سوبژه خود به یک معضله تبدیل شده است تا آنجا که برخی از «مرگ سوبژه» سخن می گویند (امری که البته اینجانب به هیچ وجه با آن موافق نبوده و آن را به لحاظ نظری و نیز عملی بسیار خطرناک می دانم). اما به هر تقدیر، تحت تاثیر اندیشه های فروید و سایکولوژیسم (با تکیه بر نقش ضمیر ناخودآگاه در امر آگاهی)، اندیشه های مارکس و سوسیولوژیسم (با تکیه بر نقش مناسبات اجتماعی و طبقاتی در امر تفکر و فهم جهان) و تفکر تاریخی هگل و هیستوریسیسم (با تکیه بر نقش تاریخ در امر تفکر)، دیگر نمی توان از سوبژه دکارتی، یعنی سوبژه ای که به سهولت تفکر را به خویش نسبت می دهد («من» می اندیشم)، و از «عقل محض» کانتی سخن گفت.

اما فلسفه های تحلیلی به دلیل همان فقدان نگرش تاریخی درکی از تخریب سوبژه دکارتی و کانتی نداشته، کل این سنت بر اساس سوبژه ارسطویی دکارتی کانتی، یعنی توهمی به نام «عقل محض» استوار است. به این اعتبار، همه جریانات فلسفه های تحلیلی از نوعی تاخر تاریخی و عقب ماندگی متافیزیکی رنج می برند.

۳. فلسفه های تحلیلی و درک نکردن وصف تاریخی سنت متافیزیک یونانی

فلسفه های تحلیلی به دلیل فقدان نگرش تاریخی از دریافت این امر ناتوانند که هم عقلانیت متافیزیک یونانی به طور کلی و هم «عقلانیت علمی جدید»، که صرفاً در سنت متافیزیک یونانی و بر اساس «عقلانیت متافیزیکی»، و نه در هیچ سنت تاریخی دیگری، شکل گرفته است، اموری تاریخی اند. به این معنا که آن ها یگانه شیوه تفکر نبوده، بلکه صرفاً نحوه ای از انحا گوناگون تفکرند که در سنت و تاریخ خاصی یعنی در سنت تفکر یونانی ظهور یافته اند. به بیان ساده تر، عقلانیت و تفکر متافیزیکی یگانه شیوه عقلانیت و تفکر نبوده، ما در سنت های تاریخی دیگر، فرضاً در سنت های تفکر هندی یا عبری سامی با نوع دیگری از عقلانیت و تفکر روبه روایم.

به زبان دیگر، عقلانیت متافیزیکی و عقلانیت علمی جدید حاصل از سنت متافیزیکی صرفاً یک نظام اپیستمیک (معرفت شناختی) و نه یگانه نظام اپیستمیک است و ما در طول تاریخ از نظام های اپیستمیک دیگری برخوردار بوده ایم که از اصول، مبادی، احکام و قواعد معرفت شناسانه خاص خود، متفاوت از اصول، مبادی، احکام و روش های خاص عقلانیت منطق محور متافیزیکی و نظام معرفتی علمی جدید برخوردار بوده اند. لذا، برخلاف مفروض ناگفته فیلسوفان تحلیلی، به هیچ وجه نمی توان «تفکر» را مساوی با «نحوه تفکر متافیزیکی» گرفت.

