رویکرد وجودی به نهج البلاغه – پاره نخست
پیام دین: «عاشق»، نه «عبد»؛ «بودن»، نه «داشتن»
با استمداد از گفته دو تن از متفکران غربی، دو نکته را بیان میکنم. البته این نکات نکاتی نیست که ابداعی این آقایان باشد، ولی شیوه بیان اینها جالبتر است. متفکر و عارف دانمارکی «کییرکگور»[۱] از انسانها تقسیمبندیای دارد که به «مراحل سهگانه حیات آدمی معروف است» او میگوید هر یک از ما انسانها در یکی از این سه مرحله زندگی میکنیم:
۱. مرحله زیباشناختی (علم الجمالی)
۲. مرحله اخلاقی
۳. مرحله دینی
انسان در مرحله زیباشناختی میخواهد از هر نعمتی برخوردار شود. انسان در این مرحله دقیقاً مثل زنبوری است که میخواهد از هر گلی بچشد. راضی نیست که از بعضی نعمتها بگذرد. عموماً ما انسانها در این مرحله زندگی میکنیم. همه ما دوستدار خوراکیها، آشامیدنیها و پوشیدنیها هستیم. انواع و اقسام لباسها و مسکنها را دوست میداریم. دنبال شهرت و محبوبیت و … هستیم. از علم و قدرت و … خوشمان میآید. از نازلترین آنها که خوردنیها و آشامیدنیها باشد تا قدرتطلبی و علمطلبی و جمالطلبی و … اینها یک طیف وسیعی دارند. ما تا در این مرحله زیباشناختی هستیم راضی نیستیم از هیچکدام از اینها بگذریم. افزون بر این دنبال هرکدام از اینها هم که میرویم انواع مختلف آن را هم طلب میکنیم. مثلاً هم شهرت را دوست داریم و هم میخواهیم از ناحیههای مختلفی مشهور شویم. و این ما را میرساند به اینکه همه وقت تشتت بر ما مستولی باشد. خاصیت کسانی که در این مرحله زندگی میکنند این است که واقعاً احوال پراکنده دارند، چون تنوعها کرانناپذیر است. ما هم به دنبال تنوع هستیم بنابراین هیچوقت احساس آرام و قرار نمیکنیم.
هیچجا نیست که بگوییم اینجا مقر ماست میخواهیم در اینجا بمانیم. تا بخواهیم در یکجا قرار بگیریم تنوع جدیدی پیدا میشودو همینطور این سیر ادامه مییابد، لذا هیچ قراری در کار نیست هیچ آرامشی در کار نیست. در این مرحله انسان درست مثل کسی است که میخواهد به دنبال سایه خود برود. و به آن برسد و شما میدانید که آدمی هیچوقت به سایه خود نمیرسد. این مرحله مرحلهای است که انسان به اشیای خارجی چشم میدوزد. اگر دقت کنید تمام آن نعماتی که میخواهیم به آن برسیم و نقماتی که میخواهیم از آنها فرار کنیم، اشیای عینی خارجی هستند و اگر اموری هم هستند که حالت اعتباری دارند ما آنرا اعتبار کردهایم و برای آن حالت خارجیت قایلیم. مثل ریاست که امری است اعتباری، منتهی چون خودمان آنرا اعتبار کردهایم برای ما به صورت یک شی خارجی شده است و به دنبال آن هستیم. بعضی از این اعتباریها آنقدر برای ما عینیت یافتهاند که امور عینی دیگر را نسبت به اینها دونپایهتر میدانیم.
ابنسینا در اشارات یک بحث خیلی خوبی دارد میگوید: شاید تعجب کنید که یک شطرنجباز چگونه ساعتها در عرصه بازی مات میماند و خوراکیها و آشامیدنیهایی که به نزدش میآورند توجهاش را جلب نمیکند. آنکه شطرنجباز نیست دلیل این را نمیفهمد ولی آنکه با این بازی آشنا است میداند که فرد شطرنج باز لذتی احساس میکند که این لذتها در برابر آن هیچ است. او از این لذتها صرفنظر میکند چون به نظر خودش به لذت بالاتری رسیده است به هرحال ما در این مرحله به دنبال امور خارجی میگردیم و چون این اشیای خارجی متعددند به تعداد مایل به بینهایت ما هم دایماً به دنبال آنها میدویم.
اما بعضی از این مرحله گذشتهاند و به مرحله دوم یعنی مرحله اخلاقی رسیدهاند. در این مرحله التفات انسان از اشیای خارجی میبرد. تمام هم و غمش مصروف یکی سری اصول میشود یک سلسله ضوابط و معاییر اخلاقی. من در تمام طول زندگی باید طوری زندگی کنم که این چند اصل را زیر پا نگذارم (حالا کاری نداریم که این اصول را از کجا کسب میکند البته تعبیر کییرکگور این است که انسان در این مرحله به شرطی اخلاقی به حساب میآید که این ضوابط را خودش برای خود وضع کند) انسان در این مرحله فقط به این ضوابط توجه دارد و به دیگر امور بیتوجه است این ضابطهها به چند لحاظ با هم متفاوت هستند:
الف) از نظر منشا که اینها را از کجا کسب میکنیم گاه خود خواستهاند و گاه از دیگری کسب شده است. البته اینها که از خود من برخاستهاند خیلی متفاوت است با آنها که از دیگری پرسیدهام.
ب) از نظر تعداد هرکس به چند اصل معتقد است. «سیجویک» فیلسوف معروف انگلستان میگفت: اصلی که من برای خود انتخاب کردهام این است که با دیگران چنان رفتار کنم که دوست میدارم با من رفتار کنند. این همان است که از قدیم به آن «قاعده طلایی»[۲] میگفتند. کسی مثل برتراندراسل میگفت به دو اصل معتقدم یکی اینکه «به هیچ انسانی ظلم نکنم» و دیگر اینکه «هر استعدادی در خود سراغ دارم شکوفا کنم». به هرحال انسانهایی که اینگونه زندگی میکنند در مرحله اخلاقی بهسر میبرند. این مرحله مرحله کمی نیست. بگذریم از اینکه به عقیده کییرکگور نسبت به مرحله بعد فرومایه است ولی خود این مرحله بسیار ارزشمند است. در این مرحله زندگی دو ویژگی دارد که در مرحله اول نداشت اولاً در مرحله اول آرامش در کار نیست. انسان پیوسته دوان است؛ چیزی بدست میآورد چیز دیگر میخواهد. و همینطور … دایماً بالاتر را میخواهد. و تازه این بالاتر خواستنها همه از یک سنخ است. این تشتت افکار که در مرحله اول است در این مرحله دوم مطلقاً نیست. در اینجا به آرامشی میرسیم، چرا؟ چون هرچه میخواهد در عالم خارج رخ بدهد من هستم و این اصولم. و این اصول هستند که باید محفوظ بمانند. آنچه در عالم خارج رخ میدهد با وجود تنوعها و تشتتها مرا متشتت نمیکند. پریشانی بسیاربسیار کمتر شده است اگر مدعی نشویم که اصلاً پریشانی نیست. ثانیاً در مرحله اول به اشیای خارجی دلباخته بودیم ولی در مرحله دوم به اصول درونی دلباختهایم.
در این مرحله یک عطف نظری کردهایم از اشیای خارجی به درون خود. این اصول برای فرد چونان ظروف بلورینی هستند که فرد پیوسته مراقب است که به آنها صدمهای نرسد. شما توجه کنید که انسان وقتی یک «پاکت میوه» به دست دارد رفتارش بسیار متفاوت است با وقتی که یک «بلور» در دست دارد. در مورد اول همه کاری میکند و توجهی هم به پاکت میوه ندارد ولی وقتی ظرف بلورینی در دست دارد، در تمام حالات و رفتارش متوجه ظرف است که مبادا حرکتی کند که به ظرف خدشهای وارد شود. فرد به همه چیز بیاعتنا است چرا؟ چون دلنگران ظرف خود است.
از حضرت علی(ع) میپرسیدند شما چگونه به این حالت رسیدهاید میفرمودند: «از ابتدای کودکی دربان دل خود بودم» مواظب بودم که چه کسی میآید و چه کسی میرود، آن که میآید چرا میآید و آن که میرود چرا میرود. این حالت دربانی حالتی است که در این مرحله حتماً انسان باید داشته باشد.
اما مرحله سومی هم در انسان وجود دارد که کییرکگور آنرا «مرحله دینی» مینامد. در مرحله دینی ما باز از اصول به عالم خارج بر میگردیم منتهی این حالت با حالتی که در مرحله زیباشناختی داشتیم فرق میکند. در مرحله اول به همه اشیا دلباخته بودیم و در مرحله دینی به یک شی از اشیا خارجی دل باختهایم. «عشق» دقیقاً ویژگی مرحله دوم است. من بارها گفتهام که دین مقدمه اخلاق نیست بلکه اخلاق مقدمه دین است. عقیده من دقیقاً مثل عقیده کانت است. منتهی از جهت دیگری کانت میگفت ما دین را برای اخلاق نمیخواهیم. اخلاق را برای دین میخواهیم. اخلاق مقدمه ورود به دین است و نه برعکس و واقع هم همین است. آدم اول باید اخلاقی شود اگر در اخلاقی شدن، استکمال پیدا کرد آنگاه متدین میشود.
خوب، ما در این مرحله دوباره به اشیای خارجی برمیگردیم. منتها به تمام آنها نه، بلکه به یک شئ خارجی، عاشق آن شیء میشویم. وقتی عاشق آن شدیم، دیگر هرچه او فرمان دهد، همان است. رابطه ما با او، رابطه «عبد و مولی» نیست، بلکه رابطه «عاشق و معشوق» است. انسانی که مرحله اخلاقی را پشت سر نگذاشته است، اگر هم وارد دین بشود، تلقی او از دین، تلقی عبد و مولی است، تلقی نوکر و آقا است. اما اگر بعد از مرحله اخلاقی وارد دین شود، رابطه او با آن موجود رابطه عاشق و معشوقی است و این دو ارتباط، با هم فرق میکنند. یک نوکر البته از دستور ارباب خود تخطی نمیکند اما چرا؟ چون میترسد که تأدیب شود. اما همین نوکر اگر عاشق شود، از معشوق خود هم فرمان میگیرد اما این فرمانبری خیلی متفاوت است با فرمانبری از اربابش. این دو حالت فرمانبری از سه جهت با هم متفاوتند:
اولاً در حالت اول آنکه او را به فرمانبرداری وادار میکند، «ترس» است. اما در حالت دوم «مهر» است که به او فرمان میدهد.
ثانیاً در حالت اول اگر از تیررس ارباب دور شود، کارهای خلاف دستور او انجام میدهد، چرا؟ چون تمام آنچه او را به اطاعت وادار میکرد، ترس بود. ترس وقتی حاکم است که ارباب ناظر باشد. حالا اگر در جایی ارباب ناظر نباشد، او کارهای دیگر میکند یا کارهایی که مورد امر او نیست یا علاوه بر آن کارهایی که مورد نهی او هست، هم انجام میدهد. اما کسی که عاشق دیگری است، برای او حضور غیرفیزیکی معشوق اصلاً مطرح نیست. بنابراین، هیچوقت گریختن از فرمان معنا نمییابد. چون اطاعت برای عاشق بار نیست که بخواهد از آن شانه خالی کند، برای عبد است که اطاعت «بار» است.
ثالثاً در حالت اول، عبد حتی اگر اظهار هم نکند، وقتی کاری برای مولی انجام میدهد، «منت» میگذارد که به هرحال کاری برای او انجام داده است. اما عاشقی که برای معشوق کاری انجام میدهد، نه تنها منت نمیگذارد که منت هم میکشد و این، خیلی تفاوت ایجاد میکند. صرف اینکه کاری توانسته برای مشعوق انجام دهد و او این کار را پذیرفته، منتی است که معشوق بر عاشق دارد، نه برعکس. ما معمولاً به این مسأله توجه نمیکنیم و برای همین در دین هم دایماً میگوییم باید «اسقاط تکلیف» کرد. تکلیف یعنی «مشقت». یک مشقتی بر دوشم آمد که باید هر طوری شده آن را از دوش خود بردارم، ساقطش کنم.
حالا اینکه اسلام میگوید که «لاتمنوا علی اسلامکم» (در قرآن آمده که ای پیامبر به مردم بگو که مسلمان شدنتان منتی نیست که بر من دارید) به این نکته اشاره دارد که خیال نکنید که خدا مانند مولایی است که وقتی کاری میکنید، میتوانید منتی بر او داشته باشید. اصلاً این حالت نیست. ما منت میکشیم که خدا ما را مورد امر خود قرار داده است. دیدهاید که بعضی عرفا در تفسیر آن آیه از قرآن که «یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون» میگویند تمام مرارتی که شخص به هنگام روزه میکشد، فراموش میشود فقط بخاطر کلمه «یا ایهاالذین آمنوا».
خود اینکه انسان اینقدر در خود شرف میبیند که خدا او را مورد خطاب قرار داده است، مایه مباهات است. در نظر بگیرید اربابی که دو عبد دارد، وقتی یکی را صدا میزند، آن دیگری خوشحال میشود که باری به دوشش نیامده است. اما اگر دو نفر عاشق یک معشوق باشند، وقتی معشوق یکی از آنها را صدا میزند، آن دیگری ناراحت میشود. از این بالاتر عرفا میگفتند وقتی معشوق بر عاشق جفا هم میکند، از جفای او هم عاشق خوشحال میشود، چون معلوم است که او را بهحساب می آورد.
اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی
همین که ظرف مرا شکسته است، نشان میدهد که عطف توجهی به من دارد. خود این التفات[۳] به هر قیمتی میارزد.
اگر برگردیم به تعابیر کییرکگور، او میگوید در مرحله دینی شما فقط عاشق یک موجود از موجودات خارجی میشوید و به همین دلیل، زندگی شما نه فقط آرامشی که در مرحله اخلاقی کمابیش داشت، مییابد بلکه علاوه بر آن «حلاوت و شیرینی» هم پیدا میکند. در این مرحله سوم است که حتی اصول اخلاقی هم به چیزی گرفته نمیشوند. اگر فرمان معشوق با اصول اخلاقی هم در تضاد بیفتد، عیبی ندارد. مثال خیلی خوبی که خود او میزند و در تمام زندگی خود به آن توجه داشت، مثال «ابراهیم و اسماعیل» است. او میگفت داستان ابراهیم و اسماعیل نمونه شاخص کسانی است که چون در مرحله دینی زندگی میکنند، حتی اصول اخلاقی را هم به چیزی نمیگیرند. در تورات و در قرآن آمده است که ابراهیم به اسماعیل گفت که به کرات در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم. اسماعیل هم حالت تسلیم داشت و میگفت «افعل» یا «یا ابت افعل ما تؤمر». هرچه به تو گفتهاند بکن، ای پدرکم، ای پدر عزیزم. نگفت یا ابا «یا أبی». خطابش دقیقاً با حالت ترحم و عطوفت همراه است.
کییرکگور می گوید بنا بر «مرحله اخلاقی» بریدن سر انسانی بیگناه توسط ابراهیم، خلاف قواعد اخلاقی است. بهظاهر، بریدن سر اسماعیل هم تحمیلی بود بر ابراهیم و هم بر اسماعیل. او باید فرزند بیگناهی را میکشت و اسماعیل هم باید بیگناه کشته میشد. اما نه در تورات و نه در قرآن، سخن از این دغدغهها و وسوسهها نیست. هر دو تسلیم محض هستند. برخی روایات لطایف و ظرایف این داستان را میگویند. از جمله اینکه، فرزند به چشم پدر نگاه نمیکرد تا او دچار حالت شرمزدگی نشود. چون درمییافت که پدر از کسی فرمان میبرد که معشوق اوست. میبینید با اینکه امری خلاف اخلاق صادر میشود، اما هیچیک از این دو، اصلاً اظهار نمیکنند که این امر خلاف اصول اخلاقی است. چون، این دو دیگر در مرحله اخلاقی زندگی نمیکردند. در مرحله دینی فرمان را نباید با موازین اخلاقی سنجید. چون رابطه، رابطه عاشق و معشوقی است، اما اگر رابطه غلام و ارباب باشد، نوکر حق دارد به ارباب بگوید فلان فرمان شما خلاف اصول اخلاقی است. (حالا یا میخواهد از فرمان او بگریزد یا واقعاً معتقد به اصول اخلاقی است). اما در رابطه عاشق و معشوق دیگر این حرفها نیست.
در مورد امام جعفر صادق(ع) گفتهاند که کسی گفت که چرا شما قیام نمیکنید؟ امام فرمودند که ما یاری نداریم که مستظهر به کمک او باشیم. آن فرد گفت که شما در عراق بیش از صدهزار شیعه دارید. حضرت فرمودند: اینها کدامشان از این نوعند که اگر من آتشی برپا کردم و گفتم وارد آن شوید، میروند؟ حال، این را میخواهم بگویم که اگر حضرت به ما بگویند وارد آتش شوید، چه میکنیم؟ این چه میکنیم بستگی به این دارد که در کدام مرحله زندگی میکنیم. تلقی ما از ایشان چیست؟ تلقی مولی یا تلقی معشوق؟
کییرکگور میگفت در این مرحله آنچه از معشوق صادر میشود عین ضابطه اخلاقی است، دیگر نباید آن را با ضوابط اخلاقی تطبیق کرد و اگر مطابق بود اطاعت کرد. نه، اصلاً این مسأله مورد توجه نیست. کییرکگور به مساله ابراهیم و اسماعیل به عنوان یک مسأله استعجالی و مقطعی نمیپردازد. به آن میپردازد تا نشان دهد که کسانی در این مرحله میزیستهاند و شما اگر بخواهید متدین باشید، باید خود را به این مرحله برسانید. حالا اگر بخواهید این مورد خلاف ضوابط اخلاقی را در دین ببینید، میبینید که منحصر به یکی هم نیست. اختلاف موسی و عبدصالح را دقت کنید. موسی دقیقاً با ضوابط اخلاقی عمل میکرد، اما آن عبدصالح (که ما نمیدانیم کیست و مفسران گفتهاند که خضر بوده است) از موسی فراتر میرفته است یا لااقل در آن مرحله از موسی فراتر میاندیشیده است. موسی میگفت هیچ دلیلی نیست که ما مکافات قبل از جرم بکنیم. کشتن فرد به این جرم که در آینده پدر و مادر خود را میکشد، با هیچ قاعده اخلاقی و عقلی سازگار نیست. تو اگر او را بکشی او نمیماند که کسی را بکشد. بنابراین قصاص قبل از جنایت هم نکردهای، بلکه قصاص بدون جنایت کردهای. در این مسأله دقت کنید. این چه توجیهی دارد؟ جز این است که اگر عبدصالح مأمور است که سر کسی را ببرد، دیگر ضوابط اخلاقی به کار نمیآید؟
پس دقت کنید که وقتی بحثی از حسن و قبح عقلی و یا شرعی میشود، اینها در یک افقی هستند. اما در یک افق بالاتر باید نسبت به خدا حالت عاشقانه داشته باشیم و بنابراین، اوامر و نواهی خدا همگی مطاع هستند، بدون چون و چرا. آنوقت شما اگر مرحله اخلاقی را پشت سر نگذاشته وارد مرحله دینی شوید، تلقی شما از خدا تلقی مولی است. به شرطی تلقی شما از خدا تلقی معشوق خواهد شد که مرحله اخلاقی را پشتسر گذاشته باشید که «یحبهم و یحبونه»، هم خدا عاشق است و هم معشوق و ما هم، هم عاشقیم و هم معشوق.
ماحصل سخن من دراین قسمت این است که: اولاً باید از کانال اخلاق وارد دین بشویم. چارهآی جز این نیست. ثانیاً اگر از طریق اخلاق وارد دین نشویم، دیگر دین را به معنای کمابیش کج میفهمیم. درست یک ارباب بسیار فربه از خدا برای خود میسازیم و حالت خود را حالت نوکر میپنداریم.
نکتهای را در اینجا باید تذکر بدهم و آن اینکه، در قرآن تعابیر عبد و مولی میبینید، در روایات هم این تعبیر هست. این به دو جهت است: ۱) به هرحال باید مرحله اخلاقی را پشتسر گذاشت تا وارد مرحله دینی شد. اگر کسانی این مرحله را پشتسر نگذاشتهاند، طبعاً باید در مورد آنها تعبیر عبد و مولی باشد. ۲) هیچوقت نباید حالت «عامل»[۴] را با حالت «شاهد»[۵] یکی گرفت. اگر از اطاعت کردنهای عاشق فیلمبرداری کنید، از این فیلم میتوان تعابیر عبد و مولایی به دست داد. چون شما نمیدانید در دل او چه میگذرد، فقط اطاعتها را میبینید و چون چنین است این اطاعتها از لحاظ شما که شاهد داستانید، ناظر آنید، دو نوع تلقی میشود: هم میتوان تلقی عاشقانه از آن داشت و هم تلقی رابطه عبد و مولی. چون عشق امری است «درونی» و اطاعت امری است «بیرونی». هیچوقت اطاعت یک تفسیر برنمیدارد. ما وقتی به دیگران نظر میکنیم اطاعتهای آنها را میبینیم. اما این اطاعتها میتواند از سر «ترس» باشد و یا از سر «مهر». این دیگر به سر سویدای مطیع مربوط میشود. حال ممکن است شما از آن اطاعت، تفسیر عبد و مولی بدهید، حال آنکه رابطه، رابطه عاشقانه باشد و یا برعکس و این مشکلی است که در تمام علوم انسانی (علوم اجتماعی) داریم. نمیشود بدون ارجاع به باطن عامل، از فیزیک و ظاهر عمل تفسیری درست بدست داد. از این جهت، گاه گمان میبریم کسی عابدانه رفتار میکند، درحالیکه عاشق است و برعکس. این نکته در دعاهای خود حضرت علی(ع) به وفور دیده میشود، خود امام در دعای کمیل میفرماید که آنچه مرا مضطرب میکند، اصلاً جهنم نیست، فقط دوری از توست. «هبنی صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک». فرض کن خدای من که بر عذابت تاب آوردم (فرض است وگرنه عذاب خدا که تاب آوردنی نیست، این سخن یک عاشق است) چگونه دوری تو را تحمل کنم. اصلاً سخن بهشت و جهنم نیست. اگر به بهشت هم برود خدا نباشد، جهنم است.
پس توجه کنید که آن سخنی که میگفتیم منافات با این ندارد که گاه در قرآن و روایات تعبیر عبد و مولی میبینیم، به دو جهت: اولاً انسانها در مراحل مختلفند و خدا یا انسانها در مراحل مختلف، سخن مختلف میگوید و ثانیاً حالت شاهد یا عامل را نباید اشتباه کرد.
نکته دیگری که باید بگویم اینکه، عبد و مولی که در فقه مطرح میشود، داستان دیگری است. در اصول فقه دایماً تلقی از رابطه انسان با خدا رابطه عبد و مولی است. البته این، کار به مسایل حقوقی دارد و مسایل حقوقی، مسایل اجتماعی هستند و به همین جهت باید در مقام تشریع و قانونگذاری خدا را تنظیر بکنیم با عبد و مولاهای اجتماعی. این در جای خود درست است و کاری به بحث ما ندارد.
نکته دیگر را وام میگیریم از روانکار و روانشناس معروف آمریکایی «اریک فروم» متولد آلمان ۱۹۰۰. اریک فروم کتابی دارد به نام «داشتن یا بودن». او نکتهای در این کتاب میگوید و در آثار دیگر نیز پیوسته تکرار میکند که ما یک بار و برای همیشه باید برای خود معلوم کنیم که آیا ما مجموعه بودنهایمان هستیم یا مجموعه داشتنهایمان؟ ما آدمهای کوچه و بازار میگوییم این را دارم، آن را دارم. دایم محمولهایی بر خود حمل میکنیم که از مقوله داراییها است. فلان چیز دارم، بهمان چیز دارم. مجموعه دارایی من از دارایی تو بیشتر است و … اما اریک فروم میگفت که باید توجه کنیم که ما مجموعه بودنهایمان هستیم نه مجموعه داراییهایمان! این داشتنها فقط منحصر به آن چیزهایی نیست که تاجرمسلکها و آنها که همه چیز را کاسبکارانه تلقی میکنند، میگویند. من و شما وقتی به محفوظات خود هم تکیه میکنیم، باز به داشتنها توجه کردهایم. معلومات ما هم از داراییهای ما است. بر اساس همین هم بین افراد مقایسه میکنیم. اما یک نکته مهم این است که در مقام داوری، نمیتوان بر داراییها تکیه کرد. شکی نیست که وقتی میخواهید کتاب بخرید، پیش کسی میروید که کتابهای جدیدتر و بهتری دارد. وقتی میخواهید مایحتاج خود را بخرید، به کسی مراجعه میکنید که اجناس بهتری دارد، ولی آیا بر همین اساس میتوان روی داشتنهای افراد داوری کرد؟ این مهم است. امروزه داوریهای ما تماماً بر داراییها استوار است. منتهی گاه کسی سطح فکرش پایین است، داشتن را به خانه و اتومبیل و … منحصر میکند و کس دیگری به قدرت اهمیت میدهد و کس دیگری علم را مهم میشمارد، اما همانطور که بارها گفتهام آنچه زنجیر را بد میکند، آن است که ما را از رفتن باز میدارد، نه جنس زنجیر. زنجیر بودن زنجیر، و بد بودن زنجیر به بازداشتن ما از رفتار است نه جنس آن. چه فرقی میکند که پای ما در زنجیر مسی باشد یا زنجیر سیمین یا زرین؟
ما متأسفانه دل خوش کردهایم (آنهایمان که مثلاً جلوتر از دیگرانیم) که جنس زنجیر را عوض کنیم، میگوییم کسانی دنبال پول هستند یا شهرت یا … ولی ما دنبال علم هستیم. علم هم زنجیر است منتهی طلایی. باید کاری کنیم که پایمان آزاد شود. ما دایماً روی داشتنهایمان حساب میکنیم، و این داشتنها همه زنجیرند. چرا؟ چون هروقت چیزی داشتید در مقام حفظ آن برمیآیید و وقتی نباشد که دایماً مواظف آن باشید، آیا حافظ عزیزتر است یا محفوظ؟ همیشه محفوظ عزیزتر از حافظ است، چون معلوم است که به چیزی عزیزتر از خود راضی شدهایم، قبول کردهایم که خانه ما، علم ما و … از ما عزیزتر باشد.
اریک فروم میگفت بیایید داوریهای خود را داوری بکنیم که ادیان میپسندند. ادیان میگویند به بودنها اهمیت دهید نه داشتنها. و وقتی بنا شد به بودنها اهمیت دهیم، نه به داشتنها، یعنی حتی به معلومات خود هم اهمیت ندهیم. ببینید «چه هستید» نه «چه دارید»؛ در چه حالی هستید، نه چه چیزهایی دارید. حالا دقت کنید اگر بخواهیم به این مساله توجه کنیم، باید فقط به «اخلاق»[۶] گرایش پیدا کنیم و معنای این مطلب یعنی باید از «علم فقه» و «کلام» بیرون بیاییم و وارد «اخلاق» شویم. «فقه» درواقع به ما بایدها و نبایدهای ظاهری را میدهد و «کلام»، به ما اعتقادات را القا میکند. ولی هم بایدها و نبایدهای ظاهری و هم اعتقادات هر دو در استخدام این هستند که ما را دارای «خلقیات خاصی» بکنند. در «کلام» به ما میگویند خدا هست، خدا عادل است، خدا رحمان است … بهشت، جهنم و قیامت و … هست (از مقوله استها و نیستها) در «فقه» به ما میگویند: فلان کار واجب یا حرام یا … است (بایدها و نبایدهای ظاهری یعنی چیزهایی که در اعضا و جوارح بیرونی ما نشان داده شود) توجه کنید که تمام است و نیستها، که در «کلام» وجود دارد و همه بایدها و نبایدهای ظاهری همه در استخدام امر ثالثی هستند و آن امر ثالث را میدانید چیست؟ وقتی بگوییم امور یا از مقوله است و نیستها هستند و یا از مقوله باید و نبایدها (به حصر عقلی) و حصر عقلی دیگری هم درست بکنیم که بایدها و نبایدها هم دو گونهاند: بایدها و نبایدهای باطنی و باید و نبایدهای ظاهری. چون حصر عقلی است تعداد اقسام از این سه بیرون نیست:
۱. است و نیست = کلام
۲. باید و نباید ظاهری = فقه
۳. باید و نباید باطنی = اخلاق
این است که ما در حیطه هر دینی سه علم اصلی بیشتر نداریم: کلام، فقه و اخلاق. اما صحبت سر این است که کدام یک از اینها اصالت دارند؟ کلام و فقه هر دو در استخدام اخلاقند. اگر در کلام میگویند خدا و قیامت و … هست و در فقه میگویند دروغ نگویید و … هر دو سنخ برای این به ما القا میشوند که ما یک خلقیات خاصی پیدا کنیم. درونمان متحول شود، وضع جدیدی در درون پیدا کنیم. فقط و فقط اخلاق با «بودن» ما سروکار دارد. ما در اخلاق است که «موجودی جدیدی» میشویم. از اخلاق که بیرون میآییم، همهوقت مواجه چیزهای جدیدی میشویم و ما همیشه باید دنبال این باشیم که موجود جدیدی بشویم، نه وجدان کنیم چیزهایی را که قبلاً نداشتهایم و اگر دین به ما «جهت» خاصی در زندگی بخشید یا به تعبیر دیگر «معنای دیگری» به زندگی من و شما داد یا به تعبیر سوم ما را «موجود جدیدی» کرد، آنوقت وظیفهاش در مورد ما اعمال شده است. اما اگر دین فقط ما را دارای چیزهای جدیدی کرد، آنوقت ما به واقع متدین نیستیم. فقط به دین به عنوان یک نظام حقوقی نگاه کردهایم که میخواهد حافظ منافع ما باشد. اما اگر دین به ما جهت داد، به زندگی ما معنا داد، آنوقت ما به معنای واقعی متدین هستیم. من به دوستان توصیه میکنم که به این داشتنها و بودنها توجه کنند. این البته چیزی نیست که اریک فروم برای نخستینبار گفته باشد. او این مطلب را تنسیق کرده است. اگر این کتاب او (داشتن و بودن) و دیگر آثار او را مطالعه کنید، میبینید که ما از نظر معنوی از سطح کسانی چون او فروتریم. ما غبطه میخوریم به حال کسانی که هیچ ادعای دریافت نمیکنند، اما در عین حال از ما فراترند. برای آن که به تعبیر امروزی یک شوک روانی پیدا کنید که چقدر فروییم و از نظر عقلی هم این مطلب وضوح پیدا کند، کتابهای کییرکگور و اریک فروم را در این دو جهت حتماً مطالعه کنید.
[۱] وی در قرن نوزدهم میزیست و پایهگذار مکتب اگزیستانسیالیسم است. او خودش عارف به معنای واقعی کلمه بود و خداترسی عجیبی داشت و همین باعث شد که خیلی زود (در سن ۴۳ سالگی) از دنیا برود.
[۲] The golden rule
[۳] از گوشه چشم نگریستن
[۴] Agent
[۵] Spectator
[۶] به معنای دیگر و متفاوت با آنچه تا کنون گفتیم.
منبع: روزنامه ایران، شماره ۱۶۸۵ – سال ششم – یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۷۹ (و یا یک روز قبل!)