معنای زندگی از نظرگاه مولانا
مصطفی ملکیان: با توجه به مقدماتی که پیش از این نقل شد، به بررسی معنای زندگی نزد مولانا می رسیم. غزل زیر را در نظر بگیرید:
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بی تو مبادم سفری
در اینجا مولانا میگوید امیدوارم از پیش تو سفری نکنم. حال چرا سفر کردی؟ از اینجا داستان آغاز میشود؟
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
این بیت یادآور بیتی است که به علی ابن ابیطالب نسبت دادهاند و به گمان من مولانا به آن نظر داشته است:
تغرب عن الاوطان فی طلب العلی / و سافر ففی الاسفار خمس فوائد/ تفرج هم واکتساب معیشه *** و علم
و آداب و صحبه ماجد
در اینجا گفته میشود که در سفر پنج فایده است. تفرج میکنید، اکتساب درآمد میکنید، علم پیدا میکنید، آداب زندگی میآموزید و به همنشینی بزرگانی نائل میشوید.
گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم
بهر خبر خود که رود از تو مگر بی خبری
چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بی شر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلش
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مگر آنکه باز طلایههای بازگشت به وطن پیدا شود. وگرنه معشوق با فریب مرا از خود جدا کرد.
حال شباهت من با این ایماژ غریبستان در چیست. به تعبیر ادبا هر تشبیهی نیازمند وجه شبهی است. به چه لحاظ انسان عاشقی است در غربیستان. من ده وجه شبه را شاخص تر میبینم که آنها را انتخاب کردهام. این ده نکته در کل آثار مولانا آمده است و به اشکال گوناگون تکرار میشود. اول علامت عاشق در غریبستان، درد و اندوه فراق است:
«از درد چاره نیست چو اندر غریبییم/ وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم»
نمونه دیگر:
«عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید/ و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد»
یا در جای دیگر:
«زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد/ ای مرغ روح وقت نیامد که برپری»
چون روح همان عاشقی است که در این فراق افتاده است. این ویژگی نخست است. ویژگی دوم که مکمل اول است اشتیاق رفتن است:
«جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان/ نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا»
چرا درحالیکه جان میخواهد به لامکان بازگردد، نفس بهیمی (حیوانی) مشغول چرا است. یا در مثنوی ببینید:
«چونک هر جزوی بجوید ارتفاق/ چون بود جان غریب اندر فراق»
اما سومین چیز. در سفر به یک کشور بیگانه شما آرامش و جمعیت دل ندارید. به این سبب که میدانید هیچکدام از این چیزها از آن شما نیست. انسان با باغ یا خانهای میتواند انس بگیرد که میداند میتواند سالها در آن زندگی کند. شما اگر در یک هتل مستقر شوید هرگز نمیتوانید آن آرامش لازم را داشته باشید، چراکه با هیچکدام از عناصر آن هتل نمیتوانید خو بگیرید:
«خاکی است آن کف غریبست اندر آب/در غریبی چاره نبود ز اضطراب»
ملکیان در اینجا اشاره دارد که انسان غریب مضطرب است. یا در جای دیگر میگوید:
«خاموش باش و راه رو و این یقین بدان/سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا»
غریبی را مانند آب در آسیا میداند که روی سر آدمی که میریزد آرام و قرار را از انسان میستاند؛ چنانکه آب سکون را از آسیا میگیرد و آن را به گردش میآورد. در بیت دیگری دارد:
« چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب/ چون در این جا بیقرارم آخر از جاییستم.»
این بیت مطلب مهمی را بیان میکند. اگر کسی از مولانا بپرسد از کجا میگویی در این عالم غریبیم. پاسخ او این خواهد بود که اگر ما غریب نبودیم تا این اندازه بیقرار نبودیم. اینکه ما نشست و سکون نداریم، نشان از جای دیگری بودن دارد. ویژگی چهارم آن است که در غربت به همه چیز به چشم زودگذر نگاه میکنیم. مولانا این اهتمام نداشتن به امور دنیوی را به این سبب میداند:
« تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی/ دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا»
ویژگی چهارم آن است که در غریبستان نه زبان مردم آن را میفهمیم یا نه آنها زبان ما را میفهمند. به همین سبب ما نمیتوانیم تفاهم داشته باشیم. به این جهت مولانا میگوید عارف از شادیهای مردم تعجب میکند. مردم هم از غمهای یک عارف در تعجبند. علی ابن ابی طالب میگفت من از شهرت میگریزم چنان که حیوانات جنگل از شیر میگریزند. حال اگر علی ابن ابی طالب بیاید و ببیند یک شخصی غمگین است چراکه عکسش را داخل مجله زدند نه روی آن. آنوقت علی ابن ابی طالب تعجب خواهد کرد. مولانا هم به این ناهم زبانی اشاره دارد:
« وان جان غریب در تظلم/ مینالد و ترجمان ندارد.»
نتیجه این ناهمزبانی آن است که من با شما آمیزگاری هم نمیکنیم. مولانا در چند جا گفته است که من و مردم مانند آب و روغنیم:
«من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس/ زانک من جان غریبم این سرایی نیستم»
نکته هفتم که نیار به شاهد ندارد آن است که در غربت نیاز به راهنمای زنده است. این رمز آن است که در مولانا این همه به حضور شیخ تاکید میشود. اما ویژگی هشتم. شما حتی اگر در کشور خود مقام بالایی داشته باشید. اگر به کشور دیگر بروید هرگز آن کر و فر را ندارید. در غریبستان آدمی مایی و منی ندارد. این حکایت در مثنوی هست که شاه به حمام رفت و با کندن همه لباسها به دلاک گفت که من چند میارزم و دلاک گفت تو پنج دینار میارزی. پادشاه تعجب کرد که من چگونه پنج دینار میارزم، حال آنکه همین لنگ من پنج دینار میارزد. دلاک پاسخ داد من هم برای همین لنگ چنین گفتهام. در غریبستان کسی شاه نیست. بنابراین در اینجا بی ما و من هستیم:
«خواهم که شرح گویم میلرزد این دلم/زیرا غریب و نادر و بیما و بیمنیست»
شهر خود من شهر کوچکی بود. از آغاز حکومت رضا شاه تا پیروزی انقلاب، نماینده مجلس همواره از یک خانواده انتخاب میشد. به گونهای که به جای اصطلاح «نماینده مجلس» از فامیل آن شخص یعنی «کیان» استفاده میشد. اگر میخواستند بگویند «نماینده مجلس سبزوار» میگفتند «کیان سبزوار». یک زمان یکی از نوکرهای این خانواده به تهران آمده بود. به تاکسی گفته بود منزل کیان میروم. تاکسی پرسیده بود «کیان کیست؟» مرد پاسخ داد بود «که یعنی کیان نماینده مجلس فلان را نمیشناسی؟». راننده در جواب گفته بود: «از این فلانیها خیلی اینجا هستند. باید آدرس بدی تا شما رو ببرم.» در غریبستان هم نمیتوان این نفسانیت را برای خود قائل باشیم.
ویژگی بعدی آن است که شما همواره نظارهگر هستید. در هیچ عملی مانند تظاهرات و یا کارناوال شرکت نمیکنید. هرگز عامل نیستید. تنها نظارهگرید. در شهر خود اما اینگونه نیست. مولانا می گوید ما در این دنیا نظاره گر هستیم.
ویژگی نهایی استقبال از رفتن است. مولانا از مرگ استقبال میکند. به روایت مثنوی، بلال زمان مرگ به دختر خود گفت:« گفت نه نه بلک امشب جان من/ میرسد خود از غریبی در وطن» یا «منم مهره تو فتاده ز دستت/ از این طاس غربت بیا درربایش»
حرف مولانا است که ما تمام این ده ویژگی را که در غربت عادی داریم در این دنیا نیز داریم و به این سبب هر آنکه حس غربتش عمیقتر است، انسانی کاملتر است. به همین علت در باب شمس که او را کاملترین انسان میداند گفته است «خود غریبی در جهان چون شمس نیست». پس زیستن ما بیگاری نیست. فایده آن از هزینه آن بیشتر است. فایده آن دانستن قدر معشوق و بازگشت به نزد اوست.
