خدای نامتشخص، معنویت و لیبرالیسم

|علیرضا موثق| یکی از مخاطبان محترم نقدی کوتاه را نسبت به ایدههای راقم این سطور مطرح کردهاست (اینجا). حقیقتاً به نظرم یکی از عمیقترین لذتهای دنیا، مصاحبت با انسانهای فرهیخته است و یکی از رنجهای عالم، مواجهه با لشکر بردگان و فرومایگان. چند مرتبه متن ارسالی را خواندم و بسی لذت بردم. هم نثرش قرینهای است بر پختگیِ فکریِ نویسندهاش و هم این نکته که به نقدِ قبل از فهم اقدام نکردهاست؛ یعنی صرفنظر از تصدیق و تکذیب، کلام و ایدهی موضوعِ نقدش را متوجه شدهاست. یکی از نشانههای لشکر بردگان و فرومایگان این است که نه توان فهم سخنِ «برخلاف آمد سنت» را دارند و نه توان عقلی برایِ استدلالورزی و به طور کلی، کمابیش جز مغالطه و حملهی شخصی و خلط انگیزه و انگیخته، هنری ندارند.
⏰ زمان تقریبی مطالعه: ۱۵ دقیقه
◾️پس از این مقدمه، در حد وسع و آنچنان که میفهمم، به ذکر نکاتی راجع به «خدای نامتشخص، معنویت و لیبرالیسم» میپردازم:
اول) قبلاً اشاره کردهام که اسلام و الله (خدای متشخص و انسانوار و خالق و قادر و عالم و عادلِ مطلق) و این سلطانِ «مستبد و توتالیتر و مذکر»، در دوران کودکی در ذهنم متلاشی شد؛ پس از اینکه دختربچهی خردسالِ همسایه، در مراسم عروسیِ همسایهی دیگرمان، در داخل استخر خانهشان افتاد و فوت کرد. این فروپاشی و نیز خردستیز و اخلاقستیز و عاطفهستیز بودنِ «اسلام و خدای ادیان»، در آن سنِ اندک برایم اتفاق افتاد؛ ولو تئوری برای تحلیل و صورتبندیِ مفهومی و استدلالیش نداشتم. چندی پس از این مشاهده (یعنی مرگ دختربچهی معصومی که حتی به سنِ تکلیفِ شرعیِ دینِ الله نرسیدهبود)، دیدن اجساد جوانان و نوجوانان یا حتی حیوانات که در جاده و خیابان بر اثر تصادفات رانندگی مثل گوشتِ چرخکرده پهن شدهبودند و یا حوادثی که برای انسانهای اخلاقی پیش میآمد، ضربههای مستمر به خدای ادیان را در ذهنم تشدید میکرد.
«حداقل پس از زلزلهی لیسبون، هر کس به خدای ادیان باور داشتهباشد، احمق است». با کدام مغالطه و مالهکشی، میتوان این حجم از رنج و شرور گزاف را با وجودِ خدای ادیان جمع کرد؟ چگونه با شما از معنویت سخن بگویم؛ اگر تبدیل به منتقد و تخریبگرِ خدایی چون الله و دینی چون اسلام نشوم؟
دوم) در مسیر رشد و قبل از آشنایی با سقراط و اسپینوزا و کانت و پوپر، در تجربههای زیستهام، میدیدم که به نحو سیستماتیک و تکرار شونده، آنچه فکر میکردهام میدانم، توهم از آب در آمدهاست؛ برای مثال مادر عامیام، وقتی در کودکی از او پرسیدم: «چطور باردار میشوی؟»، گفت: «دعا میکنم و خدا و فرشتهها فرزندانم را به من میدهند». حال، خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل که در فرهنگ ما و در کانتکستِ مورد نظر، وقتی امر جنسی یک تصویر گناهآلود دارد و تمام فحشهای رکیک، جنسی و آلتی ست، یک پسر بچهی دبستانی و در دههی جهنمیِ شصت، وقتی میفهمد از کدام مجرا به این دنیا آمدهاست، به چه رنج و تهوعی دچار میشود. به عبارت دیگر، برخلاف برخی از عزیزان که ابتدا عاشقِ شخصیتِ یک متفکر میشوند و بعد، این امر از علل مهمِ روانشناختی، جهتِ جذب شدن به آراء و افکار آن متفکر میشود، من ابتدا به تجربههایی دچار شدهام و پس از آن بودهاست که در آرایِ بزرگانی چون سقراط و اسپینوزا و کانت و پوپر، آموزههایی یافتهام که گمان میکنم به نحو طیفی، واجد تقرب به حقیقت اند.
در مورد خدای نامتشخص از یک طرف، خدای ادیان با عقل و مشاهداتم سازگار نبود و از طرف دیگر، ماتریالیسم و برآمدنِ «مادهای واجدِ حیات و آگاهی و خودآگاهی» از دل «مادهای بدون هر نوع ذهن و آگاهی و شعورِ مرموز». در جوانی رؤیایی بسیار واضح و عمیق دیدم که در آن از خداوند چند پرسش کردم و یکی در مورد وجود خودش و نسبتش با این جهانِ پدیداری بود. در آن رؤیا خداوند در پاسخ، جهان را به شکل یک اقیانوس از آگاهی به من نشان داد که در قالبِ تمثیل «چونان گذشتنِ نور از منشور و تبدیل شدنش به طیفی از رنگها»، موجودات از دلش شبیه به «برآمدن موج از دریا»، برون میآیند و فرو میروند. خداوند اراده و خلق نمیکند تا بتواند در مقابل شرور گزاف کاری کند؛ او چونان یک رودخانهی ازلی و ابدی «میرود و میجوشد و میخروشد» و «دوبار» نمیتوان در این رودخانه گام نهاد؛ زیرا مدام در «سریان و سیلان و صیرورت و شدن» است و نیز تحتِ جبرِ حاکم بر مقتضیاتِ ذاتش میباشد؛ لکن من به نحو غیر ارادی نمیتوانستم عارفانه به محتوایِ صدقِ این تجربیاتِ باطنی و معنوی اعتماد کنم و عقلِ شکاک و استدلالجو دست از سرم بر نمیداشت. چه دلیلی وجود دارد که چنین رؤیاهایی و یا اساساً تجربههایِ شخصی و باطنی و معنوی، از عالم واقع حکایتگری میکنند؟
بنابراین آنچه میگویم، باورها و تجربههای من است. در مورد همین نوشتار، مدتی فکر و دروننگری کردم تا زمان فروشکستنِ «اسلام و الله» در ذهنم را برای پرهیز از خطای احتمالی بازنگری کنم. یاد گریههایم هنگام دیدن آن دختربچه در کودکی افتادم و باز گریستم. هنگامی که برای مثال از شنیدن و یادآوریِ حکمِ حبس ۲۴ ساله برایِ یک دختر جوان، به خاطر اعتراض مدنی و مسالمتآمیز به قانونِ فاشیستیِ «حجاب اجباری» خشمگین میشوم نیز از بروز این خشم محترم ابا ندارم. چرا با ریاکاری پنهانش کنم؟ فوقش خطا و اشتباه است؛ اما این واقعیتِ وجودی من است که در نوشتههایم بروز میکند؛ با تمام قوتها و ضعفهایم. مرادم این است که از سخنِ دیگران پس از بررسی و تصدیقش استفاده میکنم؛ اما طوطیوار بلغورش نمیکنم. نظراتم، صرفنظر از مناقشه در سطح کیفیش، انعکاس جهان و تأملات و تجربههای زیستهی خودم میباشد.
سوم) ماهیت ایمان به نظرم، «نوعی امید و علاقه در ساحت عواطف» است؛ اما اگر پشتوانهی معرفتی و استدلالیِ قابل قبول و موجهی در ساحت افکار ما نداشتهباشد، با بسط مدرنیسم و عقلانیت استدلالی و آبجکتیو، ایجاد و حفظ و ارزشش دچار چالش اساسی میشود. سالها طول کشید تا بتوانم استدلالی که اینک در جُستارهای مربوطه در خصوصِ وجودِ خدای نامتشخص مطرح کردهام و نیز قبلاً جایی مشاهدهاش نکردهام را در ذهنم صورتبندی کنم و بعد، در ساحت باورهایم با قیودی که گفتهام راهش دهم و قبول کنم که قوت دلایلش بیش از پنجاه درصد است. بدین ترتیب، با توجه به اینکه ما در مسیرِ «التزام به عقلانیت و استدلالِ بین الاذهانی»، بیش از «موزون کردنِ میزانِ دلبستگی به باورهایمان با میزانِ قوت دلایلمان» که متأثر است از ظرفِ تاریخی و بضاعت بشریمان، مسئولیتی نداریم؛ آن ایمان و معنویتِ مینیمالِ مدنظر را با عقلانیت سازگار دیدم. منتها باز سالها با وجودی که به دفعات دست به قلم شدم؛ اما دست و دلم به کارِ نگارش نرفت. با خودم میگفتم که صبر کن و بگذار زمانِ مناسبش برسد و ذهن و دلت، خودانگیخته اعلام آمادگی کند. اینک نیز هر لحظه آمادهام تا منتقدی چالاک از راه برسد و سازهی استدلالهایم راجع به خدای نامتشخص را فرو بریزد. پس این نوع معنویت، به آن یقینهایِ خام و دعاویِ متفرعنانه و قاطع متکی نیست و لازم است تا «رنجِ ترس و لرز و تهوع و فراز و فرودِ مدام» در مسیر جستجوگری و تعقیبِ معنویتِ سازگار با عقلانیت را بپذیریم. من نمیتوانم مثل مدلِ کرکگوری، شیرجه بزنم در چاهِ ویلِ خلاءِ معرفتی و اگر در گوشم صدایی پیچید که «من الله هستم! سر بچهات را ببر!»، چونان ابراهیم -پدر معنوی داعش و معلمِ اولِ راه تعبد و بردگی- دست به چاقو شوم.
چهارم) مؤلفهی مهم و اساسی که میان باور به «خدای نامتشخص، معنویت و لیبرالیسم» مطابق فهم مورد نظرم، به مثابهی یک وجهِ شبه آنها را با یکدیگر سازگار میکند؛ همانا تفسیر پیام سروش دلفی در جان سقراط و تفطن به «حدود تنگ دانایی بشر» و بر آن میافزایم تفطن به «حدود تنگ توانایی بشر» است. دانایی در کثیری از حوزهها و موضوعات، کار خدایان است و نه ما انسانهای محدود و دچار خطاهای نظری و عملیِ سیستماتیک. ما میرایان، فوقش در برخی حوزهها و موضوعات، میتوانیم حدسی بزنیم و گمانهزنی کنیم.
در کتاب «انقلاب یا اصلاح» که گفتگوییاست با کارل پوپر و هربرت مارکوزه، پوپر بیتوجهیِ چپها به حدود تنگِ داناییِ بشر و به زیستِ سقراطی را یادآور میشود. به نظرم یکی از وجوه مهمِ شباهت بینِ اسلام با مارکسیسم و کمونیسم، همین تفرعنِ معرفتشناختی است؛ آن یکی خود را سخنگوی الله، و یکسری امورِ عرفی و خطاناک و بشری و تاریخی و خرافی را سخن الله، و دینش را کامل و کلامِ حقیقتِ مطلق، و خودش را رحمه للعالمین و کامل کنندهی مکارم اخلاق و اسوهی همهی انسانها در تمامِ زبانها و زمانها و مکانها، و مکلف به بردنِ خلق خدا به بهشت با زور و شمشیر میدید و این یکی نیز یکسری گزارهی مهمل یا باطل یا بلادلیل و یا ایدئولوژیک و معطوف به طراحیِ شمشیر و تجهیزاتِ جنگیِ تئوریک جهتِ مبارزهی سیاسی را «یک مکتبِ علمی» مینامید که در آن پیروانش از سوی تاریخ مکلف شدهبودند تا با نیروهای چریکی و پارتیزانی و آوانگارد، چونان «پیکان رها شده از کمان»، دل تاریخ را پیشتازانه بشکافند و اساسِ عالم و آدم و ساختارها را شخم بزنند و با دیکتاتوریِ پرولتاریا، طرحی نو دراندازند و البته دیدیم که عاقبتِ کار، هر دو به «استبداد استالینی و قتلعامهای پولپوتی و یا فاشیسم مذهبی و داعشِ شیعی و سنی» رسیدند و نیز دیدیم که هر دو با «مفهوم و مقولهی منحوسِ حقوق بشر و آزادی»، مشکلِ ساختاری و در لیبرالیسمستیزی، پیوند استراتژیک داشتند.
پنجم) اگر ما در هرم مازلو در مراحلِ ابتدایی باشیم، قاعدتاً قادر به جهش به مرحلهی خودشکوفایی نیستیم. به همین سیاق، خدای نامتشخص و معنویت و لیبرالیسم به نظرم به سطحی از رشد یافتگیِ فکری و وجودی نیاز دارد و به تبعِ آن، فعلاً به درد عموم متشرعینِ ما نمیخورد. آنها بیشتر معطوف به کارکرد اند و خدا را گاوی میبینند برای دوشیدن و از شیرش، ماست سیاست و پنیر اقتصاد درست کردن و از آن، کارکردها و منافعِ فردی و جمعی استخراج کردن. از این رو میپذیرم که معنویت مدنظرم و خدای نامتشخص چندان دست پری برایشان ندارد و در وهلهی نخست، معطوف به حقیقت است و دغدغهی «سازگاری ایمان و معنویت با عقلانیت» را دارد و میفهمد که در جهان اسطورهزدایی شده و فاصله گرفته از فرهنگِ سلطانی و استبدادی و قبیلهای و مردسالار و در ذیل بسط و هژمونیِ «مدرنیسم و علوم تجربی و عقلانیت استدلالی»، با الله (این ارباب و سلطان مستبد و توتالیتر و مذکر در بالای آسمان هفتم و نشسته بر تختِ حکومتی گشتاپویی) و با قرآن و یکسری خرافات و اباطیل و مدعیاتِ بلادلیل را سخنانِ الله و کامل و حقیقت مطلق دانستن؛ عقل و دل و وجدانِ هیچ انسانِ فرهیختهای، توجیه نمیشود و نمیتوان در چنین کانتکستی از معنویت سخن گفت؛ اگر جانبِ ادایِ سهم و حق عقلانیت رعایت نشود.
معنویتِ مدنظرم، در وجهِ ایجابی، بسیار مینیمال و کمادعاست و البته به نحو نقدی و سلبی، در نقد ادیان و مذاهبِ ماکسیمالیست و پرمدعا و متفرعن، پر قدرت و چالاک است و نیز به موزون کردنِ میزانِ دلبستگی به باورهایش با میزانِ قوتِ دلایلش و به نیافتادن در چاهِ ویل خرافات، بسیار حساس است تا در طول نبرد با هیولا به جهتِ عدمِ مراقبتِ کافی، خودش به هیولا تبدیل نشود؛ چون به قول نیچه: «وقتی به مغاکی خیره میشوی، آن مغاک نیز به تو خیره میشود». با این وصف، اما گمان میکنم؛ نمیشود به نحو مطلق، آن را فاقد کارکردهای فردی و اجتماعی دید. دکتر سروش مدعیست که مؤلفهی ذاتیِ اسلام این است که «انسان، خدا نیست» و یکی از مهمترین آموزههای اسلام، «فروکوفتنِ تفرعن» است. منتها به نظرم ایشان خطا میکند؛ مهمترین عبرتی که از اسلام میشود گرفت این است که «جرأت اندیشیدن داشته باش و بردهی الله و شبیه به او نشو و عقل و وجدانت را به ثمن بخس نفروش و مانند اسلام دچار تفرعن و توهمِ حصولِ یقین نسبت به تقریرِ ذهن و افکار و ارزش ها و احکام و اهداف و عواطف خدا نشو و یکسری اوصاف بشری را به خدا نسبت نده و معنویت را به مثابهی جستجویِ ایمانی اخلاقپسند و خردپسند ببین تا حقیقتیافتگی و دسترسی به حقیقتِ مطلق». کدام مغالطه و تفرعن و توهم در تاریخِ بشری، بزرگتر از ادعایِ «خداوند میفرماید که…» وجود دارد؟ یکسری گزارهی عرفی و تاریخی و خطاناک و بشری را به عنوانِ «دین کامل»، در دامان لشکر بردگان و فرومایگان گذاشتن و از یک طرف، بردگیِ فکری و وجودی و تسلیم و اطاعت و تعبد را بسط دادن و از طرف دیگر به آن جماعتِ عامی، احساس برگزیدگی و حقیقتیافتگی تزریق کردن و غارت و مثلث سرکوب (یا جزیه و باج سبیل یا شمشیر و مرگ یا اسلام و خراج به خلیفه) را جهادِ مقدس در راه خدا نامیدن، قاعدتاً به خلق داعش میانجامد و نه به فرو کوفتنِ تفرعن. وقتی در یک فرهنگ مردسالار و استبدادی، مناسباتِ سلطانی و بردهداری و ارباب/رعیتی را به آسمان بردیم و مقدس کردیم و یک چهرهی مستبد و توتالیتر و مذکر از خداوند خلق کردیم (که ادلهاش را در گفتگویی مفصل و مکتوب و موجود با دکتر حسن محدثی تقریر کردهام)، چهرهی این خدا از طریقِ اتمسفر فرهنگ، در وجود عموم عوام بازتولید میشود.
باری! معنویتِ مدنظرم میتواند در فروکوفتنِ تفرعن و علاوه بر آن، در تنظیمِ نسبتی مناسب با «دیگریها و طبیعت»، یعنی در تنظیمِ نسبتی مناسب با حصههای خدا، سهم و نقش ایفا کند. نگاهی که قبلهاش یک گل سرخ است و چشمهها را جانماز و نور را مُهر و دشت را سجاده میبیند و کعبهاش بر لب آب و زیر اقاقیها ست و روشنیِ باغچه، تبدیل به حجر الاسودش میشود و با تپش پنجرهها وضو میگیرد و نمازش را پی تکبیره الحرام علف و قد قامت موج، وقتی میخواند که باد اذانش را گفته باشد سر گلدستهی سرو و همهی ذراتِ نمازش متبلور میشود و حتی سنگ از پشت نمازش پیدا ست و بعد، از جدی نگرفتنِ زاغچه و کرکس و یا از گلآلود کردنِ آب و یا از «پای کمیابترین نارونِ روی زمین فقه خواندن» گلایه میکند و «…»، به نظرم هیچ سنخیت و تناسبی با «الله و قرآن» ندارد (مگر با مالهکشی و استحاله و تحریفِ متن قرآن و سنت نبوی)، اما با «خدای نامتشخص و معنویت مدنظرم»، سنخیت و تناسب دارد و میتوان از دلش، بدون ناسازگاری و تزاحم به چنین نگاهی رسید.
همچنین، وقتی ما حتی خدا را اسیر جبر مقتضیاتِ ذاتش دیدیم؛ آنگاه بیشتر تحریک میشویم تا عقولِ بردهی «الله و سنتِ نبویِ» خویش را به کار اندازیم و با نگاهی طبیبانه، روشهایی دیگر برای «مهار مجرم» و اصلاحِ او و نیز برای پیشگیری و دفاع از جامعه پیدا کنیم و مثل الله به سمتِ مجازاتهای انتقامجویانه و کینهتوزانه و جلادانه در «جهنمِ هیتلری-آشویتسی»، و قطع دست و سنگسار و شلاق نرویم و…
ششم) در مورد الگوی مدنظرم از حکومت لیبرالدموکراتِ سکولار (برای مثال مدل فرانسوی یا آمریکایی در حوزهی حدود حکومت در حوزهی اقتصاد و اجتماع) و اکتفا به طرحِ کلیاش به عنوانِ یک «آرمان»، نظر به اینکه تحققِ هر تیپ از آن را تا اطلاع ثانوی در کشورمان، نظر به زمینههایِ تاریخی و فرهنگی و اجتماعیش، ناممکن و شبیه به یک شوخیِ مضحک میدانم؛ به جزئیات عموماً ورود نکردهام. منتها با توجه به ویژگیهای فرهنگیِ موجود، که کثیری از مردمِ ما، چونان کودکانِ شیرخواره تمایل به «آویزان شدن به پستان الله یا حکومت» دارند؛ احتمال فراهم شدنِ بسترهای لازمِ فرهنگی و اجتماعی برای الگویِ آمریکایی را حتی در آیندهای دور، چندان ممکن و محتمل نمیدانم. در موقعیت مشخص و به نحو پراگماتیستی باید ببینیم که واقعیاتِ انضمامی و نیروهای اجتماعی چه اقتضائاتی دارند؛ اما فعلاً ما کجا و شانس و امکانِ فرهنگی و اجتماعیِ رهایی از فاشیسم مذهبی و استبداد دینی کجا؟ (پای ما لنگ است و منزل بس دراز).
گمان میکنم تا اطلاع ثانوی، میبایست مدرنیت و مدنیت و روشنگری (جرأت اندیشیدن داشته باش و بردهی ولایتِ شاه و شیخ مباش) را به سهم و قدر خویش، صبورانه بسط دهیم و در وهلهی بعد، وقتی که عموماً از «خر شیطان یقین» پایین آمدیم و «جرأت اندیشیدن» یافتیم و نیز به حدود تنگ داناییهای خویش عنایت کردیم و آموختیم که باید عقلهایمان را رویهم بگذاریم و «گام به گام و نکته به نکته و مو به مو» پیش برویم و حتماً در این مسیر به واقعیات و امکانات و مقدوراتِ انضمامی توجه کنیم؛ آنگاه به نحو جمعی و نقدی، به الگویِ قابل تحققِ حکومتِ لیبرال و سکولار نیز میاندیشیم. در زمان و موقعیت مورد نظر، کار پیچیده و دشواری به نظر نمیرسد؛ اما احتمالاً قبولِ زحمتش به عمر ما نمیرسد. شاید قسمتِ یکیدو نسلِ بعد شود.
انسانها عموماً نمیتوانند باورهایشان را چندان عمیق و اساسی تغییر دهند و معمولاً آنها را با خود به گور میبرند. باید صبورانه روی زمان و تغییرِ نسلها حساب کرد. تنها حسرت من از مرگ این است که نمیبینم، در آینده چطور یک آخوند میخواهد به جوانانِ متولد شده در دههی ۱۴۰۰ و تحصیلکرده بگوید: «یکسری گزارهی مربوط به ۱۴۰۰ سالِ قبل و تکوینیافته در کانتکستی قبیلهای و سلطانی و استبدادی و خرافاتی و مردسالار و داعشی، الگویِ زندگیِ فردی و جمعی و سیاسی در این دوران است. همچنین یک انسان، ۱۲۰۰ سال است که با جسم غیب شده و زندهاست و من نمایندهی او برای حکومت بر شما هستم و در قانون اساسی، حقِ پیشینی و انحصاری برای حکومت بر شما دارم و نظامِ ولایت مطلقهی فقیه، خیلی مترقی و عادلانه و دموکراتیک است و آزادترین و عادلانهترین نوع حکومت است».
هفتم) در جهان، سخنانی که بارها ارزشِ خواندن و عشقبازی داشتهباشند، خیلی زیاد نیستند؛ اما به نظرم یکی از مصادیقِ آن سخنانی که بارها میبایست خواند، عباراتی است که در ادامه خواهد آمد؛ آموزههایی که در مسیرِ طرحی نو در انداختن از «ایمان و معنویتِ» سازگار با «عقلانیت و عدالت و اخلاقِ زمانه و زمینهی تاریخی ما» نیز سودمند به نظر میرسد:
«… بسیار پیش آمده که گفتهام از آمیب تا اینیشتین یک گام بیشتر نیست. کار آنها هر دو، آزمایشها و خطاهاست. فقط آمیب از خطاها نفرت دارد؛ زیرا اگر مرتکب خطا شود جانش را از دست میدهد. برعکس، اینیشتین میداند که ما تنها از خطاهایمان میتوانیم چیزی بیاموزیم و خود برای آزمایشهای جدید به قصد کشف و رفع خطاها از هیچ کوششی دریغ نمیکند. کاری که آمیب نمی تواند انجام دهد؛ زیرا مستلزم داشتن دیدی واقعاً انتقادی از خود است و این بزرگترین فضیلتی است که اختراعِ زبان در اختیار انسان میگذارد. من عقیده دارم که زبان، صلح بین انسانها را میسر میسازد. اجازه دهید سخنان خود را با نقل مطلبی از آلبرشت دورر، که هم هنرمند بود و هم دانشمند، به پایان برم:
بگذار اندک چیزهایی که فهمیدهام اکنون نیک بر همگان آشکار شود تا دانشمندتر از منی بتواند حقیقت را کشف و با کارِ خود خطای مرا اثبات و بدان سرزنشم کند. آنگاه من از اینکه وسیلهای برای روشن شدنِ حقیقت بودهام، لذت خواهم برد» (کارل پوپر، کتاب جهان گرایشها).
۴ دی ماه ۱۳۹۹
خدا مرگ و زندگی را آفرید. [ قران]
– هیچ کجا خدا اعلام نکرده است که در این دنیا انسان ها بطور ابد زنده خواهند بود. و کارمند اورژانس است. و لذا مرگ به هر صورتی همچنانکه زندگی به هر صورتی پدیدار می شوند.
با سلام میخواستم عرض کنم اگه میشه یک استدلال کاملی از خدای نامتشخص ارائه بدید و من از دیشب منتظر این استدلال هستم چون من تو اثار استاد ملکیان با این خدای
نا متشخص به صورت کلی آشنائی دارم اما استدلال متقنی از آن ندارم اگه میشه سریع تر استدلال رو ارائه بدید
شخصیت خدا میگویند خدای ادیان ابراهیمی آنگونه دارای شخصیت است که گویی آدمی آن را بسان صفات خویش ساخته و پرداخته است و این در ساحت الوهیت روا نیست و از این وجه مثلاً خدای بودائیان که شخصیت انسانواری برایش برنمیشمارند با مفهوم خدا سازگارتر است. اما این مدعا ناشی از غفلتی بس مخرب است: و آن اینکه فلسفه وجودی دین؛ ابهام زدایی از نسبت انسان با هستی است، و از این رو خدای مبهم نه تنها بکار تعالی بشر نمیآید، بلکه بسیار مورد سوء استفاده قرار میگیرد و هر چیزی را میتوان بدو نسبت داد و از جانب او… مطالعه بیشتر»
با عرض سلام خدمت شما نکته ای رو میخواستم عرض کنم درمورد این که شما فرمودید افاضه فیض بدون داشتن آن صفت محال است یه تعبیری در مورد خدای نامشخص میخواهم عرض کنم که در خدای نامتشخص اصلا خلق کردن نسبت بلکه هرآنچه هست از ظهور و تجلی آن هستی که همان خدای نامشخص باشه هست یک مثالی عرض میکنم شما یک درخت رو فرض کنید که متشکل از تنه و برگ و شکوفه و میوه هست این درخت وقتی و این برگ و شکوفه و میوه رو درخت خلق نکرده بلکه از تجلیات درخت هست یعنی این از مقتضیات… مطالعه بیشتر»
درود جناب حق پور مفروضات غیرقابل اثبات، و در بهترین حالت جدلی الطرفین شما بسیار ثقیل است. من تصور میکنم گفتگو با چنین حجم مفروضات ثقیلی تقریبا ناممکن است، چونان که با یک کاتولیک که باور به پسر خدا یا خدا بودن عیسی باور دارد و به متولد شدن عیسی بدون اسپرم باور دارد، یک انسان مدرن و اهل خرد نمیتواند اشتراکی برای دیالوگ بیابد، چون از همان آغاز دگمها و مفروضات سترگ اثباتناپذیر که خلاف عقل سلیم هم هستند، بنیاد هویت و باور آن فرد است. اینکه خودتان را گوینده و فهمندهی مقصود آورندگان ادیان ابراهیمی بدانید هم خیلی… مطالعه بیشتر»
سلام بر شما(آقای بهرام) من پیام فرستادم مبنی بر اینکه نویسنده سطور در مورد خدای نامشخص استدلال خودشو بفرسته اما هنوز دلیلی اقامه نکرده و با توجه به پیامی که شما فرستادید گویا دلالت بر این میکند که شما هم به خدای نامتشخص قائلید اگه میشه استدلالی که شما رو به این خدا رهنمود کرده ارائه بفرمائید البته نه من باب بحث با شما بلکه برای استفاده خودم از این استدلالات چون تا آنقدر که گشتم نتونستم استدلالی منظم پیدا کنم اگه میشه شما استدلال کامل تون رو ارائه بفرمائید
درود دوست گرامی
https://neeloofar.org/1399/09/02/impersonal-god-the-story-will-continue
و برای مطالعه بیشتر:
🔲 مقالات و یادداشتهایی پیرامون «خدای نامتشخص» و «خدای متشخص» به قلم #علیرضاموثق
https://t.me/Naqdagin/71
مقاله ای که به فهم سخنان آقای موثق کمک بیشتری می کند:
🔵 چرا و چگونه آگاهی به مشکل تبدیل شد؟
https://t.me/Naqdagin/84
آقای بهرام، با سلام، نوشته اید: “اینکه در مورد چیزی که نمی دانیم، سقراط وار بگوییم نمی دانیم بسیار معنوی تر و انسانی تر است.” و همچنین، “قرآن به نظرم برخلاف نگره سقراطی و بودایی و منش و روش علمی، آدمیان را بسیار باد می کند و به توهم و جزم و جمود و تفرعن و در عین حال بنده و عبد صفتی شان به یکسری گزاره های اثبات ناپذیر و سرشار از تناقض می کشاند.” اما در نوشته شما تصور کاملاً اشتباهی از سقراط بیان شده است. سقراط، لااقل آنگونه که افلاطون در آثارش توصیف می کند، به هیچ… مطالعه بیشتر»
لطفا بفرمایید کجای قران دعوت به جزمیت و جمود و غیرو شده است.
با عرض سلام دو نکته میخواستم عرض کنم اگه میشه لطف کنید استدلال کاملی در مورد خدای نامشخص ارائه بدید و نکته دوم این است که در مورد خشونت اسلام و خدای مستبد و اقتدار گر میخواستم عرض کنم که آقای محسن کدیور بحثی در مورد چالش اسلام قدرت در جواب دکتر سروش دارند ارائه میدن که دقیقا مرتبط با همین اشکال