مرگ ایوان ایلیچ: روایتِ مرگآگاهی، اضطراب و هراس؛ بمیرید پیش از آن که بمیرید
آرش جمشیدپور: ۱. رمانِ مرگ ایوان ایلیچ را تولستوی در سال ۱۸۸۶ نوشت؛ رمانی کوتاه در دوازده فصل که به مرگِ شخصی به نام ایوان ایلیچ و آگاهیِ تدریجیِ او از مرگش میپردازد. از آن جا که این اثر به دورۀ گذارِ تولستوی متعلّق است، ویژگیهای هر دو دورۀ نویسندگیِ تولستوی را دارد؛ جوانبِ فنّی و صوری در کنار ابعادِ مضمونی و محتواییِ ناظر به مسائل دینی و اخلاقی (۱).
مرگ ایوان ایلیچ را بسیار ستایش کردهاند. ناباکوف آن را در ردۀ جنگ و صلح و آنا کارنینا نشاند، گیدو موپاسان بعد از خواندن آن میخواسته کتابهای خود را در آتش بسوزاند، کافکا فقط به خاطر مرگ ایوان ایلیچ به تولستوی احترام میگذارْد، و هایدگر در بحث از «مرگ» و «هرروزگی» به مرگ ایوان ایلیچ اشاره کرد (۲). گذشته از شخصیتهای مشهور، بسیاری از دوستانِ من تجربۀ مطالعۀ مرگ ایوان ایلیچ را تجربهای اضطرابآور، دردناک و تکاندهنده خواندهاند. چه چیز این اثر کوتاه را چنین تأثیرگذار ساخته است؟ میکوشم پاسخی به این پرسش بدهم. (۳)
۲. هر خوانندۀ مرگ ایوان ایلیچ به راحتی درمییابد که «غرق شدن در روزمرّگی» یکی از مضامینِ اصلی این اثر است. مرادِ تولستوی از روزمرّگی را میتوان چنین توصیف کرد: آدمی گرفتار کارهای معمولِ زندگی است و زندگیِ او هیچ «اصل جهتدهنده» و «قاعدۀ وحدتبخش» ندارد تا به افعال متشتّت و گوناگون او وجه و معنایی بخشند. آن اصل جهتدهنده از نظر تولستوی این پرسش اخلاقی است که «چگونه باید زیست؟»، پرسشی که به نظر تولستوی تنها پرسش مهمّ زندگی است و علم هیچ پاسخی برای آن ندارد. بنابراین، روزمرّگی و اشتغالات هرروزه مهمترین پرسش زندگی را از نظر ما پنهان میدارند. این پرسش از آن رو مهم است که فقط با اندیشیدن به این پرسش و پاسخ دادن به آن است که میتوان به مسئلۀ مرگ معنایی داد. حال، مطلب از این قرار است: فرد آدمی که گرفتار روزمرّگی است پرسش اخلاقی را از یاد میبرد و این فراموشی نه تنها واقعیّت مرگ را از نظر او دور میکند، بلکه مواجهۀ او با مرگ را به تجربهای هولناک و زجرآور بدل میکند. ما آدمیان گرفتار چنین وضعیّتی هستیم.
