معنویت در نهج البلاغه – ۷ -۲

کسی که من عاشق او هستم  به خاطر حسن و ملاحتی است که در او می بینم. اگر آن ملاحت از دست برود، عشق باقی نمی ماند. من به دلیل لذتی که از ملاحت او می برم به او دل بسته ام. حال اگر به دلیل حالات روحی کسی به او دل ببندیم و این حالات او از دست برود،…

کسی که من عاشق او هستم  به خاطر حسن و ملاحتی است که در او می بینم. اگر آن ملاحت از دست برود، عشق باقی نمی ماند. من به دلیل لذتی که از ملاحت او می برم به او دل بسته ام. حال اگر به دلیل حالات روحی کسی به او دل ببندیم و این حالات او از دست برود، دیگر دلبستگی به او معنا ندارد. یعنی عاشق در معشوق خود اوصافی را می بیند که از آن لذت می برد لذا خودش را فراموش نکرده است.

مصطفی ملکیان

آذرماه ۱۳۷۹

آلبرت شوایتزر، موسیقیدان، فیلسوف، مورخ، فیلسوف دین و پزشک فرانسوی چهل سال آخر عمر خود را در آفریقا به طبابت در میان قبایل آفریقایی گذراند. در آن زمان مناقشه های بزرگی بین روشنفکران پیش آمد. روشنفکران اروپا چندین بار اعلامیه های مشترکی خطاب به شوایتزر صادر کردند که فعالیت تو هم در جهت موسیقی دانی، هم در جهت فلسفه ورزی و هم در جهت پیشرفتی که در زیست شناسی کرده ای، در پاریس برای بشریت بسیار نافع تر است تا این که در آفریقا میان جزامیان طبابت کنی. ( در آن زمان جزام در آفریقا اپیدمی بود.) سه اعلامیه ی جهانی روشنفکری بر ضد آلبرت شوایتزر صادر می شد اما او می گفت من احساس می کنم که این واقعیت است، آن ها یا واقعیت نیستند یا واقعیت دور هستند. وجدان اجازه نمی دهد که این مردم را ترک کنم و دست برنداشت. ( ر.ک: ماجراهای اندیشه و کنش از… این کتاب گزارش های مفصلی از این داستان می دهد که کل جریان روشنفکری اروپا یاحتی استرالیا و ژاپن به شوایتزر معترض بودند ولی او می گفت حس خودم است که وظیفه ام این است.) کازانتزاکیس در مقدمه ی کتاب سرگشته راه حق می گوید: این کتاب را به فرانسوا آسیزی زمان ما، یعنی آلبرت شوایتزر تقدیم می کنم. به نظر من که حق با شوایتزر است و اخلاق یک جنبه subjective دارد و روی هم رفته با همان صداقت و جدیت انسان باید درون خود را بکاود و ببیند وظیفه ی خود را چه حس می کند. شاید اگر شوایتزر برگشته بود و این چهل سال را به فلسفه ورزی گذرانده بود، فیلسوفی تراز اول می شد، اما نشد. کما این که آن کارهای قلمی که در همان دوران می کرد، کارهای بسیار عالی است. او کتابی نوشت به نام زندگی مسیح که یک کار بسیار عالی و کلاسیک است. با این که می گوید من فقط قلم زده ام. او در چند صفحه ای که در اواخر عمرش نوشت می گفت: ” آن چه را بر قلمم جاری شده است فقط در فاصله ی چرت و خواب نوشته ام اما الان از این هم پشیمان هستم. در فاصله ی میان چرت و خواب هم می شد به کلبه ی یک آفریقایی سر کشید.”به نظر می رسد نمی شود آلبرت شوایتزر را ملامت کرد، در قرن بیستم هم مادر ترزا بود که همین چند سال پیش فوت کرد. بسیاری به مادر ترزا می گفتند که زندگی contemplative داشته باش، اما او می گفت من استعدادهایی در contemplation دارم ولی خدا را در action عبادت می کنم. او از سن ۱۹ تا سن ۹۳ سالگی اروپا را رها کرد و به هندوستان رفت. اگر بشود گفت معجزه مصداق دارد، مصداق آن زندگی ترزاست. این که انسان بتواند با دو روسری و دو دست لباس و کیفی که با گونی بافته است زندگی کند، معجزه است. اخیراً گفته اند کل خرجی که خانم ترزا در سراسر زندگی داشته است، نزدیک به پنج هزار دلار بوده است. اما چه کرده است؟ پاپ هنگام ملاقات او در هند گفت: مادر ترزا شما محبوب مسیح هستید، اما ای کاش contemplation می کردید و مادر ترزا در جواب گفت: آیا چیزی بالاتر از محبوبیت نزد مسیح وجود دارد؟ من با contemplation به کجا می توانستم برسم؟ به نظر من اخلاق جنبه ی subjective دارد. نمی شود به ترزا گفت تو اگر  contemplation کرده بودی، مایستراکهارت و یا سوزو یا ترزای قدیس می شدی. زندگی ترزا سراسر اعجاز است. اگر بگویید که اگر فراموش کردن خود، نهایت مسیر ما باشد، بسیار دلنشین است، پاسخ این خواهد بود که به شرطی ایم سخن شما درست خواهد بود که ما می توانستیم کاری را که شما پیشنهاد می کنید، بکنیم. یعنی اگر می توانستیم از روی اختیار خودمان را فراموش کنیم، حق با شما بود. به نظر می آید که لااقل به لحاظ علم الجمالی زیباتر است.دید فارق از هر گونه تعلق را با دیدی مقایسه کنید که در آن تعلق است، اما بسیار بسیار فخیم و والا. از لحاظ زیبایی شناختی دید فارق از تعلق بهتر است. اما همه ی این ها یک پیش فرض می خواهد و آن این که حب ذات نداشته باشیم. موجودی که حب ذات دارد نمی تواند چیزی را در پرتو حب ذات نبیند، بدون اختیار همه چیز را در پرتو حب ذات می بیند.عرفای ما می گویند فنای فی الله و بقای بالله یعنی دغدغه ی بقا را دارند. قطره دریاست، اگر با دریاست وگرنه قطره، قطره و دریا، دریاست. ما به فکر این هستیم که قطره نخشکد لذا خود را در دریا فانی می کنیم، اما در عوض همیشه می مانیم. اگر این طور باشد اما خود را چگونه فراموش کرده ایم؟ بله نهایت این است که می شود گفت یک خودها و یک ساحت هایی را از خود فراموش کرده ایم که شما انسان ها دوست ندارید فراموش کنید. مثلاً ما دغدغه ی شهرت و محبوبیت و قدرت و علم نداریم. حب ذات شماها در این چیزها تجلی می کند اما ما این تجلیات را نداریم. اما چگونه می شود گفت اصلاً خودمان را دوست نداریم.

اولین خاصیت زیبایی، آرام بخشی است. آیا می خواهید بگویید که این هم نیست. یعنی وقتی عاشق به یاد معشوق است یا وقتی که حضور معشوق را حس می کند، آرامش ندارد. کسی که من عاشق او هستم ( داستان کنیزک و پادشاه) به خاطر حسن و ملاحتی است که در او می بینم. اگر آن ملاحت از دست برود، عشق باقی نمی ماند. من به دلیل لذتی که از ملاحت او می برم به او دل بسته ام. حال اگر به دلیل حالات روحی کسی به او دل ببندیم و این حالات او از دست برود، دیگر دلبستگی به او معنا ندارد. یعنی عاشق در معشوق خود اوصافی را می بیند که از آن لذت می برد لذا خودش را فراموش نکرده است. اگر خود را فراموش کرده بود وقتی این صفت به صفت دیگری تبدیل می شد، عشق همچنان باقی می ماند، برقرار نمی ماند.نتیجه ی لازمه ی دوم این است که انسان فقط باید در اندیشه ی اصلاح خود باشد. اگر اصلاح او بر اصلاح دیگران توقف دارد البته به اصلاح دیگران هم به عنوان امری ثانوی بپردازد وگرنه فقط و فقط باید به فکر اصلاح و صلاح خود باشد، باید به فکر خوب بودن و خوب کردن باشد. اگر می بیند در جایی صلاحش جز با صلاح دیگران امکان پذیر نیست، در آن جا هم به اصلاح دیگران بپردازد. انبیاء همه به فکر صلاح و اصلاح خودشان بودند اما با آن دیدی که داشتند گاهی احساس می کردند که این صلاح و اصلح توقف دارد بر ین که صلاح و اصلاحی هم در دیگران پدید بیاید و به همان مقدا هم به اصلاح دیگران می پرداختند. وگرنه انبیا، بزرگان و عرفا همه به فکر خودشان بودند و با این حیث هیچ گاه نباید به مردم گفت خودتان را فراموش کنید، باید گفت که خودتان را فراموش نکنید. بعضی فکر می کنند که جامعه وقتی اصلاح می شود که افراد، خودشان را فراموش کنند در حالی که جامعه وقتی اصلاح می شود که افراد، خودشان را فراموش نکنند. ما به قیمت اصلاح خودمان به فساد و تباهی کشیده می شویم، نه به قیمت فراموش نکردن خودمان. قرآن می گوید: ” لا تکونوا کالذین نسوا الله فأنسیهم انفسهم[۲۳]” قرآن فراموش کردن خود را نه تنها چیز مطلوبی نمی داند بلکه بزرگ ترین عذابی می داند که خدا ما را به آن عقاب می کند، لذا می گوید: “مثل کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا کاری کرد که خودشان را فرامش کنند.[۲۴]”  یعنی خود فراموشی در واقع عقاب اعمال ماست و امری است که به هر قیمتی باید از آن بگریزیم. آدم ها به میزانی که خودشان را فراموش می کنند، علو دارند. آدمی که خود را فراموش نمی کند علو و ظلم و فساد ندارند. این ها سه منشأ مظالم و نا بسامانی های اجتماعی هستند. بنابراین باید گفت که دایماً حواستان به خودتان باشد.اگر دائماً به فکر خودمان باشیم، ذره بین گذاشتن روی زندگی دیگران نه فقط لغو است، بلکه عیناً در جهت عکس است و تاثیر دارد. همه  ذره بین ها باید به خودمان منعطف باشد. ما روی همه ذره بین داریم، اما روی خودمان ذره بین نداریم. من روی زندگی دیگران خیلی بیشتر از زندگی خودم مداقه می کنم.

نتیجه ی لازم سوم این است که اگر ما خودمان تنها هستیم، اگر چیزی را حق تشخیص دادیم، نباید ملاحظه ی احدی را بکنیم، بلکه باید به تشخیص خودمان عمل کنیم. اکثر ما خوبی ها و یا بدی ها را تشخیص می دهیم، اما به مقتضای خوبی ها و بدی ها عمل نمی کنیم، زیرا احساس تنهایی نمی کنیم.نتیجه ی دوم این اعتقاد این است که شما خودتان را از دست نمی دهید. اگر انتظار عوض یا شکر از دیگران داشته باشید، وقتی دیگران این انتظار را برآورده نمی کنند، صحبت دیگران در دلتان کاستی نمی گیرد. به این دلیل محبت در دل عرفا رشد می کرد که از انسان ها هیچ توقعی ـ نه توقع عوض و نه توقع شکر ـ نداشتند. اگر این توقع در من پدید بیاید، چون در اکثر قریب به اتفاق موارد این توقع برآورده نمی شود. یعنی آدم ها به دنبال کار و زندگی خود می روند و نمی گویند که فلانی برای من فلان کار را کرد. محبت این آدم ها در دل من برقرار نمی ماند.آدمی که احساس می کند تنهاست و تنهایی خود را حس می کند، ” کنش بی خواهش” و ” عمل بی امل” وظیفه اش را انجام می دهد اما در قبال آن هیچ انتظاری از هیچ کس ندارد.خود این مطلب یک نوع بصیرتی نسبت به احوال دیگران به آدم می دهد. حضرت علی (ع) در نهج البلاغه می فرمایند: می دانید چرا شما نمی توانید حال مرا دریابید اما من می توان حال شما را دریابم؟ به خاطر این که من از شما توقعی ندارم اما شما از من توقع دارید و وقتی شما توقع برآورده نمی شود، مرا غیر از آن چه هستم گمان می کنید. اما من توقعی از شما ندارم. به تعبیر دیگر وقتی کسی از موجودی توقعی ندارد در شناخت خود نسبت به آن موجود بصیرتر است و توفیق بیشتری دارد. موارد این تنهایی و فهم آن در نهج البلاغه بسیار مهم است.این نکته به نظر من بسیار اهمیت دارد، به حدی که یکی از سه مؤلفه اخلاق دینی را فهم تنهایی خودمان می دانم.

یادآوری یک نکته ی مهم:

چرا دین اسلام را دین غربی می نامند؟

همه ی تمدن ها و فرهنگ هایی را که از سه ناحیه ی بزرگ چین و هند و ژاپن برخاسته اند، فرهنگ غرب می نامند. ادیان ابراهیمی چون به سه ناحیه ی دوم تعلق دارند ادیان غربی نامیده می شوند و به ادیانی مثل آیین بودا، دائو، کنفسیوس و… ادیان شرقی می گویند، زیرا به سه ناحیه ی اول تعلق دارند و علت استغراب و غریب بودن این که اسلام را دین غربی بنامند، این است که انسان تا با فرهنگ شرقی آشنایی ندارد و فقط با اسلام و یهودیت و مسیحیت سر و کار دارد. آن قدر بین اسلام و یهودیت و مسیحیت تفاوت می بیند که یک کاسه کردن این سه را غیر موجه می داند ـ چه در بعد فلسفی، چه در بعد عرفانی و چه در بعد دینی و مذهبی ـ اما اگر انسان با ادیان شرقی و عرفان و فلسفه های شرقی آشنایی پیدا می کند، می بیند که آن ها چقدر از ادیان غربی به دور هستند، از فلسفه گرفته تا عرفان و تا خود دین و مذهب. بنابراین می گوید یک کاسه کردن ادیان شرقی با هم و یک کاسه کردن ادیان غربی با هم و جدا کردن ادیان شرقی از ادیان غربی جایز است.اگر یک شرقی از ادیان و فلسفه ها و عرفان های غربی با خبر نباشد، آن قدر بین آیین بودا و هندو و کنفسیوس تفاوت می بیند که اگر کسی این سه را ادیان شرقی بنامد اعتراض می کند که این ها با هم تفاوت بسیار دارند. اما اگر همین فرد اسلام شناس و مسیحیت شناس و یهودیت شناس بشود، می بیند که این ها آن قدر با ادیان می رسد، لذا حاضر می شود آن ها را یک کاسه کند و از ادیان غربی جدا کند.در باب هر امری مثلاً علیت، بین متفکران غربی مسیحی و یهودی و مسلمان تفاوت هایی وجود دارد.اگر کسی که به شرق رجوع نکند این تفاوت ها آن قدر برایش بزرگ جلوه می کند که می گوید نظر ملاصدرا و ابن سینا کجا و نظر دمکریتوس کجا و نظر این سه تا کجا و نظر فلوطین کجا. ولی اگر با شرق آشنا شوید و ببینید که می گویند علت، وجوداً از معلول مؤخر است، یا در باب جوهر و عرض در شرق اصلاً کسی به جوهر و عرض قایل نیست. لذا می گویید اختلاف در تعداد جواهر و اعراض جزیی است یا در باب میز بین ماده و ماورای ماده و فوق طبیعت، در شرق اصلاً این دو ماده ( مادی و مجرد) وجود ندارد. مثل این است که شما افراد یک خانواده را دیده اید، ولی افرادی غیر از آن ها را ندیده اید، لذا خویشاوندی آن ها را احساس نمی کنید، اما وقتی قیافه ها و چهره ها را می بینید، می فهمید که درست است که این ها حیلی فرق کرده اند اما خیلی به هم شباهت دارند.غربیان معمولاً وقتی می خواهند از دید انسان شناختی مطلب را طرح کنند، می گویند ادیان غربی و از دید دینی که مساله را بررسی می کنند، می گویند ادیان موزاییک ( موسوی) چون معتقدند ریشه ی همه ی این ها به یهئدیت برمی گردد. ادیان ابراهیمی را فقط ما ایرانیان به کار می بریم.از این نظر ما دین زرتشت را برزخ بین شرق و غرب می دانیم. در باب دین زرتشت اظهار نظر قطعی نمی توان کرد؛ نه فقط دین زرتشت بلکه به طور کلی آیین مزدیستان در همه ی روایت ها از جمله روایت زرتشتی در برزخ شرق و غرب قرار می گیرد. مایه هایی از ادیان شرقی و مایه هایی از ادیان غربی در آن وجود دارد. از این نظر هم از ده دین بزرگ جهان، شش دین را شرقی و سه دین را غربی و یکی ره نه شرقی و نه غربی می دانند. ( در برزخ بین شرق و غرب.)در مورد تمدن ایران هم اگر مراد از تمدن ایران، تمدن ایران قبل از اسلام است، تمدن شرقی و هندی است ولی تمدن ایران بعد از اسلام، تمدن غربی است یعنی کاملاً در یونان ریشه دارد، حرکت، سکون، قوه، فعل، جوهر، عرض، مادی، مجرد، جهل، جهل مرکب، جهل بسیط و بحث علیت همه در فلسفه ی یونان ریشه دارد. حال یا در شاخه ی ارسطویی ریشه دارد یا در شاخه ی افلاطونی یا در شاخه ی فیثاغورسی و یا در شاخه ی رواقی. از هر کدام بخشی را برگرفته است.

——————————————————————————–

[۱]  در خطبه ی ۱۷۶ نهج البلاغه از قول پیامبر (ص) آمده است.

[۲]  ما فعلاً فقط می خواهیم ببینیم آن چه در نهج البلاغه آمده است، با هم سازگاری (consistency) دارد یا نه، و این سازگاری را فقط در ارتباط اجزای درونی خود نهج البلاغه و ارتباط نهج البلاغه با قرآن مورد بحث قرار می دهم. به تعبیر دیگر در مقام نظریه پردازی نیستم بلکه در مقام حل مشکل هستم و می خواهم راه حلی برای یک مشکل که در دیدگاه نخست به نظر می رسد، پیدا کنم.

کتاب های فراوانی در باب طبیعت انسان از دیدگاه دین به طور کلی یا از دیدگاه ادیان خاصی نوشته شده است، مثلاً کتاب بسیار عالی و جالب کیت وارد، به نام religion and human nature.

[۳]  ثم سواه. سوره ی سجده، آیه ی ۹

[۴]  سوره ی حجر، آیه ی ۲۹: ” فأذا سوّیته و نفخت فیه من روحه فَقَعُوا له ساجدین” و در سوره ی ص، آیه ی ۷۲: ” فأذا و نفخت فیه من روحه فَقَعَُُوا له ساجدین”.

[۵]  سوره ی انبیاء، آیه ی ۹۱

[۶]  سوره ی تحریم، آیه ی ۱۲

[۷]  ر.ک: الدفاع من القرآن ضد المنتقدیه، فصل ۱۲ از عبدالرحمن بدوی.

[۸]  سوره ی آل عمران، آیه ی ۴۹: ” … انی اَخلُقُ لکم من الطین کَهَََیئه الطیر فَأنفَخ فیه فیکونُ طیراً باذن الله…”

[۹]  طوره ی مائده، آیه ی ۱۱۰: ” … و اذ تَخلُقُ من الطیر کهیئهِ الطیر بأذنی فتَنفُخُ فیها فتکونُ طیراً بأذنی…”

[۱۰]  ” و لقدراهُ نزلهً اُخری عند سدره المنتهی” آیه ی ۱۳ و ۱۴ سوره ی نجم.

[۱۱]  سوره ی احزاب، آیه ی ۷۲.

[۱۲]  سوره ی انفال، آیه ی ۲۲.

[۱۳]  سوره ی روم، آیه ی ۳۰.

[۱۴]  سوره ی تین، آیه ی ۴ و ۵.

[۱۵]  فی وصف السالک الطریق الی سبحانه: ” قد احیاء عقلُه و اماتَ نفسه، حتّی دقَّ جلیله و لَطُفَ غلیظُه و برقَ له لامع کثیرُ البرقِ، فأبان لهُ الطریق و سلک به السبیل و تدافعتهُ الابوابُ الی بابِ السلامه و دار الاقامه و ثَبَت رجلاهُ بطمأنینَهِ بدنه فی قرار الامن و الراحهِ بما استعملَ قلبه و اَرضی ربَّهُ” نهج البلاغه، خطبه ی ۲۲۰.

[۱۶] Self- image

[۱۷]  خطبه های ۱۰۸، ۲۲۱، ۲۲۳، ۶۹، ۱۰۹ و ۱۱۳ نهج البلاغه.

[۱۸]  خطبه ی ۶۹ نهج البلاغه.

[۱۹]  خطبه ی ۲۲۱ نهج البلاغه.

[۲۰]  سوره ی انعام، آیه ی ۹۴.

[۲۱]  سوره ی عبس، آیه ی ۳۴ تا ۳۸.

[۲۲]  سوره ی معارج، آیه ی ۱۱ تا ۱۶.

[۲۳]  سوره ی حشر، آیه ی ۱۹.

[۲۴]  سوره ی نجم، آیه ی ۳۸.

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: