در باب رویارونشینی و زندگی اصیل
مجتبی اعتمادی نیا: [این متن، مؤخره کتابی با عنوان رویارونشینان است که در آیندهای نزدیک از سوی انتشارات علمی فرهنگی به زیور طبع آراسته خواهد شد. این اثر محصول تأملات نگارنده در باب پارهای از اندیشهها و تعالیم سیمون وی، پیتر دیمانوویچ اوسپنسکی و کِن ویلبر است.گفتنی است مفهوم زندگی اصیل، نخستین بار در پی مواجهه نگارنده با آراء و اندیشه های استاد مصطفی ملکیان محل نگارنده واقع شد. از این روست که این متن تداعی کننده برخی از تعابیر و مضامین خاص ایشان است.]
آرمان سقراطیِ «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد» همواره در طول تاریخ، مخاطبان اندکی یافته است و عموم انسانها در هر فرهنگ و جغرافیایی که زیستهاند، رنج و لذت توأمان زندگی آزموده را بر خود هموار نساخته و طعم آن را نچشیدهاند. ظاهراً عمدهترین مانع بر سر راه وصول به این آرمان سقراطی، واهمه از رویارویی با دشواریهایی است که فرد را در نسبت با خویشتن و جامعه تهدید میکند و همواره عموم انسانها جسارت مواجهه با این چالشها را در خود ندیدهاند و از اینرو بر طبل آسایش و عافیتطلبی کوبیده و با روزمرگیِ ملالآور حیاتی میانمایه خو کردهاند و اینچنین زندگی نسبتاً یکنواختی را به سر آوردهاند. اما زندگی آزموده و اصیل از چه رو تا این حد خوفانگیز و کمطرفدار است؟ چگونه میتوان یکنواختی کسالتبار روزمرگی و زندگی عاریتی را تاب آورد، اما به زندگی اصیل روی نیاورد؟
برای پاسخ به پرسشهایی از این دست، نخست باید زندگی اصیل و آزموده و مؤلفههای آن را شناخت و آنگاه نسبتِ آن را با معیارها و کیفیت زندگی متعارف بشری سنجید تا علّت واهمه عموم انسانها از انتخاب و تن سپردن به این شیوه زندگی و در عوض، گزینش نوعی حیات عاریتی معلوم گردد. در ادامه خواهم کوشید تا با اشاره به اصلیترین مؤلفههای زندگی اصیل، ضمن نشان دادن تمایز آن با ویژگیها و شرایط زندگی عاریتی، آن را در نسبت با مفهوم رویارونشینی[۱] محل تأمل قرار دهم.
اصلیترین مؤلفههای زندگی اصیل
ویژگی نخست: عمل به مقتضای حال خویشتن
یکی از اصلیترین مؤلفههای زندگی اصیل، عمل به مقتضای احوالات درونی است. آدمی آنگاه که رفتارها و کنشهای جوارحی و جوانحی او برآمده از احوالات درونی او باشند، نوعی خلوص و شفافیت در خود احساس میکند. این وضعیت اگر چه ممکن است مطلوب و مقبول «دیگران» نباشد، اما فرد از آنرو که از بروز شقاق شخصیتی در درون خویشتن ممانعت به عمل آورده و یکپارچگی شخصیت خود را حفظ کرده است، احساس لذت و آرامش درونی میکند، هرچند که ممکن است پارهای از مخالفتهای بیرونی، از او سلب آسایش کنند. انسانها به میزانی که یکپارچگی هویت خود و سازگاری میان ساحات مختلف آن را در شرایط گونهگون حفظ میکنند و صرفاً به مقتضای خال خویشتن نسبت به محرّکها و پدیدارهای بیرونی واکنش نشان میدهند، از سلامت روانی افزونتری برخوردارند. در نقطه مقابل، آدمی آنگاه که با مصلحتاندیشیهای منفعتطلبانه، برخلاف اقتضائات درونی خود نسبت به شرایط بیرونی واکنش نشان میدهد، شقاقی در یکپارچگی هویت خویش پدید میآورد و از این حیث، سلامت روانی خود را به مخاطره میافکند. انسانها به میزانی که دچار این شکافهای هویتی باشند، شخصیتی چند تکه پیدا میکنند. در این وضعیت، فرد اگر چه ممکن است شرایط بیرونی مطلوب و به ظاهر موجهی برای خود فراهم آورده باشد که برای دیگران رشکبرانگیز باشد، اما شکافهای هویتی او را مدام از درون رنج میدهند و میفرسایند. انسانها به میزانی که از شکافهای هویتی افزونتری برخوردارند، نفاق اجتماعی و چندگانگی شخصیت در آنان غلبه بیشری دارد. چنانکه در بخش مربوط به دیدگاههای خانم سیمون وی گفته آمد، او عقیده داشت که گاهی لازم است به منظور حفظ خلوص شخصیتی خود، بر روی شکاکیتها و بیاعتقادیهای خود نیز سرپوش ننهیم و به مقتضای آنها واکنش نشان دهیم تا از این رهگذر همچنان شفاف باقی بمانیم. این شفافیت و یکرنگی و پرهیز از تلوّن، گاهی باعث میشود که طریق سعادت در نهایت پیش روی آدمی گشوده شود و انسان، رهرو طریق صواب گردد. از این منظر، شمس تبریزی، در عبارتی گزنده و جسورانه، کافران را از این حیث که در بیاعتقادی خود یکرنگ و یکدلاند تحسین میکند و آنان را از توفیق بینصیب نمیداند و در نقطه مقابل، شیوه کسانی که دچار نوعی نفاق در قول و عملاند را تقبیح میکند و آنان را پُرخطر میشمرد؛
«کافران را دوست میدارم، از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم. اما اینکه دعوی میکند که من دوستم و نیست، پرخطر است.» (مقالات شمس، دفتر اول: ۲۹۸)
در این میان، ساختارهای فرهنگی و اجتماعی جوامع مختلف را نیز میتوان بر حسب این که تا چه اندازه به زندگی اصیل افراد مجال بروز و ظهور میدهند و آن را محترم میشمرند، مورد مطالعه قرار داد و از منظر ارزشی طبقهبندی نمود. در جوامعی که بسترهای فرهنگی و اجتماعی، افراد را برای چندگانگی شخصیت و نفاق و شقاق درونی ترغیب و تشویق میکنند و آنان را رو به سوی زندگی عاریتی سوق میدهند، علاوه بر اینکه سلامت روانی آنان را به مخاطره میافکنند، امکان دستیابی به زندگی اصیل را بیش از سایر جوامع از دسترس آنان خارج میکنند. البته نباید از نظر دور داشت که عمل به مقتضای حال خویشتن، به هیچرو به معنای مجال بروز و ظهور دادن به بیمبالاتی اخلاقی، فرهنگی و اجتماعی، اباحهگری و یا آنارشیسم فرهنگی نیست، عمل به مقتضای حال خویشتن، اصلی مطلق و نامشروط نیست، بلکه تخلق به این ویژگی همواره باید توأم با پاسداشت اخلاق فردی، به ویژه التزام به قاعده طلایی اخلاق[۲] باشد، زیرا در غیر این صورت میتواند گاهی به نفی آن در «دیگری» منجر شود.[۳]
انسانی که عمل به مقتضای حال خویشتن را به عنوان یکی از بایستههای زندگی اصیل، ملاک عمل قرار میدهد نباید از نظر دور بدارد که در حین التزام به این اصل، باید به تدریج میان خوشتنِ اصیل و خویشتن اعتباری و غیراصیل خویش تمایز نهد و اندک اندک به جای عمل به مقتضای حال خویشتن غیراصیل، ذائقه خویشتن اصیل خود را شناسایی نماید و به مقتضای آن عمل کند. این همان اصلی است که عارفان، فارغ از ملیت، مذهب و جغرافیایی که به آن تعلق داشتند، همواره انسانها را به آن دعوت کردهاند. از این منظر، حرکت در مسیر تقرّب به حقیقت، چیزی جز شناسایی خویشتن اصیل و عمل به مقتضای احوالات آن نیست.
ویژگی دوم: زیستن در اکنون
یکی دیگر از مؤلفههای زندگی اصیل که به نوعی از نتایج عمل به مقتضای حال خویشتن به شمار میرود، زیستن در اکنون و ترجیح آن بر گذشته و آینده است. بسیاری از انسانها طعم حضور در اکنون را فدای اندیشیدن به گذشته یا آینده میکنند و از اینرو، از تجربه بسیاری از زیباییها و طراوتهای حیات باز میمانند. انسانی که زندگی اصیل و غیرعاریتی را برمیگزیند، طعم اکنون را فدای «زمان موهوم»[۴] نمیکند و اصلاح گذشته و ساختن آینده را با حضور در اکنون تحقق میبخشد. طُرفه آنکه آدمی با از دست دادن اکنون، به نحوی آینده را نیز از دست میدهد، چه آنکه آینده نیز با فرارسیدنش به آیندهای دیگر تحویل برده میشود و اینچنین آدمی همواره از زیستن در زمان حال باز میماند.
زیستن در اکنون، لذتی با خود به همراه میآورد از جنس عمل به مقتضای حال. این لذت، لذت زندگی اصیل و توفیق بهرهمندی از موهبت حیات است. کسانی که در اکنون زندگی میکنند، معمولا دیگران را نیز در اکنون مورد توجه قرار میدهند و از اینرو، کمتر در قبال آنان رفتارهای کینهتوزانه (ناظر به رویدادهای گذشته) و واکنشهای مصلحتاندیشانه و منفعتطلبانه (ناظر به شرایط آینده) در پیش میگیرند و به این ترتیب، کمتر موجبات خشم، سوء استفاده و ریاکاری را فراهم میآورند.
زیستن در اکنون، در جهت تضمین سلامت و بهداشت روانی فرد نیز عاملی مهم به شمار میرود، چه آنکه فرد، هنگامی که خاطر خود را با یادآوری مدام تلخیها و ناکامیهای گذشته و حسرت رسیدن آیندهای محتمل، مشوّش و پریشان نمیسازد، در حقیقت به پایداری سلامت روانی خود مدد رسانده است. از اینرو، در فرهنگ حِکمی ما ایرانیان، همواره بر «دم غنیمت شمردن» و «ابنالوقت» بودن به عنوان یکی از نشانههای حکمت و فرهیختگی تأکید کردهاند و آن را ضامن سعادت دنیا و عقبی به شمار آوردهاند.[۵]
البته این ویژگی زندگی اصیل را نیز نباید به معنای بیتوجهی تام به گذشته و آینده دانست. درسآموزی از رویدادهای گذشته و بسترسازی برای تحقق آیندهای مطلوب، لزوماً با زیستن در اکنون تعارض ندارد، چه آنکه فرد میتواند با فراگیری درسهایی از گذشته، در اکنون خویش بسترهای لازم برای آینده مطلوب خود را فراهم آورد و به این ترتیب، همچنان از طعم شیرین و لذتبخش زیستن در حال برخوردار باشد.
زیستن در اکنون علاوه بر آنکه یکی از مضامین حکمی و آیینی ما ایرانیان مسلمان به شمار میرود[۶]، به مثابه یکی از بنیادیترین مفاهیم ادیان و مکاتب معنوی شرق دور، از بسامد قابلتوجهی در متون مقدس آنان برخوردار است؛ به نحوی که در بسیاری از آثار منتسب به بنیانگذاران این ادیان و مکاتب، ردپای این مضمون بنیادی را میتوان پی گرفت. زیستن در اکنون، به مثابه عاملی که میتواند پارهای از تعلقات بازدارنده و فرافکنیهای ذهن را از میان ببرد، همواره مورد توجه مکاتب معنوی و مدارس سیر و سلوک عرفانی در سراسر جهان بوده است. اکهارت تلی[۷] در تحلیلی دقیق و قابلتأمل از نسبت و رابطه میان خود مذموم (نفس) با زیستن در لحظه حال، زندگی به معنای واقعی کلمه را نفسِ زیستن در لحظه اکنون میداند که خویشتنِ غیراصیل آدمی با فرافکنی به گذشته و آینده همواره در مقابل آن موضعگیری میکند؛
«تصمیم به دوستی با لحظه حال پایانبخش نفس است. نفس هرگز نمیتواند با لحظه حال، با زندگی، در هماهنگی باشد، چون سرشتش او را وامیدارد که لحظه حال را نادیده بگیرد، مورد مقاومت قرار دهد و بیارزشش سازد. زمان چیزی است که نفس برای حیاتش بدان متکی است. هرچه نفس قویتر باشد، زمان بیشتر بر زندگی ما سیطره مییابد. در این صورت تقریباً به هر فکری که مشغول میشویم، به گذشته و آینده مربوط میشود و مفهوم خود یا «من» مان برای احراز هویت به گذشته و برای وصول مطالباتش از زندگی به آینده وابسته میشود. ترس، اضطراب، انتظار، تأسف، گناه، خشم، همه ناکارآییهای حالت زمانمند آگاهی است.» (مُلکی دیگر ملکوتی دیگر: ۲۳۳)
ویژگی سوم: همّ واحد
از دیگر خصایص و مؤلفههای زندگی اصیل، به کار بستن تواناییها و امکاناتِ جوارحی و جوانحی در خدمت هدفی واحد است. انسانی که به نحو اصیل و غیرعاریتی زندگی میکند، پس از گزینش اهداف و آرمانهای خود که البته آن را به مقتضای احوالات اکنونی خویش برمیگزیند، همّ خویش را در همه ساحات معطوف جامه عمل پوشاندن به آن میکند و از پراکندهخواهی و پراکندهنگری پرهیز میکند. از این رو چنین انسانی در حوزه علایق آرمانی خود، انسانی عمیق و دقیقالنظر خواهد بود.
کسی که یک مسأله را مخمّر کند چنانکه حق آن است، بهتر باشد از آنکه هزار مسأله بخواند خام. (مقالات شمس تبریزی، دفتر اول: ۱۳۸)
همّ واحد، علاوه بر آنکه تجربههای عمیق و توفیقات شگرف با خود به همراه میآورد و کارهای دشوار و قلههای دستنیافتنی را سهلالوصول میکند، نوعی تمرکز بر قوای درونی و مهارت در به کار بستن آنها را به ارمغان میآورد که بالمآل به شناخت عمیق انسان از خویشتن خویش منجر میشود.[۸] در باب این ویژگی نیز، شناخت انسان از خویشتن اصیل خود و درک تمایز آن با صورتکها و نقابهایی که بر چهره حقیقی خویش میزند، میتواند در به کار بستن همّ واحد در مسیری شایسته به انسان کمک کند. از آنرو که انسان میتواند همّ خویش را در زمینههای گونهگون به کار بندد و بر اهداف مختلف متمرکز نماید، نوع مقصد و مقصودی که انسان همّ واحد خویش را متوجه آن میکند، اهمیت مییابد.
تمرکز بر هدف و آرمانی واحد و به کار بستن قوای جوارحی و جوانحی در مسیر آن، ویژگیای است که فارغ از ارزشداوری اهداف و آرمانها، در زندگی قریب به اتفاق سرآمدانِ رشتههای مختلف علمی و هنری و شخصیتهای برجسته سیاسی، مذهبی و معنوی میتوان آن را ملاحظه نمود.
ویژگی چهارم: توجه به اقتضائات درونی به جای التفات به ارزشداوری دیگران
کسی که ضمن پایبندی به اصول اخلاق فردی، به ویژه قاعده طلایی اخلاق، عمل به مقتضای احوال درونی خویش را به عنوان یکی از بایستههای زندگی پذیرفته، در مواردی نه چندان اندک با مخالفتها و یا عدم اقبال دیگران مواجهه خواهد شد. «دیگران» در بیشتر موارد، نسبت به گزینشهای مستقل و بعضاً منحصر بفرد کسانی که شیوه زندگی اصیل را برگزیدهاند، واکنش منفی نشان میدهند. در چنین شرایطی، فرد عمدتاً ناچار خواهد بود میان عمل به اقتضائات درونی خود و التفات به ارزشداوری دیگران یکی را انتخاب کند و انسانی که تصمیم گرفته است از زندگی عاریتی (که در زیر سایه خواستها، ارادهها و خوشآیندهای دیگران تحقق مییابد) پرهیز نماید، بیشک عمل به مقتضیات درونی خویش را برخواهد گزید و به ارزشداوری دیگران جز در مواردی که آنها را صائب بیابد، التفاتی نخواهد داشت.
این شیوه اتکای به خویشتن در انتخابها و تصمیمگیریها، ممکن است به تدریج، فرد را در برابر دیگرانی که زندگی عاریتی، هنجار آنان به شمار میرود، به عضوی ناهماهنگ در جامعه بدل نماید و این وضعیتی است که بسیاری از نوابغ در دوره حیات خود با آن دست و پنجه نرم کردهاند.
ترجیح اقتضائات درونی در برابر قضاوتها و هنجارهای دیگران تا اندازهای برای انسانی که زندگی اصیل را برگزیده مهم است که گاهی ممکن است حتی مرگ را به عنوان تنها گزینهای که او را به مقتضیات درونی خویش وفادار نگاه میدارد، انتخاب نماید. چنانکه سقراط در آخرین روزهای حیات خود، در برابر پیشنهاد نزدیکانش مبنی بر فرار از زندان و نجات از مرگ، روی خوش نشان نداد و از آنرو که آن را مخالف مقتضیات درونی خود در ساحت باورها و نوعی خیانت به قوانین آتن و هموطنان خود میدانست، نپذیرفت و لاجرم مرگ را برگزید. در مکالمه کریتون، سقراط در پاسخ به کریتون که پیشنهاد فرار از زندان را مطرح میکند و با تعابیر و استدلالات مختلف در پی قانع کردن سقراط است و تعلل کردن در این شرایط را مایه ملامت مردمان میداند، تصریح میکند:
« کریتون گرامی به سخن مردم چه کار داریم؟ آنان که خوبند خواهند دانست چرا چنین شد وتنها عقیده آنان در خور اعتنا است… اگر هنگامی که از اینجا میگریزم، قوانین و جامعه آتن راه را بر ما بگیرند و بگویند: «سقراط، چه میکنی؟ آیا جز اینکه به اندازه توانایی خود، ما را که قوانین این شهر هستیم، و در نتیجه تمام شهر آتن را پایمال میسازی؟ یا گمان میکنی ممکن است کشوری پایدار بماند اگر در آن احکام دادگاهها ارج و اعتباری نداشته باشند و هر کس بتواند از آنها سر بتابد؟» کریتون، در پاسخ این سؤال چه بگوییم؟ و اگر پرسشهای دیگری از این دست کنند چه پاسخ دهیم؟ میدانی که اگر سخنوری توانا به دفاع از قوانین برخیزد بسی سخنها میتواند بگوید خصوصاً درباره قوانینی که به موجب آنها احکام دادگاهها باید اجرا شوند. در پاسخ آنان چه خواهیم گفت؟ آیا خواهیم گفت: «این شهر به ما ظلم کرده است و رأی دادگاه برخلاف حق صادر شده؟» (کریتون، بند۴۴ و ۵۰)
درباره این ویژگی زندگی اصیل نیز نباید از نظر دور داشت که ارزشداوریهای دیگران نزد انسانی که زندگی اصیل را برگزیده همواره و در وهله نخست نادرست و غیرقابل پذیرش نخواهد بود بلکه این ارزشداوریها هنگامی که پیشروی اقتضائات درونی فرد در ساحت باورها قرار میگیرد و نامقبول و غیرقابل پذیرش جلوه میکند، مردود شمرده میشود و اقتضائات درونی فرد بر آنها ترجیح داده میشود.
ویژگی پنجم: آزمون باورها؛ بازیگری به جای تماشاگری
چنانکه پیشتر اشاره شد، آرمان سقراطیِ زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد، یکی از بنیانهای زندگی اصیل است که بر اساس آن، فرد میکوشد تا باورهای خود را به محک آزمون و تجربه بگذارد و به جای تماشاگری در عرصه آمد و شد باورها، بازیگر این میدان باشد. جسارت تن سپردن به چنین آزمونی همواره برای بیشتر افراد، ناخوشآیند و خوفانگیز بوده است، چه آنکه آن را تهدیدی بالقوه در برابر باورهای نیازموده خویش میدانستند که بخشی از هویت آنان را تهدید میکند. اما گزینشگران زندگی اصیل، همواره از دل سپردن به باورهای عاریتی و موروثی که یکی از مؤلفههای زندگی غیراصیل است، اجتناب میورزند و خود در این میدان دست به تجربه و آزمون باورها میزنند. این ویژگی نیز همانند سایر ویژگیهای زندگی اصیل، گاهی عمل کننده به آن را در معرض خردهگیریها و ارزشداوریهای منفی دیگران قرار میدهد که ممکن است به طرد فرد از جرگه «دیگران» بینجامد. اگرچه عارفان به نحو عام همواره مبلّغان تخلق به این ویژگی بودهاند[۹] اما بی شک یکی از قهرمانان عمل به این ویژگی اصیل را باید غزالی به شمار آورد. او در آغاز المنقذ من الضلال به صراحت از اینکه در بخشی از مسیر زندگی به این نتیجه رسیده است که باید باورهای موروثی و القائی از سوی «دیگران» را به محک آزمون و تجربه شخصی بگذارد و از این رهگذر، به دانشی یقینی دستی یابد، سخن به میان آورده است؛
«درونم به جنبش درآمد تا حقیقت اصلی فطرت و حقیقت عقاید عارضی را که به تقلید از والدین و استادان حاصل شده است بشناسم و میان انواع امور تقلیدی تمایز اندازم. آغاز آن با امور تلقینی است و در نتیجه در باب جدایی انداختن میان حق و باطل این امور، تفاوتهایی بود. با خود گفتم آنچه خواست من است دست یافتن به حقایق امور است. پس به ناچار بایست حقیقت علم را میدانستم که چیست؟ سرانجام برایم آشکار شد که علم یقینی عبارت است از کشف معلوم به گونهآی که در این کشف هیچگونه شک و ریبی نباشد. از سوی دیگر امکان هیچگونه نادرستی و وهم در آن راه نداشته باشد و این در حالی است که قلب را گنجایش آن نیست.» (المنقذ من الضلال: ۶-۵)
آزمون باورها، تکرار ملالآور روزمرگی را به هیجانی مدام برای تجربه حقیقت و رویارویی با افقهای جدید و جلوههای نو به نوی حقیقت بدل میکند. گزینشگران زندگی اصیل که خود را به این ویژگی آراستهاند، پیوسته در کار پالایش تجربی باورهای خویشاند تا از این رهگذر، داناییهای خود را به دارایی بدل کنند و خود را به مثابه جزئی از جریان پویای حیات باز شناسد.
ویژگی ششم: پرهیز از بوالفضولیهای بیحاصل
پرهیز از بوالفضولیهای بیحاصل که میتواند یکی از لوازم ویژگی سوم باشد، گزینشگران زندگی اصیل را بر آن میدارد تا از سرک کشیدن بوالفضولانه در هر بابی پرهیز نمایند و از فرصت محدود عمر خود، صرفاً در مسیر تأمین سعادت خویش بهره بجویند. التزام به این ویژگی آنان را بر آن می دارد تا از پرداختن به دانستنیها و اموری که در راستای هدف و آرمان مطلوب آنان قرار ندارند برحذر باشند و تمام همت و اراده خود را تنها در مسیر تحقق اهداف و آرمانها به کار گیرند. بر این اساس، چه بسا تأکید آموزههای اسلامی مبتنی بر اجتناب از «علم غیر نافع» را بتوان در تناسب با این ویژگی تفسیر نمود. تأکید و اصرار بر تخلّق به این ویژگی در میان برخی از عارفان مسلمان به حدی بوده است که حتی پرداختن به پارهای از مباحث مهم الاهیاتی را از آنرو که میتوانست در مسیر خودشناسی و معرفت نفس ناکارآمد باشد، بیفایده و کماهمیت میدانستند. شمس تبریزی یکی از این عارفان است که حتی پرداختن به موضوعاتی نظیر حدوث و قِدَم عالم و وحدت ذات باری را نیز تا آن هنگام که آدمی گامی در مسیر خودشناسی برنداشته، چندان مهم نمیانگاشت. در پارهای از سخنانی که از او بر جای مانده آمده است:
«از عالم توحید تو را چه؟ از آنکه او واحد است تو را چه؟ چون تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی. تا تو این اجزا را در واحدی او درنبازی و خرج نکنی، تا او تو را از واحدی خود همرنگ کند سَرت بماناد و سِّرت! سجده تو مقبول.» (مقالات شمس، دفتر دوم: ۴۱)
«معتزله میگویند که از قِدَم کلام، قِدَم عالم لازم آید. این راه بحث معتزله نیست، این راه شکستگی است و خاکباشی و بیچارگی و ترک حسد و عداوت…» (همان، دفتر اول: ۱۲۶)
«تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قِدَم عالم چه خرج میکنی؟ شناخت خدا عمیق است! ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست تویی…» (همان، دفتر اول: ۲۲۱)
ویژگی هفتم: مغتنم شمردن استعدادها، امکانات و شرایط گریزناپذیر حیات
از دیگر خصایصی که میتوان آن را به نوعی از لوازم ویژگی چهارم و یا ویژگی نخست دانست، مغتنم شمردن استعدادها، امکانات و شرایط گریزناپذیر حیات و بهرهبرداری به موقع و درست از آنها است. مبتنی بر این ویژگی، فرد به جای آنکه برناداشتهها و نادانستههای خود در مقایسه با دیگران تمرکز نماید، به امکانات و شرایط فعلی خود و نحوه درست بهرهبرداری از آنها التفات مییابد. هنگامی که فرد اینگونه با امکانات و شرایط خاص خود روبرو میشود، متوجه موهبتهای بینظیر (و نه حتی کم نظیر!) هستی نسبت به خود میشود و درمییابد که با شرایط و امکانات موجود و با اتکای به خویشتن میتواند به انسانی منحصر بفرد و بینظیر بدل شود. نگاهی به زندگی شخصیتهای برجسته و نوابغی که در حوزههای مختلف با وجود شرایط فردی، اجتماعی و محیطی نامناسب، به موقعیتهایی منحصر بفرد و رشکبرانگیز دست یافتهاند، حکایتگر مصداقی از این بایسته زندگی اصیل است. یکی از جالب توجهترین نمونههایی که اخیراً با آن آشنا شدهام، یک معلول آمریکایی استرالیاییالاصل به نام نیک وُیآچیچ[۱۰] است. او که بدون هر دو دست و پا به دنیا آمده، اکنون الهامبخش میلیونها نفر در سراسر دنیا است. او با سخنرانیهای مهیّج و امیدوارکننده خود، از تلاشهایش برای غلبه بر شرایط گریزناپذیر زندگی و تحقق آرمانها و اهدافی که در آغاز دور از دسترس به نظر میرسیدند، سخن میگوید. او تا کنون زندگی بسیاری از کسانی که در آستانه ناامیدی کامل از زندگی قرار داشتهاند را نجات داده است. وُیآچیچ در بخشهایی از کتاب مشهورش با عنوان زندگی بیحدو مرز مینویسد:
«وقتی بچه بودم، فکر میکردم که من هم دوستداشتنی و بامزه هستم، درست مثل همه بچههای دیگر. نادانی من نسبت به وضعیتم، فضیلتی بود برای من. من اصلاً نمیدانستم که با بچههای دیگر فرق دارم و یا اینکه در آینده با دشواریهایی بسیار مواجه خواهم شد. بعدها دانستم که خدا اگر چیزی را از کسی میگیرد، چیزهای بسیار دیگر را به او میدهد. معامله با خدا هرگز زیانبخش نیست. من دست و پا نداشتم، آری، اما استعدادهای ویژه دیگری داشتم. چیزهایی بود که دیگران داشتند و من نداشتم، اما من هم چیزهایی داشتم که دیگران نداشتند. خدا هرگز آن قدر بر شانههای تو بار نمیگذارد که نتوانی آن را حمل کنی.
خدا به من عزمی جزم داده است و نیز ارادهای پولادین. من دست و پا ندارم، اما ساز میزنم، شنا میکنم، جام قهرمانی شیرجه را دارم، رانندگی میکنم، اسکیت میکنم، فوتبال بازی میکنم، موجسواری میکنم، اسبسواری میکنم، نقاشی میکنم، کتاب میخوانم، کتاب مینویسم، سخنرانی میکنم، کنفرانس میدهم، میدوم، پرش میکنم و کارهای بسیار دیگر…
هنگامی که در ده سالگی به افسردگی مبتلا شدم، به لحاظ فیزیکی دردی نداشتم. من نه دست داشتم و نه پا، اما همه آن چیزهایی را که لازمه یک زندگی خوب بود، در اختیار داشتم. من اکنون آن زندگی خوب را دارم و همین نشان میدهد که من همه ابزار و وسایل و لوازم یک زندگی خوب را در اختیار داشتم. در آن زمان، به اشتباه، نگاهم به آنچه پیش چشمم بود دوخته شده بود. من روی محدودیتهای خود متمرکز شده بودم، نه روی امکانات و فرصتهایم. همه ما محدودیتهایی داریم. من نمیتوانم ستاره تیم ملی بسکتبال آمریکا باشم، اما میتوانم کسانی را تشویق کنم تا چنین شوند. تو هرگز نمیتوانی طبق نداشتههای خود زندگی کنی. اما چنان زندگی کن که گویی میتوانی هر کاری را انجام بدهی که دوست داری انجامش بدهی.» (زندگی بیحد و مرز، : ۲۷ و۹۳)
ویژگی هشتم: شناخت خویشتن
گزینشگران زندگی اصیل اگر بخواهند به مقتضای حال و منطبق با اقتضائات درونی خود زندگی کنند، گریزی از آن نخواهد داشت که شناخت خویشتن را به مثابه مهمترین اولویت حیات مد نظر آورند. از اینرو یکی از بنیانهای زندگی اصیل را باید اهتمام به معرفت نفس (نه لزوماً به معنای فلسفی و عرفانی آن) و کاوش در ابعاد و زوایای وجود خویشتن دانست. بیشک زندگی فارغ از خویشتنشناسی، در نهایت در ورطه تقلید و القائات فرهنگ و اجتماع گرفتار خواهد آمد و به حیاتی عاریتی بدل خواهد شد. از اینرو خودشناسی، کانونیترین آموزه اغلب ادیان و مکاتب معنوی بزرگ جهان به شمار میرود که پرداختن درست و شایسته به آن، انسان را از هر نوع معرفتی بینیاز میسازد، چه آنکه از رهگذر این معرفت، آدمی رازهای هستی را از معبر شناخت وجود خویش مکشوف مییابد و دیگر نیازی به جست و جوی آفاقی در خود احساس نمیکند. از این منظر، خودشناسی همواره قرین زندگی اصیل خواهد بود و به میزانی که انسان به مراتب عمیقتری از شناخت خویشتن دست یابد، زندگی اصیلتری را پشت سر خواهد گذاشت و از این حیث، مؤلفههای زندگی اصیل، به نحو عمیقتر و بارزتری در شیوه زندگی او قابل مشاهده خواهد بود.
نزد اغلب مکاتب فلسفی، عرفانی و روانشناختی که به اصل شناخت خویشتن التفات یافته و آن را از خصایص یک زندگی اصیل به شمار آوردهاند، اصلیترین لازمه و نیز نتیجه خودشناسی، تفکیک و تمایز نهادن میان دو وجهه از خویشتن است؛ یکی خویشتن اصیل و حقیقی که معمولاً در آغاز مستور و ناشناخته است و دیگری خویشتن اعتباری و مجعول که معمولاً در آغاز، کاملاً حقیقی و مایه هویت فرد انگاشته میشود. مکاتب مختلف اندیشگی، هر یک بسته به مبانی ارزشی و اصول انسانشناسانه خود، در اثبات ترجیح خویشتن اصیل بر خویشتن اعتباری و ضرورت بازشناسی و بازیابی خویشتن اصیل اصرار ورزیدهاند. از این منظر، اصالت زندگی با شناخت خویشتن اصیل ارتباطی مستقیم دارد. آدمی به میزانی که نسبت به خویشتن اصیل و حقیقی خود آگاهی مییابد، از همذاتپنداری و همهویتی با خویشتن اعتباری اجتناب میورزد و متناسب با این جابجایی هویتی، به اصلاح مبانی انسانشناسانه، معرفت شناسانه و وجودشناسانه خود اهتمام میورزد. در طی این فرآیند، گاهی پارهای از باورهای فرد وضعیتی باژگونه مییابند؛ اموری که پیش از این، در زمره مسائل گریزناپذیر زندگی به شمار میآمدند، اهمیت پیشین خود را از دست میدهند و امور دیگری جایگزین آنها میشود. این جایگزینیها که نتیجه استحاله هویتی فرد است (تبدیل «من» به «نامَن» و بالعکس) زندگی تازه و متفاوتی را برای او رقم میزند که «عالم»، «آدم» و «اصالت» در آن، معنایی متفاوت از گذشته دارد.
در برخی از ادیان و مکاتب معنوی، خویشتن اصیل آدمی نفخهای از الوهیت و همهویت با ذات هستی شمرده میشود که گاهی به جهت مد نظر آوردن تمایز بنیادین آن با خویشتن مجعول و اعتباری فرد، از ضمیر «او» یا «تو» برای اشاره به آن استفاده شده است. خویشتن مجعول و اصیل که ترجیح میدهم از دو اصطلاح «منِ من» و «منِ او» برای اشاره به آن بهره بجویم، آن هنگام که عمیقاً متمایز از یکدیگر تشخیص داده میشود، به تدریج به زندگی اصیل مجال بروز و ظهور میدهد. آدمی ضمن احساس همهویتی با «منِ او» اندک اندک از خویشتن اعتباری خود و مشکلات نظری و عملی مرتبط با آن فراغت مییابد و به زندگی تازهای مبتنی بر خواست، اراده و نظرگاه «منِ او» خو میگیرد.[۱۱]
در این زندگی جدید، رازها و مسائل زندگی گذشته به تدریج منحل (و نه حل) میشود و حیاتی سرشار از حضور و احساس هماهنگی و یکپارچگی با تمامیت هستی رخ مینماید. در پی این تولد دوباره، مفاهیم متعارف حیات بشری نظیر خواست، اراده و اختیار که خوکردگانِ به زندگی عاریتی بر اساس آن میاندیشند و به زندگی ادامه میدهند، معنای رایج خود را از دست میدهد. آن هنگام که خواست، اراده و اختیار «منِ من» جای خود را به خواست، اراده و اختیار «منِ او» میدهد، دیگر خواستن، «توانستن» نیست بلکه عین «نتوانستن» است. از این منظر، عمل در عین بیعملی تحقق مییابد[۱۲] و هرگونه خواست، اراده و اختیار «منِ من»، صرفاً کارکردی بازدارنده مییابد و مُخلِ اصالت «منِ او» به شمار میرود. به زعم نگارنده، کلید حل مسأله (و یا شیوه انحلال) جبر و اختیار و راهکار تفسیر درست تعابیر دوگانهای که از این مسأله در متون مقدس ادیان به چشم میخورد، در التفات به این تمایز نهفته است.
به هر روی، بازشناسی خویشتن حقیقی، مستلزم شیوه خاصی از زندگی است که بیشک با زندگی عاریتیِ بیبهره از این ویژگی، تمایز ماهوی دارد و در بسیاری از موارد آن را به مصاف میطلبد.
زندگی اصیل و رویارونشینی
مؤلفههایی که تاکنون برای زندگی اصیل بر شمردهام، به نظرم مهمترین ویژگیهایی بود که یک زندگی اصیل بر آنها بنا شده است اما در عین حال، ویژگیهای دیگری را نیز میتوان بر این ویژگیهای هشتگانه افزود که برخی از آنها میتواند لوازم و نتایج برآمده از ویژگیهای پیشگفته باشد. اما به هر روی، زندگی اصیل به همراه اصلیترین مؤلفههای مقوم هویت آن، همواره مطلوب اندکی از انسانها واقع شده و از این حیث، اغلب انسانها هیچگاه جسارت تجربه این نحوه از زندگی را در خود نیافته و به آن رغبت نشان ندادهاند. بر این اساس، اکثریت همواره در برابر کسانی که زندگی اصیل و غیرعاریتی انتخاب آنان بوده، روی خوش نشان نداده و در مواردی، در مقابل آنان ایستادگی کرده است. به این ترتیب، گزینشگران زندگی اصیل، در اغلب فرهنگها به تقابل با فرهنگ حاکم و رویارونشینی در برابر آن متهم شدهاند.
اگرچه اغلب بنیانگذاران ادیان و اندیشمندان برجسته و شخصیتهای معنوی بزرگ همگی مصادیقی از این وضعیت بودهاند، اما نکته قابل تأمل در این باره آن است که بسیاری از گزینشگران زندگی اصیل، اگرچه در دوران حیات خود به این بهانه که با فرهنگ و هنجارهای متعارف و رایج همآوایی نکرده و چه بسا در برابر آن صفآرایی کردهاند، مطرود و مغضوب واقع میشوند، اما عموماً پس از مرگشان به شخصیتهای محبوب و مقدس همان فرهنگ بدل میشوند و مایه مباهات تودههایی واقع میشوند که پیش از این با زندگی عاریتی خود کردهاند. گویی جامعه پس از آنکه گزینشگران زندگی اصیل را به بهانه رویارونشینی از خود راند و به این ترتیب، وجدان بیدار خود را آزرد، مدتی بعد، پشیمان از کرده خویش، با بر سر دست گرفتن آنها، در پی التیام وجدان آزرده خویش است.
البته در این میان، ممکن است برخی از کسانی که به ویژگیهای زندگی اصیل در زندگی شخصی خویش التزام دارند، به جهت حفظ نظم عمومی جامعه و بنا به برخی ملاحظات اخلاقی درباره خود و دیگران، در پارهای از موارد، از برملاسازی برخی مقتضیات درونی خود اجتناب ورزند و نوعی نفاق در برابر تودهها در پیش بگیرند.[۱۳] این نفاق که چه بسا بتوان آن را «نفاق ممدوح» دانست، اگرچه به ظاهر با مؤلفههای زندگی اصیل، به ویژه، مؤلفه عمل به مقتضای احوالات درونی، ناسازگار به نظر میرسد اما از آن رو که بالمآل منفعتی برای «دیگران» به همراه میآورد و آنان را از تشویش خاطر و تقبیح متعاطیان زندگی اصیل و آزار آنان برحذر می دارد، میتواند به مثابه نوعی دلسوزی مشفقانه در راستای ویژگیهای زندگی اصیل تفسیر شود. شمس تبریزی این قسم از نفاق را یکی از ویژگیهای انبیا دانسته که در نهایت مایه هدایت و رستگاری مخاطبان آنها میشود؛
«اغلب انبیا نفاق کردهاند. نفاق آن است که آنچه در دل باشد، خلاف آن ظاهر کردن. مَن عَرَفَ نفسَهُ فقد عَرَفَ ربَّه، عرَفَ نفسی بود، آخر شرمش بود از گفتن، عرَفَ ربَّه میگوید. همه احوال به موسی و عیسی و غیرهما حواله میکند. اگر نفاق نکردی اول صدیق بیزار شدی! اما نفاقی نی که او را دوزخ برد، نفاقی که دیگران را به بهشت آرد. اخلاصش ایشان را به حق رساند.» (مقالات شمس، دفتر دوم: ۱۷۹)
با وجود این نفاق ممدوح، گزینشگران زندگی اصیل همچنان از گزند طعن و مخالفت تودهها برحذر نبودهاند، اما از آن رو که یکی از بایستههای زندگی اصیل، ترجیح اقتضائات درونی بر ارزشداوریهای ناروای دیگران است، گریزی از آن نیست که در پارهای از موارد، فرد در کسوت یک رویارونشین از اصالت زندگی خود در برابر فشارها و تلقینات میانمایگان دفاع نماید تا همچنان به مقتضای احوالات خویش رفتار کرده باشد. این دفاع، گاهی همانند آنچه درباره سقراط روی داد، به قیمت جان کسانی تمام شده است که زندگی اصیل یگانه انتخاب آنان بوده است. از اینرو، در بسیاری از موارد، رویارونشینی ظاهراً یکی از لوازم گریزناپذیر زندگی اصیل است که همراه با آن متولد میشود. البته در این میان، باید میان کسانی که در هوای شهرتطلبی، تظاهر به زندگی اصیل و رویارونشینی میکنند، با آنانکه زندگی اصیل، انتخاب حقیقی آنان است تمایز نهاد. عمدهترین معیار تشخیص این تمایز، حضور پایدار مؤلفههای زندگی اصیل در زندگی جاری و روزمره فرد است. حضور واقعی این مؤلفهها در زندگی فرد، در بسیاری موارد به گونهای است که هر چند برای مدتی کوتاه، موجب تنبّه خوکردگان به زندگی عاریتی و مایه شرمساری و حسرت آنان را در مواجهه با ماهیت غیر اصیل زندگی خود و تکرارهای ملالآور آن است. اما با وجود این تنبّه و سرافکندگی درونی، جسارت و شجاعت و توفیق رویّآوردن به زندگی اصیل، همواره نصیب تعداد اندکی از انسانها شده است و اغلب انسانها ترجیح دادهاند که با وجود جذابیتهای بینظیر زندگی اصیل، همچنان به زندگی عاریتی و میانمایگی مستتر در آن ملتزم باشند.
زندگی اصیل با آنکه آدمی را در برابر خیل «دیگران» قرار میدهد و دشواریهای خاص خود را به دنبال دارد، زندگیای لذتبخش و هیجانانگیز است. لذت و هیجان ممدوح این شیوه زندگی را تنها کسانی میشناسند که آن را تجربه کرده باشند. تجربه این لذت و هیجان، علاوه بر آنکه آدمی را در برابر وسوسه بازگشت به زندگی عاریتی مصون میدارد، معنای «بودن»، «حضور» و «ریشه داشتن» است.[۱۴]
لائوزه که از او با عنوان بنیانگذار آیین دائو یاد میشود، عقیده داشت: دائو به مثابه بنیان، طریقت و ناموس هستی، تنها معیار عمل مردان اندیشمند و مستعد است که میانمایگان به آن رغبتی نخواهند داشت و فرومایگان آن را به استهزاء خواهند گرفت. این تمسخر و استهزاء نشان میدهد که دائو یا راه از اصالت لازم برخوردار است.[۱۵] مسیر زندگی اصیل نیز در قیاس با مفهوم دائو، تنها مردان مستعد را به سوی خود فرا میخواند و از این رهگذر، تودههای کمخِرد را در برابر خود مینشاند. این رویارونشینی، ضامن اصالت این شیوه زندگی است.
کتابنامه
– احمدی، بابک(۱۳۹۰)، هایدگر و پرسش بنیادین، تهران: مرکز، چاپ ششم.
– افلاطون(۱۳۸۰ش)، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمد حسن لطفی، تهران: خوارزمی، چاپ سوم، جلد اول.
– آگوستین(۱۳۸۰ش)، اعترافات، ترجمه سایه میثمی، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی، چاپ دوم.
– بودا و سرودههایش؛ «راه حق» (۱۳۸۶ش)، ترجمه رضا علوی، تهران: نشر و پژوهش فروزان روز، چاپ دوم.
– تلی، اکهارت(۱۳۹۰ش)، مُلکی دیگر ملکوتی دیگر، ترجمه سیامک عاقلی، تهران: نشر نامک، چاپ اول.
– تمیمى آمدى، عبد الواحد بن محمد(۱۴۱۰ ق)، غرر الحکم و درر الکلم، تصحیح سید مهدى رجایى، قم: دار الکتاب الإسلامی، چاپ دوم.
– شمس تبریزی، محمد بن علی(۱۳۸۵ش)، مقالات شمس تبریزی، تصحیح و تعلیق محمد علی موحد، تهران: خوارزمی، چاپ سوم.
– غزالی ابومحمد(۱۳۹۰ش) المنقذ من الضلال(ترجمه و متن) ، ترجمه سید ناصر طباطبایی، تهران: انتشارت مولی، چاپ اول.
– لائوزه(۱۳۹۰)، دائو ده جینگ، برگردانی از اورسولا ک. له گین، ترجمه ع. پاشایی، تهران: نگاه معاصر، چاپ دوم.
– لفورت، رافائل (۱۳۸۲ش)، استادان گرجیف؛ سراهای اقتدار، ترجمه مانی صالحی علامه، تهران: انتشارات فراروان، چاپ اول.
– وُیآچیچ، نیک (۱۳۹۳ش)، زندگی بیحد و مرز، ترجمه مسیحا برزگر، تهران: نشر ذهنآویز، چاپ ششم.
– هایدگر، مارتین(۱۳۹۱)، هستی و زمان، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران: نشر نی، چاپ دوم.
– Flew, Antony(ed)(1979), A Dictionary of Philosophy, London: Pan Books in association with The MacMillan Press.
[۱] این عبارت، برنهاده شایسته استاد داریوش آشوری در برابر واژه opposition است.
[۲] قاعده طلایی(Golden Rule) یا اخلاق عمل متقابل(ethic of reciprocity) که وجه اشتراک همه ادیان بزرگ و مکاتب معنوی برجسته جهان است، دو تقریر ایجابی و سلبی دارد. تقریر ایجابی بیان میکند که فرد باید با دیگران چنان رفتار کند که دوست میدارد با او چنان رفتار کنند. تقریر سلبی که گاهی با عنوان قاعده نقرهای(Silver Rule) از آن یاد میشود مبیّن آن است که فرد نباید با دیگران چنان رفتار کند که نمیپسندد با او چنان رفتار کنند. در این باره نک:
Flew, Antony(ed)(1979), A Dictionary of Philosophy, London: Pan Books in association with The MacMillan Press, p. 134(golden rule entry).
[۳] اینکه چگونه میتوان ضمن التزام به مبانی اخلاق، به مقتضای احوال خویشتن عمل کرد و در صورت تعارض و ناسازگاری میان این دو، جانب کدام یک را باید گرفت، بحثی مهم و سرنوشتساز و در عین حال مفصل و پرجزئیات است که در جای دیگری آن را پی خواهم گرفت.
[۴] سنت آگوستین(Saint Augustine) الاهیدان و فیلسوف بزرگ مسیحیت در قرن پنجم میلادی، گذشته و آینده را نوعی «زمان موهوم» به شمار آورده است. او تقسیم سهگانه زمان به گذشته، حال و آینده را ناصواب و تسامحی تلقی میکند و بر آن است که در تقسیمی دقیق باید از اصطلاحات «حالِ امور گذشته»، «حالِ امور حاضر» و «حالِ امور آینده» بهره جست. بر اساس این تقسیمبندی، حال امور گذشته ناظر به «حافظه»، حال امور حاضر مساوق «ادراک بلاواسطه» و حال آینده ناظر به «انتظار» است. اگوستین معتقد است: تنها با لحاظ این دقت نظرها میتوان از تقسیم سهگانه زمان سخن به میان آورد. از این منظر، زمان گذشته حقیقتاً وجود ندارد، اما این حافظه است که تصویر رویدادهای گذشه را در زمان حال برای ذهن حاضر میکند و ذهن آنها را زمان گذشته میانگارد. در باب رؤیت امور مربوط به آینده نیز، زمان آینده در واقع وجود ندارد بلکه ذهن با مشاهده علل و نشانههای اموری در زمان حال، تصویری از امور و مفاهیمی که هنوز واقعیت نیافتهاند به دست میدهد و آنها را ناظر به زمان آینده میانگارد، حال آنکه رؤیت زمانی که هنوز وجود ندارد، محال خواهد بود. در این باره نک: اعترافات: ۳۷۲-۳۶۵.
[۵] در پارهای از آموزههای بودایی که خاموشی ذهن، غایت قصوای سلوک و مایه رهایی ابدی به شمار میرود، رهروان را حتی از التفات به اکنون نیز بر حذر داشتهاند. در این باره در بخشهایی از دمّاپادا که یک متن کهن و مهم بودایی و حاوی مجموعه اشعاری منسوب به بودا است، آمده است:
رها کنید آینده را
و گذشته را
و آنچه در میان است
بروید به آن سوی ساحلها
که چون فکر آزاد شد
آزاد از هرآنچه هست
بازگشتی نیست مرگ و پیری را. (بودا و سرودههایش؛ «راه حق» : ۱۲۷)
[۶] خیام را باید مشهورترین مدافع این آرمان در فرهنگ ادبی ایران پس از اسلام دانست. ابیات بر جای مانده از او (که البته در صحت انتساب برخی از آنها به او تردید جدی وجود دارد) به دفعات از زیستن در اکنون به مثابه برگ برنده زندگی یاد میکند. (از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن/ فردا که نیامده است فریاد مکن/ بر نامده و گذشته بنیاد مکن/ حالی خوش باش و عمر بر باد مکن) در ابیاتی منسوب به امیرالمؤمنین، علیبن ابیطالب(ع) نیز بر زیستن در اکنون و پرهیز از آیندهنگری و گذشتهگرایی (به معنای مذموم آن) تأکید شده است: ما فاتَ مضیَ و ما سیأتیک فأَین/ قُم فاغتنم الفُرصهَ بینَالعدمَین.( غرر الحکم و درر الکلم: ۲۲۲)
[۷] Eckhart Tolle
[۸] برخی از اساتیدی که گورجیف، استاد اوسپنسکی نزد آنها تلمذ نموده، او را به انجام مهارتهایی نظیر خوشنویسی، مسگری و یا قالیبافی ترغیب میکردند تا علاوه بر یادگیری یک مهارت و دقایق معنوی مستتر در آن، از این طریق بر قوای درونی خود تمرکز پیدا کند و بتواند اراده و توجه خود را به هدفی واحد معطوف نماید. این اساتید کسب چنین مهارتی را در پیشرفت معنوی حائز اهمیت میدانستند. در این باره نک: لفورت، رافائل (۱۳۸۳)، استادان گرجیف؛ سراهای اقتدار، ترجمه مانی صالحی علامه، تهران: انتشارات فراروان.
[۹] دینداری مبتنی بر تجربه، اصلیترین مؤلفه زندگی عرفانی است و از این حیث، عارفان همواره مخاطبان خود را به تجربه باورهای موروثی و القائی دعوت کردهاند. یکی از جسورترین مروّجان این شیوه زندگی را باید شمس تبریزی دانست. او در سخنانی که از او بر جای مانده، پیوسته مخاطبان خود را به تجربه باورهای عقیدتی در مسیر خودشناسی دعوت میکند. او حتی در جایی، آموزههای پیامبر(ص) را نیز تا آن هنگام که به تجربه شخصی او بدل نشده ناکارآمد میداند؛ «مرا رساله محمد رسولالله سود ندارد، مرا رساله خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم» (مقالات شمس تبریزی، دفتر اول: ۲۷۰) او همچنین در عبارتی دیگر، متابعت حقیقی پیامبر را، متابعت در تجربه ژرفترین تجربههای دینی و عرفانی او میداند؛ «متابعت محمد آن است که او به معراج رفت، تو هم بروی در پی او، جهد کن تا قرارگاهی در دل حاصل کنی.» (همان، دفتر دوم: ۴۷)
[۱۰] Nick Vujicic
[۱۱] حافظ نیز در بسیاری از اشعار خود، منِ حقیقی خودش را «منِ او» و «منِ معشوق» و بلکه خود معشوق دانسته است؛ بیا و هستی حافظ ز پیش او
بردار/ که با وجود تو کس نشنود ز من که منم.
[۱۲] اصل «وو وِی» (wu wei) در آیین دائو، ظاهراً به چنین رویکردی نظر دارد. مبتنی بر این اصل، خردمندی که به یکپارچگی خود با دائو پی برده است، بی آنکه دست به کار بزند، کارها را به انجام میرساند. (جان دانا، با هرگز نپرداختن به کارهای بزرگ، کارهای بزرگ میکند. دائو دِه جینگ، دفتر دوم، فصل ۶۳) این اصل که با بطالت و تنبلی کاملاً بیگانه است، میتواند مبتنی بر دوگانه «منِ من» ـ «منِ او» تفسیری معقول بیابد. آنهنگام که «منِ من» به مثابه تکهای جداافتاده از تمامیت هستی منشأ تصمیمگیری، اراده و عمل است، کارها به سرانجامی مطلوب نمیانجامد، چه آنکه یکپارچگی هستی از این رهگذر خدشه پذیرفته است، اما آن هنگام که «منِ من» به اعتباری بودن خود(به معنای عرفانی آن) پی میبرد و دست از عمل میشوید، «منِ او» منشأ تصمیمگیری، اراده و عمل خواهد بود و از این طریق، کارها به سرانجامی که مطلوب تمامیت هستی است، میانجامند. در حالت اخیر، «منِ من» هویت معجول و اعتباری خود را در «منِ او» درباخته و با آن همهویت شده است.
[۱۳] گزینشگران زندگی اصیل یا چناناند که مینمایند و یا برتر و فراتر از آنند که مینمایند.
[۱۴] هیدگر، فیلسوف بلندآوازه آلمانی، در کتاب وجود و زمان، از مفاهیمی نظیر «سقوط»، «اصالت» و «پرتابشدگی» در تحلیل وجودی انسان، آنسان که او آن را مدنظر میآورد (دازاین) بهره برد. او اصرار داشت که نباید این مفاهیم را در فلسفه او به معنای اخلاقی و ارزشداورانه آنها تفسیر نمود، اما با وجود این، نوع نگاهی که او در باب اصالت دازاین برگزیده بود با مفهوم اصالتی که در اینجا محل بحث است، بیارتباط نیست. هیدگر ذیل عنوان «سقوط و پرتاب شدگی» در کتاب وجود و زمان (بند ۱۷۶ به بعد)، ضمن تحلیلی که به زعم نگارنده از یک روانشناسی وجودی بسیار عمیق حکایت دارد، سقوط دازاین را مثابه یکی از خصایص وجودی (تعیّن اگزیستانسیال) او که با آن زاده میشود، مساوق با یکسره مجذوب دیگران شدن میداند. دازاین هنگامی که خویشتن و هستیِ آنجایی خود را در دیگران از کف میدهد، اصالت خویش را به فراموشی سپرده است. اما در نقطه مقابل، دازاین اصیل، به جای تبعیت از «هرکس» و مقهور سلطنت قاهرانه «دیگران» واقع شدن، با فاصله گرفتن از میانمایگی روزمرده، ارتباطی تازه با خود و دیگران برقرار میکند و بنا به مقتضیات و انتخابهای آزادانه خویش عمل میکند. بیشک هیدگر در بحث از مفهوم اصالت، گوشه چشمی به آراء و اندیشههای کییرکگور داشته است. برای توضیح بیشتر در این باره نک: هایدگر و پرسش بنیادین، فصل۹ و۱۵.
[۱۵] «مردم اندیشهمند از راه [دائو] میشنوند
و سخت میکوشند که آن را دنبال کنند
مردم معمولی از راه میشنوند
و به سوی آن میروند و از آن دور میشوند
مردم بیاندیشه از راه میشنوند
و دربارهاش لطیفه میگویند.
راه نمیبود
اگر در باباش لطیفه نمیگفتند.» (دائوده جینگ، دفتر دوم، فصل۴۱)