۴. فلسفه های تحلیلی و درک نکردن بخش بزرگی از خود سنت تفکر متافیزیکی

فلسفه های تحلیلی درکی از بخش بزرگی از تاریخ متافیزیک را ندارند. آن ها درنمی یابند که «تفکر افلاطونی»، یعنی نحوه تفکر خود بنیانگذار متافیزیک و اجزا و عناصر این نحوه تفکر بخشی از خود تاریخ متافیزیک غرب است. فلسفه های تحلیلی درکی از «دیالکتیک وجودی»، یعنی سیر و تحول درونی و باطنی در امر کسب معرفت یا وجود مراتب گوناگون در آگاهی (معرفت متداول و معرفت شاهانه به تعبیر خود افلاطون، یا علم الیقین و حق الیقین و عین الیقین در سنت دینی خودمان، معرفت انفسی و معرفت آفاقی در زبان کی یرکه گور، تفکر اونتیک و تفکر اونتولوژیک در هایدگر، یا آگاهی و خودآگاهی در زبان رایج امروزی ها) نداشته، لذا وجود احکام گوناگون معرفت شناسانه برای مراتب گوناگون آگاهی را به رسمیت نمی شناسند و تفکر و عقلانیت را صرفاً در معنای راسیونالیستی، برهان محور، منطق محور و گزاره محور ارسطویی می فهمند که مطابق آن عقلانیت و تفکر به صرف عقلانیت و تفکر مفهومی و بازنمایانه و حرکت از یک مفهوم به سوی مفهومی دیگر یا حرکت از یک گزاره به سوی گزاره ای دیگر محدود می شود. فلسفه های تحلیلی هیچ گونه درکی از نوعی از تفکر ندارند که فرضاً در پس پاره ای از عبارات افلاطون نهفته است، عباراتی چون «فلسفه همان اروس (عشق) است» یا «فلسفه مشق (تمرین) مرگ است». آنان این سنخ از تفکر و این گونه عبارات را به نوعی شعر، یا ماندن در سطح اسطوره ها تفسیر می کنند و تفسیر راسیونالیستی و ارسطویی از تفکر و عقلانیت را یگانه معنای ممکن از معانی تفکر و عقلانیت برمی شمارند.

۵. فلسفه تحلیلی و درک نکردن تاریخی از خویش

فلسفه های تحلیلی باز هم به دلیل همان فقدان نگرش تاریخی از درک سرشت تاریخی خودشان نیز ناتوانند. یعنی آنان درنمی یابند که سنت فلسفه تحلیلی خود نه حقیقتی مطلق بلکه امری تاریخی و فرهنگی است، یعنی این سنت در دل سنت متافیزیک اروپایی و در استمرار اندیشه های فرگه، مور، راسل و… شکل گرفته است که خود در ادامه سنت تفکر دکارتی کانتی و صرفاً مبتنی بر تفسیر خاصی از کانت (در برابر دیگر تفسیرهای غیرپوزیتیویستی و غیرمعرفت شناسانه از کانت) است. لیکن، اولاً، همان گونه که گفته شد، سنت متافیزیک یونانی یگانه سنت نظری تاریخ نیست؛ ثانیاً جریان تفکر دکارتی کانتی یگانه جریان فلسفی در درون سنت متافیزیک یونانی نیست. ثالثاً، تفسیر آنان، به تبع تفسیر معرفت شناختی و پوزیتیویستی راسل، مور یا حلقه وین یگانه تفسیر ممکن از فلسفه استعلایی کانت نیست. به بیان دیگر، فلسفه های تحلیلی اولاً هر گونه تفکر غیرمتافیزیکی، ثانیاً، هر جریان فلسفی در درون سنت تفکر متافیزیکی خارج از چارچوب های تفکر آمپریستی یا راسیونالیستی از نوع هیومی یا دکارتی و ثالثاً هر گونه تفسیر غیرپوزیتیویستی از کانت، همچون تفسیرهای ایده آلیست های آلمانی، کی یرکه گور، نیچه، یاسپرس یا هایدگر را با اطلاق تعابیری چون اسطوره اندیشی، توهم، خیالات، شعر، احساسات گرایی و غیره به رسمیت نمی شناسند.

۶. فلسفه های تحلیلی و توتالیتریانیسم فلسفی

فلسفه های تحلیلی به دلیل فقدان همان نگرش تاریخی درنمی یابند که تفکر متافیزیکی یونانی و نظام علمی متناسب با آن صرفاً یک نظام معرفتی (اپیستمیک) و نه یگانه نظام معرفتی است که تاریح بشر شاهد آن بوده است. به بیان ساده تر، فلسفه های تحلیلی معتقد به یک نظام معرفت شناسانه مونیستی و نه پلورالیستی هستند. البته فلسفه های تحلیلی وجود نوعی پلورالیسم را می پذیرند و از آن دفاع می کنند.

مراد اینجانب، از پلورالیسم در این بحث، پذیرش چند نظام وجودشناختی و معرفت شناختی در درون سنت تفکر متافیزیکی نیست (یعنی آنچه مورد پذیرش فلسفه های تحلیلی نیز هست) بلکه منظور به رسمیت شناخته شدن سنت های تاریخی غیرمتافیزیکی در برابر سنت متافیزیک یونانی و عقلانیت های غیرمتافیزیکی در برابر عقلانیت متافیزیکی و پذیرش وجود چند پارادایم گوناگون وجودشناختی و معرفت شناختی و لذا وجود چند نظام اپیستمیک گوناگون است، یعنی همان چیزی که نمی تواند مورد فهم فلسفه های تحلیلی قرار گیرد. به همین دلیل، فلسفه های تحلیلی، به دلیل عدم درک و عدم به رسمیت شناختن نظام های گوناگون اونتولوژیک و اپیستمیک و لذا تکثری از عقلانیت ها، فلسفه هایی توتالیتر هستند.

فلسفه های تحلیلی با مطلق کردن عقلانیت متافیزیکی، آن هم بر اساس دریافتی ارسطویی دکارتی کانتی ، و آن نیز بر اساس رهیافتی پوزیتیویستی، با کنار زدن همه پیرایه ها نهایتاً بازگوکننده یک سخن هستند. عقلانیت متافیزیکی و تو بگو فرهنگ و تفکر غربی یگانه فرهنگ و تفکر مشروع و قابل قبول است. یا به این عقلانیت تن می دهی یا هر آنچه می گویی غیرعقلانی، شعر و احساسات بوده، نمی توان آن را به منزله نوعی تفکر، آگاهی و عقلانیت به رسمیت شناخت.

برای مثال وجود مفاهیمی چون لطف، عنایت، توفیق، بعد و قرب به خداوند یا حضور و تجلی خداوند بر قلب از جمله مفاهیم وجودی (اگزیستانسیل) هستند که در نظام اپیستمیک سنن دینی وجود داشته، به هیچ وجه نه در عقلانیت متافیزیک یونانی و در عقلانیت و نظام اپیستمیک علمی جدید وجود دارند و نه اساساً قابل تاویل به پاره ای از گزاره ها- یعنی تنها سنخ قابل قبول معرفت در سنت تفکر دکارتی کانتی هستند. به همین دلیل این مفاهیم و آگاهی های مستتر در آن ها به منزله پاره ای مفاهیم وجودشناختی و معرفت شناختی و نه به منزله برخی مفاهیم روان شناختی و احساسی برای فلسفه های تحلیلی کاملاً ناشناخته است.

لذا معتقدم در فلسفه های تحلیلی نوعی توتالیتریانیسم، یعنی سرکوب نظری هر گونه نظام اندیشگی خارج از نظام اپیستمیک متافیزیکی و خارج از عقلانیت علمی دیده می شود. این فروبستگی به دیگری و وصف سرکوبگری دیگر عقلانیت ها را هم در اندیشه های تئولوژیک در مواجهه با عقلانیت جدید و هم در مواجهه فیلسوفان تحلیلی با دیگر عقلانیت های سنن تاریخی غیرمتافیزیکی می بینیم. لذا هر دو جریان، یعنی هم تفکر تئولوژیک از غرب و عقلانیت علمی جدید و هم فلسفه های تحلیلی از عقلانیت مستتر در سنن تاریخی غیرمتافیزیکی تصویرهایی کج و معوج و غیرواقعی ارائه می دهند.

دلیل آن نیز این است که هر یک از نظام های نظری توتالیتر، به دلیل عدم به رسمیت شناختن وجود عقلانیت ها و نظام های اپیستمیک گوناگون می کوشند تا نظام های عقلانیت و اپیستمیک دیگر را که از اصول، مبادی، احکام و روش های خاص خود برخوردار است بر اساس عقلانیت و نظام معرفتی مورد نظر خویش و اصول و احکام خاص آن فهم کنند. این به این معناست که با استفاده از نظریه بازی های ویتگنشتاینی ما بکوشیم احکام دو بازی گوناگون را بر هم منطبق گردانیم و فرضاً برای مفهوم یا قاعده «کیش» در بازی شطرنج مفهوم یا قاعده معادلی چون «آفساید» در بازی فوتبال قرار دهیم. این گونه تلاش ها به منظور تاویل مبادی، مفاهیم، احکام، قواعد و روش های هر نظام اپیستمیک به مبادی، قواعد و روش های یک نظام اپیستمیک دیگر منجر به ویرانی نظام اپیستمیک مورد تاویل قرار گرفته می شود و لذا تلاشی سرکوبگرانه است. بر اساس همین استدلال است که معتقدم فرضاً دین پژوهی های فلسفه تحلیلی فرضاً آنچه در اندیشه های چهره هایی چون پلانتینگا دیده می شود رویکردی عقل گرا و گزاره محور به دین است و این به معنای تاویل و تقلیل نظام معرفت شناسانه خاص دین به نظام معرفتی متافیزیکی است.