۳. این تجربۀ هراسناک و اضطرابآور را تولستوی با تصمیمی هوشمندانه ممکن کرده است: عدمِ ایجاد تعلیق. خبر مردنِ ایوان ایلیچ چیزی نیست که در میانۀ داستان و ناگهان با آن مواجه شویم. بلکه از همان آغازِ داستان از آن باخبریم. این کار به دو روش انجام شده است: نخست در نام داستان که واژه «مرگ» را در خود دارد، و دوّم در شیوه روایت داستان که به صورت رجعت به گذشته است. در فصل اوّل داستان و از طریق گفتگوی همکارانِ ایلیچ از مرگ او باخبر میشویم. تولستوی در مقامِ راویِ داستان به این نکته اشاره میکند که ایوان ایلیچ به بیماری درمانناپذیری مبتلا بوده است. در فصل دوّم، شاهد رجعت به گذشته و روایتِ زندگیِ ایلیچ از دوران جوانی او هستیم. به نظر من، اوج هنرمندیِ تولستوی را در همین شیوه روایت و در مواجههای که خواننده با داستان پیدا میکند میتوان دید. از یک سو، ما از همان آغازِ روایتِ زندگی ایلیچ میدانیم که با داستان زندگی انسانی سروکار داریم که از بیماری لاعلاجی خواهد مرد. این جنبهای از قضیه است که ایوان ایلیچ خود تقریباً تا اواسط داستان از آن بیخبر است. امّا از سوی دیگر، ما در طول داستان با زندگی روزمرّه ایوان ایلیچ، اشتغالات اداری و تجمّل و ریای زندگی خانوادگی و اجتماعی او آشنا میشویم. بنابراین، ما در وضعیّتی توأم با آگاهی، اضطراب و هراس به سر میبریم؛ «آگاهی» از این که ایوان ایلیچ از بیماری لاعلاجی خواهد مرد، «اضطرابِ» این که اگر او، با چنین شیوه و سبک زندگی (روزمرّگی، ریا و …)، خبرِ بیماریاش را دریافت کند چه واکنشی خواهد داشت، و «هراس» از مواجهۀ نهاییِ او با مرگ در لحظۀ مرگش.
در همین جاست که جنبههای هولناک و تکاندهنده اثر آشکار میشوند. مرگآگاهی، انتظار و هراس مؤلّفههای مواجهه ما با مرگ هستند. و در روایت زندگیِ ایلیچ و در تجربۀ مرگِ او، ما تجربۀ خود را مییابیم. حتّی آدمیانِ مرگاندیش و منتظرِ مرگ هم تا لحظۀ مرگ تجربۀ «هراسِ» لحظۀ مرگ را ندارند. هر چند مرگِ منِ نوعی «هماره از آن من» است (۴)، به لطفِ اثرِ تولستوی، ما میتوانیم در زندگیِ ایوان ایلیچ مرگ خود را ببینیم! (۵) و مگر نگفتهاند که ایوان ایلیچ همانا «هر کس» (everyman) است؟ تو گویی با مطالعۀ مرگ ایوان ایلیچ، ما میمیریم پیش از آن که بمیریم. مرگ ایوان ایلیچ میکوشد ما را با مرگ مواجه کند و ما را وادارد که مرگ را پیش از مرگ بچشیم؛ تجربۀ مرگ در حال زندگی، و مگر نه این است که «نَفَسهای آدمی گامهای اوست به سوی مرگ»؟ (۶) و فراموش نکنیم که همۀ ما مخاطبِ جملۀ مشهورِ آغازِ فصل دوّم هستیم: «زندگی ایوان ایلیچ بینهایت ساده، بینهایت روزمرّه و به همین خاطر بینهایت وحشتناک بود». (کافی است به جای نامِ «ایوان ایلیچ» نامِ خود را بگذاریم.) شاید معمّای اضطرابآلودگی و تکاندهندگیِ مرگ ایوان ایلیچ در همین تجربۀ پیشدستانۀ مرگ (مرگآگاهی، اضطراب و هراس) نهفته باشد.
پینوشتها
۱. مطابقِ تقسیمبندیِ دیگری از دورههای حیات ادبیِ تولستوی، میتوان مرگ ایوان ایلیچ را به دوره سوّمِ فعّالیّت ادبی او متعلّق دانست. (دوره اوّل: ۱۸۶۵ـ۱۸۵۲، با آثاری چون کودکی، نوجوانی و جوانی؛ دوره دوّم: ۱۸۷۷ـ۱۸۶۵، با آثاری چون جنگ و صلح و آنا کارنینا؛ دوره سوّم: ۱۹۱۰ـ۱۸۷۷. آثاری چون مرگ ایوان ایلیچ، ارباب و نوکر، رستاخیز و ملکوت خداوند در درونِ توست برخی از نوشتههای تولستوی در دورۀ سوّم هستند.)
۲. بنگرید به درسگفتارهای ادبیّات روس، ولادیمیر ناباکوف، ترجمۀ فرزانه طاهری؛ تاریخ ادبیّات روسی، سعید نفیسی، ص ۲۸۸؛ کافکا: روایتِ تراژدی مدرن، مرادحسین عبّاسپور، صص ۸ـ۳۷؛ هستی و زمان، مارتین هایدگر، ترجمۀ عبدالکریم رشیدیان، صص ۸ـ۳۲۵.
۳. تحلیل کوتاهِ من در متن عمدتاً پیرامونِ اَبعاد فنّی و مضمونیِ مرگ ایوان ایلیچ میگردد. امّا این اثر از جهات دیگری هم تأمّلبرانگیز است. برای مثال، برخی معتقدند نتایجِ پژوهشهای الیزابت کوبلر راس در مورد مراحلِ پنجگانۀ مواجهه با مرگ نشان میدهند که توصیفِ تولستوی از احوال روانیِ افراد نزدیک به مرگ دقیق و موشکافانه بوده است. نمونۀ دیگر از ذوابعاد بودنِ مرگ ایوان ایلیچ این است که این اثر کمابیش به همۀ جوانبِ مرگاندیشی پرداخته است: اندیشیدن به لحظۀ مرگ، اندیشیدن به دورۀ منتهی به مرگ، اندیشیدن به حیاتِ پس از مرگ، و اندیشیدن به درهمتنیدگیِ مرگ و زندگی (مصطفی ملکیان در سخنرانیهای متعدّدی این چهار جنبۀ مرگاندیشی را توضیح داده است). باید قدردانِ ایوان تورگنیف بود که با دعوتِ تولستوی به بازگشت به دنیای نویسندگی ناخواسته باعثِ آفرینشِ این شاهکار ادبی شد. برای ملاحظۀ مباحثِ مربوط به پژوهشهای الیزابت کوبلر راس و ارتباط آنها با مرگ ایوان ایلیچ، بنگرید به مرگ ایوان ایلیچ و خاطرات یک دیوانه همراه با نقد، ترجمه علیاصغر بهرامی، تهران: انتشارات جوانه رشد، ۱۳۷۹.
۴. تعبیرِ داخلِ گیومه را از آقای سیاوش جمادی وام گرفتهام.
۵. ناباکوف به این نکتۀ ساده امّا مغفول اشاره میکند که در مرگ ایوان ایلیچ ما بیشتر روایتِ زندگیِ ایوان ایلیچ را میخوانیم. و این از نظر ناباکوف بدین معناست که این اثر در باب زندگی ایوان ایلیچ است نه مرگش. امّا این نکتۀ چندان عجیبی نیست. تولستوی زندگیِ غیراخلاقی و بیاعتنا به پرسش اخلاقیِ «چگونه باید زیست؟» را نوعی مرگ معنوی میداند و از آن جا که زندگی ایوان ایلیچ از همین نوع زندگیهاست، روایتِ زندگیِ او در واقع حکایتِ مرگ اوست! به قولِ مرحوم شریعتی، هر کسی همانطور میمیرد که زندگی میکند. بنابراین، تولستوی با روایتِ زندگی و زنده بودنِ زیستیِ ایوان ایلیچ، قصّۀ مرگِ معنویِ او را روایت میکند.
۶. «نَفَسُ الْمَرْءِ خُطاهُ إِلى اَجَلِهِ» (علی ابن ابی طالب؛ حکمت ۷۱ در ترجمۀ مرحوم آیتی، و حکمت ۷۴ در ترجمۀ مرحوم دشتی).
