احتضارِ روشنفکری؛ گذاری شخصی بر مباحثه ی دکتر سروش و استاد ملکیان
| دکتر محسن زندی |
پرده اول: نوجوانی
همه روزگار نوجوانی من کمابیش به خواندن یا شنیدنِ دکتر عبدالکریم سروش گذشت. هنوز هم یادآوری تمام آن شبهایی که دور از چشم همه، در آشپزخانه و کنار آبگرمکن پرسروصدای قدیمی تا سحرگاهان مینشستم و همچون سِحرشدگان، مجذوبِ بیاختیارِ آن قلمِ طربافزا میشدم، و پرواز عقاب فکرِ خلاق او مرا نیز به عوالم خیال میکشاند، حلاوتی شگرف در جانم میاندازد.
آن زمان گمان میکردم سپهر اندیشه ایران، بعد از مرحوم فروغی، کسی را چون سروش چنین خلاق و گستاخ [فکری] و جامعالاطراف نداشته، و چه بسا تا چند سده نیز نداشته باشد. آن زمان، هم خندهام میگرفت و هم خشمگین میشدم که هر صورتناشستهای از هر بستری که برمیخاست، سودای مناظره و پاسخگویی به او را مییافت تا شاید از چسباندن خویش به او اعتبارکی بیابد.
مثنویخوانی هرروزهی میانسالی، یادگاریست از آن دوران شیرین.
پرده دوم: جوانی
روزگار جوانی، بُراقِ مضطربِ ذهن، شیفتهی فرد محجوبی شد که البته آن زمان در گمانم نه گستره عوالم خیال و عُقابِ خلاقیت سروش را داشت که آسمان و ریسمان معلومات گوناگون را برای مقصودش تار و پود کند، نه پرندهی فکرش همچو او به هر جایی سرک میکشید، و نه اصلاً آن استعدادهای منحصر به فردِ خدادای سروش را داشت.
اما چیزی داشت که گویا سروش نداشت، و آن صبر و حوصله و منش معلمی، و عمقکاوی یک مسأله تا ریشهها، و شتاب نداشتن در زود به نتیجه رسیدن بود. اگر سروش برای من مسیِ لیگ فکر ایرانی بود که استعداد شگرفی در بازی داشت، ملکیان رونالدویی بود که تمام آن استعدادها را نداشت اما با زحمت و پشتکار همپای او بازی میکرد. و البته، هنگامی که از نزدیک با او آشنا شدم، شیفته خلقو خوی و آن ادب و تواضعش نیز شده بودم که حتی دشمنانش نیز بدان اقرار داشتند. انسانی با فضیلتهای بسیار؛ که در رأس تمام آنها یک فضیلت گمشده وجود داشت به نام شجاعتِ بودن؛ که از دگرگونی بنیادین منظومه فکریاش که حتی سالها و چندبرابر دیگران برایش زحمت کشیده بود، هیچ ترسی نداشت. این رندیِ شگرف درونی، با ملاحظهکاریهای بیرونی و مصلحتاندیشیهای اجتماعی نیز همراه نبود، و بیترس و ملاحظه تمام اتهامات و محدودیتهای اعلام تغییر اندیشه در یک جامعه مردابپسند، آن را فریاد میکرد.
پرده سوم: میانسالی
اینک در سالهای میانسالیام. حال (به گمانم همانند بسیاری دیگر) نه تمایلی به پیگیریِ سروش دارم، و نه انگیزهای برای ملکیان. نه جذابیتی برایم دارند، و نه تازگی. نه جنبشی در وجودم میافکنند و نه حرکتی در اجتماع پیرامونم؛ که البته، همهاش هم نمیتواند محصول فاعلیتی در جامعه برای میراندن مرجعیتهای جدید فکری باشد. بیشک، دلایل بسیاری دارد.
ابتدا گمان میکردم شاید بهخاطر روح معیشتزده زمان باشد که من را نیز درخود گرفته، و شاغلان به کارِ فکری را سرگرمهای الکیخوش میشمارد. یا شاید هم اقتضائات خاص میانسالیِ خودم باشد. اما نه؛ من هنوز هم همان عطش شبهای نوجوانی را در خواندن دارم. گرچه نه به سبکبالی و فراغِ آن روزگار؛ اما همچنان میخوانم و بسیار میخوانم.
بعدها گمان کردم شاید به خاطر تخصصگرایی روزگار ما باشد که اولین تیر زهراگین را به پیکر ابَرروایتسازان فکری زد و آنها را در محاق برد. وضعیتی شبیه آمدن فلسفه در پسِ دوران اسطوره.
من هم در این روزگاِ تثبیت پساانقلابی، درگیر خردهنظریهها شدهام و کلاننظریهها دیگر برایم جذابیتی ندارند. مثلاً حالا که چندسالیست درگیر روانشناسی دین شدهام، و آنهم فقط در یک موضوع خاص فرصت کاویدن و اندیشیدن دارم، ابرروایتهای روشنفکرانهای چون رؤیای رسولانه سروش، که نظریهپردازش حتی زحمت تعریف دقیق مفاهیم اصلی چون رؤیا را به خود نمیدهد (بنگرید به نقدی که بر او نوشتهام و ایشان نیز مورد توجه قرار دادند)، یا پروژه معنویت ملکیان که بازخوانی و بازنویسی همان مفاهیم موج سوم روانشناسی، به ویژه آبراهام مزلو، است، طبیعتاً جذابیتی ندارند. درست همانگونه که حتی در درون این تخصصها نیز کلاننظریهها جذابیت چندانی ندارند.
دقت کنید که سخن از بعدِ شناختی داستان است، و نه عاطفی. احساسات و هیجانات من به استاد سروش و استاد ملکیان، همان است که در نوجوانی و جوانی بود. غولهای جذاب اندیشه، در جغرافیای کوچکی به نام ایران، که هنوز هم بر بسیاری از معاصرانشان سر هستند.
پرده چهارم: احتضار
اما اینک به گمان دلیلش نه آن معیشتاندیشیِ ناشی از روزگار شکستنِ رکورد تورمهای جهانی به دست مدیران شایسته کشور است، و نه آن اقتضائات دوران میانسالی، و نه آن تخصصگرایی.
اینک، دیگر برخلاف آنچه مطهری در عدل الاهی میگفت که همواره فیلسوفان را بر دانشمندان و مخترعان ترجیح میداده؛ من نیز مانند بسیاری از مردمان روزگار به ایلان ماسکها و تسلاها و طرحهای نویی که در هستی درمیاندازند بیشتر علاقمندم تا اندیشههای فیلسوفانِ عموماً ناآشنا با علم جدید، که پس از چند قرن ادعاهای پرطمطراق هنوز هم نتوانستهاند دو پرسش اساسی تاریخ اندیشه را روشن کنند که بالاخره: «زندگیِ خوب چیست؟ و برای رسیدن به آن زندگی خوب چه باید کرد؟».
و دیگر آنکه، چنانچه سروش روزگاری به درستی میگفت فقه همیشه دنبالهرو حادثههای و تحولات روزگار خویش است و ابتدا در تعارض برای بقا به جنگ با آنها میافتد و بعد راه بقایش را در پذیرش و توجیهگری آنها میبیند (مانند بانک، بیمه، بورس، و …) و هیچگاه خویش ابداعکننده مفهومی یا راهچارهای تازه برای زیستنِ تازه نبوده است؛ به گمانم سخن و معیار او را میتوان به تمام، یا دستکم بخش زیادی از تفکرات انتزاعی انسان که در قالب فلسفه و روشنفکری و دیگر چیزها نمود مییابند، تسری داد. یعنی، این تفکر است که تابعی از پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی روزگار خویش است، و نه بهعکس. ابتدا تغییرات صنعتی و امکان کار زنان و استقلال مالی آنها و پیدایش وسایل پیشگیری جنسی و مانند اینها پیش آمد، و سپس نهضتهای زنانهنگر. و قس علی هذا.
اینک در میانسالی، اینکه هوش مصنوعی با اقتصاد و سیاست و ادبیات و هنر و ورزش و فرهنگ و دیگر ابعاد انسانی چه میکند برایم مهمتر و جذابتر است، تا مثلاً دیرینهشناسی و تبارشناسیهای فوکو و بهکارگیری آن از سوی مرحوم فیرحی برای فقهشناسی. اینها هم جذابند و مورد نیاز؛ اما چونان علاقهمندی به بازماندگان باستان.
اینک در سرعت سرسامآور علم تجربی و فرزند خلفش، تکنولوژی، فلاسفه و روشنفکران سالهاست که جا ماندهاند، و شاید نیز دیگر هرگز بدان نرسند. اینک، چهبسا مردمان نیز تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را دیگر نه در اندیشههای آنها، که در لابراتوار دانشمندان میجویند. برای چه کسی مهم است که فلان فیلسوف یا عالم دینی درباره کرونا چه میگوید، وقتی که همانها نیز خود چشم امیدشان به لابراتوارهای فایزر و مدرنا و مانند اینهاست تا رنجشان کاسته شود.
نمیدانم دنیای آینده چه شکلی است. تصورش هم سخت است. شاید، شاید، شاید، روزگاری بیاید که حتی پاسخ به انتزاعیترین مفاهیمی چون چیستیِ عدالت را نیز الگوریتمهای پیچیده ماشینهایی معلوم کنند که اینک تصورشان نیز برای ما دشوار است؛ درست مانند وضعیت نیاکانمان به ما. یا مثلاً احساس خوشبختی، یا دستکم کمتر کردن احساس رنج و بدبختی را عالمان مغز و ژن، با دستکاریهایشان بسازند. و قس علیهذا. شاید روزگاری در آینده تکنولوژی همان با فکر و روشنفکری کند؛ که اینک با علم جغرافیا کرده است.
گرچه درست یا غلط، به گمان من روشنفکری در تمام جهان روبه موت است؛ اما کلاه خویش را تا ابد به احترام و قدردانی از استاد سروش و استاد ملکیان از سر برمیدارم.
هر اقدام افراد توانا و خلاق ….چه در ساخت ابزار و چه در ارائه الگوهای فکری….اگر در مسیر پیوند انسانها و ارتقاء رفاه و قدرت درک و دانش عمومی باشد راه درست می پیماید… ساخت ابزار پر زرق و برق …بقیمت نابودی محیط زیست….و یا گفتار و نوشتجات با کلمات سحرانگیز …بقیمت فریب خود و دیگران چه خود آگاه و چه ناخودآگاه….جز به افزایش اختلافات طبقاتی و افزایش مرارت ها و ابهامات نخواهد انجامید… این همه را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد و آن رعایت اتصال است…پیوند بین پدیده های طبیعی از جمله انسانها… و این ممکن نیست جزء… مطالعه بیشتر»