تنهایی چیست و چه انواعی دارد؟ چرا به تنهایی دچار میشویم؟ آیا میتوان از رنجِ تنهایی رها شد؟ آیا همه تنهاییها به رنج و درد میانجامند؟ و… اگر نگاهی به سخنان و نوشتههای فیلسوفان و اندیشمندانی داشته باشیم که در این زمینه به پژوهش و واکاوی پرداختهاند، بسیار سود خواهیم بُرد.
تنهایی / نگاهی به آرای ملکیان، اِسونسن، یالوم، فروم و…

محمد صادقی : روز را به شب رساندن، مدام در گوشی هوشمند پرسهزدن، کانالگردی در تلویزیون، پرخوری، مصرفگرایی و… همه و همه، در دنیای کنونی کم و بیش بخشی از زندگی بسیاری از ما شده است. ما که برای گریز از خویش و رنجِ تنهایی، در حسرتِ اندکی خوشی و آرامش، بیوقفه در فرسودن جسم و روح خویش کوشا هستیم. تلختر اینکه، در پیرامونمان نیز بسیاری را مشغول به چنین زندگیها و کارهایی میبینیم، و این بیش از هر چیزی موجب میشود که ذهن ما به عادیسازی وضعیتی وخیم بپردازد، زیرا به تعبیر تالستوی «هیچ وضعی نیست که انسان نتواند به آن خو بگیرد، خاصه وقتی ببیند که همه اطرافیانش در همین وضع بسر میبرند.»۱ در نتیجه، به بهای لحظهای یا لحظههایی فراموشی که انجامدادن چنین کارهایی برایمان به ارمغان میآورند فقط بر رنجِ خویش سرپوش میگذاریم، در حالی که احساسِ غربت و تنهایی وجود ما را به تمامی میفشارَد. در روزگاری که سلطه پول و مادیات، صفای زندگی را ربوده و «همه چیز علیه عشق است: اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق»۲ اندیشیدن به برخی از مسائل و پرسشها، خود زمینهای برای چارهجویی و بازیابی صفای اجتماعی است.
تنهایی چیست و چه انواعی دارد؟ چرا به تنهایی دچار میشویم؟ آیا میتوان از رنجِ تنهایی رها شد؟ آیا همه تنهاییها به رنج و درد میانجامند؟ و… اگر نگاهی به سخنان و نوشتههای فیلسوفان و اندیشمندانی داشته باشیم که در این زمینه به پژوهش و واکاوی پرداختهاند، بسیار سود خواهیم بُرد.
انواع تنهایی
مصطفی ملکیان در سخنرانیای۳ واژه تنهایی را مانند واژه “شیر” در زبان فارسی دارای معانی مختلف میداند، و ابتدا از سه نگاه به تنهایی سخن میگوید. نگاه اول: خوشایندبودن و بدآیندبودن تنهایی است، به این معنا که یک نوع تنهایی ممکن است برای کسی خوشایند باشد و برای کسی دیگر ناخوشایند. نگاه دوم این است که، آیا هر تنهایی به سود اخلاقی زیستن انسان خواهد بود؟ زیرا برخی از تنهاییها به لحاظ اخلاقی انسان را در اوج قرار میدهد و برخی دیگر، انسان را دچار اُفت اخلاقی میکند. تنهاییهایی که به لحاظ اخلاقی مطلوب هستند، به دو دسته تقسیم میکند: تنهاییهایی که خود یک عمل اخلاقی هستند، و تنهاییهایی که زمینهساز کارهای اخلاقی میشوند. به نظر او، احساس تنهایی گاهی خوشایند و گاهی ناخوشایند و گاهی خنثی است و باز به همین ترتیب، ممکن است به لحاظ اخلاقی گاهی خوب، گاهی بد و گاهی خنثی باشد. نگاه سوم، در رابطه با واقعیت و یا توهم بودن احساس تنهایی است. احساس تنهایی در این نگاه، به دو دسته تقسیم میشود. احساس تنهایی که واقعیت دارد و احساس تنهایی که واقعیت ندارد و از مقوله توهم است؛ بنابراین گاهی انسان تنها است و احساس میکند که تنها است و گاهی تنها نیست و احساس میکند که تنها است. بنابراین هر احساس تنهایی همیشه به معنای تحقق تنهایی نیست.
ملکیان در ادامه، به ۱۲ نوع تنهایی میپردازد: ۱-تنهایی فیزیکی، که گذراترین نوع تنهایی است. زمانی که انسان در خانه تنها باشد و هیچکدام از اعضای خانواده یا دوستان او در کنارش نباشند. این تنهایی با آمدن هر کدام از آنها از میان خواهد رفت. ۲-اینکه هیچکس بر آنچه در من و یا بر من میگذرد، آگاه نیست. این تنهایی هرچه میگذرد؛ عمیقتر، ماندگارتر و لاعلاجتر میشود. ۳-اینکه انسان در زندگی دچار وضع و حالی شود که در آن وضع و حال استنباط کند، هیچکس نمیتواند به او خدمت یا کمکی کند. ۴-این نوع تنهایی همانند نوع سوم است، با این تفاوت که در نوع سوم کسی نمیتوانست به انسان کمکی بکند اما در این نوع تنهایی انسان استنباط میکند که هیچکس نمیخواهد به او کمکی بکند که این تنهایی از تنهایی نوع سوم عمیقتر است. ۵-این نوع تنهایی شبیه به جمع دو نوع سوم و چهارم است. به این صورت است که انسان استنباط میکند در راه و رسمی که در زندگی در پیش گرفته، کسی همراه او نیست. در نوشتههای بسیاری از متفکران و فیلسوفان بزرگ و مصلحان اجتماعی که پیروان زیادی دارند این تنهایی دیده میشود. به باور بودا، این نوع تنهایی برای زندگی اخلاقی بسیار مطلوب است. ۶-زمانی که انسان به این استنباط برسد که هیچکس او را دوست ندارد و یا به او عشق نمیروزد. این تنهایی در فقدان دوستداشتن و یا عشقورزیدن رخ میدهد. اما اگر انسان، عاشقی، و یا دوستی پیدا کرد، از این نوع تنهایی بیرون میآید. ۷-وقتی انسان کسی را دوست ندارد و یا عاشق کسی نیست، این تنهایی پدید میآید. بزرگانی در جهان بودهاند که کسی را نیافتهاند که واقعاً به او عشق بورزند و این را تنهایی میدیدند و از این منظر در پی آن بودند که هستی، خدا، طبیعت و… معشوقی برای آنها بیابد. این زمینهساز یک سلسله بحثهای روانشناختی شده که آیا انسان میتواند به جای اینکه عاشق معشوقی باشد، عاشق خود عشق باشد؟ ۸-حالتی (که در ادبیات عرفانی به آن “خلوت” میگویند) است که در آن انسان به هیچ انسان دیگری نمیاندیشد. نسبت به هیچ انسانی، نه احساس و عاطفه و هیجان منفی دارد، و نه مثبت. از هیچ انسانی درخواستی ندارد. بعضی از عرفا اعتقاد داشتند که به مرحلهای باید رسید که نه تنها هیچ انسان دیگری در ذهن و ضمیر وجود نداشته باشد، بلکه خود تو هم نباید در خود حضور داشته باشی. به این مرحله که بالاتر از خلوت میدانند، “عزلت” میگویند. این افراد ممکن است در یک شبنشینی، مفصل با دیگران سخن بگویند، بعد صادقانه اقرار کنند که احساس تنهایی میکنند. چون این احساس تنهایی یک ساعت و دو ساعت نیست و ممکن است این فرد بیست سال این احساس تنهایی را داشته باشد. این تنهایی به نظر خیلیها به سود اخلاقیزیستن است. ۹-این تنهایی در باب فراق است. گاهی در ادبیات عرفانی به فراقزدگی هم تنهایی گفته میشود. یعنی انسان مبتلا به فراق، خود را تنها میداند. این احساس به لحاظ روانشناختی همیشه نامطبوع است. چرا که اشتیاق برای وجود کسی است که آن شخص الان موجود نیست. این احساس تنهایی برای عرفا و مومنان راستین در باب خدا هم میتواند رخ دهد. ۱۰-وقتی که انسان از کسی یا کسانی جدا شده است. خواه این جدایی دلخواه انسان بوده و یا دلخواه او نبوده. این نوع تنهایی، هم میتواند خوشایند باشد، و هم ناخوشایند. این احساس تنهایی هنگامی رخ میدهد که از عضویت به فردیت درمیآییم. ۱۱-نوعی تنهایی است که برای همه ما مطبوع است. این تنهایی را میتوان چنین توضیح داد که، اگر من چیزی داشته باشم و نخواهم کسی آن چیز را ببیند (البته به لحاظ اخلاقی هم حق مخفیکردن آن را داشته باشم) و آن چیز هم از دیدهشدن مصون بماند، میگویم من تنها هستم و این تنهایی مطلوب است. به طور مثال در داستانهای عاشقانه، هنگامی که عاشق و معشوق کنار هم هستند، میگویند که تنها هستیم. یعنی در وضعیتی قرار گرفتند که چیزی را که نمیخواهند کسی ببیند، از دیدهشدن مصون مانده است. این چیزی است که بعضی از حکومتها از انسانها دریغ میدارند و حریم خصوصیشان را نادیده میگیرند. این حریم خصوصی وقتی رعایت نشود انسانها این احساس تنهایی مطلوب را ندارند و از یگانه نوع تنهایی خوشایند محروم میشوند. هر انسانی در لحظاتی دوست دارد خودش باشد و خدای خودش. این نوع تنهایی یعنی نبود سپاسگزارانه چشم نامحرم. این احساس تنهایی در حکومتهای استبدادی و توتالیتر وجود ندارد. در “رمان ۱۹۸۴” جورج اورول، بزرگترین چیزی که انسانها ندارند، همین تنهایی است. هیچوقت به همسر و یا معشوق خود نمیتوانند بگویند که دیگر تنها شدیم. ۱۲-مفهومی است که بعد از هگل به از خود بیگانگی تعبیر میشود. از خود بیگانهشدن به معنای جدایی فیزیکی نیست، حالی است که داشتهایم و امروز نداریم. مثلاً فردی در دوران کودکی پدرش را خیلی دوست میداشته، اما امروز دیگر این حال را ندارد. اگر فرد از این که دیگر این حال را ندارد ناراحت باشد، از خود بیگانگی برای او رخ داده است. و یا فراوان هستند کسانی که همسرشان را آنچنان که قبلاً دوست داشتهاند دیگر دوست ندارند و به این خاطر متأسف هستند. هر چیزی که انسان آرزوی پیوند قلبی با آن را داشته باشد، اما ادارک کند که آن پیوند قلبی از بین رفته، نسبت به آن دچار از خود بیگانگی شده است. این عمیقترین نوع تنهایی است.
تنهایی در انبوه جمعیت
به نظر لارس اِسونسن، خالی یا پُربودن اطراف انسان نشانه تنهایی یا عدمتنهایی نیست، و تفرد و دور ماندن از دیگران (که در خلوت تجربه میکنیم و نقشی سازنده دارد) نیز با تنهایی متفاوت است. «مهم نیست تا چه حد دوروبرِ کسی شلوغ است و با آدمها –و در بعضی موارد حیوانها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه میکند.»۴ به نظر او «تنهایی پدیدهای ذهنی است، و به شکل نارضایتی از روابط با دیگران تجربه میشود؛ حالا یا به این علت که آن روابط بسیار محدود و کم است، یا هم به این سبب که روابط فعلی آن صمیمیت و گرمایی را که باید ندارند.»۵ بنابراین تعداد انسانهایی که با آنها در ارتباط هستیم ملاک تنهایی یا عدمتنهایی نیست بلکه کیفیت ارتباطها ملاک است. او همچنین اشاره به پژوهشهایی دارد که نشان میدهند «شریک زندگی یا دوستان فرد به مراتب موثرتر از ثروت یا شهرت هستند.»۶ اروین یالوم نیز وقتی درباره بنیادیترین تنهایی (تنهایی اگزیستانسیال) توضیح میدهد، به وضعیتی میپردازد که گویی در آن گودالی میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده، وضعیتی که در آن رابطه فرد با جهان بهشدت متزلزل شده و تجربه گمشدن و جدایی از دنیا «این قدرت را دارد که احساس غربت –احساس در خانهی خود نبودن در جهان- را برانگیزد.»۷ و قطع ارتباط با جهان یا اختلال در رابطه با جهان و انسانها را از نشانههای چنین وضعیت شکنندهای میداند. بنابراین هرچه فضای ارتباطی انسانها سالمتر و غنیتر باشد، هم مصون خواهند بود، و هم زندگی آنها معنادارتر میشود.
اِسونسن، میان بیاعتمادی و تنهایی ارتباط محکمی میبیند. زیرا وقتی انسانهای تنها، فضاهای اجتماعی را در اثر هراس تهدیدآمیز میانگارند، مانعی در ایجاد ارتباط عاطفی دلخواه با دیگران ایجاد میشود که ارتباط انسانی یعنی آنچه میتواند تنهایی آنها را بزداید یا کاهش دهد را دچار اختلال میکند. او هرچند وجه اجتماعی تنهایی و آنچه در بیرون میتواند به تنهایی دامن بزند را نادیده نمیگیرد اما مینویسد:«راهحل در درون خود شخصِ تنهاست. او باید برای خودش کاری بکند.»۸ اما چگونه؟ اعتماد، سخت به دست میآید و آسان از دست میرود. واقعیت این است که بسیاری از ما در طول زندگی دچار آسیب و آزار و بیاعتمادی میشویم و این موجب میشود دچار احتیاط شویم حتی تا جایی که قدرت ریسک را از دست بدهیم. به تعبیر مارک منسون:«هیچکس از دالان زندگی بدون اینکه زخمی بردارد، رد نمیشود.»۹ و این نیز واقعیتی است که پذیرفتن آن، به ما در تحمل رنج و کوشش برای برقراری ارتباط با جهان و انسانها نیرو میبخشد.
دوستی و عشق
اِسونسن، به سهگونه دوستی در نگاه ارسطو اشاره میکند. ۱-دوستی بر پایه سود و منفعت: این دوستی بر مبنای اینکه یک شخص چقدر برای ما مفید است شکل میگیرد. در دوستی بر اساس سود متقابل، آن سودی که دوستی بر اساس آن شکل گرفته بسته به تحولات و شرایط زندگی میتواند تغییر کند و دوستی را دچار فروپاشی کند. بنابراین این دوستی دوام چندانی ندارد. ۲-دوستی بر پایه لذت و خوشی: این دوستی بر مبنای لذتبردن از باهمبودن و همسخنی و همگامی است تا جایی که رضایتخاطر طرفین تغییر نیابد یا از بین نرود. این نیز به راحتی شکل میگیرد اما همیشه آسیبپذیر است زیرا لذتها هم میتوانند تغییر کنند. ۳-دوستی بر پایه فضیلت: این دوستی بر مبنای ستایشِ اخلاقی دوست شکل میگیرد و در این دوستیها هرچه انسانها بهتر باشند کیفیت دوستیشان بالاتر است. دوستی بر پایه فضیلت، میان انسانهایی برقرار میشود که خواهان نیکی برای یکدیگر هستند و فضیلتهای یکدیگر است که آنها را در کنار هم قرار میدهد. این دوستی دوام بیشتری دارد. او سپس به دوستیِ صمیمیتمحورِ کانتی اشاره دارد که در آن لازم نیست دوستان اوقات زیادی را با هم بگذرانند، برای نمونه، با هم به کنسرت یا بازی تنیس بروند و در علایق یکدیگر سهیم باشند. هر کس راه خودش را میرود اما به هنگام ضرورت با جان و دل به یاری یکدیگر میشتابند. همچنین به سراغ نگاه مونتنی میرود که ستایشگر تنهایی است اما برای دوستی بهای بیشتری قائل است. مونتنی، دوستان را در وضعی که در جان به هم میآمیزند و یکی میشوند یعنی شبیه به شرحی از عشق که در “ضیافت” افلاطون از زبان آریستوفان میخوانیم، در نظر میآورد. چنانکه آریستوفان باور داشت، دو جان خلق میشوند تا به هم رسیده و در یگانگی و وحدت خوشبختی را تجربه کنند. البته اِسونسن، به نگاه کلبیمسلکها نیز اشاره دارد که بدبین بودند و عشق را خیالی واهی میپنداشتند. او در ادامه تحلیلی که درباره سخنان آریستوفان ابراز میدارد، میگوید که ما ممکن است تا انتهای زندگی توان عشقورزیدن را در خود بیابیم اما فکر کنیم انسان مناسبی را پیدا نکردهایم، چرا؟ چون میخواهیم کسی را بیابیم که بهطور کامل منطبق بر معیارهایمان باشد، اما به نظر او این برآمده از قدرت عشقورزیدن نیست بلکه تصوری است که انسان از عشق میسازد و این تصور نمیگذارد عشق واقعی را در زندگی تجربه کنیم. او باور دارد که تصورِ وحدتِ کامل، عشق را ناممکن میکند «هرچه باشد، طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگیِ خودش را داشته، که نمیشود انتظار داشت که در زندگیاش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطرهای از آن گذشته باقی نماند. او افکار و احساساتی دارد که شما نمیتوانید کامل در آنها دخیل و شریک باشید. این حقایق را صرفاً باید پذیرفت و به آنها گردن نهاد.»۱۰ اِسونسن، که خیالِ یکیشدن را محکوم به فروپاشی میداند، به کتاب “سعادت زناشویی” اثر تالستوی اشاره دارد که احساس عاشقانه زن و مردی فرومیریزد. آنها سپس با مرور هوشیارانه گذشته، افکار خودشان را با هم در میان میگذارند. زن فکر میکرده که عشق آنها مرده و آنها در این زوال مقصر هستند، اما مرد میگوید:«عشقِ قدیمی باید بمیرد تا راه برای اتفاقهای تازه گشوده شود، و نباید خودشان را ملامت کنند چون این اتفاق تا حد زیادی اجتنابناپذیر بوده است. چنین درک دقیقی هر دو را دوباره به هم میرساند، و عشقی تازه سر بر میآورد که با آن دلباختگیِ اول فرق دارد.»۱۱ اِسونسن مینویسد:«این داستان به واقعیتهای عشق وفادارتر است و آن را صرفاً آرمانی و ایدهآل نمیکند. برای آنکه عشقی پا بگیرد و پایدار بماند باید آن را مدام بر شالودههای تازه بنا کرد.»۱۲ او، عشق واقعی را نوعی از همزیستی میداند، نوعی از یکیشدنِ دو تن، اما نه آنگونه یکیشدن و وحدتی که تفاوتها را محو کند بلکه وحدتی که میتواند در دل خودش تفاوتها و افتراقها را جای دهد. او انسان را بدون رابطه و عشق، نسخهای رنگپریده از خویش میداند که بخشی از وجود خویش را ناشکوفا و معطل گذاشته، و در پاسخ به اینکه چرا باید با فلانی دوست شویم یا با بهمانی رابطه عاشقانه داشته باشیم، مینویسد:«تنها یک پاسخ باقی میماند؛ فلانی و بهمانی میتوانند من را به نسخهی دلپذیرتری از خودم ارتقا دهند، که در غیر این صورت برایم چنین چیزی ممکن نبود. از همین روی ممکن است بگویند انگیزههای خودخواهانه همیشه چاشنی دوستی و عشق هستند، اما این را هم میتوان گفت که نیکوترین بخشهای وجود آدمی داشتن نیّت خیر و انجامدادن کار نیک برای دیگران است، بیآنکه پای منفعت خود در میان باشد.»۱۳ و به جایی رسید که به تعبیر ریلکه «پناهگاهیست که در آن دو تنها و بیکس مراقب و همجوار همند.»۱۴
همدلی
وقتی از عشق حرف میزنیم، مقصود «توجه فعال به زندگی و رشد دیگری»۱۵ است. مقصود رابطهای دوسویه و همدلانه است، نه رابطهای بر اساس سلطه که در آن دیگری همچون ابزار پنداشته شود، بلکه زیستن در وضعیتی انسانی است. چنانکه اریک فروم مینویسد:«عشق بر برابری و آزادی استوار است و اگر بر تابعیت و از دست رفتن تمامیت یکی از طرفین مبتنی شد، دیگر عشق نیست؛ گونهای وابستگی است که هرچه در پس نقاب دلیل و عذر پنهان شود، باز اصل آن مازوخیسم است.»۱۶ انسان در عشق، از توجه به خود فراتر رفته و از خود گذشتگی را مبنای ارتباط قرار داده و به تمامی به دیگری رو میکند. تجربه تنهایی نیز در شکلگیری ارتباطی عمیق نقش فراوانی دارد. زیرا تجربه تنهایی، اگر با هوشیاری همراه شود و انسان نسبت به تنهایی خود در هستی آگاهی یابد، به تنهایی دیگران نیز پی خواهد برد، و این میتواند سرآغازی برای عشقی پایدار باشد. به تعبیر سایادو اوجُتیکا:«تا وقتی نتوانیم بپذیریم تنها هستیم و تا وقتی که نتوانیم روی پای خود بایستیم، نمیتوانیم رابطه سالم و پرمعنایی با دیگران داشته باشیم. روابط وابسته، استثمارگرانه و فریبکارانه هیچ معنایی ندارند و نمیتوانند دوام بیاورند.»۱۷، «انسان برای رشد روانی خود نیاز به رابطه خوب دارد… برای آن که دو نفر با هم زندگی کنند، عشق کافی نیست؛ درک عمیق همدیگر ضروری است. ببینید آیا میتوانید همه چیز او را بپذیرید، بیآن که بخواهید در او تغییر ایجاد کنید و آیا میتوانید او را، همانطور که هماکنون هست، محترم بشمارید؟… روابط را نباید به عنوان وسیله به کار برد. روابط باید به عشق، درک، احترام و قدرشناسی منتهی شوند… عشق حقیقی و درک عمیق، خیلی رضایتبخشتر از هرگونه لذت حسی یا پول است… اگر با همه وجود عاشق کسی نشدهاید (و نیستید)، هنوز یک انسان کامل نیستید؛ فقط یک انسان بالقوه هستید.»۱۸ واقعیت این است که با انتظارکشیدن و خیالبافی کاری از پیش نمیرود، فقط روزها و ماهها و سالها به سرعت و خالی از شور زندگی طی میشوند. به تعبیرِ مارک ورنون «مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتد، بلکه باید خود آن را خلق کنید.»۱۹ ولی این چگونه امکانپذیر است؟ با همدلی. قدرتِ قراردادنِ خود در وضع و حال انسانی دیگر، با دیگری بودن، و او را چنانکه هست احساسکردن، چیزی است که به آن همدلی میگوییم. ما با همدلی از مدار خودخواهی و، از زندان “من” خارج میشویم و مگر نه اینکه خودخواهی مجالی برای عشق باقی نمیگذارد. به باور یالوم، انسان، رابطه (عشق) عاری از نیاز را با کوشش خود پدید میآورَد و چنانکه فروم توضیح میدهد، در چنین وضعیتی انسان بر خودمداری غلبه میکند، و “از مورد عشق بودن” به “عشقورزیدن” میگراید، و به این ترتیب، رشد میکند. در حقیقت، همدلی است که جانها را تازه میکند و پیوندهای حقیقی را میآفریند. کریستیان بوبن، این حقیقت را به زیبایی بیان میکند. به باور او «همدلی چون شاخکی در وجود ما است که با آن، موجودات زنده را لمس میکنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریق لمسکردن نیست که به بهترین وجه میتوانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار میشویم. نه گیاهشناسان بهترین شناخت را از گلها دارند و نه روانشناسان بهترین درک را از روحها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد… با همدلی، آنچنان میتوان مراقب دیگری بود که او خود هیچگاه بدان سان مراقب خویشتن نبوده است… این هنر مضاعفی است که مشتمل بر داشتن بیشترین نزدیکی و رعایت فاصله مقدس است.»۲۰ و در جایی دیگر مینویسد:«عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمیآورد، آنگاه که روح به تن بازمیآید، در حالی که از فرط سالها غیبت فرسوده شده است.»۲۱
منابع:
۱.تالستوی، لئون، آنا کارنینا، ترجمه سروش حبیبی، تهران، نیلوفر، ۱۳۷۸، جلد دوم، ص ۸۶۴
۲.پاز، اوکتاویو، دیالکتیک تنهایی، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، لوح فکر، ۱۳۸۱، ص ۱۲
۳.تنهایی: واقعیت یا توهم؟ تنهایی از نظرگاه مولانا، مرداد ۱۳۹۳
۴.اسونسن، لارس، فلسفهی تنهایی، ترجمه شادی نیکرفعت، تهران، نشر گمان، ۱۳۹۹، ص ۲۶
۵.پیشین، ص ۳۰
۶.پیشین، ص ۳۳
۷.یالوم، اروین، رواندرمانی اگزیستانسیال، ترجمه سپیده حبیب، تهران، نشر نی، ۱۳۹۰، ص ۵۰۴
۸.اسونسن، لارس، فلسفهی تنهایی، ترجمه شادی نیکرفعت، تهران، نشر گمان، ۱۳۹۹، ص ۵۵
۹.منسون، مارک، هنر ظریف بیخیالی، ترجمه رشید جعفرپور، تهران، نشر کرگدن، ۱۳۹۷، ص ۱۰۷
۱۰.اسونسن، لارس، فلسفهی تنهایی، ترجمه شادی نیکرفعت، تهران، نشر گمان، ۱۳۹۹، ص ۱۰۴
۱۱.پیشین، ص ۱۰۶
۱۲.پیشین، ۱۰۷
۱۳.پیشین، ص ۱۰۹
۱۴.پیشین، ص ۱۱۱
۱۵.یالوم، اروین، رواندرمانی اگزیستانسیال، ترجمه سپیده حبیب، تهران، نشر نی، ۱۳۹۰، ص ۵۱۹
۱۶.فروم، اریک، گریز از آزادی، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، مروارید، ۱۳۸۱، ص ۱۷۳
۱۷.برگرفته از ترجمه اینترنتی کتاب “برف در تابستان” اثر سایادو اوجُتیکا، ص ۶۷
۱۸.پیشین، صص ۱۰۲-۱۰۰
۱۹.ورنون، مارک، زندگی خوب ۳۰ گام فلسفی برای کمالبخشیدن به هنر زیستن، ترجمه پژمان طهرانیان، تهران، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۵، ص ۳۲۰
۲۰.بوبن، کریستیان، نور جهان، ترجمه پیروز سیار، تهران، دوستان، ۱۳۹۰، ص ۱۴
۲۱.بوبن، کریستیان، فرسودگی، ترجمه پیروز سیار، تهران، دوستان، ۱۳۹۰، ص ۱۵
روزنامه اعتماد ۲۰ مهر ۱۴۰۰
