روشنفکران معاصر به روایت سید حسین نصر
حسین دهباشی و همکاران: متن حاضر بخش بسیار کوچکی از کتابِ «حکمت و سیاست» است که حاوی خاطرات سیّدحسین نصر است و خوانندهءمنصف لابد درنظر خواهد داشت که برای درک و داوری درست در مورد نظرات ایشان شایسته است منتظر انتشارکتاب هفتصدو هشتادوپنج برگی«حکمت و سیاست» باشد. این کتاب، که کار حدود سی ساعت گفتگوی آن در حدود چهارماه در شهر واشنگتن انجام شده، اوّلین عنوان ازشصت و پنج عنوان مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران در عصر پهلوی دوّم است که به تازگی کار ویراستاری و گویاسازی و تهیه اسنادضمایم آن به پایان رسیده و قرار است تا قبل از نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران به زیور نشر آراسته گردد.
مصاحبهکنندگان «حکمت و سیاست» محمدحسین منظورالاجداد (مدیر وقت گروه تاریخ دانشگاه تربیت مدرس) نجمالدین یوسفی(استاد دانشگاه ویرجینیاتک) و حسین دهباشی (مدیر دفتر تاریخ شفاهی و تصویری ایران) بوده و مراحل دیگر کار بر عهدهء آقایان حسن بهشتیپور (مدیر بخش کتاب)، احمد نجمی (مدیر بخش آمادهسازی اوّلیه)، آرش حکمیان (ویراستار ارشد ادبی)، حبیبالله اسماعیلی (ویراستار ارشد محتوایی)، امیرعباس ریاضی (مدیر هنری)، حامدشکیبانیا، حمیده عابدینی، حمیدفرهانی،لاله جولایی، سمیرا حاتمی، مظاهر محمودی و همکارانشان است و در جریان کار از حمایت معنوی و اسنادی نهادهای معتبری چون سازمان اسناد و کتابخانهء ملّی ایران، کتابخانهء کنگره و آرشیو کل،شبکههای اوّل و چهارم و… بهرهبرداری شده
***
مطهری
آقای مطهری از دوستان خیلی نزدیک من بود، مثل برادر من بود، خیلیخیلی ما با هم نزدیک بودیم، هیچ تصمیمات مهمی را نمیگرفت مگر ما با هم صحبت بکنیم
یعنی تصمیمات مربوط به انجمن فلسفه را؟
نه تنها انجمن فلسفه، قبلاً در دانشگاه تهران، پانزده خرداد که پدید آمد، خیلی چیزهای مختلف. ایشان را دائم بیخودی میگرفتند درحالیکه در نزاعی که بین ایشان و علی شریعتی بود من البته صددرصد طرفدار آقای مطهری بودم، و گفتم که اگر یک وقتی بشود به آن داستان میرسم چون آن هم برای تاریخ ایران خیلیخیلی مهم است و بعد هم خیلی آقایانی که جنبۀ فلسفی و اینها نداشتند، حکیم نبودند، اینها را که گفتم و آقای الهی قمشهای، اینها حکیم بودند. ولی افرادی مثل آیتالله [سیدهادی] میلانی، آیتالله [کاظم] شریعتمداری البته و آیتالله [سیداحمد] خوانساری در تهران، اینها علمای اجل آن زمان بودند، من به آنها اینقدر نزدیک نبودم ولی آنها را میشناختم و طبقۀ علما هم بیشترشان من را خیلی خوب میشناختند. حتی مرحوم آیتالله خمینی، ایشان راجع به من شنیده بود از علامه طباطبایی که با ایشان دوست بودم. وقتی آیتالله خمینی تبعید شد، علامه طباطبایی در خانۀ ایشان مینشست در قم نزدیک مدرسۀ فاطمیه، من هم خب هر هفته میرفتم خدمت علامه.
خلاصه آقایان در قم من را خیلی خوب میشناختند. چند سال قبلش آقای مطهری شنیده بود که من میخواهم رئیس دانشگاه آریامهر بشوم، با من صحبت کرد گفت فلانی شما و من در یک جبهه میجنگیم و خیلی مهم است که افرادی که متدین هستند و به اصول اسلامی اعتقاد دارند هرچه بیشتر سنگرهای مهم مملکت را بگیرند. عین جملۀ مرحوم آقا مرتضی [همین بود]، من به او میگفتم آقا مرتضی، حالا آیتالله مطهری میگویند؛ و شما حتماً این کار را قبول کنید و یک وقتی رد نکنید. خیلی اصرار کرد و بعد هم خیلی مسائل دیگر، خلاصه سرتان را درد نیاورم. وقتی که این شلوغیها آغاز شد، این نکته خیلی خیلی حساس است از لحاظ سیاسی ایران، چون بعداً خیلی از افرادی که جزو علما و اینها بودند اصلاً بهکلی جور دیگر رفتار کردند، مثل «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» شد، ولی آقایان طبقۀ علما خیلی میترسیدند از اینکه اگر یک بلایی سر دولت پادشاهی ایران بیاید کمونیستها بیایند ایران را بگیرند. حتی بعد از دورۀ قاجاریه وقتی رضاشاه میخواست جمهوری اعلام کند مثل ترکیه، سیدحسن مدرس که از قهرمانهای مسلمانهای مبارز بود او از سلطنت طرفداری کرد که نخیر آقا نهاد سلطنت را از بین نبرید.
یک نکتۀ مبهم برای من هست؛ مرحوم مطهری که این همه سال با شما مثل برادر بودند و شما با همدیگر اینقدر نزدیک بودید و بهنظر میرسد ایشان هم مثل علامه بر این اعتقاد بودند که نباید کار سیاسی کرد ولی ناگهان متحول شدند و ناپدید شدند، با وجود تشویقی که کرده بودند که شما این مسئولیت را بپذیرید. شما توضیحی دارید برای این رفتار؟
بله، بله، دارم. سؤال بسیار بهجایی است. البته از این جهت، مرحوم مطهری خیلی به من صدمه زد ولی خب ایشان نیت صدمه زدن که نداشت. مرحوم مطهری در همان دوران اقتدار حکومت سلطنتی در ایران، خیلی از این ناراحت بود که خیلیها که در بالاترین مقامات دولتی هستند کمونیستهای سابق هستند. خیلیها مثل گنجی، نهاوندی، باهری، اینها شخصیتهای بزرگ آن دوران بودند، همه در جوانی یا تودهای بودند یا تمایل به چپ داشتند. خیلیها بودند مثل [منوچهر] آزمون که یک وقتی تودهای خیلی حادی بود، و مطهری خیلی از این آزردهخاطر بود و فکر میکرد که اینها یک روزی ایران را کمونیست خواهند کرد و من یقین دارم این وارد شدن به این نهضت انقلاب اسلامی به این خاطر بود، حالا دلیلش را برایتان میگویم
من در دانشگاه یوتا داشتم مسواک میکردم، شنیدم بیچاره مطهریِ خدابیامرز را کشتند. یک آقایی بود که در لسآنجلس تاجر بود، خیلیخیلی با خانوادۀ مطهری نزدیک بود، هر روز با آقای مطهری پای تلفن صحبت میکرد، درست روز قبل از مرگش او با مطهری صحبت میکند و درست روز بعد که ترور شد، به من گفت. یعنی من خودم با آقای مطهری صحبت نکردم باز دوباره با یک واسطه بود. گفت من دیروز با آقا مرتضی، او هم میگفت آقا مرتضی، صحبت کردم خیلی صدایش ناراحت بود. گفت فلانی چه گولی من خوردم! چون من فکر میکردم این انقلابی میشود که این تودهایها و کمونیستها بهکلی از ایران لایروبی میشوند، چون شاه این کار را نمیکرد. من رفتم در طیاره که آقا را بیاوریم دیدم اِ! نصف همان تودهایها در طیاره نشستهاند منتها حالا به لباس اسلامی درآمدهاند و من خیلیخیلی خیالم برای آینده ناراحت است و فکر میکنم آنها تصمیم دارند من را هم بکشند. روز بعد هم کشتندش. حالا گفتند [گروه] الفرقان کشتند. بنده ایشان را استاد دانشگاه کرده بودم. یادتان میآید؟ شما یادتان نمیآید بچه بودید ولی در تلویزیون آمدند گفتند که چرا شما مطهری را ترور کردید؟ گفتند چون دکتر نصر او را استاد کرده بود
علامه طباطبایی
یک داستانی باید برایتان بگویم، حالا یکذره داریم میپریم. من خیلیخیلی به علامه طباطبایی نزدیک بودم، بعد از انقلاب ایشان در بستر مرگ بود، ایشان همیشه حتی مواقعی که سالم بودند با صدای خیلی پایین صحبت میکردند، خیلیخیلی آرام، آدم باید درست سرش را میبرد نزدیک ببیند ایشان چه میگویند. حتی وقتی که درس هم میدادند طلاب خیلی گوش میدادند که بینند ایشان چه میگویند، داد نمیزدند هیچوقت. یکنفری که این فقط یک واسطه است که یکوقتی همکار خیلی نزدیک و دوست من بود رفته بود پیش ایشان، ایشان او را خواسته بودند. این آقا میرود قم، میرود در اتاق علامه طباطبایی که روی رختخواب خوابیده بودند روی زمین، یک ذره بالاتر روی تشک و ایشان دم در میایستد. علامه اینجوری میکند [علامت میدهد] که یعنی بیا جلو، این آقا میرود جلو، جلوتر، جلوتر درست بالای سرشان و علامه گوشۀ کتش را میگیرد، حالا نزدیک مرگشان بود، چیزی نمانده بود. سرش را میکشد پایین، بهطوریکه گوش این آقا درست نزدیک دهان علامه باشد برای اینکه دیگران در اتاق نشنوند. میگوید من یک پیامی دارم برای دکتر نصر، بگویید که من خیلی خوشحالم که ایشان اینجا نیست و بگویید که مشعل معرفت و فلسفه و عرفان را آنجا مشتعل نگه دارد که در اینجا و در تمام دنیا خاموش نشود، یک جایی باشد. این آخرین وصیت من است به ایشان. یکی دو روز بعد هم ایشان فوت کرد. میدانید خب سیاست همیشه از شخصیتها استفاده میکند ولی حقیقت امر این بود، یعنی از علما آنهایی که پشت پرده بودند که ما نمیدانستیم، ولی آنهایی که علمای رسمی بودند در مملکت، آنها خیلی واهمه داشتند از اینکه شلوغی و اینجور چیزها باعث آمدن کمونیستها بشود. مرحوم مطهری یک حرف عجیبوغریبی به من زد، اولاً چند ماه قبل از انقلاب ایشان غیبش زد، زیر زمین نرفته بود ولی در ملاءعام نبود
جلال آلاحمد
پیش از این هم در کتابتان اشاراتی کردهاید به تجربۀ شخصیتان در نخستین باری که مرحوم آلاحمد را دیدید زمانی که در آمریکا دانشجو بودید و همینطور در ارتباط با شریعتی. فکر میکنم نقطۀ آغاز خوبی است که به این مباحث بپردازید.
این دو شخصیتی که نامشان را بردید به احتمال قوی مهمترین روشنفکران دینی هستند در این دوران. بنده گرچه خودم گفتم روشنفکر نیستم ولی خب من با هر دو اینها آشنا بودم.من با تمام قشرهای مختلف، آنهایی که اهل قلم و فکر و اینها بودند، با خیلیهایشان آشنا بودم، چپ و راست و بالا و پایین، خودم را فقط به یک گروه محصور نکرده بودم. من آلاحمد را وقتی ایشان آمد به دانشگاه هاروارد یک تابستان را گذراند، مثلاً ۵۶-۱۹۵۵ آنوقتها بود، درست یادم نمیآید، مثلاً ۳۵-۳۴ شمسی خودمان، ملاقات کردم. بعد هم خانمشان را هم خوب میشناختم، خانم قمر آریان، نه.
در دانشگاه هاروارد یک برنامۀ تابستانی بود زیر نظر کسی به نام هنری کیسینجر یعنی وزیر خارجۀ بعدی آمریکا و یکی از مهمترین ستونهای سیاست خارجی آمریکا در چند دهۀ اخیر. برنامۀ کاریاش این بود که تابستانها نویسندهها، دانشمندان، متفکران فرهنگهای مختلف را برای یک تابستان به دانشگاه هاروارد میآورد، همۀ آنهایی که شما به آنها میگویید روشنفکر و نکتۀ قابلتوجه اینکه همیشه کسانی را میآوردند که با دولت آن مملکت مخالف بودند، مثلاً اگر از غنا کسی میآمد کسی را پیدا میکردند که با حکومت وقت غنا مخالف است، حتی از اروپای غربی هم همینجور بود، مثلاً اگر گلیستها در قدرت است یک کسی را میآوردند ضد گلیستها. این است که میگویم این چیزها آنقدر پیچیده است. موضوع بعداً برای من روشن شد.
خلاصه من [دستیار] آقای کسینجر بودم در این برنامه و همۀ کارهای عملیاش را من میکردم. هر سال لیست مثلاً ۳۲-۲۲نفرهای را دعوت میکردند، بعضیوقتها کمتر. یک سال دیدم که یک نفر از ایران هست، آقای جلال آلاحمد. البته من اسم خانوادۀ آلاحمد را شنیده بودم، خانواده را میشناختم ولی خود این آقا را ندیده بودم. ایشان آمد کمبریج، انگلیسی تقریباً اصلاً نمیدانست، انگلیسیاش بسیار بسیار ضعیف بود و آنوقتی بود که من علاوه بر اینکه دستیار کسینجر بودم رئیس انجمن اسلامی دانشگاه هاروارد هم بودم. اصلاً من این را به وجود آوردم، اولین دانشگاه آمریکا بود که در آن انجمن اسلامی تأسیس شد. ایشان میدانست که اولاً از نظر خانوادگی من کی هستم، میدانست که از طرف مادری هم اولاد شیخ فضلالله نوری هستم، اینها هم مثل اینکه یک نسبت دوری داشتند با مرحوم شیخ، و پدرم را هم میشناخت و راجع به من هم خیلی شنیده بود و میدانست که من خیلی به اسلام علاقهمندم و از این روشنفکرهای سکولار نیستم [با خنده]. ایشان احتیاج داشت به من، یعنی کسی را میخواست که بتواند افکارش را ترجمه کند و راه و چاه را یادش بدهد. ما در آن تابستان خیلیخیلی با هم وقت گذراندیم. ایشان بارها آمد خانۀ ما، آنوقت ما خانه داشتیم، مادرم در قید حیات بودند، آمده بودند در آرلینگتون، خانۀ خیلی قشنگی داشتیم، داخلش همهاش ایرانی بود و مادرم خورشت قورمهسبزی درست میکرد برای آقای جلال آلاحمد. و بعد هم گفتم افراد مشترکی در قوم و خویش دور ایشان و قوم و خویشهای دور مادرم بودند، خب [در مورد آنها] صحبت میکردیم و اینها.
آرلینگتون ویرجینیا؟
نخیر آرلینگتون ماساچوست که بیرون کمبریج است، مثلاً دو مایل است تا هاروارد، بله درست همانجاست، درست بالای کمبریج است. خب ما خیلی با همدیگر صحبت کردیم. ایشان با من بحثهای مفصل میکرد راجع به اینکه اصلاً اینجا چه باید بیان کند. چون هرکسی که دعوت میشد تنها وظیفهاش این بود که یک دانه سخنرانی بکند، بقیهاش همه شرکت در سمینارها و دیدن محیط و آشنایی با محیط و اینها بود و شنیدن گفتار دیگران. در مورد اینکه راجع به چه صحبت کند بحث خیلیخیلی مفصلی بینمان درگرفت.
آنوقتی بود که من دیگر کاملاً فکرم ساخته شده بود، صددرصد با تجدد مخالف بودم، مدافع سنت بودم و صد هزار بار هم بیشتر از جلال آلاحمد راجع به غرب میدانستم البته. شروع کردم به دادن دلایل خیلی قوی برای اینکه چرا تمدن غرب از هم خواهد پاشید و ما نمیتوانیم از آن پشتیبانی کنیم و دنبال کنیم و باید راه خودمان را برویم، راه سنن خودمان را، حرفهایی که برای من معروف هستند. ایشان هم خیلی تحتتأثیر این افکار قرار گرفتند. خودش هم داشت یک گردشی میکرد، او اول از آن تودهایهای خیلی حاد بود ولی چون از خانوادۀ مذهبی آمده بود داشت یک گردشی میکرد و در اثر آن بحثهایی که یکی دو ماه ما با هم کردیم ایشان تصمیم گرفت یک مقالهای راجع به این موضوع بنویسد که چند تا جملهاش را او گفت و درواقع انگلیسیاش را همه را من نوشتم برایش، او انگلیسی بلد نبود و آن پایۀ کتاب غربزدگی شد که بعداً اینقدر معروف شد و چندینبار به زبان انگلیسی ترجمه شد. تمام برمیگشت به آن بحثهایی که در آن تابستان با هم کرده بودم. منتها من به ایشان گفتم که من راهم این راهی است که تحول اندیشه و فکر و جهانبینی در ایران ایجاد کنم، آن منجر به تحول عمیقی خواهد شد. ایشان هنوز از لحاظ عملی یک جنبۀ مارکسیستی داشت، یعنی میگفت باید در جامعه عملکرد نه در عالم اندیشه. ولی بههرحال آشنایی ما از این راه بود و بعد ایشان هی بیشتر علاقهمند شد و برگشت تهران این چیزها را چاپ کرد و درواقع یک قطب جدیدی شد برای یک عده از افرادی که هم متدین بودند، هم به غرب جلب شده بودند، هم مخالف دولت بودند.
البته خود واژه غربزدگی را که ظاهراً ایشان از آقای احمد فردید گرفت
درست است، بله، این احمد فردید خودش یک آدم عجیبوغریبی بود
احمد فردید
میخواهیم به آن بپردازیم چون حتی در سالهای بعد از انقلاب هم با وجودیکه ایشان کتابی نداشته اما به جهت شاگردانش تأثیرگذار بوده.
[با خنده] اللهاکبر. دکتر فردید باز از کارهایی است که بنده کردم با کمک دکتر یحیی مهدوی. ما ایشان را استاد فلسفۀ دانشکدۀ ادبیات کردیم. با وجود اینکه ایشان اصلاً نوشته نداشت فقط یک کتاب کُربن را به نام لو موتیف زُقاسقین دان لو پانسه دو سهروردی، یعنی اندیشههای زرتشتی در تفکر سهروردی، یک همچین چیزی. حالا موتیف، اندیشه هم نیست، یعنی محرکها یا انگیزهها، حالا بههرحال، ایشان ترجمه کرده بود به زبان فارسی، هیچچیز دیگری هم نداشت. با این وجود از اینور، آنور مقالات چاپ نشدهاش را جمع کردم، خودم رفتم دنبالش و از شورا گذراندم و ایشان را کردم استاد فلسفه. دو تا دکتر فردید ما داریم. یک دکتر فردید قبل از انقلاب، یک دکتر فردید بعد از انقلاب. چون برای تاریخ میماند آدم ناچار است این چیزها را بگوید وگرنه من نمیخواهم فضولی کنم در زندگی شخصی افراد، ولی افرادی که جنبۀ عمومی و اجتماعی پیدا میکنند دیگر زندگی خصوصیشان جنبۀ اجتماعی پیدا میکند
میبخشید صحبتتان را قطع میکنم شاید ما سه تا دکتر فردید داریم، دکتر فردید قبل از انقلاب، دکتر فردید ایام انقلاب و دکتر فردید بعد از انقلاب
بله، آنهم یک حالت برزخی بین آن دو تا هم هست، بله. خب دکتر فردیدی که من بیشتر باهاش آشنا هستم دکتر فردید قبل از انقلاب بود، چون من دورۀ انقلاب هرچند در ایران بودم ولی فرصتی نکردم دکتر فردید را ببینم بعدش هم که دیگر در ایران نبودم ولی خواندم و شنیدم آن چیزهایی که ایشان گفته، این است که اصلاً شاخ درآوردم.ولی بههرحال ایشان خیلی ذهن قابلتوجهی داشت، یعنی موشکافیهای خوبی میتوانست بکند، واژهسازی خوبی میتوانست بکند به فارسی، ولی پیوند افکار برایش خیلی مشکل بود. من وقتی خواستم ایشان را استاد کنم دکتر علیاکبر سیاسی گفت آقای دکتر نصر، میدانی فردید مثل چیست؟ گفتم نه قربان. گفت شما یک کتاب جدی فلسفه را بگیرید ظهرش را بشکنید، پشتش را بشکنید بیندازید هوا بعد که آمد زمین صفحهها را روی هم جمع کنید دوباره صحافی کنید، این دیگر [هر] صفحه با صفحۀ بعدی تجانس ندارد. یعنی انقطاعی در فکر دکتر فردید بود، خیلی هم پیچیده و بغرنج صحبت میکرد، خیلی مشکل بود، ولی برای بحثانگیزی خیلی خوب بود.من او را آورده بودم بهعنوان استاد در دانشکدۀ ادبیات بیشتر برای اینکه ما یک نفر که با فلسفۀ آلمان آشنا باشد داشته باشیم، چون آنهای دیگر فلسفۀ فرانسوی [میدانستند] یا منوچهر بزرگمهر [فلسفۀ] انگلیسی و خب یک عده هم آمریکایی آشنا بودند ولی فلسفۀ به این مهمی، مکتب فلسفۀ آلمان [را کسی نمیدانست]. خب ایشان خودش را هایدگرین میدانست و ما با هم خیلیخیلی بحث میکردیم. ایشان هم عبید قدرت بود و چون من قدرت فوقالعاده در دانشگاه داشتم ایشان با نهایت ادب نسبت به من رفتار و خیلی تحسین میکرد
ولی ایشان اصولاً از کارهای فلسفی که من میکردم خوشش نمیآمد چون با کُربن خیلی بد بود، با ملاصدرا خیلی بد بود، میگفت از دورۀ سهروردی به بعد فلسفه در ایران خراب شد، درحالیکه در آن زمان من مشغول احیاء کردن افکار ملاصدرا بودم. ولی بههرحال ما با ایشان میساختیم مثل کارهای دیگری که کردم که مثال زدم برایتان، این هم یک مثالش. من درواقع دنبال یک طرح کلی فکری میگشتم نه شخصیتها. بالأخره آدم میتواند افرادی را انتخابکند و به هرحال ایشان در خیلیها مثل دکتر رضا داوری که آنوقت دانشجوی دکتری بودند یک اثر مثبت داشت، به این معنی که افکار هایدگر را مطرح میکرد گر چه بهصورت خیلی پیچیده، اصلاً بعضی اوقات نمیفهمیدی چه میگوید، ولی درهرحال مطرح میکرد و باعث میشد این افراد بخوانند و جواب بدهند
بعد از انقلاب ایشان یکدفعه طرفدار آیتالله خمینی و انقلاب اسلامی و اینها شد و اصلاً باورکردنی نبود چون قبل از انقلاب خیلی بر ضد دین صحبت میکرد. حالا گذشته از اینکه چقدر الکل مصرف میکرد و بساط و اینها، حالا این چیزهای شخصی است ولی فکرش هیچ جنبۀ دینی نداشت، اصلاً اصلاً و این از عجایب است. وقتی مثلاً من از دکتر احسان نراقی – البته احسان نراقی با فردید خیلی بد است- شنیدم فردید چه چیزهایی گفته بود، اصلاً باور نمیکنم، باور نمیکنم
بعد در آنجا این دکتر فردید دوم که داریم صحبتش را میکنیم دیدگاهی که داشتند دیدگاه حفظ سلطنت بوده
بله، قبل از انقلاب هم همینجور بود، میگویم ایشان عبید قدرت زندگی کرد، اینجور بود، فیلسوف نباید اینجور باشد
دکتر شریعتی
به چه جهتی؟
شریعتی مورد حمایت سازمان امنیت بود به احتمال خیلی قوی، به نحوی یا همکاری یا عضویت داشت، در آن شکی نبود. منتها او میگوید من این کار را میکردم برای پیشبرد اهداف انقلابی. یک عده میگویند نخیر اینجوری نبود، آن تعبیر دیگری است که به آن کاری نداریم فعلاً. حتی وقتیکه ممنوعالدرس شد سازمان امنیت دستور داده بود که دانشگاه فردوسی حقوقش را بدهد، بعد هم که آوردندش تهران، مشاور وزیر علوم بود، نشسته بود و هیچکاری نمیکرد و حقوق خیلی خوب میگرفت
شریعتی؟
شریعتی، بله، بله. از وزیر علوم حقوق میگرفت همان وقتهایی که این حرفهای تند را میزد. بعد هم من اصولاً با این نوع چپگرایی دینی از اول فوقالعاده بد بودم. من میگویم اختلاط حق و باطل بدتر از خود باطل است.منافق در قرآن به همین معنی است، که بعداً اسم این را گذاشتند روی مجاهدین خلق. اصلاً واژۀ منافق که اینقدر منفی است در قرآن مال همین مورد است. آن داستان معروف که جاهای دیگر هم بنده نقل کردم و ذکر هم شده در نوشتههای دیگر [این است که] من و آقای مطهری تعجب میکردیم که چهجور است که هرچه دستور میدادیم برای حسینیۀ ارشاد، ساخته میشود
در مورد حسینیه ارشاد دارید صحبت میکنید؟
بله، بله. من و مطهری در حیرت بودیم که بعد معلوم شد پولها از سازمان امنیت میآید
شاه شریعتی را میشناخت؟
بله، اسماً شنیده بود، خودش را که ندیده بود. هیچی من را ول کرد. ولی دیگر رابطهام بهکلی با حسینیه از بین رفته بود. چند ماه بعد از همانوقت هم مجاهدین خلق فعالیتشان را شروع کرده بودند، شروع کرده بودند به ترور کردن. یکی از این خانههای تیمی اینها را در شمال گرفتند -آنوقت به آن خانهها میگفتند تیمی- و آنجا مقدار زیادی کتاب آقای شریعتی پیدا شد. شاه دوباره من را خواست. گفت شما راست میگفتید، این آقا درواقع ایدئولوگ این گروههاست -آنوقت که نمیگفتند گروهک، میگفتند گروه مجاهدین خلق- و من دادم او را بگیرند
گفتم من کاملاً با گرفتن ایشان مخالف هستم، [گفت] چرا؟ گفتم من اگر یادتان باشد -این را یادم رفت به شما بگویم- من آمدم اجازه گرفتم که ما کتابهای جلال آلاحمد را به نمایش بگذاریم درکتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، مردم خیال نکنند اینها اسرار مگوست؛ خود کارل مارکس را هم بگذارید، داسکاپیتال را هم بگذارید روی میز جوانها ببینند، ببینند داخلش چیست. متأسفانه سازمان امنیت مخالفت میکرد و نگذاشتند. گفتم بنده نظرم این است که ایشان را آزاد بکنند و حتی اجازه بدهید که ما نمایشگاهی از کتابهای ایشان بگذاریم، برود حرفهایش را بزند، حرفی ندارد بزند، بگذارید حرفهایش را بزند. جوابهای فلسفیاش هست خود من میتوانم بدهم، آقای مطهری میتوانند بدهند، دیگران میتوانند بدهند. گفتند نه، حالا گویا گفته که در زندان یک کتابی میخواهد بر ضد مارکس بنویسد -که آن کتاب مارکسیسم در اسلام را در زندان شروع کرد به نوشتن- و دوباره آن جلسه را تشکیل بدهید و به من گزارش بدهید که چهکار کنیم با شریعتی.جلسه دوباره تشکیل شد و ثابتی گفت بله من رفتم زندان دیدمش – من [خودم] که نرفتم زندان ببینمش من اصلاً نمیدانستم زندانها کجا بود- و ایشان الان دارد کتاب مینویسد بر ضد مارکسیسم و در میآید و اینها خلاصه من دوباره رفتم پیش شاه گفتم اعلیحضرت من خواهش میکنم که ایشان را آزاد کنید، عین همین جملهام بود مخصوصاً به همین لقبی که آنوقت آدم میگفت به شاه، اعلیحضرت این را آزاد کنید. و ایشان کمی راه رفت و گفت خیلیخب یک فکری میکنیم و دستور دادند آزادش کردند، شریعتی آزاد شد. غیر از آن دورهای که در زندان بود، دشمنی اصلی شریعتی آنقدر[ها] با من نبود، با مطهری بود. چون شریعتی با علما بد بود، اصلاً با طبقۀ علما خیلی بد بود و یک چیزی هم که جوانها را به خودش جلب میکرد همین بود، یعنی میخواست یک جور اسلام بدون علما به وجود بیاورد که اصلاً مسخره است، یک عدۀ دیگر میآیند علما میشوند، در تاریخ اسلام چندینبار افراد خواستند این کار را بکنند
دقیقاً همان تز اقتصاد بدون نفت، اسلام منهای آخوند
بله همینجور است، بله،کاملاً. خلاصه حالا من دلیل کشش آن را خدمتتان میگویم. شبنامهها بود که نوشته میشد که به من هم میرسید. هر شب زیر در خانه ما یکی میگذاشتند که درواقع جدال بین مطهری و شریعتی بود که بعد از انقلاب هیچوقت در نیامد. خیلی قابلتوجه بود. لابد بهخاطر دلایل سیاسی که آنوقت شریعتی پشتیبان داشت، هنوز هم دارد این را نگذاشتند در بیاید، ولی بود. شریعتی مرض قلبی داشت. من گفتم که آقا او را بفرستید معالجه کنند و اینها گفتند نه آقا، یک عدهای مخالفت کردند، گفتم از نظر سیاسی هم که نگاه کنید اگر این اینجا در ایران بمیرد میگویند تقصیر دولت است. بعد هم علما هم میخواستند خودشان شریعتی را بکشند، علمای قم اگر دستشان رسیده بود خودشان شریعتی را میکشتند، یا یک نفر چاقوکشی، چیزی میفرستادند حسابش را میرسید، برو و برگرد ندارد. خیلی عصبانی بودند، البته حق هم داشتند. لایروبی میکرد، زیر پای همۀ اینها را جارو میکرد
و خلاصه من کاملاً بر این واقف هستم که خود مقامات امنیتی آن زمان با نظر دربار -من در این کار دخالت نداشتم ولی آگاه هستم- برایش وسیله درست کردند فرستادندش به افغانستان و از آنجا هم فرستادند به انگلیس. آنجا بود که ایشان سکته کرد و فوت کرد و جسدش قرار بود بیاید ایران، دفن کنند. باز من گفتم آقا ایشان بالأخره دانشمند ایرانی بوده، حق دارد در وطن خودش دفن بشود، یعنی چه که نگذارید جسد کسی دفن بشود. من روی این چیزهای اصولی سعی میکردم پافشاری کنم. گفتند نه آقا این بیاید اینجا امامزاده میشود و بساط و اینها گفتم بشود، بالاخره اگر امامزاده معجزه نکند از امامزادگی میافتد. تا دمشق هم رسید، در آنجا قطبزاده و ابراهیم یزدی آمدند و جلویش را گرفتند. با حزب بعث صحبت کردند و حالا اینها چه روابطی داشتند من نمیدانم. سفیر ایران در سوریه سرلشکر قدر آنجا طیاره حاضر کرده بود که جسدش را به ایران بیاورد و آن قسمتش عملی نشد و همانجا دفنش کردند
نکتهای که وجود دارد این است که بههرحال با وجود اینکه شاید شریعتی مباحث اسلامی یا حتی علمی را به اندازۀ مرحوم مطهری نمیدانست اما قوت کلام او خیلی بیشتر از مرحوم مطهری بود. من این داستان را چندینبار گفتم که مرحوم علامه طباطبایی یک روز به من گفتند که فلانی من از شما یک خواهشی دارم. گفتم قربان هر چه بفرمایید. گفتند دکتر شریعتی را بخواهید، به ایشان بگویید که سه سال این فعالیتهای سیاسی و نوشتن را بگذارند کنار، بیایند به قم، من خودم شخصاً حاضرم یک دوره درس معارف اسلامی به ایشان بدهم، فلسفه و عرفان و تفسیر قرآن، همهچیز. بعد هرکاری میخواهند بکنند، بکنند
من آن موقع رئیس دانشکدۀ ادبیات بودم. تلفن کردم دکتر شریعتی آمد دانشکده. اتاق ریاست دانشکده اتاق بزرگی بود، من پشت میز آنجا نشستم، در را باز کردند و ایشان آمد، خیلی خیلی مؤدب ایستاده و من از پشت نگاه میکنم. آقا بفرمایید داخل، نخیر آقا، خیلی ظاهرش مؤدب و افتاده بود، درونش افتاده نبود درونش یک آتشفشان بود ولی ظاهرش خیلی افتاده بود. بالاخره ایشان را آوردیم داخل [اتاق]، آنجا یک مبلی بود پهلوی هم نشستیم و گفتم من این پیغام را برای شما دارم. با نهایت ظاهراً تواضع، چون تواضعی در کار نبود، ظاهراً با تواضع گفت چشم، من اطاعت میکنم، حتماً این کار را خواهم کرد. هیچی، گفتم برایشان چایی آوردند، احوالپرسی کردیم و رفت. البته نکرد، البته نکرد و این خیلی خیلی مهم است. یعنی آن مایه را نداشت که مثلاً محمد عبده داشت که عالم دانشگاه الازهر بود یا خود مطهری داشت
خاتمی
من یادم میآید اولینبار که من با آقای حجتالاسلام خاتمی که رئیسجمهور ایران بودند، من ایشان را شخصاً نمیشناختم، ملاقات کردم چند سال پیش بود، ایشان هنوز رئیسجمهور بودند و من رفته بودم به این دهکده داووس بالای کوههای سوئیس که این [مجمع اقتصاد جهانی]، تشکیل میشد که خیلی از رؤسایجمهور، پادشاهها، نخستوزیرها، دانشمندان معروف و اینها میآیند آنجا، جای خیلی خاصی است.
شما هم به مناسبت همان گردهمایی رفته بودید؟
بله. نه بهخاطر اینکه رئیسجمهور یا پادشاه بودم [با خنده] بهخاطر مسئلۀ دانش و کارهای علمی بود بله، وگرنه همینجوری که نمیشود رفت، آدم را دعوت میکنند به نام. مقامات دولتی ایران مِنجمله سفیر ایران در انگلستان که از شاگردان پیشین من بود، اینها فهمیده بودند که من آنجا خواهم بود، من که نمیدانستم آقای خاتمی قرار است بیایند آنجا چون خیلی محرمانه بود بهخاطر [مسائل امنیتی][۲] و اینها ولی آنها فهمیده بودند. من از لندن رفتم به داووس و آقای سرمدی که سفیر بود اول خیلی از بنده خواهش کرد شما بیایید سفارت و ما رفتیم و با هم یک شامی خوردیم. او از دانشجویان دانشگاه آریامهر سابق بود و ایشان من را بهعنوان رئیس دانشگاه میشناخت آنوقتها، من که ایشان را نمیشناختم. گفتند که آقا، آقای رئیسجمهور خیلیخیلی اصرار میکنند و میخواهند شما را ببینند. من گفتم بنده حاضرم، با کمال میل! من تا آنوقت با مقامات خیلی بالای ایران تماس اینجوری نداشتم، یعنی ایرانِ بعد از انقلاب. گفتم با کمال میل! منتها ایشان [مسائل امنیتی] و بساط و اینها دارند، من هتلم این است، بگویید آنها باید با من تماس بگیرند من نمیتوانم با ایشان تماس بگیرم. رفتیم آنجا و همینجوری هم شد، حالا جزئیاتش را بگذاریم کنار. اول قرار بود شب قبلش ملاقات کنیم بعد تلفن کردند که رئیس جمهور ازبکستان میخواهد بیاید با ایشان صحبت کند، ایشان میگویند یک ساعت با دکتر نصر فایده ندارد میخواهم یک صبح را با ایشان مصرف کنم، از ایشان خواهش کنید فردا بیاید. گفتیم خیلیخب.فردایش با آن آقای فریدزاده -که بعداً در واتیکان سفیر شد و یکی از مشاوران آقای خاتمی بود، او هم فلسفه خوانده بود، دکترای فلسفه است ایشان- آمد هتل من و ما را برداشت برد هتل دیگری که آقای خاتمی بودند. یک طبقهاش را کامل ایرانیها گرفته بودند، سفرای ایران در اروپا و انواع و اقسام افراد، آقای کمال خرازی وزیر خارجه که شاگرد خود من بود مستقیماً در دانشگاه تهران، ایشان بودند و یک عدۀ دیگر، من فقط خرازی را میشناختم از دورهای که ایشان دانشجو بود. خلاصه سرتان را درد نیاورم، نمیخواهم توضیح بدهم این مسئله مهم است برای اینکه بدانید فلسفه چقدر مهم بود بدون اینکه حتی خود من متوجه باشم. یک دالانی بود، گفتند ایشان دارند میآیند، رفتم بیرون ایشان از آن طرف این دالان آمد پیشواز من و سرش را فرود آورد و ماچ و بوسه و خیلی گرم و اینها بعد هم بغل کردند و اینها، خیلیخیلی گرم! و وقتی خواستیم برویم داخل اتاق گفتند نه شما بفرمایید، آقا شما رئیسجمهور هستید، نخیر، خلاصه بهزور ما را کردند داخل اتاق، بعد ایشان آمدند و حالا تمام وزرا، سفرا نشستند و ایشان یک حرف عجیبی زدند. گفتند که این روز خیلیخیلی مهمی است برای من، شما نمیدانید چه دِینی بر گردن من دارید! من تعجب کردم گفتم چه دینی قربان؟ گفتند وقتی قبل از انقلاب من در اصفهان دانشجوی فلسفه بودم تمام جو فلسفی همین فلسفۀ راسیونالیست، من مخصوصاً کلمۀ فرانسویاش را بهکار ببرم چون خردگرایی را بعضیها اشتباه میکنند با خراتو در زبان پهلوی و خرد به معنی شاهنامه که آن نیست، خب بههرحال خردگرایی بخواهیم اسمش را بگذاریم و این فلسفههای تحصلی و ثبوتی و لاَادری و مخالفت با دین و اینها [بود]، فقط شما بودید که من را نجات دادید. تنها صدایی بودید که من را نجات دادید و گرنه من اصلاً الان مُعمم نبودم، من اصلاً در کار دینی نبودم و این صدای شما بود که من را کشاند به این طرف و این رئیسجمهور ایران است در دورۀ انقلاب اسلامی
سروش
شما به چند ویژگی این جریان روشنفکری اسلامی اشاره کردید: نا آشناییشان به علوم غربی، نا آشنایی آنها با تمدن غرب، نا آشنایی آنها با علوم بومی و با سنت اسلامی تا یک حدودی. شاید بشود گفت یک استثنائی اینجا وجود دارد، استثناء معاصر، آقای دکتر سروش. ایشان در علوم غربی یک دکترا دارد، در فلسفه علم یک دکترا دارد و بهنظر میرسد که غور کرده در این مباحث، علوم اسلامی را سالها وقت گذاشته و مطالعه کرده و در جریان روشنفکری اسلامی هم میگنجد که جزو کسانی هست که بههرحال پیشتازند در این جریان. دوست داریم نظر استاد را بدانیم، یعنی آیا شما ایشان را بهعنوان یک استثناء میبینید به این دلایلی که عرض کردم؟
نخیر. یکبار این بحث شده من هم هیچوقت نخواستم به ایشان حمله کنم، حتی از مقامات خیلی بالای ایران آمدند پیش من که آقا شما چیزی بر ضد سروش بنویسید، این دارد نهاد علم دینی را از بین میبرد، این چیزها. من گفتم بنده هیچوقت همچین کاری را نخواهم کرد، ایشان باید آزادی داشته باشند هر حرفی که میخواهند بزنند، خود حقیقت خودش را حل میکند. من اصولاً با سانسور کردن فکری خیلی خیلی مخالفم
ببخشید حرفتان را قطع میکنم ولی مقامات سیاسی چه نفعی دارند از اینکه مثلاً شما آقای سروش را نقد کنید؟
آنها یک عدهای هستند در ایران که فکر میکنند افکار آقای سروش برای خود اسلام خطرناک است. چون ایشان منکر علم دینی است، منکر این است که علم دینی اصالت دارد و یک دیدی را گرفته که بعضی از متفکران غربی مثل جان هیک دارند که میگویند آن صدایی که از جانب خدا میآید الهی است ولی آنچه که پذیرفته میشود فقط بشری است، بههمین جهت قابل تحول است. یعنی تمام فلسفه و علم و کلام و معرفت دینی و حتی تفسیر متون الهی و اینها، اینها همه بشری و قابل تغییر است در [طول] تاریخ. که من خودم با هیک بحث کردم. یک دانشمند ترک به نام اصلان کتابی راجع به افکار بنده و ایشان نوشته و این فکر الان در غرب خیلی زیاد است و دکتر سروش دارد همان را در قالب تفکر خودمان بیان میکند. من گفتم این شروط نبوده ولی به معنی این نیست که وقتی این شروط در یک کسی باشد آن ایمان به آن سنت هم در او خواهد بود
همین، میخواهیم بدانیم که چرا ایشان یک استثناء نیستند؟
والله بهخاطر اینکه ایشان اعتقاد به اصالت معرفت چنانکه در فرهنگ ما بوده ندارند، معرفت دینی. بعد هم ایشان معتقد به این است که باید با آنچه متحول است و تغییر میکند در جامعۀ امروزی -یعنی غرب، وقتی میگوییم امروزی مقصود ما زیمباوه که نیست مقصود ما غرب است ولی میگوییم امروزی. مثل اینکه آمریکاییها دائماً میگویند [جامعۀ بینالمللی][۱]، یعنی خودشان و انگلستان میشوند ممالک جهانی، این هم همینجور- ایشان معتقد است که باید متحول بود به آنچه که دائماً در غرب رخ میدهد؛ و این خیلی فرق دارد با اینکه آدم برای خودش اصالت قائل بشود و آنچه [را] در غرب رخ میدهد از دیدگاه اصول لایتغیر فرهنگ و تمدن خودش ارزیابی کند. چنانکه غرب هیچ سعی نمیکند افرادش تفکرشان را تغییر بدهند با آنچه که در پونا میگذرد یا در کلکته میگذرد.
آقای دکتر در بحث روشنفکری دینی فکر کنم حق آقای سروش در ذهن و بیان شما ادا نشد. ما با خودمان فکر کردیم که استاد نمیخواهند به آقای سروش بپردازند با اینکه جای بحث دارد.
بله جای بحث خیلی دارد
یعنی کسی با توان حضرتعالی نیست که برای ما صحبت بکند
بله، بههرحال من دارم راجع به تاریخ ایران صحبت میکنم . و اینکه بنده الان بخواهم نقادی فلسفی از آثار آقای سروش بکنم، جایش اینجا نیست. بعد هم من تمایل ندارم این کار را بکنم. ولی فقط خدمتتان میگویم اولاً ایشان دانش خیلی خوبی دارند نسبت به مثنوی و آیات قرآنی، هر دو، و از علوم جدید هم خیلی سرشان میشود. فلسفۀ علومیکه خواندند بیشتر فلسفۀ علوم غربی است، ایشان ممکن است یک مقدار طلبگی کرده ولی فلسفۀ اسلامی و اینها را ایشان به آن عنایتی ندارد، اصالتی برایش قائل نیست. کُربن طلبگی نکرده بود ولی برای فلسفۀ اسلامی اصالت قایل بود، آن مسئلۀ خیلی مهمی است.
نکات اساسی فطری ایشان که من با آن مخالف هستم یکی این است که ایشان دانش دینی را انکار میکند به آن معنی که ما همیشه میشناختیم، یعنی [آن را] نسبی و صرفاً بشری میداند. ثانیاً حالا ایشان اخیراً گفتهاند که پیغمبر اسلام سهم مهمی در وحی قرآنی داشته که بنده اصلاً این حرف را قبول ندارم. و مستشرقین زیادی هم از این حرفها زدهاند، یعنی هیچکدام از این حرفها تازه نیست، ولی در آن چارچوبی که ایشان صحبت میکند در داخل ایران و اینها حرفها یک مقدار تازگی دارد. این است که من اصلاً فکر میکنم این نوع افکار خیلی کمتر از آنچه که شما فکر میکنید اهمیت دارد. اینها اهمیت دور مدتش چندان زیاد نیست
نگاه کنید خود شریعتی را، شریعتی یک وقتی بود مثل خداوند دانش و خطابت و همهچیز بود برای یک عدهای. ولی چون جوهر نداشت افکارش بعد از سی چهل سال، الان سی سال گذشته -یک عدهای میخوانند شرایطش [آثارش] را، بله گفتم [مثلاً] در مرکز اوکلند، بنده آنجا چندینبار سخنرانی کردم- ولی دیگر مثل بیست سی سال گذشته نیست. من اول انقلاب وقتی میرفتم مالزی و اندونزی سخنرانی میکردم همه راجع به شریعتی میپرسیدند یا در ترکیه، ممالک اینجوری، الان هیچکس اصلاً دیگر صحبتش را هم نمیکند. اصلاً ترکها که با آنها صحبت میکردم اول انقلاب، همان سال اول من یک کنفرانس دادم در دانشگاه استانبول که شاید بیش از هزار نفر آمده بودند از تمام ترکیه، یک چیز عجیب و غریبی بود، اولینبار بود که بعد از انقلاب من در ترکیه سخنرانی میکردم، چند سال از انقلاب گذشته بود، تمام استادهای اجل آن جلو نشسته بودند، استادان خیلی معروف ترک؛ یک کسی پرسید که ما گیرکردیم بین افکار شما و افکار شریعتی، دو نفر ایرانی، نمیدانیم به کدام سو برویم. این حرف را زد. من که چیزی نگفتم، گفتم خودتان باید تصمیم بگیرید
حالا سی سال است گذشته، شما برو در کتابفروشیهای استانبول ببینید اصلاً کتابهای شریعتی، چندتایی هم که ترجمه شده بود، نیست. اصلاً تجدید چاپ نشد، رفت پی کارش. و این افکار اینجوری زیاده از حد روزانه است که برای طویل مدت ادامه پیدا بکند و اثری که میتواند بگذارد بهطور مثبت، بیشتر درواقع پویا کردن محیط فکری است در ایران. این است که [دلیل اینکه] من حمله نمیکنم به آقای سروش یا آقای [محمد مجتهد] شبستری یا آقای [محسن] کدیور و اینها که دراین سیاق صحبت میکنند، بهخاطر همین است. بهنظر من خیلی خیلی مهم است این پویایی فکری در ایران و نباید سنت را با استحجار اشتباه کرد، یکی از بزرگترین اشتباهات است. مثل اینکه بگویند این درختهای پرتقال چقدر بد است، اینها خیلی سنتی است هر سال پرتقال میدهد، چرا یک سال نارنگی نمیدهد؟ این به معنی این نیست که درخت زنده نیست، ما این اشتباه را میکنیم
من طرفدار تفکر زندۀ اسلامی هستم، فلسفۀ اسلام. خودم را متعلق به آن مکتب میدانم. ولی این به این معنی نیست که حتی کسی به عظمت ملاصدرا را فقط بخواهم تکرارکنم. من سالها فلسفۀ ملاصدرا را خواندم، کتابهایش را چاپ کردم، راجع به او چیز نوشتم، ولی وقتی آثار فلسفی من را میخوانید فقط حاشیه به اسفار نیست. و من فکر میکنم افرادی مثل آقای دکتر سروش که خیلی باسوادتر از شریعتی هم هست، خیلی باسوادتر، -شریعتی خیلی از نظر معارف اسلامی و اینها [سطح پایینی داشت]، آدم متوجه نمیشد چون خوب حرف میزد و خوب چیز مینوشت. از یک خانوادۀ روحانی هم بود، ولی خودش را اگر مینشاندیم اینجا میخواستیم مباحث دقیق فلسفی و کلامی و عرفانی و اسلامی بکند ایشان نمیتوانست این کار را بکند- آقای سروش خیلی بیشتر وارد است. همین تحرکی که ایجاد میکند و افراد را مجبور میکند که راجع به موضوع فکر کنند و جواب بدهند، بهنظر من چیز مثبتی است
براهنی
خیلی از نویسندگان آن دوره سهیم بودند و یا تحتتأثیر این روند میخواستند بهجایی برسند. به طوریکه تا به دورۀ محمدرضاشاه رسید مد بود که اگر کسی بخواهد از نظر ادبی معروف شود باید چپی بشود. آن روشنفکران چپی، دانشمندان بزرگی را که اساتید بزرگ زبان و ادب فارسی بودند بعضیهایشان هم شعرای بسیار برجسته بودند مثل دکتر خانلری، دکتر صفا، دکتر معین، ارتجاعی میدانستند. میگفتند اینها واقعاً بانی فکری جامعه نیستند چون مثل ما انقلابی نیستند. خیلی از آنهایی هم که به انقلابی بودن معروف شدند واقعاً بار قوی ادبی نداشتند مثل صمد بهرنگی که اگر آن را تیر نزده بودند و از آن بالا نینداخته بودندش پایین اصلاً کسی صمد بهرنگی را نمیشناخت. مثل او خیلی در ایران زیاد بودند. یکدفعه افراد اینجوری بزرگ میشدند و بههمین جهت هم خیلیها در ایران دلشان میخواست که حتی بگیرندشان یک چند روزی بروند زندان، [مثل] رضا براهنی [و امثال] اینها که نهایت استفاده را از این چیزها کردند که بعد بشوند قهرمان و برای اینکه قهرمان بشوند باید چپگرا باشند. و این البته به تمام فرهنگ ما خیلی صدمه زد
دکتر لطفعلی صورتگر رئیس دپارتمان انگلیسی بود و خودش از ادبای بزرگ ایران ولی خب استاد انگلیسی بود، خانمش هم همینجور. من یک پولی به ایشان دادم گفتم من از شما خواهش میکنم بروید تمام اروپا و آمریکا را بگردید، من سه چهار تا استاد ایرانی دارای دکتری ادبیات انگلیسی لازم دارم برای گروه خودتان. چون حالا همۀ شاگردها از فرانسه به انگلیسی برگشته بودند، همه میخواستند انگلیسی بخوانند. من بارها این انتقاد را کرده بودم در بالاترین شوراها که ماشاءالله دولت واقعاً با بیفکری به علوم انسانی بورس نمیداد و این باعث همچین چیزی شده بود
خلاصه ایشان رفت و گشت و سه نفر را پیدا کردند که دکتر ایشان را گرفته بودند و خیلی علاقهمند بودند بیایند دانشگاه تهران درس بدهند. یکی از آنها رضا براهنی بود و من اطمینانی که کردم به دکتر صورتگر، گفتم آقا اینها انگلیسیشان خوب هست؟ خوب میتوانند درس بدهند؟ گفتند انگلیسیشان خوب است، بد نیست. البته چند تایشان در دانشگاه استانبول درس خواندهاند نه در مثلاً هاروارد و آکسفورد و آنجا ولی بههرحال خوب است، کفاف میدهد برای کار گروهمان. گفتم خیلیخب، استخدامشان کن. استخدام کردیم و خب این آقا [رضا براهنی] داعیۀ عجیبوغریبی داشت و چون با سلطنت خیلی بد بود از این راه نان میخورد. و بعد چیزهای منافی عفت رخ داد توسط این آقا که نمیخواهم اینجا بگویم، واقعاً اگر کسی صحبت از مفسد فیالارض بکند دیگر من نمیدانم مفسد به چه معنی هست! من نمیخواهم بیشتر از این صحبت کنم، در قید حیات است و انشاءالله که هرجا هست حقیقت را آموخته به هر نحوی بوده. بههرحال او یکدفعه تبدیل شد به یک بت ادبی درحالیکه اصلاً در رشتۀ ادبیات فارسی نبود، در رشتۀ انگلیسی بود. بت ادبی شد بهخاطر اینکه برمیداشت یک چیزهای عجیبوغریب مینوشت.
***
این متن از فیس بووک «تاریخ شفاهی ایران» برگرفته شده است. در پیام های ذیل مطلب، واکنش تعدادی از اشخاص که از آنها در این مصاحبه نام برده شده است درج شده است. جرس به منظور رعایت حقوق آنها، این کامنت ها را نیز در ادامه درج می کند. بدیهی است حق پاسخگویی و واکنش برای سایر اشخاص در همین ستون محفوظ است.
علی مطهری : بنا بر آنچه در اعلامیهها و اظهارات گروه فرقان در جلسات دادگاه آمده، موضوع یاد شده دخالتی در انگیزه عاملان ترور شهید مطهری نداشته است. نک: یادآور، ش۶و۷و۸، صص۲۸۷-۳۰۶
اکبر گودرزی رهبر گروه فرقان در دادگاه سه دلیل برای ترور آیتالله مطهری ذکر کرد؛ اول اینکه او رئیس شورای انقلاب بود. دوم اینکه مطهری انتقاداتی به معلم شهید ما دکتر شریعتی وارد کرده بود و سوم اینکه او با رژیم شاه ارتباط داشت چون زبان انگلیسی نمیدانست و در عین حال استاد دانشگاه بود. وقتی به او گفتند او استاد فلسفه و کلام اسلامی بود و نیازی به زبان انگلیسی نداشت، گفت یکی از دانشجویان به من این طور گفته بود. ضمنا گودرزی ارتباط با دکتر نصر را نیز دلیل ارتباط استاد با رژیم شاه دانسته بود، در حالی که پس از آنکه دکتر نصر رئیس دفتر فرح شد استاد مطهری بسیار ناراحت شدند و از آن پس ارتباطی با نصر نداشتند. بنابراین این جمله که «آنها گفتند ما مطهری را کشتیم برای اینکه دکتر نصر او را استاد کرده بود» صحت ندارد.
این امر با خاطرهای که آقای دکتر مجتبی مطهری فرزند ارشد استاد برای بنده نقل کردهاند سازگار نیست. ایشان میگوید در یک بعدازظهر، وقتی استاد مطهری عکس دکتر نصر را د ر صفحه اول کیهان دیدند در حالی که به مناسبت این سمت در مقابل شهبانو خم شده است، جملهای گفتند که حاکی از ناراحتی شدید ایشان از دکتر نصر بود.
سوسن شریعتی : طبق گفتگویی که با هم داشتیم برایتان چند سند میفرستم که میتواند شرحی بر برخی اظهارات دکتر نصر باشد:
اولین سند مربوط به این ادعا است که شریعتی را طبق توصیه دکتر نصر اجازه خروج دادند، به افغانستان و سپس به انگلستان فرستادند. این اسناد نشان میدهد که شریعتی با نام علی مزینانی از ایران خارج شده است به مقصد بلژیک و سپس به انگلستان. چند روز بعد (بیست روز بعد معلوم میشود که با نام مزینانی خارج شده است. و همین موضوع موجب اعتراض مسئولیت ساواک میشود.
۲- ادعای دوم مربوط به اینکه شریعتی از وزیر علوم حقوق میگرفته است. شریعتی بعد از اینکه در سال ۵۰ حکم بازنشستگی میگیرد (بعد از ۶ سال تدریس در دانشکده مشهد) البته همچنان حقوق بازنشستگیاش را دریافت میکرده و ارتباطی به شخص وزیر ندارد.
۳- مربوط به اینکه شریعتی مقاله برای کیهان مینوشته. و بعد آزاد میشود. سند اولین مقالات چاپ شده نشان میدهد که در بهمن ۱۳۵۴ مقالات شریعتی در کیهان به چاپ میرسیده. یعنی ۱۱ماه پس از آزادی. و نه در زمانی که او در زندان بوده است. ثابتی در دامگه حادثه میگوید: او در زندان بود که به نوشتن این مقالات مشغول شد و در کیهان چاپ میشد. قرار شد بعد از آزادی هم ادامه دهد. اما او به بهانه مریضی ادامه نداد و بعد دوباره مخفی شد (ص ۲۷۹) اگر او در زندان بود که شروع به نوشتن کرد پس چرا مطالب در بهمن شروع میشود. در ثانی کجاست دستنوشتههای شریعتی؟ در ثالث چرا در اسناد ساواک هیچ سند مکتوبی دال بر تعهدی مکتوب از سوی شریعتی نیست. در رابع چرا شریعتی بعد از دیدن چاپ آثارش به کمک احمد صدر حاح سید جوادی شکایت نامهای را تنظیم میکند و احمد صدر حاج سید جوادی وکالت را به عهده میگیرد. کسی که قول همکاری داده که شکایت نمیکند.
حرفهای دیگر دکتر نصر تفسیر است و تحلیل که پاسخ به آن از جنس دیگری است.
موفق باشید.
گذرنامهٔ شریعتی http://drshariati.org/show/?id=452 گزارش ساواک از مرگ شریعتی http://drshariati.org/show/?id=349 ممنوعالخروج شدن شریعتی http://drshariati.org/show/?id=305 حکم بازنشستگی
http://drshariati.org/show/?id=291 «انسان، اسلام و مکتبهای مغربزمین» در روزنامه کیهانhttp://drshariati.org/show/?id=308 بیانیهی دانشجویان آمریکا دربارهی چاپِ بیاجازهی مقالات شریعتی در کیهانhttp://drshariati.org/show/?id=324
رضا براهنی: موارد مربوط به رضا براهنی در تاریخ /۸/ ۹۱ از طرف گروه ویراستاری و به واسطهء آقای (اکتای براهنی فرزند نامبرده)، استعلام شد، در پیگیریهای بعدی آقای اکتای براهنی ابتدا اعلام نمودند که پاسخی ۷ صفحهای از پدرشان دریافت کردهاند که نیاز به بازنویسی و تلخیص دارد پاورقی، اما بعدا و در تاریخ ۲۰/۹/۹۱ آقای اکتای براهنی طی پیامی از طریق سایت فیسبوکاً علام کردند «سلام… پدرم حاضر نیست که در پانویس مطلب را چاپ کند. لطف کنید وقتی مطلب اقای نصر چاپ شد، متن رو در اختیار بنده قرار دهید تا در جواب ایشان کل مطالب پدرم چاپ شود و اقدام قانونی صورت بگیرد. خیلی ممنونم از شما»
توضیحات بنیاد حکمی و فلسفی دکتر فردید
۱ـ به استناد مقدمه کتاب غرب زدگی به تصریح آل احمد، وی لفظ غرب زدگی را از استاد فردید گرفته است و در حقیقت افادات شفاهی دکتر فردید منجر به تألیف و انتشار کتاب غرب زدگی توسط آل احمد شده است، نه مباحث آقای دکتر نصر.
۲ـ از آنجا که روش، منطق و نحوهٔ مواجهٔ دکتر فردید با فلسفهٔ قدیم و جدید، ذوقی و حضوری و مبتنی بر هرمنوتیک و علم تفسیر بود، با روش معمول بحثی و حصولی در فلسفهٔ قدیم و روش تحصلی و تحلیلی در فلسفههای جدید کاملاً متفاوت است. کلاً آقایان دکتر سیاسی و دکتر نصر به این تفاوت توجه نکردهاند و به این سبب مطالب استاد را آشفته یافتهاند. حال آنکه مطالب طبق آن روش کاملاً منسجم و مبتنی بر اصول مشخص است.
۳ـ بسیاری از اصطلاحات و تعبیراتی که استاد فردید از سالها قبل از انقلاب، در معانی حکمی آن تأمل کرده است، مستقیم و غیر مستقیم به کلمات قرآنی و اصطلاحات حکمت و عرفان اسلامی مربوط میشود که مصادیق و شواهد آن بسیار است و این قول که فکر وی هیچ جنبهٔ دینی نداشت، به کل بیاساس است. برای نمونه رجوع کنید به مباحث استاد در مجموعه برنامههای تلویزیونی (درآمدی به حکمت معنوی) که اوایل دههٔ پنجاه ضبط و پخش شد و متن چند جلسه از آن در سالنامهٔ موقف به چاپ رسیده است. همچنین رجوع کنید به مصاحبههای استاد فردید در روزنامهٔ رستاخیز در بیست مهر و یازده آبان پنجاه و پنج که در آنجا نیز صراحتاً استاد از حکمت معنوی و رفتن از قرب نوافل به قرب فرایض درتفکر اسلامی و شیعی در مقام مقابله با غرب زدگی دفاع میکند و آخرین صورت غرب زدگی را در لیبرالیسم، فاشیسم و سوسیالیسم میداند.
۴ـ آنچه از قول دکتر نراقی راجع به استاد فردید نقل شده با توجه به وابستگی غیر قابل انکار نراقی به دفتر فرح و دربار و خصومت شخصی وی با دکتر فردید، نمیتواند مستند باشد. اما رفت و آمد استاد با اغلب شخصیتهای سیاسی مبارز و حتی اعضای برخی گروهای مبارز مسلح با رژیم ستم شاهی نشانهٔ آن است که وقتی جای طرح مسئله و دقت نظر و گفتگو با افراد بود، مرحوم استاد بدون ملاحظه از عواقب سیاسی، گفتگوها و مراودات را ادامه میداده است. همچنین شرکت استاد فردید در برخی جلسات نظری که توسط عوامل وابسته از جمله میبدی برگزار میشد به قصد اخلال بوده است که از آن میان میتوان به گفتگوی تلوزیونی (این سو و آن سوی زمان) که توسط میبدی در اواسط دههٔ پنجاه برگزار شد، اشاره کرد. برنامهای که عملاً با اعتراضات استاد قسمتهایی از آن پخش نشدوآنچه در آن موقع پخش شد با سانسور قسمتهایی از صحبتهای استاد همراه بود. نوار این جلسات در آرشیو سیما موجود است و قصد استاد به اخلال در جلسه هم کاملاً مشخص است. بعد از انقلاب هم اعتراض استاد به برخی اقوال و سیاستهای دولت موقت یا بنی صدر و سروش در زمان قدرت و حضور آنها در محافل حکومتی بوده است نه بعد از آن. آنچنان که اعتراض به مباحث عبدالکریم سروش منجر به خانه نشینی استاد و لغو کلاسهای رسمی وی در دانشگاه تهران در اواسط دههٔ شصت شد. قبل از انقلاب نیز در اوایل دههٔ پنجاه که استاد فردید بازنشسته میشود بر خلاف روش معمول با سعایت افراد وابستهای چون آرامش دوستدار «به تصریح قول خود دوستدار» از ادامه تدریس منع میشود. پس کسی که به جهت صراحت لهجه قبل و بعد از انقلاب از ادامه تدریس منع شده را باید عبید قدرت دانست یا کسی چون دکتر نصر را که با محافظه کاری تمام در دورهٔ ستم شاهی قدرت خود را حفظ میکرده است.
پاسخ سیّدمحمدخاتمی:
صرفنظر از بعضی تعبیرهای مبالغهآمیز که قابل اغماض است، اینکه فرمودهاند: من گفتهام مرا نجات دادید و الّا الان معمم نبودم و… درست نیست.
احتمالا استاد با گذشت زمان جزئیات را به گونهای دیگر به ذهن آوردهاند و بیان کردهاند. آنچه من گفتم و به آن معتقدم نقش مهم آقای دکتر نصر در طرح فلسفهء معنوی و بینش غیرمادی در هنگامی که حوزهء فلسفی دانشگاهی ما و دیگر علوم انسانی سخت متاثر از پوزیتیویسم و…بود، طرح اندیشههایِ اسلامی، طرح گرایشهای معنوی در فلسفهء غرب، طرح اتیلن ژیلسون و امثال ایشان در مقابل اگوست کنت و البته فلسفههای مادی خدمت بزرگی بود که در حوزهء علوم انسانی و فلسفی به ایران و نسل ایرانی کردند و باید از این جهت قدردان ایشان بود.
ولی بنده را ایشان نجات ندادند و البته نسبت به آرا و نظریات ایشان هم با همه احترامی که به ایشان میگذارم، نقد دارم. به هرحال اصل مطلب درست است ولی توضیحات و توصیفات ایشان و نیز جزئیات ماجرا نادرست.
این متن از بخش اندیشه سایت جرس نقل شده است. نظرات ذیل در همین سایت ثبت شده است:
محمد ا : ۰۶ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۹:۱۷ قبل از ظهر
قصه ای که استاد درباره جلال هم تعریف کرده اند با حد اقل اطلاعات موجود نمی خواند. سال اتمام نگارش غرب زدگی، ۱۳۴۰. سال انتشار اول آن، ۱۳۴۱. و سال سفر جلال آل احمد به امریکا، ۱۳۴۴ است. جلال آل احمد عادت داشت گزارش سفرهایش را منظم می نوشت. از جمله گزارش سفرش به امریکا را نوشته است. البته من مدت ها پیش آن را خوانده ام و الان به آن دسترسی ندارم، اما تا آنجا که به یاد دارم با شرحی که آقای دکتر نصر به دست داده اند هیچ شباهتی ندارد. اولا همان طور که تاریخ های بالا نشان می دهد، سفر او به امریکا بعد از چاپ غرب زندگی بوده و بنابر این احتمال این که ایشان غرب زدگی را تحت تاثیر مباحثه با دکتر نصر در جریان سفرش نوشته باشد منتفی است. در ثانی خود جلال تاکید کرده که متن فارسی را به مجید تهرانیان سپرده و تهرانیان که آن موقع دانشجوی دکترای در هاروارد بوده متن را ترجمه کرده و جلال متن ترجمه شده را در سمینار خوانده. تا آنجا که من به یاد دارم در یادداشت های جلال هیچ ذکری از دکتر نصر به عنوان نویسنده یا مترجم یا مشاور در زمینه غرب زدگی در میان نیست.
Omid : ۰۶ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۹:۳۵ بعد از ظهر
نهال فروتنی آقای نصر متاسفانه از آب خودخواهیشون بارور میشه.
دانشجو : ۰۶ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۱۰:۵۵ بعد از ظهر
«خیلی از آنهایی هم که به انقلابی بودن معروف شدند واقعاً بار قوی ادبی نداشتند مثل صمد بهرنگی که اگر آن را تیر نزده بودند و از آن بالا نینداخته بودندش پایین اصلاً کسی صمد بهرنگی را نمیشناخت.» علی الظاهر تمام روایتها پیرامون مرگ صمد نیز در این متفق
القول هستند که او در ارس غرق شده است. اختلاف اما بر سر این است
که غرق شدگی به تصادف بوده است یا با کمک رژیم آریامهری. روایت استاد از مرگ صمد نیز همچنان که از خروج شریعتی از راه افغانستان بسیار بدیع است!!!
کیوان : ۰۷ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۲:۰۲ قبل از ظهر
نام خانم جلال ال احمد تا انجا که حافظه یاری میدهد، خانم سیمین دانشور است. دکتر نصر نام خانم قمر آریان را ذکر میکنند. اگر کسی اطلاع بیشتری دارد، لطفا ارشاد فرمائید.
احمد : ۰۷ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۷:۲۰ قبل از ظهر
ایشان ظاهرا” در دروس حافظه متعارف و نقل برخی خاطرات کلیدی عملکرد چندان رضایت بخشی ندارند ! عدم شرکت در مباحث داغ کنونی فضای روشنفکری دینی به بهانه ترس از انسداد آنها عذری بدتراز گناه است .مگر گمان می کنند کلام و نظر ایشان ، از فرط فربهی و جامعیت ، فصل الخطاب است و باعث خاموشی همه قیل و قالهاخواهد شد ؟حقیقت اینست که از اواخر دهه چهل شمسی به خاطر دم روحانی و قلم سحر آمیز دکتر شریعتی ، هر حرف و حدیثی در حوزه تفکر و عمل اسلامی ( متکی به فرهنگ و سنت اسلامی )لا محال با سنجه عمل و ایمان و پاکدستی سیاسی ارزیابی می شود.ایشان واحسان نراقی و داریوش شایگان و…..وحتی مرحوم علامه طباطبائی و شهید مطهری در جو و فضائی غیر سیاسی می توانستند نمودی داشته باشند.در فضای شارژشده به جهت گیریهای خطیر سیاسی افکار و مدعاهای کلامی و فلسفی آنها چون برف گرفتار آفتاب تموز می شوند .همان بهتر که به رایزنی با مرتبطین قبلی در کلاسهای دانشگاهای خاص یا برخی مجامع و سمینارهای هدایت شده کفایت کنند .والا احتمالا” بروز تناقضات بیشتر اجتناب نا پذیر می شود .
محمدرضا ضاد : ۰۷ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۸:۴۰ بعد از ظهر
باده نوشی که در او روی و ریائی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی وریاست
pendar : ۰۸ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۴:۱۱ قبل از ظهر
ایشان ظاهراً ازتاریخ معاصر ایران چیزی نمیدانند .اینکه این مصاحبه به چه منظور انجام شده نمیدا نم.ایشان با کوبیدن دیگران و نوع برخوردش میخواهد خود را برتر و مرجع نشان دهد.این مصاحبه در حد این نشریه نیست.اطلاعات غلط نیز دارد.
جودت السحار : ۰۸ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۶:۴۱ قبل از ظهر
قمر آریان همسر دکتر عبدالحسین زرین کوب است نه جلال دکتر نصر اینجا اشتباه کرده است.
فاخر : ۰۸ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۱۲:۳۲ بعد از ظهر
سلام
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه!
من شخصا برای اقای سید حسین نصر احترام قایلم وارزو میکردم خاطرات خود را شخصا به نگارش دراورد .بهر حال دوستانی زحمت کشیدند و با ایشان به صحبت نشسته اند،که دستشان درد نکند لکن باز هم امید دارم که ایشان خاطرات خودشان را بنویسند.تکمله این مصاحبه و کتاب (در جستجوی امر قدسی).
برای من سخت است که مصاحبه ایشان با گروه تاریخ شفاهی ایران را دنباله مصاحبه پرویز ثابتی با اقای قانعی فرد قلمداد کنم،چه هم دوستان گروه انسانهای شریف وشناخته شده هستند وبا اقای قانعی فردقیاس نمیشوند و هم اقای دکتر حسین نصر با پرویز ثابتی از زمین تا اسمان فاصله است.
در هردو مصاحبه لغزشهای تاریخی و محتوایی و…فراوان در خصوص افراد خاص بعد از انقلاب و وابسته به انقلاب (از بعد منفی)وجود دارد واز شخصیتهای وابسطه به نظام شاهنشاهی تقریبا به نیکی یاد میشود.
اقای دکتر حسین نصر انقدر دارای بار ارزش علمی است که وابستگیش به رژیم گذشته را رفع و رجوع کند ،یکبار تکلیفش را در خصوص رژیم شاه ونقش خویش در تحکیم وتبلیغ حکومت پهلوی روشن بیان کند که بقول معروف افتاب لب بام است.اخیرا یکی از اقوام فرح از حضور اقای دکتر نصر در کنار شاه در کشور مصر و مرکش ومشورت دادن به (بقول کتر نصر)اعلیحضرت!نیز مشارکت داشته اند(مصاحبه احمد علی مسعود انصاری با سالنامه روزنامه بهار-اسفند ۹۱).البته سکونت در امریکا و استادی ممتاز در دانشگاه های انجا ممکن است هزینه هایی را هم برای این فیلسوف ارجمند داشته که مجبور شده …
شاه خوبانی ومنظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه …..
سایه : ۰۸ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۱۲:۵۰ بعد از ظهر
پاسخ به آقای کیوان: خانم دکتر قمر آریان همسر مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب بودند که در بیست و سوم فروردین ۱۳۹۱ دار فانی را وداع گفتند. و همان طور که خود گفته اید خانم سیمین دانشور همسر جلال آل احمد بودند که به فاصله کمی از خانم آریان در اسفند ماه سال ۹۰ به رحمت ایزدی پیوستند. روحشان شاد
علیرضا : ۰۸ فروردین ۱۳۹۲, ساعت ۲:۲۸ بعد از ظهر
دکتر نصر استاد بزرگ فلسفه و معروف به احیای سنت و جاویدان خرد هست . البته ارتباط ایشان با دستگاه پهلوی در جهت اشاعه فرهنگ غنی ایرانی-اسلامی بوده و بر آن انتقادی نیست. ولی در این مصاحبه بنظر میرسد ایشان کمی زیاده از حد نقش خودشان را در جریانات سیاسی پررنگ جلوه داده اند. نام همسر جلال آل احمد سیمین دانشور بود و خانم قمر آریان همسر دکتر زرین کوب بودند ظاهرا سهوی صورت گرفته است. موفق باشید