کشف ذهن ایرانی؛ مورد جلال آل احمد
حاتم قادری: پروژه کشف ذهن، پروژهای است که من چندسالی است در دانشگاه دنبال میکنم و هر بار فرصتی شود سر کلاس دکترا آن را با دانشجویان مطرح میسازم. به نظر من یکی از حلقههای مفقوده پژوهشهای ایرانی ما همین کشف ذهن است. ما گونههای مختلف از مطالعات در رابطه با ایران داریم. گونههایی مانند مردمشناسی، تاریخ، جامعهشناسی، اما باید رشته و نظریهای را دنبال کنیم که بتواند به ما بگوید حاصل جمع این مطالعات در کجا قرار دارد.
این گرهگشاییها در سنت تفکر ما بیسابقه نیست. اگر بخواهیم به چندتایی از این جنس کارها که بیشتر دیده شده اشاره کنیم میتوانیم به کار محمد صنعتی در رابطه با صادق هدایت اشاره کرد. یا کتاب آشوب که به ابعاد زندگی دکتر مصدق میپردازد و به تعبیر حاتم قادری که بر آن مقدمه نوشته است (این کتاب پایان نامه دکترای احمد بنی جمال و به استاد راهنمایی حاتم قادری است) در پی «آشناییزدایی» از مصدق است. آشنازدایی که به نظر میرسد این روزها دلمشغولی حاتم قادری باشد. حاتم قادری نام این دلمشغولیاش را «کشف ذهن ایرانی» گذاشته است. یکی از کسانی را که وی به عنوان مورد مطالعاتی خود انتخاب کرده، جلال آلاحمد است. جلالآلاحمد که میتوان او را از تاثیرگذارترین روشنفکران تاریخ معاصر دانست زندگی پیچیده و به قولی غیرمسطح داشته است. در خانوادهای مذهبی- روحانی در یکی از محلههای قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. جلال دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه گذراند. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازه درس خواندن در دبیرستان را نداد، اما او فرزند خلف پدر نبود و به هر طریقی شده شبانه درس میخواند. در سالهای آخر دبیرستان با کلام کسروی و شریعت سنگلجی آشنا و زمینه پیوند او با حزب توده فراهم میشود. پیوستگیاش به حزب توده زیاد دوام پیدا نمیکند. همانطور که بیاعتقادیاش به اصول دینی زیاد دوام ندارد. جلال باری دیگر هم فرزند ناخلف پدر میشود و با وجود عدم تمایل باطنی پدر با سیمین دانشور ازدواج میکند اما به نظر میرسد بعدها با پدر و گرایشهای پدری بیشتر همدل میشود لحظه وفاتش به دین پدر از دنیا میرود. به هر روی زندگی ۴۶ ساله و پر تلاطم جلال در این مقدمه کوتاه نمیگنجد. تنها به بخشی اشاره شد که شاید در ادامه بحث به کار آید. متنی که در ادامه مشاهده میکنید درسگفتارهای حاتم قادری است که اخیرا با عنوان «کشف ذهن ایرانی مورد جلال» در موسسه مطالعات سیاسی- اقتصادی پرسش برگزار شد که این موسسه مجموعه سخنرانیای را در اختیار «اعتماد» گذاشت. قابل ذکر است که متن پیش رو متن خلاصه شده از این درسگفتار چهار جلسهای است. درسگفتاری که برای فهم بهتر آن باید به اصل سخنرانی رجوع کرد. همچنین حلقه دوم این درسگفتار که ادامه بررسی جلال آل احمد است در موسسه پرسش در حال برگزاری است.
حلقه مفقوده
پروژه کشف ذهن، پروژهای است که من چندسالی است در دانشگاه دنبال میکنم و هر بار فرصتی شود سر کلاس دکترا آن را با دانشجویان مطرح میسازم. به نظر من یکی از حلقههای مفقوده پژوهشهای ایرانی ما همین کشف ذهن است. ما گونههای مختلف از مطالعات در رابطه با ایران داریم. گونههایی مانند مردمشناسی، تاریخ، جامعهشناسی، اما باید رشته و نظریهای را دنبال کنیم که بتواند به ما بگوید حاصل جمع این مطالعات در کجا قرار دارد.
البته هر رشتهای در علوم انسانی حالتهای انکشافی دارد. با این تفاوت که بعضی از این دادهها کاملا آشکار هستند و برای دادههای آشکار میتوان تفاسیری آشکار داشت. برخی مواقع هم ممکن است دادهها آشکار باشند اما تفاسیرشان لزوما آن چیزی نباشد که از دادهها برمیخیزد و تفسیر آن در فضای پنهانتری رقم میخورد. مراد من از کشف ذهن ایرانی همین فضاست.
فروید هنگامی که میخواست از ضمیرآگاه و ناآگاه صحبت کند، با مثال کوه یخ آن را بیان میکرد. کوه یخی که قلهاش بیرون آب است و بخش اعظم آن درون آب قرار دارد و باید با حدس و گمان متوجه اتفاقات شد. به نظر من وقتی صحبت از ذهن ایرانی میکنیم در حال جستوجوی قسمت زیر آب آن هستیم. قسمتی که زیاد آشکار نیست و خودش را نمایان نمیکند. حتی ممکن است نشانهها و نمودهایی که از خودش بروز میدهد، نمودها و نشانههای واقعی نبوده باشد.
کشف ذهن موضوعی است که مصرفکننده دیگر علوم انسانی است. مردمشناسی، روانکاوی، روانشناسی اجتماعی و… همه میتواند در خدمت کشف ذهن قرار گیرد، اما هنگامی که در کشف ذهن و در الحاق، این زمینهها و رشتهها خودشان را آشکار کردند وضعیتی ایجاد میکنند که وقتی شما برگردید میتوانند کلیه مطالعات اولیه که برای کشف ذهن داشتند متاثر از کشف ذهن خودشان را بازنگری و چه بسا به یک وضعیت جدیدی دست پیدا کنند. از این نظر است که من فکر میکنم کشف ذهن یک حلقه مفقوده است.
نیازهای کشف ذهن
وقتی صحبت از کشف ذهن میکنم با توجه به ترکیبی که از ذهن وجود دارد منظورم یک بحث فلسفی، معرفتی یا فیزیولوژی (به معنای اینکه ذهن چگونه کار میکند) نیست. در پی آن هستم تا بیان کنم که ذهن ایرانی در گذرگاه خودش چگونه واکنش نشان میدهد. چه وضعیتی برای خودش ایجاد میکند؟ در این مواجهات چه اتفاقهایی صورت میگیرد؟ به این معنا کشف ذهن از طرفی به روانکاوی فردی و از دیگر سو روانشناسی اجتماعی نزدیک است، اما مطلقا نه روانکاوی است و نه روانشناسی.
اگر اصول کشف ذهن در ذهن ما شکل بگیرد به نظر میرسد بخشی از برون رفت تاریخی خود را میتوانیم رقم بزنیم. تا هنگامی که ما نتوانیم این قضیه را حل کنیم برون رفت تاریخی ما دچار مشکل میشود. اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، کشف ذهن یعنی دسترسی داشتن به نهانگاههای ذهن ایرانی. مرادم از نهانگاه تنها آن قسمتهایی نیست که عمدا پنهان کردیم و اجازه آشکار شدن به آنها نمیدهیم، بلکه مواردی که برای خود فرد هم آشکار نیست مورد توجه است.
