آسمانی اهورایی؛ زمینی اهریمنی/ مسائل ایران در گفت و گو با مقصود فراستخواه

*** فاطمه امیراحمدی: عمده‎ترین منبع استراتژیک هر جامعه، منابع انسانی آن است. جوامعی در بلندمدت به قله‎های موفقیت دست خواهند یافت که بتوانند منابع انسانی خود را به‎طور صحیح و اصولی توسعه و پرورش دهند. باید توجه داشت عنصر انسانی در سرمایه‎گذاری علمی نقش بسزایی دارد. برای تولید علم و دانش زمینه‎هایی لازم است که عمده‎ترین آن آموزش است که…

***

فاطمه امیراحمدی: عمده‎ترین منبع استراتژیک هر جامعه، منابع انسانی آن است. جوامعی در بلندمدت به قله‎های موفقیت دست خواهند یافت که بتوانند منابع انسانی خود را به‎طور صحیح و اصولی توسعه و پرورش دهند. باید توجه داشت عنصر انسانی در سرمایه‎گذاری علمی نقش بسزایی دارد. برای تولید علم و دانش زمینه‎هایی لازم است که عمده‎ترین آن آموزش است که مهم‎ترین شاخص جهانی است. ازاین‌رو، در این باب به سراغ مقصود فراستخواه عضو هیئت علمی مؤسسه‌ی پژوهش و برنامه‎ریزی آموزش عالی رفتیم و با وی به گفت‎وگو پرداختیم که مشروح آن در ادامه می‎آید.

امروز در جهان مباحثی درباره‌ی توسعه مطرح می‌شود که با عنوان «اخلاق توسعه» مشهور است، این دیدگاه به قابلیت‎های انسانی توسعه تأکید بسیار دارد. این رویکرد تا چه اندازه در جامعه‌ی علمی ما پذیرفته شده است؟

در پاسخ به این پرسش فکر می‎کنم لازم نباشد که وارد این بحث شویم که توسعه از جنس رشد و تحول است و ابعاد کیفی رشد در توسعه نمود پیدا می‎کند تا به جایی می‎رسد که انسان هدف توسعه می‎شود و معنا مهم می‎شود؛ آن چیزی که گاهی گفته می‎شود «جنبش ظرفیت‎های انسانی» (Movement Human Potentiality). فرض آن بر این است که انسان یک طرح ناتمام است و دریایی از امکان‎ها است. ظرفیت‎ها، استعدادها و قابلیت‎های نهفته‌ی بسیاری در بشر وجود دارد و نیروهای سرشاری در آدمی است که هنوز شکوفا نشده است. توسعه به این معنایی که در سؤال مطرح کردید، در واقع با این نگاه که همه‎ی توسعه برای این است که این ظرفیت‎ها و قابلیت‎ها ظهور پیدا کند و طرح ناتمام بشری فرصت ظهور بیشتر در امکان‎های انسانی آشکار شود و عیان و بیان شود.

به نظر من در جامعه‎ی علمی ما نیز توجهاتی به این مسئله وجود دارد. اگر بخواهیم یک مقدار پیشینه‎ی مسئله را در نظر بگیریم، به سرمایه‎ی انسانی (Human Capital) برمی‎گردد، به تعبیر باومن که یک انقلابی در تفکر بشری بود، در واقع آن بخش انسانی توسعه مورد توجه قرار می‎گیرد. البته در ابتدا باز هم در همین حد سرمایه‎گذاری در سلامت و آموزش انسان دنبال می‎شد –دو مسیر مهم برای سرمایه‎ی انسانی یکی سلامت (Health) و دیگری آموزش (Education) است که ظرفیت‎های کسب مطلوبیت و ظرفیت‎های تولیدی افراد با آن‎ها ارتباط پیدا می‎کند– و در حقیقت تا همین حد نگاه می‎شد. بعدها کسانی مثل فریدمن و دیگران آمدند و دیدگاه‎ها را بسط دادند که هدف تنها این نیست که قابلیت‎های تولیدی افراد افزایش پیدا کند و افراد بیشتر بتوانند تولید کنند، حتی از خود خلاقیت نشان دهند و نوآوری بکنند، تمام این موضوعات مهم است که نهایتاً رشد اقتصادی، افزایش تولید، پاسخ‎گویی به نیازهای اقتصادی که خود مسئله‌ی مهمی است را بخواهیم، اما صرف افزایش قابلیت‎های تولیدی کفایت نمی‎کند، بلکه افزایش ظرفیت‎های کسب مطلوبیت است. صرفاً بحث منفعت نباید باشد، کسب مطلوبیت است؛ یعنی کسانی عاقلانه مصرف بکنند، اینکه از اوقات خود بیشتر بتوانند بهره‎مند شوند، اینکه از زندگی خصوصی‎شان مطلوبیت‎های بیشتری طلب کنند. ببینید افراد از زندگی خصوصی و اجتماعی خود چه چیزی را طلب و تمنا می‎کنند؟ مطلوبیت‎ها (Utility) در چه سطحی است؟ می‎تواند آن‎ها گسترش پیدا کند. ما به نیازهای نوپدیدی در خود توجه پیدا کنیم و به توانایی‎های نوظهوری در خودمان برسیم و اینکه رضایت از کیفیت زندگی داشته باشیم و اینکه من بتوانم با دیگری بهتر زندگی و ارتباط برقرار کنم و بتوانم با دیگران تفاهم داشته باشم (مشارکت اجتماعی)، انسانی که می‎تواند با دیگری صلح بکند، با هستی و با طبیعت صلح بکند، جنگ با خود، با دیگری و جنگ با طبیعت و کائنات جای خود را به صلح و هماهنگی (Harmony) بدهد.

و اینجاست که یک پایداری (Sustainability) اتفاق می‎افتد؛ پایداری زمانی است که بتواند در این وضعیت به وجود بیاید. اینجا دیگر صرفاً منافع مصلحتی و بازاری، تکنیک و رشد اقتصادی هدف توسعه نخواهد بود، افق‎های تازه گشوده شدن، معناهای تازه‎ای برای بشر مکشوف شدن مدنظر است. در این مرحله، دیگر تولید معنا و نه تولید برای مصرف، حتی مصرف فرهنگی بلکه برای خلاقیت، کنجکاوی کردن و برای فهم بیشتر است. دیگر اینکه انواع هوش‎ها در انسان ظهور پیدا کند، تنها هوش عقلانی نباشد، بلکه مثلاً هوش عاطفی، هوش معنوی، هوش اجتماعی و ارتباطی، هوش میان فردی انسان‎ها پرورش پیدا کند. زمانی است که افراد IQ دارند و زمانی است که EQ یا SQ افراد توسعه پیدا می‎کند. می‎بینیم که برخی هوش هیجانی بهتری دارند و می‎توانند هیجانات خود را بهتر کنترل کنند، کامیابی‎های خود را به تعویق بیندازند، اینکه کیفیت زندگی ارتقا پیدا می‎کند و افراد کمتر به سمت بزهکاری می‎روند. زمانی است در این توسعه که افراد فراتر از منافع فردی خود عمل می‎کنند و تنوع فرهنگ‎های بشری را می‎فهمند و نیز راز این گونه‎گونی و کثرت را درک می‎کند و می‎داند کثرت گنج است. در واقع آن‎ها مسائلی است که می‎توان گفت از مسائل توسعه‌ی انسانی است و روزبه‌روز آن‎ها موضوعیت بیشتری پیدا می‎کنند و توجه متفکران و محققان را بیشتر به خود جلب می‎کنند.

در اینجا توجه شما را به شاخص لگاتوم جلب می‎کنم؛ اینجا چیزی وجود دارد که مهم‎تر از تولید ناخالص ملی است، تولید ناخالص شادی؛ یعنی به جای تولید ناخالص ملی در امر اقتصاد، تولید ناخالص شادی ملی مطرح شده است. مردمانی که فقط تولید و درآمدشان افزایش پیدا نمی‎کند، بلکه بیش از این قابلیت‎های دیگر انسانی ظهور پیدا می‎کند.

بیشترین گروه‎های اجتماعی، بیشترین بخت‎ها و امکان‎های بهتر زیستن wellbeing؛ رفاه و شادی اجتماعی از مواردی است که از تولید ناخالص ملی بااهمیت‎تر است.

به یکی از شاخص‌های لگاتوم یعنی شاخص کامیابی (Legatumprosperity index) اشاره می‎کنم. شما اگر به سایت لگاتوم و شاخص کامیابی در آن مراجعه کنید، مؤلفه‎هایی برای کامیابی (Prosperity) بشر، برای اینکه ملت‎ها شاد و موفق باشند و در جوامع با بهره‎وری انسانی بالاتری زندگی کنند و نیز لذت و سعادت (Happiness) بیشتری داشته باشند؛ یکی از مؤلفه‎های آموزش (Education) است. مؤلفه‎ی دیگر سلامتی (Health) است، البته مؤلفه‎های اقتصادی، کارآفرینی و نوآوری، نهادهای دموکراتیک، ایمنی و امنیت (Safety and Security)، حکمرانی (Good Governance)، آزادی‎های شخصی، بحث سرمایه‎ی اجتماعی و اعتماد نیز مهم هستند؛ اینکه در جامعه همدلی و پیوند و گفت‎وگو وجود داشته باشد، افراد در نهادهای مدنی مشارکت داشته باشند و منافع شخصی خود را از طریق منافع اجتماعی دنبال کنند؛ اینکه به نهادها، قوانین و ساختارها اعتماد وجود داشته باشد؛ این مؤلفه‌هاست که باعث می‎شود تا افراد بتوانند متفاوت زندگی کنند، سبک زندگی خود را انتخاب کنند و با هم ارتباط برقرار کنند. همچنین دیگرپذیری وجود داشته باشد و تعارض‎های اجتماعی به‌نحو رضایت‎بخشی حل شود. از طریق توسعه ممکن است که انسان‎ها بتوانند کنش کلامی داشته باشند و اگر اختلافی در موضوع اجتماعی، فکری، ارتباطی داشته باشند، یا حتی اگر دو شریک زندگی در خانه اختلافی درباره‎ی نحوه‎ی زیست خصوصی‎شان دارند، آن را به‌نحو مطلوب و رضایت‎بخشی حل کنند، نیازی به خشونت و قهر و ستیز با دیگری و با خود وجود نداشته باشد.

به نظر من تمام این مؤلفه‌ها، همه‌ی آن چیزی است که شما به‎عنوان قابلیت‎های انسانی توسعه به آن اشاره می‎کنید؛ یعنی توسعه برای آن است که انسان به‎عنوان یک طرح ناتمام به ظهور برسد و دریای استعدادهایی که در او وجود دارد فرصت رشد پیدا کند. اینجاست که فرهنگ و فرهیختگی و اندیشه می‎تواند از متن توسعه ظهور پیدا کند. متأسفانه ما چنین تجربه‎ای از توسعه در جامعه‎ی خودمان نداریم. در شاخص لگاتوم در سال ۲۰۱۳ در میان حدود ۱۴۱ کشور، رتبه‎ی ما ۱۰۱ است. کشورهایی که بعد از ما هستند، مثل نپال، بنگلادش، سنگال، زامبیا، نیجریه، کامبوجیا … و کشورهایی که بالاتر از ما قرار دارند، لبنان، اردن، مراکش هستند. در واقع کشور ما در مجموع مؤلفه رتبه‎ی ۱۰۱ را دارد. همه نشان از آن دارد که ما تجربه‎ی موفقی از توسعه نداریم و انسان‎های ما هم فرصت توسعه یافتن را طبعاً در چنین جامعه‎ای نمی‎توانند داشته باشند، انسان در چنین جامعه‎ای فرصت ظهور پیدا نمی‎کند. این محدودیت‎هایی است که ما در جامعه‎ی خود داریم، اما قابلیت‎های انسانی در جامعه‎ی فکری، در نخبگان، گروه‎های اجتماعی پیشرو و افرادی که با افق‎های جهانی آشنا هستند، وجود دارد. در واقع به نظر من التفات نظری به این موضوع در جامعه‎ی ما وجود دارد، آسمان ما اهورایی است ولی زمین ما اهریمنی است؛ یعنی ما گرفتار نوعی دوالیسم و فاصله‎ی دهشتناکی میان نظر و عمل هستیم.

