دین آینده، دین تئولوژیک نخواهد بود

 بیژن عبدالکریمی:اگر در جهان شاهد بازگشت به سوی دین و معنویتی نیز باشیم، این دین و معنویت آینده از سنخ دین و نظام‌های تئولوژیک پیشین نیست. دین و معنویت آینده با دین و معنویت سنت‌گرایان و روحانیون ما بسیار فاصله خواهد داشت. دین آینده، دیگر دینی قبیله‌ای قومی، جغرافیایی و فرهنگی نخواهد بود.  دین آینده، دین تئولوژیک نخواهد بود. اساساً…

 بیژن عبدالکریمی:اگر در جهان شاهد بازگشت به سوی دین و معنویتی نیز باشیم، این دین و معنویت آینده از سنخ دین و نظام‌های تئولوژیک پیشین نیست. دین و معنویت آینده با دین و معنویت سنت‌گرایان و روحانیون ما بسیار فاصله خواهد داشت. دین آینده، دیگر دینی قبیله‌ای قومی، جغرافیایی و فرهنگی نخواهد بود.  دین آینده، دین تئولوژیک نخواهد بود. اساساً خود حقیقت دین نیز به معنای اعتقاد به پاره‌ای نظام‌های نهادینه شده تاریخی نیست. به اعتقاد من روزگار ما روزگار شکسته شدن بسیاری از بت‌ها و بت‌پرستی‌های گذشتگان است.

***

رضا تاران: در دفتر دکتر عبدالکریمی قرار ملاقات و گفتگو داریم بیشتر از آنکه تصور می‌کردم مهربان و خودمانی است و همین مسئله باعث شده است تا دفتر او محلی برای نقد و گفت‌وگوهای فلسفی و فرهنگی باشد سه نفر از شاگردان ایشان نیز آنجا بودند، عبدالکریمی از آنها خواست تا در گفت‌وگو و بحث شرکت کنند و چنین بود که مباحثه در فضایی دوستانه دو ساعت به طول انجامید.
در تنظیم نخست گفتگو اشکالاتی وجود داشت که سبب شد استاد متن را به تفصیل بازبینی و اصلاح کنند. از ایشان سپاسگزاریم!

 

ـ به لحاظ تاریخی روحانیت و روشنفکران چه جایگاهی در جامعه ایران دارند؟


ـ اظهار نظر تاریخی در خصوص روحانیت، نیازمند اطلاعات تاریخی است. اما به نحو اجمال می‌توانم بگویم روحانیت، اصیل‌ترین قشر اجتماعی‌ای است که در کشور ما وجود دارد. این را بر اساس رویکرد پدیدارشناسانه تاریخی می‌گویم نه بر اساس بیانی ارزش‌گذارانه. این قشر، قدمتی بسیار دارد. اما جریان روشنفکری، در قیاس با روحانیت، پدیده بسیار نوظهوری است. تاریخ ظهور این جریان در کشور ما، نهایتاً به دو قرن می‌رسد. البته به سادگی نمی‌توانیم زمان شروع ظهور جریان روشنفکری را تعیین کنیم. تاریخ امری اگزیستانسیال، یعنی امری تعین‌ناپذیر است. یعنی نمی‌توان شروع جریانی چون جریان نوگرایی یا ظهور رویدادهایی چون مدرنیته را به نحو دقیق مشخص کرد. اما آنچه روشن است در قیاس با جریان روشنفکری، روحانیت اصالت تاریخی بیشتری داشته، ریشه‌های تاریخی آن عمیق‌تر از جریان روشنفکری در این کشور است. البته نباید با واقعیتی چون اصالت تاریخی بیشتر روحانیت در قیاس با روشنفکران، ذات‌گرایانه (اسانسیالیستی) برخورد کرد. یعنی تصور نکنیم که شأن و جایگاه روحانیت در تاریخ ما همواره ثابت و لایتغیر است. تحولات سریع تاریخی می‌تواند جایگاه‌ها و مناسبات تاریخی را دگرگون کند.

نکته دیگر اینکه اگر بخواهیم جریان روحانیت را بفهمیم، همان طور که در مقاله‌ای در کتاب «ما و جهان نیچه‌ای» اظهار کردم‌ ــ مقاله‌ای که متن سخنرانی اینجانب از قضا برای برخی از طلاب و روحانیون مشهد بود‌ ــ روحانیت، قبل از هر چیز و اولاً و بالذات یک قشر و جریان فرهنگی است. ما فرضاً با نگرش مارکسیستی نمی‌توانیم روحانیت را تحلیل کرده، بگوییم روحانیت، نماینده طبقه حاکم است. آری، ممکن است روحانیت مثلاً با فئودالیته، با دربارها یا با بازار ارتباط داشته است، لیکن این رابطه حکایت‌گر سرشت و ماهیت اصلی روحانیت نیست. ما در توصیف پدیدارها باید بکوشیم اوصاف اصلی آنها را از عوارض جانبی‌شان متمایز کنیم. برای مثل درست است که ظهور «علم جدید» با «رشد بورژوازی» قرین بوده است و درست است که دانشمندان «علم» را به «طبقه بورژوازی و نظام سرمایه‌داری» می‌فروشند، اما از این امور نمی‌توان نتیجه گرفت که رابطه علم جدید با بورژوازی مهم‌ترین وصف علم جدید است. درست است که میان وجود علم جدید با بورژوازی مقارنت و رابطه وجود داشته است اما از این امر نمی‌توان نیجه گرفت که این بورژوازی و رابطه با این طبقه اجتماعی است که تعیین‌کننده سرشت، ماهیت و حقیقت علم جدید است. علم بودن علم وابسته به بورژوازی نیست. علم بودن علم مبتنی بر کوششی است که در صدد نیل به عینیت (objectivity) است. بنابراین، به گمانم مهم‌ترین وصف ذاتی روحانیت این است که این قشر اولا و بالذات یک قشر فرهنگی و یک قشر معرفتی است. روحانیت اولاً و بالذات جریانی معرفتی است که حافظ و نگاهبان یک نوع مواجهه با جهان است. در بطن سرشت و حقیقت روحانیت معنایی وجودشناسانه (انتولوژیک) نهفته است. در واقع، روحانیت حافظ یک سنت تاریخی است و این سنت تاریخی مبتنی بر وجودشناسی، معرفت‌شناسی و انسان‌شناسی خاصی است. همان طور که می‌دانید، ریشه‌های تاریخی روحانیت در عالم اسلام را باید به قرون اولیه اسلامی و بسط تمدنی اسلام برگردانیم. به سبب پیچیده شدن جامعه و نیازهای اجتماعی مسلمانان، در صدر تاریخ اسلام به تدریج افراد متخصص گوناگونی همچون مفسرین، متکلمین، فقها و محدثین ظهور یافتند و این افراد بعدها در جریان‌های گوناگون علمی و اجتماعی به صورت نهادهایی ماندگار شدند. البته در این خصوص از عوامل تاریخی و جامعه‌شناسانه بسیاری می‌توان سخن گفت. فرضاً می‌توان نشان داد که در دوران صفویه قدرت سیاسی ایران در قدرت‌گیری نهاد روحانیت چه نقشی داشته است یا در دوره قاجار چه روابطی میان روحانیت و دربار برقرار بوده است، اما همه اینها در واقع مربوط به وجوه تاریخی روحانیت می‌شود. لیکن آنچه تعیین‌کننده سرشت و حقیقت روحانیت است امری وجودشناسانه و معرفت‌شناسانه است و آن این که روحانیت حافظ یک سنت ریشه‌دار تاریخی است و این سنت ریشه‌دار تاریخی از مبانی وجودشناختی، معرفت‌شناختی و انسان‌شناختی خاصی برخوردار است.

از سوی دیگر، جریان روشنفکری نیز همچون جریان روحانیت یک جریان معرفتی و تمدنی است. نباید از جریان روشنفکری درک و تحلیلی سیاسی داشت. نمی‌گویم جریان روشنفکری در صحنه سیاسی یک قرن و نیم اخیر ایران حضور نداشته یا روشنفکران، سیاسی نبوده‌اند. اما سخنم این است که جریان روشنفکری اولاً و بالذات یک جریان سیاسی یا پدیده‌ای اخلاقی نیست. یعنی ممکن است ما در تاریخ جریان روشنفکری خائنان یا وابستگان به قدرت‌های خارجی یا افراد بی-اخلاق را بیابیم، اما هیچ کدام از این اوصاف، یعنی خیانت، وابستگی به قدرت‌ها یا بی‌اخلاقی ماهیت یا «ایدوس» روشنفکری را تعیین نمی‌کند. جریان روشنفکری نیز همچون خود روحانیت، یک پدیده فرهنگی، تاریخی و تمدنی و حاصل درکی از وجود، معرفت و انسان است. پس روشنفکری نیز همچون خود روحانیت پیش و بیش از هر چیز، معنایی وجودشناختی (انتولوژیک)، معرفت‌شناختی (اپیستمولوژیک) و انسان‌شناختی (آنتروپولوژیک) دارد. جریان روشنفکری حاصل ظهور عقل مدرن و مواجهه عقل مدرن با این جهان است، درست همان‌گونه که روحانیت جریانی تاریخی و حاصل مواجهه عقل سنتی با جهان است. لذا دو جریان روشنفکری و روحانیت را باید به عنوان دو مقوله اولا و بالذات فرهنگی و معرفتی فهمید. هرگونه درک طبقاتی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک و تئولوژیک از این دو جریان، ماهیت و ایدوس آنها را در خفا قرار می‌دهد و سرشت‌شان را از دسترس ما خارج می‌کند. البته این دو جریان در صحنه اجتماعی‌ـ‌تاریخی عوارض بی‌شماری داشته و دارند. گاهی اوقات معطوف شدن نظر ما به این عوارض‌‌ــ مثل رابطه روحانیت با حکومت‌ها یا رابطه روشنفکران با اباحه‌گری‌ــ که یقیناً به نوبه خود قابل مطالعه و بررسی هستند، حقیقت و سرشت ذاتی این دو جریان را از نظر ما مغفول نگاه می‌دارد. به همین دلیل، برخورد جریان روشنفکری و روحانیت با یکدیگر را نیز، که یکی از معضلات اجتماعی و تاریخی ما در این دو قرن اخیر است، باید در سیاقی نظری و فرهنگی فهم و صورت‌بندی کنیم و از هر گونه تقلیل این تعارض به مسأله‌ای سیاسی یا ایدئولوژیک برحذر باشیم. لیکن، متأسفانه در جامعه ما فهم سیاسی و ایدئولوژیک این تعارض بر درک نظری و فرهنگی و متافیزیکی آن غلبه پیدا کرده است.

ـ آقای دکتر، با توجه به اینکه روشنفکران و روحانیت را نمایندگان دو جبهه معرفتی و فرهنگی تعریف کردید، حال روحانیت و روشنفکران چه چیزی برای عرضه دارند و یا چه جهانی را برای مخاطب ترسیم می‌کنند؟


ـ پاسخ این پرسش شما کاملاً مبتنی بر درکی است که ما از تاریخ حیات بشر داریم. ما در خصوص تاریخ حیات بشر به اعتبارهای گوناگون می‌توانیم سخن بگوییم. اما آنچه در بحث کنونی، یعنی بحث از دستاوردها و سرمایه‌های روحانیت و جریان روشنفکری، حائز اهمیت است این است که ما به سنت‌های گوناگون تاریخی که به مراحل گوناگون حیات بشری تعلق دارند، چگونه می‌نگریم. فرض کنید کسی همچون اگوست کنت تاریخ را بر اساس «اصل پیشرفت» بفهمد، یعنی معتقد باشد که تاریخ بشر، مراحل گوناگونی را گذرانده است: مرحله اول، دوران ربّانی است که بشر در دوران طفولیت بوده، با اسطوره‌ها می‌اندیشیده است و ادیان متعلق به این دوره از تاریخ حیات بشری بوده-اند. مرحله دوم، دوران متافیزیک است که بشر با مقولات عقلانی می‌اندیشیده و ظهور فلسفه در یونان به این دوره مربوط می‌شود. مرحله سوم نیز مرحله ظهور علوم جدید یا ساینس (Science) و علوم تجربی و پوزیتیو است. بر اساس اصل پیشرفت، دوران‌های تاریخی گذشته در واقع به اتمام رسیده است و اوج تمدن، مدنیت و معرفت بشری، در دوره جدید است. اگر چنین باشد و اگر شما بر اساس اصل پیشرفت بیندیشید، نتیجه‌اش این است که شما تمام فرهنگ‌هایی را که متعلق به سنت‌های تاریخی‌ ماقبل مدرن بوده است، مربوط به دوران طفولیت و کودکی و دوران عقب افتادگی بشر تلقی کرده، معتقد باشید که بشر و معرفت او با ظهور عقل مدرن به اوج رسیده است. لذا بر اساس این نحوه تلقی از تاریخ، سنت‌های تاریخی مدرن و نظام‌های معرفتی غیرعلمی و غیرپوزیتیو آگاهی‌های اصیلی برای بشر به ارمغان نیاورده‌اند یا اگر هم دستاوردهایی داشته‌اند دیگر دوران‌ آنها سپری شده، تاریخ مصرف‌شان گذشته است. این نگاهی است که در خیلی از شیفتگان عقل مدرن و در بسیاری از روشنفکران و نوگرایان ما وجود دارد. یعنی آنها آگاهانه‌ یا ناآگاهانه، و بیشتر ناآگاهانه، آنچنان شیفته عقل مدرن هستند که برای سنت‌های تاریخی پیشین و ماقبل مدرن، هیچ ارزشی قائل نیستند و معتقدند که آنها چیزی جز توهم و خرافه نبوده‌اند. از نظر آنان حالا که ما به علم و آگاهی‌های دوره جدید رسیده‌ایم، دیگر با دوران‌های گذشته و نظام‌های وجودشناختی و معرفت‌شناختی پیشین چه کار داریم؟ این نوع مواجهه، مواجهه‌ای توتالیتر است، به این معنا که شما صرفاً برای یک نظام معرفتی ارزش و اعتبار مطلق قائل باشید و دیگر نظام‌های معرفتی را فاقد هر گونه ارزش و اعتبار بدانید. شیفتگان عقل مدرن، بر اساس اصل پیشرفت اگوست کنتی، صرفاً برای عقلانیت جدید ارزش قائل بوده، برای هر نوع نظام معرفتی (نظام اپیستمیک) و هر نوع فرهنگی که به عقلانیت علمی و تکنولوژیک جدید، نزدیک باشد، ارزش قائل‌اند و هر آن چه را که با عقلانیت علمی جدید بیگانه و از آن دور است، خرافه تلقی می‌کنند. در لسان این گروه، یعنی در زبان و ادبیات شیفتگان عقل مدرن، مفاهیم ثنوی و متعارض «عقل‌/ جهل» «منطق/ خرافه»، «علم/ اسطوره»، »فلسفه/ شعر»، «عقل‌گرایی و استدلال‌گرایی/ شهود و عرفان» و…، که حاصل نوعی ثنویت‌اندیشی ایدئولوژیک است، بسیار دیده می‌شود. تاریخ بشر را بر اساس این گونه مفاهیم ثنوی فهمیدن و تقسیم سنت‌های گوناگون‌های تاریخی به سنت‌های اسطوره‌ای، خرافی و جاهلانه از یکسو و سنت عقلانی، منطقی، خردگرا و علمی دوره جدید از سوی دیگر، نوع ثنویت‌اندیشی ایدئولوژیک و لذا بسیار خطرناک است. خطر این ثنویت‌اندیشی ایدئولوژیک آنجاست که شما تنها و تنها به یک قطب از این دو قطب‌ ارزش مثبت داده، طرف مقابل را به نحو مطلق نفی می‌نمایید، درست مثل مفاهیم ثنوی «پرولتاریا/ سرمایه‌دار»، «دوست/ دشمن» یا «خودی/ غیرخودی». این نوع ثنویت‌اندیشی‌ها ریشه نوعی مواجهه ایدئولوژیک و توتالیتر است. در این گونه رهیافت، شما برای فرهنگ‌هایی غیر از فرهنگ حاصل از عقل مدرن، هیچ ارزشی قائل نخواهید بود و این خود مصداق توتالیتریانیسم است که به اعتقاد برخی از متفکران در ذات عقل مدرن نهفته است. یعنی این عقل فقط خودش را می‌ببیند و فرهنگ‌های قبل از خودش و غیر از خودش را نمی‌بیند. به بیان ساده‌تر، عقلی در این چهارصد سال ظهور پیدا کرده که آن قدر خودخواه و مغرور است که تمام تاریخ چند هزار ساله بشر را احمقانه تلقی می‌کند و معتقد به حماقت و ابلهانه بودن آنهاست. شاید نقادی کانت را بتوان از این منظر فهم کرد. یعنی وی به نقادی عقل جدید پرداخته، می‌پرسد این عقل بوالفضول کیست که چنین مغرورانه تمام تاریخ بشر را به این سادگی جهل می‌خواند؟ شاید یکی از انگیزه‌های کانت در نقادی‌های سه‌گانه‌اش نشان دادن محدودیت‌ها و حدود و ثغور همین عقلانیت جدید بوده است. همین عقل روشنگری توتالیتر است که خیلی از مدرنیست‌ها و روشنفکران ما نیز تحت تأثیر آن بوده، بر اساس آن سنت تاریخی خودشان را با تحقیر نگریسته، بدان پشت می‌کنند. این گروه بر اساس عقل روشنگری هیچ ارزش مثبتی را در عقلانیت‌های ماقبل مدرن نمی‌یابند.

در مقابل جریان مذکور، روحانیت ما قرار دارد که حافظ و مدافع سنت و عقلانیت ماقبل مدرن است. بی‌تردید، خود این سنت و عقلانیت ماقبل مدرن، ارزش‌های والا و بزرگی برای خود دارد، اما خطر این جاست که ما با این نوع تفکر، تمام ارزش‌ها را فقط در فرهنگ و عقلانیت تاریخی خودمان ببینیم و در عقلانیت متافیزیکی و در عقل مدرن، هیچ عظمتی را نبینیم. اگر با نوگرایان و شیفتگان عقل مدرن با خطر توتالیتاریانیسم در این معنا مواجه هستیم که فقط یک سنت تاریخی و یک نظام اپیستمیک واجد ارزش و اعتبار است و آن هم سنت متافیزیک یونانی و عقلانیت علمی و تکنولوژیک حاصل از این سنت است و لذا دیگر سنت‌ها و فرهنگ‌های ماقبل مدرن را نبینیم و برایشان هیچ ارزش و اعتباری قائل نباشیم، حالا با سنت‌گرایی روحانیت دقیقاً با همان خطر توتالیتاریانیسم لیک از سمت و سویی دیگر مواجهیم. مطابق با این توتالیتاریانیسم نیز تنها یک سنت تاریخی، اما در اینجا صرفاً سنت عبری (یعنی سنتی که سه دین بزرگ یهودیت، مسیحیت و اسلام را به جهان عرضه کرده است) و صرفاً نظام معرفتی حاصل از آن دارای ارزش و اعتبار است و تمام ارزش‌ها در فرهنگ حاصل از این سنت و این نظام اپیستمیک نهفته است. مطابق این تلقی نیز در دیگر سنت‌های تاریخی و در عقلانیت جدید هیچ‌گونه ارزش‌ و اعتباری وجود نداشته و آنها هیچ-گونه ارزش و عظمتی‌ خلق نکرده‌اند. این توتالیتاریانیسم (از هر دو سو، اعم از توتالیتاریانیسم نوگرایان یا توتالیتاریانیسم روحانیون و سنت‌گرایان) نوعی یهودی‌گری است؛ یعنی همچون برخی از یهودیان متعصب و جاهل احساس کنیم که دین و فرهنگ ما عین حقیقت و حقیقت مطلق و قوم یهود قوم برتر است و ما فرزندان عزیز خداوند هستیم («و قالَت یهود و النصری نَحن أبناءالله و أحبّاؤُه». یهودیان و مسیحیان می‌گویند: ما پسران خدا و مورد محبت خاص خداوند هستیم) (سوره مائده/ ۵: آیه ۱۸). جالب است که قرآن به دنبال همین ادعا، در همین آیه پاسخ می‌دهد: «قل فَلِمَ یُعذِّبکُم بِذُنُوبِکُم بل اَنتم بَشَرٌ مِمَّن خَلَقَ…» (به آنها بگو: اگر چنین است پس چرا خداوند شما را به سزای گناهانتان عذاب می‌کند؟ بلکه شما نیز انسان‌هایی هستید از جنس همه انسان‌ها دیگر). اما سنت‌گرایان ما متأسفانه از این فرهنگ و نحوه تفکر اصیل قرآنی فاصله گرفته تصور می‌کنند ما مسلمانان یا شیعیان قوم برگزیده و عزیزدردانه‌های خداوند هستیم و حقیقت و خداوند در هیچ جای دیگری از جهان جز در تاریخ و فرهنگ و مذهب ما تجلی نداشته است و این صرفاً تاریخ ما مسلمانان یا شیعیان است که تاریخ قدسی و تاریخ رحمانی است و بقیه تاریخ بشر و همه دیگر فرهنگ‌ها و دیگر سنت‌های تاریخی، از جمله تاریخ غرب، تاریخی ناسوتی و تاریخی شیطانی است که با لطف و رحمت خداوند هیچ نسبتی نداشته است. به اعتبار بحث کنونی ما، یعنی نقد خودمحوری و خودبنیادی بشر بسته عامی، جزمی و قوم‌پرست و قبیله‌پرست و ناآشنا با فرهنگ دینی، آیات ۱۱۳ تا ۱۱۵ سوره بقره فوق‌العاده و حیرت‌انگیز است: «وَ قالَت الیهودُ لَیسَت النصاری علی شَیءٍ و قالَت النصاری لیسَت الیهودُ علی شیءٍ … کذلک قال الَّذینَ لایعلمون مِثلَ قولِهم». (بقره/ ۲، آیه ۱۱۳) یهودیان می‌گویند مسیحیان از هیچ حقیقتی برخوردار نیستند و مسیحیت هیچ پایه و اساسی ندارد و در مقابل، مسیحیان اظهار می‌دارند این یهودیان هستند که از هیچ حقیقتی و آیین-شان از هیچ پایه و اساسی برخوردار نیست. و قرآن در مقابل این نحوه منطق نژادپرستانه و قوم-پرستانه جاهلی منطق بسیار زیبا و اصیل دیگری را عرضه می‌کند: «و ِلله المشرق و المغرب فأینَما تُوَلّو فَثَمَّ وَجهُ اللهِ إنَّ اللهَ واسِعٌ علیم». «مشرق و مغرب از آن خداوند است، پس به هر سمت که رو کنید، خداوند در همان سوی حضور دارد. همانا خداوند آن حقیقت واسع ودربرگیرنده همه جهان و آگاه به همه حقایق است». (بقره/ ۲، آیه ۱۱۵) ای کاش، در کشور ما و در همه جهان اسلام به جای همه رجزخوانی‌های فرقه‌ای، قومی، تئولوژیک و ایدئولوژیک، که از منطقی بسته و توتالیتر برخوردار است و غالباً نیز به خشونت‌گرایی‌های قومی و فرقه‌ای و مذهبی می‌گراید، همین آیه سرلوحه مناسبات ما با جهانیان قرار می‌گرفت، آنگاه با منطق نهفته در همین آیه می‌توانستیم قلوب همه انسان‌های آزاده و اهل تفکر در سراسر جهان و به تبع آنها جان‌های بسیاری از افراد جوامع را تحت سیطره خویش قرار دهیم.

تاریخ بشر، که هیچ لحظه‌اش در هیچ نقطه جغرافیا، مستقل از تقدیر و مشیت الهی نیست، متشکل از سنت‌های تاریخی گوناگونی همچون سنت ادیان عبری، سنت ادیان هندی، سنت حکمت ایرانی-ـ‌هندی، سنت ادیان خاور دور و سنت متافیزیک یونانی و… است. سنت ادیان عبری سه دین بزرگ یهودیت، مسیحیت و اسلام را با ارزش‌هایی بسیار متعالی به جهانیان عرض کرده است. سنت هندی، ادیان بزرگ بودیسم و هندویسم و سنت خاور دور آیین‌هایی چون آیین‌های کنفوسیوس و لائوتسه را به فرهنگ بشر عرضه کرده‌اند. سنت متافیزیک یونانی نیز یکی دیگر از سنن بزرگ نظری تاریخی است که با سقراط، افلاطون و ارسطو آغاز شده و به کانت، هگل، نیچه و هایدگر می‌رسد و دستاوردهای بسیار بزرگی چون منطق‌گرایی، پیگیری پرسش تا آخرین بنیان‌ها، علم و تکنولوژی، دمکراسی، حقوق بشر و ظهور فرهنگ جهانی را به ارمغان آورده است.

حال اگر روشنفکران و روحانیون ما، به جای مواجهه تئولوژیک و ایدئولوژیک با تاریخ، نگاهی پدیدار شناسانه به تاریخ و سنن نظری گوناگون آن داشته باشند، یعنی بتوانند دریابند که هر سنت و فرهنگی جنبه یا جنبه‌هایی از وجوه سرشار و بیکران هستی را آشکار ساخته، به جنبه‌های بیشمار دیگری، به دلیل تناهی ذاتی بشر، نتوانسته و نمی‌تواند دست یابد، آنگاه هر یک از دو جریان می-توانستند به نحو گشوده‌تری با دیگر سنت‌های تاریخی و با دیگر جریانات فکری و اجتماعی مواجهه داشته باشند. یعنی روحانیون و سنت‌گرایان ما باید دریابند درست است که سنت عبری با سه دین بزرگ خود دستاوردهای بسیار متعالی و ارزش‌مندی به بشریت عرضه کرده است، لیکن بر اساس نظام معرفتی مستتر در این سنت ما حتی یک دوچرخه نمی‌توانستیم بسازیم و بشریت با صرف اتکا بر این سنت کماکان اسیر فقر و اسارات در دستان طبیعت بود و این صرفاً بر اساس نظام معرفتی حاصل از سنت متافیزیک یونانی و با عقلانیت علمی و تکنولوژیک جدید بود که بشر توانست به معنای واقعی تا حدود زیادی از اسارت طبیعت رها شده، بر بسیاری از نیروهای طبیعی غلبه یابد. سنت متافیزیک یونانی و عقلانیت جدید حاصل از آن سبب ظهور رویداد شگفت‌انگیز عظیم «مدرنیته» شد و «علم و تکنولوژی» را به بشریت عرضه کرد که با آن کره زمین برای نخستین بار به معنایی راستین دگرگون شد و با مدرنیته و علم و تکنولوژی جدید حدوث و تکوین «تاریخ واحد جهانی» سرعت و شتاب بی‌سابقه‌ای گرفت. با هیچ یک از سنن و عقلانیت‌های ماقبل مدرن «تاریخ جهانی»، در معنا و مفهومی که بعد از ظهور مدرنیته با آن مواجهیم، شکل نگرفت. از این سو، نوگرایان و روشنفکران ما نیز باید بدانند که فرهنگ‌ها و سنت‌های تاریخی ماقبل مدرن نیز زیبایی‌ها و عظمت‌هایی را به بشر عرضه کرده‌اند. برای مثال، عقلانیت علمی و تکنولوژیک دوره جدید نمی-تواند فراهم‌ساز متافیزیکی برای معنا و زیستی اخلاقی باشد و این صرفاً بر اساس وجودشناسی‌ها و معرفت‌شناسی‌های سنت‌های تاریخی ماقبل مدرن بوده است که نیل به «زندگی معنادار» و «متافیزیک اخلاق» امکان‌پذیر بوده است. خطر اینجاست که ما دجّال باشیم و بر اساس رهیافت‌های تئولوژیک و ایدئولوژیک فقط با یک چشم، سنن تاریخی را ببینیم.

پاسخ این پرسش نیز که روحانیت و روشنفکری هر یک چه دستاوردهایی برای ما داشته‌اند دارند، بازمی‌گردد به دستاوردهای عظیمی که هر یک از دو سنت، یعنی سنت عبری و عقلانیت ماقبل مدرن آن از یکسو و سنت متافیزیک یونانی و سنت عقلانیت جدید حاصل از آن از سوی دیگر برای بشریت داشته‌اند. هر دو سنت تاریخی بخشی از تاریخ هستی و بخشی از تاریخ بشر هستند و هر یک دستاوردهای عظیمی برای بشریت به ارمغان آورده‌اند و هر دو سنت نیز، به دلیل محدودیت ذاتی بشر، از محدودیت‌هایی رنج می‌برند. لذا هم سنت‌گرایان و روحانیون ما و هم نوگرایان و روشنفکران ما هر یک بر وجوهی از حقایق دست گذاشته و وجوه دیگری را نادیده می‌گیرند. حال، مهم‌ترین مسأله ما در روزگار کنونی این است که میان سنت تاریخی خود و عقلانیت جدید چگونه رابطه و پیوندی برقرار کنیم؟ این درست همان مسأله‌ای است که مسیحیان قرون اولیه تاریخ مسیحی و مسلمانان قرون اولیه تاریخ اسلام با آن مواجه بودند، یعنی این که میان فرهنگ و نظام معرفتی مستتر در سنت عبری، که مبتنی بر مفاهیم وحی، ایمان و متن مقدس بود بافرهنگ و نظام اپیستمیک مضمر در سنت متافیزیک یونانی، که مبتنی بر منطق، استدلال و برهان بود، سازگاری و هماهنگی حاصل کنند. ظهور فلسفه به اصطلاح مسیحی و نیز تکوین فلسفه به اصطلاح اسلامی حاصل جمع و تلفیق «دین و فلسفه» یا «وحی و عقل» یا به تعبیری، سازگار کردن دو سنت متافیزیک یونانی و سنت عبری بود. مسأله مسلمانان اولیه امروز نیز برای ما تکرار می‌شود و آن این که میان سنت تاریخی خود با عقلانیت جدید، که در استمرار همان سنت متافیزیک یونانی است، چگونه پیوند و ارتباطی برقرار کنیم؟ این مهم‌ترین مسأله نظری، متافیزیکی و تاریخی روزگار کنونی ماست.

اما باید توجه داشت ما با سیاست، با ایدئولوژی، با تئولوژی، با فقه پویا (در قیاس با فقه سنتی) و با صورت مدرن بخشیدن به مأثر تاریخی خویش (مثل این سخن که امام علی اولین لیبرال تاریخ بوده است یا شورا در اسلام همان دمکراسی است و…) و با گفتمان‌های غیراصیل و بدون توجه به مبانی حِکمی و فلسفی و بدون سیر در این مبانی نمی‌توانیم به این مهم‌ترین مسأله نظری، فلسفی و تاریخی خود پاسخ دهیم. به همین دلیل نیز تاکنون نتوانسته‌ایم به پاسخ درخور و شایسته‌ای برای مسائل و بحران‌هایمان دست یابیم. تنها در مواجهه حِکمی و فلسفی است که امکان پاسخ‌گویی به مسأله اساسی‌مان وجود دارد. اما متأسفانه مواجهه حِکمی و فلسفی در میان ما کم‌تر دیده می‌شود.

یکی از عرفا (اگر اشتباه نکرده باشم شاه نعمت‌الله ولی) می‌گفت: «شاگردان ما شیخ چند کتابند» یا «خرقه شاگردان ما، خرقه چهل تیکه است». آنچه ما امروز بدان نیازمندیم «شیخ چند کتاب» یا «خرقه چند تیکه» (البته نه در مفهوم «هویت چهل تکه» که دکتر شایگان از آن تعبیر می‌کند) است. ما در این دو قرن اخیر در تاریخ دیار خود و در تاریخ جوامع مسلمان شاهد ظهور روشنفکرانی هستیم که عقلانیت جدید را نسبتاً خوب می‌فهمند ولی با عقل سنتی چندان میانه‌ای ندارند زیرا آن را نمی‌فهمند؛ همچنین با سنت‌گرایان و روحانیونی مواجه هستیم که در عالم سنت، نفس می کشند و زیست‌جهان مدرن را درک نکرده، لذا آن را به رسمیت نمی‌شناسند و ما در این دویست سال، با هر دو جریان بحران داشتیم و هر دو جریان برای ما بحران‌آفرین بوده‌اند. ما امروز نیازمند «شیخی چند کتاب»، یعنی هم آشنا با کتاب سنت و هم آشنا با کتاب عقل مدرن هستیم. سنت‌گرایان ما، و مشخصاً روحانیت که سردمدار جریان سنت‌گرایی در جهان اسلام است، در واقع به غار کهف خود خزیده، نتوانسته است زیست جهان مدرن را به لحاظ نظری و مفهومی به رسمیت شناسد و در مقابل، صرفاً کوشیده است حافظ سنت تاریخی ما باشد. از این سو، روشنفکران ما هم زیست‌جهان مدرن را به رسمیت شناخته‌اند اما با سنت تاریخی خودشان انقطاع حاصل کرده‌اند. لذا، هر کدام از این دو جریان، روحانیت و روشنفکران، به یک اعتبار برای ما دستاوردی داشته‌اند و به اعتباری برای ما بحران‌زا و بحران‌آفرین بوده‌اند. دستاورد بزرگ سنت‌گرایان و روحانیون ما این بوده است که آنان حافظ سنت و پیوستگی تاریخی ما بوده‌اند. لیک آنها به اعتبار به رسمیت نشناختن زیست‌جهان مدرن برای ما بحران‌آفرین نیز بوده‌اند. از سوی دیگر، روشنفکران نوگرای ما به اعتبار به رسمیت شناختن زیست‌جهان مدرن دستاورد بزرگی برای جامعه و تاریخ ما داشته‌اند اما با پشت کردن به سنت تاریخی‌شان مسبب بسط و غلبه انقطاع و گسست تاریخی ما بوده‌اند. لذا ما نیازمند نوعی تفکر و حرکت اجتماعی هستیم که ما را هم در فائق آمدن بر گسست و انقطاع تاریخی یاری دهد و در همان حال زیست‌جهان مدرن را به رسمیت شناسد و به ما در برقراری دیالوگ میان سنت تاریخی خود و عقلانیت جدید یاری‌مان دهد. روشنفکران ما عموماً و عمدتاً وجوه جهانی (universal) را می‌بینند، اما در بسیاری از مواقع آن چنان شیفته عقل مدرن و وجوه جهانی زیست‌جهان کنونی می-شوند که نگاه‌شان هم به وجوه سیاه و تاریک عقل مدرن و هم به وجوه محلی و بومی حیات اجتماعی و تاریخی کنونی‌مان مسدود می‌شود؛ و در مقابل، سنت‌گرایان و روحانیون ما آنچنان اسیر تکیه بر وجوه محلی و بومی حیات اجتماعی و تاریخی ما می‌شوند که وجوه جهانی زیست‌جهان کنونی ما را درنمی‌یابند. ما امروز نیازمند یک دیالوگ و برقراری یک رابطه دیالکتیکی میان عقل مدرن و عقلانیت سنتی و تاریخی خود هستیم: یعنی فهم عقل مدرن و نقادی عقل مدرن در پرتو عقلانیت سنتی، و فهم عقلانیت سنتی و نشان دادن محدودیت‌های آن در پرتو عقل مدرن. یک چنین دیالوگ و دیالکتیکی در جامعه و تاریخ دو قرن اخیر ما خیلی کم دیده می‌شود.
حال، با توجه به سیاق بحث کنونی، دلایل صریح و آشکار دفاع من از بصیرت بنیادین مستتر در تفکر شریعتی آشکار می‌شود. به اعتقاد راسخ بنده، شریعتی، به اعتبار تلاشش در برقراری این دیالوگ و رابطه دیالکتیکی میان عقل مدرن و عقلانیت سنتی‌ــ صرف نظر از مؤفقیت یا عدم مؤفقیتش، که بحث دیگری است‌ــ در تاریخ ما جایگاه ویژه‌ای دارد. او پایی در سنت و پایی در عقل مدرن دارد. این نحوه دو زیست بودن در میان ما کمتر دیده می‌شود. روحانیون ما عمدتاً در زیست‌جهان سنت هستند بی‌آن که پا در عالم مدرن بگذارند. این سخن به این معنا نیست که آنان سوار ماشین یا هواپیما نمی‌شوند و از ابزارهای مدرنی چون یخچال، تلویزیون و موبایل و غیره استفاده نمی‌کنند، بلکه به این معناست که آنان مقولات وجودشناختی و معرفت‌شناختی عالم مدرن را به رسمیت نمی‌شناسند. در قیاس با خیل انبوه روحانیون، در روزگار ما صرفاً روحانیون انگشت‌شماری از مؤفقیت نسبی و اثرگذاری تاریخی برخوردار بوده‌اند. این روحانیون انگشت‌شمار آنانی بوده‌اند که از زیست‌جهان سنتی جدا شده و پا به عالم و زیست‌جهان مدرن گذارده‌اند. آنچه چهره-هایی چون مطهری، بهشتی، محمدباقر صدر یا امام موسی صدر را از دیگر روحانیون سنتی متمایز می‌سازد در رویکرد و تلاشی است که در صحنه عمل یا نظر به جهت برقراری دیالوگ و گفتگو با زیست‌جهان غیرسنتی به عمل آورده‌اند.

ـ بر اساس تعریف شما روحانیون و روشنفکران هر یک نماینده یک نظام معرفتی خاص و مدافع آن نظام هستند. با چنین وضعیتی رابطه دیالکتیکی میان عقلانیت سنتی و عقلانیت جدید و در نتیجه دیالوگ میان روحانیت و روشنفکران چگونه ظهور خواهد یافت؟
ـ در پاسخ به این پرسش توجه به دو نکته ضروری است. اولاً، ظهور عقلانیت جدید و به تبع آن مدرنیته یک رویداد عظیم تاریخی و یک رویدادگی «از آنِ خود کننده» است. یعنی این رویداد همه چیز را تحت تأثیر خود قرار داده است و نمی‌توان در روزگار جدید زیست اما از این رویدادگی عظیم تأثیر نپذیرفت. پس تأثیرپذیری عقلانیت سنتی و زیست‌جهان حاصل از آن از همان مراحل آغازین تکوین عقلانیت جدید و ظهور مدرنیته شکل گرفته و رابطه دیالکتیکی میان عقلانیت سنتی و عقلانیت مدرن دیری است که به وجود آمده است. اما نکته اینجاست که این تأثیرپذیری در سپهری از ناخودآگاهی و به جبری تاریخی و به نحوی واکنشی صورت گرفته است. اما آنچه مورد انتظار است برقراری نوعی دیالوگ آگاهانه و برقراری رابطه دیالکتیکی‌ایی متفکرانه میان عقلانیت سنتی و عقلانیت جدید در یک نظام اندیشگی، حِکمی و متافیزیکی است.

نکته دوم و قابل توجه دیگر این است که تفکر امری پوزیتیو (positive) و تکنیکی نبوده، نمی-توان آن را به صرف پاره‌ای گزاره‌ها و دستورالعمل‌ها خلاصه کرد. تفکر چیزی شبیه پرسش و پاسخ هایی نیست که در کتاب‌های کمک‌درسی منتشر می‌شود. برقراری دیالوگی آگاهانه میان عقلانیت سنتی و عقلانیت علمی و تکنولوژیک جدید از این سنخ نیست که به سادگی بتوان پاسخ آن را در چند اصل خلاصه کرد و به صورت چند دستورالعمل و بخشنامه درآورد و سپس این دستورالعمل‌ها را به همه نهادها و سازمان‌ها بخشنامه کرد. در سال ۱۹۶۶ نشریه اشپیگل در آلمان، مصاحبه‌ای با هایدگر انجام داد. هایدگر از این نشریه تعهد اخلاقی گرفته بود که متن این مصاحبه تا قبل از مرگش منتشر نشود. این مصاحبه ده سال بعد از انجام آن، یعنی در سال ۱۹۷۶، پس از مرگ هایدگر با عنوان «تنها خدایی می‌تواند ما را نجات دهد» منتشر شد. در این مصاحبه خبرنگار اشپیگل از هایدگر در خصوص رابطه فلسفه و سیاست و نحوه تأثیر تفکر بر واقعیت می‌پرسد. هایدگر با استفهامی انکاری پاسخ می‌دهد: «اینها پرسش‌های مهمی هستند. اما آیا من می‌توانم به همه این پرسش‌ها پاسخ بدهم؟» پاسخ هایدگر را نباید روان‌شناسانه یا اخلاقی فهم کرد و اینگونه دریافت که این پاسخ حاصل روان‌شناسی خاص هایدگر یا به سبب تواضع اخلاقی‌اش بوده است، بلکه برعکس، این پاسخ بسیار فلسفی، بسیار جدی و ساختارشکنانه و بسیار تفکربرانگیز است. هایدگر با این پاسخش می‌خواهد بگوید نباید انتظار داشت یک فرد متناهی بشری، حتی اگر متفکر بزرگی چون او باشد، بتواند به یک چنین پرسش‌های سترگی در خصوص تقدیر حیات بشری پاسخ دهد. حال، این پرسش اخیر شما نیز در خصوص چگونگی برقراری دیالوگ میان عقلانیت سنتی و عقلانیت مدرن پرسش ژرفی است. اگر ما صعوبت این پرسش را دریابیم، انتظار شنیدن پاسخ‌های پوزیتیو، سریع، فوری و فوتی را نخواهیم داشت.

لذا ما در مواجهه با پرسش‌های سترگی چون پرسش از چگونگی نحوه برقراری دیالوگ و رابطه دیالکتیکی میان عقلانیت سنتی و عقلانیت جدید و نحوه دفاع از تفکر دینی و معنوی در عصر سیطره عقلانیت علمی و تکنولوژیک با دو امکان روبروییم: یا اینکه صورت مسأله را حذف کنیم؛ یعنی یا به عقل مدرن تن بدهیم یا زیست‌جهان مدرن را به رسمیت نشناسیم. تن دادن تام و تمام به عقلانیت مدرن و مستحیل شدن در عقلانیت مدرن ما را به پشت کردن به سنت تاریخی خویش و نهایتاً به نیهیلیسم و بی‌معنایی جهان کنونی سوق خواهد داد؛‌ــ و این مسیری است که خیلی از کشورها مثل ژاپن و کره طی کرده‌اند‌ــ و اگر زیست‌جهان مدرن را به رسمیت نشناسیم، نهایتاً به تفکراتی شبیه طالبانیسم و بن لادنیسم و به جریاناتی چون داعش و بوکوحرام سوق خواهیم یافت و برای منطبق کردن باورهای تاریخی خود با جهانی که در برابر این باورها مقاومت می‌کند دست به خشونت، ترور و کاربرد منطق تغلب خواهیم زد. آیا هر یک از این راه‌حل‌ها ما را در حل بحران‌هایمان کمک خواهد کرد؟

در سیاق بحث حاضر، خواهانم عبارتی را از سنت آکوئیناس بازگو کنم: «کمی اندیشیدن یا کمی آگاهی در مورد پرسش‌های بنیادین و سترگ بسیار ارزشمندتر از بسیار دانستن در مسائل غیربنیادین است.» بنابراین، اندیشیدن به این امکان بنیادین که چگونه می‌توان میان عقلانیت سنتی و عقلانیت جدید دیالوگ و رابطه‌ای دیالکتیکی برقرار کرد و اندیشیدن به این مسأله بسیار مهم که چگونه می‌توان به دفاع از تفکر دینی و معنوی در عصر سیطره عقلانیت علمی و تکنولوژیک پرداخت، هر چند ممکن است به پاسخی صریح، آشکار و پوزیتیو، که بتوان آنها را به صورت برخی از بخشنامه‌ها و دستورالعمل‌ها صورت‌بندی کرد، منتهی نشود، لیکن خود همین اندیشیدن به این امکان می‌تواند افق‌های تازه‌ای را برای ما فراهم آورد. لذا ما ناگزیریم به آزمون و خطاهای گوناگون نظری و تاریخی دست بزنیم. البته خیلی از این آزمون‌ها نتیجه نداده است یا ممکن است به صورت‌بخشی عقل مدرن به ماده فرهنگ سنتی، یعنی به سیطره عقل مدرن و ناسوتی و سکولار شدن تام و تمام سنت‌های تاریخی ماقبل مدرن و لذا تباه شدن روح سنت‌های تاریخی منتهی شود. این در واقع همان سرنوشتی است که برخی از آزمون‌های نظری از جمله پروژه‌های روشنفکران دینی به سوی آن سوق یافته‌اند.

لذا، همان‌گونه که گفتم، ما با دو خطر مواجه هستیم. یک خطر این است که با انقطاع و گسست از سنت تاریخی خویش به عقلانیت جدید به طور تام و تمام تن دهیم و همه نتایج و لوازم این عقلانیت، از جمله نیهیلیسم، بی‌معنای جهان و زندگی، کالایی شدن زندگی، بی‌بنیاد شدن اخلاق و… را بپذیریم. خطر دیگر آن است که زیست جهان مدرن را به رسمیت نشناسیم و در لاک خود فرو برویم که این نیز به فجایعی عظیم منتهی خواهد شد. اگر ما جهان کنونی را به رسمیت نشناخته، آن را رها کنیم، جهان ما را رها نخواهد کرد. عدم به رسمیت شناختن زیست‌جهان مدرن این فاجعه عظیم را در پی دارد که ما روز به روز ضعیف‌تر شویم؛ چنان که تا امروز ضعیف‌تر شده و کماکان ضعیف‌تر نیز خواهیم شد. به واسطه به رسمیت نشناختن زیست‌جهان مدرن، در جهان کنونی ما تنها و ایزوله خواهیم شد و قدرت ارتباط و دیالوگ با جهان و جهانیان را از دست خواهیم داد. این نحوه حرکت درست خلاف جهتی است که مسلمانان قرون اولیه اسلام در پیش گرفتند و لذا توانستند با بخش عظیمی از جهان روزگار خود ارتباط برقرار کنند و در نتیجه توانستند بنیان‌های ظهور تمدن بزرگی را فراهم آورند که خیلی از اقوام عرب، آریایی، ترک، کرد، مغول، سفیدپوست، سیاه‌پوست و … را در سرزمین‌های گوناگون شبه‌جزیره عربستان، ایران، بین‌النهرین، مصر، شمال آفریقا، اندلس، هند، روم، اروپا، چین و… در خویش جذب کرده، به آنها تحت لوای امت اسلام وحدت بخشید و توانست فرهنگ‌های بسیار متعدد و متکثری را در خود جذب و هضم نماید. مسلمانان امروز این قدرت هضم و جذب را از دست داده‌اند. بخش وسیعی از سنت‌گرایان و روحانیون ما از جهان می‌ترسند. آنها فقط شعار می‌دهند، فقط به جهان مدرن ناسزا می‌گویند و بخش وسیعی از جهان مدرن را تکفیر می‌کنند یا فقط به رجزخوانی سیاسی، تئولوژیک و ایدئولوژیک می‌پردازند، اما هرگز به کسب استعداد و قدرت دیالوگ نمی‌اندیشند.

یکی از انتقادات من به روحانیت این است که نمی‌تواند به ارائه مقولات و مفاهیمی بپردازد که بتواند با جهانیان ارتباط برقرار بکند. روحانیون ما فقط با مفاهیم بومی سنت تاریخی خودمان می‌اندیشند و سخن می‌گویند. یک دلیل این امر شکاف عمیقی است که میان روحانیون با روشنفکران وجود دارد. روشنفکران قدرت ساختن مقولات و مفاهیمی را دارند که بتوان بر اساس آنها با جهان معاصر وارد دیالوگ شد. لیکن به دلیل شکاف و فاصله عظیمی که میان روحانیون و روشنفکران وجود دارد روحانیون و به تبع روحانیون کل جامعه از داشتن مقولات و مفاهیمی برای برقراری دیالوگ با جهان محروم شده‌اند و همین امر سبب ضعف بخش وسیعی از جوامع مسلمان، از جمله جامعه ما در جهان کنونی شده است. سنت‌گرایان و روحانیون ما به سبب همین شکاف و فاصله‌ای که میان آنها با روشنفکران وجود دارد، هنوز قدرت ارتباط و دیالوگ با جهانیان را به دست نیاورده‌اند، لذا در جهان، صرفاً آن بخش‌هایی از افراد و واقعیت‌ها را برمی‌گزینند که بازتاب و پژواک صدای خودشان باشد. فرضاً قدرت سیاسی سنت‌گرای ما می‌رود در افریقا چند تا طلبه، قاری و روحانی گرسنه را برمی دارد و هزینه‌هایشان را می‌دهد و می‌آوردشان ایران تا بازگوکننده حرف‌های جریانات سنت‌گرای ما باشند. آنگاه دچار این توهم می‌شود که با جهانیان در ارتباط است.

سنت‌گرایان و روحانیون ما باید بدانند که ما با مفاهیم تئولوژیک خودمان مثل اعتقاد به وجود آقا امام زمان، اعتقاد به معصومیت ائمه اطهار، اعتقاد به ختم نبوت در پیامبر ما، و… که نمی‌توانیم با بخش وسیعی از جهان مدرن که اصلاً با این فرهنگ و با این سنت تاریخی آشنایی ندارند، ارتباط برقرار کنیم. ما نیازمند «مفاهیم مشترک»ی هستیم که هم مورد قبول ما و هم مورد قبول مخاطب ما باشد. اما روحانیون ما فاقد این زبان و این مفاهیم مشترک هستند.

اگر بخواهم نمونه‌هایی مصداقی برای یافتن «مفاهیمی مشترک» ارائه دهم می‌توانم بگویم که فرضاً بر اساس مبانی مستتر در سنت تاریخی ما طبیعت صرف منبعی برای کسب ثروت و انرژی نیست. طبیعت محل ظهور و تجلی خداوند است. طبیعت ماده خامی برای اعمال قدرت بشر نیست. بخش وسیعی از روشنفکران و اندیشمندان جهان نیز معترض به مواجهه بشر جدید با طبیعت بوده، این اعتراضات خود را در «جنبش حفظ محیط زیست» آشکار ساخته است. بسیار خوب! ما به عنوان یک مسلمان می‌توانیم با این جنبش و متفکران و رهبران آن در خصوص حفظ محیط زیست همراهی و همدلی نشان داده، سبب بسط برخی از اندیشه‌ها در جهان شویم که با باورها و ارزش-هایمان سازگار است. امروز زندگی تحت تأثیر و سیطره جهان‌بینی بورژوایی به امری کالایی تبدیل شده است و پول یگانه معیار ارزش‌هاست و مصرف‌گرایی و مصرف‌پرستی معنا را از زندگی آدمی زدوده است. لذا لازم نیست ما برای نقد فلسفه زندگی در جهان کنونی از همان ابتدا با مفاهیمی تئولوژیک و از «سبک زندگی اسلامی» سخن بگوییم بلکه همسویی با بسیاری از روشنفکران و متفکران جهان در نقد زندگی کالایی شده و مصرف‌پرستی غربی می‌تواند گامی بسیار مؤثر در برقراری دیالوگ با جهان معاصر و بسط ارزش‌های فرهنگی خودمان باشد. همچنین، مخالفت با تروریسم، نژادپرستی و خشونت علیه زنان و کودکان مقولاتی هستند که جهانیان آنها را می‌فهمند و ما بر اساس این مفاهیم و ارزش‌های مشترک می‌توانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم.

همان‌گونه که گفتم، یکی از دلایل ضعف ما این است مواجهه‌های سنت‌گرایان و روحانیون ما با جهان مدرن، مواجهه‌های حِکمی و فلسفی نبوده است. یعنی ما امور دیگری را جانشین تفکر حِکمی و فلسفی کرده‌ایم. یعنی ما با سیاست، با ایدئولوژی، با طرح مسأله ثابت و متغیر در فقه، با صورت مدرن بخشیدن به ماده سنت تاریخی نمی‌توانیم وارد دیالوگ با عقلانیت جدید شویم. اما اگر ما مواجهه حِکمی و فلسفی با زیست‌جهان مدرن داشته باشیم امکان ظهور نوعی دیالوگ با جهانیان و لذا قرار گرفتن در مسیر خروج از ضعف و کسب قدرت و زیستی انسانی در جهان کنونی را خواهیم یافت. به اعتقاد من، ظهور شرایط پست مدرن به یک اعتبار، یعنی به اعتبار نقادی عقل مدرن، جزمیت و خودمحوری و خودبنیادی عقل مدرن را از آن سلب کرده است. روزگار ما، روزگار پست‌مدرن، یعنی زمانه انکار فراروایت‌هاست. همین وصف، امکان حضور روایت‌های دیگری را در جهان فراهم ساخته است. لذا برقراری دیالوگ میان عقلانیت سنتی و عقلانیت جدید امری توهمی و غیرممکن نیست و می‌توان آن را به منزله یک امکان مورد تأمل، لیکن تأملی حِکمی و فلسفی، قرار داد. ظاهراً ما راه دیگری نداریم به جز اینکه به این دیالوگ تن دهیم.

ـ آقای دکتر! اگر ما به تجربه ارتباط روحانیون با روشنفکران در حداقل۶۰ ــ۷۰ ساله اخیر نگاه کنیم، مقاطعی داریم که روشنفکران ما با روحانیون مرتبط بودند و فضای جدیدی را برای حوزه‌های علمیه و روحانیت ترسیم کردند و آنها را با فضایی مواجه می‌کردند که دست به بازخوانی دین زنند و همین امر دیالوگ و دیالکتیک مورد اشاره شما را به دنبال داشت. اما الان با توجه به اینکه عده زیادی از طلبه‌ها به صورت مستقیم با جهان مدرن تا حدودی آشنا شده‌اند خودشان دارند متون اصلی را می‌خوانند و به اصطلاح مسائل جدید را مستقیماً و بدون واسطه روشنفکران دنبال می‌کنند. آیا همین مسئله سبب نشده است که روحانیون ما کمتر به روشنفکران مراجعه کنند؟


ـ بی‌تردید در حال حاضر حوزه‌های علمیه ما دچار تحولاتی شده است، خصوصاً دانشگاه‌های جدید حوزوی‌ایی هم که ساخته‌ شده است در این تحولات بی‌تأثیر نبوده‌ است.اما دو تا بحث را باید از هم تفکیک کنیم: یکی اینکه ما «تغییر می‌کنیم» و دیگر اینکه «ما باید تغییر کنیم». حقیقت امر این است روند جهانی به نحوی است که خود واقعیت‌ها تحول را به ما تحمیل می‌کنند، درست مثل خود زندگی که به هر صورت سبب ایجاد تغییراتی در فرد می‌شود. در حیات اجتماعی و تاریخی ما در روزگار کنونی مدرنیته همچون یک سونامی آمده و همه چیز را تحت تأثیر خود قرار داده است. ایستادن در مقابل این سونامی یا نادیده گرفتن آن اصلاً شدنی نیست. لیکن گاه ما همچون پر کاهی هستیم که درون امواج این سونامی «ناخودآگاه و بی‌اراده» به این سو و آن سو می‌رویم. این غیر از تحولی است که ما باید خودآگاهانه در خویشتن، در تفکر و در نحوه بودن خویش ایجاد کنیم. در دهه‌های اخیر، بخصوص بعد از انقلاب، در حوزه‌های علمیه ما تلاش‌هایی برای فهم بهتر جهان مدرن صورت گرفته است. اما حوزه‌های ما زمانی برای درک مدرنیته و سازگار شدن با جهان کنونی دست به این تلاش‌ها زده‌اند که ما وارد دومین شکاف تمدنی خودمان شدیم. یعنی اگر تا چند دهه پیش ما با تعارض سنت‌ـ‌مدرنیته مواجه بودیم، در دوره کنونی ما شاهد ظهور شرایط و موقعیت جدیدی هستم که از آن به دوران یا شرایط «پست‌مدرن» تعبیر می‌شود. درست است که چند دهه‌ای است که حوزه‌های ما تصمیم گرفته‌اند که تکان خورده، از ساختارهای سنتی خود فاصله گیرند و به سوی درک بهتر موضوعات، مسائل، پرسش‌ها و روش‌های علمی جهان معاصر حرکت کنند، اما این حرکت‌ها، علی‌رغم آن که خیلی خوب، لازم و ضروری است، لیکن نسبت به تحولاتی که در جهان صورت گرفته است، بسیار کُند است. یعنی جهان مثل یک جِت دارد با سرعت حرکت می کند و روحانیت ما مثل یک افلیج چوب به دستی است که لنگان لنگان حالا با قرار دادن چند واحد زبان انگلیسی برای طلبه‌ها، یا تأسیس چند نهاد آموزشی و پژوهشی، که کماکان اسیر چارچوب‌های فکری تئولوژیک و تفکر کلامی پیشین است، خواهان است با این تحولات همگام شود. در روزگار کنونی، در این نیم قرن اخیر جهان وارد دوره دیگری شده است. حتی دوران مدرن می‌رود به بخشی از عالَم کهن تبدیل شود. یعنی خود جهان مدرن آرام، آرام به زیر آب می‌رود و جهان پساصنعتی و پسامدرن سربرآورده است. ما شبیه روستایی می‌مانیم که اگر تاکنون یک درّه، یعنی درّه مدرنیته ما را از جهان جدید جدا می‌کرد حالا درّه دومی، یعنی پسامدرنیته، نیز میان ما با جهان معاصر قرار گرفته است، لذا مسائل و بحران‌های ما مضاعف شده است. لذا چند دهه‌ای است که ما با دومین شکاف تمدنی خود روبروییم. این سخن به این معناست که فاصله ما با جهان معاصر، یعنی شکاف میان ذهنیت، فرهنگ و باورهای سنتی ما با عینیت زیست-جهان معاصر بیش از پیش شده است. در چنین سیاقی روحانیت ما هنوز نتوانسته است به تحولات لازم، آنچنان که شایسته و بایسته است، دست یابد. برای نمونه یکی از ویژگی‌های جهان پسامدرن فروپاشی بسیاری از ارزش های سنتی، و به دنبال آن فروریختن بسیاری از سلسله‌مراتب‌ها و اتوریته-ها (همچون سلسله‌مراتب میان بزرگ‌تر و کوچک‌تر، مرد و زن، پدر و فرزند، استاد و دانشجو، حکومت و شهروند) و به تبع آن فروپاشی بسیاری از نهادهای سنتی (همچون خانواده و کلیسا) است. در یک چنین جهانی دیگر هیچ پدری نمی‌تواند با فرزندش از موضع قدرت و اتوریته صحبت کند. دیگر فرزندان، اتوریته پدرها را به رسمیت نمی‌شناسند. رابطه زن و مرد دیگر نمی‌تواند بر اساس اتوریته‌های مردسالارانه صورت گیرد و فرهنگ مردسالارانه بسیار تضعیف شده است. حتی مردم دیگر حکومت و قدرت سیاسی را نمی‌بینند. شما در خیلی از خیابان‌های شهرهای بزرگ شاهد رفتار بسیاری از دخترها و پسرهای جوان هستید که در دهه‌های گذشته دیده نمی‌شد. بعضی‌ها می‌گویند اینها چقدر شجاع‌اند که بسیاری از هنجارها را زیرپا می‌گذارند. اما بر اساس درک و تحلیل بنده، این جوانان شجاع نیستند، بلکه آنها اصلاً چیزی به نام حکومت یا قدرت سیاسی را نمی‌بینند که آن را به رسمیت بشناسند. این من هستم که متعلق به نسل گذشته‌ام و قدرت سیاسی را می‌بینم و از قدرت سیاسی می‌ترسم اما نسل جدید اصلاً قدرت سیاسی یا اقتدار پدر و مادر یا خیلی از سلسله‌مراتب‌ها و اتوریته‌ها را نمی‌بیند. بسیاری از دانشجویان استادشان را با ضمیر «تو» خطاب می‌کنند. نه این که آنها نسبت به استادش بی‌ادبی و بی‌احترامی می‌کنند (برای نمونه در روز معلم سال گذشته دانشجویی به بنده یک دیوان حافظ اهدا کرد و بر روی آن نوشته بود «تقدیم به تو که …»)، بلکه این ادبیات نشان‌گر آن است که این نسل ادبیات دیگری دارد که متناسب با جهان اوست. حال، در یک چنین جهانی که نظام‌های ارزشی فروپاشیده است و به دنبال آن سلسله‌مراتب‌ها، اتوریته‌ها و اتوریته‌گرایی‌ها و فراروایت‌ها به پایان رسیده است، روحانیت نیز به منزله یک نهاد سنتی با خطر فروپاشی روبروست (درست مثل نهاد خانواده، نهاد آموزش و پرورش و خیلی دیگر از نهادهای سنتی). یعنی درست همان‌گونه که اهمیت، جایگاه و قدرت نهاد خانواده در جهان کنونی همچون گذشته نیست، نهاد سنتی روحانیت نیز از همان جایگاه، مرجعیت و اعتباری که در روزگاران پیشین از آن برخوردار بود، دیگر برخوردار نیست. لذا روحانیت باید همگام با این تحولات بسیار ژرف و گسترده خود را هماهنگ کند. تحولات عظیم و عمیق جهان در دهه‌های کنونی نیازمند تحولات بسیار عمیق و گسترده‌ای در حوزه‌های علمیه ماست، تحولاتی که سهمگین‌تر از آنند که در اندیشه خیلی از بزرگان ما بگنجد.

ـ آقای دکتر، ما کتاب‌ها را مطالعه کرده‌ایم اما شما شرایط را دیده‌اید. تصوری که ما الان از وضعیت نسل جدید داریم این است: قبل از انقلاب، در دهه‌های چهل و پنجاه، برای یک جوان خیلی مهم بود که مارکسیست است یا مسلمان یا احیاناً لیبرال؛ اصلاً دنیای او همین بود. یعنی داشتن یک ایدئولوژی برایش از نان شبش هم ضروری‌تر بود اما الان جوان ما می‌گوید اصلاً این حرفها چیست؟ ایدئولوژی و حقیقت و رسالت اجتماعی چیست؟ می خواهم بگویم جوان امروز ما نه در ‌زیست-جهان روحانیت زندگی می‌کند و نه در زیست‌جهان روشنفکران؟


ـ به اعتقاد من هم روشنفکران ما، هم روحانیت ما و هم قدرت سیاسی ما دچار تأخر تاریخی بوده، از زمان عقب هستند.
روشنفکران ما در روزگار موقعیت و شرایط پسامدرن، یعنی در روزگاری که بسیاری از مبادی تصوری و تصدیقی و ارزش‌های عصر روشنگری فروپاشیده است و فراروایت بودن عقل مدرن مورد تردید و انکار قرار گرفته است، به دلیل واکنش نسبت به شرایط سیاسی و اجتماعی‌اش، تازه رسیده به ارزش‌ها و آرمان‌های لیبرالی قرن هیجده و نوزده. در صورتی که خود این آرمان‌ها در خود غرب هم اعتبار خودش را تا حدود بسیاری از دست داده است. اما از این سخن بنده قدرت سیاسی و سنت‌گرایان جامعه ما به نفع خود بهره‌برداری نکنند. متزلزل شدن بسیاری از ارزش‌ها و باروهای قرن هجدهمی و قرن نوزدهمی به معنای حقانیت منطق و باورها و اعتقادات سنت‌گرایان ما نیست که خود از تأخر تاریخی بیشتری رنج برده، خواهانند بر اساس عقلانیت ماقبل مدرن با جهان مدرن و پسامدرن مواجه شوند. امروز روزگار ما، روزگاری است که جهان بی‌متافیزیک شده است. یعنی ما متافیزیکی برای تفسیر جهان نداریم. یعنی نمی‌دانیم آیا مسلمانیم؟ آیا مارکسیستیم؟ ضدامپریالیسمیم؟ شیفته غربیم؟ ممکن است من به طور شناسنامه‌ای بگویم مسلمانم اما واقعاً معلوم نیست در زندگی فردی و اجتماعی‌ام تا چه حد بر اساس جهان‌بینی و متافیزیک اسلام (متافیزیک در معنای عام و نه صرفاً در معنای متافیزیک یونانی) زندگی می‌کنم. من این جمله جیانی واتیمو (Gianni Vattimo) را را بارها و بارها بیان کرده‌ام: «روزگار ما روزگار درهم‌شکستگی نظام-های انتولوژیک یا روزگار انتولوژی‌های درهم‌شکسته است». در جهان کنونی همه نظام های متافیزیکی و همه سیستم‌های نظری به یک معنا متلاشی شده‌اند. یعنی هیچ یک از سیستم‌های فلسفی و تئولوژیک نمی‌توانند جهان و همه رویدادهای آن را فهم‌پذیر سازند. یعنی شما نمی‌توانید صرفاً بر اساس ارسطوگرایی، دکارت‌گرایی، اسپینوزاگرایی، هگلیانیسم، مارکسیسم یا صرفاً از منظر کلام مسیحی، یهودی یا اسلامی جهان را برای خود فهم‌پذیر کنید (درهم شکستگی انتولوژی) لذا ناچارید تکه‌پاره‌هایی از برخی نظام‌های متافیزیکی را به نحو کولاژگون در کنار هم قرار دهید (انتولوژی‌های درهم‌شکسته) تا شاید بتوانید بر حیرت خود از سرعت و شتاب حیرت‌انگیز بسیاری از تغییر و تحولات و تفسیرناپذیری بسیاری از واقعیت‌ها فائق آیید. در چند دهه اخیر وضع حتی اسفناک‌تر شده است. به تعبیر بودریار (Jean Baudrillard) ما در دهه‌های کنونی با موج سوم نیهیلیسم روبروییم. در موج اول نیهیلیسم (دوره رنسانس و روزگار متفکرانی چون ماکیاولی و هابس و…) و در موج دوم نیهیلیسم (عصر روشنگری) ما شاهد مقاومت‌هایی در برابر این امواج بودیم. رمانتیست‌های آلمانی، ایده‌الیسم آلمانی (فیخته، شلینگ، هگل)، کی‌یرکه‌گور، مارکس و همه مارکسیست‌ها، نیچه، فرگه، هوسرل، هایدگر، نئومارکسیست‌ها و فرانکفورتیان، ویتگنشتاین و حتی نئوپوزیتویست‌ها و بسیاری دیگر هر یک به اعتباری در صدد نوعی نقادی از روند تمدن و فرهنگ حاصل از مدرنیته بودند و بسیاری از آنان، همچون نیچه و هایدگر، در برابر نیهیلیسم فریاد اعتراض بلند کردند و نیچه محزونانه از «مرگ خدا» سخن گفت. اما به اعتقاد درست بودریار امروز سستی، رخوت و درهم‌شکستگی آنچنان جان بشر را فرا گرفته است که بشر حتی بود و نبود خدا یا بود و نبود حقیقت برایش مسأله نیست. یعنی بشر روزگار ما اصلاً فرصت اندیشیدن به این مسأله را ندارد. وی غرق زندگی روزمره است. به همین دلیل به اعتقاد من، در روزگار ما ذات انسان به خطر افتاده است. یعنی تلقی و تصویری که ما تاکنون از انسان داشتیم، یعنی انسانی که بر اساس «تفکر، خودآگاهی و آزادی» نحوه بودنش را تعین می‌بخشد، دیگر رفته رفته می‌رود که مصداقش را بر روی کره زمین نیابد یا بسیار اندک بیابد. لذا برخلاف تصور بسیاری، مشکل ما صرفاً مشکلی سیاسی یا اجتماعی یا مشکلی فرهنگی و آموزشی نیست. مسأله خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست. ولی متاسفانه هم قدرت سیاسی ما، هم روحانیون ما و هم روشنفکران ما در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. آنها آنچنان غرق روزمرگی و مسائل روزمره هستند که نمی‌توانند افق‌های دوردست را ببینند. البته بنده یکی، دو دهه‌ای است که این سخنان را تکرار می‌کنم. لیکن حرف بنده خیلی به گوش‌ها فرو نرفته و نمی‌رود. البته چند سال دیگر، یهنی زمانی که دیگر بسیار دیر شده است، برخی از روشنفکران همین حرف‌ها را تکرار خواهند کرد؛ چنان که چند سال پیش که در سیاه‌مشق خود، با عنوان «ما و جهان نیچه‌ای» از «پایان روشنفکری» سخن گفتم، بسیاری آن را استهزا کردند. اما امروز خیلی‌ها همین مضمون را تکرار می‌کنند. ممکن است خیلی‌ها با احساس خطر من در خصوص به خطر افتادن ذات انسان همدل و همراه نباشند، اما به گمانم این احساس خطر ارزش کمی تأمل را دارد.

ـ یکی از شاگردان دکتر عبدالکریمی: به نظر می رسد ما دوران مدرن را طی نکرده‌ایم. حال چگونه شما از حضور پست‌مدرنیسم در ایران سخن می‌گویید؟


ـ این پرسش شما مبتنی بر فهمی خطی و تاریخ‌گرایانه (هیستوریسیستی/ Historistic) از حیات بشری است و بر اساس آن گویی همه جوامع باید از مسیر معین و مشخص از پیش‌تعیین‌شده‌ای عبور کنند. فرضاً مارکس معتقد بود که تاریخ جوامع باید از کمون اولیه آغاز شده، سپس به دوران‌های برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری و سوسیالیسم برسد. اگوست کنت نیز معتقد بود جوامع به نحو خطی از سه دوره تفکر و فرهنگ ربّانی، عقلانی و علمی عبور می‌کنند. حال، مطابق تلقی شما نیز جوامع باید بر اساس جبری تاریخی و به نحو خطی از دوران سنت عبور کرده به دوران مدرن برسند و پس از طی دوران مدرن به دوران پسامدرن پا بگذارند. اما واقعیت مطلب این است که حرکت تاریخ و جوامع امری مطلقاً جبری و در مسیری خطی نیست. برای مثال، امروز آمریکا یک جامعه پساصنعتی و فراصنعتی و پسامدرن است. اما این امر به این معنا نیست که در این جامعه اندیشه‌های دینی، خرافی، شیطان‌پرستی و برخی باورها و اندیشه‌های مربوط به عصر انیمیسم و فیتیشیسم وجود ندارد. یعنی این امر امکان‌پذیر است که جامعه‌ای مثل آمریکا غول صنعتی جهان باشد اما در همان حال خرافی‌ترین اندیشه‌ها نیز در آن وجود داشته باشد. البته، بی‌تردید، هژمونی، رهبری و سرکردگی جامعه آمریکا با اندیشه‌های انیمیستی و فیتیشیستی دوران‌های گذشته نیست بلکه با تفکر پسامدرن است.

نکته دیگر این که ما نباید از جامعه و تاریخ درکی ذات‌گرایانه (اسانسیالیستی) داشته، تصور کنیم سرشت انسان، جوامع و تاریخ همواره اموری ثابت و لایتغیر است. واقعیت این است که تحولات اخیر در حوزه تکنولوژی اطلاعات و ارتباطات جوامع بشری را آنچنان تحت تأثیر قرار داده است که دیگر نمی‌توان جوامع امروزین را بر اساس چارچوب‌ها و قالب‌های پیشین فهم کرد. نتیجه آی. تی و ظهور شبکه‌های جهانی اطلاعات و ارتباطات صرفاً این نیست که با فیبرهای نوری میان جهانیان ارتباط و اتصال برقرار شده است، بلکه با تحولات تکنولوژیک اخیر بشریت وارد مرحله تاریخی تازه‌ای شده است. در این مرحله تاریخی تازه فاصله‌های تاریخی نیز بسیار کم شده است. لذا لازم نیست یک جامعه قرن‌ها بنشیند تا وارد دوران تازه‌ای از تاریخ شود و فرضاً دوران سنت را پشت سر گذاشته وارد دوران مدرن یا پسا مدرن شود. خود تکنولوژی این تحولات را در مدت زمان بسیار کوتاهی به جوامع تحمیل می‌کند.

ما امروز شاهد انقلاب صنعتی دوم هستیم. این انقلاب درست مثل انقلاب صنعتی اول و قوی‌تر از آن همه سطوح و حوزه‌های زیست‌جهان ما را تحت تأثیر خود قرار داده است. ما شاهد ظهور انسان جدیدی به نام «انسان آنلاین» هستیم که با انسان‌های گذشته، حتی با انسان مدرن، بسیار متفاوت است. جهان فرزندان ما که با یک کلیک، هر اطلاعاتی را که لازم داشته باشد، جلویش حاضر می‌شود از جهان فردی که برای کسب دانشی یا شنیدن یک حدیث از قاره‌ای به قاره‌ای، از کشوری به کشوری و از شهری به شهری آواره و سرگردان بود، بسیار متفاوت است. امروز فرزندان ما که در خانه نشسته‌اند، هیچ کس نمی‌تواندآنها را کنترل کند. ما چه می‌دانیم هم‌اکنون آنان با چه کسانی از کدامین نقطه کره زمین ارتباط دارند؟ هیچ پاسدار و مرزبانی نیز نمی‌تواند جلوی خروج آنها از مرز‌ها را بگیرد. لذا اساساً با انقلاب و تحولات در عرصه تکنولوژی اطلاعات و ارتباطات مفاهیم زمان، مکان، مرزهای جغرافیایی، اقتدار حکومت‌ها، اخلاق، روابط انسانی و بسیار دیگری از امور تغییر کرده‌اند. در یک چنین جهانی دیگر نمی‌توان صرفاً با مقولات پیشین اندیشید و زندگی کرد. اما متأسفانه بسیاری از روشنفکران، روحانیون و قدرت سیاسی ما کماکان در ساختارهای نظری و مفهومی پیشین می‌اندیشند. قدرت سیاسی ما فکر می‌کند با وزارت اطلاعات و بگیر و ببند سیاسی و به اصطلاح امنیتی می‌شود در برابر این تحولات مقاومت کرد. تصور می‌شود با سازمان بسیج، با سازمان فکستنی تبلیغات اسلامی یا با این وزات ارشاد عقب‌افتاده و بی‌قابلیت که افرادی از خوارج و از قبیله هوازن‌ها در مقام بررس و ناظر امور فرهنگی در آن جای گرفته‌اند می‌توان در برابر تحولات جهان کنونی ایستادگی کرد. تحولات جهان معاصر آنچنان لرزه بر اندام زیست-جهان‌های پیشین انداخته است که دیگر نمی‌توان آنها را به پاره‌ای مسائل اخلاقی، تربیتی، آموزشی، اجتماعی یا سیاسی تقلیل داد.

ـ آقای دکتر! به بحث تکنولوژی و فضای ارتباطات اشاره کردید. در این فضا رقابت وجود دارد و هر کسی حرف خوبی برای ارائه داشته باشد، ممکن است علاقمندانی پیدا کند و هر که چیزی نداشته باشد ممکن است حذف شود. در این فضا پیام‌هایی نیز از جانب روحانیت تولید می‌شود. مثلاً سایت‌های زیادی از طریق حوزه راه افتاده است، بعضاً شبکه‌های ماهواره‌ای راه انداخته‌اند. حضرتعالی اینها را چطور می‌بینید؟ فکر می‌کنید اینها مؤثر هستند یا نه؟


ـ در خصوص این فعالیت‌ها خواهانم به چند نکته اساسی اشاره کنم. یکی از انتقادات من به روحانیت این است که بسیار اسیر فقه الاصغر است و فقه الاکبر را به پای فقه الاصغر قربانی کرده است. نتیجه این سخن بنده که زیست‌جهان ما به نحوی اساسی و بنیادین تغییر کرده است این است که نوع نگاه و نوع فهم ما نیز باید تغییر کند. اما اگر یک چنین اتفاقی نیفتد، آن‌گاه شما بیایید تمام درآمدهای نفتی و کل بودجه کشور را بدهید به حوزه‌های علمیه و آنها نیز به ایجاد سازمان‌ها، تشکیلات‌ها، نهادها، دانشگاه‌ها، پژوهشگاه‌ها، سایت‌ها، شبکه‌های اجتماعی و ماهواره‌ای و… مبادرت ورزند، هیچ امر مهمی در جهت مقابله با روند کنونی روی نخواهد داد. اگر حوزه‌های ما سایت و شبکه تشکیل دهند آن‌گاه در آنها به بحث از احکام سنتی فقهی مثل بحث از احکام خرید و فروش و صیغه و غیره بپردازند، اتفاق مهمی نخواهد افتاد. صرف استفاده از ابزارهای جدید اثرگذار نخواهد بود، بلکه این منطق و روح پیام است که باید تغییر کند. روحانیت قبل از انقلاب صرفاً از منبرها برای رساندن پیامش استفاده می‌کرد. بعد از انقلاب رسانه‌های عظیم رادیو و تلویزیون، تریبون‌های نماز جمعه و برنامه‌های درسی مدارس و دانشگاه‌ها و واحدهای آموزشی کلیه نهادها و ارگان‌ها و ادارات کشور در اختیارش قرار گرفت. اما سنت‌گرایان و روحانیون ما به هیچ‌وجه نه فقط نتوانستند به مقاومت جامعه در برابر بسط سکولاریسم و نیهیلیسم روزگار جدید یاری رسانند بلکه حتی خود زمینه‌های هر چه بیشتر سکولاریزه شدن جامعه و سوق یافتن مردم، به‌خصوص جوانان به سوی فرهنگ غرب و نیهیلیسم را فراهم کردند. پس سخن بر سر استفاده از ابزارها نیست، بلکه آنچه حیاتی است تغییر نوع نگاه و منطق تفکر است. فقه‌محوری روحانیت مانع عظیمی در این تغییر نگاه است. مرادم از «فقه‌محوری» در اینجا در معنای غیراصیل، تنگ، محدود و رایج کلمه است و نه در معنای اصیل و حقیقی آن، یعنی آن فقهی که در میان ما باید وجود داشته باشد لیکن متأسفانه در حال حاضر در میان ما غایب است. فقه‌گرایی و ظاهرگرایی و عدم توجه به فقه‌الاکبر، یعنی عدم توجه به روح و حقیت امور، از جمله دین، سبب شده است که نوعی ظاهراندیشی در کل جامعه و در کل نهادهای اجتماعی ما حاکم شود.

ـ متوجه هستم. شما می‌فرمایید زمانه تغییر کرده است و روشنفکران و روحانیان ما دچار تأخر تاریخی شده‌اند؟


ـ بله. هگل می‌گوید: «بدا به حال ایده‌هایی که تاریخ از آن ها حمایت نمی کند». روحانیت ما باید دریابد که جهان تغییر کرده است و تاریخ دیگر از اندیشه‌های سنتی آنان حمایت نمی‌کند. امیدوارم مرا متهم به تاریخ‌گرایی (historicism) نکنید. من صرفاً خواهانم بر حیث تاریخی تفکر و عمل (historicity) تأکید ورزم.

ـ یکی از شاگردان دکتر عبدالکریمی: نکته دیگری که وجود دارد این است که برای خود جوان امروز، مشخص نیست واقعاً مشکلش چیست؟ آیا مشکل، مسأله ازدواجش است یا مسائل اقتصادی‌اش یا ارزش‌های اخلاقی‌ایی که مورد پذیرش بخش سنتی جامعه است اما مورد پذیرش وی نیست؟ خیلی چیزهایی که برای نسل-های گذشته مهم و جدی بوده است، امروز برای او اصلاً مطرح نیست و خودش هم نمی‌داند چه چیزی برایش مطرح است.


ـ نکاتی که شما مطرح می‌کنید حاصل توجه به سطح اجتماعی و جامعه‌شناختی مسائل است. لیکن بحث من ناظر به برخی از مبانی فلسفی و متافیزیکی مسائل و بحران‌های ماست. سنت‌گرایان و روحانیون ما برای مواجهه با مسائل جوان امروز خواهانند از فقه سنتی کمک گیرند. اما فقه چیست؟ فقه عبارت است از استنتاج پاره‌ای دستورالعمل‌ها برای زندگی فردی و اجتماعی از یک متن مقدس. آنچه سنت‌گرایان و روحانیون ما بدان توجه ندارند این است که در زیست‌جهان پسامدرن که نیهیلیسم از اوصاف اجتناب‌ناپذیر آن است، دیگر «متن مقدس» معنا ندارد. یعنی جوان امروز که تحت تأثیر سوبژکتیویسم متافیزیکی جدید است می‌پرسد چه کسی گفته است که این متن متنی الهی و مقدس است؟ معلوم است که برای جوانی که قائل به قدسیت متن نیست، فقه ارزش، اعتبار و مرجعیت ندارد. فقیه می‌خواهد بگوید حکم فقهی همان خواست خدا و مراد شارع است. اما جوان می‌پرسد: چه کسی گفته است که این حکم خواست شارع است؟ کانت می‌گفت شهود اراده الهی (خواست شارع) امکان‌پذیر نیست و امر مطلق اخلاقی‌ــ که برخاسته از عقل عملی محض انسان است‌ــ همان ندای الهی و ندای وجدان است. حال جوان ما، آگاهانه یا ناآگاهانه، و بیشتر ناآگاهانه تحت تأثیر همین اندیشه کانتی است. این وجهی از همان سوبژکتیویسم متافیزیکی است که بر اساس آن همه چیز از جمله معرفت، علم، هنر، اخلاق، ارزش‌ها، حقوق، و حقیقت، اموری بشری و حاصل ذهنیت بشری هستند. حال، در مقابل سیطره این فلسفه و این فرهنگ، سنت‌گرایان ما خواهان دفاع از تفکری هستند که می‌خواهد همه این امور را به خداوند بازگرداند. اما سنت‌گرایان و روحانیت ما توجه ندارند که در برابر این سوبژکتیویسم متافیزیکی نمی‌توان بر فقه یا احکام فقهی تکیه کرد. به همین دلیل است که می‌گویم روحانیت ما خیلی اسیر فقه الاصغر است. فقه‌ الاکبر روزگار ما دگرگون شده و روحانیت ما با تکیه بر فقه الاصغر خواهان مقابله با فقه ‌الاکبر روزگار ماست. برای تأثیرگذاری بر فقه الاکبر جامعه و مقابله با فقه الاکبر رایج زمانه و ورود به گفتگو و دیالوگ با زمان و جهانیان و جوانان امروز ما نیازمند مقولات، مفاهیم و زبانی هستیم که بتواند با فقه الاکبر زمانه نسبتی برقرار کند. یافتن این مقولات، مفاهیم و زبان کار حکیم، فیلسوف و متفکر است و نه کار مداح، واعظ، فقیه یا حتی مرجع تقلید (در معنای عادی و متداولش).

اکثر قریب به اتفاق فعالیت‌های آموزشی و تبلیغاتی سازمان‌ها و نهادهای فرهنگی و تبلیغاتی سنت‌گرایان و روحانیون ما در جامعه عقیم، بی‌حاصل و حتی مسبب نقض غرض و ظهور نتایجی کاملاً معکوس و وارونه است. چرا؟ چون این فعالیت‌ها جامعه و نسل جوان امروز را به احکام، قواعد، ارزش‌ها و باورهایی دعوت می‌کنند که متافیزیک و مبادی تصوری و تصدیقی آنها متزلزل شده است. برای ایجاد ارتباط با افرادی که در زیست‌جهان مدرن زندگی کرده، از این زیست‌جهان تغذیه فکری و فرهنگی می‌کنند، باید بتوان مبادی متافیزیکی آنها را به چالش گرفت. اما این امر نیازمند مقولات، مفاهیم و زبان متافیزیکی خاصی است که سنت‌گرایان و روحانیون ما فاقد آنند.

ـ یکی از شاگردان دکتر عبدالکریمی: سخنی که این روزها بسیار تکرار می‌شود و سنت‌گرایان و حوزویون بر آن بسیار تکیه می‌ورزند این است که در جهان نوعی بازگشت به دین مشاهده می‌شود. سنت‌گرایان ما به گونه‌ای می‌گویند ما شاهد نوعی بازگشت به سوی معنویت هستیم که گویی فضای جهانی و افق تفکر آینده به نفع آنان رقم می‌خورد.


ـ در بسیاری از اوقات ما آمال، آرزوها و خواسته‌هایمان را به منزله واقعیت‌های خارجی و تاریخی بیان می‌کنیم. یعنی این سخن که «جهان به سمت دین و دینداری پیش می‌رود» در واقع به این معناست که «من آرزومندم که جهان به سوی دین و دینداری پیش رود». البته حرف درستی در این میان وجود دارد و آن این که بشر مأوای خودش را از دست داده است. بشر همان گونه که به خانه و مسکن نیاز دارد تا از سرما، گرما و از گزند جانوران در امان باشد، به یک مأوا و به یک نظام اندیشگی نیز نیاز دارد تا جهان، انسان، زندگی، شأن و جایگاه انسان در این جهان و معنا و غایت جهان و زندگی را برایش تبیین کند. به نظر می‌رسد که روزگار ما روزگار سرگشتگی بشر است. به گمانم جوامع امروزی را با دو چشم می‌توان دید. از یک سو می‌توان شاهد این امر بود که چگونه سکولاریسم، نیهیلیسم و بی‌معنایی هر روز بیشتر و بیشتر در زندگی آدمیان بسط می‌یابد و همه امور والا به اموری ناسوتی و همه امور قدسی به اموری عرفی تقلیل می‌یابند. اما از سوی دیگر، سوسوی تمنایی نیز برای بازگشت به معنا و حقیقتی متعالی دیده می‌شود. اما از این امر نمی‌توان نتیجه گرفت که جهان به سوی پذیرش باورها و نظام‌های تئولوژیک سنتی ما در حال حرکت است. به هر تقدیر، باید توجه داشت، اگر در جهان شاهد بازگشت به سوی دین و معنویتی نیز باشیم، این دین و معنویت آینده از سنخ دین و نظام‌های تئولوژیک پیشین نیست. دین و معنویت آینده با دین و معنویت سنت‌گرایان و روحانیون ما بسیار فاصله خواهد داشت. دین آینده، دیگر دینی قبیله‌ای قومی، جغرافیایی و فرهنگی نخواهد بود. در سیاه‌مشق اخیرم با عنوان «پایان تئولوژی»‌ــ که اجازه انتشارش را به دلیل جهالت و نادانی تا به امروز نداده‌اند‌ ــ حرفم همین بود که دین آینده، دین تئولوژیک نخواهد بود. اساساً خود حقیقت دین نیز به معنای اعتقاد به پاره‌ای نظام‌های نهادینه شده تاریخی نیست. به اعتقاد من روزگار ما روزگار شکسته شدن بسیاری از بت‌ها و بت‌پرستی‌های گذشتگان است. در تفکر، دین و معنویت آینده، حقیقت اصیل‌تری خود را نمایان خواهد ساخت. تفکر و دین آینده، اندیشیدن به امری فراتاریخ، احاطه‌کننده و بی‌صورت است که جانشین بسیاری از باورهای نهادینه شده تاریخی خواهد شد. سنت‌گرایان و روحانیون ما از درک این حقیقت هنوز بسیار فاصله‌ دارند.

منبع: دین آنلاین

۰ ۰ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx