دیالوگ در ایمان

راستی تو چرا ایمان داری؟ مقصودم خودِ «تو»یی. نه متکلمان و مهملاتشان. شخصِ «تو» چرا احساس کرد که باید ایمان داشته باشد؟ در پاسخ به این پرسش شتاب نکن. چون اگر بگویی «خوب، در خانواده‌ای باایمان بوده‌ام»، تو را با اضطرابت تنها می‌گذارم، زیرا پیش از این هم ایمانی نداشته‌ای و اکنون تنها از خللی در نشخوارِ فکریِ محبوبت، مضطرب شده‌ای…

| محمد ذوقی |

 «گفته شده است ایمان بیاورید تا جاودانه شوید، اما من می‌گویم ایمان ببازید تا نیکی کنید.»
آپوکریفا

  • کمکم کن. ایمانم را باخته‌ام.
  • بنشین و شتاب نکن. من هنوز قهوه‌ی صبحم را نخورده‌ام. در این فاصله هم اگر تو بمیری، هیچ خدای «عدالت‌پیشه‌ای» به احترامِ چنین اضطرابی نارستگارت نمی‌کند. هرچند اگر من به جای خدای تو بودم، چنین اضطرابی را از هر ایمانی برتر می‌داشتم.

***

  • راستی تو چرا ایمان داری؟ مقصودم خودِ «تو»یی. نه متکلمان و مهملاتشان. شخصِ «تو» چرا احساس کرد که باید ایمان داشته باشد؟ در پاسخ به این پرسش شتاب نکن. چون اگر بگویی «خوب، در خانواده‌ای باایمان بوده‌ام»، تو را با اضطرابت تنها می‌گذارم، زیرا پیش از این هم ایمانی نداشته‌ای و اکنون تنها از خللی در نشخوارِ فکریِ محبوبت، مضطرب شده‌ای.
  • خوب، یکی این‌که تنها نیستم و دیگر این‌که امکانِ جاودانگی‌ام هست.
  • درباره‌ی دلیلِ اولت که به تو حقی نمی‌دهم بیش‌تر از آدم‌های تنهای دیگر – یعنی تقریباَ تمامیِ آدم‌ها – مضطرب باشی؛ آدم‌هایی که تنها هستند و تازه فانتزیِ ایمانِ تو را هم ندارند و از دنیا طلب‌کار هم نیستند. تو هم مثل آن‌ها می‌توانی با دوشِ آبِ سرد، کارِ دیوانه‌وار، عشق و هنر مرهمی برای تنهایی‌ات بیابی. اما امکانِ جاودانگی که گفتی، حرفِ حساب است. هرچند زننده و تاجرمآبانه. بشارتِ «ایمان بیاورید تا جاودانه شوید» تفاوتی با بشارتِ «حساب باز کنید تا برنده شوید» ندارد. خدا را نیز تاجری انگاشته‌ای که جاودانگی را به بهای ایمان می‌فروشد.
  • منکرِ نوعی معنای بده بستان در این فرایند نیستم. اما کم‌لطفی است اگر آن را تجارت بنامیم، زیرا هیچ چیزش به تجارت نمی‌ماند. ما متاع (جاودانگی) را ندیده‌ایم. و اصلاً به حکمِ «عقلِ سلیم» باور نداریم که چنین متاعی بتواند وجود داشته باشد. چیزی شبیهِ تخمِ سیمرغ است. حتی از نظرِ آن «عقلِ سلیم» امکانِ وجودِ تخمِ سیمرغ بیش‌تر از جاودانگی است. اما به جز متاع، تاجر را هم ندیده‌ایم.
  • پس از کسی که ندیده‌ای، چیزی را که ندیده‌ای، می‌خری. تازه بگذار این را هم اضافه کنم که جنس را تنها وقتی تحویل می‌گیری که دیگر نیستی و امکانِ فسخِ معامله را نداری. عجیب است که در چنین سودایی، انتظار داری که مضطرب هم نباشی. این نه سوداگری که قمار است، آن هم بزرگ‌ترین قمار، و قمار هم اضطراب دارد. اما تو هیچ حقی نداری که بیش‌تر از دیگر قماربازها مضطرب باشی. و اگر نمی‌توانی این اضطراب را تحمل کنی، از پای میزِ قمار برخیز.
  • ولی مرگ را چگونه چاره کنم؟
  • مگر مرگ چاره‌ای هم دارد؟ با یا بدونِ جاودانگی تو مرگ را خواهی چشید. قمار و اضطرابِ ایمانت هم برای «پس از» مرگ است. پس اگر جاودانگی می‌خواهی – البته پس از چشیدنِ طعمِ مرگ – از پای میزِ قمار تکان نخور. آن مردکِ حسابگر، پاسکال، مگر همین را نمی‌گفت؟
  • پس گریزی از اضطراب نیست؟
  • در این قمار، نه. در این ایمانِ حقیرِ کیرکگوری، نه – که عالم را آب ببرد، ولی میزِ قمارِ مرا نه. حال بیا و لَختی کیرکگور نباش و به چیزی جز خودت بنگر. به دیگری. قهوه می‌خوری؟

***

  • پیش‌تر از «امکانِ» جاودانگی گفتی. یعنی ممکن است جاودانه نشوی؟
  • آری، اگر ایمانم را ببازم، و یا خوب نباشم. اما این دو با هم مرا جاودانه می‌کند.
  • «با هم». چه خوب گفتی. یعنی این دو می‌توانند بی‌یکدگر نیز باشند؟ بی‌هیچ ملازمتی ضروری؟
  • آری.
  • پس به من بگو نیکی چیست؟
  • همه‌ی کارهای خوب. از عبادتِ خدا تا احسان به مردم.
  • اما مگر نگفتی که ایمان و نیکی می‌توانند بی‌هم باشند؟ پس چرا عبادت را نیز داخلِ نیکی کردی؟ آیا کسی پیدا می‌شود که بی‌ایمان به خدایی، او را عبادت کند؟ آیا دقیق‌تر آن نیست که دایره‌ی نیکی را تنگ‌تر بگیریم و ملاکمان تنها آن نیکی‌ای باشد که بدونِ ایمان نیز انجام می‌پذیرد؟ و حتی تنگ‌تر؟ یعنی آن نیکی‌ای که با جاودانگی نسبتی دارد؟ تو در قمار ایمان، دست‌کم از این حیث آسوده‌ای، زیرا طرفِ تو جاودانه است، و طبعاً از یک جاودانه می‌توان جاودانگی را امید داشت. ولی در نیکی چه؟ زیرا می‌بینیم که برخی نیکی‌ها به‌غایت پست است. شیر و پلنگ را دیده‌ای که چگونه از پای لاشه‌ی شکار برمی‌خیزند و به حیواناتِ دیگر فرصتِ خوردنِ مانده‌غذای خود را می‌دهند؟ این نیکی‌ها – که دوست دارم آن‌ها را «احسان‌گون» بنامم – دقیقاً چنین است؛ در حکمِ بخشیدنِ مانده‌غذاست. مثلاً جمع‌تر می‌نشینیم تا دیگری نیز در کنارمان بنشیند، یا اسکناسی به گدایی می‌دهیم، یا با جزئی از ثروتِ خود کاری عام‌المنفعه می‌کنیم، یا البسه‌ی مستعملِ خود را به نیازمندان می‌دهیم، یا خوردنی‌ای خیرات می‌کنیم. ما با انجامِ این نیکی‌ها بر شیر و پلنگ برتری نمی‌یابیم، ولی با ترکشان از شیر و پلنگ نیز پست‌تر خواهیم شد. بعید می‌دانم از چنین نیکی‌های حقیر و میرا و «طبیعی»ای جاودانگی‌ای حاصل شود. البته شاید شیر و پلنگ هم جاودانه شوند. و شاید انسان هم جاودانه نشود. اما اگر قرار باشد چیزی انسان را به‌رغم شیر و پلنگ جاودانه سازد، نیکی‌های احسان‌گون و غریزه‌ی مانده‌غذا نخواهد بود. اما دسته‌ای دیگر از نیکی‌ها – که «ایثارگون»شان می‌نامم – صاحبِ خصلتی عجیب است. ضدطبیعی. بی‌فایده. رنج‌آور. گویی خاصِ آدمی. یا گویی تنها آدمی قادر به انجامِ آن‌هاست. هیچ حیوانی تمایلی به انجامشان ندارد. زیرا مخالفِ تکامل است. مخالفِ بقاست. آدمی در این نیکیِ غریب از خود می‌کاهد تا به دیگری بیفزاید. و این دیگری نه‌تنها انسان که می‌تواند هر موجودِ زنده‌ی دیگری باشد. اما انسان چرا «مرتکبِ» این نیکی‌ها می‌شود؟ چرا به جای این‌که جمع‌تر بنشیند برمی‌خیزد و جایش را به دیگری وامی‌گذارد؟ چرا از دارایی و حتی جانِ خود می‌گذرد؟ آیا دیوانه است؟
  • به نظرم جامعه به این نیکی‌ها نیاز دارد. این نیکی‌ها فرد را تباه می‌کند ولی به دوامِ جامعه مدد می‌رساند.
  • اتفاقاً دورکیم هم چنین می‌اندیشد. ولی نیکی‌های ایثارگون تباهنده‌ی جامعه نیز هست. هیچ جامعه‌ای با ایثار قوام نمی‌یابد. جامعه‌ای متشکل از میلیون‌ها آدم که به توصیه‌ی عیسی از ثروتِ خود می‌گذرند تا نیک باشند و چون پرنده‌ی آسمان و سوسنِ صحرا در غمِ فردای خود نیستند، دیگر نه جامعه که اجتماعی متشکل از میلیون‌ها فرد است. واحه‌ای با میلیون‌ها صومعه. جامعه نیکی‌های ایثارگون را تنها به شکلی محدود برمی‌تابد، و الا دیگر جامعه‌ای در کار نخواهد بود. اما حتی وقتی هم که مشوقِ آن نیست، بزرگش می‌دارد. بسیار بزرگ. مثلِ طلسمی بزرگ که زندگی‌بخش است اما اگر بدان دست بزنی خواهی مرد.
  • شاید اصلاً همان‌گونه که گفتی، انسان دیوانه است. شاید این مغزِ متکامل انسان را دیوانه کرده و نیکی‌های تباهنده‌ی ایثارگون را در نظرش پرقدر ساخته.
  • اگر به‌راستی این‌گونه بود، نسلِ بشر آن‌قدر نمی‌پایید که نوبت به گفت‌وگوی من و تو برسد. دیوانگی تفریح نیست که گاهی بدان بپردازی. نمی‌گویم تکاملِ افسارگسیخته‌ی مغز، او را در پیدا کردن راهِ خود در میانِ سوائقِ حیوانی و زنهارهای عقلی، یا به قولِ کُستلر، غریزه‌ی بقا و مرگ‌آگاهی، به تنگنا نینداخته، اما دیوانگی بحثِ دیگری است. اتفاقاً خسّتِ آدمی در انجامِ نیکی‌های ایثارگون نشانه‌ی عقلی کاملاً سالم در اوست. ولی همین عقلِ سالم که میلی به این دسته از نیکی‌ها ندارد، در آن‌ها به دیده‌ی اعجاب و حسرت می‌نگرد. و نکته‌ی دیگر: من در حینِ انجامِ نیکی‌ای ایثارگون کاملاً معتقدم که دارم درست‌ترین کارِ ممکن را انجام می‌دهم، در همان حال که می‌دانم این کار هیچ فایده‌ای برای من ندارد. ما در جنون، امکان ندارد که قادر به چنین ارزیابی‌ای از اعمالِ خود باشیم. ما در کمالِ عقل ایثار می‌کنیم.
  • اما حتی اگر این‌گونه باشد، باز هم نمی‌توانم این نیکی‌ها را به فراطبیعت بچسبانم. این‌ها در طبیعت‌اند. جزئی از طبیعت‌اند.
  • مگر مقدساتِ دیگر خارج از طبیعت‌اند؟ اماکنِ مقدس، اوراقِ مقدس، انسان‌های مقدس؟ چرا این پرسش را در مواجهه با آن‌ها نمی‌کنی؟
  • در این‌ها وحیی در کار است. وحیی – واقعی یا خیالی – ادعا دارد که از جهانی به جز این جهانِ مادی فرارسیده و دواعی‌ای دارد. آدم‌ها خواه ناخواه متوجهِ فراطبیعت‌اند. حال با راست و دروغش کلنجار می‌روند. اما در این‌جا چه؟ وسطِ طبیعت می‌گویی که فراطبیعت یافته‌ای؟ به پشتوانه‌ی کدام ادعا؟ کدام وحی؟ این نیکی‌های ایثارگونِ تو که زبان ندارند.
  • مگر وحی چیست؟ تنها یکی از اشکالِ متنوعی که آدمی ارتباطِ خدایان با خود را در قالبِ آن‌ها دریافته و در سنتِ ابراهیمی دست بالا را یافته، و تو می‌خواهی هر انسان و هر خدایی را در هر زمان و هر جایی به این کانالِ ارتباطی منگنه کنی. واقعاً توقع داری که در این جهانِ افسون‌زدوده‌ی «بی‌غایت» خدایی به سخن درآید؟ چه چیزی را به خود منتسب کند؟ آشوبِ کیهانی بی‌کرانه را؟ یا زمینی را که لَختی در میانه‌ی این آشوب، بستری برای حیات شده؟ حیاتی که عن‌قریب – در مقیاسی کیهانی – بلعیده‌ی همان آشوب خواهد شد؟ آسایشگاه‌های روان پر از کسانی است که هم‌چون تو خدا را هنوز در کارِ کلمه‌سازی انگاشته‌اند. شاید برای انسانِ بالغِ امروز که مفهومِ «خالقِ جهان» تداعیگرِ هیچ احساسِ آبرومندانه‌ای نیست، تأمل در نیکیِ ایثارگون، او را متوجهِ خدایی سازد که خالقِ مفتخرِ این دیوانه‌خانه نیست. یک خدای بی‌جهان.
  • صبر کن. داری تند می‌روی. نمی‌توانی بر روی این نیکی‌های ایثارگون که خود هنوز پا در هواست، الهیاتی بنا کنی. آیا چنین نیکی‌های – به قول تو – بی‌فایده‌ی رنج‌زا نمی‌تواند مصادیقی از همان تکلیفِ ناخوشایند کانت باشد؟ و یا تظاهراتی از غریزه‌ی مرگِ فروید؟
  • نه، تکلیفِ کانتی که از سوی وجدانی خودآیین امر می‌شود دایره‌ای به وسعتِ اخلاق دارد. هیچ انسانی نیست که در زندگی با فرامین اخلاقیِ وجدان به معنای کانتیِ آن رویارو نشود، اما همو ممکن است حتی یک بار هم برای انجامِ نیکی‌های ایثارگون، جانِ خود را در تنگنا نبیند. رنج در تکلیفِ کانتی ناشی از اجباری است که در انجامِ آن حس می‌کنی، و نه آن‌چه از نفسِ انجامش به تو می‌رسد. تو خود را مجبور می‌سازی که راست بگویی، دزدی نکنی، آدم نکشی، بی‌آن‌که رنجی متوجهِ تو شود. شاید حتی از آن فایده هم ببری و به عنوانِ انسانی اخلاقی اعتباری بیابی و زندگی را آسان‌تر و به‌کام‌تر بگذرانی. ولی در نیکیِ ایثارگون این‌گونه نیست. این نیکی‌ها هم‌بسته‌ی رنج‌اند – کم یا زیاد. و فایده‌ای هم از آن‌ها متوجهِ تو نخواهد شد. و حتی چه‌بسا با اصرار در انجامشان، نزدِ مردم خل‌وضع و بی‌اعتبار گردی. البته نیکی‌های ایثارگون در برخی جاها – و از قضا حقیرترین نمونه‌های خود – هم‌پوشانی‌هایی با تکلیفِ اخلاقی دارد. مثلاً در واگذاردنِ صندلی به پیران. ولی کافی است که میزانِ رنج در این نیکی‌ها شدت گیرد، و آن‌گاه در کمالِ تعجب می‌بینی که وجدانِ اخلاقیِ کانتی، نه از بابتِ انجام ندادنش تو را توبیخ می‌کند و نه برای انجام دادنش، تشویق. و کم و بیش مطمئنی که نمی‌خواهی چنین اعمالی قانونی برای همگان شود. حتی چه‌بسا به‌عکس. یعنی میل به انجامِ یک نیکیِ ایثارگون، در قالبِ وسوسه نمودار شود. و هرچه سخت‌تر، وسوسه‌گون‌تر. مثلاً آیا من حاضرم خانه‌ی ملکی‌ای را که خود تنها در آن ساکنم به خانواده‌ای مستمند ببخشم و خود آواره‌ی خیابان‌ها شوم؟ مگر عیسی از آن جوان چنین چیزی نمی‌خواست؟ آیا اخلاقِ کانتی به چنین وسوسه‌ی شیطانی‌ای سنگ نمی‌پرانَد؟ می‌بینی؟ بر خلافِ نظرِ کیرکگور، برای تبدیل اخلاق به اغواگر، نیازی به مالخولیای ایمان نداری. اما غریزه‌ی مرگ نیز نمی‌تواند نیکی‌های ایثارگون را تعلیل کند. زیرا در این حال باید شاهدِ آن‌ها در عمومِ انسان‌ها می‌بودیم. اما حتی در انسانی که دست به چنین نیکی‌هایی می‌زند نیز چه‌بسا شاهدِ استمرارِ آن نیستیم. ضمناً جنسِ این نیکی‌ها متفاوت از جنسِ خودتخریبی‌ یا دگرتخریبی‌ِ ناشی از غریزه‌ی مرگ است. زیرا معطوف به زندگی برای دیگران و جستنِ معنا برای خویشتن است؛ معنایی که همیشه مددکارِ بقا و در خدمت اروس بوده. که این با کارویژه‌ی غریزه‌ی مرگ یعنی تلاش برای کاستنِ تنش و بازگرداندنِ موجودِ زنده به وضعیتِ بی‌تنشیِ مطلق (مرگ) در تضاد قرار دارد.
  • پس صرفِ این‌که در چیزی معنا بیابم، برایم بی‌فایده باشد و برای دیگران فایده‌بخش، و البته همراه با مقادیرِ معتنابهی رنج، کفایت می‌کند که آن را وحیی از جانب خدا بینگارم.
  • اساسِ سخنِ من این‌جاست که جهانی تصادفی و برآمده از آشوب، به ذاتِ خود نمی‌تواند حاملِ معنایی باشد. شکسپیری که آن میمونِ کذاییِ نشسته در پشتِ ماشینِ تحریر، تصادفاً می‌نویسد، حتی یک ارزن معنا و به تبع آن ارزش ندارد. زیرا معنا از هیچ به وجود نمی‌آید. ارتباطی که میان چیزها برقرار می‌سازم، به من معنا را ارزانی می‌دارد. من صدای پایی در راه‌پله‌ی آپارتمان می‌شنوم. و بعد صدای زنگِ در. اما وقتی در را باز می‌کنم، کسی را نمی‌بینم. این بی‌معناست. قاعدتاً یکی در را زده و گریخته. حتی آماده‌ام یک گربه و یا حتی یک روح را مسببِ این اتفاقات بدانم. زیرا در این‌ها معنایی هست. اما از من مخواه که بپذیرم صدای پا و زنگِ دری در کار بوده، اما «هیچ» کسی آن کار را نکرده. چیزی در این‌جا کم است. چارچوب معنا کامل نیست. این‌جا همه چیز بی‌معنی است. این را قیاس از وضعیتِ ما در جهان بگیر. علی‌الظاهر چیزهایی هست که می‌گوید خالقی خوش‌سلیقه آن‌ها را ساخته و پرداخته. برهانِ نظم. بدین‌سان، صدها و هزاران سال جهان برای ما معنا داشت. پس از صدای راه‌پله و زنگ، کسی را پشتِ در می‌یافتیم. خدایی غایت‌اندیش. ولی اکنون چه؟ هیچ کس پشتِ در نیست. همه‌ی آن ساخته‌ها و پرداخته‌های زیبا محصولِ تصادف‌اند. به نحوِ شرم‌آوری، جهان محصولِ تصادف است. حیاتش محصول میلیون‌ها سال تکامل، و سکوت و زیباییِ کیهانش محصولِ ابعادی خارج از تصور. آشوبی در ابعادِ بی‌نهایت، که چه‌بسا تا انقراضِ انسان نیز متعلقِ احساسِ او نگردد. و در این حال، اگر در شکسپیرِ میمونِ تایپیست معنایی هست، در این جهان هم هست. ابزورد. حال در این جهانِ سرشته از بی‌معنایی، چه چیزی می‌تواند معنایی داشته باشد؟ به آن می‌ماند که در شکسپیرِ میمون‌نوشته به پاراگرافی دل بسته باشی. اما کلیتِ این شکسپیر بی‌معناست. پس در میانِ اجزایش دنبالِ چه می‌گردی؟ میانِ شکسپیر و میمون، و جهان و تصادف ارتباطی نیست. پس معنایی هم در کار نیست.
  • اما آن‌چه میانِ انسان‌ها می‌گذرد چه؟ عشق؟ هنر؟ آن‌ها که نمی‌تواند بی‌معنا باشد. دیگر، کسی پشتِ در هست، نه؟
  • کسی پشتِ در نیست ولی عشق و هنر این قدرت را دارد که عجالتاً توهمی را برای تو پشتِ در بگذارد. و این تنها در عشق و هنر نیست، بلکه در اموری بسیار کم‌تر و کوچک‌تر نیز. در حقیقت این ذهنِ معناسازِ انسان است که در تصادفی‌ترین چیزها معنایی می‌یابد.
  • چرا فکر می‌کنی «نیکیِ ایثارگونِ» تو نباید همین کارکردِ متوهمانه‌ی معناساز را داشته باشد؟
  • اتفاقاً نیکی از معنای خودساخته‌ی انسان‌ها می‌گریزد. و همین است که چنین نامعقول می‌نماید. نیکی در سپهرِ معنای انسانی کم‌ترین اقبال را دارد. بی‌شمار انسان معنای زندگیِ خود را در عشق و هنر و پول و سکس می‌جوید، در دین و دانش، سیاست و ورزش، ولی آن که معنای زندگی را در نیکی می‌یابد آن‌قدر اندک است که «قدیس»ش می‌نامیم.
  • ولی این جاودانگیِ نیکی‌ساخته‌ی تو نیز در نهایت نیازمندِ ایمانی است که طبعاً مبتلا به اضطرابی خواهد بود. این نیز قمار است.
  • نه. نیکی قمار بر سرِ جاودانگی نیست زیرا از کسانی نیز سرمی‌زند که هیچ اعتقادی به جاودانگی ندارند و با اضطرابِ ایمان سرپنجه نیستند. اما طبعاً امثالِ من که می‌اندیشند رفتارِ بی‌جهان (نیکی) انسان را بی‌جهان (جاودانه) خواهد کرد دچارِ خلجانی از بابتِ چنین اندیشه‌ای خواهند بود، اما این خلجان زمین تا آسمان با اضطرابِ ایمان تفاوت دارد. در اضطرابِ ایمان، تو علاوه بر دل‌نگرانی از بابتِ صدقِ این اندیشه، دل‌نگرانِ رفتارِ خویش و غضبِ خالقِ مفروضت نیز خواهی بود. دل‌نگرانِ آزمون و ملعنت. دل‌نگرانِ نارستگاری و نابودگی‌ات، آن هم به دستِ خودت. ولی در جاودانگیِ نیکی این‌گونه نیست. کسی تو را دیگرآزارانه نمی‌آزماید و وزنه‌ی ایمانت را تاجرمآبانه نمی‌سنجد.
  • همین جا صبر کن! تو با چه مقدار نیکی مطمئن می‌شوی که به جاودانگی دست یافته‌ای؟ اگر در جوانی، اهل نیکیِ ایثارگون باشی و در پیری، نیکیِ احسان‌گون یا دیگر فایده‌اندیشی‌ها، تکلیفت چیست؟ می‌بینی؟ حتی در نیکی نیز، با دل‌نگرانی از بابتِ نابسندگیِ رفتارِ خودت مواجهی. و تازه چه کسی نیکیِ تو را می‌سنجد؟ آیا او نیز تاجرمآب نیست؟
  • من هیچ وقت از جاودانگی اطمینان نمی‌یابم. نیازی هم بدان ندارم. از من نیکی سر می‌زند، چون نیکی را خوشایند می‌یابم و در مقابلش خاضعم. اگر نیکی به نیتِ جاودانگی صورت پذیرد که دیگر نیکی نیست، نیکیِ ایثارگون، بلکه تنها یک معامله‌ی کثیف است. نه، نیکی را برای نفسِ نیکی انجام می‌دهی حتی اگر هیچ اعتقادی به ماورای طبیعت نداشته باشی.
  • ولی مگر خودِ تو نگفتی که رفتارِ بی‌جهان انسان را بی‌جهان خواهد کرد؟
  • گفتم، ولی نه به مثابه‌ی یک اعتقاد و جزم. بلکه تنها یک فکر. یک تفسیر از ماهیتِ این پدیده‌ی یکتا. در نظرِ من این جز وحی نیست. وحیی از سوی خدای بی‌جهان. ولی همه‌ی طراوتِ این وحی از آن‌جاست که نه متاعی دارد و نه تاجری. می پرسی چه‌قدر نیکی و چه مدت؟ و من می‌گویم آن‌چه پس از این پرسش انجام می‌دهی دیگر نیکی نیست.
  • پس در نیکیِ ایثارگون اصلاً نباید به جاودانگی بیندیشم؟ باید نیکی کنم بی‌آن‌که امیدی به جاودانگی داشته باشم؟ کدام ابرانسانی می‌تواند به جاودانگی نیندیشد و در عینِ حال به نیکی‌ای دست زند که می‌داند او را جاودانه می‌کند؟
  • نیازی به ابرانسان نیست. برای این قهرمانی، حتی انسانی ساده نیز کافی است. و مگر نیکیِ ایثارگونِ انسانِ بی‌ایمان این‌گونه نیست؟
  • یعنی می‌گویی ایمان را ببازم تا بی‌طمعی در جاودانگی، قادر به نیکیِ ایثارگون شوم؟
  • آری. خالقی در کار نیست که از تو ایمانی بطلبد. ایمان به هیچ کارت نمی‌آید. حالا چه می‌کنی؟ مضطرب می‌شوی؟ تنها می‌شوی؟ دیگر جاودانه نمی‌شوی؟ پس حال زندگی‌ات را بکن. همین چند سالی را که تا پوسیدن وقت داری، مثل هر بی‌ایمانِ دیگری زندگی کن. بی‌هیچ امیدی به ابدیت. اصلاً برو و به هر تمثالِ مقدسی …. اما صبر کن. یک پرسشِ کوچک؛ آیا در این الحاد، هم‌چنان خوش نمی‌داری که برای آسودگیِ دیگری رنجی بکشی؟ و اگر نه، و اگر که آن را احمقانه می‌یابی، آیا به چشمِ حماقتی عجیب بدان نمی‌نگری؟ حماقتی محتشم؟ پس دمی درنگ کن و همه‌ی آن‌چه را که در بابِ غرابتِ نیکیِ بی‌فایده‌ی ایثارگون گفتم، از نظر بگذران. و به وحیی که در آن جاری است گوش سپار.
  • وحی از جانبِ که؟
  • خدای بی‌جهان. من او را چنین نامیده‌ام. تو چیزِ دیگرش بنام.
  • و باز هم ایمان. می‌بینی؟ خودت در چاهی افتادی که برای ایمان کنده بودی.
  • اشتباه می‌کنی. این ایمان نیست و اضطراب و توکل و عبادتی ندارد. خدای بی‌جهان دیوانه‌ای دیگرآزار نیست، و در پیِ آزمودن و تعذیبم نیفتاده. می‌توان با او حرف زد. اما به منسک و ورد می‌خندد. به تکرار می‌خندد. به ایمان می‌خندد. به شک می‌خندد. به تاجرمآبی می‌خندد. به طمعِ جاودانگی می‌خندد، آن هم در حالی که آدمی می‌تواند در نیکیِ ایثارگون، هرلحظه بی‌جهان و جاودانه باشد. او ما را نیافریده. این دیوانه‌خانه را نیز. او ساکت است. و تنها در نیکی سخن می‌گوید. آیا به وجودش شک می‌کنم؟ آری. آیا به وجودش کافر می‌شوم؟ آری. آیا برای او مهم است؟ نه. آیا دیگر جاودانه‌ام نمی‌کند؟ اما او کسی را جاودانه نمی‌کند. جاودانگی می‌خواهی؟ آن‌جاست. ولی مراقب باش. اول باید به جاودانگی کافر شوی. اول باید ایمانت را ببازی تا بتوانی بی‌طمعِ جاودانگی، نیکی کنی. می‌پرسی ایمان به چه چیزی را ببازی؟ ایمان به این‌ که می‌توانی در قبالِ کسبِ رضایتِ خالقی دیوانه – حال یا به تلاشِ خود و یا به مرحمتِ او – جاودانگی را بخری. برای خدای بی‌جهان اصلاً مهم نیست که چه می‌‎کنی. نمی‌توانی به نزدش بروی و جاودانگی بجویی. تمثیلش می‌شود چنین چیزی:
    چشمم به باغِ سیبی می‌خورد با سیب‌هایی درشت و خوش‌رنگ. جلو می‌روم. یکی کنارِ دیوارِ باغ دراز کشیده. از او اجازه می‌گیرم که سیبی بچینم. اما می‌گوید که صاحبِ این باغ نیست و وقتی سراغِ صاحبش را می‌گیرم، می‌گوید این باغ اصلاً صاحب ندارد. می‌گویم کاش می‌شد از این باغ سیبی بچینم. و او نگاهِ عاقل اندر سفیهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «خوب برو بچین». خدای بی‌جهان نیز چنین می‌گوید. جاودانگی می‌خواهی؟ برو بردار. مال هیچ‌ کس نیست. گفته بودند ایمان بیاور تا جاودانه شوی؟ نه، اتفاقاً ایمانت را بباز تا نیکی کنی.
  • و بعد از نیکی چه اتفاقی می‌افتد؟
  • نمی‌دانم. و نمی‌خواهم بدانم. فقط می‌دانم که باید در نیکی چنگ بزنم. این‌جا چیزی هست. چیزِ خوبی هست. چیزِ بامعنایی هست. آیا جاودانه‌ام می‌کند؟ نمی‌دانم. و نمی‌خواهم بدانم. زیرا در آن حال، دیگر نیکی نمی‌کنم. تجارت می‌کنم. همین تیرگی و ابهام خوب است. همین وحی، همین چراغِ نفتیِ کوچک با آن شیشه‌ی کدرش، خوب است.
  • پس این وحیِ خدای بی‌جهانِ تو بشارتی برای سعادت نیست؟ دین نیست؟
  • نه بشارت است، نه دین است، و نه راه. بلکه فقط معنا. در جهانی بی‌معنا.

دیگر باید با من یک قهوه بخوری.

۳.۷ ۳ آرا
ارزیابی شما
صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

عضویت
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده همه ی نظرات
مرادی
مرادی
مهر ۲۳, ۱۴۰۲ ۷:۰۹ ب٫ظ

در رابطه با این بیان : “….اما حتی اگر این‌گونه باشد، باز هم نمی‌توانم این نیکی‌ها را به فراطبیعت بچسبانم. این‌ها در طبیعت‌اند. جزئی از طبیعت‌اند….” اما وجود طبیعت و ماوراء طبیعت نشانه دارد…برترین نشانه ، وجود خود انسان است…وجود غیب در درون خود ماست که ندانم چیست…وجود آنکه در درون ما در فغان و در غوغاست کنجکاو است و خلاق…این غیب درون ما برای طبیعت انسانی ما ، از جنس غیب برای کل طبیعت مادی است… در الگوی قرآنی انجام نیکی علاوه بر اثر اجتماعی و رفع تدریجی یا انباشت کاستی ها ، اثری بر نفس خود انسان (مسافر… مطالعه بیشتر»

مرادی
مرادی
مهر ۲۳, ۱۴۰۲ ۴:۴۲ ب٫ظ

“خدا را نیز تاجری انگاشته‌ای که جاودانگی را به بهای ایمان می‌فروشد.” چرا، واقعا هست…با خدا تجارت میکنیم…هر تاجری که بد نیست…تاجری که واسطه تراشی میکند تا منفعت حتمی و زیاد و راحت حاصل کند (میفروشد به دلال) و کم و گران فروشی میکند یا عیب جنس را پنهان میکند و…بد است ، بد که چه عرض کنم ، خونخوار… کلا از خودم که الگو و نظری ندارم…دیده ام قرآن خدا الگو و جوابهای منطقی و آرامش بخشی دارد…به زحمت خواندنش می ارزد…البته بشرطی که با واسطه (دلال بازی از طریق افرادی معصوم پنداشته) و دلبخواهی (به میزان عقل خود… مطالعه بیشتر»

2
0
دیدگاه خود را با نویسنده و خوانندگان در میان بگذاریدx