فایده، ضرورت و آثار خودشناسی؛ سخنرانی استاد ملکیان
مصطفی ملکیان: آخرین چیزی که من در خودشناسی باید بشناسم این است که آیا این موضعی که من گرفتهام آیا اینها را آزمودهام یا مانند رنگ چشمان و طول قامت به ارث بردهام؟ احساسات، عواطف و هیجانات به ارث برده هم ما داریم. مثلا از کودکی شنیدهایم که میگویند درود بر او یا لعنت بر او، که باعث میشود احساس مثبت یا منفیای در برابر آن فرد یا هرچیز خاص پیدا کنیم. ما خواستهها و عقاید به ارث رسیده داریم. باید یکی یکی آنها را زیر ذره بین بگذاریم و ببینیم از حقانیتشان خودمان مطمئن هستیم.
فایل صوتی سخنرانی استاد ملکیان
- گزارشی از سخنرانی استاد مصطفی ملکیان در بیست و هفتمین همایش رستخیز ناگهان
- به تاریخ دوشنبه ۹۴/۰۲/۲۸
- مکان برگزاری مراسم : تهران – تالار ایوان شمس
اعتماد- علی ورامینی: مصطفی ملکیان در بیست و هفتمین همایش رستخیز ناگهان که به همت موسسه سروش مولانا برگزار شد، سخنانی در باب آثار، ضرورت و نتایج خودشناسی بیان کرد. سخنانی که به گفته خودش موفق به بیان دو سوم آن شد. متن پیش رو خلاصه گفتار ملکیان در همایش ذکر شده است.
****
عکس آرشیو
فایده، ضرورت و آثار خودشناسی
مصطفی ملکیان:
موضوع سخنرانی من «فایده، ضرورت و آثار خودشناسی است»؛ اولین نکته قابل ذکر این است نخستین شخص و فرد شاخصی که بشر را به خودشناسی دعوت کرد، سقراط بود. وی دو اصل بزرگ برای فلسفه خویش قایل بود:١- خود را بشناس. ٢- زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.
خود را بشناس سقراط به دست نوه فکریاش (ارسطو) به «انسان را بشناس» تبدیل شد. به زعم اکثر متفکران تبدیل «خود را بشناس» سقراطی به «انسان را بشناس» ارسطویی کل سیر تاریخ بشری را عوض کرد. خیلی فرق است بین خودشناسی و انسانشناسی. وقتی میگوییم انسانشناسی یعنی شناختن حسن، حسین، علی و همه انسانها. اما وقتی میگوییم خودشناسی یعنی اینکه تقی، تقی را بشناسد و حسین، حسین را. یعنی هر کسی خود را بشناسد و نه اینکه هرکسی به همراه بقیه انسانها بقیه انسان را بشناسد. به عنوان مثال فرض کنید شما قصد سفر به شیراز را دارید و تا به حال هم به این شهر سفر نکردهاید. حالا اگر کسی به شما پیشنهاد کرد که من شیراز را میشناسم و قبل از عزیمت به آنجا من به تو شیراز را معرفی میکنم. بعد این فرد به شما بگوید که شیراز خیابان دارد، پلیس دارد، جاهای دیدنی دارد، استانداری دارد، قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت میکنند. همه اینها صادق است اما سر سوزنی به کار مسافر شیراز نمیآید چون این سخن درباره شیراز صادق است، به علاوه تمام شهرهای جهان. شما اگر بخواهید خود را بشناسید و بعد به توصیه ارسطو عمل کنید، وجه مشترک خود را با همه انسانهای دیگر جهان شناخته اید. شناختن وجه مشترک خود با تمام انسانهایی که در طول تاریخ ظهور کردهاند، سر سوزنی شما را به شناختن خودتان کمک نمیکند. نه به جهت اینکه آنچه در رابطه با کل انسانها صادق است به شما صادق نیست، به این جهت که آنچه درباره کل انسانها صادق است، فقط درباره شما صادق نیست. در رابطه با خود شما به علاوه همه انسانها صادق است. چیزی که در رابطه با شما و همه انسانها صادق است، چیزی درباره شما نیست. اگر به توصیه ارسطو درباب انسانشناسی عمل میکردیم، نهایتا ویژگیهای مشترک همه انسانها از بدو تاریخ تا ختم تاریخ را شناخته بودیم. اما این دقیقا مانند همان است که ویژگیهای مشترک همه شهرهای جهان را بشناسیم. همانطور که برای مسافر شیراز شناختن ویژگی مشترک تمام شهرهای جهان سودی ندارد، برای کسی هم که قصد خودشناسی دارد شناخت ویژگی مشترک همه انسانها سودی ندارد.
به واسطه نفوذی که ارسطو در فرهنگ غرب داشت این فرهنگ به سمت انسانشناسی رفت و به ندای خودشناسی سقراط وقعی ننهاد. ندای سقراط را عارفان، فرزانگان و بنیانگذاران ادیان و مذاهب جدی گرفتند. ما بعد از سقراط به ندرت فیلسوفی داریم که روی خودشناسی تمرکز داشته باشد.
خودشناسی از منظر معرفتشناسی و اخلاق
یکی از مباحث مهم معرفتشناسی، خودشناسی است، چرا که معرفتشناسی به مساله شناخت میپردازد. یکی از چیزهایی هم که میتواند متعلق به شناخت قرار بگیرد خود آدمی است، بنابراین خودشناسی هم میتواند زیرمجموعه وسیع دانش معرفتشناسی باشد. خودشناسی در این منظر (معرفت شناسی) یک مهارت است که بعضی دارند و بعضی خیر. اما وقتی که اخلاق به خودشناسی میپردازد، دیگر به این امر نه به چشم یک مهارت، بلکه به عنوان فضیلت میپردازد. وقتی سقراط میگفت خود را بشناس هم به آن مهارت توجه داشت و هم به آن فضیلت. البته سقراط فضیلت بودن خودشناسی را بسیار بیشتر از مهارت بودن آن مهم میدانست. دعوت سقراط به خودشناسی دعوت به مادر تمام فضیلتها بود. از نظر وی اگر خود را نشناسی، هرچه را که بشناسی سر سوزنی برای تو سودمند نیست و اگر خود را بشناسی و چیز دیگری را هم نشناسی، ضرری متحمل نشدهاید.
ما در شاخهای دیگری در فلسفه به نام فلسفه ذهن هم از خودشناسی صحبت میکنیم که با خودشناسی که ما در باب آن صحبت میکنیم، متفاوت است. خودشناسی سقراطی، یعنی شناختن خود در قسمتهایی که برای به دست آوردن یک زندگی آرمانی ضرورت دارد. به عنوان مثال بحثی در میان فیلسوفان هست که آیا «خودِ ما» جوهر است یا غیر جوهر؟ اما به نظر سقراط اینکه ما جوهر باشیم یا غیر آن، هیچ تاثیری در رسیدن به زندگی آرمانی ندارد. مهم نیست که بدانی «خودِ تو» جوهر است یا عرض و یا نحوهای از انحای وجودم. این مساله که فیلسوفان ذهن به آن میپردازند از نظر سقراط اهمیتی ندارد. چون دانستن آن کسی را به زندگی آرمانی نزدیک و ندانستنش هم کسی را از زندگی آرمانی دور نمیکند.
چه چیزهایی را باید در خود بشناسیم؟
اولین چیزی که باید در خود بشناسیم، این است که متوجه شویم بزرگترین آرمان ما در زندگی چیست. آرمانی که همهچیزهای دیگر در زندگی در حال مصرف شدن است، تا به آن آرمان برسیم. همه داشتههای خود را فدای آن آرمان میکنیم. آن ارجمندترین آرمان زندگی تو چی هست؟ دیگر نمیتوان گفت آرمان تمام انسانها.
آرمان همیشه از مقوله حالت است. به چه حالتی برسی، دیگر فکر میکنی زندگی به مقصد و مقصود خود رسیده است؟
مثلا حافظ میگوید: عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی. از نظر حافظ حالت آرمانی عاشق شدن است. اما چنین نیست که همه این آرمان را داشته باشند. این بزرگترین آرمان ممکن است که در کسی یک آرمان باشد و در کسان دیگر دو یا چند آرمان در «عرض» یکدیگر باشد. به نظر سقراط اگر دو یا چند آرمان در عرض یکدیگر داشته باشید، باید به موارد دیگر هم توجه کنید؛ اول اینکه این دو یا چند آرمان با یکدیگر سازگار هستند و دوم اینکه اگر روزی ناسازگاری پیدا کردند، کدام را فدای دیگری میکنید؟ یعنی کدام را مهمتر از دیگری میدانید. نکته سوم این است که وقتی شما آرمان یا آرمانهایی دارید، باید ببینید وسایل رسیدن به آن را فراهم کردهاید یا خیر؟ در مواردی که وسایل را آماده کردهاید نقاط قوت شما است و در مواردی هم که وسایل رسیدن به آرمان را فراهم نکردهاید، نقاط ضعف شما است. این فقره از خودشناسی به بررسی نقاط ضعف و قوت خود میپردازد. بنابراین نمیتوان گفت که نقاط قوت همه انسانها یک چیز است و نقاط ضعف همه انسانها هم همینطور. نقاط قوت و ضعف هر انسان بسته به آرمانی که دارد، متفاوت است. مثلا اگر من بگویم «تاریکی این سالن نقطه ضعف هست یا خیر؟» این بستگی به این دارد که شما چه کاری میخواهید انجام دهید. اگر تنها بخواهید صدای من را بشنوید، نقطه ضعف حساب نمیشود اما اگر قصد دیدن من را هم داشته باشید، نقطه ضعف حساب میشود. پس تا هدف را روشن نکنیم، نه چیزی مانع است و نه چیزی ممد. هرگاه من هدفم را عوض کنم جهان آرایهای جدید برای من پیدا میکند. ممکن است ممدهایی مانع شوند و مانعهایی ممد. اگر شما آرمانتان حقیقتطلبی باشد، یک چیزهایی ممدتان است و چیزهایی دیگر مانع. اگر هدف شما ثروتطلبی باشد، طبیعتا دیگر ممدها و موانع هم متفاوت میشود.
این نقاط قوت و ضعف هرکدام به دو دسته تقسیم میشوند. یک نقاط قوتی در ناحیه داناییها داریم و یک نقاط ضعفی هم در ناحیه تواناییها و به همین ترتیب در نقاط ضعف هم وجود دارد. برای کسی که آرمان این را دارد تا استاد دانشگاه شود، هرچه بیشتر کتاب خوانده باشد به نفعش است. شکی نیست بین دو نفر که آرمان عالم شدن را دارند آن کسی که ۵٠ هزار جلد کتاب خوانده نسبت به آنکس که هزار جلد کتاب خوانده نقطه قوت بیشتری دارد. اما اگر آرمان گریختن از انانیت و نفسانیت باشد، آنوقت به حال صوفیانی میافتید که وقتی قلم و کاغذی از لباس یکی از هم مسلکانشان بیرون میافتاد، بیان میکردند که عورتت را پنهان کن. یعنی نشان دادی که هنوز کتاب میخوانی و چیز مینویسی چرا که در آرمانی که عرفا دارند و آن رسیدن به خدا است، هرچه ذهن خالیتر باشد سودمندتر است. این است که لغت سواد به معنای سیاهی را که امروزه ما به عنوان معلومات بهکار میبریم، اول بار صوفیه ما به معلومات گفتند سواد. برای کسی که هیچ آرمانی ندارد جهان آشوبناک است. همهچیز برایش بیتفاوت میشود و به این وضع دچار میشود که هرچه پیشآید خوش آید. برای کسی که آرمان ندارد، نه چیزی مزاحم است و نه چیزی کمک کننده. اما برای کسی که آرمان دارد بعضی از رویدادها مثبت هستند و بعضی منفی، بعضی فرآیندها مثبت و الخ.
آن نقاط قوت و ضعفی که از جنس دانایی هستند به باورها تعبیر میشوند. بعضی از باورها ممکن است برای آرمان ما مفید باشند و بعضی برعکس. پس شناسایی نقطه ضعف و قوت در قسمت داناییها یعنی شناسایی اینکه کدام باور ما با آرمان یا آرمانهایمان سازگاری دارد و کدام یک ندارد. در ناحیههای تواناییها هم داستان به همین گونه است. دو ناحیه توانایی داریم؛ یکی احساسات، عواطف و هیجانات ما و یکی اراده ما.
در ناحیه داناییها ما خیلی باورها داریم. آنقدر که به گفته روانشناسان برای خود فرد هم قابل شناسایی نیست. از باور به چیزهای کم اهمیتی مانند اینکه امروز چند شنبه است تا چیزهای بزرگی مانند اینکه دنیای پس از مرگ وجود دارد یا نه؟ جهان هدفی دارد یا نه؟
وقتی شما آرمان خود را مشخص کردی و به انبان باورهای خود رجوع کردی میبینی این باورها بعضی سودمند هستند که جزو داناییهای نقطه قوت به شمار میروند و بعضی دیگر هم در راه رسیدن به آرمان مزاحم هستند که نقطه ضعف به شمار میرود. از سویی باید به این نکته توجه داشت که باورها را از ذهن بیرون کردن کار آسانی نیست. باید تشخیص داد باورهایی که در راه رسیدن به آرمان مزاحمت ایجاد میکنند، صادق هستند یا کاذب؟
اگر صادق هستند و مزاحم، باید در آرمانها تجدیدنظر کرد چرا که معلوم میشود آرمان نادرستی انتخاب کردی. آرمانی که واقعیتهای جهان در برابر آن میایستد و رسیدن به آن غیرممکن است. در این صورت باید در آرمانها تجدیدنظر کرد. اما ممکن است باورهایی وجود داشته باشد که مطابق با واقع نباشند و با آرمانها هم سازگاری نداشته باشند. به عنوان مثال فرض کنید من آرمانم این باشد که از اینجا تا تبریز را در دو ساعت بدوم. بعد در فیزیولوژی و آناتومی میبینیم که نهایت سرعت یک انسان ٣۵ کیلومتر در ساعت است. در این صورت من آرمانی انتخاب کردهام که به آن نخواهم رسید. اگر باور داشته باشی که فیزیولوژی و آناتومی درست میگویند باید از آرمانت دستبرداری، چرا که این آرمانها با قوه خیال و فانتزی سر و کار دارد و منطبق با واقعیات نیستند.
اما همانطور که بیان شد ما در ناحیه تواناییهایمان هم نقاط ضعف و قوت داریم. مانند داناییها بسته به آرمانمان باید ببینیم کدام یک از تواناییهایمان را کنار بگذاریم و کدام یک را دریابیم. به عنوان مثال یکی آرمانش این باشد که یک فیلسوف تراز اول بشود و از سویی یکی از احساسات، عواطف و هیجاناتش هم عشق به پول باشد. خوب این عشق به پول مزاحم به آرمان است و اگر فیلسوف شدن اهمیت میدهد باید این توانایی را نادیده بگیرد و ضعیفش کند. اما اگر همان فرد آرمانش این باشد که تاجر بزرگی شود این عشق به پول بسیار میتواند برایش نقطه قوت حساب شود و دایما باید آن را تقویت کند. در ناحیه اراده هم همینطور است، بسته به آرمانی که داری باید ببینی چه تصمیمی میگیری؟ به کدام تصمیمها عمل میکنی و….
تا اینجا شناخت خود شناخت درون خود بود، از این به بعد باید به شناخت خود از یک جنبه دیگر برسیم. مقدمتا باید بگویم که هرکدام از ما یک بودی. درونی داریم و یک نمود بیرونی. الان یک سری ویژگیهای مثبت و منفی در درون من هست که کسی نمیتواند به آن نقب بزند. این ویژگیها هم درونی هستند و هم بودنی. یک سری ویژگیها هم شما از من سراغ دارید که این ویژگیها هم بیرونیاند و نمودی دارند. آنچه در درون من است فارغ از هر ارزش- داوری واقعا حقیقت دارد، اما چیزهای بیرونی من هم هستند که بقیه هم میبینند و اینها نمود من هستند. اینها نمود من هستند چرا که در زندگی اجتماعی آدم نمیتواند تنها با بود درونیاش زندگی کند. به نمودهای بیرونی هم نیاز دارد. در خودشناسی یکی از نیازها را میبینیم. ممکن است من به فلان شخص در این جمعیت بدبین باشم، اگر بخواهم این بدبینی را آشکار کنم این همبستگی اجتماعی را از بین ببرد. اگر همبستگی اجتماعی از بین برود من در جهان تنها میشوم. پس من به این همبستگی اجتماعی نیاز دارم و سعی میکنم که این همبستگی را از بین نبرم. این است که من با یک نقاب زندگی میکنم. نه تنها من بلکه همه با این نقاب (پرسونا) زندگی میکنند. این البته به مفهوم «ریا» نیست که در اخلاق مذموم است.
نمودهای بیرونی هرکسی در روانشنانسی شخصیت (personality) و بودِ هرکس را منش (character) میگویند. تا اینجا همه فقرات مربوط به بود درونی بود. اما من نیاز دارم که پرسونالیتیام (شخصیت) را بشناسم.
ممکن است شما به نمود خود توجه کنید، چرا که به ارزش-داوری دیگران اهمیت میدهید. قاطبه ما در بند ارزش-داوری دیگران هستیم و از این رو به شخصیت خودمان توجه میکنیم. میخواهیم جلوه خود را در اذهان دیگران ببینیم. از این رو بیشتر از اینکه به منش خود توجه کنیم به شخصیتمان توجه میکنیم. اما برای کسانی که خودشناسی را شامل حال این جلوههای بیرونی میدانند از این منظر نیست. از یک منظر دوم است. آن منظر این است که اگر من از شخصیت خودم بیخبر باشم، چه بسا بیآنکه بخواهم به دیگری درد و رنج وارد کنم و درد و رنج بیجهت به دیگران وارد کردن ظلم است. من جلوههای بیرونی خود را باید بدانم که یک وقتی حتی به قصد خدمت به دیگران درد و رنج وارد نکنم. مانند کسی که صوت خوبی ندارد اما گمان میکند که دارد و با خواندنش که به قصد خدمت است موجب رنج و درد دیگران میشود.
هماهنگی غرفههای وجودی
بحث بعدی این است که من باید ببینم همه غرفههای وجودیام با هم هماهنگ است یا خیر؟ چون چیزی که در درون ناهماهنگ باشد، شکسته خواهد شد. چیزی به بیرون پرتاب نمیشود اما در درون نابود میشود. بنابراین هماهنگی درونی و یکنواختی درونی شرط رسیدن به آرمانهاست. برای اینکه این مساله پیش نیاید باید یک هماهنگی بین تمام ساحتهای وجودیمان پدید آوریم و همیشه انسان باید با خود فکر کند که این هماهنگی را حفظ کرده است یا نه؟ برای همین است که رواقیون و بسیاری از ادیان شرقی مانند آیین دائو بر تعادل آدمی تاکید میکردند و میگفتند نباید الاکلنگ وجودتان دایما بالا و پایین شود وگرنه از درون ویران میشوید. اگر شما از مردن عزیز کسی از درون خوشحال باشید و به آن فرد تسلیت بگویید، فکر میکنید که کلاه سر آن فرد گذاشتهاید، در صورتی که آن ناسازگاری شما را از درون ویران میکند. هرچه وجود یکپارچهتر باشد، دوام معنوی، روحانی و روانشناسی بیشتری پدید میآید. نیروهای ما در ناسازگاری اجزای پنجگانهمان نابود میشود. این مشکل را یکبار برای همیشه نمیتوان حل کرد. هر از چندی باید رجوع کنیم به خود. مثلا شاید دو تا از باورهای من پارسال عوض شده باشد، حال باید نگاه کنم ببینم خواستهها، احساسات و عواطف و هیجانات من هم متناسب با آن باورها عوض شده؟ اگر عوض نشود اینها در درون همدیگر را سایش میدهند وباعث فروپاشی درونی میشود.
در همینجا میتوان گفت که خودفریبی بزرگترین مصداق ناهماهنگی درونی است. مثلا میگوید من این حرفی که زدم برای خیل مردم بود در صورتی که برای شهرت بوده است.
اما آخرین چیزی که من در خودشناسی باید بشناسم این است که آیا این موضعی که من گرفتهام آیا اینها را آزمودهام یا مانند رنگ چشمان و طول قامت به ارث بردهام؟ احساسات، عواطف و هیجانات به ارث برده هم ما داریم. مثلا از کودکی شنیدهایم که میگویند درود بر او یا لعنت بر او، که باعث میشود احساس مثبت یا منفیای در برابر آن فرد یا هرچیز خاص پیدا کنیم. ما خواستهها و عقاید به ارث رسیده داریم. باید یکی یکی آنها را زیر ذره بین بگذاریم و ببینیم از حقانیتشان خودمان مطمئن هستیم. ممکن است که ما خواستهها، احساسات، عقاید خود را از تبلیغات، سنت، نیاکان، خانواده و القاپذیری به دست آورده باشیم. ممکن است که ما آرزوهایمان را هم به ارث برده باشیم. خودشناسی به این هم هست که باید آرزو، عقایدها، احساسات آزموده را از آرزو و عقاید ناآزموده جدا کرد و ناآزمودهها را دور ریخت. این هست که که زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد. بگذارید ارث تنها در ناحیه بدن باشد. در عالم ذهن و روان خودتان باشید.
حالا این خودشناسی باید از چه طریقی صورت بگیرد؟ اول چیزی که به نظر میآید این است که خودشناسی، خودشناسی است دیگر، پس شناسنده باید خود من باشم. اما واقعیت این است، درحالی که بخش اعظم خودشناسی توسط خود ما انجام میگیرید بخشی هم باید در رجوع به بیرون صورت بگیرد. هرچیزی به منشتان مربوط میشود خودتان باید بشناسید و هرچه به شخصیت مربوط میشود باید به دیگران رجوع شود. اگر همه بگویند که شما آدم خشنی هستید باید قبول کنید، اما اگر همه گفتند تو آدم بدخواهی هستی، نمیتوان پذیرفت. چون به درون من مربوط میشود و درون من را هیچکس مانند خودم نمیشناسد.
حالا این دیگرانی که باید به آنها رجوع شود چه کسانی هستند؟ اقوال مختلفی در این باب وجود دارد، اما قولی که بیشترین طرفدار را دارد این است که باید از دوستان واقعی پرسید. چون دو دسته دیگر به غیر از دوستان واقعی هستند. یکی دشمنان من که چیزهایی میگویند که بدآیند من را میخواهند. دشمنان حتی اگر راست هم بگویند آن چیزی تنها میگویند که ناخوشایند من باشد. دسته دیگر کسانی هستند که چاپلوسی من را میکنند. اینها تنها چیزهایی میگویند که تنها خوشایند من باشد. این است که سقراط میگفت برشما باد که از دشمنانتان و چاپلوسانتان چیزی درباره خودتان نپرسید چرا که دشمنان تنها بدآیند شما را میگویند و این باعث میشود تا عزت نفستان پیش خودتان کم میشود. اما دوست واقعی شما تنها مصلحت شما را بیان میکنید، چه خوشتان بیاید چه نیاید.
اما در روزگار مدرن کسانی که به خودشناسی پرداختهاند بیان میکنند که تنها به دوستان نمیتوان پرداخت. دوستان آدم نیکخواه هستند اما این تضمین نمیکند که آگاه هم باشند. پس علاوه بر دوستان باید به رواندرمانگران هم رجوع کرد. یک مکتب در روان دروننگری که رواندرمانگری روانکاوانه است و همان مکتب فروید و نو فرویدیان است بیان میکند که ما حتی علاوه بر شخصیت، منش شما را هم به خودتان میشناسیم که این ادعا مخالفان بسیاری هم دارد.
پایان گزارش
برش – ١
اما در روزگار مدرن کسانی که به خودشناسی پرداختهاند بیان میکنند که تنها به دوستان نمیتوان پرداخت. دوستان آدم نیکخواه هستند اما این تضمین نمیکند که آگاه هم باشند. پس علاوه بر دوستان باید به رواندرمانگران هم رجوع کرد. یک مکتب در رواندرونگری که رواندرمانگری روانکاوانه است و همان مکتب فروید و نو فرویدیان است بیان میکند که ما حتی علاوه بر شخصیت، منش شما را هم به خودتان میشناسیم که این ادعا مخالفان بسیاری هم دارد.
برش – ٢
یکی از مباحث مهم معرفتشناسی، خودشناسی است، چرا که معرفتشناسی به مساله شناخت میپردازد. یکی از چیزهایی هم که میتواند متعلق به شناخت قرار بگیرد خود آدمی است، بنابراین خودشناسی هم میتواند زیرمجموعه وسیع دانش معرفتشناسی باشد. خودشناسی در این منظر (معرفت شناسی) یک مهارت است که بعضی دارند و بعضی خیر. اما وقتی که اخلاق به خودشناسی میپردازد، دیگر به این امر نه به چشم یک مهارت، بلکه به عنوان فضیلت میپردازد. وقتی سقراط میگفت خود را بشناس هم به آن مهارت توجه داشت و هم به آن فضیلت.
برش – ٣
در ناحیه داناییها ما خیلی باورها داریم. آنقدر که به گفته روانشناسان برای خود فرد هم قابل شناسایی نیست. از باور به چیزهای کم اهمیتی مانند اینکه امروز چند شنبه است تا چیزهای بزرگی مانند اینکه دنیای پس از مرگ وجود دارد یا نه؟ جهان هدفی دارد یا نه؟
وقتی شما آرمان خود را مشخص کردی و به انبان باورهای خود رجوع کردی میبینی این باورها بعضی سودمند هستند که جزو داناییهای نقطه قوت به شمار میروند و بعضی دیگر هم در راه رسیدن به آرمان مزاحم هستند که نقطه ضعف به شمار میرود. از سویی باید به این نکته توجه داشت که باورها را از ذهن بیرون کردن کار آسانی نیست. باید تشخیص داد باورهایی که در راه رسیدن به آرمان مزاحمت ایجاد میکنند، صادق هستند یا کاذب؟
باید گفت ضرورت خود شناسی چیست ؟ اصولا و اساسا غایت زندگی چیست تا بدانیم این خود شناسی و بعضا دیگر شناسی ما را به کجا می برد ؟
بسیار خوب و قابل استفاده بود. ضمن تشکر فراوان، پیشنهاد می شود بعضی کلمات اصلاح شوند از جمله:« در همینجا میتوان گفت که خودفریبی بزرگترین مصداق ناهماهنگی درونی است. مثلا میگوید من این حرفی که زدم برای خیر مردم (نه خیل مردم)بود در صورتی که برای شهرت بوده است».
ضمن عرض تشکر از اشتراک فایل نوشتاری سخنرانی استاد ملکیان. جای تاسف بسیار دارد که فایل صوتی ایشان را گویی کسی نبوده درست و قابل فهم ضبط کند. افسوس افسوس