خشونت عشق، خشونت نفرت ـ قسمت اول
اشاره: استاد مصطفی ملکیان در ماه محرم/ بهمن سال گذشته به مناسبت ایام شهادت سرور احرار عالم، امام حسین (ع) سخنرانی تحت عنوان«خشونت عشق» در حسینه ارشاد داشتند که بعداً در اسفند همان سال طی سمینار «ایران، عدالت و آزادی» به تکمیل آن گفتار با نام «خشونت، نفرت، آزادی و عدالت» پرداختند. متن حاضر صورت پیراسته آن دو گفتار است:
نکاتی که در این نوشتار خواهد آمد، در واقع بیان کننده سه مطلب کلی است. مطلب اول این است که که به لحاظ روانشناختی و به لحاط اخلاقی هم در «عشق» خشونت هست و هم در «نفرت». بنابراین، ما فقط «خشونت نفرت»، یعنی خشونت برخاسته از نفرت نداریم، بلکه نوعی «خشونت عشق»، یعنی خشونت برخاسته از عشق هم متصور است. اگر چه این امر متناقضنما (paradoxical) میآید که عشق خشونتزا باشد. مراد از خشونت عشق، در اینجا، یک خشونت دو جانبه است: نخست، خشونتی است که عاشق از آن رو که عاشق است با خودش دارد و دیگری خشونتی است که با معشوق و محبوب خود روا میدارد.
مطلب دوم این است که که خشونت نفرت دو نوع است. به عبارت دیگر، ما شاهد دو نوع خشونت نفرت در عرصه تاریخ و در ساحت درونی خودمان هستیم: نخست، خشونت نفرت به معنای خشونتی که از ابتدا خاستگاه نفرت داشته است. خشونت کسانی مثل استالین، پل پوت، هیلتر و صدام، خشونتهایی است که از ابتدا از دل نفرت برخاسته است. نوع دوم خشونت، خشونتی است که از ابتدا خشونت نفرت نبوده، بلکه خشونت عشق بوده است. اما این خشونت عشق منضم به بیخبری از واقعیتهای عالم انسانی شده و در نتیجه، تبدیل به خشونت نفرت شده است. یعنی در ابتدا من عاشق معشوق خود بودهام، ولی چون از واقعیتها انسانی بیخبر بودهام، آهسته آهسته، خشونت عشق من نسبت به معشوق تبدیل به خشونت نفرت شده است. البته باید متذکر شد که این دو نوع خشونت نفرت، از لحاظ آثار و نتایجشان هیچ تفاوتی با هم ندارند. یعنی، این هر دو نوع خشونت نفرت، از لحاظ آثار و نتایجشان هیچ تفاوتی با هم ندارند. یعنی، این هر دو نوع خشونت نفرت خانمانبراندازند؛ چه برای عاشق و چه برای معشوق. اگر چه برای معشوق بیشتر خانمانبرانداز هستند.
مطلب سوم این است که خشونت نفرت هم با «آزادی» و هم با «عدالت» منافات دارد. باید بر این نکته تأکید کنم که حتی اگر سخن کسانی مثل آیزابرلین را که میگفت «ارزشهای انسانی، بالمآل با هم سرآشتی ندارند» بپذیریم، آنگاه باز هم باید گفت که خشونت نفرت هم با آزادی و هم با عدالت منافات دارد. اگر سخن آیزایا برلین را بپذیریم، در نتیجه، پیشفرض بحث ما این خواهده بود که میان آزادی و عدالت، بالمآل، گاهی ناسازگاری پیش میآید.» به عبارت دیگر، این پیشفرض به این معناست که گاهی به عنوان «عامل» و گاهی به عنوان «داور»، چارهای نداریم جز آن که یا آزادی را فدای عدالت کنیم و یا عدالت را فدای آزادی.
حال اگر این پیشفرض را بپذیریم که البته میشود نپذیرفت. یعنی، فرض کنیم که سخن آیزایا برلین درست باشد و بین ارزشهای انسانی فرجامین، بالمآل، نوعی ناسازگاری وجود داشته باشد و در نتیجه، بین عدالت و آزادی ناسازگاری وجود داشته باشد، آن گاه بحث بر سر این است که میان عدالت و آزادی، بالمآل، کدام را باید برگزید. به بیان دیگر، ما یا با کسانی مواجه میشویم که به تسامح، آنها را «سوسیالیست» مینامیم و معتقدند که به هنگام ناسازگاری میان آزادی و عدالت، باید جانب عدالت را گرفت و آزادی را در پای عدالت قربانی کرد و یا با کسانی مواجه خواهیم بود که به تسامح، آنها را «لیبرالیست» مینامیم و معتقدند که در این تنازع باید عدالت را فدای آزادی کرد.
سخن من این است که ما چه سوسیالیست مشرب باشیم و چه لیبرالیست مشرب و به تعبیر دقیقتر، چه به رجحان عدالت بر آزادی قائل باشیم و چه به رجحان آزادی بر عدالت، در هر دو حال باید بپذیریم که خشونت نفرت، با آزادی و عدالت ناسازگار است. بنابراین نه میتوانیم به نام اندیشههای سوسیالیستی، و نه به نام اندیشههای لیبرالیستی، خشونت نفرت بورزیم. زیرا خشونت نفرت به این هر دو رقیب به طور یکسان ضربه میزند. یعنی، هم برای آزادی مضر است و هم برای عدالت.
تفاوت خشونت عشق و خشونت نفرت
در باب اینکه چه وقت و در چه موقعیتی انسانها شرایطی بهر و جامعهای شادتر خواهند داشت دیدگاههای متقاوتی در طول تاریخ فکر و فرهنگ بشری مطرح شده است و نقطه اشتراک تمام این دیدگاهها نیز پدیدآوردن فرد انسانی بهتر و جامعهای شادمانهتر بوده است. برخی به این گمانبودهآند که به وسیله «دین» میتوان جامعهانسانیای پدید آورد. در دوره «تجدد» برخی نیز گمان کردهاند که تنها با اشاعه «مردمسالاری» است که این توفیق حاصل میشود. برخی نیز گفتهاند که تحقق یک «سازمان اقتصاد جهانی» که در توزیع امکانات مادی و معیشتی و رفاهی به همه انسانها به یک چشم نگاه کند، وضع مطلوبی را پدید خواهد آورد. برخی دیگر پنداشتهاند که فقط با فرهیختگی و تحصیلات علمی و دانشگاهی بیشتر و اشاعه هر چه افزونتر سواد و معلومات، وضع مطلوب پدید خواهد آمد.
در اینجا من قصد طرح این مدعا را دارم که یگانه راه برای تشکیل یک جامعه آرمانی انسانی، رسیدن به نوعی «عشق ناخودگرایانه و در عین حال فعالانه» است و این راه اگرچه دشوارترین راه برای رسیدن به جامعه انسانی مطلوب است؛ اما در عین حال، یگانه راه ممکمن برای رسیدن به آن مطلوب است. راههای دیگری که برای تحقق جامعه آرمانی انسانی پیشنهاد شدهاند، اگر چه میتوانند شرطهایی لازم برای این مقصود باشند، اما برای رسیدن به هدف مورد نظر ما، شرطی کافی نیستند. برای رسیدن به یک جامعه مطلوب باید، آهسته آهسته، نوعی عشق ناخودگرایانه و فعالانه را نسبت به همنوعانمان در درون خومان بپرورانیم.
منظورم رسیدن به عشقی است که به دنبال سود خود و ارضای علایق شخصی خود نیست و کانون توجه آن، به بیرون خود و دیگران است. این عشق اما علاوه بر اینکه ناخودگرایانه است، فعالانه نیز هست. عشقی منفعل نیست و برای ارضا شدنش محتاج اقداماتی بیرونی است. به سخن دیگر، عشقی است همراه با احسان و امداد به انسانهای دیگر.
بسیاری از افرادی که در حوزه روانشناسی اجتماعی، اخلاق، جامعهشناسی و اندیشهسیاسی به بحث میپردازند بر این نکته تأکید کردهاند که برای رسیدن به جامعهای مطلوب، پروردن چنین عشقی در آدمی لازم و ضروری است. اگر بخواهیم به انسانهای دیگر به چشم غایت و هدف نگاه کنیم و نه به چشم وسیله و آلت؛ اگر بخواهیم بر این گمان نباشیم که انسانهای دیگر نردبانی هستند برای ترقی و بالا رفتن ما، نیازمند تفکری هستیم که بر مبنای احسان بیرونی استوار شده باشد. به اقتضای عشق درونیمان به انسانهای دیگر و برای دستیابی به این هدف مطلوب، راهی نیست جز آنکه به آنها کمک کنیم و این کمک کردن بیرونی نیز مسلماً محتاج فداکاری و صرنظر کردن از قدرت و ثروت و حیثیت اجتماعی و جاه و مقام و شهرت و محبوبیت و مانند آنهاست. صرفنظر کردن از این امیال، البته خوشایند هیچ انسان عادیای نیست و هیچ انسانی به راحتی حاضر نیست که برای بهروزی دیگران از ثروت، قدرت، حیثیت، جاه و مقام، شهرت، محبوبیت، تعیشات و حتی در مواردی از علم خود صرفنظر کند.
من این ناخوشایند بودن «احسان ناشی از عشق» را «خشونت عشق» مینامم. وقتی اشق انسانهای دیگر باشیم، طبعاً زندگی برای ما خشن خواهد بود و عشقی که ما را به زندگیای دشوار، پرمحنت و پرمشقت میکشاند نیز، بالطبع، عشقی خشن خواهد بود. کسانی که اهل معنویتهستند، چه آنان که به صورت نظری با معنویت آشنا هستند و چه آنهایی که به صورت عملی اهل کارورزی معنوی هستند، معتقد به یک سلسله از اموری هستند که آنها را «پارادوکسهای معنویت» مینامند. پارادکسهای معنویت، متناقضنماهایی هستند که هر انسان معنوی، دیر یا زود در زندگی معنویاش با آنها روبرو میشود. این متناقضنماها برای انسانی که معنوی و عاشق نیست، ظاهرا متناقض می نمایند؛ اگرچه در باطن متناقض نیستند. عالمان اخلاق و عارفان و کسانی که به «روانشناسی معنویت» میپردازند، این پارادوکسهای ممعنویت را شماره کردهاند.
از مهمترین این پارادوکسها، پارادوکسی است که «صلح با شمشیر» خوانده میشود. انسان معنوی در مرحلهای از زندگی احساس می کند که آرامش را تنها با شمشیر میتواند به دست آورد. حضرت عیسی نیز از این صلح با شمشیر یاد کرده است. پارادوکس دیگر، «زندگی در مرگ» است که مقتضای آن چنین است که زندگی را تا از دست ندهی به دست نمی آوری و زندگی بدون مردن امکانپذیر نیست. یکی دیگر از پارادوکسهای مشهور، پارادوکس«فرزانگی ابلهان» است که مطابق آن، ابلهان نوعی از فرزانگی دارند که گاهی فرزانگان هم از آن سود می جویند. «قوت ضعفها» یکی دیگر از این پارادوکسهاست. میگویند بسیاری از ضعفهای آدمی، نقطه قوت اوست و اگر این ضعفها در انسان نمیبودند، قوتهایی هم در او به وجود نمیآمدند. این ضعفها، ضعفهایی هستند که نبودشان ضعف است. از میان این پارادوکسها، یکی هم همان «خشونت عشق» است.
عشق در ظاهر سر و کاری با خشونت ندارد، ولی آنچنانکه توضیح داده شد، برای احسان نسبت به انسانهای دیگر، تحمل این خشونت لازم و اجتناب ناپذیر است. در برابر خشونت عشق، نیز خشونت نفرت قرار دارد و اگر در «خشونت عشق» این خشونت متوجه «خود» آدمی است، اما در «خشونت نفرت» این خشونت متوجه «دیگری» میشود. انسان عاشق، ناخوشایندیها را برای خودش میخواهد. این خشونت نسبت به خود که برآمده از مهری عظیم به انسانهای دیگراست، «خشونت عشق» است.
خشونت عشق، به این معنا، چیزی جز این نیست که من همه خوشایندهای خودم را در مسلخ مهرورزیام به انسانهای دیگر فدا کنم و همین خشونت عشق است که حضرت علی را به آنجا میرساند که بگوید اگر کوهی مرا دوست بدارد و بخواهد در این نحوه از زندگیای که من برای خود انتخاب کردهام مشارکت کند، به ناچار همچون من از هم خواهد پاشید. و یا مثلاً این تعبیر چندین بار در اوپانیشادها آمده است که «لطافت خشن اما شفابخش عشق». همچنین در تعابیری که مولانا به کار میبرد نیز خشونت عشق دیده میشود:
عشق از اول سر و کش خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
در تعابیر حافظ نیز هست:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
«خشونت عشق» به این معنا شرطی لازم اجتناب ناپذیر برای یک زندگی انسانی است و البته این خشونت نتیجه خود را هم خواهد داشت. در نتیجه این خشونت، انسان، آهسته آهسته، در درونخودش به انسانی دیگر تبدیل میشود و جامعه نیز، نرمنرمک، جامعهای شادمانه خواهد شد. خشونت عشق که به معنای صرفنظر کردن از خوشایندها است، دایرهای وسیع را شامل میشود، چرا که خوشایندهی ما از تنوع و کثرت برخوردارند. ما خوشایندهای جسمانی داریم چرا که جسم داریم؛ خوشایندهای ذهنی داریم چون که ذهن داریم؛ خوشایندهای معرفتی داریم از آن روی که معرفت داریم؛ خوشایندهای احساسی و عاطفی داریم بدان دلیل که احساس و عاطفه داریم؛ خوشایندهای نیازی و خواستهای داریم به همان دلیل که نیاز و خواسته داریم و در نهایت خوشایندهای اجتماعی داریم چرا که درظرف جامعه زندگی میکنیم. حال اگر هم به وسعت خوشایندههای آدمی و هم به ژرفای آن بیندیشیم، پی میبریم که این نوع فداکاری، یعنی صرفنظر کردن از خوشایندها، تا چه حد سخت و طاقتفرساست.
اروپاییها برای قربانی کردن از واژه sacrifice استفاده میکنند و به زندگی پاک و مقدس نیز sacreed میگویند. عرفای مسیحی از این نکته زبانی استفاده می کنند و میگویند که به زندگی مقدس از آن روی sacreed گفته میشود که بدون sacrifice یا قربانی کردن، این زندگی حاصل نمیشود. گویی که برای یک زندگی مقدس، ما دائماً باید چیزی را برای چیزی دیگر قربانی کنیم.
خوشایندهایمان را برای خوشایندی دیگر قربانی کنیم. تا به خوشایند نهایی برسیم که عبارت است از عشق به انسان و مهیا ساختن یک زندگی پر از حقیقت و سرشار از معنا برای او. وقتی که از فداکاری با چنین گستره و ژرفایی سخن به میان میآید، شکی نیست که میتوان از «شهادت» نیز سخن گفت و آن را اوج و نهایت خشونت عشق دانست. زیرا وقتی که من از کل جسم خودم برای بهروزی انسانهای دیگر چشم میپوشم و شهادت را میپذیرم، بالاترین حد از خشونت عشق را پذیرا شدهام. ما حصل این از خودگذشتگی نیز آنچنان که گفتهشد تنها به بهروزی و منفعت دیگران نمیانجامد، بلکه باعث میشود تا در درون من نیز انسانی دیگر متولد شود؛ انسانی که به یک معنی، همان انسان کودکوار درون خود ماست و مترادف با بازگشت به دوران کودکی و معصومیت آن است.
شهادت بدین ترتیب در حالی که نهایت خشونت است، لطیفترین کاری است که یک انسان برای انسانهای دیگر انجام میدهد و جای تأسف است که برخی شهادت را که همان خشونت عشق است با خشونت نفرت یکی میگیرند. بسیاری خشونت عشقِ بنیانگذاران ادیان و مذاهب را چنان تفسیر کردهاند که گویی همان خشونت نفرت بوده است. بنیانگذاران ادیان و مذاهب، زندگی سخت و صعبی را بر خود هموار میکردند تا بهروزی دیگران حاصل شود و چه افسوس که تلاش این بزرگان را برخی چنان تحلیل میکنند که گویی آنها مردم را خادم خود میخواستهاند و نه خود را مخدوم مردم. شکی نیست که در این روایت، خشونت عشق، به خشونت نفرت تبدیل میشود.
شهادت در مقام نهایت و اوج خشونت عشق، آرزوی کسی نیست که برای ریختهشدن خون خود ارزشی ذاتی و فینفسه قائل باشد، بلکه ضرورتی است که انسانهای معنوی، در اوج انساندوستی خود، آنرا احساس می کنند.
در این ارتباط
قسمت اول :خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت دوم : خشونت عشق ، خشونت نفرت
قسمت سوم: خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت چهارم :خشونت عشق، خشونت نفرت