درخششِ آفتابِ زمستانی

| محمد صادقی |
مارتین لوترکینگ یکی از چهرهها و آموزگاران عدمخشونت در قرن بیستم است که با قدرتِ عشق توانست مبارزه مردم بر ضد قوانین ستمگرانه و نژادپرستانه را در آمریکا هدایت کند. کتاب «زندگینامه خودنوشت مارتین لوترکینگ» که با ترجمه محمدرضا معمارصادقی (نشر کرگدن، چاپ اول ۱۴۰۰) منتشر شده، ما را با زندگی و اندیشههای مردی مبارز آشنا میکند که کوششهای مستمر او برای استقرار عدالت و صلح از زیباترین رخدادهای قرن بیستم است. کِلِیبورن کارسِن (ویراستار کتاب) چنانکه در مقدمه توضیح داده، با استفاده از کتابهای مارتین لوترکینگ، مقالهها و نوشتههای منتشرشده و منتشرنشده او، نامهها، اظهارنظرها و سخنرانیهای او، و آنچه در گفتوگوهای منتشر شده یا ضبط شده ابراز داشته، این کتاب ارزشمند را پدیدآورده است. در ادامه، و با تکیه بر متن کتاب، نگاهی به زندگی و اندیشههای او تا زمانی که راهیِ شهرِ مونتگمری میشود، خواهیم داشت.
کودکی و نوجوانی
مارتین در تاریخ ۱۵ ژانویه ۱۹۲۹ در شهر آتلانتا (ایالت جورجیا) به دنیا میآید. او در خانوادهای مذهبی رشد میکند، پدرش، پدربزرگاش و پدرِ پدربزرگاش، همچنین برادر و عمویاش واعظ بودند و او نیز مذهبی بود و در کلیسا بزرگ شد. مارتین درباره فضای خانه و خانواده خود میگوید:«محیط خانواده ما بسیار خوب بود. پدر و مادر فوقالعادهای دارم. تقریباً به یاد ندارم آنان هرگز جروبحث کرده باشند (پدرم اساساً آدم این کار نیست) یا دلخوری بزرگی پیش آمده باشد… در خانوادهای بزرگ شدم که در آن محبت مهم بود و روابط محبتآمیز همیشه جریان داشت. برای من، به دلیل شرایط دلگرمکننده محیطی و ارثیام، تصور یک خدای بامحبت بسیار آسان است… به دلیل تجارب کودکیام، بسیار آسان است که به طبیعت بشر بیشتر خوشبین باشم تا بدبین… عزم راسخ من برای عدالت از شخصیت بسیار پویا و قوی پدرم نشئت گرفته است و امیدوارم که بُعد ملایم و آرامم از مادری نشئت گرفته باشد که بسیار مهربان و دوستداشتنی است… مادرم با مشکل دیرینه والدین سیاهپوست امریکایی مواجه بود: چگونه باید تبعیض و تفکیک نژادی را به کودک توضیح داد. او به من آموخت که باید احساس کنم “کسی” هستم، اما از سوی دیگر مجبور بودم در بیرون از خانه با سیستمی مواجه شوم که هر روز چشم در چشم من میدوخت و به من میگفت که تو “کمتری” و “برابر نیستی”. او به من در مورد بردهداری و چگونگی پایان یافتن آن با جنگ داخلی گفت… مارتین لوترکینگِ پدر همانقدر که دارای بدنی قدرتمند است، اراده قوی نیز دارد… او هرگز از سفیدپوستان مستبد و بیرحم ترسی به دل راه نداد و اگر آنها به او بیاحترامی میکردند، آشکارا ناخرسندی خود را به آنان نشان میداد… او هرگز در بیان حقیقت و آنچه در ذهن دارد تردید نمیکند، هرچند ناگوار و تلخ باشد… پدرم همواره به موضوع حقوق مدنی علاقهمند بود. او رئیس “انجمن ملی ترقی رنگینپوستان” (NAACP) در آتلانتا و همیشه پیشرو اصلاحات اجتماعی بود.» مارتین که از کودکی با وضعیتی ناگوار در جامعهای مرزبندیشده مواجه بود به ماجراهایی تلخ اشاره دارد. برای نمونه، به مدت سه سال یک دوست سفیدپوست داشته که در شش سالگی با هم راهی مدرسه (مدرسههای جداگانه) میشوند. اما از هنگامی که به مدرسه میروند، دوستی آنها کمرنگ میشود و یک روز دوست او میگوید که پدرش خواسته که دیگر با هم بازی نکنند. مارتین این ماجرا را شوک بزرگی در زندگی خود میداند. «والدینم همیشه به من میگفتند نباید از سفیدپوستان متنفر باشم، بلکه بهعنوان یک مسیحی وظیفه من دوستداشتن آنها است. اکنون این سوال برای من پیش آمد که چگونه میتوانم کسانی را دوست داشته باشم که از من متنفر بودند و مسئول جدایی من از یکی از بهترین دوستان دوران کودکیام به شمار میآمدند. برای چندین سال این سوال بزرگی در ذهن من بود… یک بچه سیاهپوست در آتلانتا نمیتوانست به هیچیک از پارکهای شهر برود. من نمیتوانستم به مدارس سفیدپوستان بروم. در بسیاری از مغازههای مرکز شهر نمیتوانستم یک همبرگر یا یک فنجان قهوه بخرم. نمیتوانستم به سینما بروم. یک یا دو سینما مخصوص سیاهپوستان بود، اما آنها هیچکدام از فیلمهای اصلی را نشان نمیدادند و اگر میدادند دو یا سه سال بعدتر بود.» زمانی دیگر و در چهارده سالگی نیز به همراه معلماش (خانم بِرَدلی) راهی شهری دیگر میشود تا در مسابقه فن بیان شرکت کند. در سخنرانی خود که نام آن “سیاهپوستان و قانون اساسی” بوده، میگوید:«نمیتوانیم دموکراسیِ روشنگرانهای داشته باشیم وقتی که گروه بزرگی از مردم در جهل بسر میبرند. نمیتوانیم ملت سالمی داشته باشیم وقتی یکدهم جمعیت سوءتغذیه دارند، بیمارند و حامل میکروبهایی هستند که هیچ تفکیک نژادی نمیشناسند و از هیچ قانونی در این زمینه تبعیت نمیکنند… نمیتوانیم مسیحیانی واقعی باشیم وقتی آموزههای اصلی مسیح از جمله عشق برادرانه و قانون طلایی را نادیده میگیریم.» و در آن مسابقه برنده میشود. شب که با اتوبوس به شهرشان برمیگردند، چند نفر مسافر سفیدپوست سوار اتوبوس میشوند، و راننده اتوبوس از آنها میخواهند که جای خود را به سفیدپوستها بدهند. آنها کمی تعلل میکنند و راننده هم با دشنام آنها را از جای خود بلند میکند و مجبور میشوند مدتی طولانی در راهرو اتوبوس بایستند. او از آن برخورد خشن بسیار خشمگین بوده و آن شب را بسیار دردآور و فراموشنشدنی میداند. «من نه تنها با نفرت از تفکیک نژادی، بلکه با نفرت از اَعمال ظالمانه و وحشیانه ناشی از آن بزرگ شدم. خشونت پلیس را با چشمان خود دیده بودم و شاهد بودم با سیاهپوستان در دادگاهها با چه بیعدالتی غمانگیزی رفتار میشود… از نقاطی رد شده بودم که سیاهپوستان را بیرحمانه دار زده بودند. تمام اینها در شکلگیری شخصیت در حالِ رشدِ من تأثیر داشت. همینطور متوجه شده بودم بیعدالتی اقتصادی برادر دوقلوی بیعدالتیِ نژادی است. اگرچه در امنیت اقتصادی و رفاه نسبی بزرگ شده بودم، هرگز نمیتوانستم عدمامنیت اقتصادی بسیاری از همبازیهای خود و فقر غمانگیز کسانی را که اطرافم زندگی میکردند از ذهنم بیرون کنم. در اواخر نوجوانی، دو تابستان را به کارکردن در کارخانهای گذراندم که هم سفیدپوستان و هم سیاهپوستان را به کار میگرفت. این کار بهرغم میل پدرم بود. به دلیل شرایط ظالمانه، او هرگز نمیخواست من و برادرم با سفیدپوستان کار کنیم. در اینجا بود که تجربه دستاولی از بیعدالتی اقتصادی پیدا کردم و فهمیدم سفیدپوستان فقیر درست به اندازه سیاهپوستان استثمار میشوند. با این تجربههای اولیه بود که آگاهی عمیقی از انواع بیعدالتی اجتماعی پیدا کردم.» البته او از نخستین سالهای زندگی خود به درد و رنج مردم، و مسئله بیعدالتی توجه داشته، چنانکه وقتی در پنج سالگی کسانی را در صفِ دریافتِ نانِ مجانی میدیده، بسیار متأثر میشده است.
کالج مورهاوس
مارتین در سپتامبر ۱۹۴۴ وارد کالج مورهاوس میشود و سال ۱۹۴۸ از آن کالج لیسانس جامعهشناسی را دریافت میکند. وقتی به کالج میرود، عدالت نژادی و اقتصادی مهمترین دغدغههای او بودند و در فضای آزاد کالج فرصت بیشتری برای مطالعه، بحث و گفتوگو درباره آنها مییابد. در همان دوره است که با اندیشههای هنری دیوید ثورو و همچنین عدمخشونت آشنایی پیدا میکند. «پذیرفتم که عدمهمکاری با شر همان اندازه وظیفهای اخلاقی است که همکاری با خیر. هیچکس این ایده را گویاتر و پُرشورتر از هنری دیوید ثورو بیان نکرده است. در نتیجه نوشتهها و الگوی شخصی اوست که ما وارثان میراثی از اعتراض سازنده هستیم. آموزههای ثورو در نهضت مدنی ما زنده شد… به محض اینکه وارد کالج شدم، شروع به همکاری با سازمانهایی کردم که برای عملی کردنِ عدالت نژادی تلاش میکردند. روابط خوبی که ما در شورای کالجها داشتیم قانعم کرد بسیاری از سفیدپوستان بهویژه در میان نسل جوان متحدان ما هستند. آماده شده بودم از تمام سفیدپوستان متنفر باشم، اما وقتی سفیدپوستان بیشتری دیدم تنفرم کمتر شد و روحیه همکاری جای آن را گرفت.» همچنین اشاره دارد که در همان زمان بوده که از بندِ بنیادگرایی رها میشود و در مطالعات خود درباره سازگاری حقایق علمی با دین دچار تردید میشود. مارتین از دکتر مِیز (رئیس کالج) و دکتر جورج کِلسی (استاد فلسفه و دین) نام میبرد که بسیار از آنها آموخته و آموزههای آنها او را به عمیقتر اندیشیدن واداشته است. او پس از کالج، در سپتامبر ۱۹۴۸ راهیِ حوزه علمیه کروزِر میشود و پس از پایان تحصیل در مِی ۱۹۵۱ لیسانس الهیات را نیز دریافت میکند.
درجستجوی حقیقت و عدالت
مارتین که همواره به بازسازی سامان اجتماعی و برقراری عدالت میاندیشیده، در دورهای که در حوزه علمیه کروزِر میگذرانده، کار مطالعاتی بیشتری انجام میدهد تا به لحاظ فکری قویتر شود. از این رو، به مطالعه کتابهای فیلسوفان و اندیشمندانی مانند افلاطون، ارسطو، روسو، هابز، لاک و… میپردازد و در این زمینه پشتکار زیادی از خودش نشان میدهد. «در طول تعطیلات کریسمس سال ۱۹۴۹ تصمیم گرفتم در اوقات فراغت خود آثار مارکس را بخوانم تا متوجه علت جذابیت کمونیسم برای بسیاری از مردم شوم. برای اولینبار کتاب سرمایه و مانیفست را با دقت مطالعه کردم. همچنین بعضی آثار در تفسیر تفکرات مارکس و لنین را خواندم. با خواندن این نوشتههای کمونیستی به نتایجی رسیدم که تا به امروز به آنها معتقدم. اول اینکه تفسیر مادیگرایانه آنها را از تاریخ رد کردم. کمونیسم با دنیویگری و مادیگرایی آشکارش جایی برای خدا باقی نمیگذارد… تاریخ در نهایت توسط روح هدایت میشود نه ماده. دوم اینکه من قویاً مخالف نسبیباوری اخلاقی کمونیسم بودم. در نگاه آنها از آنجا که هیچ خدایی بر جامعه حکومت نمیکند و هیچ نظام اخلاقی مطلقی وجود ندارد، هیچ اصل اخلاقی تغییرناپذیر و ثابتی وجود ندارد. در نتیجه، تقریباً هر کاری (اِعمال زور، خشونت، قتل، دروغ) وسیله موجهی برای رسیدن به هدف نهایی تاریخ محسوب میشود. این نوع نسبیباوری برای من نفرتانگیز بود. اهداف سازنده هرگز نمیتوانند توجیه مطلق اخلاقی برای وسایل مخرب فراهم کنند، زیرا در تحلیل نهایی هدف از پیش در وسیله نهفته است. سوم اینکه من مخالف تمامیتخواهی سیاسی کمونیسم هستم. در کمونیسم، عاقبتِ فرد، فرمانبرداری از دولت است. درست است که مارکسیستها استدلال میکنند دولت یک واقعیت “موقت” است که به هنگام ظهور جامعه بیطبقه حذف خواهد شد؛ اما دولت تا زمانی که هست هدف است و انسان تنها وسیلهای برای آن هدف محسوب میشود و اگر به اصطلاح حقوق یا آزادیهای کسی سر راه آن هدف قرار بگیرد، به سادگی کنار زده میشود… در کمونیسم، انسان چیزی بیشتر از یک دندانه خالیشده از شخصیت در چرخدنده دولت نیست… با وجود این، بهرغم این حقیقت که پاسخ من به کمونیسم منفی بوده و هست و آن را اصولاً شر میدانم، نکاتی در مورد آن وجود دارد که چالشبرانگیز است. کمونیسم با وجود تمام مفروضات غلط و روشهای نادرستش اعتراضی است علیه سختیهای محرومین… مارکس بهرغم نقطهضعفهای تحلیلش سوالات اساسیای مطرح کرده بود. از اوان نوجوانیام، عمیقاً نگران شکاف میان ثروتهای اضافی و فقر خفتبار بودم و خواندن مارکس مرا بیش از پیش نسبت به این شکاف آگاه ساخت… سرمایهداری همواره واجد خطر برانگیختن انسانها در جهت پول درآوردن به جای زندگیکردن است. ما مستعد این اشتباهایم که موفقیت را با شاخص درآمدمان یا اندازه ماشینهایمان قضاوت کنیم و نه با کیفیت خدمتمان و رابطهمان با افراد بشر. بدین ترتیب، سرمایهداری میتواند به مادیگرایی عملیای منجر شود که به اندازه مادیگرایی نظری مارکسیسم خطرناک است… خواندن مارکس همچنین مرا متقاعد کرد که حقیقت را نه در مارکسیسم و نه در سرمایهداری سنتی نمیتوان یافت، زیرا هر کدام فقط واجد بخشی از حقیقتاند.» سپس به سراغ آثار نیچه میرود و به تعبیر خودش فلسفه نیچه موجب میشود که ایمان او به محبت به طور موقت متزلزل شود.
آشنایی با اندیشه گاندی
در بهار ۱۹۵۰ و در فیلادلفیا دکتر موردکای جانسن (رئیس دانشگاه هُوارد) که تازه از هند برگشته بوده، در سخنرانی خود به زندگی و آموزههای گاندی میپردازد و سخنان تکاندهنده او موجب میشود که مارتین کنجکاو شود و به سراغ کتابهایی درباره زندگی گاندی برود. «من مثل بیشترِ مردم اسم گاندی را شنیده بودم، اما هرگز آثار او را جدی مطالعه نکرده بودم. وقتی خواندم عمیقاً تحتتأثیر مبارزات بیخشونت او قرار گرفتم… وقتی در فلسفه گاندی عمیقتر شدم، تردیدم در مورد نیروی محبت از بین رفت و برای اولینبار متوجه قدرت آن در حوزه اصلاحات اجتماعی شدم… آن رضایت فکری و اخلاقیای را که نتوانسته بودم از فایدهباوری بنتام و میل، از روشهای انقلابیِ مارکس و لنین، از نظریه قرارداد اجتماعی هابز، از “بازگشت به طبیعت” خوشبینانه روسو و از فلسفه اَبَرمرد نیچه کسب کنم، در فلسفه مقاومت بیخشونت گاندی یافتم.» او در دوره تحصیلی خود در دانشگاه بوستون نیز فرصت مییابد تا به مطالعه بیشتری درباره عدمخشونت بپردازد و با دانشجویان و استادان در این زمینه به گفتوگو بنشیند. همچنین، در ژانویه ۱۹۵۲ اتفاق زیبا و شورانگیزی در زندگی او میافتد. «در بوستون بود که من با خواننده جذاب، کُورِتا اسکات آشنا و عاشقش شدم. رفتار ملایم و روحیه آرام او نمیتوانست سرزندگی او را پنهان سازد… در طولِ نهضت، همسرم همواره قویتر از من بود… مطمئن هستم اگر همسری به شکیبایی، قدرت و آرامش کُری نداشتم نمیتوانستم سختیها و تنشهای نهضت را تاب آورم.»
به سوی مونتگمری
مارتین پس از پایان تحصیلات در دانشگاه بوستون، از چندین کلیسا و چندین دانشگاه معتبر پیشنهادِ کار دریافت میکند (حتی پیشنهاد ریاست دانشکده هم در میان آنها بوده) اما در آن هنگام نامهای از کلیسای تعمیدی دِکستِر در مونتگمری برای او ارسال میشود. کلیسا که کشیش نداشته از او میخواهد در جایگاه کشیش راهیِ آنجا شود. مارتین و کُورِتا در ایالتهای شمالی که سختگیری درباره سیاهپوستان کمتر بود، میتوانستند زندگی بهتری داشته باشند؛ کُورِتا میتوانست در کار هنری بیشتر بدرخشد، مارتین میتوانست در کار علمی رشد بیشتری داشته باشد و به طور کلی میتوانستند زندگیِ فرهنگیِ شادابتری داشته باشند، اما آنها خدمت در ایالتی جنوبی را برای چند سال ترجیح میدهند. «هرگز دوست نداشتیم تماشاچیانی بیتفاوت باشیم. از آنجا که تبعیض نژادی بیش از هر جای دیگری در جنوب شدت داشت، احساس میکردیم بعضی از سیاهپوستانی که قسمتی از تحصیلات خود را در بخشهای دیگر کشور انجام داده بودند میبایست بازگردند و تجارب تحصیلی و ارتباطات وسیعتر خود را با دیگران به اشتراک بگذارند.» مارتین در ژانویه ۱۹۵۴ از آتلانتا به سمت مونتگمری (ایالت آلاباما) رانندگی میکند، در حالی که آفتابی زمستانی میدرخشیده و یکی از اُپراهای محبوب او (متروپولیتن اثر دونیزتی) از رادیو پخش میشده است. او سپس در کلیسای دِکستِر مشغول به کار میشود تا اینکه در ابتدای دسامبر ۱۹۵۵ رُزا پارکس از دادنِ صندلی خود در اتوبوسی به یک سفیدپوست خودداری میکند و بازداشت میشود. سپس اعتراضهایی شکل میگیرد، مارتین لوترکینگ برای هدایتِ اعتراضها برگزیده و بایکوت اتوبوسها آغاز میشود. در پی این اقدام، به تدریج جنبش مدنی سیاهپوستان آمریکا (۱۹۶۸-۱۹۵۵) با تکیه بر عدمخشونت اوج میگیرد و مارتین لوترکینگ بر پایه اندیشههای گاندی و مبارزه برای انسانبودن (و نه پیروزی بر دیگران، بلکه برای پیروزی همگان) به سازماندهی اعتراضها میپردازد. مقاومت در برابر بیداد موجب میشود که رهبران جنبش و کسانی که در آن فعال بودند، زیر فشار زیادی قرار بگیرند، تهدید شوند و به زندان افتند، اما آنها با استقامت فراوان به راه خود ادامه میدهند. مارتین لوترکینگ با کوششی ستایشآمیز، جنبشی که از مونتگمری آغاز شده بود را با قدرتِ عشق، امید و ایمان، شهر به شهر گسترش میدهد و با یاریِ شهروندانی که از ستم و بیعدالتی به تنگ آمده بودند، به جنبشی سراسری تبدیل میکند و سرانجام به قوانین ستمگرانه پایان داده میشود.
روزنامه اعتماد، ۱۴ دی ۱۴۰۰
درود بر شما و جناب صادقی.