مرگ پایان بخش یا ارزش بخش؟

 مصطفی ملکیان:‌ موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشه‌ی مولانا پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش؟ هنگامی که گفته می-شود که آیا مرگ پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایان‌بخش و ارزش‌بخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت این‌گونه بیان می‌‌شود که آیا مرگ پایان‌بخش زندگی است یا ارزش‌بخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به…

 مصطفی ملکیان:‌ موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشه‌ی مولانا پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش؟ هنگامی که گفته می-شود که آیا مرگ پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایان‌بخش و ارزش‌بخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت این‌گونه بیان می‌‌شود که آیا مرگ پایان‌بخش زندگی است یا ارزش‌بخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان می‌‌دهد یا به زندگی آدمی ارزش می‌‌دهد؟

استاد مصطفی ملکیان روز دوشنبه ۲۹ اردیبهشت در  اولین نشست سال ۱۳۹۳  موسسه سروش مولانا با نام «رستخیز ناگهان» سخنرانی با موضوع «مرگ: پایان بخش یا ارزش بخش؟ مرگ از نظرگاه مولانا» داشتند که متن های  حاضر گزارش هایی از این سخنرانی است:

 گزارش اول:  فرهنگ امروز-  زهرا رستگار:

مرگ پایان بخش یا ارزش بخش؟*

ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است

مصطفی ملکیان در باب موضوع سخنرانی خود صحبت هایی را مطرح کرد و توضیح داد:  موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشه‌ی مولانا پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش؟ هنگامی که گفته می-شود که آیا مرگ پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایان‌بخش و ارزش‌بخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت این‌گونه بیان می‌‌شود که آیا مرگ پایان‌بخش زندگی است یا ارزش‌بخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان می‌‌دهد یا به زندگی آدمی ارزش می‌‌دهد؟ می‌‌شود گفت که در طول تاریخ همه‌ی تلقی‌‌های آدمی درباره‌ی مرگ به این دو تلقی فروکاستنی است و می‌‌شود همه را به این دو تلقی ارجاع و تحلیل کرد: یک تلقی این است که مرگ به زندگی پایان می‌‌بخشد و نقطه‌ی ختم زندگی ماست و هنگامی که مرگ آمد یعنی زندگی رفته است؛ بنابراین حضور مرگ به معنای غیاب زندگی است. دوم، برعکس این است و قائل است به اینکه مرگ ارزش‌بخش زندگی است، اگر مرگ نمی‌‌بود زندگی ارزشی نمی-داشت، علت ارزش و اغتنام زندگی به این جهت است که مرگی در کار است و کار مرگ در کار نبود زندگی ارزش نمی‌‌داشت، به تعبیر دیگر ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است. اگر زندگی نامحدود و نامتناهی بود دیگر ارزشی نداشت؛ بنابراین اگر مرگ را به زندگی نچسبانده بودند زندگی ارزشمند نبود وقتی که مرگ را به زندگی ملزم کردند ناگهان زندگی ارزش یافت و این نکته کم‌اهمیت نیست، درست مانند نهاد اقتصاد که اگر در این نهاد عرضه فراوان باشد قیمت پایین می‌‌آید. در مورد زندگی نیز اگر عرضه‌ی زندگی فراوان می‌‌بود؛ ارزش زندگی پایین می‌‌آمد.

بنابراین ارزش فرا رفتن زندگی به عرضه‌ی کم آن است به همین سبب نباید گمان کنیم که چه خوب بود زندگی لایتناهی بود، اگر زندگی لایتناهی بود بی‌‌ارزش می‌‌شد و این تناهی‌‌ای که برای زندگی متصور و محقق است -که آن تناهی را مرگ تعبیر می‌‌کنیم- این است که به زندگی ارزش می‌‌دهد و شما با وجدان حس خودتان می‌‌توانید این را در تجربیات خود بیابید. شما وقتی با تلوین‌‌های زندگی روبه‌‌رو می‌‌شوید و گمان می-کنید لحظه‌ی آخر زندگی است نسبت به زندگی بسیار قدردان‌‌تر می‌‌شوید.

مرگ به‌عنوان پایان‌بخش زندگی و مرگ به‌عنوان ارزش زندگی

استاد ملکیان در ادامه به شعری از مثنوی اشاره کرد و گفت: در دفتر ششم مثنوی این دو تلقی از مرگ -مرگ به‌عنوان پایان‌بخش زندگی و مرگ به‌عنوان ارزش زندگی- به شیرینی‌‌ هرچه تمام‌‌تر در ۳ بیت بیان شده است:

آن یکی می‌‌گفت خوش بودی جهان/ گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ/ که نیرزیدی جهان پیچ پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته/ مهمل و ناکوفته بگذاشته

وجود ما فقط با مرگ است که به درو می‌‌رسد و اگر مرگی نباشد ما همچون خرمن‌‌های دروناشده عاطل و باطل می‌شویم و می‌‌پوسیم. این صورت مسئله است و اما حالا بنده باید به جغرافیای مسئله بپردازم و بیان کنم که از میان همه‌ی آنچه که درباره‌ی مرگ می‌‌توان گفت بنده جویای چه نکته‌‌ای در مثنوی بوده‌‌ام و با بیان بنده دوستان ملاحظه خواهند کرد که سخن درباره‌ی مرگ سخنی بسیار متفاوت است، اگرچه همه‌ی ما از آن به سخن گفتن درباره‌ی مرگ تعبیر می‌کنیم. بنده تقسیم‌‌بندی‌‌های فراوانی می‌‌کنم و از این جغرافیای گسترده و پیچ‌‌ در پیچ درباره‌ی مرگ فقط به یک نکته اشاره خواهم کرد. اساساً در هر کتاب اعم از کتاب‌‌های روان‌شناختی، فلسفی، عرفانی، الهیاتی و دینی و مذهبی و در هر صنف کتابی که در تاریخ بشر نوشته شده است و ما در اختیار داریم هیچ مسئله‌‌ای به اندازه‌ی مرگ و عشق محل بحث نبوده است، حتی خدا به اندازه‌ی مرگ محل بحث نبوده، عشق هم بیشتر از خدا محل بحث است. در میان همه‌ی آثاری که در تاریخ فرهنگ بشری نوشته شده‌‌اند مرگ و عشق دائم‌‌التکررترین موضوعاتند، هیچ موضوعی به اندازه‌ی مرگ و عشق محل بحث و گفت‌‌وگو نبوده است. اینکه چرا چنین است داستان‌‌ها دارد، شما می‌‌توانید این داستان را از فروید آغاز کنید که فروید چه تحلیلی داشت و اینکه انسان یا به مرگ می‌اندیشد یا به عشق می‌اندیشد و همچنین تحلیل‌‌های پیش از فروید و تحلیل‌‌های پس از فروید، اما به‌هرحال بنده با این موضوع کاری ندارم. مرگ یکی از دائم‌‌التکررترین مضامین است اگر مخاطب در کتاب‌‌ها دقت کند، می‌بیند اگرچه در کتاب‌‌ها درباره‌ی مرگ سخن گفته می‌‌شود ولی در واقع از ۴ پدیده‌ی متفاوت سخن گفته و از همه‌ی آن‌‌ها تحت عنوان مرگ نام‌‌ برده می‌‌شود.

حالات نزدیک به مرگ

ملکیان به تفکیک چند پدیده پرداخت و توضیحی در باب معنا و تفکر مرگ ارائه داد: ابتدا این ۴ پدیده را از هم تفکیک می‌‌کنیم و در آثار هر فیلسوف، متفکر، هنرمند، نویسنده، رمان‌نویس، روان‌شناس و هر شاعری وقتی که مضمون مرگ معرفی می‌‌شود شما باید مطابق کنید و ببینید که آن شخص با کدامیک از این دو مفهوم سروکار داشته است. گاهی مرگ گفته می‌‌شود و مراد از مرگ همان حادثه یا رویدادی است که در یک آن در پایان زندگی رخ می‌‌دهد و به زندگی این‌جهانی پایان‌‌ می‌بخشد و ما نیز وقتی که از لغت مرگ استفاده می‌‌کنیم مرگ را به همین معنا به کار می‌‌بریم؛ بنابراین مرگ در استنباط اول به معنای همان رویدادی است که در کمتر از یک ثانیه رخ می‌دهد و لااقل زندگی را در این جهان ختم می‌‌کند. گاهی مرگ به این معنا است، چه وقتی سخن از تفکر درباره‌ی مرگ است چه وقتی سخن از مرگ‌‌آگاهی است و چه وقتی که سخن از مرگ و بیم از مرگ است. اما وقتی کسانی می‌‌گویند ما درباره‌ی مرگ آگاهی داریم یا آگاهی نداریم، اندیشه‌ی مرگ می‌‌کنیم یا اندیشه‌ی مرگ نمی‌‌کنیم، ترس و بیم از مرگ داریم یا نداریم در واقع مرادشان پس از مرگ است نه خود آن‌‌ حادثه. این گروه پس از مرگ را مطمح نظر قرار دادند یا از آن‌‌ بیم و ترس دارند یا درباره‌‌اش تفکر می‌‌کنند یا نسبت به آن‌‌ نوعی آگاهی در خود می‌‌یابند. اینجا وقتی گفته می‌شود مرگ در واقع مراد پس از مرگ است که آیا پس از مرگی در کار هست یا نه و اگر در کار هست چگونه است و سیرت و صورت ما پس از مرگ چگونه خواهد بود؟

گاهی وقتی درباره‌ی مرگ سخن به میان می‌‌آید نه پس از مرگ مراد است و نه خود مرگ مراد است، بلکه چیزی مراد است که از آن‌‌ به حالات نزدیک به مرگ ترجمه می‌‌کنیم یا گاهی از آن‌‌ به نزع یا گاهی به سکرات مرگ تعبیر می‌کنیم؛ به این معنا که از زمانی که منِ مصطفی پی می‌‌برم که از این بستر دیگر زنده بیرون نخواهم آمد از آن لحظه این ماجرا شروع می‌‌شود. من وقتی می‌‌فهمم که این بستر آخرین بستری است که از آن بیرون می‌‌آیم، حالا خواه یک هفته دیگر بمیرم، خواه یک ماه دیگر و خواه ۶ ماه دیگر بمیرم، از این لحظه یک واقعه‌ی خاصی در زندگی‌ام ایجاد می‌‌شود که این گاهی تعبیر می‌شود به احتضار، گاهی به سکرات موت و گاهی به نزع. خلاصه وقتی است که شما یقین دارید که این آخرین بیماری است که در زندگی به آن دچار می‌‌شوید و دیگر از این بیماری زنده بیرون نمی‌‌آیید، از آن لحظه تا وقتی که خود مرگ محقق شود -حالا چه یک شبانه‌روز طول بکشد چه کمتر و چه بیشتر- این یک حالت خاص است و خیلی‌‌ها از این مدت می‌‌ترسند یا به این مدت می‌‌اندیشند یا آگاهی‌شان از این مدت آگاهی شدیدی است؛ یعنی وقتی که می‌گویند من از مرگ می‌‌ترسم یعنی از روزهایی در زندگی می‎ترسم که می‌‌دانم روزهای آخر عمر من است.

البته هرکدام از ما می‌‌دانیم که بالاخره روزی مرگمان فرا خواهد رسید، اما این خیلی فرق می‌کند به اینکه ما زمان دقیق آن را بدانیم. بنده در این سنی که هستم یقیناً ۲۰ سال دیگر بیشتر زنده نخواهم بود، اما اگر الآن به من گفته شود که ۳۰ سال دیگر در چه تاریخی رخ می‌دهد و من به صحت سخنتان قطع و یقین پیدا کنم، من دیگر زندگی‌‌ام با قبل فرق خواهد کرد، دیگر به کیان سابق نخواهد بود و جان کندن من شروع خواهد شد؛ بنابراین فکر نکنید که جان کندن یعنی روزهای آخر، نه، از روزی که فهمیدی چه زمانی خواهی مرد و فهمیدی که دیگر از این زندگی جان سالم به در نخواهی برد.

مرگ، بعد مرگ، نزدیک مرگ و  dying

استاد ملکیان به معانی مرگ می‎پردازد و ضمن توضیح درباره پیچیدگی‎های روان‎شناختی و جامعه‎شناختی مرگ اظهار می‎کند: روزهای آخر عمر روزهای خاصی هستند و از وقتی شروع می‌شود که به زمان دقیق مرگ‎مان آگاه می‌‌شویم و روزی به پایان می‌رسد که بمیریم. گاهی وقتی درباره‌ی مرگ صحبت می‌‌شود به این دوره اشاره می‌‌شود که در روزگار ما درباره‌ی این دوره یک پارادوکس عجیبی به وجود آمده که یکی از مشکلات بزرگ زندگی امروز ما برخلاف زندگی انسان سنتی به این نکته مربوط می‌‌شود و برای این دوره (دوره‌‌ای که از زمان مرگمان با خبر می‌‌شویم تا زمانی که می‌‌میریم) امروزه ما با چه پیچیدگی‌‌های روان‌شناختی و جامعه‌‌شناختی مواجهیم. در دوران قبل از مدرنیته این داستان اصلاً وجود نداشت و خود این داستان به نظرم خیلی جذاب می-شد.

اما یک معنای چهارمی برای آن مطرح است و آن معنای چهارم دیگر death (مرگ)، after death (بعد از مرگ) و  death near (نزدیک مرگ) هم نیست، بلکه مفهومی است که در زبان انگلیسی به آن dying می‎گوییم؛ به این معنا که انسان پی می‌برد که از روزی که نطفه‌‌اش منعقد شده است در هر لحظه هم به زندگی ادامه می‌دهد و هم به مرگش ادامه می‌دهد؛ چون موجودی که زمانی باشد این زمانی بودن به این معنا است که تا از یک لحظه نمیرید در لحظه‌ی بعد زاده نمی‌‌شوید؛ بنابراین زندگی ما مثل یک پارچه یا بافت است که تارش از زندگی است و پودش از مرگ است؛ یعنی ما هر نفسی که می‌کشیم هم یک نفس برای زندگی می‌کشیم و هم یک نفس برای مرگ می‌‌کشیم؛ یعنی با هر نفسم به دو چیز کمک می‌‌کنم، هم به زندگی و هم به مرگم کمک می‌‌کنم، به این می‌‌گویند دایینگ و از این به مردن در حین زیستن و زیستن در حین مردن تعبیر می‌‌کنند و این اختصاص به انسان‌‌ها ندارد، همه‌ی موجوداتی که در عالم طبیعت تحقق دارند این‌گونه‌اند؛ چون زمانمندند و موجودی که زمانمند است معنای زمانمندی‌‌اش این نیست که تا نمیرد زنده نمی‌‌شود و تا زنده نشود، نمی‌میرد و در هر دمی زندگی و مردگی را توأمان می‌‌کند، این سرنوشت همه‌ی موجودات عالم طبیعت است. فرق انسان با موجودات دیگر این است که غیرانسان‌‌ها از این مسئله باخبر نیستند، ولی انسان‌‌ها از این واقعیت باخبرند و می-دانند که هر نفسی که می‌‌کشند، می‎میرند.

نفس کشیدن یعنی مردن و البته نفس کشیدن یعنی زیستن یعنی این دو پدیده با هم یک پارچه می‌‌بافند یکی تار این پارچه است و یکی پود این پارچه است و چیزی به نام وجود من با آن آفریده می‌‌شود و اگر کسی این نوع مرگ را در زندگی‌‌اش احساس کند با ۳ پدیده‌ی دیگر خیلی متفاوت است. او نمی‌‌گوید که در آخر زندگی می‌میرم یا اینکه پس از مرگ چه خواهد شد یا اینکه روزهای پیش از مرگ چه خواهد شد، او به این فکر می‌کند که همین الآن دارم می‌‌میرم؛ بنابراین آن چیزی که دیگران در آخرین لحظه‌ی زندگی احساس می‌‌کنند او در هر لحظه احساس می‌‌کند و به آن آگاهی دارد؛ یعنی آگاهی دارد به اینکه مرگ و زندگی توأمانند، این نظیر جمله‌‌ای است که از ابن‌ابی‌طالب نقل شده است که می‌‌گفت هر نفسی که می‌‌کشید به مرگ نزدیک می-شوید. این ۴ پدیده درباره‌ی مرگ است و اگر در همه‌ی آثاری که درباره‌ی مرگ نوشته‌شده، مداقه کنید هرکدامشان به یکی از این ۴ پدیده می‌‌پردازند؛ بااینکه اسم همه‌ی آن‌ها را اندیشه درباره‌ی مرگ می‌‌گذارند، ولی این ۴ پدیده است.

جنبه objective و subjective مرگ

استاد مصطفی ملکیان جنبه عینی و ذهنی مرگ را بر شمارد و به نکاتی در این باره اشاره کرد و گفت: بنده بحثی درباره‌ی ترس از مرگ دارم، به همان بحثی که خود death است یعنی همان نقطه‌ی آخر زندگی خواهم پرداخت. نکته‌ی دوم این است که مرگ با همه‌ی این ۴ معنا یک جنبه‌ی objective دارد و یک جنبه‌یsubjective  دارد؛ یعنی مرگ من یک واقعه‌‌ای است در بیرون و نیز یک واقعه‌‌ای است در درون، مرگِ  objectiveمن که در بیرون رخ می‌‌دهد بی‌‌شک و شبهه پایان‌بخش زندگی این جهانی من است؛ اما مرگ درونی یا subjective یعنی حضور مرگ در ذهن و ضمیرمان. یک زمانی به مرگ به‌عنوان پدیده‌‌ای در بیرون نظر می‌‌کنیم و یک زمان به حضور پدیده‌ی مرگ در درون توجه می‌‌کنیم، مرگ بیرونی حتماً پایان‌بخش است اما مرگ درونی چطور؟ به نظر بسیاری از عرفا مرگ درونی آغازکننده‌ی زندگی است؛ یعنی از روزی که مرگ در ذهن و ضمیر فرد حضور یافت زندگی آغاز می‌شود و از این جنبه به نظر برخی روان‌شناسان فراشخصیتی و به نظر عرفا و به نظر برخی از فیلسوفان؛ کودکان هنوز زندگی را آغاز نکرده‌‌اند، زندگی کودک از وقتی آغاز می‌‌شود که مرگ در درون او نیز لانه کند؛ یعنی به مردن آگاه شود و ترس از مرگ در دل او بیفتد و درباره‌ی مرگ تفکر کند. همان است که مولانا می‌‌گفت که اگر مرگ وجود نداشت زندگی ارزش نداشت.

مرگ objective را بی‌‌شبهه می‌‌توانیم پایان‌بخش زندگی این جهانی بدانیم (حالا اینکه زندگی آن‌جهانی وجود دارد یا ندارد، من نمی‌دانم) اما این مسئله که از وقتی که من؛ از مرگ ‌آگاه می‌‌شوم، یعنی مرگ در درونم حضور پیدا می‌کند و از آن لحظه‌‌ای که به مرگ می‌‌اندیشم و از آن لحظه‌‌ای که در جانم ترس و بیم از مرگ نیست یا از طرفی دیگر محبت و عشق به مرگ در درون من ساری و جاری می‌‌شود، از آن لحظه به بعد به نظر بسیاری از متفکران تازه زندگی آغاز می‌شود. از نظر بسیاری از متفکران از جمله مولانا مرگ subjective آغازکننده‌ی زندگی است؛ اما شکی نیست که مرگ objective پایان‌بخش زندگی است؛ بنابراین وقتی می‌خواهیم این دو را از هم تفکیک کنیم به ۳ نحوه از موضوع مرگ در درون خودمان تفکیک کنیم، خود مرگ یک پدیده‌ی بیرونی است؛ اما در درون فرد ۳ گونه جلوه می‌کند، یکی مرگ‌آگاهی است و یکی ترس یا بیم یا عشق نسبت به مرگ است و یکی هم تفکر درباره‌ی مرگ است. این ۳ مؤلفه‌‌های subjective است که به نظر برخی آغازگر زندگی‎اند.

حالا آیا انسان که بالاخره روزی مرگ objective او سر می‌‌رسد اگر او مرگ‌آگاه است این علامت سلامت روان یا علامت عدم سلامت روانی‌‌اش است؟ در اینجا ۲ دیدگاه خیلی بزرگ وجود دارد یکی دیدگاهی است که اپیکور می‌گفت و فروید در زمانه‌ی ما دنبال آن را گرفت و نمایندگان دیگری هم دارد، اگرچه شاخصان این دیدگاه این دو نفرند. اپیکور و فروید هردوشان معتقد بودند که کسانی که درباره‌ی مرگ تفکر می‌‌کنند یا ترس از مرگ دارند یا مرگ‌آگاهی دارند یعنی اینکه مرگ درون آن‌ها حضور subjective دارد خود این علامت این است که سلامت روانی ندارند. کسی که به مرگ فکر می‌کند به لحاظ روانی ناسالم است، چرا؟ استدلال خیلی ساده‌‌تر این بحث برای اپیکور است و استدلال پیچیده‌ترش برای فروید است. استدلال اپیکور این است: «چیزی که تا هستی او نیست و وقتی که او هست تو نیستی، این چیزی است که تو هرگز با آن ملاقات نمی‌کنی و موجودی را که انسان ملاقات نمی‌‌کند درباره‌‌اش فکر ندارد.» اپیکور می‌گوید این منطق ندارد.

در مثنوی پشه‌‌ای به سلیمان شکایت برد که من از توفان شکایت دارم چون هر بار که می‌آید من را ده‌‌ها فرسنگ آن طرف‌تر می‌‌برد و من هیچ‌وقت از توفان در امان نیستم؛ بنابراین بین ما داوری کن و حکم بده. سلیمان گفت که قاضی عادل بدون حضور طرفین حکم نمی‌‌کند به توفان هم بگو بیاید تا حکم دهم. پشه گفت که اصلاً مشکل من همین است که جایی که من هستم دیگر توفان نمی‌‌تواند باشد و اگر جایی توفان بود من دیگر نیستم. اینجا دادگاهی نیست که بشود شاکی و متشاکی هر دو حضور داشته باشند. گویا داستان ما و مرگ هم به نظر اپیکور، داستان پشه با توفان است، تا ما هستیم مرگ نیست تا مرگ هم هست ما نیستیم، پس چرا عمری درباره‌ی آن فکر کنیم و از این نظر می‌‌گفت حکیم به مرگ نمی‌اندیشد فقط به زندگی می‌‌اندیشد.

استدلال اپیکور و فروید از سلامت روان درباره مرگ

ملکیان در ادامه اذعان داشت: فروید به همین استدلال فلسفی اپیکور جنبه‌ی روان‌شناختی داد و یک استدلال ۳ شاخه‌‌ای کرد و از آن استدلال ۳ دلیل بیرون کشید و گفت سخن اپیکور ۳ دلیل است نه یک دلیل؛ بنابراین به نظر او به لحاظ روان‌شناختی ما انسان‌‌هایی که برای مرگ حضور  subjectiveقائل می‌شویم ناسالمیم، حضور objective برای همه وجود دارد ولی حضور subjective علامت عدم سلامت ماست. اما بسیاری درست عکس این را معتقدند، عرفا یا خیلی از فیلسوفان می‌‌گویند «اتفاقاً آن چیزی که در اندیشه باید باشد مرگ است، آن مرگ که در اندیشه باشد زندگی ما ارزش پیدا می‌‌کند»، حالا اینکه چند نوع ارزش پیدا می‌کند و این ارزش-ها را با چه مکانیزمی پیدا می‌‌کند ۲ سؤال است که هر متفکری به نوعی به آن جواب داده است. اولاً وقتی می-گوییم زندگی ما ارزش پیدا می‌‌کند چگونه و با چه مکانیزمی ارزش پیدا می‌کند و مرگ‌اندیشی چگونه به زندگی ارزش می‌‌بخشد؟ ثانیاً چند نوع ارزش به زندگی می‌بخشد؟ آیا ارزش اخلاقی به زندگی می‌بخشد؟ آیا ارزش روان‌شناختی به زندگی می‌‌بخشد؟ آیا ارزش زیبایی‌‌‌‌شناسی به زندگی می‌‌بخشد؟ ارزش مصلحت‌اندیشانه می‌‌بخشد؟ یا انواع دیگری از ارزش که آن هم یک بحث است.

مسئله‌ی سومی که وجود دارد این است که در زندگی انسان‌‌ها زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد یا نه؟ به تعبیر دیگر اینکه انسان معتقد باشد که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا وجود ندارد آیا در نگرش انسان به خود مرگ هم تأثیر دارد یا نه؟ یعنی آیا ترس از مرگ ناشی از معتقد نبودن به زندگی پس از مرگ است؟ یعنی آیا عقیده داشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده نداشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده داشتن به نبود زندگی پس از مرگ (این ۳ حالت) در ترس خود من از مرگ مؤثر است؟ یا نه، مسئله‌ی اعتقاد یا عدم اعتقاد به زندگی پس از مرگ تأثیری در ترس و عدم ترس در زندگی پس از مرگ ندارد. عده‌‌ای گفته‌‌اند که تأثیر دارد و عده‌‌ای گفته‌‌اند که تأثیر ندارد. بعضی گفته‌‌اند اینکه من چه تصوری از زندگی پس از مرگ دارم و اینکه آیا اصلاً زندگی پس از مرگ را موجود می‌‌دانم یا معدوم می‌‌دانم، یا نمی‌‌دانم که موجود است یا معدوم است، این است که یک سلسله احساسات و عواطف و هیجانات خاصی را نسبت به خود مرگ در من پدید می‌‌آورد.

برخی گفته‌‌اند که اصلاً عقاید ما درباره‌ی زندگی پس از مرگ هیچ تأثیری ندارد، ما می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ بترسیم، می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ نترسیم، می-توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ بترسیم، می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ هم نترسیم، احساسات و عواطف متفاوت ما به وجود زندگی پس از مرگ یا عدم عقیده‌ی ما من به زندگی پس از مرگ یا عقیده‌ی ما به عدم زندگی پس از مرگ ربطی ندارد؛ یعنی نباید ما یک موضع مابعدالطبیعی یا ماوراءالطبیعی به مرگ داشته باشیم تا بتوانیم احساسات و عواطف خود را به مرگ سامان دهیم که آن داستان جداگانه‌‌ای دارد من به این موضوع هم نمی‌‌پردازم.

اما نکته این است اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد و اینکه ما انسان‌‌ها جاودانه‌‌ایم، یک قسم این بحث فلسفی است و ۳ قسم آن بحث روان‌شناختی است؛ بنابراین به این نکته توجه کنیم اعتقاد به زندگی پس از مرگ از منظر یک فیلسوف با کسی که از منظر روان‌شناسانه به زندگی پس از مرگ نگاه می‌‌کند خیلی فرق دارد. این هم یک بحث است که اتفاقاً در میان متفکران این را هم باید تفکیک دهیم

انواع جاودانگی پس از مرگ

ملکیان در ادامه سخنرانی خود به جاودانگی در دیدگاه انسان‎ها می‎پردازد و می‎گوید: جاودانگی انسان به چه معناست؟ وقتی فردی می‌‌خواهد جاودانه باشد به این معناست که در آن لحظه‌‌ای که آخرین نفس را می‌‌کشد از همان لحظه خود فرد نه موجود دیگری و نه انسان دیگری، در ساحت دیگری زندگی را آغاز می‌کند، این جاودانگی فلسفی است. وقتی فیلسوف درباره‌ی جاودانگی سخن می‌‌گوید به این معناست که وقتی من آخرین نفسم را کشیدم آخرین نفسم همان و آغاز زندگی در ساحت دیگری از جهان هستی همان، اما در ساحت دیگر زندگی، خود من زندگی را آغاز کنم نه انسان یا موجود دیگری. اما معمولاً انسان‌‌هایی که از منظر روان‌شناختی نگاه می‌کنند ۳ تصور دیگر هم از جاودانگی دارند و اغلب ما با این ۳ تصور دل خودمان را خوش می‌کنیم حتی اگر هم تصور فلسفی و روان‌شناسی را با هم داشته باشیم در بیشتر وقت‌‌ها دلمان را به ۳ تصور روان‌شناسی خوش کرده‌‌ایم.

یک تصور روان‌شناسی این است که تصور فرد این است که فرزندانش باقی می‌‌مانند و فرزندان او فرزندان خودشان را باقی می‌گذارند و آن فرزندان نیز فرزندان خودشان را باقی می‌‌گذارند؛ یعنی من خودم می‌‌روم اما یک کاروانی به راه انداخته‌‌ام و این کاروان تا صبح قیامت در حال حرکت است، گویا جاودانگی خود را جاودانگی از طریق اولاد و اعقاب و زراعی خود می‌داند، از طرف اخلاف و نوادگان خودشان می‌‌دانند و فکر می‌‌کند این‌گونه ماندگار می‌‌شود و این تلقی روان‌شناسی از جاودانگی است و البته کسانی که ظن فلسفی کمی دارند به همین هم دلشان را خوش می‌‌کنند، این یکی است.

دوم جاودانگی از طریق آثار است؛ یعنی معمار فلان مسجد یا معمار فلان کاخ می‌‌گوید تا وقتی آن کاخ باقی است او هم باقی است تا وقتی لبخند مونالیزا وجود دارد گویی ما داوینچی را داریم. کتاب‌‌هایی که من نوشتم بعد از من باقی خواهد ماند، خلاصه هرکسی به آثاری که از او باقی می‌ماند دل خوش می‌‌کند. «و تلک آثارنا تدینا علینا فانظر بعدنا الی آثار» این‌ها آثار ما هستند بعد از ما به این آثار نگاه کنید و ما را ببینید، این هم یک نوع از جاودانگی روان‌شناختی است.

نوع سوم که قدما بیشتر به آن دل می‌‌بستند این است که می‌گفتند : «نام نیکو گر بماند زآدمی/ به کزو ماند سرای زرنگار»، تا قرن‌‌ها پس از من شاگردانم می‌‌گویند که فلان کس معلم خوبی بود، فلان کس فلان خدمت را به ما کرد… و این نام نیک و حضور در خاطرها ما را جاودانه می‌‌کند؛ یعنی از راه آثاری که به جا گذاشته‌‌ایم در خاطره‌‌ها می‌‌مانیم. قدمای ما در ادبیات به این نام نیک خیلی اهمیت می‌‌دهند و می‌‌گویند سعی کنید نام نیک از خود به جا بگذارید.

این ۳ نوع جاودانگی، جاودانگی فلسفی نیست، چه بعد از مرگ زنده باشید چه زنده نباشید این‌ها به دردتان نمی‎خورد، اگر بعد از مرگ زنده نباشید که هیچ، در این صورت اصلاً کسی نیست که لذت ببرید؛ چون ارتباط آن عالم با این عالم گسیخته است. وقتی ما به آن ساحت رفتیم دیگر دائم به این عالم نگاه نمی‌‌کنیم و وارد ساحت دیگری می‌‌شویم، در اینجا هرقدر هم از ما تمجید کنید دیگر وجود نداریم. جاودانگی مهم جاودانگی فلسفی است و دغدغه‌ی ما در بحث فلسفی باید نوع این جاودانگی باشد که آیا ما خودمان بعد از مرگ می‌مانیم؟ نه فرزندانمان، نه آثارمان و نه نام نیکی که از ما در خاطرات و محفوظات دیگران باقی می‌‌ماند، این‌ها واقعاً جاودانگی نیستند بلکه آثاری‌اند که از کسی باقی می‌مانند که خودشان وجود ندارند و چون خودش وجود ندارد ذره‌‌ای هم لذت نمی‌‌برد از اینکه آثارش وجود داشته باشد.

اگر دقت کنید، وقتی‌که شما فکر می‌‌کنید که از طریق آثار یا فرزندان یا نام نیک باقی می‌مانید گویا تصورتان بر این است که به معنای فلسفی می‌مانم و از آنجا هم گاهی به دار دنیا سرک می‌‌کشم و می‌بینم که مثلاً به یاد من اسم خیابانی را گذاشته‌‌اند و…؛ یعنی باز هم گویا جاودانگی فلسفی را مفروض گرفته‌اید با اینکه ممکن است جاودانگی فلسفی وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. اگر وجود نداشته باشد که دیگر نیستی تا لذت ببرید و اگر هم وجود داشته باشد دیگر با این عالم سروکار ندارید، از اینجا که برویم رفته‌‌ایم. به گفته‌ی حافظ: «که از این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسید» فرقی هم نمی‌‌کند که زندگی پس از مرگی در کار باشد یا در کار نباشد. این هم یک بحث است که دوستان باید دقت کنند که جاودانگی اینجاست که اهمیت پیدا می‌‌کند نه در جاودانگی‌‌های سه‌گانه‌ی روان‌شناسی.

ظاهراً با وضع کنونی بشر ما نمی‌‌توانیم با پدیده‌ی objective مرگ مقابله کنیم، البته پیش‌‌بینی نمی‌‌شود ممکن است برای بشر روزگاری برسد که بتواند با پیشرفت تکنولوژی پزشکی و با پیشرفت دانش زیست‌‌شناسی و با پیشرفت در تحقیقات بیولوژی مولکولی و ژنتیک ما بتوانیم با مرگ هم مقابله کنیم و انسان‌‌ها دیگر مجبور نباشند بمیرند و بتوانند زنده بمانند. البته من خودم پیش‌‌بینی‌‌ام این است که اگر این روزگار پیش آمد مردم دسته دسته از شدت ملول بودن خودکشی می‌‌کنند. من فکر می‌کنم اگر روزی توانستیم زندگی جاودانی را به دست بیاوریم فوراً دستگاهی را هم اختراع می‌کنیم که هر زمانی که خواستیم با یک فشار بتوانیم کات کنیم؛ چون ملالت حاصل می‌آید و فکر می‌کنم شما را آشنا می‌‌کند با آن مطلبی که گفتیم ارزش زندگی به این است که انتها دارد، اتفاقاً اگر انتها نداشته باشد دیگر زندگی ارزشی نخواهد داشت.

تحقیقات روان‌شناس مرگ، الیزابت کوبلرراس

استاد مصطفی ملکیان در ادامه بحث خود اشاره کرد: بحث بنده این است که ترس از مرگ فارغ از اینکه درباره‌‌اش ارزش‌‌داوری مثبت یا ارزش‌داوری منفی کنیم به‌هرحال در زندگی‌مان چیز نامطلوبی است. شما هرکدامتان از مرگ می‌‌ترسید و این ترس از مرگ اصلاً برایتان لذت‌بخش نیست و اتفاقاً لذات این زندگی را به کامتان تلخ می‌کند، حالا آیا این ترس از مرگ در همه‌ی انسان‌‌ها به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است؟ اگر متفاوت است، عواملش چه چیزهایی است؟ به چه چیزهایی بستگی دارد، افزایش ترس از مرگ یا کاهش ترس از مرگ؟ این موضوع در روان‌شناسی مرگ مورد تحقیق واقع شده و همین را که بنده در این اواخر در یک جلسه‌ی دیگر هم گفته‌‌ام تا الآن روان‌شناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکته‌ی مسلم در این باب رسیده‌‌اند که اصلاً آیا ترس از مرگ در همه‌ی آدمیان به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است و اگر متفاوت است به چه عواملی بستگی دارد؟ بنده این را هم خدمتتان اشاره می‌‌کنم اما اصل بحثم این نیست. بله، آن چیزی که در روان‌شناسی مرگ تا الآن مسلم است یعنی تقریباً از زمانی که تحقیقات روان‌شناس مرگ، الیزابت کوبلرراس، در آمریکا شروع شد. تقریباً بعد از جنگ جهانی دوم بود.

این خانم روان‌شناس درباره‌ی مرگ فقط تحقیقات روان‌شناسی کرد و شاخه‌ی روان‌شناسی مرگ را ابداع و ابتکار کرد تا الآن روان‌شناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکته رسیده‌‌اند که در تحقیقات آماری کاملاً مسلم می‌‌شود. یکی از آن‌ها همان مرحله‌ای است که خود الیزابت کوبلرراس بیان کرد، او می‌‌گفت از وقتی که آگاه شدی که دیگر از بستر زنده بیرون نمی‌‌آیی تا وقتی که می‌میری -حالا چه این فاصله ۵ سال باشد یا ۱ سال باشد- شما ۵ مرحله را پشت سر می‌‌گذارید.

او به مرحله‌ی اول مرحله‌ی انکار می‌‌گفت: در مرحله‌ی اول مثلاً با خود می‌‌گوییم که پزشک من تشخیصش درست نیست که سرطان مغز دارم… که ریشه‌ی روان‌شناختی همه‌ی این‌ها انکار است و می‌‌خواهد بگوید که من هدف مرگ نیستم و مرگ به طرف من نشانه نرفته است؛ اما بعد از این مرحله فرد می‌‌بیند که همه‌ی شواهد درباره‌ی بیماری‌‌اش درست است. در مرحله‌ی دوم شخص خشمگین می‌‌شود و با خود می‌‌گوید چرا این‌همه آدم دزد و خلاف‌کار و سالمند و من که پایم را کج نگذاشته‌‌ام و فقط زحمت کشیده‌‌ام این اتفاق برایم افتاده است؟ یعنی دائم نق می‌‌زند و خشم خودش را نشان می‌‌دهد و مدام سخنش این است که چرا من این‌گونه شدم و دائم خودش را مقایسه می‌کند با دیگرانی که صحیح و سالمند، شادمانند، جشن عروسی می‌گیرند و… در مرحله‌ی سوم شروع می‎کند به چانه‌‌زنی و مثلاً می‌‌گوید خدایا اگر من از این بستر سالم بیرون روم یک درمانگاه خیره درست می‌‌کنم و… می‌‌‌‌خواهد با خدا قرارداد ببندد و چانه بزند و عهد کردن که: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم» و با خدا، با طبیعت، با روح و جان هستی شروع می‌کند به معاهده و قرارداد؛ اما کم‌‌کم این مرحله هم پشت سر گذاشته می‌‌شود و وارد مرحله‌ی چهارم می‌‌شود که آن مرحله، مرحله‌ی افسردگی است و شخص دیگر فرو می‌‌رود و نشاط حیاتی در او می‌‌میرد و دیگر نه به کسی فحش می‌‌دهد، نه از کسی گلایه دارد و نه با کسی قرارداد می‌‌بندد، دیگر در خود فرونشسته است و دیگر به اطراف توجه ندارد و کسی را مخاطب خود نمی‎داند، یک نوع اوتیزم است منتها نه اوتیزمی که در روان‌شناسی است، بلکه به این معنا است که فقط به خودش توجه دارد و کم‌‌کم نشاط حیاتی در او فرو می‌‌ریزد. حالت آخر، حالت نوعی تسلیم و حتی خشنودی است. در لحظات و روزهای آخر شخص آهسته‌آهسته نه فقط تسلیم مرگ می‌‌شود گاهی دیده می‌‌شود که شخص خشنود است.

این ۵ مرحله را اولین بار الیزابت کوبلرراس کشف کرد. بعد از ۴۰ سال تحقیق بالینی بر روی مبتلایان به بیماری‌های لاعلاج نشان داد که همه‌ی بیماران این ۵ مرحله را پشت سر می‌‌گذارند. منتها تمام چیزی که مورد تأکید خانم راس بود این بود که روان‌‌درمانگران باید سعی کنند که فوراً شخص را به مرحله‌ی پنجم برسانند. ما اگر کاری هم می‌کنیم باید کاری کنیم که این مرحله با سرعت طی شود و شخص به حالت تسلیم به مرگ و حتی نوعی لبخند زدن به مرگ و آشتی کردن با مرگ برسد و از این نظر آدم‌ها در روزهای آخری چهره‌ی نورانی‌‌تری را پیدا می‎کنند و نوعی ملاحت و ملاطفت را در چهره‌‌شان احساس می‌‌کنید که این وقتی است که با مرگ آشتی کرده‌‌اند و دیگر برایشان مشکلی نیست. درباره‌ی این واقعیتی که الیزابت کوپلرراس بیان کرد تحقیقات از زمان راس تا زمان ما (چون راس تقریباً ۲۰ سال پیش وفات کرد) روان‌شناسان مرگ می‌‌گویند این سخنی که راس گفته، مسلم است و غیر از این ۵ واقعه‌ی دیگر هم درباره‌ی ترس از مرگ مسلم است.

سخن گفتن درباره‌ی مرگ بایکوت شده است

ملکیان اشاره کرد: این را خدمتتان عرض کنم یک چیزی که خیلی خیلی مهم است و بنده خیلی بر آن تأکید دارم این است که در سال ۱۹۴۳ یک روان‌شناس دارای مشرب اگزیستانسیالیسم به نام بِکِر (این بکر نه آن بکر فیلسوف اخلاق) کتابی تحت عنوان انکار مرگ منتشر کرد که اندیشه‌ی اصلی این کتاب این است که آنچه که مرگ را این‌قدر برای ما ترس‎انگیز کرده به این جهت است که در دوران مدرن سخن گفتن درباره‌ی مرگ بایکوت و تحریم شده است. می‌‌گویند که بچه‌‌ها در مراسم مرگ نروند، خبر مرگ خویشان را به بچه‌‌ها ندهید، لباس سیاه به کودکان نپوشانید یا خودتان در حضور آن‌ها لباس سیاه نپوشید یا اگر فهمیدند مرده از کسان اوست به او بگویند که رفته سفر و برمی‌‌گردد؛ یعنی از اول از دوران مهد کودک و کودکی، ما آدم‌ها را از مرگ دور نگه می‌‌داریم، هرچه بیشتر دور نگه می‌‌داریم ترس از مرگ افزایش پیدا می‌کند.

بکر استدلال می‌کرد که در دوران سنت (قبل از رنسانس) انسان‌‌ها این‌گونه نبودند، بچه‌‌ها را از روز اول با مرگ آشنا می‌‌کردند، این باعث می‌‌شد که کسی از مرگ نترسد. بکر می‌‌گفت همین کار را که درباره‌ی مرگ می‌کنیم اگر همین کار را درباره‌ی زنان با زایمان می‌کردیم بیش از نیمی از زنان در درد زایمان می‌‌مردند، ولی چون ما این کار را نمی‌‌کنیم زنان با اینکه می‌دانند درد زایمان دردناک است ولی یک پدیده‌‌‌‌ای است که با آن آشنا هستند وگرنه اگر دخترها را به دیدن خاله یا مادر زایمان کرده‌‌شان نمی‌‌بردیم و… کم‌‌کم این دختر وقتی به سن بلوغ و ازدواج و بارداری می‌رسید چنان از درد زایمان وحشت داشت که از خود این وحشت می‌‌مرد، اما خوشبختانه ما این کار را با زنان نمی‌کنیم به همین سبب زنان پذیرفته‌‌اند که این واقعیت زندگی انسانی زنان است. بکر می‌‌گفت اگر همین کار را در باب مرگ می‌‌کردیم ترس از مرگ در ما کاهش می‌‌یافت.

بکر و واقعیت هایی درباره مرگ

ملکیان توضیح داد: بنابراین در کتاب اناکر مرگ یک سلسله پیشنهادهایی کرد که عمده‌ی پیشنهادش این بود که می‌گفت ما باید آگاهی از مرگ را در میان انسان‌‌ها شایع کنیم. هرچه آگاهی از مرگ بیشتر می‌‌شود ترس از مرگ کمتر می‌‌شود. از وقتی که ایشان این کتاب را نوشت یک نهضتی در آمریکا و سپس در سراسر جهان راه افتاد که به آن  جنبش مرگ‌آگاهی می‌‌گویند. اعضایی که به این جنبش می‌‌پیوندند همیشه سعی می‌‌کنند که مرگ را پیش چشم انسان‌‌ها بیاورند، نه برای اینکه وحشت از مرگ را در دلشان بیندازند، بلکه برای اینکه وحشت از مرگ را از دلشان ببرند و بگویند که ما انسان‌‌ها همین‌طور که نفس کشیدنمان یک امر طبیعی است همین‌طور که بازدممان هم یک امر طبیعی است همین‌طور هم نفس نکشیدن و بازدم نداشتن هم یک امر طبیعی است. بعد از کتاب بِکِر که آن جنبش را به راه انداخت، روان‌شناسان مرگ گفتند بررسی کنیم که آیا واقعاً این سخن قابل تأیید تجربی است یا نه؟ و الآن همه‌ی روان‌شناسان مرگ گفته‌‌اند که تمام تحقیقات میدانی و آماری نشان داده که سخن بِکِر هم درست است. این هم دومین واقعیتی است که در روان‌شناسی مرگ مسلم است.

سومین واقعیت این است که به‌طور متوسط ترس از مرگ در زنان بیشتر از مردان است؛ اما در باب این واقعیت چند تبیین صورت گرفته که یکی از آن‌‌ها این است که زنان به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان وفادارترند و چون وفادارترند هیچ احساس و عاطفه و هیجانی را انکار نمی‌کنند. مردان همین ترس از مرگ را دارند، ولی به قدری سرکوبش می‌کنند که اصلاً جلوه‌‌ای در بیرون پیدا نمی‌‌کند؛ اما زنان چون نسبت به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان صادقند ترسشان از مرگ بیشتر است، این واقعیت سوم است.

واقعیت چهارم نیز این است که برخلاف فهم عرفی، ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا نمی‌‌کند. تا قبل از پیدایش روان‌شناسی مرگ، فهم عرفی گمانش بر این بود که ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا می‌‌کند، ولی تحقیقات نشان داده است که درست عکس این است، هرچه سن افزایش پیدا می‌‌کند اتفاقاً ترس از مرگ کاهش پیدا می‌کند. واقعیت دیگر این است که اگر در جنبه‌‌های دیگر زندگی ما دچار کشاکش‌‌های درونی شویم ترس از مرگ هم در ما افزایش پیدا می‌‌کند. یک نوع تناسب مستقیم بین جنبه‌‌های مختلف زندگی و ترس از مرگ وجود دارد. واقعیت بعدی این است که هرچه وابستگی‌مان به موجودات بیشتر شود ترس از مرگ در ما افزایش پیدا می‎کند؛ بنابراین سخن بودا که می‌گفت وابستگی و دل‌بستگی را برای کاهش ترس از مرگ بکاهید، این درست است.

غیر از چند تعبیری که خدمتتان عرض کردم دیگر در روان‌شناسی مرگ واقعیت مسلمی نداریم، اما این‌ها واقعیات تثبیت‌شده‌ی روان‌شناسی است و تمام تحقیقات آماری و میدانی‌‌ای که در باب آن صورت گرفته این‌ها را تأیید می‌کند. این‌ها واقعیات است اما یک بحث دیگری وجود دارد و آن این است که حالا که ترس از مرگ این‌گونه است و توزیع آن هم این‌گونه است فارغ از این بحث، من به‌عنوان یک فرد چگونه می‌‌توانم ترس از مرگ را کاهش دهم، بدون اینکه اتخاذ موضعی در باب زندگی پس از مرگ کرده باشم؟ چون اتخاذ موضع در باب زندگی پس از مرگ خودش یک نوع دشواری است. البته اگر از خود من بپرسید که می‌‌گویم اصلاً یک راز است ما نمی‎‎دانیم چیست، حالا بحث بر سر این است که ما بدون اینکه اتخاذ موضع ماوراءالطبیعی و مابعدالطبیعی در باب مرگ کنم، یعنی بدون اینکه به‌صورت استوار و راسخی معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود ندارد یا معتقد نشوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد، آیا بدون آن‌ها می‎توانم ترس از مرگ را کاهش دهم؟ در اینجاست که روان‌‌درمانگرانی که در باب ترس از مرگ سخن می‌گویند. این‌ها روان‌‌درمانگرانند چون کارشان جنبه‌ی عملی پیدا می‌‌کند؛ دیدگاه‌‌های خیلی متفاوتی دارند.

کاهش ترس از مرگ در دیدگاه بودا، رولومی، مولانا

مصطفی ملکیان درباره ترس از مرگ در دیدگاه مولانا پرداخت و خاطر نشان کرد: بنده چندی قبل دیدگاه روان‎درمان‎گران اگزیستانسیال و روان‌درمان‎گران فراشخصیتی را در این باب در جای دیگری گفته‌‌ام که آن‌ها البته اختلافاتی با هم دارند، ولی یک سلسله عوامل را برمی‌‌شمارند و می‌‌گویند هرچه این عوامل در زندگی شما حضور بیشتری داشته باشند ترس از مرگ در شما کمتر می‌‌شود و هرچه این عوامل حضور کمتری داشته باشند ترس از مرگ افزایش پیدا می‌‌کند فارغ از اینکه به زندگی پس از مرگ قائل باشید یا قائل نباشید. حالا بنده می‌‌-خواهم ببینم اگر این سؤال را از مولانا بپرسیم چه پاسخ می‌‌دهد؟ یعنی آیا مولانا بر عواملی تأکید می‌‌کند که اگر شما آن عوامل را در زندگی نداشته باشید ترس از مرگ در شما کاهش پیدا می‌کند یا حتی به صفر می‌‌رسد یا نه؟ به نظر می‌‌آید مولانا در این باب به‌صورت خیلی متفرقه اندیشه کرده، بنده ندیده‌ام که حتی از این دو عواملی را که خواهم گفت مولانا در یک جا آورده باشد و این به این معنا است که به تفاوت و تفاریق در این باب فکر می‌کرده، نه اینکه یک مدتی بر این مبحث متمرکز شود. تکیه‌ی بنده در بیان این عوامل فقط در مثنوی است، بنده کلیات شمس را ندیده‌‌ام و فکر می‌‌کنم کمتر چیزی از دست رفته است؛ چون مثنوی کتاب تعمیمی است ولی به‌هرحال با قید احتیاط عرض می‌‌کنم که بنده فقط مثنوی را در این باره بررسی کرده‌‌ام.

تا جایی که بنده دیده‌‌ام مولوی در مثنوی ۷ عامل را اسم می‌‌برد و می‌گو‌‌ید که اگر این عوامل در زندگی‌تان حضور داشته باشد ترستان از مرگ کاهش پیدا می‌کند یا اصلاً نابود می‌شود و از بین می‌‌رود. یکی این مسئله که ابتدا بودا می‌‌گفت، بودا می‌‌گفت که در آن ۴ حقیقت موجود است (درد و غم چیست؟ خاستگاه درد و غم در زندگی انسان چیست؟ راه کاستن از درد و غم چیست؟ چه عملی درد و رنج ما را می‌‌کاهد؟) در حقیقت دوم که می‌‌گوید خاستگاه درد و رنج‌‌های بشر چیست؟ بودا یک جواب می‌‌دهد و می‌‌گفت خاستگاه درد و رنج‌‌های بشر دل‌بستگی است و گاهی از آن به خواستن تعبیر می‌‌کرد. او می‌‌گفت، نخواهید تا درد و رنج نبرید، دل نبندید تا درد و رنج نبرید، به میزانی که دل می‌‌بندید درد و رنج می‌‌برید و به میزانی که به جایی یا موجودی وابستگی پیدا می‌‌کنید اگر این وابستگی کاهش پیدا کند درد و رنج‎تان نیز کاهش پیدا می‌کند. هرچه بیشتر بخواهید بیشتر درد و رنج جذب می‌‌کنید و هرچه کمتر بخواهید درد و رنج را نیز کمتر جذب می‌کنید؛ بنابراین خاستگاه درد و رنج خواستن‌‌ها و دل‌بستگی‌‌های ماست. در مقابل این دل‌بستگی چیزی به نام عشق پدید می‌آید و شعار آیین بودا این است: «دل‌بستگی نه، عشق آری» و او بین عشق و دل‌بستگی فرق می‌‌گذاشت. او می‌‌گفت مشکل ما این است که تحت نام عشق دل‌بسته‌‌ایم، عاشق نیستیم، عاشق درد و رنج نمی‌‌برد. او می‌‌گفت برای کاهش درد و رنج دل‌بستگی را به صفر و عشق را به بی‌نهایت برسانید. حالا این عشق و دلبستگی‌‌ای که بودا می‌‌گوید چه تفاوتی با یکدیگر دارند که یکی منجی آدمی است و دیگری مهلک آدمی است؟

اما در باب یک درد و رنج خاص یعنی ترس از مرگ، مولانا اولین عامل را این می‌داند، او نیز می‌‌گوید اگر می‎خواهید ترستان از مرگ کم شود به چیزی دل نبندید، این عامل اول است. در همین جا من دریغم می‌‌آید که این نکته را نگویم با اینکه از مولانا دور می‌‌شوم، ولی چون شما دوستان با این مطلب سروکار پیدا می‌کنید این را می‎گویم و به تقابل این رأی با رأی مولانا اشاره می‌‌کنم و هرکدامتان برای خودتان اتخاذ موضع کنید. پدر روان‎درمانگری اگزیستانسیال کسی به نام رولومی است، رولومی که هم فیلسوف بود و هم روان‌شناس یک نکته-ای را به‌عنوان نکته‌ی شاخص روان‌‌درمانگری ابداع کرد که ما ایرانیان بیشتر از طریق شاگرد او یعنی از طریق آثار اروین یالوم امروزه با این نکته آشنایی پیدا کردیم. آثار خود رولومی کمتر به فارسی ترجمه شده و کمتر هم مورد اقبال واقع شده، ولی آثار اروین یالوم به‌عنوان یک روان‌شناس و روان‌درمانگر بسیار مهم امروزه در ایران می‌‌شناسیم. از وقتی رولومی این نکته را گفت بعد از او دیگر اختصاص به شاگردان او ندارد و آن نکته این است: رولومی می‌گفت که چنان زندگی کنید که هرچه خوشی می‌‌توانید در طول زندگی از جهان بگیرید و هرچه می‌‌توانید به جهان خوبی بدهید، لذت این است که چنان زندگی کنید که تمام ثانیه‌‌ها و لحظات زندگی‌تان این‌گونه باشد که یا یک خوشی یا یک لذتی را از زندگی می‌‌چشید و می‌مکید و فرو می‌دهید و هضم می‌کنید و جذب می‌‌کنید و خوبی هم این است که در هر ثانیه چنان باشید که در هر ثانیه به هستی و به همنوعان خودتان چیزی می‌دهید، خوبی با اخلاقی زیستن حاصل می‌‌آید و خوشی با نوعی لذت‌‌گرایی روان‌شناسی حاصل می‌‌شود.

