روش شناسی تحقیق در علوم انسانی- ۶

 چکیده ی جلسه ی ششم مورخه ی ۶/۱۱/۱۳۹۰   درس گفتار “روش‌شناسی تحقیق در علوم انسانی” استاد ملکیان: قائلان به رویکرد نهادی و ساختاری معتقدند، این جهان است که رفتار انسان را هم چون سایر موجودات (نبات، جماد و حیوان)، تعیین می کند و آدمی را به سمت و سوی کنش خاصی سوق می دهد، بنابر این، توصیه ی این…

 چکیده ی جلسه ی ششم مورخه ی ۶/۱۱/۱۳۹۰   درس گفتار “روش‌شناسی تحقیق در علوم انسانی” استاد ملکیان:

قائلان به رویکرد نهادی و ساختاری معتقدند، این جهان است که رفتار انسان را هم چون سایر موجودات (نبات، جماد و حیوان)، تعیین می کند و آدمی را به سمت و سوی کنش خاصی سوق می دهد، بنابر این، توصیه ی این دو رویکرد این است که باید از متدولوژی علوم طبیعی استفاده کرد. اما رویکرد نگرشی و روان شناختی، در جهت عکس رویکرد نهادی و ساختاری، رفتار و اعمال آدمی را نتیجه ی تلقی و تصوری می دانند که ما آدمیان از جهان داریم. به عبارت دیگر، این تلقی ما از جهان است که رفتار ما را می سازد و نه جهان واقع. به عنوان مثال؛ این که آدمی در هنگام وقوع زلزله چه رفتاری از خود بروز می دهد، ربطی به زلزله ندارد بلکه به تلقی او از این رویداد وابسته است.

رویکرد ساختاری و روان شناختی، در باره ی انسان، حکم کلی و تعمیم یافته صادر می نمایند، زیرا معتقدند رفتار انسان یا از سوی جهان تعیین می شود(رویکرد ساختاری) و یا توسط عوامل روان شناختی شکل می گیرد، (رویکرد روان شناختی). به سخن دیگر، از آن جا که علل واحد و یگانه ای، رفتار آدمیان را می سازد پس می توان در باره همه ی انسان ها، حکم کلی صادر کرد. اما دو رویکرد نگرشی و نهادی نمی توانند احکام کلی برای انسان ها صادر کنند زیرا بر این نکته تاکید می کنند که رفتار انسان یا توسط نگرش ها تعیین می شود و نگرش ها بسیار متعدد و متکثرند، و یا از سوی نهادهای اجتماعی، شکل می یابد، و نهادها در جوامع و زمان های مختلف، بسیار متفاوتند.

پوزیتیویسم:

پوزیتیویسم به رویکرد ساختاری تعلق دارد، از این رو از روش علوم طبیعی استفاده می کند. این رویکرد، میان انسان و سایر موجودات تفاوت ماهوی و کیفی قائل نیست و تفاوت میان انسان با سایر موجودات را فقط در ناحیه ی کمیت ها می داند. فرانسیس بیکن (فیلسوف قرن ۱۷) در برابر این پرسش که آیا انسان با غیر انسان، فرق ماهیتی دارد یا خیر؟ معتقد بود که میان انسان و غیر انسان تفاوت ماهوی وجود ندارد. هم چنین فرانسیس بیکن، معتقد بود که برای شناخت جهان، فقط و فقط باید از روش استقراء – آزمایش بهره گرفت. استقرا برای یافتن حکم و آزمایش برای آزمودن حکم. هم چنین بیکن از چهار بت و یا خطای ذهنی نام می برد که مانع شناخت ما از جهان می شود. چهار بت بیکن عبارت بود از: بت بازار، بت قبیله، بت غار و بت تماشاخانه.

بعد از بیکن، گالیله دو ادعا را مطرح کرد: اولا گالیه مدعی بود که گر چه امور واقع عالم طبیعت، نا یک نواختند، اما همین امور نا یکنواخت، زیر پوشش قوانینی یک نواخت قرار دارند. ثانیا، مدعای گالیله این بود که یک نواختی طبیعت با روش ریاضی، قابل اکتشاف است. از این زمان بود که مفهوم “عدد” زبان علم گردید و امری بسیار مهم شد. در پی اهمیت یافتن مفهوم عدد و “سیطره ی کمیت”، این گونه شد که اگر علم بخواهد در باره ی واقعیت حرف بزند، باید کیفیت ها را به کمیت تبدیل کند. مثلا در علم نباید از رنگ قرمز و یا سبز و … سخن گفت، بلکه باید از فرکانس های نور سخن راند و هر رنگ را با فرکانس خاصی معلوم کرد. و یا در روان شناسی به جای هوش باید از ضریب هوشی سخن گفت. با ورود ریاضی و کمیت گرایی در علم، به واقع تبیین های غایت شناسانه، رنگ باخت. زیرا غایت و یا هدف، قابل کمی شدن نیست.

فیلسوفان برای همه ی پدیده ها دو علت بر می شمردند: اولا علت غایی و ثانیا علت فاعلی. در علت غایی از انگیزه ی به وجود آمدن آن پدیده و در علت فاعلی، به چگونگی شکل گیری و به وجود آمدن پدیده ها، توجه می شود. به عنوان مثال، در برابر پدیده ای مانند زلزله دو گونه پرسش می توان مطرح نمود. گاهی می پرسیم که زلزله چگونه به وجود می آید؟ (پرسش از علت فاعلی) و گاهی می پرسیم چرا زلزله اتفاق می افتد، به عبارتی دیگر، کدام هدف و انگیزه در وقوع زلزله موثر است؟(پرسش از علت غایی). تا قبل از بیکن، عمدتا به علت غایی توجه می شد، اما پس از این، پرسش به سمت علت فاعلی چرخش کرد و به چگونگی شکل گیری پدیده ها توجه شد.

نیوتن نیز تایید آزمایشی را مطرح کرد و معتقد بود باید شرایطی که در آن، گزاره تایید می شود مورد توجه قرار گیرد. در این میان هابز نخستین کسی است که این بحث را پیش کشید که انسان مشمول قواعدی است که بر همه ی موجودات عالم، حاکم است. هابز کسی است که توجه ما را به علوم انسانی در برابر علوم طبیعی جلب کرد. هم چنین هابز این موضوع را مطرح کرد که جهان طبیعت چیزی جز ماده ی در حال حرکت نیست و عالم انسانی نیز بر همین قاعده استوار است. از این رو در رساله یی کوچک می خواست اثبات کند حواس پنج گانه و تفکر نیز همان ماده ی در حال حرکت است.

بعد از هابز، اگوست کنت نخستین کسی است که بر خلاف پیشینان، موضع عملی برایش مهم تر بود و از روی دغدغه ی عملی به این نتیجه رسید که تاریخ بشر، سراسر، تاریخ آشفتگی و رنج است. کنت معتقد بود که در هیچ مقطعی از مقاطع زندگی بشری نیست که آشفتگی در اجتماع و رنج در ساحت روان جریان نداشته باشد.. کنت، معتقد بود که تاریخ آشفتگی و رنج، محصول رجوع انسان به ادیان و فلاسفه، و گرفتن رهنمود از آنها بوده است. در نظر او نقطه مشترک ادیان و فلسفه، در نادیده گرفتن واقعیت های عینی است.

اگوست کنت معتقد بود که ذهن انسان از سه مرحله گذر کرده است:

مرحله ی اول: مرحله ی الاهیاتی و یا تئولوژیکال است. در این مرحله، ذهن آدمی علت هر چیزی را در اراده ی خدایان، الهه ها، فرشته ها و موجودات ماورا طبیعی، جستجو می کند.

مرحله ی دوم: مرحله ی متافیزیکال و یا ما بعدالطبیعه است. در این مرحله، ذهن، در باره ی علت پدیده ها با یک سلسله مفاهیم انتزاعی سخن می گوید. مفاهیمی مانند: وجود، ماهیت، وحدت، کثرت، ثبات، تغییر، علت ، معلول و نظایر این ها

مرحله ی سوم، مرحله ی اثباتی است که از نیمه ی اول قرن نوزدهم آغاز می گردد. این مرحله را نیز مرحله ی مثبت اندیشی،  پوزیتیویسم و مرحله علم نیز نام نهاده اند. در این مرحله است که نه به اراده ی خدایان رجوع می شود و نه به فلاسفه. بلکه واقعیت ها و آزمایش آنها مورد توجه قرار می گیرد.

* تهیه و تلخیص توسط  علی زمانیان  به تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۹۰ 

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: