مدِ روز؛ آنچه از بدی به ما میرسد *
نیلوفر – امین اکبرزاده: ماه آغازین زمستان جاری ماه غریبی بود. دیماه نود و پنج هرچند در حافظهی ظعیفِ تاریخیِ آیندهی ما جماعت فراموشکار جایی نخواهد داشت اما رخداد چند رویداد در آن سبب شعله برافروختن آتش زیر خاکستر شد! در این ماه سه موضوع با درجات اهمیت مختلف رخ داد که علیرم تمایزات آشکار در حوزهی بروز و صدورشان، در یک تاثیر نهایی دارای وجه اشتراکی بارزند: گورخوابها، رحلت آیت الله هاشمی رفسنجانی، ساختمان پلاسکو.
مقصودم از این یادداشت پرداختن به هیبت آخرین مورد در قیاس با اهمیت دومین آنها و یا عواممحوری جاری در طرح موضوعی مورد اول نیست. آنچه برایم مهمترین بخش این پازل است واکنش آنی و احساسی مردم به آنها و فقدان خردورزی در بروز این گرایشهاست. واکنشی که با ابزاری همچون شبکههای اجتماعی آیندهاش اگر ترسناک نباشد (که هست) دست کم نگران کننده است. بعد از هجومهای چند بارهی ایرانیان به صفحات اشخاص معروف و یا دامن زدن به شهرت پَست و کاذب دختر و پسرهای اینستاگرامی اینبار شدت بروز واکنشها و همچنین تظاهر جماعت به عقلایی بودن این رفتارها ابعاد نگرانی آن را در قیاس با موارد قبل افزایش داد. در موارد گذشته همه چیز به شوخی برگزار میشد و محور طرح موضوعات در جوکها و شوخیها بود اما در مورد اخیر این فضای ملتهب در لفافهی یک نگاه به ظاهر اخلاق مدارانه و محق است و این پوستهی ظاهریِ نامرغوبِ آسیبپذیر تا مدتی مانع از تشخیص مرض جاری در اعماق این جسم بیمار میگردد. اگر دیروز تودهی جامعه برای هضم چنین بحرانهایی متوسل به شوخیهایی حقیر میشدند، امروز در یک چرخش صد و هشتاد درجهای ورِ یُبس و متاسفانه ریاکارانهی خود را بروز دادند و سپس این سقوط اجتماعی در رقابت افراد کشوری و لشگری و همچنین شخصیتهای محبوب و مشهور فرهنگی و هنری و اجتماعی در واکنش آنی به موضوعات با تودهی مردم، شکلی هراسناک به خود گرفت.
گورخوابها وقتی تبدیل به مد روز شدند جماعت فضای مجازی در خانههای گرم و نرم با انتشار و لایک و کامنت، یکسره مسئولین و فضای مدیریتی کشور را به باد انتقاد و فحاشی گرفتند. جماعتی که از هرکدامشان بپرسی مالیاتشان را صادقانه پرداخت میکنند؟ خمس و زکات و صدقه میدهند؟ به همنوعان و موسسات متولی حمایت از این افراد بی بضاعت کمک میکنند؟ جوابشان منفی است و اگر مثبت بود همهمان خوب میدانیم که در صدق کلام عمومشان باید تردید کرد. در میان ما مردم چه میشود که دامنهی این واکنشهای عوامانه به فرد نه فقط مشهور بلکه خردمند و باهوشی هچون اصغر فرهادی کشیده میشود که از این اوضاع ابراز غم و اندوه و شرم کند؟! نه که غم و اندوه ندارد. دارد. بیش از اینها هم دارد. اما آیا تفاوت این بندگان خدا که محل خوابشان گورهایی است که به مراتب گرمتر و امنتر از کارتن خوابها و پل خوابهاست، فقط در جذابیت کنایی “آرمیدن انسان زنده در منزلگاه آخر” آنهاست؟ آیا تفاوت اینها جز مد روز شدنشان است؟ آیا رئیس جمهور که در یک سخنرانی عمومی به نامه ایشان پاسخ داد، نمیدانست این افراد و امثالهم در چنین اوضاعی بسر میبرند؟ بعدش چه شد؟ هیچ. مد روز بود و باید عوض میشد. همچون دیوار مهربانی که سال گذشته در چنین روزهایی مد روز بود و از شدت استقبال مردم نوع دوست جا نداشت برای مهربانی متظاهرانه!
چند روزی گذشت و مد عوض شد. خبر درگذشت ناگهانی آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی چنان موج گسترده ای در کشور به راه انداخت که دیگر کسی در ناخودآگاهش هم به یاد گور خوابها نبود. انگشتها بر صفحه گوشیها و کیبوردها میرقصید. یکی فحاشی میکرد و دیگری مثلاً تحلیل. یکی او راه همان عالیجناب زرد پوش میدانست و دیگری منجی ملت. بازار فحاشی و تهمت داغ بود. برخی محکوم بودند به فراموشکاری و برخی به زماننشناسی. پسری از اشکال در نمار میت برجنازهی ایشان فکتهای فقهی میاورد و دختری کمپین زنده باد و مرده باد برای ایشان راه مینداخت. نه تفکری و نه تعقلی. مد روز را عشق است. فضای عمومی جامعه و به طبع آن فضای وب مضحکترین روزهایش را میگذراند. ترتیب عکسها و طبعاً نوشتههای غالباً سخیف اینستاگرامی عموم افراد پر شده بود از “#هاشمی_رفسنجانی” و بسرعت به سمت ترند یک جهانی توییتر شدن پیش میرفت. تحولی رخ داده بود. از سخیفترین تصاویر و نوشتههای اینستاگرامی تا قصارترین آنها در مدح و ظم آن مرحوم. سیر این تحول و تداوم آن در اشکال و افواح مختلف (آیا تاریخ جز این تحولهاست؟!)، آینهی تمام نمای حال و احوال این روزهای ماست. آینهای که گویی هرگز در آن نگاهی نینداختهایم. روزهایی که نمیدانی کدام طرف بازی ایستادهای. اگر در مراسم تشییع چنین فردی شرکت کنی نمیدانی در یک کشور لائیک زندگی میکنی یا اسلامیِ سَلَفی. همینقدر مضحک اما حقیقی. همینقدر مخوف اما عادی. مصادرهی اموال که هیچ، همه قصد مصادرهی افراد را دارند. همه نظریه داشتند و مسلط به زیر و زبر تاریخ ایران و انقلاب و اسلام. هرکس میتوانست تکلیف دنیا و آخرت چنین مرد پیچیده و چندوجهی و بزرگی را با استناد به اطلاعات سرّی حکومتی که از بستگانشان در وزارت اطلاعات و بیت رهبری و نهاد ریاست جمهوری و… گرفته بود در یک جمله روشن کند. و منصافانه اینکه بودند عدهای که تحلیل کردند و نه قضاوت. اما هنوز گرد و خاک در هوا معلق بود و هیچ چیز قابل تشخیص نبود. هنوز هم نیست. گرد و غبار آن رخداد هنوز بر زمین ننشسته، حادثهی بعدی از راه رسید.
آخرین روز دیماه نود و پنج. سناریو کامل شد. آن هم در ابعادی تراژیک. مانند آثار بزرگ کمدی در تاریخ هنر. ساختمانی با آن قدمت و هیبت در آتش سوخت و فروریخت. سلفیها و شوخیها در ساعات اول مد بود. ظاهراً کسی حواسش به جوگیری ملت نبود. همه سرخوش بودند از یک سوژهی تازه. یکی لبخند میزد و سلفی میگرفت و دیگری لایی میکشید که برای منوتو شهروند خبرنگاری کند. هنوز فاجعه رخ نداده بود. حوالی ظهر بود. ساختمان فرو ریخت. بر سر افراد درون و پای ساختمان. یک فاجعهی تمام عیار. همه در شوک فرو رفتند. این جایش را کسی نخوانده بود. به چند ساعت نکشید که فرهنگ والایمان را بروز دادیم. موج فحاشی چنان عظیم بود که همه روی آن اسکی میکردند. باز جماعت آمپر چسباندند و مشغول شدند. اینبار دیگر اصلاً معلوم نبود کی به کی است. مردم به مردم میپریدند، مسئولین به مردم. مردم به مسئولین و آنها به همدیگر. اصلاح طلب به اصولگرا و اصولگرا به اصلاح طلب. شورای شهر به شهرداری و شهرداری به صدا و سیما. آتش نشانی به اورژانس و اورژانس به پلیس راهور. چنان موج عظیمی از حماقت کشور را در برگرفت که هیچکس یادش نبود در این اوضاع میتوان دعا کرد، میتوان سکوت کرد، صبوری کرد و به حل بحران کمک کرد. همه در فضایی امن نشسته بودیم و در عیاشیمان فحاشی میکردیم. در ادارهجات همهی مسئولین پیگیر کمک رسانی بودند. رئیس اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان “خانقلی خان دده بالا” برای کمک به مصدومین رایزنی میکرد و شهردار “خانباباخان سفلی” برای بهبود اوضاع کارگروه ویژه تشکیل میداد. هیچکس انگار به ذهنش هم خطور نمیکرد که این جهنم ویران حاصل بی مسئولیتی جماعتی است که سرکارشان نبودندو یا اشتباه بودند. جماعتی ذوب شده در سیستمی که از بالا و پایینش فساد میبارد. فساد اخلاقی و فرهنگی، مالی و سیاسی و اجتماعی و…. عدهای آگاه بودند که کار درست شاید اهدای خون باشد. رفتند و خون اهدا کردند. اما برای جماعت مد روز پسند تفاوتی ندارد. هجوم بردند به مراکز اهدای خون. صفوفی درست شد که مدیریتشان دست کم از مدیریت آن طرف شهر نداشت. اینبار هم مسئولین از جماعت کم نیاوردند. حماقت و ریا را به حد اعلا رساندند. خبرهای مضحک و مشمئزکننده بود که به گوش میرسید. از تعدادی خبرنگار دوزاری تا عدهای مسئول متزور. همه و همه دست به دست هم دادیم تا بدترین اتفاقات را رقم بزنیم. چند روز پس از ریزش هم این گرد غبار فرو ننشست. ما جماعت، تر و خشک را به یک چوب میسوزاندیم. در یک سو همهی خدمات و محاسن شورای شهر و شهرداری را فراموش کردیم و فحششان دادیم و در سوی دیگر همهی سستیها و کاهلیهای قبلی آتش نشانان و اورژانس را از یاد برده مقدسشان ساختیم. آنقدر تلاش برای دلجویی از آتش نشانان سراسر کشور را متزورانه انجام دادیم که خود آنها هم از این ریاکاری جمعی عاصی شدند. ملت صفر و صد اینگونه است. کسی صبر و تحمل ندارد که بماند و بیاندیشد که چه برسرمان آمده. دهان حراف را گشودیم و هرچه خواستیم گفتیم و نوشتیم. هیچکداممان مسئولیت را به گردن نگرفتیم که این بلبشو حاصل قهر کردنمان در ندادن رای و یا حماقتمان در دادن رای کر و کور است. فردای آن روز مردم به خودشان آمدند و از غیر متخصص بودن اعضای شورای شهر گله کردند که چرا ما به اینها رای دادیم و احتمالاً در انتخابات سال آینده هرکس که با دوبنده فقط یک عکس یادگاری داشته باشد هم رای نخواهد آورد. نه عباس جدیدی و نه آقای دکتر علیرضا دبیر. یا همهشان باید باشند و یا هیچکدام. یا رومی روم یا زنگی زنگ. یک هفته که گذشت دیگر بستر سواستفاده گسترده بود. یکی حادثه را به ارگانهای داخلی ربط میداد و دیگری شبهه در تروریستی بودن آن داشت. دفاتر بیمه این حادثه را دستمایه کردند تا به تجارتشان رونق ببخشند و نامزدهای رای نیاورده آن را پیراهن عثمان کرده و به جان مسئولین فعلی که رقبای پیروز دور گذشتهشان بودند انداختند. در آخر هم که یکی دو جلسه برگزار شد و نه کسی مسئولیت پذیرفت و نه دیگری عذر خواست. که اگر جز این بود جای تعجب داشت. همانگونه که اگر تا پایان سال کسی این فاجعه را یادش مانده باشد فقط هیستوری نرمافزارهاست و اگر جز این شد من جان ناقابلم را به ناوگان حمل و نقل ریلی آزمون پس دادهی کشور میسپارم!
سکه اما دو رو دارد. اگر اینها روی سیاهاش بود، روی روشنی هم باقی است. با همهی این احوالات اینکه یک جامعهی کر و کور به واسطهی چنین رخدادهایی به خودش بیاید و جهش که نه، به جلو بخزد باز هم جای شکر دارد. این سطح نازل رفتار عمومی میتواند در دراز مدت به سطح مطلوبی برسد. حال که سیستم برنامهریزی ندارد و حمایتی برای حرکت جامعه به این سمت نیست، این اتفاقات و حوادثاند که با تحمیل همهی این هزینهها بر دوش ملت و دولت، جامعه را یک گام به جلو میبرند. این شرایط بستری است برای غربال خرد جمعی. بروز واکنشهای صفر و صدی در حوادثی اینچنینی است که مهار شده و بهبود مییابد. اگر سالهاست که چهارشنبه سوریها تبدیل به میدان جنگ شده و تنها تلاش سیستم برای مهار آن تهدید و ارعاب و برخورد خشونت آمیز بوده و نه کار فرهنگی، میتوان به بهانهی جان این آتشنشانان، جان و امنیت دیگران را حفظ کرد. اگر پس از این برای مرگ هر فرد مشهوری جماعت بیکار و الاف به خیابان نریختند و نظم عمومی را بر هم نزدند و در مراسم ختم آن دیگری افراد بخصوصی به دنبال سواستفاده در راستای منافع شخصیشان نبودند و اگر در سالهای بعد شخصیت بزرگی از میان رفت و واکنش ها معقولتر شد و اگر ساختمانی دیگر ریخت و مردم به جای ازدحام، راه را برای اتومبیلهای اضطراری باز کردند، میتوان به آینده خوشبین بود. آیندهای که در این آشفته بازار هم امید به آمدنش هست و همچنان میتوان برای تحققش تلاش کرد. هرچند پرهزینه و دردناک.
*: اشاره به آیهی ۷۹ سورهی نساء