رولومی می‌‌گفت اگر این‌گونه باشید ترس از مرگ در شما به صفر می‌‌رسد. او می‌‌گفت: وقتی که فرشته‌ی مرگ به سراغ شما می‌آید یک سرزمین سوخته به او (عزرائیل) تعلق ‌‌گیرد؛ یعنی بگویید همه‌ی چیز را خودم گرفته‌ام و چیزی برای تو (فرشته‌ی مرگ) ندارم که از من بگیری و یک سرزمین سوخته به او تحویل دهید. اما اگر فرشته‌ی مرگ به سراغتان بیاید و شما ببینید که چقدر لذات است که استفاده نکرده‌‌اید، چقدر امکانات داشتید که محقق نکردید، چقدر استعدادها داشتید که شکوفا نکردید… می‌‌بینید که این سرزمین زندگی حاضر و آماده در اختیار عزرائیل است. در جهت خوبی همین‌طور است و می‌‌بینید که چقدر کمک‌ها می‌توانستید بکنید و نکردید با ثروت‎تان، با قدرت‎تان با جاه و مقام‎تان… که از هیچ‌کدام از این‌ها استفاده نکردید، مثل کسی که تمام ثروتش را درون اتاقی بگذارد و در آن را قفل کند و کلیدش را گم کند که به یک معنا ثروتمند است و به یک معنا فقیر است و این به این معنا است که اگر لذت بیشتری ببرید ترس کمتری از مرگ خواهید داشت.

مولانا: مرگ تکه‎ای از رنج است

ملکیان در ادامه به جلوگیری ترس از مرگ در دیدگاه مولانا می‎پردازد و بیان می‎کند: عرفایی مانند مولانا و متقدم بر مولانا و غزالی، عکس این را می‌‌گویند و می‌‌گویند فکر نکیند که اگر همه‌ی لذات را با حرص و ولع چشیدید ترستان از مرگ کمتر می‌‌شود، آن‌ها می‌گویند در این حالت لذات دنیا را درک می‌‌کنید و در هنگام وداع سخت‌‌تر وداع می‌‌کنی؛ بنابراین می‌‌گویند اگر آب هم می‌‌خورید آب خنک نخورید آب ولرم بخورید، غزالی این را توصیه می‌کرد و خودش هم وقتی که می‌‌خواست آب بخورد آب گرم می‌‌خورد. او می‌‌گفت من فقط آب را برای این می‌‌خورم که امانت خدا را حفظ کنم که این امانت خدا با آب ولرم هم حفظ می‌شود. مولانا به همین قائل است و از این نظر می‌‌گوید که شما نباید به گونه‌‌ای زندگی کنید که دل‌بسته شوید (این را مولانا می‌‌گوید من کاری به صحت و سقم آن ندارم). مولانا می‌‌گوید این ۷ کار را انجام دهید که ترستان از مرگ بریزد.

نکته‌ی دومی که می‌‌گوید این است که خیلی از لذات دنیا استفاده نکنید، در حد معمول استفاده کنید وگرنه دل کندن از دنیا برای‎تان دشوارتر خواهد شد و ترستان از مرگ افزایش پیدا خواهد کرد. نکته‌ی سوم این است که هرچه خودشیفتگی افزایش پیدا کند ترس از مرگ افزایش پیدا می‌کند، سعی کنید این نارسیسیم و خودشیفتگی را کم کنید و هرچه می‌‌توانید به دیگران بها دهید و از ارتفاع به دیگران نگاه نکنید. آدمی که از ارتفاع به دیگران نگاه می‌‌کند سخت جان خواهد کند؛ اما آدمی که خود را مانند دیگران می‌‌داند یا حتی فروتر از دیگران می‌‌داند آسان‌‌تر با مرگ مواجه می‌‌شود و ترس از مرگ برای او کمتر خواهد بود. نکته‌ی دیگر تحمل رنج است، مولانا استدلالی دارد و آن این است که می‌‌گوید مرگ تکه‌‌ای از رنج است، اگر شما با تکه‌‌‌‌تکه‌‌های رنج آشتی کردید با کل آن که اسمش مرگ است آشتی می‌‌کنید. مولانا در دفتر اول مثنوی می‌‌گوید:

دان که هر رنجی زمردن پاره‌‌ایست

جزو مرگ از خود بران گر چاره‌‌ایست

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت

دان که کلش بر سرت خواهد ریخت

جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را

دان که شیرین می‌‌کند کل را خدا

آدمی وقتی با رنج‌‌های کوچکی که در زندگی‌‌اش پیش می‌آید آشتی نکند با کل آن که مرگ است به طریق اولی آشتی نخواهد کرد؛ بنابراین با دردها و رنج‌‌هایی که در زندگی پیش می‌آید آشتی کنید یا به تعبیری کنار بیایید، آن زمان است که با مرگ هم می‌‌توانید کنار بیایید. بحث دیگری که مطرح کرده این است که می‌‌گوید هرچه اخلاقی‌‌تر زندگی کنید ترس از مرگ کمتر می‌شود، هر زمانی که کار زشت و غیر اخلاقی‌‌ای می‌‌کنید ترس از مرگ در شما بیشتر می‌‌شود، به میزانی که اخلاقی زندگی می‌‌کنید ترس از مرگ در شما کاهش پیدا می‌‌کند. مولانا در دفتر سوم می‌‌گوید:

ای که می‌‌ترسی ز مرگ اندر فراق/ آن زخود ترسانی ای جان گوش دار

زشت روی توست نی رخسار مرگ/ جان تو همچون درخت و مرگ برگ

او می‌‌گوید تو از خودت می‌‌ترسی چون کار اشتباه را انجام می‌دهی در این صورت دیگر چهره‌‌ات پیش خودت زشت جلوه نمی‌کند، آدم وقتی از مرگ می‌‌ترسد از چهره‌ی خودش می‌‌ترسد؛ بنابراین هرچه اخلاقی‌‌تر زندگی کنید ترستان از مرگ کمتر می‌‌شود. نکته‌ی بعدی این است که در زندگی تا وقتی که می‌‌خواهید نادانسته‌‌ها را به دانسته‌‌ها تبدیل کنید و نه دانسته‌‌ها را به کرده و عمل، ترس از مرگ زیاد می‌‌شود. مشکل ما این است که فکر می‌کنیم نادانسته‌‌هایمان زیاد است و مدام می‌‌خواهیم از حجم نادانسته‌‌هایمان کم کنیم به حجم دانسته‌‌هایمان اضافه کنیم. مولانا می‌‌گوید با تبدیل نادانسته‌‌ها به دانسته‌‌ها ترستان از مرگ نمی‌‌ریزد، باید دانسته‌‌های‎تان را به کرده تبدیل کنید و به امام فخر رازی اشاره می‌‌کند و در مقالات شمس تبریزی هم در ۲ جا اشاره می‌‌کند و درست سخن شمس تبریزی را در مثنوی تکرار می‌‌کند که امام فخر رازی در آن زمان سمبل آدم‌‌های متفکر آن روزگار بود که به او امام المشککین می‌‌گفتند. مولانا می‌‌گوید مگر فخر رازی نمی‌‌گفت که هرچه با پای عقل بیشتر جلو رفتی و بیشتر شناختی دل‌صاف‌‌تر شوی؟ شمس می‌‌گوید نکند که شکسته‌نفسی می‌‌کرده است؟ شمس می‌‌گوید کسی که مرگ را روبه‌روی چشم می‌‌بیند بعد از آن هرچه می‌‌گوید صداقت است. اتفاقاً مولانا به همین موضوع در مثنوی اشاره می‎کند، او می‌‌گوید: این را از سر شکسته‌نفسی و یک‌سری تعارفات گفته است و گفت هرچه که عقل ورزیدیم بدتر شد، عقل ورزیدن در اینجا فقط به معنای نظرورزی است و شما باید به دانسته‌‌های خودتان عمل کنید نه اینکه فقط نادانسته‌‌هایتان را به دانسته تبدیل کنید.

نکته‌ی بعدی این است که مولانا معتقد است که هرکس که عشق به خدا در درونش پرورده شد ترسش از مرگ کم می‌‌شود. هرچه اُنسمان با خدا بیشتر شود ترسمان از مرگ کم می‌شود؛ بنابراین نه فقط باور به وجود خدا بلکه عشق به خدا هرچه در ما افزایش پیدا کند ترس از مرگ در ما کم می‌‌شود.

ملکیان در انتها متذکر شد: بحث آخر این است که مولانا از کسانی است که می‌‌گوید باور به وجود جهان دیگر ترس از مرگ را کاهش می‌دهد. هرچه ما به زندگی پس از مرگ باورمندتر شویم ترس از مرگ، درون ما کاهش پیدا می‌‌کند؛ بنابراین طبق آن تقسیم‌‌بندی، مولانا معتقد است که احساسات و عواطف و هیجانات آدمی نسبت به مرگ به عقاید مابعدالطبیعی و ماوراءالطبیعی‌‌اش نسبت به پس از مرگ بستگی دارد.

بنده فکر می‌‌کنم بحث درباره‌ی ترس از مرگ همیشه باید وجود داشته باشد، اگر فاید‌‌ه‌‌ای نداشته باشد لااقل ترس ما را از مرگ کاهش می‌‌دهد.

——————————–

* گزارش سخنرانی استاد مصطفی ملکیان به تاریخ ۹۳/۲/۲۹

 مکان سخنرانی:‌تالار ایوان شمس تهران

بانی مراسم: موسسه سروش مولانا


گزارش دوم:  روزنامه ی شرق- جهانگیر پاک نیا:

منتشر شده به تاریخ یکشنبه ۱۱ خرداد ۹۳

مصطفی ملکیان در نشست «مرگ؛ پایان‌بخش یا ارزش‌بخش»:

زنده باد یاد مرگ

در روزی که گوشه‌گوشه تالار بزرگ «ایوان شمس» مملو از مشتاقان مصطفی ملکیان بود و بسیاری از حاضران، نشسته بر پله‌ها و سکوها یا ایستاده در حاشیه تالار به انتظار بحث او بودند، این روشنفکر معنویت‌گرای معاصر، سخنان خود را با سپاسگزاری از حاضرانی آغاز کرد که به گفته او «در این زمانه بی‌فراغتی و اشتغال‌خاطر فراوان، برای شنیدن سخنان این بنده ناقابل درباب نظرگاه مولانا درباره مرگ تشریف‌فرما شده‌اند». وی استقبال از چنین نشستی را برای دغدغه‌مندان فرهنگ‌ جامعه، امیدآفرین و نویدبخش دانست و گفت: «باید شادی خود را از این بابت به محضر همه آیندگان و باشندگان این جلسه تقدیم کنم.»
ملکیان، سخنان خود را با این توصیه به پایان برد که دست‌کم برای کاستن هراس از مرگ، باید همواره «یاد مرگ» را زنده نگاه داشت. گزارشی از گفتار ایشان در نشست «رستخیز ناگهان»، که در واپسین روزهای اردیبهشت، به همت موسسه سروش مولانا برگزار شد از نظر خوانندگان می‌گذرد. بدیهی ا‌ست که «تقریر» پیش‌رو به‌اقتضای محدودیت مجال ناگزیر از اجمال بوده است.

پایان‌بخش یا ارزش‌بخش

وقتی گفته می‌شود که «مرگ» پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش، باید هر دو تعبیر «پایان‌بخش» و «ارزش‌بخش» را به مفهوم «زندگی» اضافه کنیم و به بیان دقیق‌تر بگوییم: آیا «مرگ»، «پایان‌بخش» زندگی است یا «ارزش‌بخش» زندگی؟ می‌توان گفت که در طول تاریخ همه تلقی‌های موجود در باب مرگ، به این دو تلقی فروکاستنی بوده‌اند:
در تلقی اول، مرگ کاری نمی‌کند جز آنکه به زندگی پایان می‌بخشد. در واقع نقطه ختم جمله زندگی، مرگ است.
تلقی دوم اما برخلاف تلقی نخست، مرگ را ارزش‌بخش به زندگی می‌داند. در این تلقی، زندگی اگر چنین مغتنم و ارزشمند است و ما قدردان آن هستیم به این جهت است که مرگی‌ وجود دارد. به تعبیر دیگر، ارزش زندگی، به جهت محدودیت آن است.
دقیقا این دو تلقی از مرگ – به‌عنوان پایان‌بخش یا ارزش‌بخش زندگی- در سه بیت از دفتر ششم مثنوی‌‌معنوی به شیرینی هرچه تمام‌تر بیان شده است:
آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگْ هیچ
کهْ نَیرزیدی جهان پیچْ‌ پیچْ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته

مرگ؛ یک نام و چهار معنا
با مداقه در باب «مرگ» درمی‌یابیم که در کتب و آثار مختلف، اگرچه در نگاه اول گفته می‌شود که سخن از «اندیشه» درباره «مرگ»، «ترس» از «مرگ»، یا مرگ‌آگاهی است، ولی در واقع به نام «مرگ»، درباره چهار مفهوم متفاوت بحث به میان آمده است.
۱) گاه مراد از «مرگ» همان حادثه یا رویدادی است که در یک آنْ، در پایان زندگی رخ می‌دهد (Death) که لااقل به زندگی این‌جهانی ما پایان می‌دهد. [درک عمومی و متعارف] ۲) گاه مراد از «مرگ»، نه خود آن رویداد پایانی، که به معنای «پس از مرگ» (after death) است. پرسش از امکان «پس از مرگ» و اینکه در صورت امکان، سیرت و صورت زندگی پس از مرگ چگونه خواهد بود در این معنا مطمح نظر است.
۳) گاه مراد از «مرگ»، تجربه «حالات نزدیک به مرگ» (near death) است که از آن به «نَزع»، «احتضار» و «سَکرات الموت» نیز تعبیر می‌کنیم. این حالت به معنای دقیق، از زمانی به انسان دست می‌دهد که آگاه شود از بستری که در آن خفته است، برنخواهد خاست.
۴) گاه اطلاق «مرگ»، به مفهوم (dying) در زبان انگلیسی اشاره دارد. به این معنا که انسان پی می‌برد، از روزی که نطفه او منعقد شده است در هر لحظه، هم به زندگی‌اش و هم به مرگش ادامه می‌دهد. زیرا موجودی همچون انسان که زمانی است، «زمانی» بودنش به این معناست که تا از یک لحظه نمیرد، به لحظه بعد، زاده نمی‌شود. بنابراین زندگی من و تو به مانند نسیج یا پارچه‌ای است که از تار «زندگی» و پود «مرگ» بافته شده است. یعنی هر نفسی که می‌کشیم، هم یک نفسْ برای زندگی ا‌ست و هم یک نفس برای مرگ؛ نظیر تعبیری منقول از علی‌ابن‌ابیطالب (ع) که: «نَفَسُ المَرَ خُطاهُ إلی أجَله»، با هرنفسی که می‌کشی به مرگ نزدیک می‌شوی.
در بحث امروز، من به معنای نخست مرگ یعنی «رویداد پایانی زندگی» (death) نظر دارم.

مرگ آفاقی و مرگ انفسی

مرگ، دارای یک جنبه آفاقی (objective) [پایان‌بخش زندگی این‌جهانی] و یک جنبه انفسی (subjective) است. در هنگام سخن از مرگ درونی[انفسی]، به «حضور مرگ در ذهن و ضمیر آدمی» توجه داریم که نزد بسیاری از عرفا، آغازکننده زندگی است. از این منظر، بنا بر دیدگاه روانشناسان فراشخصیت، عرفا و بعضی فیلسوفان، «زندگی» کودکان آغاز نمی‌شود مگر زمانی که مفهوم «مرگ» در ذهن او موضوع آگاهی، ترس یا تفکر قرار گیرد.
پس باید میان «مرگ» به‌عنوان پدیده‌ای بیرونی و سه نحوه از حضور و جلوه آن در درون آدمی یعنی ۱) مرگ‌آگاهی ۲) ترس، بیم یا عشق نسبت به مرگ ۳) تفکر و اندیشیدن درباب مرگ، تفکیک کرد.
حال می‌توان پرسید، انسانی که سرانجام روزی مرگ آفاقی (objective) او فرا خواهد رسید، در صورتی که مرگ انفسی (subjective) را نیز- به سه معنای فوق- درون خود بیابد، این امر نشانه سلامت روان اوست یا عدم سلامت روان او را نشان می‌دهد؟
در پاسخ به این پرسش دو دیدگاه بزرگ وجود دارد:
اول) دیدگاه «اپیکور» که در زمانه ما توسط «فروید» و دیگرانی دنبال شد. ایشان معتقد بودند کسانی که درباره مرگ تفکر می‌کنند، از مرگ بیمناکند یا مرگ‌آگاهند، به واسطه نفس این حضور (subjective) مرگ، واجد سلامت روانی نیستند. استدلال ساده بر این باور ازآن «اپیکور» بود که می‌گفت: چیزی که تا هستی، او نیست و تا وقتی او هست، تو نیستی، چیزی‌ است که تو هرگز با وی ملاقات نمی‌کنی. بنابراین پرداختن به آن منطق ندارد. پس حکیم، هرگز به مرگ نمی‌اندیشد، به زندگی می‌اندیشد.
اما بسیاری از جمله عرفا و برخی فیلسوفان، خلاف رای اپیکور و فروید معتقد بودند اتفاقا آنچه باید در اندیشه آن بود، «مرگ» است. چرا که زندگی با اندیشه به مرگ است که ارزش می‌یابد.

اقسام بحث از جاودانگی

این بحث که زندگی پس از مرگ وجود دارد و اینکه ما انسان‌ها جاودانه‌ایم، مشتمل بر یک قسم بحث فلسفی و سه قسم بحث روانشناسی است.
معنای «انسان جاودانه است» یعنی چه؟ گاه منظور از جاودانگی انسان، این است که از همان لحظه‌ای که آخرین نفس را می‌کشد، «خود او» و نه هیچ موجود یا انسان دیگری، در یک ساحت دیگر از جهان هستی، زندگی را آغاز کند؛ این معنای «جاودانگی فلسفی» است.
اما معمولا انسان‌هایی که از منظر روانشناختی به جاودانگی می‌نگرند، از سه تصور دیگر نیز برخوردارند و اغلب به آنها دلخوش می‌دارند.
در تصور اول: جاودانگی من، در بقای فرزندان من است. گویی فرد، جاودانگی خود را در بقای اولاد و اعقاب و زراری خود می‌بیند.

در تصور دوم: جاودانگی از طریق آثار است. مثلا یک معمار گمان دارد که تا زمانی که بنای او پابرجاست، او جاودانه است. یا تا وقتی کلیسای سیستین برپاست، سقف آن یادآور میکل‌آنژ است و لبخند مونالیزا و مجسمه داوود گویی داوینچی را زنده می‌کند. خلاصه: تلک آثارنا تَدل علینا، فَأنظرو بعدنا إلی الآثار.
در تصور سوم، که قدمای ما بیش از همه به آن دل بسته بودند جاودانگی در به جاماندن «نام نیک» از آدمی در خاطره‌ها بود: «نام نیکو‌گر بماند زآدمی، به کزو مانَد سرای زرنگار»
اما هیچ‌یک از این سه تصور، جاودانگی فلسفی نیست. چه آدمی؛ پس از مرگ زنده باشد و چه زنده نباشد، این تصورات دردی از او دوا نمی‌کند. اگر زنده نباشد که اساسا «کسی نیست» تا لذتی را از این تصورات در عالم حاصل کند و حتی اگر هم زنده باشد، باز هم این سه تصور به کار او نمی‌آید چرا که رابطه این دو عالم از هم گسیخته است. و چون آدمی، به ساحت دیگر رفته‌ است، در ساحت قبل «وجود» ندارد.

روانشناسی مرگ

آدمیان از مرگ می‌هراسند و این ترس، لذات زندگی را به تلخی می‌کشاند. اما آیا «ترس از مرگ» در همگان به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است؟ افزایش و کاهش «ترس از مرگ» به چه عواملی بستگی دارد؟ آنچه در این ارتباط تا به امروز در روانشناسی مرگ مسلم دانسته شده است حاصل تحقیقات روانشناس مرگ، الیزابت کوبلرراس (Elisabeth Kubler-Ross) است که پس از ۴۰سال مطالعه بالینی بیماران لاعلاج در آمریکا به دست آمد:

یکم) الیزابت کوبلرراس معتقد بود در فاصله زمانی که آدمی بر این امر «آگاه ‌شود» که از بستر بیماری جان به در نخواهد برد تا زمانی که «بمیرد» پنج مرحله را پشت سر خواهد گذاشت:

۱) مرحله انکار: در این مرحله، آدمی مرگ را انکار می‌کند. مثلا تشخیص پزشکان درباره بیماری خود را زیر سوال می‌برد. ۲) مرحله خشم: آدمی، خشم خود را از این پیشامد انکارناپذیر ابراز می‌کند. ۳) مرحله چانه‌زنی: آدمی با خدا، طبیعت، روح هستی، جان‌جهان یا هر آنچه به وجودش قایل است وارد معامله و قرارداد می‌شود تا به ازای اعمال، صدقات یا حسناتی از بستر بیماری برخیزد و سلامت خود را بازیابد. ۴) مرحله افسردگی: در این مرحله، آدمی فرو می‌ریزد و نشاط حیاتی (elanvital) در او می‌میرد. بی‌التفات به اطراف و رویگردان از همه‌چیز و همه‌کس در خود فرو می‌نشیند و «نوعی» اوتیسم (Autism) را از سر می‌گذراند. در این مرحله، فرد تنها به خود متوجه است، بی‌اشتها می‌شود و حتی امور درمانی را بلاترجیح می‌یابد. ۵) مرحله تسلیم [و خشنودی]: سرانجام، آدمی در لحظات و روزهای آخر زندگی نه فقط به مرگ تسلیم می‌شود که گاه، آن را خوشایند می‌یابد.

کوبلرراس تاکید داشت که روان‌درمانگران باید بکوشند تا بیمار را در نزدیک‌ترین زمان به مرحله پنجم سوق دهند و او را به آشتی با مرگ برسانند.
دوم) واقعیت دوم درباره ترس از مرگ که بر آن بسیار تاکید می‌‌ورزم، توسط روانشناسی دارای مشرب اگزیستانسیالیسم به نام ‌ای. بکر (A. Becker) ابراز شد. بکر در ۱۹۴۳ کتابی تحت عنوان «انکار مرگ» (The Denial of Death) منتشر کرد. مدعای اصلی بکر آن بود که آنچه تا به این حد مرگ را برای ما ترس‌انگیز ساخته است این واقعیت است که در دوران مدرن «سخن‌گفتن درباره مرگ» تحریم (بایکوت) شده است؛ گویی از همان دوران کودکی، انسان مدرن را از مرگ دور نگه داشته‌اند؛ و هرچه از مرگ دورتر، ترس از آن بیشتر. این در حالی بود که به گفته بکر، قبل از رنسانس و در دوران سنت، کودکان را از همان آغاز با مفهوم مرگ آشنا می‌کردند و این باعث فروریختن ترس از مرگ بود.
با این توصیف، بکر در کتاب «انکار مرگ»، پیشنهاداتی عرضه کرد و خواستار شایع‌کردن آگاهی از مرگ (death awareness) در میان انسان‌ها شد.

از زمان نگارش این کتاب، نهضتی ابتدا در آمریکا و سپس در سراسر جهان به راه افتاد که «جنبش مرگْ‌آگاهی» نام گرفت. اعضایی که به این جنبش می‌پیوندند می‌کوشند تا به واسطه تبیین «مرگ» به‌عنوان رخدادی طبیعی (دم بدون بازدم)، مرگ را همواره در برابر دیدگان انسان‌ها قرار دهند؛ نه به این خاطر که وحشت از مرگ را در دل ایشان بیفکنند که برعکس، وحشت را از دل ایشان بزدایند.
سوم) «ترس از مرگ» به طور متوسط، در زنان بیشتر از مردان است. در تبیین این واقعیت، روانشناسان مرگ بر این باورند که زنان به احساسات و عواطف و هیجانات خود وفادارترند و هیچ‌یک را انکار نمی‌کنند. در مقابل، مردان اگرچه همین ترس از مرگ را در دل دارند، ولی به قدری آن را سرکوب می‌کنند که جلوه بیرونی نمی‌یابد.

چهارم) پس از پیدایش روانشناسی‌مرگ، تحقیقات نشان داد که با افزایش سن، ترس انسان از مرگ «کاهش» می‌یابد. این یافته برخلاف فهم عرفی پیش از آن بود که تصور می‌کرد با افزایش سن، ترس از مرگ بیشتر می‌شود.
چهارم) اگر آدمی در جنبه‌های دیگر زندگی خود به کشمکش‌های درونی دچار باشد (مثلا گرفتار مشکلات خانوادگی)، ترس از مرگ در او افزایش پیدا می‌کند.

پنجم) هرچه وابستگی آدمی به موجودات دیگر بیشتر باشد، ترس او نیز از مرگ افزایش می‌یابد. این واقعیت، موید سخن «بودا» شد که معتقد بود: برای کاهش ترس از مرگ، از وابستگی و دلبستگی بکاهید.

مولانا و عوامل کاستن ترس از مرگ

به نظر می‌رسد که مولانا در باب عوامل کاستن ترس از مرگ به تفاوت و تفاریق اندیشیده است. تکیه من در برشمردن این عوامل بر مثنوی معنوی است که کتاب تعلیمی مولانا به حساب می‌آید. در مثنوی، به هفت عامل اشاره شده است که حضور آنها در زندگی، سبب کاهش یا از میان رفتن ترس از مرگ می‌شود:

۱) عامل اول در نگاه مولانا، نخستین‌بار در قالب «حقیقت دوم» از «چهار حقیقت شریف» «بودا» بیان شد. در حقیقت دوم، «بودا» در پاسخ به پرسش دوم خود که «خاستگاه درد و رنج در زندگی انسان چیست؟ » به مفهوم «دلبستگی» اشاره داشت که گاهی از آن به «خواستن» نیز تعبیر ‌کرد. سخن اوست که: «نخواهید»، تا درد و رنج نبرید؛ «دل مبندید»، تا درد و رنج نبرید.
به این اعتبار، درباره ترس از مرگ نیز که درد و رنجی خاص را در آدمی سبب می‌شود، مانند سخن بودا، مولانا نیز بر آن شد که اگر خواستار کاهش این ترس هستیم، باید به چیزی دل نبندیم.

۲) عامل دوم از دیدگاه مولانا آن بود که از لذات دنیا، جز به‌قدرمعقول کام نباید گرفت، زیرا انس با لذات، دل‌کندن از دنیا را دشوارتر می‌کند. در اینجا صرف‌نظر از هرگونه ‌داوری، به موضع دیگری در تقابل با رای مولانا اشاره خواهم کرد.
رولو می‌(Rollo May) پدر شاخه روان‌درمانگری اگزیستانسیال یا وجودی است. نکته شاخص ابداعی او که مخاطبان ایرانی بیشتر از طریق آثار شاگرد برجسته او، «اروین یالوم» با آن آشنایی یافته‌اند، آن بود که: چنان زندگی کنید که هر چه می‌توانید خوشی، شادی و لذت از جهان برگیرید و هر چه می‌توانید خوبی به جهان بدهید؛ که «خوشی» با نوعی لذت‌گرایی روانشناختی و «خوبی» با اخلاقی زیستن فراهم می‌آید. «رولو می» باور داشت که در این صورت، ترس از مرگ به کمترین حد خود خواهد رسید و آدمی تنها سرزمینی سوخته را به فرشته مرگ تحویل می‌دهد، چرا که کام خود را از هر آنچه خوبی و خوشی، برآورده است.

اما عرفایی مانند مولانا و متقدم بر او غزالی، بر خلاف سخن رولو می، بر این رأی بودند که: گمان مبرید اگر جمله لذات عالم را با حرص و ولع برگیرید، به وقت رفتن، ترس از مرگ کمتر خواهد بود، که از قضا، چون با لذات دنیا آشنا گشته‌اید وداعی سخت‌تر خواهید داشت.

۳) عامل سوم از نگاه مولانا این بود که هر چه خودشیفتگی در انسان افزایش یابد، بر ترس او از مرگ نیز افزوده می‌شود. پس باید بکوشیم تا هر چه می‌توانیم از نارسیسیسم خود کم کنیم و به دیگران بها دهیم. آنکه خود را همانند و حتی فروتر از دیگران بداند و به (ego) خود یا أنانیت و نفسانیت خود اجازه یکه‌تازی ندهد، با مرگ آسان‌تر مواجه می‌شود.

۴) عامل چهارم کاهش ترس از مرگ از نگاه مولانا، تحمل رنج است. مولانا رنج را تکه‌ای از مرگ می‌داند و معتقد است اگر انسان با تکه‌تکه‌های مرگ کنار بیاید با کلیت آن یعنی «مرگ» نیز آشتی خواهد کرد. در دفتر اول مثنوی می‌خوانیم:
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ای‌ست
جزو مرگ از خود بران‌گر چاره‌ای‌ست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریز
دان که کلش بر سرت خواهند بریخت
جزو مرگ ار گشتْ شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا

۵) عامل پنجم از نگاه مولانا در کاهش ترس از مرگ، اخلاقی زیستن است. هر چه اخلاقی‌تر زندگی کنیم، ترس از مرگ نیز کاهش می‌یابد. در دفتر سوم مثنوی آمده است:
ای که می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی‌ای جان، هوش‌دار
زشت، روی توست، نی رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ
در نظر مولوی، هنگامی که انسان برخلاف اخلاق عمل می‌کند از خود می‌ترسد و نه از مرگ و ترس از مرگ همانا ترس از چهره خویش است.

۶) عامل ششم از نگاه مولانا اینکه، تا زمانی که انسان در زندگی، به دنبال تبدیل «نادانسته‌ها» به «دانسته‌ها» باشد، به جای آنکه «دانسته‌ها» را به «کرده» بدل کند، بر ترس او از مرگ افزوده می‌شود. مولانا در این ارتباط به سرنوشت امام‌المشککین، فخررازی اشاره می‌کند که در بستر مرگ می‌گفت: هر چه با پای عقل پیش‌تر رفتیم و بیشتر شناختیم گرفتا‌رتر شدیم. مولانا بر این نکته توجه می‌دهد که مبادا سخن فخررازی را به حساب مجامله و شکسته‌نفسی وی بگذارید، زیرا هر آنکه مرگ را پیشا‌روی خود ببیند، هرآنچه بگوید عین صداقت است.

۷) عامل موثر هفتم از نگاه مولانا در کاهش ترس از مرگ، انس و الفت با خداست؛ و در اینجا نه فقط باور به خدا، که افزایش عشق به اوست که ترس انسان از مرگ را می‌کاهد.

۸) هشتمین و آخرین عامل کاهنده هراس از مرگ، از نگاه مولانا باور به وجود جهان دیگر است. هرچه انسان به وجود زندگی پس از مرگ باورمندتر، ترس او از مرگ کمتر. در واقع به باور مولانا، احساسات و عواطف و هیجانات انسان نسبت به مرگ، به عقاید مابعدالطبیعی یا ماوراء‌الطبیعی او بستگی دارد.

 در این ارتباط

استاد ملکیان درباره مرگ از نظرگاه مولانا سخنرانی می کند

۰ ۰ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx