اضطرابِ روشنفکری (مناقشهای با مصطفی ملکیان)

|علیرضاموثق| در عالمِ تخیل، سنگی را فرض کنید که بی جهت توسطِ یک کودکِ بازیگوش به هوا پرتاب شدهاست. اگر آن سنگ، عقل و چشم داشتهباشد و از منظرِ انسانِ جهانِ جدید به اطراف و به آغاز و انجامش بنگرد، چه میبیند؟ میبیند که مدتی در هوا بدونِ هیچ غایتِ حکیمانهای میچرخد و سرانجام با سر به زمین میخورد.
عموم انسانها در جهانِ سنت، آنقدر توهم داشتند که با یقین، باور کنند که هر برگی که از درخت میافتد و هر خاری که به پایِ انسان فرو میرود، با اراده و حکمت و رحمتِ یک خدایِ متشخصِ انسانوار در آسمان عجین است.
◾️لکن آدمی وقتی میفهمد که تا جایی که قابلِ فهم است، هیچ طرح و ارادهی پیشینی و حکیمانه و انسانواری در خلقتش در کار نیست و ذاتِ جهان، از منظرِ انسانی، کج و معوج و ناعادلانه است. وقتی با وجوهِ تراژیک و اجتنابناپذیر و اصلاحناپذیرِ زندگی مواجه میشود. وقتی میزانِ رنج و شرورِ گزاف را در عالم میبیند. وقتی میفهمد که در همین لحظهای که او در حالِ غذا خوردن است، هزاران انسان در سطحِ جهان، در حالِ مرگ و یا رنج هستند از شدتِ گرسنگی. وقتی توحشِ بشر نسبت به خودش و نسبت به طبیعت و حیوانات را میبیند. وقتی میبیند که چطور حیوانات را میکشیم و میخوریم و با گیاهخوار شدنِ چند انسان نیز چندان تغییری در سطحِ کلان اتفاق نمیافتد. وقتی میفهمد که شبکهای از عللِ معرفتی و غیر معرفتی و یکسری عادت و خودخواهی و ترس و وهم در والدینش او را به این جهان پرتاب کردهاست، نه عشقِ آرمانی. وقتی میفهمد که هیچ قطعیت و تضمینی در این عالم برای بقای نوع بشر در کار نیست. وقتی میفهمد که مرگِ تصادفیِ انسان ها (ولو کثیری انسانِ اخلاقی)، شبیه به سقط شدنِ یک سگ، در حالِ عبور از خیابان و برخوردِ اتفاقیش با یک ماشین است. وقتی میفهمد که اگر بشر خودش را با حرص و جهل و با نابودیِ محیطِ زیست از میان نبرد، باز هر لحظه ممکن است در این کیهانِ ناموزون با امیالِ ما، یک شهاب سنگ به کرهی زمین بر خورد کند و همگیمان سقط شویم. وقتی میفهمد که زیر پایش چقدر خالی و میزانِ ارادهاش چقدر اندک و حدودِ داناییاش چقدر تنگ است. وقتی میفهمد که به قول نیچه، چرا انسان، تنها حیوانِ ضاحک است (چون واقعیت چنان رنجآور است که انسان برای بقاء خنده را اختراع کرد). وقتی میفهمد باید از بازیهایِ اریک برنی که به انسانها احساسِ خوبِ مبتنی بر توهم میدهد و سرگرمشان میکند تا به واقعیت نگاه نکنند، خارج شد. وقتی میفهمد که عمق و گسترهی اصنافِ غربت و تنهاییِ انسان چه میزان عمیق و وسیع است. وقتی میفهمد که جهانِ برابر-ایستایِ ما در ذاتِ خودش یا فاقد معناست و یا اگر هم واجدِ معناست، ما امکانِ معرفتشناختی برایِ کشف و فهمش را نداریم. وقتی میفهمد که برساختنِ معنا برایِ زندگی چقدر دشوار است. وقتی میفهمد که نمیتواند با برهانِ فلسفی و قاطع به این پرسش پاسخ دهد که چرا نباید خودکشی کرد. وقتی می فهمد که چقدر شتابان به سویِ مرگ روانیم و فی الواقع، زندگی تأخیری ست در مردن. وقتی میفهمد که «…»؛ آنگاه اضطراب تمام وجودش را فرامیگیرد؛ مگر و فقط مگر، با «تغییرات و اصلاحاتِ لازم در ساختارِ جسمِ انسان» به دادش برسیم.
◾️مصطفی ملکیان، از جمله در سخنرانیِ خود، تحتِ عنوانِ «زندگی فیلسوفانه»، گمان میکند که فلسفه (به تعبیری که مدنظر دارد)، راه نجات است و میکوشد تا از راهِ فعالیتِ فرهنگی در کنارِ تقریرِ حقیقت، تقلیلِ مرارت در جهانِ انسانی ایجاد کند؛ اما تا جایی که میفهمم، او از یک حیث اشتباه میکند. فلسفه و دانایی و ورزِ درونی، نمیتواند کثیری از دچارشدگان به عقلانیتِ جهانِ جدید را به خوشبختی و به «عشق و امید و شادی و آرامش و رضایت باطن» برساند، مگر اینکه ظرفِ فیزیولوژیکِ لازم را مهیا کنیم و برای مثال، میزانِ سروتونینِ خونمان را تا حد لازم بالا ببریم.
ملکیان اصالت را به فرهنگ میدهد و من به جسم. فلسفه و حقیقتجویی و دانایی و ورزِ درونی برای نجاتِ انسان «لازم» است؛ اما «کافی» نیست، خصوصاً در جهان جدید و با کمرنگتر شدنِ روز به روز بیشترِ اوهام و خرافات و اباطیل و یقینهایِ خام و جزمیِ مذهبی که کارکردهایِ بی بدیلِ روانشناختی دارد. برای بقای نوع بشر علاوه بر آموزش و فرهنگ، لازم است تا با مهندسی ژنتیک و تغییراتِ «ساختاری-زیستشناختی» به منظورِ تولید انسانهایی با شورِ زندگی و نیز با توان عقلی و اخلاقی و عاطفیِ بالا اقدام کنیم؛ والا امور مذکور و سرشتِ تلخ واقعیت و کوچکیِ انسان در سپهرِ بینهایت عظیم و احاطهناپذیرِ هستیِ اقیانوسصفت، ما را متعاقب رشدِ خودآگاهی و عقلانیت و واقعبینی، منقرض و هلاک میکند.
با سلام به نویسنده ارجمند، برایم شگفت آور است که نویسنده گرامی چگونه پنداشته است که استاد بسیار ارجمند مصطفی ملکیان در درسهای «زندگی فیلسوفانه» مدعی حل و رفع همه این مشکلات و پرسش های اندیشه سوز و البته بسیار بنیادی شده اند؟ من این دروس را چندبار خوانده و در آنها اندیشیده ام. آموزه های استاد برای کسانی سودمند است که رویکرد عارفانه را چندان خوش نمی دارند و مایه خرسندی روان و پذیرش خردشان نمی شود. با پذیرش این آموزه ها میتوان به دیدگاهی کمابیش سامانمند و فراگیر از جهان بیرونی، و دین و جایگاه و رابطه آن… مطالعه بیشتر»
امروزه با گسترده و عمیق شدن منطق ریاضی و سرایت نتایج آن (از جمله قضیه ناتمامیت) در فلسفه باب مناقشات و مباحثات ناتمام گشوده شده است…. امروزه الزام قدرتمندان (که با نتایج علم در توسعه تکنولوژی) قدرتمندتر شده اند و دامنه نفوذ آنها به یک کشور یا دو کشور محدود نمی شود به کمک به ضعیفان (اعم از افراد یا کشورها) پشتوانه استدلالی ندارد… وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ قَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنُطْعِمُ مَنْ لَوْ یَشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ ﴿۴۷﴾ وَیَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿۴۸﴾ تلاش فیلسوفان در… مطالعه بیشتر»
راه نجات انسان قرآن است…اما چه کنیم که روحانیون خود را مترادف قرآن جعل کرده اند….یا خود یا مقدس نمایانی را سپر قرار داده و مانع درک عمیق قرآن هستند… وضعیت رقت باری است…در کنار اقیانوس هدایت دنبال آب نجات بخش هستیم….با خود کلنجار میرویم…یکدیگر را تحقیر و متهم میکنیم و راه خود را راه نجات معرفی میکنیم ولی باز به تفاهم نمی رسیم و عطش ما روزبروز بیشتر میشود… تا کلمه قرآن را میشنویم تاریکی و سر درگمی و کلاهبرداری شرعی و جنگ و قتال برای کسب سود هر چه بیشتر و شرعی دانسته شدن آن از جانب مردم… مطالعه بیشتر»