خشونت عشق، خشونت نفرت ـ قسمت دوم
مصطفی ملکیان: خشونت عشق دو قسم دارد. قسم نخست، خشونتی است که وقتی من عاشق انسانها میشوم از آن رو که عاشق انسانها شدهام، با خودم این خشونت را میورزم. وقتی که من عاشق انسانها باشم، چه عاشق انسان واحدی باشم و چه عاشق تعدادی از انسانها، اولین خشونت چنین عشقی، متوجه خود عاشق است. یعنی وقتی من عاشق باشم، شکی نیست که به جهات مختلفی با خود خشونت میورزم. برای نمونه، وقتی من عاشق فردی باشم، طبعاً، درد و رنج آن فرد، درد و رنج من خواهد بود و به میزانی که عشق من به او شدیدتر میشود، درد و رنج من بیشتر خواهد شد و چه بسا عشق من به او به حدی برسد که درد و رنج او برای من، درد و رنجی بیش از آن چه که برای خود او عارض است، عارض کند.
مثلاً این که در قرآن به پیامبر گفته شده: «عزیز علیه ما عنتم» دقیقاً به همین معناست. یعنی، آن چه که شما را رنج اندک میدهد، او را رنج بسیار میدهد. یعنی، پیامبر نسبت به شما، از خود شما، حساستر است. یعنی، حساسیت (sensitivity) در کسانی مانند بودا و محمدبنعبدالله (ص) بسیار زیاد است و در نتیجه درد و رنجی که عاید آنها میشود بیش از درد و رنجی است که عاید مردم میشود.
از سوی دیگر، من نمیتوانم با آرزوی کاسته شدن ار درد و رنجهای معشوق خود، از درد و رنج او بکاهم، بلکه باید دست به کاری بزنم. این «دست به کار زدن» درد و رنج دومی است که باز عاید خودم میشود. زیرا وقتی که میخواهم برای کاستن از درد و رنج معشوق دست به کار شوم با یک سلسله مشکلاتی مواجه میشوم.
نکته سوم هم این است که همیشه داشتههای من و یا به تعبیر امروزی امکانات من برای کاستن از درد و رنج دیگران به مراتب کمتر از امکاناتی است که کاستن از درد و رنجهای تمام انسانها اقتضاء میکند. بنابراین من همیشه میدانم که حتی تا آخر عمرم، نمیتوانم انسانهایی را ببینم که درد و رنج نداشته باشند. خود این تصور که «درد و رنج سرنوشت تراژیک معشوق من است» یعنی زائل ناشدنی بودن این درد و رنج سبب افزایش درد و رنج من میشود. بنابراین، شکی نیست که به این سه جهت، وقتی که من عاشق انسانها باشم و آنها را دوست بدارم، درد و رنج عاید من میشود. این درد و رنجی است که عشق به خود من وارد میکند و به این معنا عشق با خود من عاشق، خشونت میورزد. به تعبیر دیگر، عشق جلادی است برای طبع خود عاشق. یعنی عاشق همواره زیر تازیانه عشق خودش اشت.
قسم دیگر خشونت عشق، معطوف به معشوق است. یعنی عاشق علاوه بر آن که خودش درد میکشد و رنج میبرد، ممکن است به معشوق خودش هم درد و رنج وارد کند. اگر انسانی، «انسان آرمانی» شد، آنگاه «خوشایند» او «مصلحت» نامیده میشود. البته منظور از انسان آرمانی، انسان کاملی که در عرقان یا ادبیات گفته میشود نیست، بلکه از نظر فیلسوفان اخلاق، «انسان آرمانی»، انسانی است که همه اطلاعات لازم برای تصمیمگیری را دارد. چرا یک بچه از مسواک کردن خوشش نمیآید؟ زیرا همه اطلاعات لازم در باب آثار و نتایج مثبت مسواک کردن و آثار و نتایج منفی مسواک نکردن را ندارد. اما فرض بر این است که پدر و مادری که بر مسواک کردن او مصر هستند همه اطلاعات لازم را دارند.
انسان آرمانی در اخلاق، یعنی انسانی که برای هر عملش چه از مقوله فعل و عمل کردن باشد و چه از مقوله ترک فعل و عمل نکردن اطلاعات لازم را دارد. کسی که این اطلاعات لازم را دارد هر چه که از آن خوشش بیاید به مصلحت او خواهد بود. یعنی خوشایند و مصلحت او بر هم انطباق داشته و بدآیند و مفسدهاش نیز بر هم انطباق داردند. اما اکثریت ما انسانها، آرمانی نیستیم و در نتیجه، خوشایند و مصلحتمان در دو جهت سیر میکنند.
مثال دیگر این است که هنگامی که من فرزندم را شب امتحان از پای تلویزیون بلند میکنم و به اتاقش میفرستم تا درس بخواند و در نتیجه او را از دیدن فیلم سینمایی مورد علاقهاش محروم میکنم، مسلماً فرزند من ناراحت خواهد شد. زیرا خوشایند او نیست، حتی وقتی به اتاقاش میرود ممکن است در دلش نسبت به من هزار ناله و نفرین داشته باشد.
در این مثال من به چه مجوزی، فرزندم را بر خلاف خوشایندش به کار دیگری کشاندهام؟ به این دلیل که گویا فرض من این است که اطلاعاتی هست که من دارم، اما فرزندم ندارد و چون چنین است آنگاه چارهای نیست جز آن که چنین فرض کنم که اگر فرزند من این اطلاعات را در حالت آرمانی میداشت، همین تصمیمی را که من بر او تحمیل میکنم میگرفت. اما، در حال حاضر، او چنین اطلاعاتی را ندارد. اولین تعبیری که از تفکیک میان «خوشایند» و «مصلحت» میتوان داشت این است که خوشایند همیشه مصحلت نیست و فقط در انسان آرمانی، خوشایند و مصلحت بر هم انطباق دارند و انسان آرمانی، یعنی انسانی که به جمیع آثار و نتایج فعل خودش علم و آگاهی دارد. تعبیر دومی هم میتوان به کار برد و آن اینکه «خوشایند» یعنی، «خوشایند زودگذر» و «مصلحت» یعنی، «خوشایند دیرپا».
البته من خودم تعبیر اول را به جهاتی که اکنون نمیخواهم وارد بحثش شوم ترجیح میدهم، هر چند که تعبیر دوم را هم تعبیر خوبیمیدان.
یعنی ما، در واقع، پارهای خوشایندهای کوتاه مدت داریم و پارهای خوشایندهای درازمدت. مثلاً وقتی به خاطر یک بیماری میخواهند عضوی از بدن مرا قطع کنند، هر چند که نقس قطع کردن آن عضو بدآیند من است و خوشایند من نیست، اما در درازمدت، قطع کردن آن عضو به صلاح من است. بنابراین گویا من از طریق «درازمدت بودن» و یا «کوتاه مدت بودن» خوشایندها، میان خوشایند و مصلحتم تفکیک میکنم.
حال وقتی که انسان، عاشق انسان دیگری است «خوشایند و بدآیند» او را رعایت نمیکند بلکه «مصلحت و مفسده» او را رعایت میکند. چرا پدر و مادر از دیدن اینکه فرزندشان در شب امتحان، پای تلویزیون بنشیند بسیار ناراحت میشوند و او را به اجبار به اتاقش میکشانند؛ حتی به قیمت اینکه ناراحت شود. اما در مورد فرزند همسایه با اینکه در مورد او هم اطلاع دارند که در حال تماشای تلویزیون است حساسیت و ناراحتی نشان نمیدهند؟ زیرا فرض بر این است که عشق پدر و مادر به فرزندشان بیش از عشق آنها به فرزند همسایه است و در نتیجه خشونتی که با فرزندشان میورزند، بیش از خشونتی است که با فرزند همسایه میورزند. یعنی، اگر فرزند آنها بگوید که چرا شما وقتی فرزند همسایه، کارنامه مردودی به منزل میآورد، اخم نمیکنید، یا به او سیلی نمیزنید، یا بر سرش فریاد نمیکشید، در حالی که در مورد فرزند خودتان این کارها را انجام میدهید، آن گاه آنها در پاسخ خواهند گفت: زیرا که ما تو را بیشتر از فرزند همسایه دوست داریم. این حرف به این معناست که وقتی من فرزندم را دوست دارم. با او خشونتی میورزم که این خشونت را با کسی که او را دوست ندارم نمیورزم. همچنین با کسی هم که او را کمتر دوست دارم چنین خشونتی نمیورزم. بنابراین، خشونت عشق ناشی از این است که عاشق مصلحت معشوق خودش را میخواهد و چون مصلحت او را میخواهد، در نتیجه، با او خشونت میورزد.
در این ارتباط
قسمت اول :خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت دوم : خشونت عشق ، خشونت نفرت
قسمت سوم: خشونت عشق، خشونت نفرت
قسمت چهارم :خشونت عشق، خشونت نفرت