برای پیدا کردن تبحر در کشف ذهن به سه چیز نیاز است:
١- مطالعات گسترده در همه زمینهها. باید در ملتقی (مفصلگاه) اندیشه قرار بگیریم و بر اساس آن بتوانیم نظر بدهیم.
٢- انجام دادن کارهای تجربی با پیدا کردن افراد خاص و مورد مطالعه قرار دادن آنها.
٣- برخورداری از نوعی فراست و بصیرت شخصی. به عنوان مثال میتوان سقراط و افلاطون را بر اساس رسالههای افلاطون خواند اما نمیتوان راجع به سقراط دارای ذهنیت ژرفی بود بدون اینکه با سقراط احساس همدلی کنیم. بدون اینکه دلنگرانیها، دغدغهها، درگیریها، گفتوگوهای درونی، واکاویها، واگوییهای سقراط مآبانه نداشته باشید، امکان شناخت کامل و وافی بعید به نظر میرسد. این امر به خصوص در رابطه با فیلسوفان غیرمسطح (فیلسوفانی که دارای ابعاد مختلفی هستند) بسیار مهم است. در رابطه با این فیلسوفان صرف رجوع کردن به آثارشان کافی نیست و باید به نهانگاهآنها نزدیک شد. برای نزدیک شدن به این نهانگاه باید خودمان بخشی از این نهانگاه باشیم. اگر اندیشه جنونآمیز است شما هم برای درک آن به جنون آمیز بودن نیاز دارید. قابل ذکر است که مسطح بودن یک فیلسوف از نظر من به معنای سطحی بودن تفکر آن فیلسوف نیست. بلکه به این معناست که فیلسوف مسطح چیزی را که میگوید در قالب اندیشهاش بیان میکند. مثلا ارسطو یک فیلسوف مسطح است اما این را درباره سقراط نمیتوان گفت. بعدا اشاره میکنم که از نظر من جلال هم یک آدم غیر مسطح است و خواهم گفت که چرا جلال را انتخاب کردهام.
مراد از «ایرانی»
در رابطه با جزء سوم عنوان خودم (کشف ذهن ایرانی) یعنی «ایرانی» هم باید توضیحی بدهم. منظور از ایرانی یک ذهن یکپارچه نیست. بهتر بود که میگفتیم کشف ذهن «ایرانیها». یک ایرانی که حالت نمادین کل ایران را داشته باشد و بتواند ایران را نمایندگی کند وجود ندارد. در تمام عالم این حکم صادق است، اما در کشورهایی مانند ما که دچار مشکل و بحران توسعه هستند یا همچنان در نزاع سنت و مدرنیته به سر میبرند این امر شدت بیشتری دارد. در کشوری مثل فرانسه رگههای مختلفی وجود دارد. از سرمایهدار و شهرنشین تا سوسیالیست و روستایی، اما در نهایت یک نزدیکی با همدیگر دارند. در ایران شکاف رگههای مختلف بسیار گسترده است. ما یک قطار بسیار طویل با واگنهای بسیار هستیم. بعضی از واگنهای ما در فضای پیشامدرن نفس میکشد و بعضی دیگر در فضای پسامدرن. گسست بسیار زیادی بین ذهنیت، حسیات یا عاطفه پیشامدرن ما نسبت به مدرن و پسامدرن ما وجود دارد. در جاهای دیگر این گسست کمتر است چرا که گذار تاریخی ما طولانی شده است.
ما بحرانهای اساسی خود را نتوانستهایم حل کنیم. اگر میتوانستیم گذارهای تاریخی خود را کوتاهتر یا بر بحرانهای خود غلبه کنیم، این امکان وجود داشت که گسستهای خود را کاهش دهیم.
پس در واقع اینجا منظور من ایرانیهاست چون ما یک ایرانی ثابت نداریم. من این نگرانی را دارم که اگر گسست ما در سالیان نزدیک حل نشود، ما در نهایت دچار تلاشی ملی شویم. هرچه زودتر باید وارد چرخهای شویم که بتوانیم به لحاظ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی با همدیگر آمیختگیهای بیشتری داشته باشیم و اگر نه امکان دارد ما به دلیل تحولات منطقه یا ایجاد قطب بندیهای جهانی حتی کلیت ملیمان را از دست بدهیم.
چرا جلال؟
چرا مسیر کشف ذهن ایرانی باید از مسیر کشف ذهن فرد یا فردها بگذرد؟ چرا مستقیم سراغ رگههای اجتماعی خودمان نرویم؟ نگوییم کارگران، روشنفکران، فلان قومیتها و… ؟ چرا فرد را برجسته میکنیم؟
ما نمیتوانیم به راحتی به نهانگاه عامه ایرانیان دسترسی داشته باشیم، مگر در قالب احکام کلی. ما یکسری افراد انتخاب میکنیم و میگوییم این افراد چه رگههایی را نمایندگی میکنند و اگر در اینجا ثابت باشد در کل هم میتواند از صدق و اعتبار برخوردار باشد. افرادی مانند جلال و عدهای دیگر این قابلیت را دارند که رگههایی را نمایندگی کنند.
جلال همیشه موافقان و مخالفان خاص خود را داشته است. چند دهه از فضای روشنفکری ما متاثر از جلال و چند نفر دیگر بود. قابل ذکر است که من در اینجا بحث ارزشی نمیکنم. نه در موافقت جلال میخواهم صحبت کنم و نه در مخالفت او. جلال در جایی ایستاده بود که میتوانست یکسری اقداماتی انجام دهد که خیلیها نه در آن دوران میتوانستند انجام دهند و نه در دوران دیگری. به یک معنا جلال آینه بسیار شفافی از فضاهای گروههای روشنفکری ما در چند دهه بود.
مجادلهای هم وجود دارد مبنی بر اینکه جلال اصلا روشنفکر هست یا خیر؟ مخالفان جلال بر این باورند که جلال روشنفکر نیست. در کتابهایش بهشدت اغلاط تاریخی وجود دارد، پر از اطلاعات غلط و مواجهه نادرست است. به باور من جلال کاملا روشنفکر است، اما نه روشنفکر را به معنای ارزشی به کار میبرم و نه به یک نوع روشنفکر اعتقاد دارم که بگویم که جلال آن را نمایندگی میکند. اتفاقا مدلهای روشنفکری من با جلال متفاوت است. جلال در کنار شریعتی و عدهای دیگر مدل روشنفکران متعهد هستند. مدل روشنفکر متعهد هم خودش درگیر سویههای مختلفی بود. از چپ ایرانی در نظر بگیرید تا چپ جهانی. جلال از معدود آدمهایی است که جنمشان، جنم اعتراض است. جلال در هر شکلبندی تاریخی قرار بگیرد به نوعی اعتراض دست میزند. برخی روشنفکران جنمشان، جنم نقد است. اینها حتی در نظام مطلوب خودشان هم قرار بگیرند باز هم به گونهای دست به اعتراض میزنند. بعضی از روشنفکران ما در تاریخ این ویژگی را داشتهاند که دوتا از مهمترین آنان جلال و شریعتی بودند. شریعتی را شما در هرجای عالم قرار دهید به یک روشنفکر دینی تبدیل میشود، اما نه لزوما روشنفکر دینی مسلمان. میتوانست روشنفکر دینی کالوانیست، پروتستانیست، کاتولیک و هر روشنفکر دینی بومی در هر گوشهای از زمین باشد. این جنم شریعتی است. اینچنین آدمها بسیار معدود هستند.
