چرامیگوییم قرآن کلام خداست – ۳
حسین پورفرج: تا کنون دو بخش از گفتار حاضر: «چرا میگوییم قرآن کلام خداست» از نظر گذشت، که موضوع آنان مختصراً چنین بود: ۱-«امییتِ خاتمی» مبنی بر: تهیضمیری پیامبر(ص) از جهانبینیهایِ قالبِ مرسوم، و ۲-«زاویهداری اقوالِ الهی و احوال نبوی» مبنی بر: اختلافِ رأی مافوقی با سعیِ نبیاکرم(ص). و حال هم بخش ثالث، بخشی به نام «پیامبر(ص) در پرانتز». بخشی کاملاً ساختاری و کاملاً قابلِ چانهزنی. که آن نیز، هم نیازمند تفضیلهای وسیعتراست و هم محتاجِ تفصیلهای صریحتر. و لاجرم تشریح این مجال:
(۳)
پیامبر(ص) در پرانتز[۱]
بگذارید بخش سوم را با نقلی از قرآنپژوه برجسته مهندسعبدالعلیبازرگان آغاز کنیم:
تنوع در مخاطبین قرآن به مراتب بیش از گویندگانش است و این فراگیری و شمول را در هیچ کتاب دیگری نمیبینیم. خودِ همین تغییر دائمی زمان (ماضی، مستقبل و حال) و ضمائر (همه حالات ششگانه) و تفاوت مخاطبین، نشانه خدائی و فرازمانی فرامکانی بودن آن است که دیگران را از آوردن مشابهش نا توان میسازد.
امّا انواع مخاطبین:
۱- مخاطب قرآن در مواردی، بخصوص در سالهای نخست، شخص پیامبر(ص) است یا اهلبیت او… ۲- گاهی مخاطب مومنیناند و خدا درباره پیامبر با آنها سخن میگوید!! در این حالت آورنده قرآن غائب فرض میشود. ۳- مردم معاصر پیامبر (اعم از مومن و کافر و منافق) مخاطب مستقیم آیات زیادی هستند. ۴-در بسیاری از موارد ، اهل کتاب و بنیاسرائیل مخاطب واقع شدهاند، به گونهای که انگار این کتاب برای هدایت آنها و در تائید و تصدیق و تقویت تورات و انجیل نازل شده است. ۵- «ناس»، یعنی تودههای مردم، صرفنظر از ملت و آئین با خطابهای: یا ایهاالناس(۱۹ بار) یاایها الانسان، یا بنیآدم و… مخاطبین آیههای زیادی هستند. قرآن خود را: «هدیللعالمین» (هدایت برای عالمیان)، «کافه للناس» (فراگیرنده همه مردم)، «نذیراً للبشر» (هشدار دهنده به بشریت) و «رحمهً للعالمین» معرفی کرده است. ۶-مخاطب قرآن گاهی فرشتگان هستند، گاهی هم ابلیس.۷- زمین و آسمان و حتی موجودات نیز گاهی مخاطب قرآن واقع شدهاند!
در موارد فوق، اعم از گوینده یا مخاطب، خدا به عنوان یکی از دو طرف گفتگو و پیام مطرح است.[۲]
و ما در این گریز با نوعِ دوّم مخاطبانِ قرآن یعنی: «گاهی مخاطب مومنیناند و خدا درباره پیامبر با آنها سخن میگوید!! در این حالت آورنده-یعنی بنیاکرم(ص)- قرآن غائب فرض میشود…»سروکار داریم و به شرحِ این ادله میپردازیم. و حال تشریحی بر مفهوم «پیامبر(ص) در پرانتز».[۳] مراد از مفهوم مذکور ایناست که در رابطۀ گوینده/مبداء –شنونده/مقصد،[۴] آیا میتوان مواردی یافت که در آن نبیاکرم(ص) به واقع ندید گرفته شود؟! و اصلاً از بازیگری برکنار گردد؟! آیا میتوان شواهدی پیدا کرد که در آن پیامبر(ص) از «مخاطب بودن»خلاصی یابد؟! و جایگاه فرعی ابتیاع کند؟! و نیز: آیا میتوان نمونههایی پنداشت که در آن محمّد(ص) تنها تماشاچیگری نماید؟! و به نظاره ماوقع بپردازد؟! که به قاطعیت در جواب تمامِ این سوالات میتوان گفت: آری. هکذا، منظور از کاربرد اصطلاح «پیامبر(ص)در پرانتز» ایناست که همانا در قرآن بعضاً -دیده میشود- که پیامبرخاتم(ص) نه گوینده است و نه شنونده، و نه مبداء است و نه مقصد. نه فاعل است و نه مفعول، و نه کاشف است و نه مکشوف. و نیز: نه معلِّم است و نه متعلِّم، و نه جوینده است و نه یابنده. که درک این مذکورات نیاز به مقدماتی چند دارد.
بنابراین، وقتی میگوییم «پیامبر(ص)در پرانتز» میباید مقدمات زیر را در نظر بگیریم و پیرامون آن به داوری بنشینیم، که این مقدمات چنینند:
۱-وجود رابطهای تشخیصشونده،
۲-وجود دو کنشگر ارتباطپذیرنده.
۳-صلاحیتِ موضوعی
الف/+بنوی، ب/-نبوی[۵]
و ۴-غیبت/استتار پیامبرانه.
زینروی، تحقق اصلاحِ «پیامبر(ص) در پرانتز» زمانی میسر میشود که تمامِ موارد فوق: اولاً در صحنه حضور بهم رسانند و دوماً به ادراک خواننده بنشینند. چنان نگردند که مثلاً سه مورد از چهار مورد(۳از۴) احراز یابد و یک مورد(۱از۴) معلَّق بماند. چنان نگردند که مثلاً یک طرف از دو طرف(۱از۲) مجهولالهویه باشد و یک طرف دیگر(۱از ۲) معلومالحال بُوَد. و نیز: چنان نگردند که:
الف: این رابطه را عاملی سوم(۲+) تبیین کند،
و ب: این رابطه را عامل سوم کاذب جلوه دهد.
همچنین تذکار دیگری پیرامون این مقدمات لازم به ذکراست و آن ایناست که این چیدمان کاملاً جنبۀ انباشتی دارد و از مورد اوّل به موارد بعد بار میگردد. بدینمعنا زمانی که میگوییم «غیبت/استتارپیامبرانه»، در گفتارمان معتقدیم که این مورد در پشتبند خود موارد پیشتر، از قبیلِ: «صلاحیتِ موضوعی» خواه از نوع «+نبوی» یا «-نبوی» و نیز «ارتباطپذیرندگی» و «تشخیصشوندگی» را داراست و میتواند یدککش تمام موارد (۱)، (۲) و (۳) نیز باشد.[۶] و حال آنکه برعکس آن هیچگاه امکانپذیر نخواهد بود. هکذا، وقتی ما رابطهای را تشخیصشونده دانستیم، صرفاً آن را تشخیصشونده دانستهایم، و این بدان معنا نیست که این رابطه هم ارتباطپذیرنده است و هم دارای صلاحیت، و نیز هم سنجنده «غیبت/استتار بنوی». و قسعلیهذا.[۷]
همچنین، در اینجا و پیش از پرداختن به مسئله اصلی این بخش، جا دارد که میان دو نمونه از اصطلاح:«پیامبر(ص) در پرانتز» تمایز قائل شویم و تعریف آن را ذکر کنیم. که این دو نوع چنینند:
الف/«پیامبر(ص) در پرانتز»/ در مرکز: مراد از نوع اوَّل این اصطلاح ایناست که پیامبرخاتم(ص) «عاملِ گفتگو» نیست، امّا «قابلِ گفتگو» چرا. که این یعنی: حذفِ جسمی پیامبرخاتم(ص) از بحث، لیکن حفظ روحی او در مجال.
و ب/ پیامبر(ص) در پرانتز»/ در فرع: بدین منظور که پیامبرخاتم(ص) نه «عاملِِگفتگو»است و نه قابلِ آن. که این یعنی: حذف کاملِ پیامبرخاتم(ص) از بحث: هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی.[۸]
و حال ردیابی آنچه رفت در متن و ابتدا پیگیری نوعیتِ «پیامبر(ص) در پرانتز»/در مرکز[۹]: باری، در قرآن آیاتِ گوناگونی به چشم میخورد که در آن پیامبرخاتم(ص) تنها موضوع بحث میان دو طرف رابطه است و هیچ نقشی –چه از لحاظ گویندگی و چه از لحاظ شنوندگی- برعهده ندارد. این آیات به وضوح نشان میدهد که نبیاکرم(ص) نه میتواند تأثیری در مکاملۀ (A) با (B) به جا بگذارد و نه خواهد توانست محتوای ضمنی بحث را متغیر سازد. نه میتواند الگویِ ابلاغی گفتارین را واژگون گرداند و نه خواهد توانست رنگِ معیارینِ زمینه را منقبل ورزد. و نیز نه میتواند گزارههای موافق/مخالف را بازکاوی کند و نه خواهد توانست فحوایِ تصدیق/تشویق را وفور بخشد. که این خود نشان از حقیقتی فربه است.
لذا، اکنون جهت درکِ دقیقتر مصادیق نوعیتِ اوَّل، جا دارد تمایزی میان دو گونه از اصطلاح «پیامبر(ص) در پرانتز/در مرکز» قائل شویم و نمونههای آن را بشکافیم. که این دو گونه چنینند:
الف/«پیامبر(ص) در پرانتز»/در مرکز/تشویقی-تکریمی»
و ب/«پیامبر(ص) در پرانتز»/در مرکز/ توبیخی-تعلیمی».[۱۰]
و اینهم نمونههای متنیِ کار و نخست از گونۀ (الف):
(۱) «أوَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى مَا ضَلَّ صَاحِبُکُمْ وَمَا غَوَى وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلا وَحْیٌ یُوحَى عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَى ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوَى وَهُوَ بِالأفُقِ الأعْلَى ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَى فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَى مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا یَرَى وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْرَى عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهَى عِنْدَهَا جَنَّهُ الْمَأْوَى إِذْ یَغْشَى السِّدْرَهَ مَا یَغْشَى مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى َفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا یَرَى وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْرَى عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهَى عِنْدَهَا جَنَّهُ الْمَأْوَى إِذْ یَغْشَى السِّدْرَهَ مَا یَغْشَى مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ آیَاتِ رَبِّهِ الْکُبْرَى»/سوگند به اختر [= قرآن] چون فرود مىآید [که] یار شما نه گمراه شده و نه در نادانى مانده و از سر هوس سخن نمىگوید این سخن بجز وحیى که وحى مىشود نیست آن را [فرشته] شدیدالقوى به او فرا آموخت [سروش] نیرومندى که [مسلط] درایستاد در حالى که او در افق اعلى بود سپس نزدیک آمد و نزدیکتر شد تا [فاصلهاش] به قدر [طول] دو [انتهاى] کمان یا نزدیکتر شد آنگاه به بندهاش آنچه را باید وحى کند وحى فرمود آنچه را دل دید انکار[ش] نکرد آیا در آنچه دیده است با او جدال مىکنید و قطعا بار دیگرى هم او را دیده است نزدیک سدرالمنتهى در همان جا که جنهالماوى است آنگاه که درختسدر را آنچه پوشیده بود پوشیده بود دیده [اش] منحرف نگشت و [از حد] در نگذشت. به راستى که [برخى] از آیات بزرگ پروردگار خود را بدید(نجم/۱-۱۸)
(۲) «وَکَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّهً وَسَطًا لِّتَکُونُواْ شُهَدَاء عَلَى النَّاسِ وَیَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیدًا…»/ و بدین گونه شما را امتى میانه قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر بر شما گواه باشد(بقره/۱۴۳)
(۳) یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءکُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِن رَّبِّکُمْ فَآمِنُواْ خَیْرًا لَّکُمْ وَإِن تَکْفُرُواْ فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَکَانَ اللّهُ عَلِیمًا حَکِیمًا/ اى مردم آن پیامبر [موعود] حقیقت را از سوى پروردگارتان براى شما آورده است پس ایمان بیاورید که براى شما بهتر است و اگر کافر شوید [بدانید که] آنچه در آسمانها و زمین است از آن خداست و خدا داناى حکیم است (نساء/۱۷۰)
(۴) إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِیمًا/خدا و فرشتگانش بر پیامبر درود مىفرستند اى کسانى که ایمان آوردهاید بر او درود فرستید و به فرمانش بخوبى گردن نهید(احزاب/۵۶)
(۵) وَاعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِّنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُوْلَئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ/و بدانید که پیامبر خدا در میان شماست اگر در بسیارى از کارها از [راى و میل] شما پیروى کند قطعا دچار زحمت مىشوید لیکن خدا ایمان را براى شما دوستداشتنى گردانید و آن را در دلهاى شما بیاراست و کفر و پلیدکارى و سرکشى را در نظرتان ناخوشایند ساخت آنان [که چنیناند] رهیافتگانند(حجرات/۷)
باری، آیات فوق به وضوح نشان از وجود رابطهای ویژه دارد، رابطهای که در آن پیامبرخاتم(ص) نه عاملیت طرفِ (A) را داراست و نه عاملیت طرف (B) را. نیز نه آگاهیدهندگی این جهت را و نه آگاهییابندگی آن جهت را، و حتّی نه تأثیرگذاری این سوی را و نه تأثیرپذیری آن سوی را. پس در اینجا پیامبرخاتم(ص) بازیگر نقش اوَّل و یا ثانویه نیست، بلکه موضوعیاست جهت برقراری یک مکالمه و-یا به عبارت بهتر- یک ارتباط، آنهم ارتباطی از رایحۀ تکریم و الگوستانی و از زاویۀ ستایش و زیستن.
و حال نمونهای از گونۀ (ب):
(۶) «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ فَمَا مِنکُم مِّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِینَ وَإِنَّهُ لَتَذْکِرَهٌ لِّلْمُتَّقِینَ وَإِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنکُم مُّکَذِّبِینَ…»/ و اگر [او] پارهاى گفتهها بر ما بسته بود دست راستش را سخت مىگرفتیم سپس رگ قلبش را پاره مىکردیم و هیچ یک از شما مانع از [عذاب] او نمىشد و در حقیقت [قرآن] تذکارى براى پرهیزگاران است و ما به راستى مىدانیم که از [میان] شما تکذیبکنندگانى هستند(حاقه/۴۴-۴۹)[۱۱]
در یگانه نمونه گونۀ (ب) نیز همانند مجموعه نمونههای گونۀ (الف)، پیامبرخاتم(ص) از صحنه غایب -و لذا تنها موضوع رابطه- است و چنان است که به قول حافظ: «الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد/مرا روزی مباد آن دم که بییاد تو بنشینم».[۱۲] با این وجود، کنون میباید تفاوت فربهای را هم در نظر داشت. تفاوتی که علیرغم تمامِ همانندیها همچنان برقرار است و همچنان جان دارد. باری، در گونۀ (ب) بر خلاف گونۀ (الف)، پیامبرخاتم(ص) دیگر مورد «تشویقهای قطعی» قرار نمیگیرد و اوصاف او اشاعه نمییابد. بلکه در اینجا نبیاکرم(ص) به جایِ تشویق و تصدیق، تحت «توبیخهای احتمالی» واقع میشود و لذا تنبه میپذیرد، که این قبض خود نیاز به بسطی دیگر دارد.
و حال گذری بر برخی از نمونههای نوع (ب)/«پیامبر(ص)در پرانتز/در فرع»:[۱۳]
(۷) یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِی وَاسِعَهٌ فَإِیَّایَ فَاعْبُدُونِ/اى بندگان من که ایمان آوردهاید زمین من فراخ است تنها مرا بپرستید (عنکبوت/۵۶)
(۸) یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ/اى مردم ما شما را از مرد و زنى آفریدیم و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یکدیگر شناسایى متقابل حاصل کنید در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست بىتردید خداوند داناى آگاه است(حجرات/۱۳)
(۹) یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ اذْکُرُواْ نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَأَوْفُواْ بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ وَإِیَّایَ فَارْهَبُونِ/اى فرزندان اسرائیل نعمتهایم را که بر شما ارزانى داشتم به یاد آرید و به پیمانم وفا کنید تا به پیمانتان وفا کنم و تنها از من بترسید(بقره/۴۰)
روی همرفته، این نظریه مستلزم آن است که ما میانِ دو امر تمایز بگذاریم، که این دو امر چنینند:
۱-نقاشِ قرآن/بودن/نبودن،
و ۲-نقشِ قرآن/بودن/نبودن.
باری، با توجه به آنچه رفت، عیان است که قرآن اگر طبق تلقی «کلامِ محمّدی» تبیین شود، در بسیاری موارد نقاشی نخواهد داشت و اصلاً بیصاحب رها خواهد گشت. اصلاً بیافسار گسیخته خواهد ماند و بیمعیار عار خواهد بود. و نیز اصلاً بیصانع محدودیت خواهد یافت و بیشافع مهجوریت خواهد گرفت، که این اصل چندان قابل دفاع نیست. امّا آنچه قابل دفاعاست، چیست؟! آنچه قابل دفاعاست، این است که تقسیمبندی فوق به «کلامِ خداوندی» ارجاع گردد و زوایای آن با این تلقی وارسی یابد. که این تلقی میگوید:«صِبْغَهَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَهً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ»/ رنگ خدایی (بپذیرید! رنگ ایمان و توحید و اسلام؛) و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است؟! و ما تنها او را عبادت میکنیم(البقره/۱۳۸). باری، این تلقی به ما میآموزد که قرآن نقاشی دارد که این نقاش گاهی پیامبر(ص) را ترسیم میکند و گاهی مردم را، گاهی مشرکان را طرح میزند و گاهی مومنان را، نیز گاهی انعام را رسم مینماید و گاهی احکام را. که این یعنی به قول حافظ:
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت[۱۴]
بنابراین، قرآن نقاشی خداوند است که در نقوش مختلف مشهود میگردد و آدمیان را به تحسین وا میدارد. آنان را به تحیُّر گسیل میبخشد و از کپیبرداری مایوس میسازد. و حتّی آنان را به تماشا فرامیخواند و از تمانا عطشان میورزد. که حقا سزاوار هم همین است:
رنگ باقی صبغه الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیهرویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین[۱۵]
نتیجتاً با توجه آنچه رفت، روشن گردید که در قرآن بارها پیامبرخاتم(ص) از رابطۀ میان (A) و (B) حذف شده است و هیچ هنرنماییی را دارا نیست. در اصطلاح «پیامبر(ص) در پرانتز» محمّد(ص) مقامی دارد(/ندارد) که همانا جز «موضوعیت بحث» نمیباشد و هیچ قابلیت دیگری نمیپذیرد، هیچ سمت دیگری نمیراند و هیچ سوی دیگری میتازد و نیز هیچ طرح دیگری نمییابد و هیچ رنگ دیگری نمیستاند. که شرح آن به تفضیل در همین بخش از نظر گذشت. و حال میباید پرسید: چگونه میتوان گفت این کلام کلامِ پیامبرخاتم(ص) است، در حالی که او (الف): از بعضی صحنهها غیبت مینماید؟! و (ب): تنها تماشاچی ماوقع میگردد؟! (ج): تنها آنچه میگذرد را نظاره میکند؟! و (د): صرفاً آنچه میآید را گوش میدهد؟! و (هـ): تنها آنچه میپردازند را دل میسپارد؟! و (ی): صرفاً آنچه میآفرینند را خیره میشود؟! که این مسئله حقیقتاً مسئلهایاست فربه.
به هر روی، -گفتههای فوق- چنین مینماید که قرآن فرآوردهای نیست که بشود آن را معطوف به یک شخص دانست و آن را صورتبندی کرد، حتّی اگرم این شخص پیامبرخاتم(ص) باشد و خُلق او جهان و جهانیان را محسور سازد. ادب او ادبیات و ادیبان را شیفته گرداند و طرب او کون و مکان را به رقص آورد. و نیز ناز او ناز و نازداران را به رشک رساند و نماز او عقل و احساس را به کمال بخشد. که اینهم حسن ختام این بخش با ابیاتی بیمانند از شیخ رومی مولانای بلخی:
لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظست محفوظ از خطا
نه نجومست و نه رملست و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب[۱۶]
[۱]– پر واضح است که پذیرش این نظریه تنها در گرو ارجاع آن به مسئله اصلی تحقیق میباشد نه وابسته به نگاهی منفعل و بیزمینه. که شرحِ آن در این بخش به تفصیل خواهد آمد.
[۲] -برای مطالعه جامع، مراجعه فرمائید به مقاله مهندس عبدالعلیبازرگان تحت عنوان «هوى» یا «هدى» در کلام وحى، وب سایت رسمی مهندسعبدالعلی بازرگان.
[۳] -صاحب این قلم، این مفهوم(البته به تعبیر خود پدیدارشناسان اپوخه) را از ادموند هوسرل فیلسوف برجسته پدیدارشناختی و نیز پدر معنویِ جامعهشناسی پدیدارشناختی وام گرفتهاست و هرگز نمیخواهد که آن را بر اهداف این مجال عطف کند، چرا که به قولِ حافظ:«با خرابات نشینان ز کرامات ملاف/ هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد». علی ایحال، در اینجا ذکر تعریفی از مفهوم «اپوخه کردن» و بیان نظر هوسرل نیز نمیتواند خالی از لطف باشد و باد در هاون کوبیدن بنماید. او خود در تشریح این مفهوم میآورد: پدیدارشناسی با اپوخۀ کلی(خودداری از داوری)درباره وجود یا عدم وجود جهان، در حقیقت جهان را به مثابۀ ابژه پدیدارشناختی از ما سلب نکرده است، ما جهان را به مثابۀ متعلق اندیشه حفظ میکنیم(مراجعه فرمائید به: ادموند هوسرل، تأملات دکارتی، ترجمه عبدالکریمرشیدیان، تهران، نشرنی). و این شاید همان والد غایی پدیدارشناسی هم هست: پدیدارشناسی وقتی متولد میشود که مسئله مربوط به هستی را به طور موقت یا دائم میان دو پرانتز نهادند و کیفیت ظهور اشیاء را به صورت مسئلهای مستقل بررسی کردند(مراجعه فرمائید به: آندره دارتیگ، پدیدارشناسی چیست؟! ترجمه محمودنوالی، نشر دانشگاه تهران، سمت). همچنین، در این راستا بدین گفته از جرج ریتزر جامعهشناس شهیر هم عنایت ورزید: پدیدارشناسی به جای تقلیل یک عامل به عامل دیگر در جهان تجربی، سراسر جهان تجربی را در پرانتز میگذارند تا به جوهر آگاهی دست یابند.(بنگرید به:نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، نشر علمی).
[۴] -تشریحِ این مسئله، در نوشتار مجزایی تحت عنوان «خدا، محمّد(ص) و عنصر دیگری» به تفصیل خواهد آمد.
[۵]-مراد از کاربرد«+ نبوی» و «– نبوی» ایناست که روابط مذکور یا پیرامون خود پیامبرخاتم(ص) یعنی با محوریت موضوعی او مطرحند یا به موضوعی دیگر غیر موضوع نبیاکرم(ص) میپردازند. که امر در ادامه همین بخش تشرح خواهد شد.
[۶] -این اصل در مورد تمامیِ موارد این اصلاح صادق است که میتوان آن را اینگونه تشریح نمود:
– [۱]= تشخیصشوندگی.
– [۱] (۲)= ارتباطپذیرندگی
– [۱]+[۲] (۳)=صلاحیت موضوعی
– [۱] + [۲]+ [۳] (۴)=غیبت/استتار پیامبرانه.
[۷] -با توجه به توضیحاتی که تا کنون آمد، بلیغ مینماید که این ما در اینجا در پی تئوریزه کردن نوعی رابطۀ خاص در قرآن هستیم، رابطهای که در آن پیامبرختام(ص) عامل/ضابط ارتباط نیست امّاحامل/ رابطِ ارتباط چرا. که اینهم فرمول نهایی هموست:
(A)=گوینده—(P)=رابط— (B)=مخاطب.
معالوصف. وقتی میگوییم «پیامبر(ص) در پرانتز» بدین معنا نیست که پیامبر(ص) از نقش حاملیت وحی هم غایب است. بلکه بدین معناست که او صرفاً در نوع خاصی از روابط جایی ندارد و لذا بینقش میباشد. که این از توضیحات ماقبل و مابعد همین بخش بلیغ خواهد گردید.
[۸] -هر یک از دو نوع فوق خود میتواند به انواعِ جزئیتری نیز تقسیم گردد که در اینجا جهت پیشگیری از اطاله کلام از بیان آن صرف نظر شدهاست
[۹] -به واقعِ هدف اصلی این متن کنکاش، دریافت و ارائه نمونههای متنی همین نوعِ «پیامبر(ص) در پرانتز»/در مرکز است، هرچند گریزی البته فربه به نوعِ دیگر«پیامبر(ص) در پرانتز»/در فرع نیز میزند.
[۱۰] -شاید در اینجا تعریفی کوتاه من باب این دو گونه از اصطلاح «پیامبر(ص) در پرانتز/در مرکز» تا حدودی ضروری باشد. مراد از گونه (الف) گونهاست که در آن ۱-پیامبر(ص)غایب(=در پرانتز)، ۲-موضع بحث(=در مرکز) و نهایتاً ۳-مورد عنایت و ارادت الهی(=تشویقی-تکریمی) است و گونه (ب) گونه است که در آن ۴-پیامبر(ص) غایب(=در پرانتز)، ۵-موصوع بحث(=در مرکز) و نهایتاً ۶- مورد نظارت و تربیتِ همو.
[۱۱] – تنها نمونۀ قرآن پیرامون اینگونه از اصطلاح «پیامبر(ص) در پرانتز»/در مرکز» همین است، که ذکر آن در بالا مشاهده میشود. هر چند که درباره لحنِ تربیتی-تذهیبی قرآن در متن نیز نمونههایی قابل انکشاف است. که چون با اصل «غیبتِ پیامبرخاتم(ص)» نمیخواند از ذکر آن امتناع مینماییم.
[۱۲] -حافظ/غزل شماره۳۵۴
[۱۳] -این نوع نیز میتوانست به انواع گوناگون تقسیم شود که جهت پیشگیری از اطالۀ کلام از تفصیل آن صرفنظر گردید.
[۱۴] -دیوان حافظ / غزل۷۷
[۱۵] -مثنوی معنوی/دفترششم/بخش۱۳۳
[۱۶] – مثنوی معنوی/دفترچهارم/بخش۶۹