به لحاظ نظری و افق پیش رویمان و انگاره‌هایی که داریم به دلیل ارتباطات جهانی و مخصوصاً افزایش آموزش در جامعه‎ی ما وضعیت بهتری داریم. در همان شاخص کامیابی که عرض کردم یکی از مؤلفه‎های مهم Education بود، خوشبختانه در آموزش در رتبه‎ی ۵۷ قرار داریم، با همان شاخصه‎های کمی که داریم، به‌هرحال در جهان حداقل در منطقه‎ی زرد هستیم نه منطقه‎ی قرمز.

برخی شاخصه‎های آموزشی ما نسبتاً پیشرفت کرده است و حتی در مؤلفه‎ی سلامت هم رتبه‌ی ۶۷ را داریم. البته باید به این نکته نیز اشاره کنم که در ۵ سال گذشته ما پسرفت داشته‎ایم و ۵ رتبه عقب‎تر رفته‎ایم. به دلیل پیشرفت شاخص‎های آموزشی، سواد، شهرنشینی، ارتباطات، نرخ رشدی که در ارتباطاتی مثل وبلاگ‎ها، تلفن همراه داشتیم -هرچند در شاخصه‎هایی مثل اینترنت از لحاظ مسائلی مثل پهنای باند و زیرساخت‎ها باز هم در آخرین رتبه‎های جهانی قرار داریم، ولی تمایل شهروندان ایرانی برای استفاده از اینترنت خیلی بالاست- نرخ رشد کاربری و مشارکت خیلی زیاد است.

در بخش آموزش ۴ میلیون و اندی دانشجو داریم، در نتیجه این آمار از دانش‎آموختگان، توجه به افق‎های جهانی و قابلیت‎های انسانی توسعه در کشور ما را دربردارد. به لحاظ نظری یک آسمان پرستاره و اهورایی داریم ولی زمینمان اهریمنی است؛ یعنی وقتی از آسمان نظر می‎آییم و می‎خواهیم در زمین زندگی کنیم نهادهای اجتماعی و ساختارهایمان به گونه‎ای است که این معناها و این افق‎ها گم می‎شود. شکاف دهشتناکی میان نظر و عمل وجود دارد که من همیشه از آن به‎عنوان ثنویت مزمنی که در تاریخ ما وجود دارد، اشاره می‎کنم؛ زیرا همیشه اهورامزدا در آسمان بود و جامعه از وضعیت اهریمنی پر بود. برای مثال ما جامعه‎ای هستیم که برجسته‎ترین تقبیح‎ها را از دروغ در کتیبه‎ها و نوشته‎هایمان داشته‎ایم، ولی بیشترین رواج دروغ چه‌بسا در جامعه‎ی ما وجود داشته است. این نشان می‎دهد این نکته‎ای که در سؤال شما مطرح شده است، در سطح فکری ما موضوعیت دارد، ولی در سطح زیست اجتماعی ما محقق نشده است و این مسئله علت‎های ساختاری و نهادی دارد و تا زمانی که این ناکارآمدی ساختاری و ناکارآمدی نهادها در جامعه‎ی ما برطرف نشود، نمی‎توان صرفاً با توجهات نظری دل‎خوش باشیم.

شما بیان کردید به لحاظ نظری جامعه‎ی ما چیزی جدا از مباحث عملی است؛ مثلاً در جامعه‎ی علمی به این مسائل توجه کافی وجود دارد ولی در عمل چیزی نمی‎بینیم؛ مثلاً اشاره می‎شود بزرگراه‎ها گسترش پیدا می‎کنند، اما توجه نداریم این عمل به‎طور غیرمستقیم به شهروندان ضربه می‎زند و محیط زیست و سلامت افراد مورد آسیب قرار می‎گیرد. قابلیت‎هایی که برای شادی و سعادت انسان‌ها انجام می‎شود بالعکس عمل می‎کند. برای همین است که افراد جامعه را در آرامش و راحتی نمی‎بینیم. به لحاظ توسعه، وسایل تکنولوژیک به روز وارد جامعه‎ی ما می‌شود، ولی از آن سو خروجی‌ای که نشان‌دهنده‌ی سعادت افراد باشد را نمی‎بینیم، مردم راضی نیستند. چرا این اتفاق می‎افتد؟

بحثی به نام Subjective Wellbeing وجود دارد؛ خوشبختی بیش از هر چیز یک امر ذهنی است. خوشبختی و سعادت یک امر صرفاً Objective نیست که کسی که پول داشته باشد پس سعادتمند باشد. البته گاهی این بحث‎ها برای جامعه‎ی ما گمراه‎کننده است. همین نکته‎ای که اشاره کردید، «بزرگراه‎ها توسعه پیدا می‎کند» که من سریع بروم، اما هنوز رضایت و شادی در این باره در مردم نمی‎بینیم. جدا از آلودگی و آسیبی که این امر به محیط زیست و انسان دارد، توجه به این نکته است که من سریع به خانه می‎رسم ولی نمی‎دانم چگونه از اوقات فراغتم استفاده کنم، نمی‎توانم از اوقات فراغت خود مطلوبیت کافی را کسب کنم.

امروز بحثی به نام «مهارت‎های زندگی» وجود دارد که ما آن را نیاموخته‎ایم. بسیاری از ما درباره‌ی کیفیت زندگی چیزی نیاموخته‎ایم و ازاین‌رو نتوانسته‎ایم کیفیت زندگی خود را ارتقا دهیم، نمی‎توانیم با چیزهای کوچک شاد شویم، هنر، خلاقیت، زیباشناسی در میان ما مغفول است، انواع چندپیشگی‎ها و به دست آوردن‎ها و دوندگی‎ها که البته ریشه‎های خصلتی و اجتماعی دارد، در افراد جامعه‎ی ما زیاد دیده می‎شود.

به‌هرحال، بنیه‎های اولیه‎ی درآمدی در بین شهروندان تفاوت فاحشی دارد؛ ازاین‌رو خانواده‎هایی که زیر خط فقر قرار دارند، در جامعه‎ی ما بسیار زیاد است و می‎توان گفت که طبقه‎ی متوسط تا حد زیادی رو به زوال رفته است؛ ازاین‌رو، با فاصله‎های طبقاتی نامطلوبی مواجه هستیم. اگر حتی بخشی از مسائل مربوط به درآمد، سبد خرید خانوار و قدرت خرید هم حل شود، باز مسئله‌ی شادی و شادمانی، یک کالای کمیاب است؛ چون خوشبختی Wellbeing Subjective است، امری فاعلی نه صرفاًObjective . وقتی می‎توانیم خوشبختی را تجربه کنیم که به خود و دیگران و عالم به گونه‎ای دیگر نگاه کنیم، این حاکی از آن است که شادمانی و احساس سعادتمندی امری باطنی است. واکنش‎های آنی به پدیده‎ها به شکل خیلی گذرا برای توسعه‌ی انسانی کفایت نمی‎کند. مسرت و Happiness به معنای شادمانی عمیقی است که در هستی شما نفوذ دارد و در شما آرامشی معنادار و پایدار و نیز یک تجربه‎ی زیستی مطلوب ایجاد می‎کند؛ اینکه از بودن خود رضایت دارید و خود را سرشار از معنا و ارزش می‎دانید، این حالتی است که ما متأسفانه نمی‎توانیم تجربه کنیم.

