از اصلاح تا سلفی گری
در ۱۹۹۵ عدهای از علمای مصر حکم به ارتداد ابوزید دادند. در نتیجۀ این حکم، گروه جهاد اسلامی مصر به رهبری ایمن الظواهری، رهبر کنونی القاعده، ابوزید را تهدید به مرگ نمود؛ تهدیدی که وی را مجبور به کوچ از وطن نمود. همین مواجهۀ مستقیم با پدیدۀ سلفیگری، وی را بیش از پیش به تامل در عالم سیاست واداشت. ابوزید در کتاب اصلاح اندیشۀ اسلامی: یک تحلیل تاریخی-انتقادی به بررسی جریانهای اصلاحگرانه در جهان اسلام از قرن ۱۹ تا به امروز پرداخته است. نوشتۀ زیر ترجمۀ بخشی از این کتاب است که در آن ابوزید به صورتی تاریخی ریشههای رشدِ سلفیگری در جهان اسلام را برمیشمرد و جریان اخوان المسلمین را بررسی می کند.
از اصلاح تا سلفی گری
نگاه نصر حامد ابوزید به شکلگیری زمینه های سلفیگری در جهان اسلام
نصر حامد ابوزید بدون شک یکی از تاثیرگذارترین روشنفکران در جهان اسلام است. وی بیش از همه به جهت پژوهشهای هرمنوتیکیاش در مورد قرآن مشهور است. مهمترین کتاب ابوزید به نام معنای متن در شمار برجستهترین آثار فکری در جهان عرب و الهامبخشِ بسیاری از روشنفکران مسلمان بوده است. در ۱۹۹۵ عدهای از علمای مصر حکم به ارتداد ابوزید دادند. در نتیجۀ این حکم، گروه جهاد اسلامی مصر به رهبری ایمن الظواهری، رهبر کنونی القاعده، ابوزید را تهدید به مرگ نمود؛ تهدیدی که وی را مجبور به کوچ از وطن نمود. همین مواجهۀ مستقیم با پدیدۀ سلفیگری، وی را بیش از پیش به تامل در عالم سیاست واداشت. ابوزید در کتاب اصلاح اندیشۀ اسلامی: یک تحلیل تاریخی-انتقادی به بررسی جریانهای اصلاحگرانه در جهان اسلام از قرن ۱۹ تا به امروز پرداخته است. نوشتۀ زیر ترجمۀ بخشی از این کتاب است که در آن ابوزید به صورتی تاریخی ریشههای رشدِ سلفیگری در جهان اسلام را برمیشمرد و جریان اخوان المسلمین را بررسی می کند. لازم به ذکر است که ابوزید، دوره ی اخوان المسلمین را در مصر به عنوان یک حزب سیاسی تجربه نکرده است.
یکی از پیامدهای مشهود جنگ جهانی اول، فروپاشی امپراتوریها، از جمله امپراتوری عثمانی بود. در چنین بستری، مسئلۀ خلافت نخستین بار در هند در زمان استعمار انگلیس و به عنوان یک جنبش دینی-سیاسی در سالهای پس از جنگ ایجاد شد. این جنبش از یک سو در جریان اسلام گرایانهای که در حوالی ۱۹۰۰ پاگرفته بود ریشه داشت و از سوی دیگر تحت تاثیر جنبش ملی گرای هند بود.
شکست ترکیه در جنگ جهانی نخست، جایگاه سلطان-خلیفه عثمانی را به صورت جدی به خطر انداخت. آیا قدرتِ سلطان برای حفاظت از اسلام کافی بود؟ آیا مکانهای مقدس اسلام تحت پادشاهی او باقی میماندند؟
در سپتامبر ۱۹۱۹ در میان زمزمه های گوناگونی که دربارۀ معاهدۀ سور[۱] شنیده می شد، مسلمانان هند جنبش خلافت را ایجاد نمودند. مجامع خلافت در چندین شهر در شمال هند برگزار شد و یک کمیتۀ مرکزی خلافت، بمبئی را به عنوان ستاد اصلیاش برگزید.
جنبش خلافت به عنوان جنبشی همگانی آغاز به کار کرد و مورد حمایت گستردۀ توده های مسلمان هند قرار گرفت. در این راستا سرمایههای قابل توجهی به ویژه از حامیان خُرد جنبش گردآوری شد؛ هم چنین، جنبش توانست حمایت مجمع ملی هند را کسب کند. گاندی به عضویت کمیتۀ مرکزی خلافت درآمد و در مارس ۱۹۲۰ بیانیۀ خلافت را صادر نمود.
این جنبههای جنبش خلافت بر روابط مسلمانان و هندوها تاثیری منفی گذاشت؛ رابطهای که برای وجهۀ ملی گرایانۀ جنبش اهمیتی حیاتی داشت. توقف همکاری گاندی در فوریۀ ۱۹۲۲ ضربۀ شدیدی به این رابطه زد. اکنون و در کشاکش جنگ های ملی، مسلمانان احساس می کردند که هندوها به ایشان خیانت کرده اند.
ضرباتی به همان میزان مرگبار از سوی ترکها [به جایگاه خلافت] وارد آمد. دولت ملیگرای آنکارا در بازیابی جایگاه ترکیه موفق بود. خلافتگراها به اشتباه تصور کردند که رهبرشان، مصطفی کمال پاشا، برای سلطان-خلیفه کار میکند.
در نوامبر ۱۹۲۲ سلطنت در ترکیه برانداخته شد و خلیفه “واتیکانیزه” شد و بنابراین همۀ قدرت ایندنیاییاش را از دست داد. خلافتگراها اعلام کردند که وضعیت حاضر با قانون ناسازگار است. وقتی رهبرانشان تلاش کردند آنچه را که اتفاق افتاده است برایشان توضیح دهدند، پیروانشان آنها را ترک کردند.
آن چه در پی آمد، شکست کامل جنبش در مارس ۱۹۲۴ و برکناری خلیفۀ عثمانی بود. این امر به ابزاری برای پیشبرد منافع مسلمانان در برابر هندوها تبدیل شد. اما در ۱۹۲۸، سازمان حتی در این صورتش نیز همۀ اهمیتش را از دست داد. در میان فشار و بیثباتیِ این دورۀ گذرا، جهان مسلمانان ناگهان هویتش -یعنی خلافت- را از دست داد.
تصمیم جنبش ملی جدید ترکیه برای براندازی سلطنت این پرسش را برانگیخت که آیا خلافت یک نهاد اسلامی است یا صرفا نوعی نظام سیاسی است که بدون از دست رفتنِ هویت اسلامی میتواند با نظام های دیگر جایگزین شود.
جالب توجه است که این سوال تنها در جهان سنی برانگیخته شد، چرا که تنها در آنجا بود که خلیفۀ عثمانی، سمبل دینی وحدت به شمار میرفت. اگرچه همین پرسش که ظاهرا به شیعیان مربوط نمی شد کمی بعد در ایران و در بستر مخالفت با غربیسازی و سکولاریزاسیون دوباره برخاست.
بنابراین فرد میتواند رویدادهای بعدی از جمله ظهور چهره هایی مانند شاه فواد در مصر و شریف حسین در عربستان را تا حدودی پیش بینی کند، چهره هایی که میکوشند خلافت را بازیابی کنند و خودشان را خلیفۀ کل مسلمین بخوانند.
همانگونه که دیدیم، صحنۀ سیاسی-اجتماعیِ مصر به سوی ایجاد یک مصر مدرن، دموکراتیک و مستقل حرکت میکرد. این جریان با اشغال مصر توسط بریتانیا و هم چنین با مقام سلطنت مخالفت می کرد، امری که به مذاق پادشاه چندان خوش نمی آمد.
در ۱۹۱۹ موفقیت نیروی سیاسی انقلابی، همۀ احزاب را به سوی اولین پیشنویس قانون اساسی مصر حرکت داد. خوشبختانه این جریان با پیشرفتاش در ۱۹۲۳ اقتدار شاه را محدود کرد. این فرآیند همچنین به بحثی داغ منتهی شد در این مورد که آیا باید در یک بند از قانون اساسی، اسلام را به عنوان دین رسمی کشور به رسمیت شناخت یا خیر.
ظاهرا این کمیته که شامل اعضای قبطی میشد تصمیم گرفت که چنین بندی ضرری ندارد. اما همانطور که در ادامه روشن خواهد شد، معلوم شد که این بند خطرات زیادی به همراه داشته است.
شاه مصر تلاش کرد تا به کمک الازهر نام خلیفۀ کل مسلمین را به دست بیاورد. روشنفکران لیبرال که در مورد نیروی سیاسی ای که این امر به شاه می داد نگران بودند، با این حرکت مخالفت کردند.
ابن علی عبدالرازقِ مصری، یکی از پیروان عبدو و روحانی الازهر و قاضی دادگاه شریعت بود که از برانداختنِ خلافت حمایت کرد؛ با این استدلال که هیچ سیستم سیاسی مشخصی که بتوان برچسب اسلامی بر آن زد وجود ندارد.
او بر مبنای روایات و گفتارهای شرعی، اسلامی، نبوی و قرآنیِ سنتی، بر دفاع از جدایی مسجد و دولت استدلال کرد. کتاب او اسلام و اصول اقتدار سیاسی (الاسلام و اصول الحکم)، هم به جهت دینی و هم به جهت ادبی، جار و جنجال فراوانی را، هم در جهان اسلام و هم در جهان عرب ایجاد کرد؛ بهگونهای که نویسنده سرانجام از الازهر اخراج شد.
برهان اصلی او این بود که “خلافت، نه در قرآن، نه در سنت و نه در اجماع پایهای ندارد.” برای اثبات هر یک از بخشهای این برهان، او به سراغ جزئیاتِ بخشهایی معروف [از کتاب و سنت و اجماع] رفت؛ بخشهایی از این سه منبع که معمولا برای اثبات ضرورت خلافت به کار می رفتند.
او به درستی اشاره میکند “در هیچ کجای قرآن به خلافت در معنای خاصش به مثابه یک نهاد سیاسی، آن طور که ما در تاریخ سراغ داریم، اشاره نشده است. … هم چنین از هیچ کجای سخنان پیغمبر نمی توان استدلال قانع کننده ای در این باب استخراج کرد.”
در مورد اجماع به عنوان آخرین مبنع، عبدالرزاق به کمک مثالهای انضمامی تاریخی، استدلال میکند که اجماع، چه به عنوان پذیرش اصحاب پیامبر و پیروانشان، چه به عنوان علمای جمعیتهای مسلمانان به مثابه یک کل، هیچ نقشی در انتصاب خلیفه نداشته است.
محمد رشیدرضا(۱۸۶۵-۱۹۳۵) شاگرد عبدو و ویراستار المنار، در مقابل از خلافت به عنوان یک سیستم اقتدار اسلامی که باید بازسازی شود حمایت نمود.با این استدلال که با غفلت از آن [سیستم] مسلمانان به سوی الحاد و جاهلیت بازگشت خواهند کرد.
همانطور که پیش از این گفته شد، او عناصر سلفی-سنتیِ جنبش اصلاح را آشکار نمود. اگر قسیم امین، علی عبدالرازق و برادرش مصطفی، طاها حسین، خالد محمد خالد، امین الخولی و دیگران، سویۀ لیبرال گفتمان عبدو را بازتاب میدهند، رضا با ترجیحِ پیروی از مکاتب سنتی تفکر، سویۀ سلفیِ آن را بازتاب داد.
اگرچه وی با ایدههای لیبرال قسیم امین، تا زمانی که استادش عبدو زنده بود، مخالفتی نشان نمیداد، نگرش سلفیِ او [رشید رضا] در ۱۹۲۵ هنگامی که علی عبدالرزاق کتابش را منتشر کرد آشکار شد. بنابراین رشید رضا در پایین کشیدنِ گفتمان پیشروی عبدو نقشی محوری داشت.
رفته رفته و به ویژه پس از تسلط این گرایش بر حجاز، او به یکی از حامیان بزرگ وهابیت تبدیل شد. این امر از مجموعه مقالات او به نام الوهابیت والحجاز که در المنار و روزنامۀ الاهرام بلافاصله پس از پایان خلافت منتشر شد، پیداست. درست تا زمان مرگش او مکررا توضیح میداد چطور و چرا رویکردش در مورد وهابیت تغییر کرده است.
در دورۀ جوانی او متاثر از تبلیغات امپراتوری عثمانی، وهابیون را به عنوان فرقهگرایانی متعصب شناخته بود؛ اما پس از رسیدن به مصر و مطالعۀ تاریخچۀ عبدالرحمن الجبرتی و کار بر روی دیگر نویسندگان و برخورداری از اطلاعات مستقیم، او فهمید که وهابیون، و نه مخالفانشان، مدافع اسلام واقعی بودند- حتی اگر ایشان گرایش به افراطگری داشته باشند- به موازات این، رضا قصد کرد که نویسندگانی همچون ابن تیمیه و مکتبش را احیا نماید.
با الهام از گفتمان سلفیِ رضا، یک واکنش سیاسی با تاسیس اخوان المسلمین در مصر در ۱۹۲۸ توسط حسن البنا(۱۹۰۶-۱۹۴۸) شکل گرفت. جریانهای اسلامگرای سیاسیِ جدید که در گفتمان عمومی غربی، بنیادگرا نامیده میشوند، همگی شاخههایی از اخوان المسلمین هستند و همگی عبدالرازق و کتابش را مورد نکوهش قرار دادهاند.
اخوان المسلمین قصد داشت جامعۀ اسلامی را در مصر بازسازی نماید تا بتوان به عنوان نمونهای ایدهآل هر جایی از روی آن مشابهش را ایجاد نمود. این بازسازی باید به تدریج انجام میشد، بوسیلۀ جامعهای کوچک همراه با اصلاحات اجتماعی-سیاسی-اقتصادی و دقیقا برضد غربیسازی جامعۀ مصر.
اخوان المسلمین بازسازی خلافت را در رأس دستور کار خود قرار داد. به عبارتی دیگر، این جریان، برپایی حکومتِ کلمۀ خدا به وسیلۀ قرآن را به عنوان مرامنامۀ خود، و جهاد را به عنوان ابزار تحقق آن بازنمایی میکرد.
شبیه اخوان النجد، حسن البنا دگم وهابی را ساده نمود و آن را سختگیرانه تر اعمال کرد تا بتواند به مثابۀ مبنایی ایدئولوژیک برای جنبش عمومی نیرومندش عمل کند. پیام اصلی این جنبش را که توسط بنیانگذارش نیز بیان شده است، میتوان بدین صورت خلاصه نمود:
۱- اسلام یک نظام بیهمتا است، چرا که بوسیلۀ خدا بیان شده است؛ خدایی که همۀ جنبههای زندگی انسان را ساخته است. این نظام، اعتقاد و پرستش، وطن و ملیت، دین و دولت، روح و عمل، قرآن و شمشیر را شامل میشود. این نظام برای همۀ انسانها در همۀ زمانها و همۀ کشورها معتبر است.
۲- مسلمانان باید به کیش نیاکان مذهبیِ جامعه (سلف امت) بازگردند. کیش سلفی مطابق با نظر حسن البنا آن رویکردی است که از تاثیرات غیرقرآنی تهی است؛ تاثیراتی که در کلام و فلسفه وارد شده است و در نتیجه از روح یونانی اشباع است.
فلسفۀ یونانی با اسلام نخستین بیگانه بوده است و در گذشته مورد غضب قرار گرفته است. در عصر جدید این فلسفه انشعابات و فرقهگرایی را تقویت کرده است که هر دو مانعی در برابر وحدت مسلمانان بوده؛ وحدتی که برای مبارزۀ ایشان با امپریالیستهای خارجی امری ضروری بوده است. مومنان تنها میتوانند خدا را به واسطۀ توصیفاتی که خودش در قرآن بیان کرده است و به واسطۀ کلمات پیامبر بشناسند.
بعدها سید قطب (۱۹۰۶-۱۹۶۶) نظریهپرداز بنیادگرایی مسلحانه، این مفهومِ “روح محض مطلقِ” دانش یعنی قرآن را با دقت شرح داد و آن را معیاری قرار داد که هر دانشی باید از آن استنباط شود و با آن مقایسه گردد. در نگاه او همۀ جریانهای فلسفی، علوم اجتماعی و مکاتب سیاسی جهان چیزی جز شیوههای مختلف کفر و جاهلیت نیستند؛ چرا که در آنها حاکمیت از آن انسان است و نه از آن خدا.
۳- مصر به اسلامیسازیِ دوبارۀ زندگی در همۀ زمینههایی که تحت تاثیر غرب قرار گرفتهاند، نیازمند است. این امر نه تنها شامل عادات اجتماعی، همچون نوع پوشش یا شیوۀ سلام کردن، بکارگیری زبان خارجی، ساعات کار و استراحت، تقویم، سرگرمیها و غیره است، بلکه نهادهای سیاسی، قانونی و آموزشی و نه فقط احساسات و عقاید را نیز دربر میگیرد. موضوعات مرتبط با خانواده و زنان نیز طبیعتا شامل میشوند.
یکی از نکات اصلی در برنامۀ اخوان، از بین بردن قوانین حقوقی مصر -که بر پایۀ قوانین حقوقیِ غربی نوشته شده- و ایجاد قانونی بر پایۀ شریعت بوده است. در طی همدستی آنها با رژیم سادات در پایان دهۀ ۷۰ قرن بیست میلادی آنها توانستند تغییراتی را در بخش دوم قانون اساسی مصر ایجاد کنند که به موجب آن قوانین شریعت تبدیل به منبع اصلی قانون (و نه یکی از منابع آن) میشد.
این تغییر باید به مثابه یک گام مقدماتی به سوی هدف نهایی، یعنی برپایی جامعۀ واحدی که همۀ مسلمانان از همۀ ملیتها را دربرمیگیرد و یک خلیفه در رأس آن قرار دارد، ملاحظه شود.
[۱]: معاهده سور (Treaty of Sèvres) در روز ۱۰ اوت سال ۱۹۲۰ میلادی برای تنبیه امپراتوری عثمانی که در جنگ جهانی اول در کنار امپراتوری آلمان و امپراتوری اتریش – مجارستان وارد جنگ شده بود، میان نیروهای پیروز متفق در جنگ جهانی اول (روسیه، بریتانیا و فرانسه)، و امپراتوری عثمانی امضا شد.
منبع: ایسکانیوز