۷. محافظه کاری فلسفه های تحلیلی

به واسطه بسط مدرنیته در روزگار ما عقلانیت جدیدِ حاصل از عقلانیت و سنت متافیزیک یونانی امری جهانی شده است. لذا فلسفه های تحلیلی به دلیل درک غیرتاریخی و لذا مطلق و جهانشمول فرض کردن عقلانیت متافیزیکی و نظام اپیستمیک و علمی حاصل از آن، شیفته و دل بسته عقلانیت علمی جدید بوده، هیچ گونه تفکر غیرمتافیزیکی را به رسمیت نمی شناساند. فیلسوفان تحلیلی علی رغم برخورداری از پاره ای انتقادات سیاسی و ایدئولوژیک احتمالی به جهان کنونی که عمدتاً هژمونی آن با غرب است به دلیل همین شیفتگی نسبت به عقلانیت جدید و از رهگذر به رسمیت نشناختن و سرکوب هر گونه عقلانیت غیرمتافیزیکی، به لحاظ فلسفی محافظه کار و مدافع وضع موجود جهانی و، به اعتبار مخالفت با هر گونه تفکر غیرمفهومی متافیزیکی، از بسط دهندگان نیهیلیسم و بی معنایی در جهان متافیزیک زده کنونی هستند.

۸. فلسفه های تحلیلی و عدم درک فرهنگ

فلسفه های تحلیلی، درست همچون بسیاری از اصحاب نظام های تئولوژیک نظری، به دلیل اسارت در نحوه تفکر حصولی، مفهومی و گزاره محور از درک امر وجودی یا اگزیستانسیل، یعنی همان امری که با جان و اگزیستانس آدمی پیوند داشته، از سطح مفاهیم و گزاره های فاهمه درمی گذرد، ناتوانند. برای مثال، عبارت مشهور نیچه درباره خدا برای فیلسوفان تحلیلی معنای محصلی نداشته، یا آن را بیشتر یک شعر و نه آگاهی از جهان برمی شمارند. آنان با تعجب می پرسند در حالی که میلیاردها انسان هر روز به نماز می ایستند و به مسجد و کلیسا و کنیسه می روند چگونه می توان از «مرگ خدا» سخن گفت. اما آنان نمی توانند دریابند که ممکن است در جامعه یا در روزگاری افراد به این پرسش نظری که «چه کسی جهان را آفریده است؟» در سطح «فاهمه» این پاسخ علمی و نظری را بدهند که «خدا»، و آنان هر روز از خدا «سخن» بگویند و هر روز به مسجد و کلیسا و کنیسه نیز روند اما خدا در «جانهایشان» (در اگزیستانس هایشان) حضور نداشته، در قلب ها، اندیشه ها، احساسات، گفتارها و کنش هایشان متجلی نشود.

فرهنگ با احوالات و اوصاف جان و اگزیستانس آدمیان، یعنی با همان چیزی که به گزاره درنمی آید و مرتبه ای اصیل تر و بنیادین تر از عقل و فاهمه در معنای متافیزیکی کلمه است، نسبت دارد. غفلت از امر اگزیستانسیل و ماندن در حد فاهمه، مفاهیم و گزاره ها به معنای عدم درک فرهنگ و امر فرهنگی است. فلسفه های تحلیلی و پیروانشان پیوسته بر «دقت» در تفکر دست می گذارند اما آنان توجه ندارند که «دقت» یگانه امری نیست که با آن بشر می تواند به زیستنش روی کره خاک ادامه دهد و معنای زندگی امری نیست که به تیغ دقت علمی آن ها تن دهد. آنان بر «وضوح و تمایز مفاهیم» تاکید می کنند اما نگاه شان به وضوح و روشنایی آنچه به هیچ مفهوم و گزاره ای تن نمی دهد، یعنی نفس هستی، کور و نابیناست. فیلسوفان تحلیلی بر «منطق» و «استدلال های ریاضی وار» اصرار می ورزند غافل از این که جهان و زندگی هیچ یک بر اساس معیارهای منطقی و استدلال های ریاضی وار پیش نمی رود.

۹. فلسفه های تحلیلی و عدم پرسش از مبادی

بسیاری از پیروان فلسفه های تحلیلی صرفنظر از فیلسوفان بزرگی چون ویتگنشتاین و هوسرل (که معلوم نیست تا چه حد می توان تفکرات دوران متاخر حیات شان را در حوزه فلسفه های تحلیلی تلقی کرد؟) با مطلق کردن جزمیات خویش، از مواجهه فیلسوفانه و طرح پرسش با اصول و مبادی خود ناتوانند. آنان نمی توانند دریابند که لوژیسیسم (منطق پرستی) متافیزیکی خود مبتنی بر درک خاصی از هستی و ابتنای جهان واقعی بر کلیات محض انتزاعی منطقی و خلق جهانی نظری مفهومی منطقی است که کاملاً می تواند مورد تامل و پرسش گری قرار گیرد، راسیونالیسم ارسطویی و درک وی از جهان، انسان، عقل و فاهمه می تواند به چالش گرفته شود، چارچوب تفکر دکارتی و تکیه وی بر وضوح و تمایز مفاهیم، تکیه بر روش و تلاش وی به منظور ریاضیاتی کردن تفکر مبتنی بر تلقی خاصی از جهان (تلقی مکانیسستی از جهان)، درک خاصی از انسان (درک انسان به منزله سوبژه ای مستقل از جهان)، فهم خاصی از مفهوم حقیقت (فهم «حقیقت» به منزله «یقین مطلق سوبژه» و به منزله «امر منطبق با نظام عقلی سوبژه») و مبتنی بر مونیسم معرفت شناختی (یعنی اعتقاد به این که سرشت هرگونه علم و معرفتی یکی است)، مونیسم روش شناختی (یعنی این باور که تنها یک روش درست تفکر وجود دارد) و سودای محال ریاضیاتی کردن تفکر استوار است و فلسفه انتقادی کانت نیز خود مبتنی بر بسیاری از جزم های غیرانتقادی است. به همین دلیل، به اعتقاد اینجانب، فلسفه های تحلیلی از هر گونه ورود به بحث اصیل فلسفی، یعنی ورود به حوزه انتولوژی و بحث در باب وجود یعنی بحث در خصوص همان چیزی که به دقت، منطق، وضوح و روشنایی مفهومی، و روش پرستی ریاضیاتی تن نمی دهد تن نمی دهند. فلسفه های تحلیلی پیوسته از معرفت سخن می گویند اما از ورود به هر گونه پژوهش استعلایی یعنی از مواجهه با همان پرسش استعلایی کانت که اساساً چه چیز خود شهود حسی، خود تفکر و خود معرفت را امکان پذیر می سازد یعنی از انجام هر گونه پژوهش اصیل فلسفی ناتوانند، چرا که آنچه معرفت را از اساس امکان پذیر می سازد (امر استعلایی) خود از سنخ معرفت نیست.

۱۰. انتزاعی بودن بحث های فلسفه تحلیلی

فلسفه های تحلیلی به دلیل نحوه نگرش غیرتاریخی و با انتزاع اندیشه ها از بستر تاریخی خود، و تلاش به منظور تبدیل تفکر متافیزیکی به نوعی ریاضیات، و برخورداری از نوعی مواضع پوزیتیویستی و سیانتیستی آشکار و نهان، یعنی با الگوگیری از نظام معرفت انتزاعی علمی، و با تفسیر تکنیکی از تفکر و تبدیل فلسفه راستین به چیزی شبیه حل یک کوئیز و جدول حروف متقاطع و بی توجهی به واقعیات اجتماعی و تاریخی نه از منظر سیاسی و ایدئولوژیک بلکه از منظر فلسفی و متافیزیکی لذا تبدیل فلسفه به یک بازی انتزاعی و خزیدن و پنهان شدن در پشت نوعی اشرافیت آکادمیک منجر به ظهور افرادی انتزاعی و بیگانه از واقعیت های جهان، جامعه و تاریخ می گردند.

* مکتوب حاضر، متن تلخیص شده سخنرانی دکتر عبدالکریمی است که در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ماه در دانشگاه پلی تکنیک تهران ارائه شد و به منظور انتشار در اختیار صفحه اندیشه ایران قرار گرفت.

منبع: ایران/ دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

 

 در این ارتباط:

پایانی برسرگردانی فلسفه

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: