داستایوفسکی تصویرگر ایمان است
علی عبدالهی : نیچه در سال ١٨٧٨ برای «پیتر گاست» مینویسد که آیا داستایوفسکی را میشناسی؟ به جز استندال هیچ کس به اندازه او برای من لذت بخش و شگفتانگیز نبوده است. یک روانکاو، که من با او خودم را در مییابم. به خاطر این جمله بسیاری داستایوفسکی را یک روانکاو بزرگ قلمداد کردهاند که توانسته اعماق روح بشری را به تصویر بکشد. داستایوفسکی و نیچه اگرچه مستقیما با یکدیگر آشنا نبودند اما دغدغههای مشترکی داشتند که البته راه برون رفت و همچنین پرداختن به این دغدغهها متفاوت است.
حمیدرضا آتش برآب : از زمان داستایوفسکی تا الان بیتردید همهچیز تغییر کرده است. اما پاسخ داستایوفسکی به تمام سوالات مشخص و روشن است. پاسخها مطلقا غلط نیست، اما دردست بودن آن شک است و این هنر علمی داستایوفسکی است که چیزی که مطلقا غلط نباشد، امکان دارد درست هم نباشد
علی عبدالهی : آثار نیچه و داستایوفسکی خصلت پیشگویانه دارد. هر دو در ستیز با سنت ادبی و فلسفی خودشان قرار میگیرند. همانطور که نیچه خود را آغاز و پایان فلسفه میداند. آغاز فلسفه جدید و پایان فلسفه قدیم در مورد داستایوفسکی هم باید گفت که اگر کسی بخواهد روح روسی را بشناسد هیچ کس مانند داستایوفسکی نیست
نیچه و داستایوفسکی
علی عبدالهی / من متخصص داستایوسفکی نیستم چون زبان روسی نمیدانم و هر چه خواندم یا از زبان فارسی بوده است یا آلمانی که هر دو دست دوم حساب میشود. ترجمه برای لذت بردن از یک نویسنده شاید کافی باشد، امابرای متخصص شدن درآن زمینه بسنده نمیکند. به هر روی در این فرصت من تلاش میکنم که تضادها و تشابهات این دو متفکر قرن نوزدهم را بیان کنم.
نیچه در سال ١٨٧٨ برای «پیتر گاست» مینویسد که آیا داستایوفسکی را میشناسی؟ به جز استندال هیچ کس به اندازه او برای من لذت بخش و شگفتانگیز نبوده است. یک روانکاو، که من با او خودم را در مییابم. به خاطر این جمله بسیاری داستایوفسکی را یک روانکاو بزرگ قلمداد کردهاند که توانسته اعماق روح بشری را به تصویر بکشد. داستایوفسکی و نیچه اگرچه مستقیما با یکدیگر آشنا نبودند اما دغدغههای مشترکی داشتند که البته راه برون رفت و همچنین پرداختن به این دغدغهها متفاوت است. داستایوفسکی رمان نویس است و رمان نویسی به عنوان یک «ژانر» ادبی- هنری با فلسفه فرق میکند. در رمان نویسنده داستان میسراید اما در فلسفه، فیلسوف با مفاهیم درارتباط است. از این رو ممکن است نوع پرداختن به مفاهیمی که در این دو وجود دارد و از آن صحبت میکنم متفاوت باشد.
بسیاری از منتقدان معتقد داستایوفسکی در رمانهایش به مفاهیم فلسفی، اجتماعی و سیاسی، گوشت و خون داد، درقالب انسان در آورد و درکل آثار او فلسفه مجسم است. از منظر «برون شدی» که از رمانهای داستایوفسکی میآید و همچنین مفاهیم، رمانهای وی ازبسیاری آثارفلسفی، فلسفیتر است.
به هر جهت، یکی از مفاهیمی که این دو را با یکدیگر نزدیک میکند معنای رنج است که درآثار هر دو بسیار زیاد میبینیم. اما برداشت این دو از رنج متفاوت است. نیچه سعی میکند که از رنج بگذرد و از رنج مایه فکری به وجود بیاورد. اما در داستایوفسکی رنج تقدیس میشود. رنجی که پس زمینه آن مسیح است. قابل ذکر است که این دو تقریبا همه عمر با بیماری درگیر بودند و هر دو میکوشیدند که با کار و نوشتن بر بیماری غلبه کنند.
نکته بعدی این است که اندیشه هر دو تضادهای بسیاری دارد. داستایوفسکی همه جور شخصیتهایی درکارهایش میآورد و تحت تاثیر «بالزاک» سعی میکند آنها را داوری نکند و رئالیستی بنویسد که در نهایت این اتفاق نمیافتد و شخصیتها را روانکاوی میکند. مساله بعدی ایمان و شک است که دغدغه هر دو متفکر بوده است. نیچه در «برون شد» از این مساله از ایمان میگذرد، اما تلاش داستایوفسکی این است که یک مسیحی واقعی به وجود بیاورد.
مساله دیگر که در هر دو مطرح است، مساله خاک و وطن است. داستایوفسکی معتقد است که خاک روسی محترم است و همه مردم روسیه باید به آن احترام بگذارند. داستایوفسکی باور داشت که روسیه این توان را دارد که جهان را رهبری کند. نیچه هم که بیشتر عمرش را در کشورهای غیر از آلمان بود، برخوردی دوگانه با زادگاهش داشت. گاهی با عشق و گاهی با نفرت از آن صحبت میکرد. اما معتقد بود که اروپایی یگانه باید به وجود بیاید و جالب توجه اینکه پیشبینی هر دو تحقق یافت. روسیه تبدیل به شوروی شد و اتحاد اروپا هم که امروز شاهد آن هستیم. مساله «نجاتدهنده» در آثار داستایوفسکی مهم است؛ وی ایمان ناب را «مایه» نجات میداند، اما نیچه هر نوع رهایی ونجات را در ارتباط با زمین میداند و این جا این دو با هم در تضاد هستند.
مهمترین مسالهیی که هر دو به آن پرداختهاند «نهیلیسم» است. اکثر شخصیتهای رمان داستایوفسکی دغدغه پوچی دارند. برداشت نیچه از نهیلیسم اما کاملا متفاوت است وی خاستگاه نهیلیسم را درافلاطون میبیند. در واقع آنچه را داستایوفسکی راه «برون رفت» از نهیلیسم میداند، نیچه «علت» میداند، وی راه رهایی را ابرانسان میداند. ابرانسان نیچه کاملا متفاوت از انسان کامل در سنت عرفانی است. اگر در سنت عرفانی رهایی را در خواری تن میبینند، نیچه راه رهایی را پاسخ به نیازهای تن به شکل صحیح میداند. از مفهوم برانسان نیچه سوءتفاهم بسیاری شد. بسیاری میگفتند که وی ناپلئون را ابرانسان میدانسته است به هر حال راه برون رفت این دو متفکر از چرخه پوچگرایی کاملا با یکدیگر متفاوت است. آن یکی ایمان را راه رهایی میداند و دیگری دوری گزینی ازهر قطعیتی. اگر داستایوفسکی میگفت ما باید به حقیقت مطلق برسیم، نیچه معتقد بود، که اصلا حقیقت مطلقی وجود ندارد.
نکته بعدی این است که آثار هر دو خصلت پیشگویانه دارد. خیلی از ایدههای نیچه و داستایوفسکی بعدها تحقق پیدا میکند. هر دو در ستیز با سنت ادبی و فلسفی خودشان قرار میگیرند. همانطور که نیچه خود را آغاز و پایان فلسفه میداند. آغاز فلسفه جدید و پایان فلسفه قدیم در مورد داستایوفسکی هم باید گفت که اگر کسی بخواهد روح روسی را بشناسد هیچ کس مانند داستایوفسکی نیست. همه خصلتهای روسی در آثار داستایوفسکی نماینده دارد.
نکته دیگری که این دو را به هم نزدیک میکند، برداشتشان از زن است. با قاطعیت میتوان گفت نیچه هرگز هم زیستی و عشق به معنای واقعی را با یک زن تجربه نکرده و داستایوفسکی هم تنها در اواخر عمرش رابطه موفقیت آمیزداشت و همچنین ازدواجهایی که در رمانهایش اتفاق میافتد، هیچگاه پایان خوش ندارد.
نیچه هم عمق روح زنان را واکاوی میکند و عناصری را کشف میکند که پیش از او کسی کشف نکرده است. در این خصلت نیچه خودش را وامدار داستایوفسکی میداند. جالب این است که داستایوفسکی بسیار بد از آلمانیها صحبت میکند. باخت سنگینی در قمار و در آلمان داشته است که رمان قمارباز را هم تحت تاثیر آن تجربه مینویسد. اما آلمانیها همواره ستایشگر آثار داستایوفسکی بودهاند.
قولی هم وجود دارد که کتاب دجال نیچه بسیار تحت تاثیر داستایوفسکی (کتاب ابله وی) نوشته شده است. اما بعدا مشخص شد که آبشخور هر دو، نویسندهیی فرانسوی بوده به نام «ارنست رنان» که کتابی درباره زندگی مسیح نوشته بوده است.
تفتیش ایده داستایوفسکی
حمیدرضا آتش برآب / باید توجه کنیم که برخلاف آن چیزی که گفته میشود، داستایوفسکی تنها یک گرایش هوس بازانه داشت و تنها یک موضوع بود که وی همه نیروهایش را خرج آن کرد. آن موضوع انسان و مهمتر از آن سرنوشت انسان بود. انسانشناسی استثنایی داستایوفسکی نمیتواند هیچ انسانی را مجذوب خود نکند. پس از داستایوفسکی انسان دیگر هرگز برای نویسنده یک پدیده طبیعی جهان نبود. به مراتب والاتر بود. انسان مرکزحیات شد. همهچیز برای انسان بود. معمای حیات جهان برای داستایوفسکی انسان است. حل مساله انسان برای وی حل مساله خداست. سراسر آثار داستایوفسکی شفاعت و عرض حال انسان است. داستان با عرض حال انسان شروع میشود، شفاعتی که به سرعت به خدا ستیزی کشیده میشود، اما با اعطای تقدیر آدمی به دست مسیح، این شفاعت به سرعت پذیرفته میشود. دردنیای کهن این محوریت انسانرا نمیبینیم و مسیحیت بود که این محوریت را به انسان داد. انسانشناسی داستایوفسکی چیزی ندارد جز انسان؛ روح انسان است که حضور و جذابیت دارد.
در سفرهای طولانی داستایوفسکی به اروپا هیچ، نه طبیعت زیبا و نه تمدن آنجا مشغولش نمیکند. اما «شهر» رمان داستایوفسکی را اشغال میکند چرا که با بزرگ کردن پرسوناژ شهر، حقارت انسان مدرن را در شهر نشان میدهد. در یک نگاه سطحی قهرمانان داستایوفسکی تنها میتوانند روی آدمهای بیمار، درمانده و جوانهای علاف تاثیرگذار باشند. اما روابط بین انسانها خود جدیترین امر واقع است، والاتر ازهر امر دیگری.
پیش از همه داستایوفسکی یک انسانشناس بزرگ است. انسان شناس نه به معنای غربی آنکه مردمشناسی میشود. علمی نو از آن انسان که دلی و شخصی است. علمی که یک «روش» بیسابقه را به کار میگیرد و به خاطر همین هم بعضی به خطا میافتدند و گاهی این متد را با فلسفه داستایوفسکی مغالطه میکنند. هنر علمی داستایوفسکی طبیعت انسان در بیکرانگیهایش را مورد بررسی قرار میدهد. لایههای زیرین آن را بررسی میکند و صفحه به صفحه انسان را در معرض آزمایشهای روانی قرار میدهد. انسان را در شرایط استثناییای میگذارد که علم روانکاوی نمیتواند این کار را انجام دهد. باید گفت که داستایوفسکی در تاریخی دیگر سیر میکند اما فیلسوف نیست.
قهرمانان داستایوفسکی
قهرمانانی که داستایوفسکی آفرید، تکتکشان نماینده فرهنگ و طبقه عامی جامعه هستند که با نیازهایشان درجدال هستند؛ مهر فقر بر پیشانی همگی آنها است. اینها خیالپرداز، عصبی، کینهتوز، عبوس و گوشهنشین هستند. اگرگاهی هم قهرمانان در لباس ملاک و اشراف باشند، به جز ظاهرشان، ویژگی ملاک و اشراف را دارا نیستند. حتی از کودکی از جمع خود جدا شدهاند و با طبقات پایین معاشرت میکنند. پاسخ به این سوال که قهرمانان داستایوفسکی چه کسانی هستند و قضیه آنها چیست؟ تقریبا ناممکن است.
نکتهیی که باید توجه کنیم این است که وظیفه هنرمند رئالیست در آن زمان این بوده است که چهره زنده بسازد و نه ساز و کار اندیشهورزی. بنابراین آنالیز هر اثر هنری باید بررسی چهرههای زنده باشد و نه چارچوب اندیشهیی. آن کس که بنا دارد با تحلیل آثار یک هنرمند فلسفهیی بسازد و مقالهیی بنویسد که گویا از خود اثر استنتاج شده به نظر من سرگرم یک کار هجو و بیهوده است. چون او چیزی را دارد به هنرمند نسبت میدهد که کلا هنرمند فاقد آن است. اظهارنظرهای گوشه و کنار قهرمانهای داستایوفسکی برای بهتر شناختن پرسوناژهای آن، هر چند حرفهای درستی زده باشند، ارزش فلسفی ندارند.
آنچه درداستایوفسکی اهمیت دارد، زندگی با هوس، جدال، فکر و نه هرگز با فلسفه است. محقق شاید بتواند بعدا فلسفه این زندگی را بسازد اما اینکه چیزی به نام فلسفه از دل رمان تشریح، نتیجهگیری و استدلال کند، امکانپذیر نیست.
از زمان داستایوفسکی تا الان بیتردید همهچیز تغییر کرده است. اما پاسخ داستایوفسکی به تمام سوالات مشخص و روشن است. پاسخها مطلقا غلط نیست، اما دردست بودن آن شک است و این هنر علمی داستایوفسکی است که چیزی که مطلقا غلط نباشد، امکان دارد درست هم نباشد. کسانی که میخواهند داستایوفسکی را به جهان مسیحی رسمی وصل کنند، میتوان به جرات گفت که خیلی داستایوفسکی نخواندهاند. چیزی از ایدئولوژی هنری داستایوفسکی درک نکردهاند. داستایوفسکی بیان میداشت؛ مردم میتواند هر چه دلشان میخواهد درباره قهرمانان من بگویند. اما خدا با این حرف که هدف، وسیله را توجیه میکند مخالف است.
داستایوفسکی در داستانهایش از این دیدگاه دفاع میکند که آن نظام اخلاقی مطلوب آدمها نمیتواند هرگز با نظام و امر و نهی برقرار شود بلکه عامل باطنی است که باید مدافع آن باشد و در عامل باطنی، تاریخ غیر مستقیم دخیل است. با این تفکر داستایوفسکی نمیتواند با کلیت ارتباطی داشته باشد. مسیحیت وی کاملا دلی است. درست است که داستایوفسکی از دل انجیل حرف میزند، اما مخالف وضعیت رسمی است که حاوی خرافات تاریخی شده است.
داستایوفسکی تصویرگر ایمان است. مسیحی بودنش به خاطر روس بودنش است وگر نه با معیارهای کلیسا، کافراست.
آثار داستایوفسکی به زعم من شبیه نجواهای شوریده تازه مسیحیان است که اصلا چیزی از مسیحت نمیدانند.
منبع: اعتماد