برای حل این معضل (نگاه ابزاری به زندگی داشتن و توجه نکردن به کیفیت زندگی)، بیش از نگاه روان‎شناختی و انسان‎شناختی محض، نگاهی جامعه‎شناختی لازم داریم. شاید یکی از دلایل به این امر برگردد که ما در نهادهای اجتماعی مشکل داریم؛ زیرا به دنبال انسان کامل می‎گردیم. ما نیاز داریم که بستر اجتماعی مناسبی داشته باشیم، ساختارها و نهادهای اجتماعی مناسبی فراهم کنیم تا فرصت‎های رشد برای انسان‎ها مهیا شود، نه اینکه انسان‎های خیلی برجسته‎ای بتوانند اوج بگیرند، بلکه انسان‎ها با یک هوش معمولی نیز خوب زندگی کنند. یک شهروند با توانایی‎های متوسط بتوانند زندگی رضایت‎بخشی داشته باشد و بیشترین فرصت رشد و ظهور استعدادهای خود را نیز داشته باشد.

برای حرکت در زمینه‎ی توسعه نیازمند آموزش‎هایی کارآمد هستیم. به نظر شما نهادهای دولتی که در صحبت‎های خود به آن اشاره کردید تا چه حد ظرفیت بالقوه و بالفعل این آموزش را در خود دارند؟

در ابتدا برای روشن شدن موضوع لازم است فرض خودم را بگویم، اینکه انتظار از دولت در جامعه بیش از حد انتظار، درست و معقول نیست. اساساً دولت در جامعه‎ی ما گاهی به شکل خودخوانده جوابگوی همه چیز شده است که این بیشتر به مشکلات دامن می‎زند؛ این نهاد سیاسی حتی برای ما می‎خواهد محتوای اخلاق مشخص کند، آموزش را در دست داشته باشد، اقتصاد را به حالت دستوری اجرا کند و حتی متولی فرهنگ هم باشد و محتوای فرهنگ را نیز تعیین کند و هیچ‌یک را نمی‎تواند درست به سرانجام برساند؛ زیرا آن چیزی که از دولت انتظار می‎رود امنیت و حفظ تمامیت ارضی و ایجاد بسترها و ظرفیت‎ها و زیرساخت‎های اجتماعی برای فعالیت بخش‎های غیردولتی است و نیز ایجاد یک نظم مشروع و مطلوبی که کنشگران اجتماعی و نهادهای غیردولتی بتوانند فعالیت کنند.

در این پرسش بسیار مهم می‎خواهم ذهن شما را به جامعه‎ی فرانسه در اواخر قرن ۱۹ معطوف کنم. بااینکه بافت‎های شهری و ثبات به وجود آمده و انقلاب صنعتی در فرانسه اتفاق افتاده است، جامعه‎ی فرانسه آن‌طور که مثلاً در جمهوری اول و دوم می‎بینید در نیمه‎ی قرن ۱۹ دچار انواع و اقسام مشکلات است؛ در این زمان مردم فرانسه در میان خون و آتش زندگی می‎کنند، ژاکوبن‎ها، انقلابیگری‎های افراطی، شورش‎ها، اعدام‎ها، ترور و وحشت، هرج‌ومرج‎های ده‌ساله‎ی اول، دست‌به‌دست دادن قدرت‎ها، لُمپنی، همه در فرانسه جولان می‎داد و تمام این مسائل بود که منجر به اقتدار ناپلئون شد. در چنین جامعه‎ای است که ناپلئون اقتدارگرایی خود را توجیه می‎کند.

امیل دورکیم به‎عنوان یک جامعه‎شناس در چنین جامعه‎ای، وقتی می‎خواهد با این بحران‎ها مواجه شود، آن چیزی را که در مقابل این بحران‎ها به‎عنوان تئوری مطرح می‎کند «تمایزیافتگی و تقسیم کار اجتماعی» است. غربی‎ها می‎گویند ما روی شانه‎ی غول‎های خود حرکت می‎کنیم، غول‎هایی که فکر، اندیشه و آگاهی ایجاد می‎کنند و از این طریق با بحران‎های خود مواجه می‎شوند؛ یعنی تفکر و نظریه در میان اروپایی‎ها چیزی است که برای مواجهه با بحران‎ها لازم است؛ مثلاً اگر سرمایه‎داری در غرب به سر عقل نیامده است، مارکس با تئوری‎های خود با این بحران مواجه می‎شود و سرمایه‎داری را دعوت به عقلانیت می‎کند و اگر آنجا قضیه‎ی صنعتی شدن و قفس بوروکراسی شکل می‎گیرد، ماکس وبر نظریه‎های خود را ارائه می‎دهد. دورکیم هم در مواجهه با بحران‎ها و نابسامانی‎های جامعه‎ی فرانسه‌ی زمان خودش، نظریه‎ی تمایزیافتگی اجتماعی را مطرح می‎کند که همان تقسیم کار ارگانیک در جامعه است؛ از جمله تقسیم کار و تخصصی شدن امر آموزش.

دورکیم معتقد است که ما به آموزش کارآمد نیاز داریم، ما برای اینکه با شورش‎ها، خشونت‎ها و نابسامانی جمهوری اول و دوم فرانسه مواجه شویم، به یک آموزش کارآمد عرفی مدرن نیاز داریم. یک آموزش کارآمد عرفی مدرن تنها از طریق آموزش و پرورش مدرن جامعه‎ی فرانسه است که می‎تواند بر این مشکلات فائق آید. او تأکید می‎کند که دموکراسی شدن به معنای عمیق کلمه در فرانسه از طریق آموزش تقویت می‎شود، نه از طریق نصیحت‎ها، اجبارها و بخش‎نامه‎هایی که در دوره‎ی ناپلئون مطرح بوده است. پرورش شهروند و اخلاق اجتماعی و سایر مسائل از طریق آموزش باید دنبال شود تا به درونی شدن هنجارهای اجتماعی و ارزش‎های اجتماعی کمک کند؛ و آنجاست که مطرح می‎کند که آموزش نباید در تصاحب دولت باشد، دولت آموزش‎دهنده‎ی موفقی نیست. وظیفه‎ی دولت حمایت از فعالیت‎ها و ابتکارهای آموزشی است، وظیفه‎ی او این است که با مقررات‎زدایی و روان‎سازی فعالیت‎ها و ایجاد حمایت‎های مختلف مادی و معنوی و نیز ایجاد فضاهای سیاستی مناسب، از آموزش حمایت کند؛ برای اینکه شما بتوانید با آن خط‌مشی‎های حمایتی، از جامعه حمایت‎های کافی بگیرید و بتوانید ابتکارات خود را نشان بدهید.

در نتیجه من معتقدم که بخش بزرگی از ناکارآمدی آموزشی در جامعه‎ی ما به علت همان دولت‎سالاری است؛ یعنی اصل تقسیم کار و تمایزیافتگی پیش نرفته است، برای همین است که کیفیت آموزش عالی همیشه مخدوش بوده است، دولت کارفرمای آموزشی مناسبی نیست و نمی‎تواند متصدی آموزشی لایقی شود. برای اینکه آموزش کارآمدی داشته باشیم نیاز به فضایی رقابتی، خلاق، متنوع و متکثر داریم. نهادهای زیاد آموزشی لازم است که بتوانند با رقابت، فضایی از مسابقه بر سر کیفیت ایجاد کنند؛ و آموزشی باشد که بر اساس تقاضاهای اجتماعی و به فرمان تقاضاهای اجتماعی پیش برود. اگر فضای رقابتی لازم به وجود آید، دست نیز زیاد شود و نهادهای اجتماعی بسیاری وارد عرضه‎ی آموزش شوند، حرف آخر را تقاضای اجتماعی (Social Demand)، تقاضای بازار کار، نهادهای مدنی و خانواده‎ها می‎زنند. شما می‎خواهید کیفیت زندگی را بهبود ببخشید، تقاضاهای اجتماعی به یک نوع آموزش‎های خاصی معطوف می‎شود و در نتیجه دنبال نهادهایی می‎روید که بتوانند این آموزش‎ها را به شما بدهند. بقیه‎ی آموزش‎های ناکارآمد خود‌به‌خود از فضای رقابتی حذف می‎شوند.

اگر بخواهم یک جمع‎بندی از این بحث داشته باشم، باید اشاره کنم دورکیم می‎گوید که هدف از آموزش نه تربیت کارگران برای کارخانه‎ها و نه حسابداران برای انبارهاست، بلکه تربیت شهروندان برای جامعه و تربیت انسان و ظهور قابلیت‎های انسانی است. به این صورت می‎بینید که فرانسه‎ی زمان دورکیم از طریق یک تفکر اجتماعی به آموزش از دوره‎ی بحرانی خود عبور می‎کند. یکی از چیزهایی که به اسباب رشد و توسعه‎ی این جوامع کمک کرده است، با اطمینان می‎شود گفت که نهادهای آموزشی آن‎هاست. شما در آمریکا می‎بینید که بهترین دانشگاه‎ها و مدارس آن‎هایی هستند که در دل community در اجتماعات محلی به وجود آمده و با ابتکارات اجتماعی دنبال شده است و در نتیجه بر اساس رقابت و قانونِ عرضه و تقاضا توانسته است که کارآمدی لازم را از خود نشان دهد.

در جامعه‎ی ما آموزش عالی بسیار عرضه‎گرایانه بوده است؛ یعنی دولت هم عرضه‎کننده‎ی آموزش و هم متقاضی آموزش بوده است. دولت برای دستگاه‎های خودش نیروی انسانی تربیت می‎کند و طبیعی است در جایی که هم عرضه‎کننده و هم به‌کارگیرنده یکی است، هیچ خلاقیت، ابتکار و رقابتی وجود ندارد. آموزش عالی وقتی می‎تواند به سمت کیفیت سوق پیدا کند که عرضه‎گرایانه نباشد و برحسب تقاضاهای واقعی، متفاوت و متنوع جامعه حرکت کند، نه اینکه از طریق درآمدهای نفتی ساختمان‎های آموزشی ایجاد شود.

اگر بخواهم به سؤال شما پاسخ صریحی بدهم، دولت تاکنون در تجربه‎ی عملی کارنامه‎ی موفقیت‎آمیزی نداشته است و علت این است که ماهیت دولت به لحاظ ماهوی چیز دیگری است، دولت برای کار دیگری ساخته شده است. مواردی که در بالا به آن اشاره شد در واقع وظایف و مأموریت‎های خودفرموده‎ی دولت بوده که به دلیل درآمدهای نفتی برای خود تعیین کرده است، بدون اینکه توانایی آن را داشته باشد. در واقع دولت باری را بر دوش گرفته که کار دیگران بوده است و عرصه را برای دیگر بازیگران اجتماعی تنگ کرده است، درحالی‌که می‎توانست برای بازیگران اجتماعی، بستر را آماده کند و با مشارکت جامعه، نظارت عالیه‎ی ملی ایجاد کند. این است که می‎بینیم جامعه‎‌ی ما دچار نوعی پدرسالاری سیاسی و دولت‎سالاری شده است و دولت ما قیم همه چیز در جامعه شده است. نتیجه‎ی این روند به وجود آمدن یک نوع بوروکراسی تنبل و ناکارآمد و ناتوان و خالی از ابتکار و پویایی در آموزش عالی شده است. با این درس‎های سطحی که در سیستم آموزشی ما ارائه می‎شود که همگام با تغییرات زمانه و نیازهای واقعی جامعه نیستند، روزبه‌روز چالش‎های ما را در این حوزه بیشتر و عمیق‎تر می‎کنند.

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: