«خودفریبی در فلسفۀ سارتر» در گفت وگو با هدایت علوی تبار(متن کامل)
هدایت علوی تبار: سارتر فیلسوف آزادی است و شاید هیچ فیلسوف دیگری در تاریخ فلسفه به اندازه ی او بر آزادی انسان تاکید نکرده باشد. به همین دلیل وقتی از آزادی انسان بحث می-کند موانع آن را هم برمی شمارد. او توضیح می دهد که چرا انسان ها آزادی شان را انکار می کنند و چرا نباید این کار را انجام دهند. خودفریبی یکی از راه های انکار آزادی است، چرا که آزادی، مسئولیت به همراه دارد و مسئولیت، اضطراب آور است. انسان وقتی آزاد باشد و خودش انتخاب کند، مسئول انتخاب هایش خواهد بود و تحمل بار مسئولیت هم باعث اضطراب می شود.
****
«خودفریبی در فلسفۀ سارتر» در گفت وگو با دکتر هدایت علوی تبار(متن کامل)
ابتدا برایمان کمی از واژه ی ریاکاری یا خودفریبی در فلسفه ی سارتر بگویید و بفرمایید چرا سارتر به سراغ این مساله می رود و این موضوع کجای پروژه ی فکری او می گنجد؟
اصطلاح mouvaise foi یکی از اصطلاحات اساسی فلسفه ی سارتر است. در انگلیسی آن را به صورت تحت اللفظی bad faith و به صورت مفهومی self-deception و insincerity ترجمه کرده اند. ظاهراً در زبان فارسی نخستین معادلی که برای آن در نظر گرفته شده «سوءنیت» است که به نظر نمی رسد درست باشد زیرا سوءنیت آگاهانه صورت می گیرد ولی خودفریبی آگاهانه نیست. در ترجمه ی فارسی «هستی و نیستی» نیز که اخیراً منتشر شده معادل «سوء نیت» به کار رفته است. برخی دیگر از معادل های این اصطلاح در زبان فارسی عبارتند از: خودفریبی، ریا، تزویر، بی صداقتی، بدسگالی، دورویی، دروغ باوری و ایمان بد. اگر بخواهیم مفهومی ترجمه کنیم بهترین معادل آن در زبان فارسی «خودفریبی» است.
درباره ی خاستگاه بحث باید بگویم که سارتر فیلسوف آزادی است و شاید هیچ فیلسوف دیگری در تاریخ فلسفه به اندازه ی او بر آزادی انسان تاکید نکرده باشد. به همین دلیل وقتی از آزادی انسان بحث می-کند موانع آن را هم برمی شمارد. او توضیح می دهد که چرا انسان ها آزادی شان را انکار می کنند و چرا نباید این کار را انجام دهند. خودفریبی یکی از راه های انکار آزادی است، چرا که آزادی، مسئولیت به همراه دارد و مسئولیت، اضطراب آور است. انسان وقتی آزاد باشد و خودش انتخاب کند، مسئول انتخاب هایش خواهد بود و تحمل بار مسئولیت هم باعث اضطراب می شود. پس ما در اینجا با یک زنجیره مواجهیم که از آزادی شروع می شود و با گذر از مسئولیت به اضطراب می رسد. از آنجا که اضطراب حالت ناخوشایندی است سارتر معتقد است که افراد با خودفریبی ریشه ی اضطراب را که آزادی است می زنند. انسان ها آزادی خود را انکار می کنند تا از مسئولیت شانه خالی کنند و در نتیجه از اضطراب رهایی یابند.
خاستگاه دوم بحث این است که از نظر سارتر زندگی انسان ها هیچ معنا، دلیل و ضرورتی ندارد. انسانی که در این جهان زندگی می کند وجود خود را غیرضروری می یابد و دچار پوچی می شود و احساس پوچی نیز تهوع آور است. انسان ها از طریق خودفریبی می خواهند دلیل و معنایی برای زندگی خود دست و پا کنند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند. بنابراین از نظر سارتر ما در دو هنگام خودفریبی می کنیم: یکی زمانی که می خواهیم از احساس اضطراب که ناشی از مسئولیت است خلاص شویم و دومی زمانی که می خواهیم از احساس تهوع که معلول غیرضروری بودن و پوچی زندگی و وجودمان است فرار کنیم.
حال برویم سراغ تعریف خودفریبی. سارتر خودفریبی را چگونه تعریف می کند؟
خودفریبی همانطور که از نامش پیداست یک دروغ است. این دروغ توسط فردی دیگر به انسان گفته نمی-شود بلکه انسان خودش این دروغ را به خود می گوید. بنابراین در خودفریبی کسی که دروغ می گوید و کسی که به او دروغ گفته می شود یکی هستند. به همین دلیل معادل «ریاکاری» برای اصطلاح سارتر دقیق نیست زیرا در ریاکاری انسان به فرد یا افراد دیگر دروغ می گوید نه به خودش. انسان ها در مواقع گوناگون خودفریبی می کنند. مثلا وقتی کسی عمل زشتی انجام می دهد و آن را به چیزهایی مانند جبر محیط یا وراثت و مانند آن نسبت می دهد دچار خودفریبی شده است. او بجای اینکه مسئولیت عملش را بر عهده گیرد آن را توجیه می کند. همچنین کسی که عضو یک حزب است و عملی را صرفاً به این دلیل که حزب از او خواسته است انجام می دهد و مسئولیت آن را بر عهده حزب می گذارد دچار خودفریبی است. سارتر مرجع نهایی عمل را خود انسان می داند و همه اتوریته های دیگر را کنار می گذارد. هیچ کس نمی تواند برای انسان تصمیم بگیرد و برای او تعیین تکلیف کند. در خودفریبی، انسان با سلب آزادی از خود، سیالیت خویش را از دست می دهد و ماهیتی ثابت پیدا می کند. این ماهیت ثابت در فلسفه ی سارتر در مقابل آزادی قرار دارد. ماهیت ثابت ویژگی اشیاء است. برای مثال سنگ ماهیت ثابتی دارد و همان است که هست. انسان با خودفریبی و دادن ماهیت ثابت به خود، آزادی خویش را انکار می کند و تبدیل به یک شئ می شود.
یعنی فرد از وجود لنفسه تبدیل به وجود فی نفسه می شود. درست است؟
بله. در فلسفه ی سارتر وجود به دو نوع لنفسه (برای خود) و فی نفسه (در خود) تقسیم می شود. وجود لنفسه همان انسان است و هر چیزی غیر از انسان وجود فی نفسه است. به بیان ساده تر، در خودفریبی «شخص» تبدیل به «شئ» می شود.
نتیجه ی این خودفریبی چیست؟
اگزیستانسیالیست ها وجود را به اصیل و غیراصیل تقسیم می کنند. آنان هدف نهایی انسان را رسیدن به وجود اصیل می دانند. از نظر سارتر انسانی که دچار خودفریبی است نمی تواند وجود اصیل داشته باشد. لازمه ی وجود اصیل این است که انسان به خودش دروغ نگوید. انسان اصیل با خودش روراست و صادق است. اتفاقاً اصطلاح مقابل خودفریبی در فلسفه سارتر «صداقت» است.
اگر موافق باشید برویم سراغ مثال هایی که سارتر از خودفریبی می زند.
سارتر چند مثال برای خودفریبی ذکر می کند که من دو مورد را توضیح می دهم. اولین مثال درباره ی زن و مردی است که برای اولین بار با هم قرار ملاقات می گذارند. آنها در کافه ای نشسته اند و مرد شروع به تعریف کردن از زن می کند. زن از مقاصد جسمی و جنسی مرد آگاه است اما خود را فریب می دهد و به خود می-قبولاند که مرد واقعاً مجذوب کمالات او شده است و از تعریف های مرد لذت می برد. او نمیخواهد بپذیرد که تعریف و تمجیدهای مرد متوجه بدن اوست نه شخصیت او و هدف مرد تصاحب این بدن است. پس از مدتی مرد دست زن را می گیرد. در اینجا زن با یک دوراهی مواجه می شود: یا باید دست را همان جا باقی بگذارد و یا آن را عقب بکشد. اگر راه اول را انتخاب کند در واقع مقاصد جنسی مرد را پذیرفته است اما اگر راه دوم را انتخاب کند رابطه به هم می خورد و از لذت تمجید های مرد محروم می شود. او هیچ یک از این دو را نمی خواهد. بنابراین میکوشد تا لحظه ی تصمیمگیری را تا آنجا که ممکن است عقب اندازد و این کار را بدین نحو انجام میدهد که دست خود را بیحرکت در دست مرد باقی میگذارد و اصلاً توجهی نمیکند که دستش در دست اوست، گویی این دست دیگر دست او نیست. در این حالت دست او یک شیء است در دستان گرم مرد. سارتر معتقد است که این زن در حالت خودفریبی قرار دارد زیرا به خودش در خصوص مقاصد مرد دروغ میگوید. او بدن خود را انکار میکند و با این کار آزادی عمل و مسئولیت خود را در قبال اعمالش رد میکند. این زن دست خود را به یک وجود فینفسه تبدیل میسازد که فاقد آگاهی و در نتیجه فاقد قدرت تصمیمگیری است.
مثال دوم درباره ی پیشخدمت کافه است. او در رفتارش مبالغه میکند و خود را بیش از اندازه مشتاق نشان میدهد. در واقع او در حال انجام نوعی بازی است. او نقش پیشخدمت کافه را بازی می کند. او میخواهد یک پیشخدمت باشد و هر چه بهتر نقش خود را بازی کند پیشخدمت بهتری خواهد بود. جامعه از پیشخدمت میخواهد که خودش را به نقشش محدود کند و از آن فراتر نرود زیرا پیشخدمتی که خود را بالاتر از یک پیشخدمت میداند برای مشتری قابل تحمل نیست. بنابراین او میکوشد تا در قالب خودش برود و خود را در آن حبس کند، گویی نمیتواند چیزی جز یک پیشخدمت باشد. ما در اینجا نیز با فردی روبرو هستیم که میخواهد خود را تبدیل به یک شیء کند یعنی یک فینفسه که آگاهی، آزادی و مسئولیت ندارد. او فکر میکند که چون پیشخدمت است باید به نحو خاصی رفتار کند و حق انتخاب ندارد. او میداند که در نگاه دیگران فقط یک پیشخدمت است و دیگران از او میخواهند که فقط یک پیشخدمت باشد. بنابراین میکوشد تا خود را با نظر دیگران هماهنگ سازد و همان باشد که آنان فکر میکنند. بدین ترتیب، پیشخدمت آزادی خود را پنهان میسازد و خود را فریب میدهد.
موضوع نقش بازی کردن از موضوعاتی است که در آثار سارتر بر آن تأکید شده است. انسان ها با فرورفتن در نقش های خود در واقع خودشان را فریب میدهند و تصور میکنند که چیزی جز نقش خود نیستند. نقشی که هر انسانی در زندگی بازی میکند نقابی است که بر چهره میزند تا هویت واقعی خود را پنهان سازد، تا آزادی و مسئولیت خود را انکار کند. این نقاب ها باعث میشود که انسان ها نتوانند با یکدیگر به عنوان شخص ارتباط برقرار کنند. در نتیجه، رابطه ی میان انسان ها رابطه ی میان شخصها نیست، رابطه ی میان نقشهاست. دانشجو، استاد، زن، شوهر، پدر، مادر و خلاصه هر کس نقش خود را بازی میکند و نقاب خاص خود را بر چهره دارد. این نقش بازی کردن ها از دو جهت نمونه ای از خودفریبی هستند: از یک جهت آزادی انسان را برای تغییر و تکامل سلب می کنند و از جهت دیگر به زندگی انسان، که فاقد هرگونه دلیل و ضرورتی است، دلیل و ضرورت می بخشند. برای مثال، پیشخدمت کافه وانمود می کند که کسی نمی تواند به خوبی او از مشتریان پذیرایی کند و به همین دلیل وجودش ضروری است، در حالی که در واقع ضرورتی ندارد. از نظر سارتر در میان انسان ها کسی نیست که خود را برای کسی یا چیزی ضروری نینگارد.
لطفا درباره ی بحث روحیه ی جدیت و ارتباط آن با خودفریبی کمی توضیح دهید.
روحیه ی جدیت (the spirit of seriousness) نوعی خودفریبی است و عبارت است از اینکه شخص خود را تابع جهان بداند و احساس کند که جهان بر او سلطه دارد و باید از قوانینی پیروی کند که بیرون از او قرار دارند. در این حالت ارزش ها از بیرون بر شخص تحمیل می شوند. این بحث همیشه وجود داشته است که خاستگاه ارزش ها بیرون انسان است یا درون او. سارتر با هر گونه ارزش بیرونی مخالف است و اعتقاد دارد که ارزش ها باید از درون خود انسان بجوشند. انسان جدی ارزش ها را مستقل از سوبجکتیویته بشری می داند. او خودش را یک ابژه در نظر میگیرد نه یک سوژه و به نحوی رفتار می کند که گویی، مانند یک سنگ، عاری از هرگونه آزادی و مسئولیت است. اخلاقی که بر مبنای ارزش های از قبل تعیین شده پایه گذاری شود اخلاق مبتنی بر خودفریبی است و در مقابلِ اخلاق اصیل قرار دارد که در آن، انسان با عمل خود ارزش را می-آفریند.
اگر قرار باشد خود شخص ارزش هایش را بیافریند آیا ما دچار نسبیت اخلاقی نمی شویم؟
اگر ما معیار های بیرونی و پیشینی برای اخلاق داشته باشیم اخلاق مطلق خواهیم داشت، مانند ده فرمان که فرد یهودی نمی تواند در مورد آنها چون و چرا کند بلکه فقط باید به آنها عمل کند. اما اگر معیارهای ما درونی و پسینی باشند با توجه به تنوع انسان ها اخلاق ما نسبی خواهد بود. سارتر به اخلاق نسبی معتقد است و بر اساس آن ممکن است یک عمل واحد برای شما خوب و برای من بد باشد. انسان تابع ارزش ها نیست، خالق ارزش ها است. معیار درستی عمل صداقت است. اگر من از خودفریبی بپرهیزم و صادقانه عملی را انجام دهم آن عمل برای من درست است.
ساحت های دیگر خودفریبی کدامند؟
سارتر معتقد است یکی از جاهایی که انسان ها دچار خودفریبی می شوند ساحت دین است. انسان ها برای فرار از انتخاب و مسئولیت به دین پناه می برند و با پذیرفتن دستورات دینی خود را از اضطرابِ انتخاب رها می کنند. در ادیان موجودی به نام خدا وجود دارد که از همه ی کمالات به نحو مطلق برخوردار است. انسان مؤمن خود را عبد و بنده خدا می داند و وظیفه ی بنده نیز اطاعت محض از ارباب است. بنابراین ایمان دینی استقلال و هویت بشری را انسان می گیرد و او را به موجودی حقیر و بی مقدار فرومی کاهد. انسانی که به خدا ایمان دارد با انکار آزادیِ خود تبدیل به یک شیء میشود. او ابژهای برای سوژه ی مطلق، یعنی خدا، است. انسان و خدا در یک اقلیم نمی گنجند. باید خدا را کنار گذاشت تا انسان بتواند روی پای خودش بایستد. رگه های نیچه ای در این بخش از فلسفه ی سارتر مشهود است، همانطور که در بحث از اخلاق مشهود بود. از سوی دیگر، ایمان به خدا به معنای ایمان به موجودی است که جهان را خلق کرده و از خلق آن هدفی داشته است. بنابراین اگر انسان در جهت تحقق این هدف بکوشد زندگیش معنا و ضرورت پیدا می کند. از نظر سارتر، چنین انسانی دچار خودفریبی است زیرا بیمعنا، بی دلیل و غیرضروری بودن زندگی را کتمان میکند. خودفریبی دینی نزد سارتر جنبه های متعدد دیگری نیز دارد که توضیح آنها مجال فراخ تری می طلبد.
در آثار ادبی سارتر نمونه های خودفریبی کدامند؟
از میان آثار متعدد به دو اثر اشاره می کنم: سارتر در رمان «راه های آزادی» فردی همجنس گرا به نام دانیل را به تصویر می کشد که در نگاه دیگران آرامش پیدا می کند زیرا آنان او را آنگونه که هست میبینند. او در مصاحبت با دیگران که راز او را میدانند شخصیتی ثابت پیدا میکند و گرچه خود را نفرتانگیز مییابد، میخواهد صرفاً همین تصویر باشد. او میخواهد در قلمرو وجود فینفسه یک همجنسگرا باشد، همانطور که بلوط بلوط است. به عبارت دیگر او میخواهد یک شیء با ماهیتی ثابت باشد. دانیل در نامهای که به دوستش، ماتیو، مینویسد اهمیت وجود دیگری را در هویت پیدا کردن انسان متذکر میشود. اما این کار مشکلاتی در پی دارد: از یک سو جامعه به انسان اجازه نمیدهد که خود را آنگونه که هست به افراد دیگر نشان دهد. برای مثال، دانیل نمیتواند به زنش بگوید که همجنسگرا است. از سوی دیگر هیچ کس به انسان آنقدر نزدیک نیست که همه ی رذایل او را بشناسد و همیشه همراه او نیست که همه ی خطاهایش را ببیند. از این رو، دانیل به یک نگاه دایمی نیاز دارد که همواره او را ببیند. بدینسان او به دیگری مطلق، یعنی خدا، روی میآورد. دانیل در خودفریبی به سر می برد زیرا به جای اینکه متکی به خود باشد، با نگاه دیگری، چه بشری چه الهی، به خود هویت می بخشد. ماتیو، که معلم فلسفه و ملحدی روشنفکر است، نامه ی دانیل را از پنجره ی قطار بیرون میاندازد و میگوید: «چرندیات کهنه».
نمایشنامه ی «شیطان و خدا» اثر دیگری است که در آن خودفریبی توصیف شده است. گوتز، قهرمان داستان، پس از عمری شرارت تصمیم میگیرد مرد خدا شود و اوامر او را اجرا کند. او به عنوان انسانی متدین نگاهش به سوی آسمان است تا پاسخ هایی برای پرسش هایش بیابد و بداند که در زندگی چگونه باید عمل کند. او خود را فقط مأمور انجام تکلیف الهی می داند. اعمالی که گوتز برای خشنودی خدا انجام میدهد نتایج مصیبتباری به بار میآورد اما او حاضر نیست از آنها دست بکشد زیرا معتقد است که اوامر الهی را انجام میدهد و در قبال پیامدهای آن مسئولیتی ندارد. او در خودفریبی به سر میبرد و نمیخواهد مسئولیت عملش را بر عهده گیرد. او خود را به صورت شیای در دست های خدا درآورده و هرگونه آزادی عمل را از خود سلب کرده است. سرانجام گوتز به اشتباه خود پی میبرد و خدا را انکار میکند. او در دوره ی اول زندگیش پیرو شیطان بود، در دوره ی دوم تابع خدا شد اما در دوره ی سوم به انسان روی می آورد و می گوید: «دیگر بهشت نیست، دیگر دوزخ نیست، هیچ چیز جز زمین نیست.»
رابطه ی این خودفریبی با ازخودبیگانگی چیست؟
ازخودبیگانگی یکی از نتایج خودفریبی است. انسانی که آزادی و استقلال خود را انکار می کند و خود را تابع و پیرو فردی دیگر، خواه انسان خواه خدا، می سازد هویت بشری خود را از دست می دهد و از خودش بیگانه می شود. چنین انسانی مسیر زندگیش را خودش تعیین نمی کند و سرنوشت خود را در دست ندارد بلکه همه چیز از بیرون بر او تحمیل می شود و او صرفاً منفعل و پذیرنده است. در نمایشنامه «مگس ها» زئوس، خدای خدایان، در مورد انسان ها می گوید: «چشم آنان آنچنان به من دوخته شده است که فراموش میکنند به خودشان بنگرند.» ایمان دینی توجه انسان را از جهان طبیعی منحرف می کند و به جهان موهوم فراطبیعی معطوف می سازد. به همین دلیل انسان متدین در جهان واقعی زندگی نمی کند و درک درستی از آن ندارد. او توانایی های خود را نادیده می گیرد و با فاصله گرفتن از خود واقعی اش از آن بیگانه می شود. بنابراین می توان نتیجه گرفت که سارتر، مانند مارکس، دین را «افیون خلق» میداند.
• نشر نخست در مجله کرگدن به تاریخ ۱۷ تیرماه
• نسخه انتشار یافته در وب سایت نیلوفر نسخه کامل و اصلی این مصاحبه می باشد.
مطالب دیگر از این نویسنده:
رسالهخوارها در دانشگاه/ جایگاه نگارش پایاننامه در آموزش عالی
زیر پوست دانشگاه/ آسیب شناسی عملکرد اساتید در زمینه ی پایاننامه
منظور سارتر این نیست که زن از رابطه جسمی لذت نمی برد بلکه می خواهد بگوید آنچه برای زن اولویت دارد ارضای نیاز روحی است. زنان زمانی از ارتباط جسمی لذت می برند که از لحاظ روحی ارضا شده باشند. زنان اگر ابتدا از لحاظ عاطفی وابسته نشوند تن به ارتباط جسمی نمی دهند و اگر هم به اجبار تن دهند لذت نمی برند. اما مردان برای برقراری رابطه جسمی و لذت بردن از آن نیازی به ارتباط روحی و عاطفی ندارند. از این رو اغواگران حرفه ای در ارتباط با زنان ابتدا سراغ ارتباط جسمی نمی روند بلکه از… مطالعه بیشتر»
سارتر در مثال قرار زن و مرد به نحوی صحبت کرده که گویی زن از ارتباط جسمی لذت نمی برد در حالی که اینگونه نیست