الزامات و ضرورتهای تغییر دروس معارف دانشگاهها
مراد از معنوى شدن این است که جوانان ما داراى زندگى اى شوند که درآن آرامش درونى، شادى، امیدوارى، رضایت باطن داشته و زندگى برایشان معنى دار باشد. به نظرمن براى معنوى شدن پنج مؤلفه خیلى مهم است: جوان به جاى اینکه دستخوش هزاران اضطراب و تشویش باشد باید باطن آرامى پیدا کند، به جاى اینکه افسرده باشد باید از لحاظ روانى شاد شود به جاى اینکه ناامید ودست به گریبان یاس باشد آدمى امیدوار به زندگى گردد، عوض اینکه دائماًبا خودش نزاع داشته باشد باید یک نحو رضایت باطن در خویش احساس کند تا هیچ گاه دستخوش عذاب وجدان نباشد و همیشه یک ملامت گر درونى او را لگدمال نکند واز همه اینها مهمتر این است که زندگى برایش معنى دار باشد و خیال نکند که او را به زور وادار به کارى کردهاند واو هم باید بگذارد تا از بین برود. باید زندگى برایش معنى دار باشد و بسوى هدفى فراتر از زندگى مادى برود.
مصاحبه پایگاه اطلاعرسانی معارف با استاد مصطفی ملکیان:
ـ در ابتدا تشکر مىکنم از اینکه این فرصت را در اختیار ما گذاشتید، اگر اجازه دهید با اصل ضرورت تدریس معارف در دانشگاه سخن را آغاز کنیم.
اول نکتهاى که باید عرض کنم این است که شما هر سؤالى که بپرسید من رأى خودم را باید بگویم و با کمال صداقت خدمتتان عرض مىکنم که من اعتقادم بر این است که اگر مراد از تدریس دروس معارف چیزى است که هم اکنون در دانشگاهها وجود دارد اگر به همین صورت در دانشگاهها باقى بماند بسیارى از دانشگاهیان را از دین زده مىکند، اما اگر مرادتان از معارف اسلامى یا معارف دینى این باشد که نظرمن را راجع به تدریس درسى از دین به نحو عام واز اسلام به نحو خاص جویا شوید به اعتقاد من چنین درسى باید تدریس شود؛ زیراجوانان ما محتاج یک نگرش مذهبى هستند وباید این نگرش در دانشگاهها وجود داشته باشد، منتهى چنین نگرشى وقتى به خوبى وجود پیدا خواهد کرد که سه کار صورت گیرد:
۱- معنوى شدن را در رتبه اول قرار دهیم؛ یعنى اول انسانهارا معنوى بپرورانیم وبعد انسانهایى که معنویت اسلامى دارند.
۲- در کتابهاى درسى و اساتید وضعیتى ایجاد کنیم که هر دو رغبت برانگیز باشند؛ اساتیدى تدریس کنند که واقعاً بر کارخود قدرت و تسلط دارند، هر روحانى منصفى که فقط علوم حوزوى را خوانده وقتى وارد دانشگاه مىشود – اگر واقعاً منصف باشد – به شما خواهد گفت که خیلى چیزها در حوزه یاد گرفتم که در دانشگاه به دردم نمیخورد و خیلى چیزها به درد دانشگاهیان مىخورد که من یاد نگرفتم.
۳- باید درس را از صورت اجبارى خارج و آنرا اختیارى کنند، اگر این سه شرط عملى شود بیشترازدرس اجبارى مورد استقبال قرار مىگیرد، گاهى به وضوح دیدهایم که استادى استثنائاً اینگونه بوده و بیشتر از مقدارى که نام نویسى شده در درسش حاضر مىشدند اینگونه موارد گرچه کم است ولى دیده شده است.
ـ منظور شما از معنوى شدن چیست ؟
مراد از معنوى شدن این است که جوانان ما داراى زندگى اى شوند که درآن آرامش درونى، شادى، امیدوارى، رضایت باطن داشته و زندگى برایشان معنى دار باشد. به نظرمن براى معنوى شدن پنج مؤلفه خیلى مهم است: جوان به جاى اینکه دستخوش هزاران اضطراب و تشویش باشد باید باطن آرامى پیدا کند، به جاى اینکه افسرده باشد باید از لحاظ روانى شاد شود به جاى اینکه ناامید ودست به گریبان یاس باشد آدمى امیدوار به زندگى گردد، عوض اینکه دائماًبا خودش نزاع داشته باشد باید یک نحو رضایت باطن در خویش احساس کند تا هیچ گاه دستخوش عذاب وجدان نباشد و همیشه یک ملامت گر درونى او را لگدمال نکند واز همه اینها مهمتر این است که زندگى برایش معنى دار باشد و خیال نکند که او را به زور وادار به کارى کردهاند واو هم باید بگذارد تا از بین برود. باید زندگى برایش معنى دار باشد و بسوى هدفى فراتر از زندگى مادى برود.
به نظر من ادیان آمده اند که چنین انسانهائى را پرورش دهند. وقتى این همه در دین گفته مىشود « الا بذکرالله تطمئن القلوب» با یاد خدا دل آرام مىگیرد. وقتى در قرآن آمده است که حضرت ابراهیمعلیه السلام خطاب به خدا گفت « رب ارنى کیف تحى الموتى قال أو لم تؤمن» خدا در جواب ابراهیم گفت: آیا ایمان ندارى؟ « قال بلى ولکن لیطمئن قلبى» ایمان دارم ولى، یک چیز مهمتر از ایمان است که ندارم وآن آرامش دل است. یا بالاتر از آن، در قرآن وقتى مىخواهند اوج یک انسان را نشان دهند به او خطاب مىکنند: «یا ایتهاالنفس المطمئنه» این آرامش و رهابودن از اضطراب وتشویش، علامت یک انسان معنوى و همیشه شاد است یا: « ان أولیاءالله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون» حزن ندارند، شاد هستند، انسان معنوى رجاء به خدا دارد و هیچ وقت دستخوش یأس نمىشود. به نظر من ما مىتوانیم انسانهاى امیدوارى بپرورانیم که به تعبیر على ابن ابى طالبعلیه السلام «لایرجون احد منکم الا ربه» به خداى خودشان امیدوار باشند. بهداشت روانى یک انسان معنوى به این است. از طرفى به نظر مىآید انسان معنوى که باید رضایت باطن داشته باشد نباید با خودش نزاع داشته باشد ما وقتى نزاعمان با دیگران تمام مىشود نزاعمان با خودمان شروع مىشود، این که خواب به چشممان نمىرود، اینکه از این پهلو به آن پهلو مىشویم به این خاطر است که از خودمان بدمان مىآید و از خویش متنفریم. از همه اینها مهمتر این است که باید زندگى براى انسان معنوى، معنادار باشد. اینگونه نباشد که خیال کنیم پدر ومادر مارا به زور به دنیا آوردند حال باید بگذاریم شصت، هفتاد سال بگذرد تا برگردیم به جائى که از آنجا آمدهایم بلکه باید فکر کند که این هدیهاى است که به او داده شده و این هدیه را باید براى کسب چیزى ارزشمندتر از خودش صرف کند. به نظر من براى انجام این کار باید، تقدم و تأخرها عوض شوند؛ یعنى بجاى اینکه اول فقه آموزش داده شود بعد کلام و بعد اخلاق، اول باید به اخلاق جوانان توجه کنیم، کارهاى عمیق اخلاقى کنیم بعد کارهاى الهیاتى وکلامى ودر رتبه آخر هم کارهایى که مربوط به فقه وظواهراعمالى، که ما درست عکس این را عمل مىکنیم. من در جاى دیگر هم نوشتهام (مقاله اسلامى شدن دانشگاه) ما به دانشگاههایى که جوانان معنوى پرورش دهد نیاز داریم، نه جوانانى که امروز نه براى خودشان نفعى دارند نه جامعه از آنها نفعى مىبرد چرا که همه چیزشان دستخوش یک نوع مادیت اخلاقى است من بارها گفتهام: از نظر فلسفى، مادى نیستند، اگر از اکثرشان بپرسى خدا را قبول دارى یا نه چه بسا مىگویند قبول دارند، زندگى پس از مرگ را قبول دارند یعنى به لحاظ فلسفى ماتریالیسم نیستند اما از نظر اخلاقى ماتریالیسماند. یعنى چنان زندگى مىکنند که گویى خدایى در کار نیست، زندگى پس از مرگى در کار نیست، این را مىگویند مادیت اخلاقى، باید از جوانان ما گرفته شود وبه جایش معنویت اخلاقى پدید آید و متأسفانه ما به این مهم نمىپردازیم.
ـ قطعاً حضرتعالى در جریان هستید که از دوازده واحد معارف در دانشگاهها، چهار واحد به بحثهاى اعتقادات دینى، دو واحد به اخلاق اسلامى ، دو واحد به تاریخ اسلام، دو واحد به انقلاب اسلامى و ریشههاى آن و دو واحد هم به متون اسلامى اختصاص دارد، که با توجه به آنچه که فرمودید باید نوعى بازنگرى نسبت به دروس ارائه شده صورت گیرد، درست است؟
بله، به نظر من که به طور کلى باید تغییر کند، اولاً ما هیچ وقت اسلاممان را نباید با انقلاب یکى کنیم، بالاخره در انقلاب خواسته یا نخواسته خطامرتکب مىشویم، اگر جهل، خطا وسوءنیتى باشد ممکن است مردم را کم و بیش نسبت به نظام و انقلاب بدبین کند، حال اگر گفتید که اسلام و انقلاب باهم است یاهر دو را مىخواهید یا هیچ کدام را نمىخواهید (مثلاً زمانى که جنگ بود وقتى براى خرید صابون به مغازه مىرفتیم مىگفتند کبریت هم با آن است یا صابون وکبریت باهم یا هیچ کدام) آن وقت خداى نکرده اگر یک کسى به هر دلیلى، به حق یا ناحق با انقلاب شما ناسازگار بود آن وقت مىگوید چون هر دو را با هم مىخواهید پس از خیر هر دوى آنها مىگذرم، نه آقا بیایید حساب آن را از آن یکى جدا کنیم، بگوییم یک چیزى داریم به نام انقلاب اسلامى ایران یا جمهورى اسلامى ایران که نظام سیاسى حاکم بر کشورمان است و یک چیزى هم داریم به نام اسلام، این دو را هم سرنوشت نکنیم که اگر روزى کسى از یکى روى گردان شد مجبور نشود از دیگرى هم روى گردان شود، دو تا چیز جداگانه است، کسانى هستند که این را مىخواهند وکسانى هستند که آن را مىخواهند. به نظر من درس ریشههاى انقلاب که در دروس معارف آمده، این را متبادر مىکند که گویا انقلاب هم جزء معارف دین ماست، و حال آنکه به نظر من هیچ انقلابى جزء هیچ دینى نیست، اگر هیچ خطائى هم نکنیم باز هم نباید به دین نسبت دهیم، چه رسد به حالا که خطا هم مىکنیم. بنابراین به نظرم بحث انقلاب که شما فرمودید ربطى به دروس دینى ندارد مضافاً بر اینکه به اعتقاد من تاریخ یک دین را نباید با خود آن دین اشتباه گرفت، تاریخ یک دین را باید در رشته تاریخ آن خواند. دین به تاریخ دین نیست. ما در اینجا باز اشتباه مىکنیم وفکر مىکنیم تاریخ یک دین هم جزء دین است. من اگر عمر هیچ یک از ائمهعلیهم السلام راندانم هیچ ضررى ندارد، کسى ضرر مىکند که از تعالیم ائمه خبر نداشته باشد اگر جوان شما اسم یکى از ائمه را نداند ولى در تمام عمرش راست گو، اهل خدمت و صداقت باشد، این را ائمهعلیهم السلام راضىاند نه آن کسى که سرگذشت همه ائمهعلیهم السلام را مىداند ولى اهل دروغ، کبر، بى صداقتى و اهل خیانت است. این است که تاریخ ضرورت ندارد چرا که تاریخ یک دین مثل تاریخ هر چیز دیگر است. علم تاریخ را آنها که رشته شان تاریخ است مىخوانند شما روى آن تعالیم دین که اگر دانشجو نداند ضرر مىکند کار کنید.
نکته دیگر این که، شما باید فرآورده را به دانشجو یاد بدهید و کار به فرایند نداشته باشید. من بر این نکته تأکید دارم که وقتى شما زبان عربى مىآموزید گویا تصورتان بر این است که این به فرایند علوم اسلامى هم کار دارد، نه؛ شما فرآورده را که اسلام چه مىگوید به دانشجو به زبان فارسى بگویید. او که نمىخواهد متخصص اسلامشناسى بشود، اگر کسى این را خواست باید زبان فارسى و عربى را یاد بگیرد شکى هم ندارد، بنابراین باید بین اسلام و علوم اسلامى فرق گذاشت. لذا فرآورده را در اختیار دانشجو بگذارید که فرآورده مىتواند در قالب چند کتاب اخلاقى قوى و چند کتاب الهیاتى قوى عرضه شود و این هم نقطه ضعفى است که در درسهاى ما وجود دارد.
نقطه ضعف دیگرى که روى آن تأکید دارم این است که هیچ وقت نباید این اشتباه را مرتکب شویم و فلسفه هائى راکه در این هزار و چهار صد سال ظهور کرده جزء دین بحساب آوریم .به عنوان مثال وقتى شما در درس معارف حرکت جوهرى ملاصدرا را مىآورید، گویا مىخواهید بگویید حرکت جوهرى ملاصدرا هم جزء دین اسلام است، خوب این دو تا مشکل دارد، مشکل اول اینکه اگر دانشجو زبل باشد مىگوید: آقا اگر حرکت جوهرى ملاصدرا، جزء معارف دین اسلام نیست چرا در درس معارف آوردید و اگر هست پس مسلمانان از چهارصد سال قبل به آن طرف مسلمان نبودند، چون این نظریه چهارصد سال است که ظهور کرده است، قبل از آن که نبوده است، پس آن هزار سالى که بین ملاصدرا وحضرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فاصله بوده است در این فاصله مردم مسلمان نبودند، مشکل دوم این که اگر یک دانشجویى در نظریه حرکت جوهرى ملاصدرا اشکال پیدا کرد وشماى استاد هم هر چه کردى نتوانستى اشکالش راجواب بدهى هم خود این دانشجو و هم همکلاسى هایش مىگویند امروز هم کلاسمان به اسلام یک ضربه زد، چون فکر مىکنند این جزء اسلام است فیلسوفان از زمان کندى، ابن سینا و فارابى تا زمان مرحوم آیت الله طباطبایى اینها همهشان حرفهاى درست و نادرست دارند، اگر حرفهایشان نادرست نبود که این قدر با هم نزاع نداشتند، وقتى خودشان این همه با هم نزاع دارند معلوم مىشود که حرفهایشان درست نیست اگر من و شما هم نزاع داشته باشیم اگر دو تایى نادرست نگوییم یکى از ما لاأقل نادرست مىگوید. اختلاف بین صدرا و ابن سینا، ابن سینا و فارابى ادلّدلیل است بر اینکه اینها همهاش حق نمىگفتند، هیچ وقت سرنوشت دین را با سرنوشت یک نظریه فلسفى یا یک نظریه عرفانى پیوند نزنید، سرنوشت اسلام را با سرنوشت انقلاب، با علوم اسلامى یکى نکنیم، فیلسوفهاى اسلامى اگر درست گفتهاند جایشان در فلسفه است، نادرست هم گفته باشند باز هم جایشان در فلسفه است و به اسلام ربطى ندارد. این هم یکى از اشتباهاتى است که البته اخیراً در این کتابهاى جدید حذف شده است. نکته دیگرى که به نظرم مهم است این است که کتابهاى شما باید بر اساس روانشناسى و رفتارشناسى جدید نوشته شود. اگر ما آن باغ سبزى راکه دین ترسیم مىکند به دانشجو نشان دهیم روح او پرواز مىکند. اما به شما مىگوید: این باغ سبز باغى عالى است اما من چگونه خودم را به آن باغ سبز برسانم؟ یعنى این وضع موجود نامطلوب است و آن وضع مطلوب ناموجود است. من چگونه خودم را از وضع موجود نامطلوب به آن وضع مطلوب ناموجود برسانم. این مهم است. شما به صرف اینکه یک باغ سبز نشان دهید طالب آن به آنجا نمىرسد، براى این که به آنجا برسد باید گام به گام راه را به او نشان بدهیم یعنى باید گفت، کار اول این است، کار دوم این است، بعد این کار را باید انجام بدهى و… این مستلزم این است که رفتارشناسى و روانشناسى خوبى داشته باشیم و بتوانیم از آخرین دستاوردهاى آنها استفاده کنیم، براى شما مثالى بزنم: اگر دانشجو به شما گفت: آقا من از این حرفهایى که شما سر کلاس زدید فهمیدم که حسد خیلى بد است دلم هم مىخواهد که این حسد از درونم ریشه کن شود اما هرچه مىکنم نمىتوانم، یا مثلاً مىگوید که آدم باید تکبر نداشته باشد، اما من هر قدر تلاش مىکنم نمىتوانم این تکبر را در درونم ریشه کن کنم؟ پاسخ به او رفتارشناسى وروانشناسى متناسب مىخواهد. به نظر من ریشه کن کردن رذائل واز آن طرف کاشتن فضائل اخلاقى، نیاز به رفتارشناسى و روانشناسى دارد که این در کتابهاى ما نیست که این عیب بزرگى است.
ـ آنچه فرمودید بیشتر در زمینه اخلاق بود، در مورد مباحث اعتقادى چه محورهایى قابل بحث و استیصال است؟
ما باید در کتابهاى کلامى امروزى ابتدائاً سه بحث را طرح کنیم؛ یکى بحث در باب خدا وصفات و افعال خدا، بحث دوم در مورد زندگى پس از مرگ و معاد و بحث سوم که خوب است مطرح شود بحث انسان در دنیا مىباشد «که منظور انسان در فاصله میان زادن و مردن است» یعنى آنچه در متون مقدس دینى ومذهبى به صورت پراکنده و بدون نظم بیان شده است را در مورد انسان به چهار دسته تقسیم کنیم: ۱- آنچه در باب ارتباط انسان با خدا است. ۲- آنچه در باب ارتباط انسان با خودش است. ۳- آنچه در باب ارتباط انسان باانسانهاى دیگر است. ۴- آنچه در باب ارتباط انسان با طبیعت گفته شده است، همه مواد خام الهیاتى و کلامىمان را در این چهار چوب ریختهایم. اگر دقت کنید در این چهار چوب انسان خاستگاه بحث است ارتباط با خدا پیدا مىکند، سپس ارتباط با خود، وبعد با دیگران و طبیعت، سپس در باب هر کدام از این چهار قسم ارتباط هر چه وجود دارد مطرح کنیم. فرض کنید به مناسبت بحث ارتباط انسان و خدا بحث وحى یا بحث عبادت را مطرح کنیم. فرقش هم این است که وحى ارتباط انسان با خداست با آغازگرى خدا، عبادت هم ارتباط انسان با خداست با آغازگرى انسان، خدا که با ما صحبت مىکند از طریق وحى و ما که مىخواهیم با خدا صحبت کنیم از طریق عبادت. همین داستان در باب رابطه انسان با خودش مطرح است. نمىگویم مطالب و مواد را عوض کنیم بلکه همان موادى که در قرآن و روایاتمان وجود دارد را در این چهار چوب جدید بریزیم. چهار چوبى که با ذهن انسان مدرن وفاق بیشترى دارد، اما مهمتر این که، مواد خامى را که در آن چهار چوب مىریزیم، از آنچه که مدافعان دیانت در ادیان و مذاهب دیگر کار کردهاند نیز استفاده نمائیم، مثلاً وقتى که به مسیحیت حمله کردند و مسیحیان در مقام دفاع از دینشان در جواب برآمدند، تمام آن جوابها به درد ما هم مىخورد غیر از تثلیث و عشاء ربانى، ببینید آنها چگونه جواب دادند، چرا ما از آن دفاعها استفاده نکنیم. مىشود یک کلام اسلامى به مراتب قوىتر و بالاتر از آنى که وجود دارد نوشت. فقط به این قیمت که هر چه غربیان در دفاع از مسیحیت گفتهاند و اندوخته عظیم جهانى هم هست ما به عینه مىتوانیم آن را بومى سازى کنیم. زمانى که کسى مثل هیوم در معجزه تشکیک کرد در ۲۵۰ سال بعد از هیوم، کاتولیکها و پروتستانها که به معجزه قائل بودند استدلالهاى ارزشمند داشتند. خوب ما بیاییم به نفع دین خودمان استفاده نمائیم. نکته مهم دیگر اینکه این غنى ساختن کلام اگر انجام بگیرد آن تفکیک بسیار زشت کلام قدیم وکلام جدید هم از بین مىرود. چرا که کلام قدیم و کلام جدید معنى ندارد بلکه این هردو در هم ادغام مىشوند ونقاط قوت یکدیگر را دارند. ما هم یک کلام واقعاً وکاملاً امروزى پیدا مىکنیم که همه دستاوردهاى قابل دفاع از قدمایمان به اضافه دستاوردهاى قابل دفاع مسیحیان وهندوان که آنهاهم بالاخره این مطالب را دارند، در آن وجود دارد و باور کنید از بحث خدا، صفات خدا، افعال خدا، بحث زندگى پس از مرگ، بحث معجزه، مسئله شر و هر بحثى که شما تصور کنید، منابع عظیمى در غرب از سوى مدافعان مسیحیت وجود دارد، درست مثل این است که یک مسیحى براى اصل اثبات وجود خدا از برهان صدیقین ما استفاده نماید.این برهان صدیقین که فقط خداى ما را اثبات نمى کند خداى او را هم اثبات مىکند واین هم یک برهان خوب مثل ابن سینا و… به دست داده، چرا ما از این منبع عظیم استفاده نمىکنیم. ما نباید اینگونه فکر کنیم که هر چیزى در غرب هست در ضدیت با دین است، این قدر مدافعان دین در غرب فراوانند که غیر از قضیه تثلیث و وجوه اختصاصى دینشان، بقیهاش براى ما هم مناسب است. من بارها گفتهام که: شما فکر مىکنید چرا پس از دیوید هیوم آن غول بزرگ و عظیم الحاد و شکاکیت هنوز هم این همه مسیحى در جهان وجود دارد به خاطر اینکه یک آدمهاى بزرگى هم پیدا شدند و در مقابل تشکیکات دفاع کردند، خوب شما چرا از این استفاده نمىکنید، چرا ما در را به روى خودمان مىبندیم. چرا ما از این همه معارف استفاده نکنیم.
نکته دیگرى که وجود دارد در مورد ادبیات است وآن اینکه از ادبیات خشک و خشن در کتابها احتراز شود. به نظر من باید از یک نثر دل انگیزى استفاده کنیم، ادبیات و به طور کلى هنرها در باور آفرینى و باور سازى تأثیر بسیارى دارند این که شما مىبینید کسى از راهى مىآید وخرج عظیمى روى فیلم مىکند. چون مىداند وقتى مخاطب این فیلم را مىبیند دچار یک باور مىشود که اگر صدها کلاس جهانبینى و ایدئولوژى تشکیل مىداد و صدها استدلال فلسفى مىکرد به این راحتى نمىتوانست ما را از یک باورمان به یک باور دیگر فلسفى برگرداند، یک باور را از ما بگیرد و یک باور دیگر به ما بدهد ویک باورى را که نداریم در ما پدید آورد. ما از هنر به معناى عامش و از ادبیات به معناى خاص یک هنر مکتوب، کم استفاده مىکنیم. من یک بار در سمینارى در مشهد گفتم شما یک بار در کلاستان را ببندید و بگویید همه این جوانان کلاسورهایشان را باز کنند. ببینید لاى این کلاسورها چه کتاب هایى است. خیلى چیزها کشف مىکنید. یکى از چیزهایى که کشف خواهید کرد این است که اینها با کتاب هایى سروکار دارند که ادبیات زیبایى دارد، خوب کسى که با آن ادبیات زیبا أنس مىگیرد نمىتواند با ادبیات نخراشیده، نتراشیده، رابطه برقرار کند. شما بهتر مىدانید که گاهى دو استاد از نظر معلومات در یک سطح هستند ولى یک نفر آنها آنقدر زیبا صحبت مىکند و الفاظ جالب بکار مىبرد، که تأثیر آن نگفتنى است، استدلالش هم قانع کنندهتر از آن رفیقش نیست اما طرز بیان و ادبیات او مؤثر واقع شده است. غربیان هم وقتى که کتاب درسى مىنویسند و کتابشان مثلاً هشت فصل دارد، این را text bookمىگویند یعنى کتاب درس. سپس کتابهایى کنار این کتابهاى درسى به نام »reading« تهیه مىکنند. این یعنى چه؟ یعنى ما در فصل اول براى نمونه راجع به موضوعى صحبت کردهایم و اکنون چهار یا پنج، قطعه انتخابى مربوط به همین موضوع تهیه مىشود. که چند نویسنده با نثرهاى مختلف نوشتهاند، اما همه یک مطلب را پى مىگیرند. این تنوع، هم زیباست و هم متقاعد کننده. فرض کنید شما فصلى درباره زندگى پس از مرگ آوردهاید که یک سرى استدلالاتى دارد. اگر چند نوشته نظم و نثر راجع به زندگى پس از مرگ تهیه کنید کارتان را تکمیل کردهاید. همیشه هر جا پاى اغناء استدلالى لنگ مىشود هنر است که مىتواند به کمک بیاید و ما را نجات دهد. ما باید بدانیم که دانشجو، تنها ماشین اندیشه نگار نیست که فقط با استدلال سروکار داشته باشد، کامپیوتر نیست، این کامپیوترها و ماشینهاى اندیشه نگار هستند که با استدلال سروکار دارند. شما زمانى که استدلالتان را مطرح مىکنید بالاخره مطمئنترین راهى که در پیش مىگیرید استفاده از منطق است اما بدانید که باز هم یک دانشجوى هست که ممکن است این منطق او را اقناع نکند اکنون است که مىتوانید از هنر هم استفاده کنید که این متأسفانه در کتابهاى درسى ما رعایت نمىشود.
ـ در بحث خداشناسى چه مباحثى مهمتر است؟
در باب خداشناسى من نظرى دارم. به عبارتى مىتوان گفت خدا دو دسته صفات دارد، یک دسته صفاتى است که به آن مىگوییم صفات فلسفى خدا یا گاهى گفته مىشود صفات مابعد طبیعى خدا؛ مثل اینکه بگوییم خدا، علت العلل است، یا واجب الوجود است، محرک بلاتحرک است، قیوم بالذات است، وجود فى نفسه است، وجود محض است، یا خدا ازلى وابدى است؛ اینها صفات مابعدالطبیعى خدایند. یک دسته صفات هم وجود دارد که به آنها صفات اخلاقى یا انسانى خدا مىگویند. مثل اینکه بگوییم خدا خیر خواه است، عادل است، حکیم است، یکى از نقاط ضعف ما این است که در بحث خداشناسى، بیشتر به صفات متافیزیکى او توجه مىکنیم و این گونه فکر مىکنیم که مردم اصل وجود خدا را قبول ندارند، ولى این است که همهاش رو به فلسفه اثبات خدا مىرویم، با این که شما مىدانید که حتى به ظاهر لاابالىترین جوانان، در خلوتشان خدا را قبول دارند، چیزهاى دیگرى است که نتوانسته جذبشان کند. خوب من مىگویم شما چرا بحثى راجع به جمال خدا ندارید مگر جمال خدا یکى از ویژگىهاى خدا نیست، خدا جمیل است، شما در کدام کتاب کلامىتان راجع به جمال خدابحث کردهاید. شما توجه به صفات اخلاقى ندارید و من تعجب مىکنم که چرا تا به حال کتاب کلامى چه در قدیم چه الان که در آن با توجه به صفات خدا مثل زیبایى بحث شود ننوشتهایم. بیایید بحثى راجع به مهربانى خدا و خیرخواهى خدا تهیه کنیم. بنابراین در بحث خدا اولین چیزى که قابل توجه است این است که باید بیشتر بر صفات انسانى واخلاقى خدا تکیه کرد البته نه اینکه صفات مابعدطبیعى فراموش شود که البته بعضى هایش هم نباید بیاید، اینکه خدا محرک بلاتحرک است بسیار اثر نامناسبى دارد. در صفات ما بعد طبیعى خدا هم بیشتر تأکید بر صفات اخلاقى باشد نه صفات فلسفى محض. نکته دیگر اینکه باید یک کار واقعاً جدى در مورد آن صورت گیرد مسأله شر است. به نظر من آن چیزى که جوانان ما را از دین رمیده، وجود شر است، به نظر من هر چه در توان دارید روى مسأله شر کار کنید. اگر مخاطب مسأله شر برایش حل شود نیمى از گام معنویت را برداشته است. آن چه که این قدر آدم را نسبت به خدا شاک مىکند و بلکه منکر وجود خدا مىشود مسأله شر است و ما باید یک نیروى جدى فکرى براى حل مسأله شر صرف کنیم و از کار عظیمى که غربیان در این زمینه کردهاند استفاده مىکنیم وخودمان هم نوآورىهایى داشته باشیم و این قدر حرفهاى گذشته را تکرار نکنیم که شر عدمى است، عدمى باشد یا وجودى، بالاخره این دندان که درد مىکند، واقعاً درد مىکند، عدمى یا وجودى خواندنش که فرقى نمىکند و مسئله با آن حل نمىشود. در مسئله خدا این دو مسئله مهم است؛ یکى صفات اخلاقى خدا و دیگرى مسئله شر که ما معمولاً مسئله شر را مستقل هم بحث نمىکنیم و معمولاً همراه با مسئله عدل الهى مطرح شده است. در صفات اخلاقى خدا به نظر این شش صفت مهم است: علم خدا، قدرت خدا، خیرخواهى خدا، عدالت خدا، حکمت خدا، زیبایى و جمال خدا.
ـ بحث در مورد زیبایى و جمال خدا را بیشتر در کجا باید دنبال کرد؟
در کتابهاى عرفانى معمولاً عرفا در آنجا که صفات جمالیه و جلالیه را مطرح مىکنند در این زمینه بحث مفصلى دارند. شما اگر زیبایى خدا را از نظر مولانا در حد یک مقاله در آورید و یک فصل کتابتان قرار دهید. چقدر انگیزه ایجاد مىکند و نتیجه مىدهد. مولانا چقدر راجع به زیبایى خدا حرف مىزند. این به نظر من بسیار مؤثرتر است از اینکه ما بگوییم خدا محرک بلاتحرک است، واجب الوجود است، یا علت العلل است.
ـ در بحث از زندگى پس از مرگ چه مباحثى مهمتر است؟
در مورد زندگى پس از مرگ باید بر روى سه بحث بسیار تأکید کرد، یکى راجع به اینکه، لاأقل ساحتى از ساحات وجود انسان ماندنى است «ساحت هایى از وجود انسان مشتمل بر بدن، ذهن، نفس» باید کار عمیقى (غیر از ادلهاى که قدما به طور دائم مطرح مىکنند و امروزه اکثراً معتبر نیست) در مورد اینکه لاأقل ساحتى از ساحات وجودى ما با مرگ طبیعى از بین نمىرود صورت بگیرد کارهاى خوبى در زمینه اثبات نامیرائى ما، فیلسوفان ذهن یا فیلسوفان نفس ارائه کردهاند. بحث دوم اینکه زندگى پس از مرگ ارتباط وثیقى کماً و کیفاً با زندگى این جهانى ما دارد، البته بحث مفید و جالبى که مىتوان در اینجا مطرح کرد همان بحثى است که قدماى ما مطرح مىکردند که اولاً جزاء اعمال امر تکوینى است یا تشریعى و قرار دادى، بعد هم اینکه اصلاً ما جزاء عمل را مىبینیم یا نفس عمل را، که البته این جا بحثهاى بسیار عالى غربیان کردهاند که مىشود از آن استفاده کرد.
بحث سوم در باب اینکه، زندگى پس از مرگ چیزى جز جلوه روان این جهانى ما نیست، ما را به بهشت نمىبرند بلکه وقتى ما مىمیریم خود را در بهشت مىیابیم، ما را به جهنم نمىکشند بلکه وقتى مردیم خود را در جهنم مىبینیم، به نظر من ما از بحث هایى که متألهان غربى در این باب مخصوصاً در صد سال اخیر انجام دادهاند استفاده کنیم.
ـ قبل از این سه محورى که فرمودید «بحث صفات خدا و زندگى پس از مرگ و انسان» معمولاً مقدماتى براى ورود به این مباحث لازم است که بسیار مىشود برنامه ریزان هم در آن سر در گم مىمانند، اگر بخواهیم ورودیه زیبا ومنطقى براى دانشجو ارائه دهیم که نشان دهد در زندگى این مباحث ضرورت دارد چه مواردى را پیشنهاد مىنمایید؟
به نظر من بهترین ورودیه براى این بحثها، بحث از نیازهاى انسان است، اگر ما براى ورودیه بحث مطرح کنیم که انسان نیازهاى چهارگانهاى دارد نیازهاى زیست شناختى که نیازهاى بدنمان است، نیازهاى ذهنى که مربوط به این است که عالم چگونه هست و چگونه نیست نیازهاى روانى و بالاخره یک سلسله نیازهاى روحانى یا معنوى. حال در هر بحثى هر چه از اولى به سمت دومى مىرویم باید بحث را عمیقتر و مفصلتر کرد، نیازهاى بدنى و نیازهاى زیست شناختى و بیولوژیک را به اشاره کمى مىتوان گذشت، سپس با ورود به بحثهاى ذهنى مسئله حقیقتطلبى به عنوان مهمترین نیاز ذهنى مطرح مىشود. ذهن مىخواهد تصویر توهمآمیز و خیالانگیز از عالم نداشته باشد، بلکه تصویرى مطابق با واقع یا نزدیکتر به واقع داشته باشد. از این قسم هم که بگذریم، وقتى وارد نیازهاى روانى مىشویم باید بحث به صورت مفصلتر مطرح شود که ما چه نیازهاى روانى داریم. به نظر نیازهاى روانى را مىتوان به دو دسته تقسیم کرد؛ دستهاى از نیازهاى روانى که آدم در مقطعى از زمان دارد و در مقطعى ندارد و دسته دوم نیازهایى که از اول عمر تا آخر عمر به همراه اوست. در این قسمت، باید بر اساس روانشناسى دقیق، نیازهاى روانى دوران کودکى، نوجوانى، جوانى، میان سالى و پیرى را تفکیک کنیم نیازهایى که پدید مىآیند و از بین مىروند، و نیازهاى مهمترى که دائمى هستند. یعنى نیازهاى روانى مدام، اما بالاتر از نیازهاى روانى، چیزى است بنام نیازهاى روحانى یا معنوى، نیازهاى روانى فرقشان با نیازهاى روحانى در این است که نیازهاى روانى از نیازهایى هستند که با همین وضع کنونى روانمان به آنها نیاز داریم یعنى در همین وضع روانى کنونى بیشتر از افسردگى آن را دوست داریم، در وضع فعلى امید را بیشتر از یأس و نا امیدى دوست داریم، این که با خودمان دعوا نداشته باشیم را بیشتر از این که با خود نزاع کنیم دوست داریم، اما زمانى که در انسانها نیاز روحانى پدید مىآید نیاز روحانى این که وضع روان را عوض کنند، این نیازها را نیازهاى trans یا spiritual مىگویند، یعنى نیازهایى که انسان با پاسخ به آن از خودش فراتر مىرود، آن کسى که فهمید باید خانه روحش را عوض کند به یک تحول معنوى نیاز دارد، این غیر از نیازهاى سادهاى است که بتوان با روانپزشک، روانشناس و یا روان درمان، درمان کرد، این جاست که عرفان و معنویات به درد آدم مىخورد. نیازهاى روحانى را فقط دین و عرفان مىتواند جواب دهد. در این قسمت بحث چهارم باز جوانه مىزند، بحث نیاز انسان به دین، به نظر من اینجا باید مدخل بحث فرق کند چرا که این نوع بحث با روحیه انسان امروز سازگار است. انسان امروز اول با انسان شروع مىکند. در کتابهاى کلامى بحث با خدا شروع مىشود، بعد نبوت عامه، نبوت خاصه و مثلاً بحث امامت هم پیش مىآید اگر شیعه باشند، بعد هم زندگى پس از مرگ، انسان در اینجا جایگاهى ندارد، من مىگویم که شما انسان را محور قرار دهید و همان مواد خام را توى این قالب و چارچوب جدید بریزید.
ـ در این زمینه به کدام یک از اندیشمندان غربى بیشتر مىتوان توجه کرد؟
از متألهان مسیحى در میان کاتولیکها که قصد داشتند با این روش دینشان را حفظ و آن را در اذهان و نفوس ترسیم کنند، مىتوان گفت: آقاى هانس کونگ و تامس مرفون بهترین کارها را کردهاند ما مىتوانیم از آثار آنها مىتوانیم استفاده کنیم، در میان پروتستانها، کسانى مثل «پل تیلیش» و «تیتریش پل هانر» اینها نیز کارهاى بسیار خوبى انجام دادند. در میان یهودیان هیچ کس را همچون مارتین بوبر نمىشناسم او که «عارف یهودى و متکلم و فیلسوف» است کارهاى بسیار عالى کرده تا با همین کارها بتواند مردم را بر دیانت و معنویت محفوظ نگهدارد.
ـ در سایر بحثها مثل زندگى پس از مرگ و شناخت خدا و اوصاف او به اندیشه چه کسى مىتوان رجوع کرد؟
در بحث مباحث پس از مرگ، آثار فیلیپس از شاگردان و نزدیکان ویتکنشتاین و آثار جان هیک بهترین آثارى است که ما داریم. هر دوى اینها الهى هستند و از زندگى پس از مرگ و این که زندگى پس از مرگى وجود دارد دفاع مىکنند. در بحثهاى خداشناسى هم کارهاى عالى و فراوانى صورت گرفته است به حدى که لاتعد و لا تحصى است. اینها آخرین تحقیقاتشان را در این زمینه در مجلاتشان ذکر مىکنند مثلاً مجله “faith and philosophg” (ایمان و فلسفه) “rehigiousstudies”(مطالعات دین) و (دین و روانشناسى) مجلهاى است که همه مطالبش در مورد دین و روانشناسى است.
ـ گرچه فضاى بحث عوض مىشود اما اجازه بدهید یک سؤال راجع به استاد مطرح کنیم. به نظر شما استادى که این دروس را تدریس مىکند و قصد دارد باورهاى دینى یا دین ورزى دانشجو را تقویت کند چه ویژگىهایى باید داشته باشد؟
اول مهم این است که «کونوا دعاهالناس بغیر السنتکم» من واقعاً اعتقادم بر این است که استاد باید یک منش اخلاقى سالمى داشته باشد. بهترین راه جذب دانشجویان به معنویت این است که ببینند استادى که به معنویت دعوتشان مىکند خودش انسانى معنوى است. چهار ویژگى براى استاد (مخصوصاً براى نسل جوان) خیلى اثر گذار است؛ یکى اینکه احساس کنند استاد داراى صداقت است، هیچ گونه تزویر، ریا و دورویى در او نیست، ظاهر وباطن و دو تا بودن در استاد نبینند، نکته دوم مسئله خیرخواهى است که مهمتر است، مسئله سوم تواضع است، جوان اگر احساس کند که استاد براى خودش شأنى قائل نیست بسیار تأثیر دارد و مسأله چهارم هم مسأله روحى است که از آن به مهربانى، نرم رفتارى، تعبیر مىکنم. در مقابل سه فاصله ممکن است استاد را از دانشجو جدا کند، یکى این که من چون روحانى هستم با شما که روحانى نیستید، متفاوت هستم. دوم این که من چون استادم با شما که استاد نیستى، متفاوت هستم. سوم این که چون نمره شما دست من است با شما، متفاوتم. این سه فاصله متأسفانه بسیار مخرب هستند. من خودم هیچ گاه درس معارف نداشتم، ولى از سال ۱۳۶۵ که وارد دانشگاه شدم، چه زمانى که در مقطع لیسانس تدریس مىکردم چه زمانى که در مقطع فوق لیسانس تدریس مىکردم و چه الان که چند سال است در مقطع دکترى فقط درس مىدهم هیچ گاه حضور و غیاب نکردم، هرچه قدر دانشگاه پافشارى مىکرد، مىگفتم ؛ من اهل حضور و غیاب نیستم. استدلال من این بود که اگر درس استاد جذابیت علمى یا معنوى براى دانشجو داشته باشد حضور و غیاب هم که نکنى دانشجو مىآید. درس یا باید جذابیت علمى داشته باشد یا معنوى و اگر این جذابیت را نداشته باشد با زور حضور و غیاب فقط مىتوانید بدنش را بیاورید بدون اینکه استفاده علمى و معنوى ببرد. نکته دومى که براى استاد بسیار مهم است این که استاد باید دین را خوب بشناسد، یعنى بعدى از دین که محل حاجت جوان امروز است را بشناسد. نکته سوم این که با دنیاى امروز آشنا باشد و بفهمد که جوان امروز در چه دنیایى زندگى مىکند، این سه شرط مهم براى استاد موفق است. البته احراز این سه شرط به نظر من مشکل است، تحقق آن هم مشکل است و به سادگى با امتحان دادن و امتحان برگزار کردن، هم حاصل نمىآید. ولى بر این نکته تأکید مىکنم که هیچ چیزى جاى عامل اول که رفتار مقبول یک استاد معارف است را نمىگیرد. رفتار انسانى از سر تواضع و مهربانى. استاد باید این فاصله عاطفى را از بین ببرد و فاصله عاطفى که از بین رفت بقیه امور سهل است. اگر حمل بر خودستایى نباشد من تا الان که در دانشگاه تدریس کردم و در خدمت شما هستم حتى یک کیف معمولى، یک کیف سامسونت دستم نگرفتم، با اینکه خود شما هم مىدانید که امروز یک دانشجوى دوره لیسانس هم که یک جوان هیجده نوزده ساله است با کیف سامسونت سر کلاس مىآید. مىگویم یک کیف سامسونت هم یک فاصله ایجاد مىکند. وقتى دانشجو این را مىبیند احساس مىکند که انگار معلم ما، مثل خودمان است. من بارها و بارها گفتهام ما که نمىتوانیم تمام عالم و آدم را مرفه کنیم، فقر مادى که ریشه کن کردنى نیست، لااقل کارى کنیم که فقر براى فقیر قابل تحمل شود. استادى که از اول با تکبر سر کلاس مىرود فاصله ایجاد مىکند، شما وقتى جلوى شاگرد بلند شوید، وقتى ابتداء به سلام کنید تأثیرش را خواهید دید. اینها فیلم بازى کردن نیست، اینها باید در انسان جبلى شود، من در تمام سالهایى که در دانشکده ادبیات بودم خدا شاهد است در مجموعه این سالها بیست وعده ناهار نخوردهام چرا؟ چون وقتى دانشجو به اتاق من مىآید. اگر بگویم آقا برو بیرون وقت ناهار من است، رنجیده مىشود. ناهار را روى میز مىگذاشتند ولى وقت نمىشد بخورم، آنقدر دانشجو سؤال مىپرسید و اشکال مطرح مىکرد تا اینکه ساعت ۲ شده باید مىرفتم کلاس بعدى. اگر یک سؤال دانشجو جواب داده شود بهتر از این ناهار است، حال شما در اتاق فلان استاد بروى بگوید؛ آقا مگر نمىبینى من ناهار مىخورم یا اصلاً در اطاقش را قفل کند این استاد اگر علامه دهر هم باشد روى دانشجو تأثیر گذار نخواهد بود. دانشجو باید احساس کند که استاد آمده تا چیزى راکه دارد به او بدهد نه چیزى را که ندارد از او بگیرد، من بارها گفتم آنچه مهم است این است که دانشجو احساس نکند که استاد پول و شهرت ندارد و آمده از طریق ماها به شهرت برسد، یعنى آنچیزى را که ندارد از ما بگیرد، فرق است بین استادى که آمده در دانشگاه تا آن چیزى را که دارد به دیگران هم، بدهد تا آن استادى که آمده هرچه را ندارد بگیرد البته این امر اختصاص به اساتید معارف ندارد در استادان فیزیک و شیمى هم همین طور است و… . نکته دیگرى که در آخر به نظرم مىآید این است که استاد معارف نباید سخنگوى نظام باشد. استاد باید بگوید که من به اسلام حق مىدهم و هر بخشى از نظام هم که درست باشد دفاع مىکنم و هر بخشى که درست نباشد خودم اول منتقد آنم. اما باز هم تأکیدم بر همان نکته اول است که اخلاق بسیار مهم است، اخلاقى که بتواند افراد را تحت تأثیر قرار دهد و دانشجو از آن استفاده کند.
ـ از اینکه این فرصت را در اختیار ما قرار دادید بسیار متشکرم.
بنده هم تشکر مىکنم موفق باشید.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی معارف