نیست گنجایی دو من را در سرا

تقدیم به جهانی از مهر و صفا :
دکتر علیرضا رجایی
| محمد صادقی |
جان نیمخیز شد، برگشت از بین کتابهایی که روی میز کنار تختش تلنبار بود، کتابی را برداشت، گفت:«الان نشانت میدهم.» جلد کتاب را رو به کییر گرفت، گفت:«یادت میآید داشتیم در مورد سارتر حرف میزدیم؟ خب، من این چند روز داشتم این کتاب را میخواندم. گوش کن.» بلند شروع به خواندن کرد:
«حماقت این است که آدم به خودش یا دیگران وانمود کند که امکان تغییر وجود ندارد. مجبور است با همین شیوه زندگی بسازد. حتی اگر بخواهد فرار کند، راه فراری وجود ندارد. بسیاری از موارد توسل به وظیفه یا ادعای اینکه کار دیگری نمیتوان کرد یا حتی بعضی عقاید ریشهدار (مثل اعتقاد به اینکه آدم باید مهماننواز یا مودب یا سحرخیز باشد) نمونههایی از حماقت است. چون واقعیت این است که ما این قبیل امور را خودمان انتخاب میکنیم. بایدی وجود ندارد.»
برایان مگی
“مواجهه با مرگ”
ترجمه مجتبی عبداللهنژاد
در مواجهه با رنج و ملال، و در مواجهه با پرسشهای اساسی درباره زندگی و معنای آن، یعنی لحظههایی که رویارویی و جدال انسان با خود به اوج میرسد، سپردن خویش به لذتها، غرقکردن خویش در کار، و یا غوطهور شدن در رخوت، همگی نشانههایِ گریزی نومیدانه از مواجهه با خویش است. وضعیتی که انسان در آن مدام در حال سرزنشکردن خود و ستیز با خود است، و به جای رویارویی با مسائل، به مُسکنهایی پناه میبَرَد که همچون ماده مخدر عمل میکنند، و در حقیقت، کوششهایی هستند برای فراموشکردن خویش. بویژه که گذر هر لحظه، چه به آن بیندیشیم و چه به آن نیندیشیم، ما را هر لحظه به مرگ نزدیکتر میکند، و اضطرابِ مرگ و حسرتِ لحظههای نزیسته، میتواند ما را هرچند که زندگی میکنیم در وضعیتِ پژمردگی و فرسودگیِ روحی متوقف سازد، در زندگیای خالی از شور و معنا!
وقتی انسان با رنج، ملال و پرسشهای اساسی درباره زندگی مواجهه مییابد، اینکه زندگی چه معنایی دارد؟ چرا باید به آن ادامه داد؟ و… آن هم در نقطه اوج آن، هرچند این مواجهه بسیار سنگین و جانکاه باشد (که هست) میتواند سرآغازی نیک و پرشور را برای انسان رقم زند. اما چگونه؟ اینکه انسان بتواند با خود به خلوت برود، بیندیشد، راهِ خویش را بیابد (نه اینکه از دیگران پیروی کند، و بنا به پسندِ دیگران و قواعد مرسوم اجتماعی راه بپیماید)، به خود وفادار باشد (بر اساس فهم خود عمل کند) و به زندگی خود معنا بخشد، چنانکه مصطفی ملکیان در گفتاری با نام “زندگی اصیل و مطالبه دلیل” درباره آن توضیحهای ارزشمندی ارائه کرده است. در چنین مسیری، مطالعه آثار برجسته ادبیات ایران و جهان، و مطالعه آثار و آرایِ اندیشمندانی که ما را با ریشههای گرفتاریهای ذهنی، روانی و اخلاقیمان آشنا میکنند، مطالعه سیرِ زندگی و آموزههای انسانهایِ معنویِ جهان، و بهره از آموزههای عرفانی، بسیار راهگشا هستند.
آشنایی با روحهای بزرگ و زیبا، زنان و مردانی که در گذر از لحظههای سخت و طاقتفرسا، زندگی خویش را، و در نتیجه، زندگی جویندگان معنویت را پربار ساختند، فرصتی نیک برای بهتر اندیشیدن ایجاد میکند تا به فهم بهتری از زندگی دست یابیم. و مهمتر اینکه دریابیم، رنج و ملال، و پرسشهایِ نفسگیری که میتوانند انسان را در آستانه پژمردگیِ روحی یا تصمیم برای نابودی قرار دهند، همچنان میتوانند زمینهای برای راهِ نو و بالندگی روح بگشایند.
مولوی و تولستوی: دو روحِ ناآرام
اکنون نگاهی داشته باشیم به وضعیت روحی مولوی و تولستوی، و ببینیم قبل از اینکه تحول روحیای در آنها ایجاد شود، در چه حال و وضعی قرار داشتند، و دغدغههای آنها چه بود. همانطور که دکتر عبدالحسین زرینکوب در کتاب “پلهپله تا ملاقات خدا” درباره احوال مولانا قبل از دیدار با شمس مینویسد، استقبالی که از مجالس درس و وعظ مولانا میشد برای او خوشایند و تا اندازهای غرورانگیز بوده است. از اینکه طبقات مختلف شهر در هر مشکلی از او فتوا میخواستند، بزرگان شهر صحبتکردن با او را مایه فخر میدانستند، و عیاران و رندان شهر نیز با او با ارادت رفتار میکردند، احساس خرسندی داشته است. با این وجود، خارخار (تشویش، اضطراب، بیقراری) اندیشهای مبهم و نامحسوس، این غرور و خرسندی او را از سالها پیش منغص (مکدر و تیره) کرده بوده است.
زرینکوب مینویسد:«هرچه درباره علم خویش، درباره وعظ و درس خویش، و درباره شهرت و قبول خویش، بیشتر میاندیشید بیشتر خارخار این اندیشه را در ضمیر خود احساس میکرد. بیحاصلی جاه فقیهانه، و بیحاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن میشد و هر روز بیش از پیش او را دچار تشویش میساخت. علم بلاغت، علم خلاف، علم فقه، و تمام آنچه در طی سالها عمر او را در مدرسهها صرف خویش کرده بود رفتهرفته به نظرش پوچ میآمد. وعظ، درس، فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به “اکملیت” جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب و نقش برآب به نظرش میرسید. کدامیک از اینها بود که انسان را از حقیقت، از انسانیت، و از خدا دور نمیساخت؟ و او هرچه میاندیشید برای این سوالهای سمج که از مدتها پیش خواب ضمیر او را میآشفت جواب درستی نمییافت. از آنچه آموخته بود و از آنچه دیگران از وی میآموختند چیزی که ضمیر وی را آرام کند، چیزی که وی را به یقین قطعی و عاری از تردید برساند هرگز برایش حاصل نشده بود. نحو و بلاغت جز زبانآوری حاصلی نداشت و این نیز غیر از آنکه وی را برای پیروزی بر حریفان آماده سازد فایدهیی عاید وی نمیکرد. شعر و ادب مجلس وی را مطبوع و کلام وی را دلپذیر میکرد اما آیا مجلس و کلام گوینده اگر جز شهرت و قبول عام حاصل دیگر به بار نیاورد جز صید و دام و مکر و فریب چه خواهد بود؟ علم رسمی تبحر در کتاب و سنت را برایش ممکن میساخت اما حاصل این تبحر هم اگر به تبدل جوهری روح نمیانجامید جز دعوی و ریا چیزی نبود. از شهرت و قبول عام چیزی که برای مفتی و فقیه و عالم حاصل میآمد نیز حداکثر نیل به جاه و منصب دنیوی بود – که سایهیی ناپایدار بود.»
لئو تولستوی نیز چنانکه در فصل اول کتاب “فلسفه و معنای زندگی” ترجمه محمد آزاده میخوانیم، در اوج موفقیتِ کاری خود، دچار بحران روحیِ عمیقی میشود. تولستوی مینویسد:«برای لحظاتی دچار نوعی سرگشتگی میشدم؛ نوعی از حالت توقف زندگی برایم پیش میآمد، گویی نمیدانستم چگونه باید زندگی کنم و چه کاری باید انجام دهم؛ ناگهان خود را گم کرده بودم و اندوهی عمیق وجودم را در بر گرفته بود. اما این حالت گذشت و من مثل سابق به زندگی خود ادامه دادم. سپس این دقایق حیرت و سرگشتگی به دفعات بیشتر و بیشتر تکرار شدند… در این لحظات که زندگی متوقف میشد، همواره سوالات ثابتی بروز میکردند:”چرا؟ بعد از این چه میشود؟” ابتدا گمان میکردم اینها سوالاتی بیهدف و بیمناسبتاند… گمان میکردم اکنون وقت کافی برای درگیری با این سوالات را ندارم، ولی اگر بخواهم میتوانم به پاسخ مناسبی دست یابم. اما این سوالات همچنان بیشتر و بیشتر تکرار میشدند و با سماجتی بیش از پیش در طلب پاسخ بودند… ناگهان سوالی از ذهنم میگذشت:”بسیار خوب، تو در استان سامارا شش هزار هکتار زمین و سیصد اسب داری… اما بعدش چه؟” در اینجا تمام حواس خود را از دست میدادم و نمیدانستم پس از آن چه فکری داشته باشم… وقتی درباره شهرتی که نوشتههایم نصیبم کرده بودند میاندیشیدم با خود میگفتم:”بسیار خوب، تو از گوگول، پوشکین، شکسپیر، مولیر و همه نویسندههای دنیا مشهورتر خواهی شد. بعدش چه؟” و کاملاً از پاسخ به این سوال عاجز بودم… زندگیام کاملاً متوقف شد… سوال من، سوالی که در پنجاهسالگی مرا در آستانه خودکشی قرار داد، سوال سادهای بود که در روح هر انسانی از کودک نادان گرفته تا پیر خردمند جای دارد… حاصل آنچه من امروز یا فردا انجام میدهم چه خواهد بود؟ حاصل کل زندگی من چیست؟ این سوال را به شکل دیگری هم میتوان پرسید: چرا من باید زندگی کنم؟ چرا باید چیزی را آرزو کنم یا کاری انجام دهم؟ یا به عبارت دیگر: آیا معنایی در زندگی وجود دارد که مرگ اجتنابناپذیری که در انتظارم است آن را نابود نکند؟»
چنانکه خواندیم، مولوی و تولستوی، مواجهه سنگینی با رنج و ملال، و پرسشهایی سمج داشتهاند که آنها را در وضعیتی دشوار و بحرانی قرار داده بوده است. با این حال، آنچه آلبر کامو در نقدی بر رمان “تهوع” اثر سارتر ابراز داشته، نکتهای است که جای اندیشیدن دارد. کامو مینویسد:«رسیدن به بیهودگی زندگی پایان نیست، آغاز است، این حقیقتی است که تقریباً همه روانهای بزرگ از آن آغاز کردهاند.»
تولستوی، مولوی در دوران جدید
دکتر محمدعلی اسلامی نُدوشن، در سال ۱۳۴۹ گفتاری دارد که ابتدا به صورت مقالهای با نام “تولستوی، مولوی در دوران جدید” در مجله “یغما” و سپس در کتاب “آواها و ایماها” منتشر میشود. او در آن مقاله به بررسی تطبیقی شخصیت و اندیشه مولوی و تولستوی میپردازد. در ابتدا درباره اینکه کنار هم نهادن نام تولستوی و مولوی میتواند تعجببرانگیز باشد، توضیح میدهد. زیرا این دو با هم بیش از شش قرن فاصله زمانی داشته، یکی وابسته به شاخه اسلاوی فرهنگ اروپایی بوده، و از یونانیت و مسیحیت بارور شده، و دیگری وابسته به فرهنگ ایرانی-اسلامی. بنابراین، وجه تشابه آنها چه میتواند بود؟ و خود اینگونه پاسخ میدهد:«خوشبختانه، بزرگی، خود وجه شباهت کوچکی نیست، و صرفنظر از اینکه به کجا و کی تعلق یابد، چه بسیار نزدیکیها که از آن زاییده میشود.» او مینویسد که از لحاظ اندیشه، تولستوی و مولوی هر دو متعلق به خانواده بزرگ فکر جهانی هستند، و هر دو طالبِ “حقیقت جهانگیر” که خیر و کمال بشریت را موجب میگردد. هر دو، به لحاظ شخصیتی، طبعی خروشان و ناآرام دارند و این ویژگی، چه در آثار و چه در شیوه زندگی آنها پدیدار میشود. همچنین، تولستوی و مولوی هر دو برآمده از خانوادههایی معتبر و کهنسال بودند. او میافزاید:«تولستوی به اعتبار موقع و ثروت خانوادگی خود توانست زندگی پهناور و فارغبالی را از لحاظ مادی در پیش گیرد؛ در جوانی از زن و قمار و جنگ، یعنی از آنچه زندگی را پرهیجان و گرانبار میکند، بهره بَرَد، و در دوران پختگی و پیری، فارغ از دغدغههای مادی به تفکر و تأمل و آفرینش هنری بپردازد. وضع خانوادگی مولانا نیز در زندگی آینده و سرنوشت او، و چهبسا هجرت پدرش به آسیای صغیر، موثر بوده است… این وضع خانوادگی در هر دوی آنها موجب عکسالعمل طغیانآمیز گردید، و هر دو کوشیدند تا از سنتهای خانوادگی خود ببُرند. تولستوی از اشرافیت و ثروتمندی خود حالت انفعال و خجلت داشت، و قسمتی از بیقراریهای او یعنی گرایش به فقر و قناعت، امساک و سادگی در غذا و لباس، پیادهرویهای ممتد، به جای استفاده از کالسکه، و بهطور کلی توجه به مردم محروم و بینوا، بهمنظور نفی و انکار سنت و شیوه فکر خانوادگی و ارزشهای اشرافی، ناظر به بازخرید گناهی بود که در درون خود به علت وابستهبودن به یک خانواده ثروتمند و مرفه احساس میکرد. مولانا نیز متانت و مهابت خانوادگی را رها کرد و به شاعری و جذبه و شور و حال روی برد که مغایر با وَقر و مقتدامنشی پدرانش بود… برای پیبردن به اینکه چگونه پشتپا به سنت خانوادگی زده است، این عبارت خود او که در “فیه مافیه” آورده پرمعناست:”در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود، و ما اگر در آن ولایت میماندیم، موافق طبع ایشان میزیستیم، و آن میورزیدیم که ایشان میخواستند.”» همچنین، چنانکه ماکسیم گورکی درباره تولستوی گفته، و افلاکی درباره مولانا، هر دو دارای چشمهایی نافذ بودند. باز چنانکه گورکی گفته، تولستوی تا آخر عمر پیادهرویهای طولانی میکرد و همین نیرو در مولانا نیز بهصورت رقص و کار وجود داشته، و در ولدنامه از خستگیناپذیری او در رقص و سماع حکایت شده است. اسلامی نُدوشن مینویسد:«تولستوی از روزی که خود را شناخت، تا دم مرگ لحظهای قرار نگرفت. مولانا نیز وضع مشابهی داشته است. بحران مذهبی و وجدانی تولستوی شبیه به بحران عاشقانه و عرفانی مولاناست، ولی هم مذهب برای تولستوی و هم عرفان برای مولانا وسیله هستند برای رسیدن به مقصدی و آن دریافت حقیقت و یافتن راهحلی برای مساله بشریت است… انقلاب روحی تولستوی البته از نظر خانواده و خویشاوندانش امر ناخوشایند و نگرانکنندهای بوده است. بیش از همه زنش، کنتس از این وضع متأسف بوده… در یادداشتهای خود مینویسد:”چشمهایش عجیب هستند، خیره و بیحرکت. تقریباً هیچ حرف نمیزند. مثل اینکه متعلق به این دنیا نیست… دیگر اکنون هیچچیز برای او جذاب نیست، نیروی خود را بر سر چیزهای احمقانه مصرف میکند، من نمیتوانم دلتنگی خود را پنهان دارم.”… اکنون بیاییم بر سر انقلاب روحی مولانا. دگرگونی حال وی از زمانی آغاز میشود که به دیدار شمس تبریزی میرسد. مولوی در آن تاریخ سی و هشت ساله است و در اوج اقتدار فکری و نفوذ و احترام؛ ولی ناگهان کارش چنان میشود که دوستدارانش با تأسف میگویند:”دریغا نازنین مردی و عالِمی و پادشاهزادهای که از ناگاه دیوانه شد و از مداومت سماع و ریاضت و تجوّع مختلالعقل گشت.” مردم حق داشتند که حیرت بکنند، زیرا کسی که تا آن روز با جدّ و پارسایی تمام به تبلیغ دین و درسگفتن و ارشاد خلق مشغول بوده، ناگهان به عاشقی لاابالی و شوریدهسر بدل میشود که پیوسته به رقص و مستی و دستافشانی میپردازد.”»
سپس بخشی از آنچه تولستوی در اعترافات خود درباره بحران روحیای که از ۱۸۷۰ به بعد دچار آن شده بود را میآوَرَد:«هنوز پنجاه سالم نبود، دوست میداشتم و دوستم میداشتند. فرزندان خوب داشتم، مزرعه و مِلک وسیعی داشتم؛ شهرت، سلامت، نیرومندی جسمی و روحی؛ میتوانستم مثل یک دهقان درو بکنم، ده ساعت متوالی بدون احساس خستگی کار بکنم. ناگهان زندگیم متوقف شد. نَفَس میکشیدم، میخوردم، میآشامیدم، میخفتم، اما این زندگیکردن نبود، دیگر ذوق و اشتیاقی در زندگی نداشتم. یقین داشتم که چیز آرزوکردنیای وجود ندارد. حتی نمیتوانستم آرزوی شناختن حقیقت را بکنم. حقیقت در نظرم این بود که زندگی چیز نامعقول و بیسر و تهی است. به لب پرتگاهی رسیده بودم و بهوضوح میدیدم که جز مرگ چیزی در برابرم نیست. من که آدم تندرست و خوشبختی بودم، احساس میکردم که بیش از این زندگیکردن برایم میسر نیست. جاذبه مقاومتناپذیری مرا به جانب نابودی میکشید. نمیگویم که قصد خودکشی داشتم، ولی نیرویی که مرا بهسوی نیستی میبرد قویتر از من بود. میبایست خودم را بازی بدهم تا مبادا کار از کار بگذرد؛ برای همین بود که من که مرد سعادتمندی بودم، طناب را از خودم پنهان میکردم تا مبادا خود را به چوب قفسه اطاقم که هر شب زیر آن لباسم را میکندم، حلقآویز کنم. دیگر با تفنگ به شکار نمیرفتم، برای آنکه مبادا یکدفعه به سرم بزند و کاری دست خودم بدهم. به نظرم میآمد که زندگی من شوخی ابلهانهای بوده است، چهل سال کار، زحمت، پیشرفت، برای آنکه آدم یکدفعه ببیند که هیچچیز در کار نیست، که از او چیزی جز پوسیدگی و کرم باقی نخواهد ماند. تا زمانی که آدم مست زندگی است، زندگی میشود کرد، ولی بهمحض آنکه مستی رفت، آدم میبیند که جز تقلب و نیرنگ چیزی در کار نبوده، تقلبی ابلهانه. خانواده و هنر نیز دیگر نمیتوانستند برای من دلخوشی باشند. افراد خانواده نیز بدبختهایی مثل خود من بودند. هنر، آئینه زندگی است، وقتی زندگی خود دیگر معنایی ندارد، باری آئینه نمیتواند آدم را سرگرم کند؛ و بدتر از همه این بود که من دیگر نمیخواستم حالت تسلیم و رضا به خود بگیرم، مثل آدمی بودم که در جنگلی گم شده است؛ وحشتش میگیرد برای آنکه گم شده است، به اینسو و آنسو میدود، نمیتواند خود را متوقف کند؛ گرچه خوب میداند که هر قدمی که به جلو مینهد، بیشتر گم میشود.» و باز در اعترافات میافزاید:«یکی از روزهای آغاز بهاری در جنگل گردش میکردم. به زمزمههای آن گوش میدادم و به بیقراریهای سه سال اخیر خود میاندیشیدم؛ به جستجوهای خود از خدا، به جستوخیزهای دائمی خود از شادی به نومیدی؛ و ناگهان پی بردم که زندگی نمیکردم مگر زمانی که ایمان داشتم، و با همین اندیشه، امواج شادی زندگی در من خیز گرفت. همه چیز در پیرامونم به جنبوجوش آمد، همه چیز معنایی یافت. اما بهمحض آنکه دیگر به آن نمیاندیشیدم، زندگی قطع میشد… از آن پس این روشنایی دیگر مرا ترک نگفته است.» اسلامی نُدوشن در اینجا توجه ما را به شباهت این مفهوم و مفهومی که مولانا در فیه مافیه بیان کرده جلب میکند. مولوی در فیه مافیه مینویسد:«در آدمی عشق و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلک او شود، که نیاساید و آرام نیابد. این خلق بهتفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک، میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را دلآرام گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد، پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است، چون پایههای نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود، و در این پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند.» و چنانکه مینویسد او نیز به همان نتیجه میرسد که تولستوی خواهد رسید:«بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است، چون بادبان باشد، باد وی را به جای عظیم برد، و چون بادبان نباشد، سخن، باد باشد.» به نظر اسلامی نُدوشن، تولستوی و مولوی هر دو دارای شخصیت پهناور و نافذ هستند، و انسانهایی هستند که در مورد آنها اندازهگیریهای متعارف نمیتوان به کار برد. «مانند کوههایی که نزدیکشدن به آنها سرگیجه میآورد. این حالت احاطهکننده، جذبکننده و پهناور است که کسانی را که در شعاع نفوذ آنها قرار میگرفتهاند مسحور میکرده و قوه مقاومت و حسابگری را از آنها سلب مینموده.» او رساترین تعریف از شخصیت تولستوی را در سخنِ ماکسیم گورکی سراغ میگیرد که از لحاظ جهانبینی با تولستوی همسو نبود، و در برخی موارد در دو قطب مخالف بودند؛ و این اختلاف، را در بالابردنِ ارزش گواهی او درباره تولستوی مهم میشمارد. گورکی مینویسد:«من یکبار او را دیدم، آنگونه که هیچ آفریدهای شاید او را ندیده است. متفکر و خاموش در کنار دریا نشسته بود و سرش را بر دو دست تکیه داده بود… هوا رنگآمیزیهایی داشت و سایه ابرها بر تختهسنگها میخزید و به همراه خزش آنها پیرمرد در روشنی یا در سایه فرو میرفت. تختهسنگها عظیم بودند و شکافخورده و پوشیده از خزههای بویناک، و شب پیش دریا طوفانی شده و موجها را بر سر آنها فرو ریخته بود؛ و او نیز به نظر من چون صخره کهنسال جانگرفتهای آمد که همه آغازها و انجامها را میدانست، که به فرجام سنگها و علفهای روی زمین میاندیشید و دریا جزیی از روح او بود و همه آنچه گرداگرد او بود، از او جدا میشد و از نو به او بازمیگشت… همه آنچه در پیرامون او بود جان میگرفتند، به طنین میآمدند و با لحنهای گوناگون به سخنگفتن میپرداختند، و از خود و از او و بر ضد او سخن میگفتند. کلمه از بیان آنچه من در آن لحظه احساس کردم عاجز است. در آن واحد هم دستخوش جذبه بودم و هم دستخوش هراس، سپس همه آنچه توهم میکردم به این اندیشه ساده بدل شد: تا این مرد زنده است، من در زندگی تنها نخواهم بود.» اسلامی نُدوشن مینویسد، مولانا نیز بنا بر آنچه از آثار و شرح زندگی او استنباط میشود، از چنین جاذبه عجیبی برخوردار بوده است. «حکایتهایی که درباره رویبردن مردم کوچه و بازار به او آمده و لطفی که آنان از حضور وی مییافتهاند، گواه بر این معناست… مریدهایش با همه جزر و مدهایی که در زندگی او پدید آمد، هیچگاه روی از او برنتافتند. تغییرحالی که بر مولانا حادث شد و یکدفعه از وعظ و منبر به شعرهای شوریدهوار –که از بعضی از آنها بوی کفر میآمد- کشانیده شد، اگر برای هر کس دیگر پیش آمده بود چهبسا که جانش را بر باد میداد. بیتردید جاذبه عظیم و سحر کلام او بود که موجب شد تا اطرافیانش او را ببخشایند و به ارادتورزی خود ادامه دهند. و باز به همین سبب بود که پس از مرگ، به روایت ولدنامه، گذشته از مسلمانان، یهودیان و عیسویان نیز سوگوار شدند و به گریه و شیون پرداختند… دو مرگ بزرگ… تولستوی در نامهای که در سال ۱۸۹۷ یعنی سیزده سال پیش از مرگش به زنش مینویسد (و این نامه هیچگاه فرستاده نمیشود) به قصد فرار از خانه اشاره میکند… در سی سال آخر عمر، این عذاب روحی همواره با او هست که زندگیش با معتقداتش هماهنگ نیست. از خود میپرسد “لئون تولستوی آیا موافق با اصولی که ترویج میکنی، زندگی میکنی؟”… سرانجام در ایستگاه راهآهن “استاپووا” از پا درمیآید و همانجا بستریش میکنند… در حال احتضار میگرید و به فکر بینوایانی است که عذاب میکشند. به اطرافیان خود میگوید “روی این زمین، میلیونها و میلیونها مردم هستند که رنج میکشند، برای چه همه شما اینجا جمع شدهاید که از لئون تولستوی پرستاری کنید؟”» به باور اسلامی نُدوشن، حاصل زندگی تولستوی را میتوان در چند خطی خلاصه کرد که خود او در یادداشتهایاش نوشته است:«کسانی هستند که بالهای نیرومند دارند، ولی هوای نفس آنها را وادار میکند که به میان جمعیت فرود آیند. فرو میافتند و بالهایشان میشکند. من یکی از آنها هستم. آنگاه با بالهای شکسته قصد پرواز میکنند، جست میزنند ولی از نو فرو میافتند. بالها التیام خواهند یافت و من در بلندی، در اوج به پرواز درخواهم آمد. به خواست خدا.» و اما مرگ مولانا، او دچار تبی سوزان میشود و مداوا نیز اثری نمیکند. مردم شتابان به عیادت او میآیند و چنانکه افلاکی روایت کرده، شیخ صدرالدین نیز میآید و برای او طلب شفا میکند. «مولانا جواب میدهد:”شفاکالله شما را باد، همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهن از شَعر بیش نمانده است. نمیخواهید که نور به نور بپیوندد؟” و همان دم این غزل را میگوید:
چه میدانی که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم…»
دلبستگی یا عشق؟
اما در پایان، به “عشق” بپردازیم که وجود آن، زندگی را سرشار از شور و معنا میسازد. “عشق عاری از نیاز”، همان که اروین یالوم با این پرسش که «چگونه میتوانیم دوست بداریم بیآنکه فایدهای ببریم، بیآنکه انتظار تلافی داشته باشیم، بینیروی محرکهی دلباختگی، شهوت و تحسین یا بیآنکه به خود خدمتی کنیم» آن را در اندیشههای مارتین بوبر، و تفاوتی که بوبر میان دوگونه رابطه قائل است، به ما میشناساند. یالوم مینویسد:«رابطه “من-آن رابطهی میان بشر و یک وسیله است، رابطهای “کاربردی”… رابطهی “من-تو” ارتباطی کاملاً دوسَره و مستلزم تجربهی کامل آن دیگری است.» و در ادامه، بر اساس آرای اریک فروم، دوستداشتن را توجه فعال به زندگی و رشد دیگری میشناسانَد، در حالتی که انسان از توجه به خود فراتر رود و به دیگری رو کند.
مولانا در مثنوی میگوید عاشقی بر در خانه معشوق رفت و در زد. پاسخ آمد که کیست؟
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
عاشق رفت. مدتی در فراق سوخت، پخته شد و سپس بازگشت و دوباره در زد. پاسخ آمد کیست؟ گفت: تو، و اینبار در باز شد.
مصطفی ملکیان، در گردهمایی بینالمللی مولانا (قونیه، ۱۳۹۸) ما را به عمق این اندیشه زندگیساز راهنمایی میکند. او میگوید که مولانا در عین آنکه ما را از دلبستگی به موجودات بر حذر میدارد، در عین حال ما را دعوت میکند که یکپارچه عاشق باشیم. این یعنی مشخص است که دلبستگی یک سوی طیف است و درست در منتهاالیه طرف دیگر، عشق قرار میگیرد. چگونه است که ما از دلبستگی بر حذر میشویم، اما به عشق دعوت میشویم؟ زیرا خیلی مهم است که ما تفاوت دلبستگی و عشق را بدانیم. من در دلبستگی تو را برای خودم میخواهم، اما در عشق خودم را برای تو میخواهم. به نظر او، مرز میان دلبستگی و عشق این است که آیا محوریت من هنوز باقی است یا نه؟ هر جا محوریت من باقی باشد به موجودات دلبستگی دارم و آن موجوداتی که دلبسته من هستند، بناست که ابزار من شوند و در استخدام من باشند و خواستههای من را برآورده کنند. اما آنجا که عشق واقعی است، من خودم خادمِ معشوق خودم هستم، خودم را در استخدام معشوق خودم درمیآورم و خودم را خادم معشوق خودم میدانم.
*مولانا
ظاهرا خودکشی در ژاپن به نسبت بیشتر از چین رخ میدهد…..چینی ها شادتر نشان میدهند…بنظر میرسد علت آن هماهنگی و شباهت بیشتر در میان چینی هاست….یکسانی اجتماعی بیشتری بین چینی برقرارست… اصولا در کنار هم بودن شادی آور است…البته در کنار کسانیکه احساس تکبر بهم ندارند و بهم نیرنگ نمی زنند…با هم تلاش میکنند…. آیا از چنین محیطی معنای زندگی هم آشکار میشود؟ بنظر میرسد جواب مثبت باشد…. با ایده های قرآنی هم سازگار است… هدف خداوند از خلقت انسانها اطاعت و بندگی کردن اوست…و استکبار نداشتن نسبت به دیگر انسانها نمودی از فرمانبری از خداست… مسلمانان اولیه با برادر… مطالعه بیشتر»