ممکن است شما این اعتراض را به من وارد کنید که چنین انسانهایی که از جنم خاصی برخوردار هستند چگونه میتوانند نمایندگی تیپیک داشته باشند؟
باید گفت اتفاقا چون جنم خاص و نادری دارند میتوانند آن محدودترین حلقه را شکل دهند و به خاطر آن میتوانند حلقه دیگری را نمایندگی کنند. یعنی نه تنها میتوانند حلقه خودشان را نمایندگی کنند بلکه حلقه وسیعتری که مشخصا درباره جلال روشنفکری است را میتوانند نمایندگی کنند.
در زمان جلال بعضی روشنفکران بودند که متاثر از او بودند و بعدها هم تاثیرگذار شدند اما جنم جلال را نداشتند. به عنوان مثال احمد شاملو. او آدم متاثری است و بسیاری از نسلها هم با شعرهایش زندگی کردند ولی لااقل به نظر من جنم متفاوتی با جلال دارد. در کل در تاریخ معاصر ما آدمهای با این جنم زیاد نیستند. امثال جلال چون جنم دارند میتوانند رگههای دیگری را نمایندگی کنند.
روشنفکرانی که توزیعکننده هستند، خودشان نمیتوانند در یکجا بنشینند که بخشی از فضای روشنفکری را تولید و فقط توزیعمیکنند در واقع عناصر تیپیک همان رگه هستند ولی اینکه این رگه چگونه شکل گرفته و به کجا بر میگردد شما را به همان آدمها باز میگرداند. مثلا مصدق را دارید و به جبهه ملی یا بختیار و سنجابی بر میگردید. روشنفکری مانند شریعتی را دارید که به هواداران شریعتی و روشنفکران دینی برمیگردید. میخواهم این را بیان کنم که در جایی عدهای خاص هستند به خاطر جنمشان یک چیزی را شکل میدهند، رگههای بعدی را متاثر میکنند و رگههای بعدی را آینهوار در خودشان نشان هم میدهند. نه تنها در تاسیس رگه موثر هستند بلکه خودشان ویژگیهای آن رگه را هم نمایندگی میکنند. بعضی جاها هم به خاطر درگیریهای بسیار زیادی که پیدا میکنند میتوانند آن رگه سوم (حلقه گستردهترین) را هم نمایندگی کنند. جلال کسی است که با حساسیت و بیقراریهای بسیار زیادی که دارد، نمونه بسیار برجسته یک روشنفکر متعهد است. من اعتقادی ندارم که روشنفکر الگو دارد و آن هم روشنفکر متعهد است اما در دهه ۴٠ و ۵٠ این اعتقاد، اعتقاد بارزی است. معنای حرف من این نیست که روشنفکر یک انسان قدیسگونه است. نمیخواهم بگویم روشنفکر متعهد کسی است که هیچگاه اشتباه نمیکند و فدایی خلق است. روشنفکر متعهد کسی است که تمام قوای خودش را صرف مواجهه با چیزهایی میکند که در اطرافش قرار دارد. جلال اینطور بود. در دهه ۴٠ و ۵٠ روشنفکر متعهد کسی بود که میخواست پوشش خیلی گسترده داشته باشد. جلال بسیار پر کار بود. از جلال آثار بسیار زیادی به جا مانده است. خیلیها با داستانها جلال را میشناسند. به نظر من داستانهای جلال از نظر کیفی ارزش کمتری نسبتبه دیگر آثارش دارند. شاید دوستان ادبیاتی با این نظر من زیاد موافق نباشند، اما من اینطور میبینم. جلال یک سری مقالات و پژوهش دارد که به نظر من از داستانهایش ارزش بیشتری دارد. اما بهتر از این دو، نامههای جلال است. جلال جزو معدود و حتی تنها آدمی است که نامههای بیپرده دارد. به همین دلیل است که ما میتوانیم به صندوقچه نهانگاهش نزدیک شویم. شما بالاخره باید جایی اسناد و شواهدی داشته باشید که دست روی آن بگذارید و بگویید من به چه چیزی میخواهم نزدیک شوم. اگر این نشانهها را نداشته باشید بحثها در خلأ و حالت انتزاعی صورت میگیرد. نامههای جلال و سیمین جزو معدود تولیدات روشنفکری در ایران است که در نوع خودش بینظیر است. نامههای جلال در مقایسه با نامههای دیگران به لحاظ حجم بسیار گسترده و به جهت بیپروا بودن هم فوقالعاده است. جلال وارد حوزههایی شد که بسیاری از روشنفکران وارد آن نشدند. نامههای جلال چیزی است که در ایران راجع به آن کار نمیشود. نامههای جلال با سیمین به عنوان اسناد بینظیری است (حداقل برای بحث ما و راه بردن به کشف ذهن ایرانی) که چاپ شده و موجود است. یک سری یادداشتها هم جلال دارد که متاسفانه در اختیار نیست.
وصیت جلال
بخشی از وصیت جلال در رابطه با امور مالیاش است که من با آنها کاری ندارم. در رابطه با آثارش هم وصیت دارد و اینکه چگونه آثارش چاپ شوند و درآمدش چگونه خرج شود. یک وصیت دیگر هم دارد که من با آن کار دارم.
جلال وصیت میکند که پس از وفاتش، جسد وی را به نزدیکترین دانشکده پزشکی برای استفاده تحویل دهند. البته این اتفاق هرگز نیفتاد. اما چرا جلال چنین وصیتی میکند؟
آیا میخواهد شبیه سقراط در فایدون بحث کند؟ توصیهای فایدونی به ما میکند؟ آیا جلال از آن دست انسانهایی است که شیفته علم است؟ آیا جلال به جریانهای دینی زمان خودش که از دفن، مناسک برقرار میکنند واکنش نشان میدهد؟ آیا جلال اوج تعهد روشنفکریاش را به ما نشان میدهد؟ آیا جلال با این خواسته خودش نوعی ارتقای وجودی میدهد یا اضمحلال جسمی خودش را رقم میزند؟ شاید خود جلال هم نتواند پاسخ سرراستی به ما بدهد. اینجاست که باید یک بازگشتی به بحثهای پیشین داشته باشیم و بگوییم که اندیشهها و سلوک هرکس درگیر است با وضعیت وجودیاش. نمیخواهم بگویم که اندیشه ما وضعیت وجودی ما است و وضعیت وجودی ما عین اندیشه ما است. اما ارتباط این دو بسیار زیاد است و آدمهای چندپهلو این ارتباط را آگاه و نیمهآگاه از خود نشان میدهند.
جلال؛ روشنفکری متعهد و خوشبخت
همانطور که قبل هم بیان کردم جلال را میتوان نوعی موسس روشنفکری متعهد نامید. در دوران مشروطه یا گروه موسوم به ۵٣ نفر هم میتوان روشنفکرانی یافت که حس تعهدشان زیاد است. اما با نوع تعهدی که جلال میگوید تفاوتهای ظریفی دارند. مثلا گروههای سوسیالیستی تعهدشان متکی بر نوعی نظام و ایدئولوژی است. برای خودشان نوعی نظامیافتگی و فلسفه تاریخ دارند. شما وقتی به ارانی یا کسانی که پیشتر از ارانی هستند نگاه میکنید متوجه میشوید که هر چقدر تاثیرپذیریشان از سوسیالیسم جهانی بیشتر باشد، نظامیافتگیشان هم بیشتر است. برای خودشان فلسفه تاریخ دارند، نظام عدالتی که طرح کنند و توضیح دهند، متفاوت است با تیپی مانند جلال که اینها را ندارد. آنها در نهایت به جریانات حزبی و تشکیلاتی که ایدههایشان را تحقق بخشد میپیوندند. اما جلال فارغ از این قضایاست. یا از سوی دیگر روشنفکران ملی مذهبی را میتوان دید که به یک معنا از ایدئولوژیهای آشکارتری برخوردار هستند. یک سری اعتقادات و اصول دینی پابرجایی دارند که براساس آن اعتراض میکنند. براساس آن فضای روشنفکری خود را تقویت میکنند. هیچ کدام از این موارد را در جلال به صورت آشکار نمیتوان مشاهده کرد. با این تعابیر میتوان گفت که جلال نمونه یک روشنفکر متعهد در دهه ۴٠ است. همچنین جلال را میتوان روشنفکر خوشبخت و خرسندی به شمار آورد چرا که آن روشنفکری که با ویژگیهای جلال سازگار است، در زمان خودش موضوعیت جدی و بنیادی دارد و جلال هم میتواند در آنجا نقشآفرینی کند و در تلاقی این روشنفکری بنشیند و ارتباط زیادی با افراد برقرار کند. بعضی از روشنفکران هستند که به لحاظ تاریخی یک شوربختی دارند. روشنفکر هستند و حرفهای مهمی هم بیان میکنند اما زمانهشان، زمانه مناسبی برای شنیدن آن حرفها نیست. از دیگر سو افرادی میبینید که حرفهایشان بار کمتری دارد اما در زمانه مناسبی قرار گرفتهاند که حرفهایشان شنیده میشود.
در خدمت و خیانت روشنفکران
جلال در رابطه با شکلگیری کتاب «در خدمت و خیات روشنفکران» میگوید: «طرح اول این دفتر در دیماه ١٣۴٢ ریخته شد. به انگیزه خونی که در ١۵ خرداد ۴٢ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دستهای خود را با بیاعتنایی شستند.»
جلال تعریف خاص خودش از روشنفکر را در این کتاب بیان میکند. مهم نیست که وی راجع به روشنفکری درست میگوید یا غلط و مخالف هستیم یا موافق؟ از آن رو به گزارههای جلال اشاره میکنم که برای کشف ذهن مورد نظر ما به کار میآید. میدانید که عبارت «دستهای خود را شستند» تعبیری تاریخی دارد. هنگامی که مسیح را میخواستند اعدام کنند، پیلاتوس در برابر یهودیان که میگفتند اعدام میگوید به چه جرمی؟ مسیح میگوید که من حقیقت را بیان میکنم؟ پیلاتوس میپرسد حقیقت چیست؟
در آخر و هنگامی که یهودیان در حال اعدام مسیح بودند پیلاتوس دستهای خود را میشوید و میگوید که من خودم را از این قتل مبرا کردم. جلال خواهناخواه دارد به این اشاره میکند. این نوع اشارات که سابقه دینی به خود میگیرد در آثار جلال بسیار زیاد است.
اما بحث من حول این سوال است که جلال به چه چیزی اعتراض میکند؟
بخشی از اعتراضش به نظام یا به تعبیری رژیم وقت برمیگردد؛ رژیمی که برای منافع خودش دست به کشتن مردم زده است. از طرفی هم مردمی هستند که دم تیغ هستند. این دوتا را من همدلانه میتوانم بپذیرم. اما اگر واکاوی کنیم آیا چیزهایی است که از ما یا خود جلال پنهان باشد؟ من به این کار دارم و در اساس این «کشف ذهن» است. این را متوجه میشوم که روشنفکر متعهد بیان میکند که باید وجدان آگاه و هوشیار مردم باشیم و به جای بیحرکتیهای مردم ما باید حرکتهایی را ساماندهی کنیم. اما خود این پرسش است که چرا روشنفکر این میزان متعهد میشود؟ ما معمولا این را به عنوان یک امر پذیرفتهشده در نظر میگیریم. امروزه هم بسیاری از روشنفکران، حتی در میان سکولارها معتقدند که روشنفکر یعنی آدم متعهد. یا به تعبیری روشنفکر کسی است که در بزنگاه تاریخی سر قرار تاریخیاش حضور دارد. حالا از نظر جلال تماموقت قرار تاریخی است و نه یک لحظه و چند لحظه. اما اینکه روشنفکر میخواهد به نیابت از مردم فعال باشد و اعتراض کند حرفی است که ما در این دوران میبینیم. در دوران پس از جنگ جهانی دوم موج روشنفکر متعهد یک امر جهانی است. وقتی کشورهای بسیاری از سلطه استعمار بیرون میآیند، سعی میکنند از نزاعهای امپریالیستی فاصله بگیرند و استقلال ملی داشته باشند. در خود اروپا روشنفکری بسیار جدی چپ را داریم. روشنفکر راست هم داریم اما روشنفکران چپ بسیار برجسته هستند. این روشنفکران بیشتر به صنعت، نظام سرمایهداری، نقش امریکا در ویتنام و… اعتراض میکنند. برجستهترین اینان که جلال با آنها مرتبط است سارتر است؛ روشنفکری که نوع نگاهش کاملا اگزیستانسیالیستی است. جلال در بسیاری از جاها از سارتر نام میبرد. اما روشنفکری چپ معترض در غرب علیه نیروهای بورژوازی فعال هستند. نیروهای بورژوازی از اواخر قرن نوزدهم بهشدت تحت فشار نیروهای چپ از جمله سوسیالیستها قرار دارد. همه چپها را من به سوسیالیستها تقلیل نمیدهم. چپها فراتر از سوسیالیستها هستند اما بخش اعظم آنها سوسیالیستها هستند. اما در ایران چپ معترض پیکان اعتراض را نه به سمت بورژوازی، بلکه به سمت نظام حکومتی برده است. استحالهای در حال صورت گرفتن است؛ استحاله از بورژوازی به نظام حکومتی. نظام حکومتی بدون اینکه مورد واکاوی قرار بگیرد همواره در معرض انتقاد قرار دارد. یعنی اگر در اروپا چپهای معترض از هر چیز مرتبط با بورژوازی بیزار هستند و عمدا سعی میکنند که رفتاری خلاف بورژوازی داشته باشند، بورژوازی در ایران هنوز شکل نگرفته است. بورژوازی ما کاملا وابسته به دولت است، هیچ قدرتی از خودش ندارد و یکی از تفاوتهای عمده ما با اروپا وابستگی طبقه بورژوازی به ساختار رانتی است. از این رو است که کسی مانند جلال سیبل و هدف اصلی را به جای بورژوازی نوپا و متکی به حکومت، خود نیروهای حکومتی قرار میدهد. فارغ از اینکه نیروهای حکومتی چه وضعیتی داشته باشند یک دوقطبی برقرار میکند بین نیروهای حکومتی و مردم و فکر میکنند که مردم و حکومت همواره دوقطب مقابل همدیگر هستند؛ وضعیتی که در آن اگر با حکومت نیستید، با مردم هستید و اگر با مردم نیستید با حکومت هستید. این اتفاقی است که به لحاظ نظری در عالم بیرون افتاده است. تا اینجا روشن است و میتوان با جلال و سخنی که درباره نوشتن کتاب گفته است همدلی کرد.
پردههایی از زندگی جلال
از طرفی ما متوجه هستیم که جلال میگوید روشنفکر باید مردمی باشد اما اگر روشنفکر بدون توجه به نیروهای مردمی و صفبندیهای اقتصادی و اجتماعی در هر معرکهای وارد شود که نامش دیگر روشنفکر نیست. جلال چنین نیست که پشت سر هر جریانی برود. رجوع کنید به مثالی که در رابطه با جایگزینی حزب توده در ١۵ خرداد بیان کردم. میتوان گفت که وجدان جلال در جای دیگری آشفته شده و در اینجا محل بروز و ظهور پیدا کرده است؟
از یک طرف نقشی است که جلال خودش برای خودش به لحاظ روشنفکر بودن قایل است. اما از طرف دیگر ممکن است وجدانش در جاهایی معذب باشد؟ یعنی میتوان گفت جلال به جای اینکه بر اعصابش مسلط باشد و تحلیلی ارایه کند برای فهم شرایط عینی، وجدانش معذب است و در جایی آزرده و رنجیده شده و عاطفی با قضایا برخورد میکند؟ به نظر میرسد که این امکان تقریبا ممکن است. جلال از یک خانواده مذهبی برخاسته است؛ از پدری قدرتمند که با او ستیزدارد.
اگر بخواهیم از روانکاوی کمک بگیریم، میتوانیم در اینجا بگوییم که نوعی تبدیل (ترانسفر) در اینجا در حال روی دادن است؟
یعنی ستیز با پدر تبدیل شده است به ستیز با حکومت. بدون اینکه خود حکومت درست فهم شده باشد. آیا ممکن است جلال به دلیل آن گسست شتابانی که از مذهب و نیروهای مذهبی داشت اینجا درصدد جبران آن است؟
در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» است که جلال بحث شیخ فضلالله نوری و اعدام وی را مطرح میکند که خیلی از نیروهای سنتی از وی حمایت کردند و البته خیلیها هم با او مخالفت کردند. چند سال پیش کتابی در رابطه با جلال و برادرش (شمس) به قلم خواهرزاده آنها و توسط انتشارات اطلاعات منتشر شد. کتاب صادقانه و راهگشایی برای ما است. در آن کتاب میبینید که در خانواده جلال سنت حمایت از شیخ فضلالله وجود دارد. در همین کتاب و در آخر آنکه عکسهای زیادی وجود دارد، نکته جالبی نهفته است. چهره پدر جلال بسیار شبیه است به امام خمینی (ره). خود شمس آل احمد میگوید ما وقتی به قم رفتیم و آیتالله خمینی را دیدیم احساس کردیم پدر آنجا نشسته است. پس جلال این وضعیت را دارد که از پدری که زمانی گسسته است حالا گویی پدری را که به صحنه سیاسی، اجتماعی و اعتراضی آمده بازیافته است. این امر در مورد شمس چون سالهای بعد از انقلاب هم زنده ماند کاملا برجسته شد. شمس همیشه میگفت که امام خمینی(ره) یاد آور پدرم است و من آنچه در رابطه با پدرم کوتاهی کردم در رابطه با امام دوست دارم، انجام بدهم. اما جلال فوقالعاده پیچیدهتر از شمس است.
در تحلیل بازگشت جلال باید مسائل جدیتری را نیز در نظر گرفت و انگیزههای دیگری مانند بازگشت به خویشتن، بازگشت به شرق، ضدیت با دولت مستبد و دولت کودتا و… همه توجیهاتی است که ما میتوانیم از آن بفهمیم. اما اینکه چرا پشت این رگه اجتماعی میرود؟ دیگر جلال نمیتواند پاسخ دهد. مگر اینکه ما واکاوی کنیم برای چی کفه سنگین این طرف است؟ این نهانگاههای ما است. شما روشنفکران غرب را که میبینید، متوجه میشوید که صدها سال مجادله آنها با قدرت کلیسا به یک جایی رسیده است. توجه داشته باشید که بحث من راجع به رد یا قبول قدرت کلیسا نیست. مرادم شرایط اجتماعیای است که اتفاق افتاده. جلال در کتابش یکی از ویژگیهای روشنفکر را این میداند که از قضا و قدر رسته باشد.
آیا جلال واقعا در موضع روشنفکر نشسته است؟ جلال هم مانند بسیاری از ما دچار اودیسگی هویتی است. ما در بزنگاههای بحران به چیزی پناه میبریم که برای ما شدنیتر باشد.
مولفههای روشنفکر در اندیشه جلال
از نظر جلال روشنفکر هم فراغت دارد (به این معنا که میتواند بیندیشد) هم توان اندیشیدن دارد، هم جرات و هم از قضا و قدر هم رسته است.
جزء اول کاملا ارسطویی و صحیح است. اگر کسی فراغت نداشته باشد، نمیتواند در رابطه با امور پیرامون خود تفکر داشته باشد. ارسطو در قالب آن زمان میگوید اگر شما برده نداشته باشید کارهای برده را باید انجام دهید و خستگی مداوم اجازه تفکر به شما نمیدهد. معنای حرف من و جلال البته به معنای امکانات گسترده و تنآسایی نیست. اما به هر حال منظور جلال این است که شیوه زندگی شما بهگونهای باشد که امکان اندیشه و تامل داشته باشید. به هر روی من روی صحبتم بیشتر به دو مورد بعدی مربوط است. مولفه دوم که جلال به آن اشاره میکند (روشنفکر توان اندیشیدن باید داشته باشد) حرف درست و مهمی است اما به چه معنا است؟
به نظر میرسد ما در اینجا دچار اشتباهی شدهایم که این اشتباه به شالوده معرفتی سنتی ما بر میگردد. به این نکته توجه نداریم که روشنفکر را به شکل یک مفرداتی در نظر میگیریم (آدمهای کاملا خاص) که در هر عصر و زمانهای ممکن است پیدا شوند. اینها آدمهای ویژهای هستند که میتوانند فراتر از عصر خودشان تبلورهای اندیشه خودشان را پیدا کنند. اما در خیلی از مواقع دیگر روشنفکر و اندیشه هنگامی تحقق پیدا میکند که به بخشی از زیست اجتماعی (به معنای وسیع) تبدیل شود. شما نمیتوانید در خلأ بیندیشید و بگویید که از بند قضا و قدر هم رهایی پیدا میکنم. این شدنی نیست. امر، امر فردی نیست بلکه تاریخی و اجتماعی است. روشنفکر نمیتواند از زیست اجتماعیاش خیلی متفاوت باشد. برای همین است که جلال در این بزنگاه دچار بحران میشود. گروه دیگری هم وجود ندارد که در کنار هم تشکیل یک حزب، اپوزیسیون، محفل و بدهند. مانند فرانسه نیست که گروه بندیهای متفاوت وجود داشته باشد و قدرت انتخاب داشته باشید که به کدام بپیوندید. اینجا وقتی موج عظیم بیاید شما را خواهد برد. پس آگاهی روشنفکر در خلأ شکل نمیگیرد. اما سخن جلال به سخن اصحاب روشنگری قرن هیجدهم شبیه است، با توجه به اینکه شرایط تاریخی اصحاب روشنگری بسیار متفاوت با ما است. جلال همچنین میگوید که روشنفکر باید جرات داشته باشد. اما جرات هم چیزی نیست که در خلأ شکل بگیرد. جرات به عوامل بسیار زیادی ربط دارد که بسیاری از آنها در اختیار ما نیستند. مانند فیزیولوژی یا زیست اجتماعی هرکس میتواند به شجاع یا ترسو بودن کسی ربط داشته باشد.
روشنفکری در دوران روشنگری اروپا
برای اینکه بهتر متوجه شویم که جلال در ایران در کجا ایستاده بود باید اشارهای هرچند کوتاه به آنچه در دوره مدرن در اروپا اتفاق افتاد بکنم. هنگامی که فضای مدرن اروپا را نگاه میکنید، میبینید که ارتباط وثیقی بین روشنفکران و گروهبندیهای اجتماعیای که روشنفکران میتوانند با آنها تعامل برقرار کنند، وجود دارد.
اگر شما قرون ١٧ و ١٨ را عصر خرد اروپا در نظر بگیرید و بخواهید رگههای اصلی آن را برجسته کنید به نظر من به قدرتگیری بورژوازی باز میگردد. رگه اصلی تحولات اروپا یا نیروهایی که میتوانستند حامل این تحولات باشند به این قشر باز میگردند. در اواخر قرن نوزدهم ما شاهد رگههای فردی جنبش روشنگری هستیم که به صورت برابری، برادری و سوسیالیسم خود را نمایان میکند. اگرچه شعار برابری، شعار انقلاب فرانسه بود اما در برابر شعار آزادی یک شعار فرعی بود. این بسیار مهم است که منافع و نگاه روشنفکر با چه گروهبندی از اجتماع پیوند ارگانیک دارد. اینکه منافع، نگاه و مصالح و تدبیرهای شما چه گروههای اجتماعی را تضعیف یا تقویت میکند و چه گروههای اجتماعی هستند که از شما حمایت میکنند یا در مقابل شما میایستند. در غرب این اتفاق افتاد. یعنی روشنفکران ربط تنگاتنگی با گروههای اجتماعی دارند. اما در ایران که نگاه میکنیم روشنفکران خاستگاه اجتماعی دارند اما پیوندهای اجتماعی با گروههای متناسب با خودشان ندارند. این اتفاقی است که چه در صد سال پیش و چه بعدتر (به صورت تضعیف شده) وجود دارد. از همین رو در ادامه بحث خدمت و خیانت جلال میخواهم این را روشن کنم و توضیح بدهم که وقتی جلال میگوید روشنفکران سکوت کردهاند دلیل اصلیاش این است که روشنفکران پیوندهای اجتماعی مناسب خود را نداشتهاند. این را در تحلیل امر بیرونی بیان میکنم و نه در دفاع از روشنفکری. در غرب روشنفکر میدانست که چه منافعی را تقویت میکند، اما در ایران حامی اجتماعی به عنوان نیروی حاضر در صحنه را نداریم. این بر میگردد به وضعیت تاریخی ما که از دوران سنتی خود منفک شدیم و پیوند ناقص برقرار کردیم با آن چیزی که دوران مدرن خوانده میشود. ما از شعارهایی استفاده میکنیم بدون اینکه زمینه اجتماعی متناسب با شعارها را داشته باشیم. فقط میدانیم که دیگر نمیتوانیم به شکل گذشته ادامه حیات بدهیم. این بحران عصر مشروطه هم هست. به همین دلیل بعد از اینکه مشروطه تاسیس میشود پس از مدتی اغتشاشهای فکری، اجتماعی و سیاسی به یک دیکتاتوری تبدیل میشود.
شعارهایی گفته میشود که این شعارها برخاسته از حیات و زیست اجتماعی و سیاسی واقعی شعاردهندگان نیست. اما چرا این شعارها گفته میشود؟ زیرا که دیگر نقطه ثقل در ایران نیست. نقطه ثقل تمدن، فرهنگ، اقتصاد، ادبیات، سیاست و… در جای دیگر در حال شکل گرفتن است و ما نمیتوانیم بیرون از حوزه این نوع ارتباطات قرار داشته باشیم. ناچارا به جاذبه این وضعیت گرفتار میشویم. این وضعیت میشود که روشنفکران و گروههای اجتماعی از شعارهایی که در غرب شکل گرفته به شکل برفکی در اینجا دفاع میکنند، اما خودشان متناسب با آن نیستند. پس در ایران وارد جاذبه غرب شدهایم و چه از رگه فرعی و چه رگی اصلی آن استفاده میکنیم اما در عین حال گروهبندی اجتماعی متناسب و همچنین گروههای روشنفکر متناسب با آن هم نداریم. گروههای اجتماعی و روشنفکران از دستاوردهای غربی دفاع میکنند و دفاعشان هم از این جنس است که ما باید تابعی از غرب باشیم. مثلا در همان مشروطه از آخوندزاده تا تقیزاده را در نظر بگیرید. تقیزادهای که میگوید ما باید از سر تا پا غربی شویم. شریعتی سالها بعد به تقیزاده جواب میدهد و میگوید من از چند تا «ت» بدم میآید که یکی از آنها تقیزاده است. اما تقیزاده واقعا در اشتباه بود؟ حرف تقیزاده اگرچه خام است اما تقیزاده میدید آنچه در فرستندههای اصلی غرب اتفاق افتاده است به صورت خام و با یک شور و شوق نوایمانی در فضای سنتیای که فضای پذیرندگی و پذیرش آن را نداریم در حال اتفاق افتادن است.
سهگانه روشنفکران در مشروطه
در دوران مشروطه ما با یک سهگانه روشنفکری روبهرو هستیم. کسانی که فکر میکنند شرق و سنت آنقدر از منابع لازم برخوردار است که میتواند ما را مستقل از غرب به جاده سعادت و رستگاری برساند. گروه دوم کسانی هستند که فکر میکنند رگههای اصلی را در غرب ببینند و ما را پیوند بدهند با آن چیزی که در غرب اتفاق افتاده است. اینان عمدتا روشنفکران سکولار و لاییک هستند. گروه سوم کسانی هستند که به نظر من پلسازی میکنند یعنی میدانند که به سادگی نمیتوان به وضعیت گذشته بازگشت و در عین حال غرب هم مضار خود را دارد. هنگامی که ایران با دوران مدرن روبهرو شد، زمانی که از روسیه در جنگ شکست خوردیم و حس تحقیر عمومی به ما دست داد، وارد یک فضایی شدیم که حس عقبافتادگی و آشفتگی شدیدی در ما ایجاد شد. جامعه ما متفاوت است از جوامعی که به لحاظ انسانی، تاریخی و دعاوی محدودیت دارند. وقتی در اینجا از یک فضای اسلامی و در دل فضای اسلامی از یک وضعیت شیعی صحبت میکنید و بر این گمان هستید که تاریخی هزار ساله را پشت سر خود دارید، اما میبینید تمام تاریخ هزار ساله و دعاویای که در رابطه با کاینات، انسان، خیر و شر و… دارید، همه تحت تاثیر و وضعیت مستحدثات جدید دچار بحران و به آشفتگی دچار میشوند، جامعه وضعیت سختی پیدا میکند. آن حس تحقیر و آشفتگی که ایجاد شد، ادامه یافت. نقطه ثقلی که ما فکر میکردیم در درون ما است با برخورد و تصادم با فضای بیرون این نقطه ثقل را دیگر در درون خود ندیدیم اما ما هم چنان افرادی هستیم که از این فضای گذشته برخورداریم. مانند ثروت بیکرانی که امروزه فکر میکنیم قدرت خرج آن را نداریم. چون این ثروت در عالم بیرون آنگونه که باید مورد توجه نیست. این ثروتی که ما خودمان فکر میکنیم داریم پذیرفته نیست و حتی با دیده انکار و تحقیر به آن نگاه میکنند. این وضعیت صد و اندی ساله ما است. با توجه به این است که میگویم خیلی از روشنفکران ما چون این دلبستگی به گذشته را نداشتند، خیلی راحت یک فاصلهای بین خودشان و سنت برقرار و بیان کردند آن چیزی که در غرب اتفاق افتاده درست بوده و خوب است که ما از آن برخوردار شویم.
بعضی دیگر کسانی بودند که با توجه به پیشرفت دانش، شکلگیری طبقات تحصیلکرده در بین ما، افرادی که مدرسه و دانشگاه میرفتند و خیلی هم وابسته به گذشته نبودند بیشتر با افق غرب آشنا شدند. یعنی بدون اینکه خیلی دغدغه گذشته ما را داشته باشند از پنجرهای نگاه میکردند که غرب را میدیدند. اینچنین افرادی راحت میتوانستند بیان کنند که ما باید با غرب و پذیرش آن مماشات داشته باشیم. اما در بخش اعظمی از مردم ما اینگونه نبود. مقاومتهای سختی صورت میگرفت به دلیل داشتههایی که ما داشتیم. در اینجا بود که حس تحقیر بسیار گسترده بود. در اینجا بود که عدهای خواستند این حس تحقیر را با پلسازی تخفیف دهند. به این صورت که میگفتند ما یک سری ویژگیهایی داشتیم که باید شفاف، تصفیه و استخراج و در عالم بیرون به کار برده شوند. در این حال باید از مواهب غرب هم استفاده کنیم. کسانی مانند شریعتی که مورد بحث من نیستند وارد این فضا شدند. گروه سومی که سعی در پلسازی داشتند و جلال هم به آنها پیوست بر این باور بودند که ما با استخراج و تصفیه داشتههای کهن خود میتوانیم قدرت مقابله با غرب هم داشته باشیم. راه سوم به ظاهر راه درستی است. اینکه ما نه بخواهیم تماما تسلیم غرب شویم و در عین حال این را هم نمیخواهیم که منفک از تحولات و پیش آمدهای روز باشیم. عمدهترین مشکلی که روشنفکران گروه سوم و از جمله جلال با آن روبهرو است، این است که این عناصر تصفیه شده چه چیزی است بالاخره؟ وقتی ما چیزی را نفی میکنیم و میگوییم که این فکلی و قرتی مآبی است، و از دیگر سو هم نمیخواهیم به دامن خاستگاههای اجتماعی پیشامدرن بیفتیم، راه سوم چیست؟ گفتنش ساده است، اما این راه سوم مثلا در آموزش و پرورش میخواهد چه کاری انجام دهد؟ تعاملات ما چگونه باید باشد؟ نوع بهرهمندی ما از فرمول و تکنیک غربی چگونه باید باشد؟
اصلا میشود تکنیک غربی را از نوع زندگی غربی جدا کرد؟ اگر میشود تا چه حد؟ این بحران خیلی جدی به وجود آمد و ادامه یافت.
تعامل با غرب و دو استثنا
به نظر من تعامل با غرب و در کل تعامل با مدرنیته برای ما فوق العاه مهم است. در این مورد و در اینجا نمیتوانم بحث تفصیلی داشته باشم، تنها میتوانم به این نکته اشاره کنم که این تعامل دو پرهیز اساسی هم دارد. یعنی دو قضیه را باید از تعامل جدا کنیم. مراد هم از تعامل آن شاه بیتهای اصلی است که بتواند به ما رشد و شکوفایی بدهد.
از نظر من نظام سیاسی – اجتماعی که هم حقوق پایه فردی ما را به عنوان لیبرالیسم بر آورده کند، هم اندکی سوسیالیسم در صحنههای اقتصادی به ما بدهد، هم اینکه یک نظام انتخاباتی مهار قدرت به نام دموکراسی داشته باشیم و هم بتوانیم چند صدایی را تحمل کنیم در دل مدرنیته (با تمام انشعاباتش) وجود دارد.
در اینجا باید دو استثنا برقرار کنیم. اول اینکه لازم نیست ما صورتبندی اموری مانند عقلانیت، انسان، حقوق انسان و… صورت گرفته، یک صورتبندی خاص ماخوذ از یک متفکر غربی در نظر بگیریم. مثلا بگوییم عقل همان است که دکارت یا عصر روشنگری گفته است. منظورم عقلانیت لزوما با یک تفسیر مشخص که از غرب آمده نیست. خود ما هم میتوانیم در این تفاسیر موثر بوده باشیم. استثنای دوم این است که وقتی در رابطه با غرب میگویم مرادم قطعا زیادهخواهی امپریالیستی نیست.
روشنفکر فراطبقه؟
مساله مهم دیگری که باید طرح کنم این است که ما اساسا روشنفکر فرا طبقه (فراتر از گروه اجتماعی) داریم؟ اگر بخواهم توضیحی کوتاه در اینباره بدهم باید بگویم به نظر من روشنفکر فراطبقه به معنای حداکثری نداریم. نمیتوانیم داشته باشیم. ممکن است بعضی از پیامهای روشنفکری فرا طبقه باشد اما معنایش این نیست که خود روشنفکر تماما فراطبقه است. بعضی از خواستهها و آمال روشنفکر میتواند فراتر از گروه اجتماعیاش برود (که درستش هم همین است) اما نمیتواند از گروه اجتماعی خودش منفک باشد. حداقل تعاریفی که به دست میدهد بسیار وابسته است به گروه اجتماعیاش. یک روشنفکر نمیتواند ابتدا به ساکن مستقل از هر گروه اجتماعی باشد. نه تنها روشنفکر بلکه فیلسوف هم که راجع به امور کلی میاندیشد، نمیتواند. بسیاری از فیلسوفها مباحث، صورتبندی ذهنی و مصادیقشان ریشه در زمانه خودشان دارد. اهمیت فیلسوف در این است که میتواند فراتر از آن هم به ما دلالتها و نشانههایی بدهد و همینهاست که آنها را در ادوار بعدی زنده نگه میدارد. همین وضعیت برای روشنفکر هم صادق است. امکان ندارد روشنفکری پیدا کنید که برای هر زمانی و برای هر گروه اجتماعی روشنفکر باشد. اگر دغدغه اجتماعی و انسانی فردی متفاوت از هر گروهبندی اجتماعی باشد به این معناست که با آن جامعه نمیتواند ارتباط برقرار کند. اما نه اینکه آن فرد روشنفکر نباشد. شاید باشد اما در سرنوشت جامعه نمیتواند موثر باشد. در حالی که یکی از تعاریف روشنفکری این است که روشنفکر میتواند فارغ از دغدغهها و دلتنگیهای جامعهاش زندگی کند؟ به تعبیری که اجماع هم بر آن وجود دارد و البته من با آن موافق نیستم «روشنفکر خصوصی» نداریم. ممکن است حیطه تاثیرگذاری یک روشنفکر به قدری محدود باشد که شبیه یک امر خصوصی شود. یا اینکه معرفت و تلقی که از زمانه خودش دارد بسیار فاصله با همعصرانش داشته باشد و در زمانه خودش آدم غریبی باشد. فرض براین است که روشنفکر در زمانه خودش آدمی آشنا است. مانند ماهی در آب. اما در واقع ممکن است روشنفکر در زمانه خودش غریب باشد و بعدها اهمیت اندیشههایش مکشوف شود. به این معنا در زمانه خودش خصوصی است. اما خصوصی نه به این معنا که در زمانه خودش حرف نمیزند، بلکه مخاطب اجتماعی ندارد. پس به یک تعبیری روشنفکر خصوصی نداریم و به یک تعبیر که (روشنفکری که در زمانه خودش غریب باشد) داریم.
وقتی روشنفکر گروه اجتماعی خاصی نداشته باشد یا گروههای اجتماعی نتوانند پیوند ارگانیک با روشنفکر برقرار کنند چه وضعیتی پیش میآید؟ (این بحث در فضای ایران حایز اهمیت است.)
بعضی از روشنفکران جذب کار دولتی میشوند. در جوامعی مانند ما که روشنفکران جذب کار دولتی میشوند، همواره به گونهای تلقی میشوند که متعهد نیستند. این را هم در نظر داشته باشید که در جامعه ما دولت همواره و غالبا ناکار آمد بوده است. اما بعضی گمان میکردند که از دل دولت میتوانند کاری انجام دهند. مانند علی اصغر حکمت که فکر میکرد از طریق دولت و با آن ساز و کار میتواند روشنگری کند. حکمت از جهت اینکه دایی سیمین دانشور (همسر جلال) هم است برای ما مهم میشود. از این بابت که سیمین به جهت اجتماعی و خانوادگی موقعیت متفاوتی از جلال دارد. شاید مدل سیمین برای گذر از بنبستهایی که داشتیم، عبورمان برای تعامل متناسب با تمدن جدید، به مراتب برای ما بهتر بود. به این بحث در اینجا نمیتوانم مفصل بپردازم.
گروه دوم روشنفکرانی بودند که سعی میکردند پیشتاز شرایط باشند و پیشتازی آنها هم به گونهای بود که شرایط را برای جهشهای بعدی فراهم کنند. بعضی از این روشنفکران جذب گروههای چریکی میشدند. منظورم این نیست که همه گروههای چریکی روشنفکر بودند. اما بعضی از کسانی که جذب چریکها میشدند، روشنفکر بودند. تصورشان بر این بود که با به حرکت در آوردن یک چرخ کوچک میتوانند چرخ بزرگتر را هم به حرکت دربیاورند. اگرچه برخی از اینان نیروهای مذهبی بودند اما عمده آنها را سوسیالیستها تشکیل میدادند.
گروه بعدی کسانی بودند که سعی میکردند یک تور خیلی گستردهای اطراف خود ایجاد کنند. مانند روشنفکرانی که رو به سمت توده، مردم و خلق میآورند. اینان گمان میکردند که میتوانند گروههای مردم به خصوص فرودستان را نمایندگی کنند. هرچند خاستگاه خودشان فرودست نباشد. این دست از روشنفکران آفاتی هم داشتهاند که بسیار هم گسترده است. با تمام احترامی که برای جلال قایل هستم این آفات را در جلال هم میبینیم.
آفات روشنفکران
به تعبیر من یکی از لوازم روشنفکری علاقه به پروژکتور یا میکروفن است. روشنفکر بدون این نمیتواند زندگی روشنفکرانه داشته باشد. روشنفکر همیشه باید جلوی نور باشد و فضایی داشته باشد که بتواند صحبت کند. در ایران به دلیل محدودیت میکروفنها و پروژکتورها همیشه یک نزاع پروژکتوری هم داریم. در همه عالم این را داریم. به عنوان مثال در فرانسه و امریکا که بینهایت پروژکتور و میکروفن وجود دارد باز هم نزاع پروژکتوری هست. ولی در ایران به علت محدودیتهایی که وجود دارد نزاع میتواند با همه آفاتش به وجود بیاید. یعنی روشنفکر خواهان این است که صدایش شنیده شود، هرچند به وسیله تخطئه دیگری یا رادیکالی کردن شعارها. نمیخواهم حکم یکسانی بدهم، اما روشنفکر معمولا پروژکتورزده است و معمولا میل به پروژکتور در روشنفکران زیاد است. این میل به ارتباط مستقیم، میتواند آفت روشنفکری هم باشد. مرحوم مطهری قبل از انقلاب و در ویژهنامهای که در یادبود آیتالله بروجردی منتشر شده بود در مقالهای توضیح میداد که از آفات روحانیت عوامزدگی آن است. نزدیکی زیاد به مردم باعث عوامزدگی روحانیت میشود. روشنفکر هم به یک معنا مردم زده است.
ادوارد سعید در جایی میگوید: عمده روشنفکران هنر بارزی دارند در اینکه هنر خود را نمایندگی کنند. یعنی روشنفکر به دنبال این است که گروهی را حتی به جهت ذهنی و انتزاعی سر و شکل دهد و خودش را نماینده خواستهها و دغدغههای این گروه رقم بزند. این امر حداقل سه آفت دارد. روشنفکر به نوعی ایدئولوژی زده میشود. با بودن پروژکتور شکوفا و با نبودن آن افسرده میشود. سعی میکند پروژکتور به دست بیاورد برای این امر مجبور است شعارهایی بدهد، تخظئه کند و… که پروژکتور به او بدهند. نبود پروژکتور حتی میتواند به آفات شخصی روشنفکر تبدیل شود و روشنفکر را به آدم معتاد، افسرده و ناامید تبدیل کند یا حتی ممکن است باعث کوچ روشنفکر شود. این نزاع پروژکتوری که امروز هم وجود دارد نوعی جرات روشنفکری را میگیرد.
آسیب شناختی دومی که میخواهم بیان کنم حالت دیالکتیکی دارد. به نوعی خود را در جایگاه نمایندگی مردم قرار میدهیم، اما در دل این نمایندگی عامل سرکوب همان گروه هم میشویم. به این معنا که ابتدا نمایندگی گروه خاصی که عمدتا کارگران هستند را بر عهده میگیرند، اما اندک اندک از گروه جدا میشوند و گارد محافظ و توجیه ایدئولوژیک خود را تشکیل میدهند و بعد هم به نیروی سرکوب تبدیل میشوند. مانند اتفاقی که در شوروی و فرانسه افتاد. آفت سومی که این نوع روشنفکر (که بیرون از گروه اجتماعی است) دارد این است که تلاشی که برای پیوند با مردم دارند به قیمت افق تاریخیشان تمام میشود. من نوعی اگر حرفی را بزنم و فرض کنم این حرف ۵٠ سال بعد شنیده میشود و امروز اصراری نداشته باشم که مخاطب داشته باشم، خیلی علاقه به میکروفن پیدا نمیکنم. اما اگر شما فرض را بر این بگذارید که باید در مردم تحول ایجاد کنید و امکان اندیشگی متحول کردن هم دارید و یکی از طرق ایجاد تحول این میکروفن باشد، حرف شما برد تاریخی ندارد.
با تشکر از مقاله خوبتان . من در شروع مقاله منتظر یک تجزیه تحلیل خوب از ذهن ایرانی بودم ولی در پایان به تقسیم بندی انواع روشنفکران ایرانی رسید؟؟ کاشکی با همان تجزیه و تحلیل جلال به یک اجماعی درباره ذهن ایرانی میرسیدیم .سپاس