نو شدن و امروزی بودن نیاز زمانه ماست
بابک احمدی: بحث من در باره فلسفه مدرنیته است، چرا که کار من فلسفه است. ما ایرانیها، در عرض چند دهه اخیر به اشکال گوناگون درباره مدرنیته بحث کردهایم. این بحثها عمدتا در دهه بیست آغاز شد، هرچند سابقهای در دهههای پیشین نیز داشت. از آن زمان تا کنون، ما نسبت به مدرنیته و کلمه مدرن، وجدانِ معذب داریم. همیشه احساس می کنیم عقب افتادهایم. احساس می کنیم در جاهای دیگر اتفاقات بزرگی میافتد که در آن شریک نیستیم. در نزدیک صد و ده سال پس از مشروطه، ما بدون آنکه بخواهیم وارد دنیای مدرن شدهایم.
در شرایطی که اکثر مردم ایران بیسواد بودند و حتی نمی توانستند اعلامیههای مشروطهخواه ها را بخوانند، یکی از بزرگترین اتفاقات سراسر تاریخ ایران روی داد و انقلاب مشروطه پیروز شد. نه پیروز به معنی مطلق کلمه؛ چرا که هیچ انقلابی به معنی مطلق پیروز نمیشود. واقعیت این است که اتفاقاتی که در طول این یک قرن به وقوع پیوست، همه حول این محور بود که چرا ما مدرن نیستیم.
انواع و اقسام مباحث، در دهه هزار و سیصد و چهل، که دهه شکوفایی فرهنگی ماست، در گرفت. در این دوران، هنر مدرن و بسیاری از نهادهای مدرن شکل گرفت که برخی با همراهی یک حکومت استبدادی بود. در این دوره، چند متفکر و نویسنده، مانند مرحوم آل احمد، دکتر شایگان و مرحوم نراقی، فاصله ما را با غرب برجسته کردند. این بحث که «در برابر جهانی که از جهات گوناگون مانند سیاسی، اجتماعی و فرهنگی از ما جلوتر است چه کنیم؟»، همچون وجدانِ معذب در برابر ما بود.
ما در عین حال، نوعی بغض و نفرت نسبت به غرب داریم. این احساس، در رساله معروف غربزدگی جلال آل احمد، بیشتر از هرجایی نمایان است. گفتن اینکه همه جهان مشکل دارد مسئله ما را حل نمیکند. آنها مشکل دارند و ما هم داریم. اما آنها می توانند انتقاد کنند و ما نمیتوانیم. دنیا به نحوی دیگر پیش رفته و در نتیجه ما مجبوریم در این مورد فکر کنیم.
اگر این مباحث در فضایی درست و آکادمیک، مانند دانشگاه، انجام شود منطقی تر است. در غیر این صورت، مانند دهه پنجاه، این بحث ها به سازمان های زیرزمینی کشیده میشود یا در جای دیگری به شکلی غلط تر طرح میشود.
من بر این «غلط تر» تاکید میکنم. اینطور نیست که اگر این بحثها، ولو به شکل دموکراتیک، در فضای آکادمییک انجام شود، حتما به نتیجه مثبتی میرسد؛ زیرا لازم است فضای فرهنگی آن شکل گیرد. زیرا تک تک ما باید آن آدمی که در خانه هستیم، در جامعه هم باشیم. یعنی همانگونه که با اعضای خانواده مهربان هستیم، با دیگران هم مهربان باشیم. روادار باشیم و اندیشه انتقادی داشته باشیم و به قول لاتینی ها modo باشیم که همزمان به معنی نو شدن و امروزی بودن است. در این صورت است که می توان امیدوار بود این بحثها حاصلی داشته باشد.
چنانکه گفتم modo همزمان به معنی نو شدن و امروزی بودن است. به همین دلیل، معادل یابی برای لغت مدرن که از همین واژه آمده است، دشوار است. پارهای از متفکرین مانند مرحوم آدمیت و دکتر میلانی، اصرار بر به کار بردن لغت تجدد دارند. این لغت از دوره مشروطه ساخته شده است و حتی نشریهای به این نام منتشر میشد. اما لغت خوبی نیست؛ زیرا جدید شدن را تداعی میکند اما معاصر بودن را نمیرساند. این دو، دو مکانیرم متفاوت هستند.
جمع شدن این دو، این مساله را ایجاد میکند که با گذشته خود چه کنیم و چگونه از آن خوانش انتقادی داشته باشیم. این، مساله ای صرفا ذهنی نیست؛ زیرا نیروهایی وجود دارند که این مدرن شدن را نمیپسندند و در برابرش مقاومت میکنند. این نیروها گاه بسیار متشکلند و حتی قدرت سیاسی را در دست دارند. در چنین شرایطی، وضع اپوزیسیونی که میخواهد نوآوری را در سطح جامعه بپراکند، بسیار دشوار میشود.
نقطه عطف اصلی در ایجاد مدرنیته، رنسانس است. رنساس آغاز رویدادهایی کلیدی است که در قرون بعدی ضامن بقای اندیشه مدرن شدند. یکی از این رویدادها، تضعیف نیروهای استعلایی است. این نیروها از میان نرفتند، اما تضعیف شدند و نیروی استعلایی جدیدی، که عقل آدمی است، جای آنها را گرفت. در واقع در رنسانس به این نتیجه رسیدند که دیگر احکام کتب کهن پاسخگو نیست و زندگی روزمره است که باید پاسخگو باشد. قانون نیز باید به این زندگی روزمره پاسخ دهد.
بنابراین، احکامی که برای زندگی دیگری آمده است کافی نیست. اکنون باید مسائل خود را از دل خود حل کند. گذشته هم البته این مسائل را به گونهای حل میکرده، اما روشن نیست که امروز نیز بتواند مسائل ما را حل کند.
در اوایل قرن نوزده، ما به یکی از مهمترین اشخاص تاریخ فلسفه میرسیم؛ هگل. او انسان را از اساس موجودی تاریخی میبیند. در نگاه او تاریخ برجسته میشود و به مرکز بحث فلسفی میآید. اما ریشههای این امر در رنسانس است.
نیروی استعلایی عقلانیت، سازنده دو نوع تفکر در تاریخ فلسفه است. یکی از آنها، راسیونالیسم غیر انتقادی است و به علم باوری ختم میشود. این ایده پوزیتویسم قرن نوزدهمی است که منجر به حکومت های سرکوبگر شد؛ حکومت های مخوفی که قرن بیستم، یکی از بدترین قرون تاریخ، شاهدش بود.
گرایش دومی نیز از نیروی استعلایی عقلانیت برمیخیزد که ما آن را به عنوان اندیشه انتقادی مطرح میکنیم. این اندیشه دو خصلت اصلی دارد. اول آنکه هر آنچه که هست میتواند مورد انتقاد قرار بگیرد. همواره انسان می تواند بگوید که من رد میکنم، من نفی میکنم، من نقد میکنم. این نکته در بنیاد اندیشه مدرن بسیار کلیدی است.
خصلت دوم نه به اندیشه، که به نهادهایی برمی گردد که از دوران رنسانس شکل گرفته اند. ما به طرف نوعی از حکومت پیش رفتیم که روادار است. بحث اصلی توسط جان لاک صورتبندی شده است. رواداری از مباحث دینی آغاز میشود. به این دلیل که ایمان با این مباحث گره خورده و به همین دلیل مواجهه با آدمی که مانند تو فکر نمیکند، دشوار است. اگر در چنین سطحی، آنچنان که لاک میگوید، بتوان روادار بود، در همه سطوح دیگر هم میتوان بود. چرا که سطوح دیگر با باور سر و کار دارند و باور یقینی نیست. باور می تواند نسبی باشد.
در بن اندیشه مدرن، گونهای نسبی نگری نهفته است. ممکن است شما به طور مطلق به این فکر نکنید که حقیقت ساخته زبان است چنانکه نیچه می گفت. اما در هر صورت این درست است که مسائل پیچیده و بغرنجی که پیش روی ماست به اشکال گوناگون فهمیده میشوند و ممکن است فهم من درستر و دقیقتر نباشد. پس بخشی از حقیقت نزد کسی است که من مشغول بحث کردن با او هستم و دارم از او یاد میگیرم.منطق مکالمه، یکی از مهمترین درس های روزگار مدرن است.
در صد سال گذشته، ما ایرانی ها به چنین مباحثی برخورد کردهایم اما درباره آنها ننوشتهایم، در باره آنها تعمق نکرده ایم و از کنارشان رد شده ایم. به همین دلیل پیشرفت بزرگی در زمینه کار فکری نداشتهایم. بلکه تنها مترجم بودهایم و عقاید دیگران را، چنان که در غرب طرح شده، مطرح کردهایم.
گناه تنها از ما و از تک تک افراد نیست. گناه از اقتدار سنت های کهن هم است. واقعیت این است که در این مجموعه، که ما باید در صد سال، تکاملِ هفتصد ساله غرب را طی میکردیم، سرعتی گیج کننده وجود دارد. به خصوص که فضای فرهنگی و اجتماعی این امکان را نمیدهد.
تنها کاری که می توانیم بکنیم، فکر کردن، خواندن و ترجمه در باب مدرنیته غربی است. ما هنوز نویسنده نیستیم، ما هنوز مترجمیم و می خواهیم بدانیم چگونه این اتفاقات رخ داد. چرا رنسانس رخ داد؟ چرا زندگی مرفهتر شد؟ و مهمتر از همه، چرا زندگی مدرن با سرمایهداری و شهرنیشینی همزمان شد؟
در بخشی از رمان بینوایان، ژانوال ژان، ماریوس را که در انقلاب هزار و هشتصد وسی زخمی شده است، به فاضلاب پاریس میبرد. آن زمان پاریس با جمعیتی کمتر از شصت هزار نفر چهل سال بود که فاضلاب داشت. لندن حتی پیش از پاریس دارای فاضلاب بود. تهران هنوز هم فاضلاب ندارد. پطر شهری را بنا کرد که اسمش هم تغییر یافت اما ساخته شد. یک تمدن ساخته شد و داستایفسکی در این شهر داستان های خودش را نوشت.
علاوه بر این، همواره نیرویی مستقر و قوی که بازمانده شیوه تولید آسیایی است و هیچ مخالفتی را برنمیتابد، بالای سر ما بوده است. اسم ها و ایدئولوژی ها عوض شده، اما همچنان قدرت مسلط بوده و جلوی نو شدن ایستاده است.
ما فضایی نو میخواهیم. فضایی که بتوانیم همدیگر را تحمل کنیم. ترقی خودمان را ترقی جامعه بدانیم. تا زمانی که روی دخترانمان اسید بریزند و خبرنگارانمان برای نوشتن یک خبر به زندان بیفتد، چنین نمی شود. البته فقط تقصیر نظام حاکم سیاسی نیست. ما نیز بد زندگی کردیم. ما هم درست نفهمیدیم و دیر جنبیدیم. اما جنبیدیم. به هر حال باید سعی کرد تعارض میان ما شکل نگیرد. آنچه من میبینم مطلق نیست، آنچه تو میبینی هم مطلق نیست. پس با هم راه بیاییم و اجازه دهیم عقایدمان منتشر شود و کتاب هایمان در بیاید.
* متن سخنرانی دکتر بابک احمدی در دانشکده معماری دانشگاه تهران به تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۹۳
* منبع: ایسکانیوز