یادداشت هایِ ممنوعه

 سیدعبدالحمید ضیایی: آنچه می خوانید ، تأملات و  پرسش هایی است که خود در سالیانِ اخیر دربارۀ مفهوم عشق و انواع و اطوار آن داشته ام یا در این کتاب و آن جریده خوانده و دیده و در اینجا صورتبندی کرده ام. شاید پس از خواندنِ این سطرها، خواننده به هیچ پاسخی در باب پرسش های طرح شده نزدیک نشود. اما…

 سیدعبدالحمید ضیایی: آنچه می خوانید ، تأملات و  پرسش هایی است که خود در سالیانِ اخیر دربارۀ مفهوم عشق و انواع و اطوار آن داشته ام یا در این کتاب و آن جریده خوانده و دیده و در اینجا صورتبندی کرده ام. شاید پس از خواندنِ این سطرها، خواننده به هیچ پاسخی در باب پرسش های طرح شده نزدیک نشود. اما چه باک از فقدانِ پاسخ؟ که عشق، خود پرسشی مهیب و هول انگیز است که  سخن گفتن از آن اگر نگوییم ناممکن، اما دشوار می نماید.

 

یادداشت هایِ ممنوعه؛

پرسش هایی درباره ماهیتِ عشق هایِ کلاسیک و مدرن

(مقدمه‌ی نویسنده بر کتاب لیلی‌های لیبرال)

سید عبدالحمید ضیایی:

“لیلی هایِ لیبرال”، نامی که بر این کتاب نهاده ام، در نگاه نخست ترکیبی متناقض نما به دیده می آید و گونه ای از ستیزِ ناسازها و مفهوم های ناهمگون را در آن می توان یافت؛ از سویی لیلی، نمادِ عشقِ انحصاری و اسطوره ای به شمار آمده و از سوی دیگر لیبرال، وصفیست که بیانگر تنوع و تکثر در دوست داشتن/ عشق ورزی است. می توانید به جایِ لیلی های لیبرال، بگویید “مجنون های لیبرال”. لیلی و مجنونش چندان توفیری ندارد . مقصودم از لیبرالیسم، اشاره به آرا و اندیشه هایِ جان لاک، منتسکیو، آیزایا برلین، جان راولز، پوپر، فون هایک و … نیست.منظور همین لیبرالیسم نیم بند خودمانی ست. این را هم بگویم که صفت لیبرال را بر خلافِ نگاه و رویکرد مرسوم در جامعۀ ایرانی، اصلا به معنای منفی یا سیاسیِ رایج اش به کار نبسته ام! بلکه منظورم چنان که در ادامه خواهد آمد، اشاره به روزگاری است که در آن دورۀ “مجنون بازی” و “لیلی سازی” به سر آمده و  بلانسبتِ چند استثنایِ رو به انقراض، هم “مجنون” ها از شش جهت سر و گوششان می جُنبد و هم “لیلی” ها، دلبرانِ یک سر و هزار سودا شده اند! و هر دو بر قبله های متعدد نماز می گزارند و  هر روز به عشقی نو خرقه می‌دوزند و فردا همان خرقه به اندامشان زار می‌زند!

برخلاف عشق اسطوره­ ایِ انحصارگرا، در عشق از نوع لیبرال، به جای آن که به معشوقی یگانه تا آخرین نفس و با تمام قوا! عشق ورزیده شود، کوشش بر آن است که “افرادِ بیشتری را به میزانِ کمتر دوست داشته باشند”، تا ضریبِ وقوعِ خطرات و مخاطرات نیز به حداقل برسد! صد البته این حرف و حدیث ها و پرسش ها، چیزی از ارزش عشق (از هر نوعی که باشد) نخواهد کاست.

آنچه می خوانید ، تأملات و  پرسش هایی است که خود در سالیانِ اخیر دربارۀ مفهوم عشق و انواع و اطوار آن داشته ام یا در این کتاب و آن جریده خوانده و دیده[۱] و در اینجا صورتبندی کرده ام.

شاید پس از خواندنِ این سطرها، خواننده به هیچ پاسخی در باب پرسش های طرح شده نزدیک نشود. اما چه باک از فقدانِ پاسخ؟ که عشق، خود پرسشی مهیب و هول انگیز است که  سخن گفتن از آن اگر نگوییم ناممکن، اما دشوار می نماید.

عاشقانِ بزرگِ تاریخ، بویژه آنان که گاهی از معرضِ این طوفان کناره جسته و به شرحِ واقعه پرداخته  اند  نیز خیلی در تبیین چند و چون این حادثه توفیقی نیافته و ناخرسند هم نبوده اند؛ از این بابت که باور داشته اند همان سزاوارتر که این اوراق به آبِ دریا شسته شود؛ چرا که ” درس عشق در دفتر نباشد “[۲] .

ـ گیرم که تعریفِ واژه شناختیِ عشق را علمای لغت به ما متذکر شوند که این کلمه مشتق از «عَشَقَه» بوده و «عشقه» گیاهى است که هر گاه به دور درخت بپیچد آب آن را مى‏خورد؛ در نتیجه درخت زرد شده، کم کم مى‏خشکد.[۳] ‏ اما چگونه می توان برای عشق تعریفی فراهم آورد وقتی که ارباب معرفت اصرار دارند که «هر کس عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسى که از جام آن جرعه‏اى نچشیده باشد آن را نشناخته و کسى که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابى است که کسى را سیراب نکند.»؟ [۴]

ـ تعریفِ عشق در عین حال که مصادیقِ آن بی شمار است ، دشوار به نظر می رسد. حتی تحلیل و  تقلیلِ آن به محبت مفرط، علاقه، مهربانی، شیفتگی، تعارفِ ارواح، یا همتایان مفهومیِ یونانی اش؛ اروس، فیلیا، آگاپه و … هم به لحاظ ابهام معناییِ این اصطلاحات، ما را به سر منزلی روشن دلالت نخواهد کرد.

ـ  عاشقان و شارحانِ مفهوم و پدیدۀ عشق نیز به این نکته آگاه بوده و به زبان های مختلف گفته اند که ” سخن عشق نه آن است که آید به زبان ” و “مشکل عشق، نه در حوصلۀ دانش ماست”. و  بالاخره این که عشق، “آمدنی” است نه آموختنی.اگر از بار ادبی این سخنان بگذریم، می شود نتیجه گرفت که این گروه به جِد معتقدند که در مجادلۀ عقل باعشق، رقیبِ عقلگرا، بخاطر محدودیت در تجربۀ عینی احوال و اذواق عاشقانه، حقِ داوری در این باب را ندارد.

ـ آیا خاستگاه عشق انسانی ، روح است؟ چه باید کرد با یافته های علمیِ تجربی که بر اساس آن، عشق از ناخودآگاه و نیازهای روانی انسان بر می خیزد و ریشه در خاکِ « خودخواهی » آدمی دارد که در پشت آن میل شدیدی به « قدرت » و یا اشتیاق  شدیدِ « به دست آوردن و تملک » پنهان شده است!.

فرایندی که در آن عاشق فکر می کند که  صرفا محبتی خالصانه است ، در حالیکه در پس آن میل شدیدی به تملک، قدرت طلبی ودر آوردن معشوق از چنگ رقیبان  و انحصار طلبی وجود دارد

مگر نه این که آدمی، عاشقِ معشوقی” برتر از خود ” می شود تا هم به خود و هم دیگران بباوراند که این منم طاووس علیین شده ! که توانسته ام این گوهر نایاب را به دست آورم. شگفت آورتر این است که در این راه هر چه معشوق بیشتر ناز کند و عاشق را از خود بیشتر براند ، شعله های این میل در او فروزان تر می شود!

هنگامی هم که  وصل معشوق برای عاشق  مهیا و فراهم می گردد و پس از اندک زمانی، مستی مه‌آلود عشق از سر عاشق  می‌پرد و به اشتباه خود پی می‌برد، آن‌گاه باید به انتظار فاجعه نشست!

بر اساسِ این نگاه عینی و بدیهیِ روانشناختی آیا نمی توان گفت که عشق نسبتی با روح ندارد و منشأ آن را باید در نیازهای روانی و جسمانی انسان نهفته دانست؟

ـ  چه اتفاقی رخ می دهد که معشوق که اغلب انسانی در قد و قواره ی  عاشق( با همان ضریب نقص و کاستی) است تبدیل به  اسطوره می شود و با خود پیامدهای تلخ و اندوهبار روانشناختی را برای عاشق به همراه می آورد[۵] و به نام ” ادبِ عاشقی  و مقام معشوقی!” هم به تحقیر شخصیت عاشق و ایجاد حسِ حقارت در وی می انجامد و هم  به  ایجاد رابطه ای نا برابر و نامتوازن که فاقد هر گونه موازین خردمندانه و پیش بینی پذیر است  دامن می زند .

ـ  قُدما، عشق را به دو نوعِ حقیقی و مَجازی تقسیم می -کردند. نخستین کسی که این تفکیک را صورتبندی کرد، افلاطون( در رساله های فدروس و مهمانی) بود[۶]. بعدها این تقسیم بندی در بین متفکران  مسلمان نیز رواج عام یافت و برای دفع خطر مقدر؛ یعنی نفیِ مُطلقِ عشقِ مَجازی، آن را پلِ نیل به عشق حقیقی بر شمردند. صد البته معانی و مصادیق عشق مجازی هم اندک شمار نبوده و از عشق انسانی آغاز شده و در بیکرانه های ناپیدای دل گستردگی می یافت. چنان که عین القضات همدانی در تمهیدات می گوید: “جانم فدای کسی باد که پرستندۀ شاهد مجازی باشد. که پرستندۀ شاهد حقیقی خود نادر است. اما گمان مبر که محبت نفس را می گویم که شهوت باشد بلکه محبت دل می گویم و این محبت دل نادر بوَد” [۷]

مولانا هم که در ابتدای مثنوی از نقدِ عشق­های مجازی و ” عشق هایی کز پی رنگی بود” آغاز کرده، در غزلیات منظور خود را بهتر توضیح داده ، معتقد است که عشق های زمینی، حتما و حکما، مَدخل و مقدمه ای برای نیل به عشقِ حقیقی خواهد بود؛ شبیه شمشیری چوبین که خداوند به مثابه شمشیر زنی ماهر، به کودکان و شاگردان خُردِ خود می دهد تا مشق جنگ کنند و چون کار آزموده شدند شمشیر پولادین عشق خود را به آن ها می سپارد[۸].

بر این اساس آیا می توان گفت که عشق، عشق است و نه “مسلمانی و زندیقی” سرش می شود و نه قابل تفکیک و تقسیم به زمینی، هوایی و دریایی است !؟ و بی حضور و ظهورِ عشقِ زمینی، اتصال و نیل به عشقِ فرا زمینی،پدیده ای نادر، استثنایی و دیریاب است؟

ـ  چرا و چگونه عشق ورزی به مفاهیم عاشقانۀ لاهوتی، قدسی و مجرد ، باعث تحقیرِ زیبایی های عینی و زمینی و روابط انسانی شده است؟ و هر دو سویۀ بحث دچار مشکل گردیده است؛ در این فرایند،از سویی، روابط انسانی، با فریب و ستم و تزویر و ریاکاری مشمئز کننده ای (چنان که می بینیم) آمیخته شده و از سوی دیگر برخی از مفاهیمِ قدسی نیز فاقد هر گونه خاصیت، اثرگذاری و کارآمدیِ عینی در زندگی ما شده است!

ـ  بالاخره تکلیف ما در برابر تبیین نسبتِ ” زندگی زناشویی”، به مثابه پدیده ای  واقعی و عینی، با “عشق” چیست؟[۹] از سویی، عشق، در مقام تحققِ ذهنی، یعنی بر تراشیدنِ بُتی ستایش برانگیز و شمایلی اساطیری ( از موجودی عینی با محدودیت های انسانی) است؛ بتی زیبا  که در مواجهه با تبرِ واقعیت های متصلب انسانی به زودی و سادگی در هم شکسته می شود! و بر همین مبنا، فراوانند متفکرانی که معتقدند برای تدارکِ زندگی مشترک، به” دوست داشتن ها و همدلی‌های معقول و متوازن” بیشتر نیاز داریم، تا به “شورمندی‌های عاشقانه”. چرا که وصال معشوق، سبب” ویرانی و فروپاشی آن انگاره‌ای می‌شود که عاشق در افق اندیشگی خود پدید آورده است”. و این که وصال را قربانگاه عشق دانسته اند، ناظر به همین قصه است که در وصال، رختِ زشتی ها و زیبایی های طرفینِ دعوی بر آفتاب افکنده می شود. از سوی دیگر، بر مبنای یافته هایِ روانشناختی و مطالعات خانواده ( که شواهد عینیِ آن را در راهروهای دادگاه خانواده می توان یافت) علی الاغلب پس از ازدواج شکل گیری عشق بسیار دشوار است از این بابت که معمولا  درخت عشق در سرزمین روابط و پیوندهای بی ثبات (که زاده ی فراق ها و وصال هاست) به بار می نشیند و میوه می دهد!

ـ شاید بر همین مبنا بتوان گفت که عشق هایِ دوسویه [۱۰]یا در فراق پژمرده می شوند و می میرند یا دروغ هایی بزرگ اند! حالا حکایتِ تکرار و رنجِ بیزاری و تنوع طلبی را هم به این مصائب الحاق کنید! ولی پرسش همچنان باقی است که تکلیفِ عشق در این میانه چه می شود؟

ـ  فارغ از رأیِ فروید و شوپنهاور [۱۱] که عشق را صورتِ سرکوب شدۀ تمایلات جنسی می دانستند و کانت[۱۲] که عشق را صورتی از عاطفه و در نتیجه از حیثِ عقلی “عنصر نامطلوب” تشخیص داده بود و نیز جدا از نظر فمینیست ها که عاشقی را عارضه ای ویرانگر و بیمارگونه و  تحقیر کنندۀ زنان می دانند، می توان گفت که عشق بنا بر تحلیلِ غالب، معلول و میوۀ طلب است و محرومیت؛ به دیگر سخن، عاشق، در غیاب مدلولی برای شورِ عاشقانۀ خود و عدم دسترسی به معشوق ، ناگزیر از پناه بردن به معبدِ خیال و تأویل عاشقانۀ همان اندک مایه ای از  صدا یا صورتی ( برق دو چشم  سیاه یا آواز خلخال ِپای و …)  است که  از معشوق در جان او نقش بسته بود. بنا بر این مدعا آنچه اصالت و اعتبار دارد عشق است نه معشوق .

عشق، جانِ عاشق را در بوتۀ سودا می نهد تا در غیابِ معشوقی معمولی همچون دیگر آدمیان، خداوندگاری با تیشۀ خیالِ خود بتراشد و سپس خود در برابر آن به سجده بیفتد![۱۳] بعد هم خود با تبرِ واقعیت آن را بشکند !

ـ  بر عکس  دنیای قدیم، که همه ی پدیده ها ، حتی پدیده های زمینی، در هاله ای از راز و قدسیت پوشانده شده بود و به قول “بودلر” حتی آدمیان در حجابی از هالۀ  تقدس قرار داشتند، آیا در دنیای جدید که  به تعبیر ماکس وبر،  جهانی “راز زدایی شده” است و هاله هایِ راز را از سر انسان مدرن به پائین، به میان گل و لای خیابان افکنده است[۱۴] باز هم می توان از عشق به مثابه امری قدسی و رازناک سخن در میان آورد؟

آیا آنچه گفته آمد، می تواند دلیلی بر این باشد که عشق با مختصات منحصر به فردش، متعلق به جهان پیشامدرن است[۱۵] و در جهان مدرن و پسامدرن ( بویژه با شکل گیریِ طبقۀ متوسطِ محافظه کارِ احتیاط محورِ آپارتمان نشین،که به جایِ سرعتِ جنون آمیز در جادۀ یکسویۀ ناز و نیازِ عاشقانه می کوشد تا در جادۀ دو طرفۀ تعادل و احتیاط، آن هم با تفنّن گام بردارد! ) عاشقی کردن با آن ویژگی ها، دشوار و بلکه ناممکن است؟

ـ شاید بگویید تکراری است اما باز هم بد نیست به خودمان یادآوری کنیم که  رازناکی و قداستِ پیوندهای عاشقانه، در پی بروز و حضور عقل ، غروبِ آفتابِ احساس و هم چنین  تغییر شرایطِ عاشقانه ی بیرونی (که این آخری دیگر اصلا  ربطی به اراده و اختیار ما ندارد) به تدریج و به مرور زمان رنگ می بازد. عاشق و معشوقِ این پیوند تجریدی نیز بی اطلاع از مجعول بودن قداست ارتباطشان، پشیمان و شرمسار از کرد و کار خویش،  مشکل را در طرف مقابل  جستجو می کنند و  به جای آن که  این رازِ ساده و مهم را دریابند که؛ تنهایی، تقدیر آدمی ست ، و باید به “تنهایی” خوشامد گفت، به سلامِ “پیوند”ی تازه می شتابند و این چرخه ی معیوب، ای بسا تا دم مرگ آدمیان را  اسیرِ گردنه های سرگردانی و بی قراری کند !

ـ عشق یا شرایطِ عاشقانه؟ آیا با یک رویکرد استقرایی (البته نه از نوع تام) می توان گفت که در قلمرو زمین، بیش از آن که چیزی به نام عشق وجود داشته باشد ، شرایط عاشقانه وجود دارد[۱۶] و هر شرایط عاشقانه ای تا شروعِ شرایط عاشقانۀ بعدی ادامه می یابد؟ آیا می توان گفت که هر شرایط عاشقانه ای ، جزئی از رازهای عشق را بر ما گشوده و منکشف می دارد؟ چه رازی در روابط آدمیان نهفته است که هیچ کس نمی تواند قلب دیگری را به تمامی پر کند و همیشه یک خلأ، یک تهیِ تلخ در جان هر زن و مردی وجود دارد ؟[۱۷]

ـ آیا عشق، همان فریب خوردگیِ ما از هورمون ها و ژن های خاصی نیست؟ و چنان که برخی از روانشناسان( که تعدادشان رو به فزونی است) برای عشق سه مرحله پیشنهاد نموده اند: شهوت (ناشی از هورمونهای جنسیِ استروژن و تستسترون)، مجذوبیت( ناشی از هورمون هایِ آدرنالین، دوپامین و سروتونین) و تعلق( نشأت گرفته از هورمون های اکسیتوسن و واسوپرسین)، ایجاد و تکوینِ هر کدام از این مراحل را باید به وجود هورمونها و مواد شیمیاییِ خاصی مشروط دانست؟ از یاد نبریم که چند سالی است که به برکتِ پژوهش هایِ میدانی و تجربی، ژنِ عشق و حتی طول مدت بقا و دوام آن نیز کشف شده و قابل تخمین است![۱۸]

ـ با کمی توضیح، پرسش دیگری هم می توان طرح کرد: آیا چنین است که با نگاه کردن به زیبایی ها، ما  نه تنها زیبایی به دست نمی آوریم بلکه زیبایی هایِ درونمان را  از دست می دهیم؟  هر کدام از ما حتما به خاطر می آوریم لحظاتی را که  پس از عبور از کنار زیبایی ها، به طرزِ غریبی، احساسِ خلأ کرده ایم، لحظاتی که حس می کنیم چیزی از ما کنده شده، چیزی را جا نهاده ایم . آیا چنین است که ما با دیدن زیبایی آتش در پنبه زار دل خود می زنیم و حرارت وگرمای عشق ناشی از گداختنِ بی وقفۀ دل خود ماست، نه زیبایی هایِ دیگران؟ و زیبایی هایِ بیرونی سایه و خاطره ای از زیبایی های درونِ ما بوده  و زیبایی های دل خودمان را به ما یادآوری می کنند؟

آیا وقتی ما عاشقِ کسی می شویم، یعنی عاشقِ پاره ای از زیبایی های روح خودمان می شویم که در هزارتویِ حجاب ها و پرده هایِ جسمانی گم شده است؟

چرا اینهمه تفاوتِ سلیقه دربارۀ زیبایی وجود دارد؟ آیا یکی از پاسخ های این پرسش در این نکته نهفته نیست که دلِ هرکس با دل دیگری متفاوت است و هر دلی پاره هایِ مفقود و پنهانِ خود را درصورت و سیرتِ کسی دیگر می‌جوید؟

ـ عشق با سیاست چه نسبتی دارد؟ سخن گفتن از عشق در شرایطِ بحران آمیز و خفقان آور سیاسی / اجتماعی، چه حکمی دارد؟ آیا باید در این شرایط عشق را وداع گفته و از عشق گفتن و سرودن را تعطیل کنیم ؟ و مثل دکتر شریعتی بر سعدی بتازیم[۱۹] که : ” خدا مرگت بده که تو شاعر قرن هفتمی؛ قرنی که مغول از شرق و صلیبی ها از غرب این سرزمین را حمام خون ساخته اند” چرا عاشقانه می سرایی :

درخت غنچه بر آورد و بلبلان مستند/ جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند!

آیا نمی شود بر خلاف نظر شریعتی، سعدی را تحسین کرد  که در شرایطی چنان ، چراغ تغزل را در شبستان جان های مأیوس و غمزده ی ایرانیان روشن کرده و نگذاشته رؤیاهای (ولو تلخ) ایرانیان، از تغزل و غنا و عشق تهی شود و عواطف انسانی در ترکتازی مغولان به بادهای فراموشی سپرده شود؟  در آن لحظه های گداخته و جان فرسا و تاب سوز ، عاشقانه های زمینی سعدی، پرواز اندیشه در افقهای دیگرِ همین جهان را ممکن می ساخت و مگر ملت بی رؤیا  و نومید می تواند آینده ای داشته باشد ؟

ـ عشق، حلال است یا حرام ؟ شاید طرح این پرسش در بادیِ امر به شوخی شبیه باشد، اما پرسشی جدی و جنجال انگیز است. آیا عشق را اگر از مقولۀ افعالِ غیر ارادی بدانیم، می شود گفت که عشق هم ؛مثل خواب دیدن و خیلی کارهای ناخواستۀ دیگر ، مشمولِ حکم حلیّت و حرمت نخواهد شد و از دایرۀ حکم رانیِ عقل و نقل خارج خواهد گردید؟ [۲۰]

ـ در تعریف اوصاف و نتایج عشقِ زمینی  گفته اند که  احساس سیری را در پی دارد ، نه گرسنگی. آرامش می آورد، نه اضطراب[۲۱]. خوشخویی می آورد، نه کج خُلقی و خشونت وعبوس نشستن. گشاده دستی می آورد، نه بخل و …، آیا بر اساسِ این تعریف می توان گفت که در عشقِ آسمانی و الهی نیز باید این شرایط محقق شود  و هر که این اوصاف را ندارد، از عشقِ الهی بی بهره است؟!

ـ آیا عشق / شرایطِ عاشقانه ، معلولِ تصادف و حوادث پیشِ پا افتاده نیست؟ حوادثی که جسمانیت و تجسّدِ عینیِ زیبایی (اعم از درونی و بیرونی) نقطۀ عزیمتِ آن به شمار آمده و در ادامه به  وقایع/ نتایج متفاوت و پیش بینی ناپذیری منجر می گردد؟

ـ اساسا جسمانیت چه نقش و جایگاهی در شکل گیری عشق ها یا شرایط عاشقانه دارد؟ آیا می توان گفت که جسمانیت باعث تلطیف عشق و تقلیل جنبه های انتزاعی (و گاه خشونت بار) [۲۲] آن می شود؟

کمی دقیق تر شویم؛ آیا اساسا عشق / شرایط عاشقانه، فارغ از جسمانیت و تجسد، قابل تصور یا تأسیس خواهد بود؟ از یاد نبریم که حتی در عشق های عرفانی و دینی هم باز شمایل ها و تمثال ها ( از شمایل های متنوع مسیح و بودا و قدیسان ادیان گرفته تا مکان هایی  مشخص و قدسی مثل کعبه و کلیسا و …) کارکرد ویژه ای دارند و این پدیده با توجه به نیازِ ذاتیِ آدمی به تجسم و تجسُّدِ معشوق در شکلِ شخص یا شیئی قابل توجیه است.

ـ در نقطۀ مقابل این دیدگاه، چگونه می توان رأیِ ادیبان، صوفیان و عارفانِ زن ستیز/ زن گریز و خوار نگری و بی اعتنایی به زنان را تحلیل کرد؟ هراسِ تاریخی از زن، و  تعریف و تقلیلِ زن به پدیده ای رمزناک، مجهول و ترسبار و چنان که فروید گفته است؛ ” قارّه­ای تاریک”[۲۳] سابقه­ای سخت طولانی دارد. ناامیدی از برقراری پیوند و رابطۀ عاطفی پایدار با زنان، در شاهکارهای ادب کلاسیک به خلقِ شخصیت هایی مثل سودابه[۲۴] و … منجر شده است. در ادبیاتِ صوفیانه هم با اندکی تأمل می توان دریافت که صوفیان و عارفان تا چه پایه و مایه، از زنان در هراس و گریز بوده اند و مؤونتِ زن و فرزند و اسیرِ عیال و فرزند شدن و غمِ فرزند و نان و جامه  را مانع رهایی و رستگاری  و سِیر در ملکوت  می دانسته اند![۲۵]

ـ آیا یکی از مهم ترین دلایلِ رجوعِ بی شمارِ آدمی به “عشق ” این نیست که وی پیش و بیش از آن که کُنشگرِ معرفتی باشد، کنشگرِ غریزی است  و عشق به مثابۀ دل انگیز ترین و بدوی ترین شکلِ غریزه، باعث جلب و جذبِ مرد و زن به سمت و سوی خود بوده است؟

ـ با این تفاصیل، چرا کند وکاو در باب موضوع “جنسیتِ معشوق” یکی از مباحث جنجال بر انگیز و بی سرانجام در فهم و تحلیل و نقدِ شاعران و عارفان ایرانی است؟[۲۶] فارغ از علاقۀ وافر و بیمارگونۀ  ما ایرانیان به تأویلِ موسّع  و فرا زمینی، آیا حقیقتا می توان مصداقِ معشوق را، در بخش چشمگیری از اشعار ، به معشوق فرا زمینی ارجاع داد ؟ علاوه برمناقشه پذیر بودن امکان این مسأله ، اساسا احراز و اثبات آن (از دیدگاه نتیجه گرایانه یا فایده گروانه) چقدر مطلوب است؟ و چه کمکی به بهبود مناسبات انسانی یا رفاه معنوی مخاطبان می کند؟ ( بگذریم از این لطیفه که برخی از آثارِ عرفانی هم خاستگاهی زمینی و غیر عرفانی داشته اند و بعدها طیِ شرایط ویژه، به  مصداقِ ضرب المثلِ ” روغنِ ریخته را نذر امامزاده کردن”، وقفِ خانقاهِ عرفان شده اند ! که از آن جمله می توان به ” ترجمان الاشواقِ” ابن عربی؛  که عاشقانه ایست برای معشوقِ زمینیِ اصفهانی (چنان که افتد و دانی)!  اشاره کرد. این شوخ چشمی ، زمانی بیشتر به دیده می آید که گاهی دُمِ خروس ِ “معشوق مذکر” و تغزل به اَمرَدان خوش چهره و نوخط در ادب فارسی[۲۷] ، سوگندهایِ غلیظ و شدیدِ مدّعیانِ عشقِ عرفانی را باور ناپذیرتر جلوه می دهد! حال چه بپذیریم که این معشوقِ مذکّر وجود و ظهور خارجی داشته است، یا دلایل و توجیه های دیگری بتراشیم ،آیا می توان در یک ارزیابیِ نه چندان شتابزده، به این حکم رسید که معشوقِ ایده آلِ شعر کهن فارسی ، زن نبوده و در خوش بینانه ترین حالت، هم ایازِ محمود، هم شیرینِ نظامی و هم گُردآفریدِ فردوسی، مردانی با آرایش و بزک یا نقابی زنانه اند!؟ البته می توان حکم به معذوریتِ خانوادگی و اجتماعیِ شاعران داد! و  برخی از این ابیات را به ضرب و زورِ تاویل و تفسیرِ بی در و پیکر، به معشوقی به نام حکمت و معنویت و امثالِ آن پیوند زد، اما انصاف باید داد که در این میدانِ  غریب و پرهیاهو ، تعریفِ “زبان”؛ به عنوان سیستمی ناگزیر از نشانه ها را باید به  بادهای فراموشی بسپاریم!

ـ چه اصرار و اسراری در میان بوده که تلاش شده حتی شاعران هم که انسان هایی معمولی بوده اند در رده ی قدیسان واقع شوند و به طور مثال با حکمی کلی و عام، مصادیقِ معشوق  در شعر حافظ ،به مفهومی واحد به نام حقیقت و معنویت ارجاع و تقلیل داده شود؟ در حالی که به اعتقاد حافظ شناسان، برخی از غزل های حافظ، علیرغم تاویل پذیری، جنبه ی مطلقا زمینی و انسانی داشته و معشوق این غزل ها با هیچ وصله ای به مفاهیم فرا انسانی و معنوی نمی چسبد![۲۸]

ـ ممنوعیتِ عشق در حوزه ی عمومی چرا پدید آمده است؟ شاید بدیهی ترین و دم دست ترین پاسخ این باشد: تقابل و تعارض شریعت و احکام شرعی با مفاهیم و مصادیق عاشقانه . اما اگر نگاه جامعه شناختی دقیق تری به این بحث بیندازیم در می یابیم که داستان به این سادگی ها نیست، عشق ، نوعی دهن کجی به” مدیریت ایدئولوژیک جسم ها” بوده و خللی  عظیم در تقسیم بندی افراد جامعه به موافقان و مخالفان ایجاد می کند. منطق و مذهب عشق از همه ی مذهب ها  بویژه  مرام سیاستمداران جداست؛ عشق، خودی و غیر خودی سرش نمی شود و حادثه ای ست که اتفاق افتادن آن همان و تلطیف روابط فردی و تغییر قبله ی مبتلایانش همان !

تغییر محور و مرکز توجه افراد از نقطه/ نقاط کانونی ایدئولوژی  به یکدیگر را هم به نتایج این اتفاق بیفزایید!

ـ آیا می شود بازار عشق را با این توجیه که در آن کالاهایی مثل فساد جنسی و هرزه نگاری و … هم یافت می شود، تعطیل و مخاطبان را از ورود  و داد و ستد در آن نهی کرد؟ مثل این که بگوییم در اقتصاد ، گاه ارتشا و اختلاس و کلاهبرداری و دهها فعل مجرمانه دیگر رخ می دهد پس بیاییم به نام ” پیشگیری های قرنطینه ای”  دانش و فعالیت های اقتصادی را تعطیل کنیم!

ـ آیا زیبایی باید در نگاه ما باشد یا در آنچه بدان می نگریم؟ این دیدگاه عرفانی چقدر قرین واقعیت است که آدمی باید  به مقامی برسد که همه چیز جهان را زیبا ببیند و هر سالکی باید  روح و ضمیر خود را چنان سامان دهد که از هیچ چیز تاثر زشتی نیابد؟ آیا  اگر چشم زیبابین عرفانی در روح آدمی گشوده شود می توان همه جهان را یکسره زیبا دید؟ و آیا در این پروسه ، نسبت آدمی با جهان یکسره عوض خواهد شد؟  آیا حقیقتا مشکل در چشم های ماست و اگر چشمها را  از خس و خاشاک بپیراییم همه چیز زیبا خواهد شد؟ یا این که برخلاف دیدگاه عارفان،  دچار توهمی مضاعف ، مقطعی و کوتاه مدت شده ایم؟

ـ  فارغ از هیاهوی پرسش های گذشته و آینده، دریغم می آید که در این ورق پاره ها، یادی از اونامونو، مؤلف کتاب”درد جاودانگی” نکنم ، فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسنده اسپانیایی، که عشق را زاییده هستی و زاینده هوشیاری ، تسلای تنهایی انسان و پادزهر مرگ می داند  و می گوید ؛  ما در عشق و با عشق، بقای خود را می جوییم و حیاتمان را با تولیدمثل، به دیگران تفویض می کنیم؛ زیرا هر تولید مثلی عبارتست از دست شستن از همه یا قسمتی از وجود پیشین و وجود خود را منقسم کردن و به نوعی مرگ ناقص رسیدن. لذت والای تولید مثل شاید، چیزی جز چشیدن پیشاپیش مزه مرگ و جابه جا شدن ریشه حیات ما نباشد. لذت عشق جنسی، احساس رستاخیز است؛ یعنی تجدید حیات ما در دیگری.

در چشم اونامونو ، عشق، خودخواهی متقابل است؛ در واقع، عاشق و معشوق هر دو درصدد تملیک یکدیگرند و هر دو در آن واحد، هم فرمان می برند و هم فرمان می رانند.  امّا باید دانست، آن چه عاشقان از خود، بر زمین به یادگار می گذارند، جسم رنجور و رنج و مرگ است. عشق در عین حال برادر، پسر و پدر مرگ است، همان طور که مرگ، خواهر، مادر و دختر اوست و بدینسان در عمق عشق، نومیدی ابدی نهفته است و از چشمه این نومیدی است که امیدواری و تسلا می جوشد و از این عشق و عشق باختن است که عشق روحانی و غمناک پدید می اید. عشق روحانی زاییده غم و مرگ است. عشق روحانی همان شفقت است و آنکه بیشتر، شفقت می ورزد، عاشق تر است. هر چه تقدیر و قوانین جهان میان این گونه عاشقان، بیشتر مانع ایجاد کند. بی تابی آنان برای رسیدن به هم، بیشتر می شود … [۲۹]

ـ چرا عشق در ادب و فرهنگ پارسی معمولا با غم و اندوه همسایه و همخانه بوده است؟ تا به حدی که ترکیب ” غم عشق”، بسامدی برابر با خود واژه ی عشق در شعر و زبان یافته است! بگذریم از این که این حزنِ موزون در موسیقی ایرانی نیز به طرز غریبی ریشه دوانده و گسترش یافته است. چرا عشق به جای این که پیامبر شادی و طرب باشد (چنان که در استثناهای معدودی مثل مولانای بلخی تماشایی است) ، شاعران و عاشقانی محزون و ناشاد و سرگردان را در دایره خویش گرد آورده است ؟ آیا عشق همچون درختی سالخورده و تنومند نیست که شاعران به عنوان نمایندگان جمعی پریشان و قومی شکست خورده، در سایه سار آن  بر بی پناهی ها و اندوهانِ اجتماعی و سیاسی خود  گریسته و سوگواری کرده اند؟

ـ در نگاه عرفا، عشق هنرِ آیینه بازی است[۳۰]؛ هر یک از ما آیینه ای در سینه ی خود دارد. فقط در مواجهه و دیدار عاشقانه ی دو آیینه است که روح ها برهنه می شوند و ماسک ها و نقاب ها را فرو می نهند و  فقط در فاصله ی دو آیینه ، تجربه ی مستقیم و بدون واسطه ی ” امر قدسیِ نامتناهی” اتفاق می افتد و چنان که احمد شاملو در” باغ آینه” به زیبایی تصویر گری کرده: “…آینه ای در برابر آینه ات می گذارم تا از تو ابدیتی بسازم”

ـ آیا چنان که فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر ، گفته است امکان شکل گیری ” عاشقی”  منتفی است ؟ و اساسا  هیچ گاه رابطه ی مطلق شکل نمی گیرد و مشکل دقیقا در این است که فاصله ، نازدودنی است و به قول سهراب سپهری: ” نه ! هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهانَد/ و فکر می کنم این ترنم موزون حزن تا ابد/ شنیده خواهد شد…

– نه وصل ممکن نیست/ همیشه فاصله ای هست …”

می خواهم بگویم بر خلاف منتقدانی که فکر می کنند سپهری با پشتوانه ی عرفان بودایی و حکمت شرقی، از تردیدها و رنج  ها رهایی یافته و به یقین و حقیقت و آرامش  نائل شده! اگر دقیق تر به هشت کتاب وی بنگریم در می یابیم که سپهری هم سالک اندوهگین سفری بی فرجام است.ماهی دلتنگی که می داند هرگز نخواهد توانست هزار و یک گره رودخانه را بگشاید. سالکی که در پایان سفر خود تنها به این آرزو بسنده می کند که ” حضورِ هیچِ ملایم را/ به من نشان بدهید …” .

کوتاه سخن این که آیا یک پیوند عمیق و رابطه ی عاشقانه می تواند خرقه ی تحقق به تن کند؟

ـ شاید شما هم داستانواره ای به نام “باغ آبسرواتوار” اثر  زنده یاد دکتر علی شریعتی (در مجموعۀ هبوط در کویر) را خوانده باشید. این داستان برای من هم خاطره آمیز و هم شگفتی آور بود. اما نمی توانم از ایراد این نقد شاگردانه و جسورانه در بارۀ باغ آبسرواتوار، صرف نظر کنم که مسألۀ زن برای شریعتی نه به عنوان گفتمانی فمینیستی (که تابع جنسیت و هویت زنانه است) بلکه به عنوان یک مسالۀ اجتماعی مرتبط با مفاهیم ایدئولوژیک، سیاسی و آرمانی مطرح بود. بدیهی است که نیازها، اقتضائات، الگوها و آرمان های رویکردِ انقلابی ، با جامعۀ پسا انقلابی متفاوت بوده و نیازمندِ نقد جدی و بنیادی است.

در داستان باغِ آبسرواتوار، علیرغمِ لطافتِ ادبی و مفهومیِ داستان که مغایرِ فضاهای بستۀ ایدئولوژیک است، با این همه رسوباتِ این رویکرد به خوبی دیده می شود. علتِ عشق راویِ داستان به دختر، حُزنِ موجود در نگاهِ وی بوده و در پایان داستان، خندۀ وی باعث نفرت و انزجارِ راوی می شود! البته این مفهوم ساده در زرورقِ تعابیر دلکشِ شاعرانه و عرفانی پیچیده شده تا خیلی در ذائقۀ مخاطبان ناخوشایند ننماید. ولی راستش را بخواهید واقعیت همین است. همان واقعیتی که بزرگ علوی هم ، کتاب “چشم هایش” را برای بیان آن نوشته است!

غرض من اصلا بحث و ارزشداوری یا نفی پاره ای از  دیدگاه های ارزشمندِ شریعتی دربابِ زنان و عشق و بویژه نگاهِ واقعگرای او به تفکیکِ عشق از دوست داشتن و ترجیحِ دوست داشتن بر عشق نیست. اما حال سه دهه پس از کوچِ شریعتی ، هنوز جای این پرسش خالی است که آیا معیارهای زیبایی شناختی و ارزشی دربارۀ زن و عشق، همان است که شریعتی و بزرگِ علوی مطرح کرده اند؟

سخن به درازا کشید!حرفِ واپسینِ این نوشتار در بابِ عشق را، به بیانِ گزارۀ هفتم از رسالۀ فلسفی- منطقیِ ویتگنشتاین اختصاص می دهم که دربارۀ امر قدسی گفته بود :

از کنارِ آنچه نمی توان درباره اش سخن گفت، باید خاموش عبور کرد …

 

—————————————————————————–

پی‌نوشت‌ها:

[۱]. از آنچه در خاطرم مانده می توانم به آثار ارزشمند دوستانِ محققی مثلِ دکتر محمد دهقانی ، دکتر آرش نراقی، دکتر مرتضی مردیها، استاد علی طهماسبی و … اشاره کنم.

[۲] . بشوی اوراق اگر همدرس مایی  / که درس عشق در دفتر نباشد (حافظ)

[۳] . ابن منظور، لسان العرب، بیروت، دار احیاء التراث العربى، چاپ اول، ۱۴۰۸ق، ج‏۹، ص‏۲۲۴.

[۴] . ابن‏عربى، الفتوحات المکیه، بیروت، دار احیاء التراث العربى، بى‏تا، ج‏۲، ص‏۱۲۱.

[۵] .  یکی از مدرن ترین و زیباترین  ( که  در عین حال اندوهبار هم هست ) نتایجِ اسطوره ای شدن عشق را می توانید در فیلم سینمایی ” شب های روشن” اثر هنرمندانه ی فرزاد موتمن  تماشا کنید.

[۶] . پنج رساله افلاطون، ترجمه  محمود صناعی، تهران، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۲، صص ۳۳۶-۳۳۷

[۷] . تمهیدات، عین القضات همدانی، به اهتمام عفیف عسیران، تهران، کتابخانه منوچهری، ۱۳۴۱، صص  ۲۹۷ و ۱۰۴

[۸] . این از عنایت ها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر/ عشق مجازی را گذر، بر عشق حقست انتها

غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد/ تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا

عشقی که بر انسان بوَد، شمشیر چوبین آن بود / آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

[۹] . تأمل در باب “نسبت عشق و آزادی” را هم می توان در همین فقره جای داد. عشق با یاغیگری ذاتی آدمیان چه نسبتی دارد؟ نمونه ها و مصداق های این بحث هم کم نیستند ؛”داش آکل ِ” صادق هدایت را ببینید؛ او هم مثل بقیه یاغی‌های جهان رابطه‌پذیر نبوده و  از دید او رابطه قلبی و عاشقانه با آزادی نسبتی معکوس دارد.

[۱۰] . تمایلات عاشقانه در حد مثلا دل سپردن به دختر همسایه را نمی توان عشق تلقی کرد چون در این فرایند اصلا یک رابطه ی دو سویه ی فعال شکل نمی گیرد.

[۱۱] . در باب رأی شوپنهاور در باره زن و مفهوم عشق ر.ک به :

http://www.accessmylibrary.com/article-1G1-19109578 /schopenhauer-women-men-and.html

[۱۲] . درباب مقایسه آرای کانت و کی یر کیگارد در باره عشق و زنان  اثری ارزشمند با مشخصات زیر در دست است :

Ronald M. Green, Kierkegaard and Kant : The Hidden Debt , State University of New York Press, 1992

[۱۳] . با تسامح می توان گفت که عشق در فرهنگِ ایرانی، علی الاغلب بر مبنای اندیشه “وحدت وجود عارفانه” و نفیِ فردیت و تفاوت و نیز تلاش وجستجو برای نیل به  یگانگیِ عاشقانه و نفی هر عنصر متفاوت در شخصیت عاشق و معشوق استوار بوده است. اگر باورتان نمی شود، به نمادهای عاشقانه در داستان هایِ ایرانی (از لیلی و مجنون و  فرهاد و شیرین گرفته تا بوف کور) و حتی همین ترانه های پاپ و … ! نگاهی دوباره بیاندازید. یک جور دیگر هم می شود نگاه کرد؛ عشق ، پایۀ دموکراسی است و حس حضور و ” بودن”ِ دیگری در آن اهمیت و ضرورت دارد. صرفا خود را در میانه ندیدن و پیوستن به دیگری…

شاید  به عنوان یک فرضیه بشود این طور گفت که معضلِ عشق شرقی، گرایشِ افراطی به یگانه شدن است و مشکلِ عشق مدرن، افراط در استقلال و فردیت یافتگیِ عاشق و معشوق . آیا بر اساس این فرضیه می شود گفت که یکی از راه حل های این بحران چه در ایران و چه در غرب ، تلفیق دو پدیده یگانگی و فردیت است؟

[۱۴] . برای مطالعه تفصیلی درباره چیستی و چرایی فرایند قداست زدایی در جهان مدرن ر.ک به : برمن،مارشال، تجربه مدرنیته، ترجمه مراد فرهادپور، تهران،طرح نو. ۱۳۸۱

[۱۵] . بحثی بسیار  ارزشمند در این باره در این کتاب آمده است :

در دفاع از سیاست؛ لیبرال دموکراسی مقتدر ، مرتضی مردیها ، تهران، نشر نی ، ۱۳۸۶

[۱۶] . محسن مخملباف در فیلم های اخیر خود به بحث و بررسی در باره همین مفهوم ( از نگاه دوربین و تصویر) پرداخته است

[۱۷] . این جمله را با الهام از شعر خودم! نوشته ام که در کتابِ “در تناسخ کلمات” آورده ام:

” تو هم شبیهِ این همه معشوق / شبیهِ یادهایِ فراموشِ دیگرِ من/ و هیچ کس نمی تواند / که پُر کند تمامِ قلبِ کسی دیگر را/ همیشه/ یک تهیِ تلخ/ در هزار زاویۀ روحِ آدمی باقی ست”

[۱۸] . ” آناتومی عشق” اثر  هلن فیشر، جزو نخستین  و بهترین  آثاری است که این انسان شناس آمریکایی در آن به بررسی اثرگذاری عشق بر حوزۀ شیمیایی مغز آدمی  و بروز و ظهور هنر شاعری پرداخته است . آثار وی  تا بحال به فارسی ترجمه نشده است. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به :

– Fisher, Helen (1993). Anatomy of Love – a Natural History of Mating, Marriage, and Why We Stray. Quill.

– Fisher, Helen (2004). Why We Love: The Nature and Chemistry of Romantic Love. Henry Holt

[۱۹] . هبوط در کویر(علی شریعتی، چاپخش، ج ۴، ۱۳۷۰، صص ۵۱۹- ۵۱۸).

غیر از شریعتی ، کسانی دیگر هم( مثل  علی‌اصغر طاقیانی ، تقی رفعت و …) به بهانه عاری بودن آثار سعدی از نیازهای عصر مثل اندیشه‌های اجتماعی و سیاسی و نیز اعتقاد به قضا و قدر و آموزه‌های تصوف  به وی تاخته اند برخی دیگر هم (مثل محمدعلی فروغی و احمد کسروی) ضعف‌های اخلاقی، با توجه به تأثیرات آن در  فاسد کردن جوانان!! و مضامین معاشقه و مغازله در غزل را دستاویزی برای حمله به سعدی قرار داده اند !

[۲۰] . حافظ هم در تأیید این مدعا سروده بود :

پشمینه پوشِ تند خو  از عشق نشنیده ست بو /  از  مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

[۲۱] . البته این هم ناگفته نمانَد که بی قراری، با اضطراب فرق دارد ؛ عشق، “اضطراب” نمی آورد اما “بی قراری”، همزادِ قدیمِ عشق بوده است. فرقی هم نمی کند که عشق به زیبایی باشد، یا به دانایی وکشفِ حقیقت. بخصوص برای این نوع دوم، مثال های عجیب و غریبی از بی قراری های فیلسوفانِ ( نه فلسفه دان ها و فلسفه خوانها !) در خاطرۀ تاریخ مانده است؛ از همه  دلنشین تر، پاسخِ  “ویتگنشتاین” فیلسوفِ نامور است که در جواب  اعتراض های خواهرش، بابت بی قراری ها و آشفتگی ها و زندگیِ عنان گسیختۀ وی،گفته بود : تو مانند کسی هستی که در خانه نشسته و می بیند که آدمی در بیرون تلو تلو می خورَد، و رفتارِ او را عجیب می پندارد ، غافل از این که بیرون توفان است و آن شخص نمی تواند در جای خود بایستد! برای مطالعۀ بیشتر در بارۀ این  “پرومته های از بند رَسته”، بخصوص غریبانگی هایِ عاشقانۀ “کی یر کِگور ” به کتابِ شگفتی آورِ “دریای ایمان” (دان کیوپیت، ترجمه حسن کامشاد ، انتشارات طرح نو ، ۱۳۷۶) رجوع کنید .

[۲۲] . ” خشونتِ عشق”، اصطلاحی است از استاد مصطفی ملکیان.

یادمان نرود که عشق، هم در عرصۀ ترانس فیزیکال و هم در روابطِ زمینی ، گاهی به شکل گیری و بازتولیدِ بنیادگرایی و خشونت کمک می کند. عشق فردی می تواند به ارتباطی گسترده تر و یا به سطح مفاهیم متعالی یا مبتذل کشیده شود ؛ عشق به آزادی، هنر، وطن، قدرت، سلطه، انهدام و …!

[۲۳].Freud, S. (1985). The complete letters of Sigmund Freud to Wilhelm Fliess , 1887-1904 (JM Masson, Ed. and Trans.).  Cambridge, MA:  Harvard University Press  , & :

– Freud, S. (1960). Letters of Sigmund Freud (EL Freud, Ed.; T. Stern & J. Stern, Trans.).  New York:  Basic Books

[۲۴] . البته دلبستگی های پاکیزه و طبیعی در شاهنامه کم نیست؛ عاشقانه های زال و رودابه، تهمینه و رستم، بیژن و منیژه و …، ولی چه می شود کرد؟ سودابه را که نمی شود انکار کرد!

[۲۵] . برای مطالعه در این باره رک به کتاب ارزشمند : وسوسۀ عاشقی (محمد دهقانی ، تهران ، انتشارات برنامه ، ۱۳۷۷).

چیزی شبیه این دیدگاه عرفانی را ، در آرای” نیچه” نیز در باب عشق و ازدواج می توان یافت آنجا که می گوید : “آنچه شما عشق می‌نامید، دیوانگی‌هایی ست کوتاه و زناشویی‌تان حماقتی دراز، پایان‌بخشِ این دیوانگی‌هایِ کوتاه!” برای مطالعه بیشتر بنگرید به: فصل سوم از کتاب ” چنین گفت زرتشت با ترجمه شگفت انگیز  داریوش آشوری(چاپ بیست و دوم، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۸۴) . نیچه، دشمنیِ خود با زنان و خوارداشتِ آنان را هرگز پنهان نکرده است. آن جمله مشهورِ او را همه به خاطر دارند که: “به سراغِ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش نکن!”. وی در کتابِ فراسویِ نیک و بد، در فصلِ “فضایل ما”، در پردۀ “روان‌شناسیِ زن”، دشنام‌هایی به زنان می‌دهد که حیرت انگیز و نابخشودنی و دور از شأن فلسفه و فیلسوف است (ترجمه داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۷۹) . بنا بر نظر نیچه، بینِ زن و مرد، بر بنیادِ طبیعت‌شان، گسست و شکافی پر نشدنی وجود دارد ، تا به جایی که این دو هرگز یکدیگر را درک نخواهند کرد !

[۲۶] . حتی در شعر احمد شاملو هم که از شاعرانِ مدرنِ روزگار ماست، تصویرِ زن، چندان شفاف نیست؛ در واقع شاملو در تصویر “آیدا” ، کوشیده تا رمانتیسیسم مدرن را با عشق و قهرمان‌گرایی ایرانی پیوند بزند و صد البته “آیدا”یِ شامو بیشتر از این که یک زن مدرن تلقی شود، به یک زن اثیری/ مادر شبیه است! این سوال مهم است که چه شد که عشق در ادبیات فارسی، از حالت جسمانی و طبیعی به گونه ای متعالی ، پیچیده و متافیزیکی بدل شد؟

[۲۷] . در این باره می توانید به کتاب” شاهد بازی در ادب فارسی” ، اثر سیروس شمیسا(البته در قسمتِ فروشِ کتاب های ممنوعه و زیر زمینیِ میدان انقلاب !)  رجوع کنید .

[۲۸]. مثلا غزل هایی با مطلع: ای شاهدِ قدسی! که کشد بندِ نقابت… / اگر روم ز پی اش فتنه ها بر انگیزد… / چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند زمن …/ حالِ دل با تو گفتن ام هوس است…/ صبا به لطف بگو آن غزالِ رعنا را …/ و چندین غزلِ دل انگیز دیگر که مخاطب آن ها معشوق زمینی و انسانی است.

[۲۹] . با تلخیص و تصرف از کتاب : درد جاودانگی (سرشت سوگناک زندگی) ، شاهکار  میگل د اونامونو، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی ، نشر ناهید ، ۱۳۸۰، چاپ پنجم.

[۳۰] . آرش نراقی در فصل دوم از کتابِ ” آینه ی جان” ( نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۸) بحث ارزشمندی در این باب دارد.

 

 

 

 

 

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: